- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
با دست به در خروجی اشاره کردم.
- بریم تو حیاط.
سرش را پایین انداخت و بعد از برداشتن کیفش از سالن بیرون رفت. بهدنبالش راه افتادم. کنجکاو شنیدن حرفهایش بودم. چه چیزی نوشین مغرور را به اینجا کشانده بود؟
به پشت ساختمان هدایتش کردم و روی صندلیهایی که در آن مکان دنج برای خلوت پدرم بود، میان درختان قدکشیدهی میوهی پدرم نشستم و پرسیدم:
- چیکار داری؟
مقابلم روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
- فقط ازت سؤال میپرسم. بهم قول بده کامل و راست جواب بدی.
نگاهم را به درخت سیبی دادم که درست وسط دیگر درختان قرار داشت. بیتفاوت گفتم:
- بپرس.
دماغش را بالا کشید و با لرزش محسوسی در صدایش، شروع کرد:
- چرا؟
پرسشگرانه بهسمتش برگشتم.
- چی چرا؟
سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. اشک در چشمان درشت و سبزرنگش حلقه زد.
- چرا بهم خــ ـیانـت کردی؟
شوکه از سؤالش فقط نگاهش کردم. انتظار سؤال یا حرف دیگری را داشتم. چه جوابی داشتم بدهم؟ جز اینکه حرفهای چند سال پیش خودش را برای خودش بزنم.
- نمیتونستم نوشین. ادامهی زندگی برام سخت شده بود.
همانطور که مشغول بازی با انگشتان ظریفش بود، چانهاش لرزید.
- قرار شد بهم راستش رو بگی، حداقل بهعنوان همسر سابقت. چی برات باارزشتر از زندگیمون بود؟ مگه تو دوستم نداشتی؟ یاسین اونهمه حرف، اونهمه دوست دارم...
مکث کوتاهی کرد و بغضش ترکید.
- یاسین بچهمون، ایلیا. تو عاشق اسم ایلیا بودی!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- نوشین، بس کن. من خسته شدم. دیگه نمیتونستم ادامه بدم. من دوست داشتم کنارش باشم.
از حرفم شوکه شد. هجوم قطرات اشک به صورتش شدت گرفت. دست راستش که تابهحال دور بند کیفش مشت شده بود، آهستهآهسته باز شد و با دهانی نیمهباز چند ثانیه به صورتم خیره شد. نگاهش رنگ تعجبی آمیخته به اندوه گرفت و درمانده لب زد:
- تقصیر تو نیست. من خیلی بهت اعتماد کرده بودم. تو مطمئنترین فرد زندگیم بودی و همین باعث شد تو از پشت بهم خنجر بزنی. چون میدونستی بهت شک نمیکنم. میدونستی زندگیم پر از توئه. اونقدری که با خودت گفتی اگه برم این نمیفهمه، حتی شک هم نمیکنه. ولی یه بار پرسیدی چرا؟ کاش میپرسیدی. اونوقت شاید وجدانت بهت جواب میداد چون دوستت داره. چون دوستت داره! من برات خیلی بد بودم؟ من برات کم بودم؟ اون چی داشت که من نداشتم؟ چی تو اون دیدی که تو من ندیدی؟
نگاهش کردم. باید به حرفهایش فکر میکردم؟ نه. چقدر برای رفتن مصمم بودم؟ خیلی. دلخوشیام چقدر برایم مهم بود؟ آنقدر بود که بتوانم برای رسیدن به او، پا روی نوشین بگذارم. من به نبود نوشین عادت کرده بودم، اما به نبود او نه.
اشکهای نوشین قلبم را آزرده میکرد، اما از تصمیمم منصرف نمیساخت. بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت. مقابلش ایستادم. با کیف به سـ*ـینهام زد و میان اشکهایش هق زد.
- هیچوقت نمیبخشمت یاسین. بهخاطر زندگیای که ازم گرفتی، بهخاطر حس خوبی که ازم گرفتی، بهخاطر اینکه دیگه نمیتونم به هیچ آدمی اعتماد کنم. نمیبخشمت.
پشتش را به من کرد و با بالاترین سرعت از خانه بیرون زد. همانجا روی صندلیهای حصیری وا رفتم و به درختان خیره شدم. برایش عادی میشد، همانطور که نبودنش برای من عادی شد. همانطور که برای من خستهکننده و تکراری شده بود، نوشین هم عادت خواهد کرد.
صدای خشخش پایی نگاهم را بهسمت راه کشاند. این بار مادرم با چهرهی پکری مقابلم ایستاد و پرسید:
- چی بهش گفتی یاسین؟ اومده بود حرف بزنین.
شال پشمیِ زیبا و کرمرنگش را بیشتر دور خودش جمع کرد. در جای نوشین نشست و با دلسوزی آهی کشید.
- هنوزم سر وقته. زندگیت رو خراب نکن پسرم. یهکم فکر کن.
کمی بهسمت میز متمایل شد و لحنش را ملایمتر کرد.
- یهکم به نوشین فکر کن، به پسرت.
بلند شدم و میز را دور زدم:
- من فکرهام رو کردم. هیچی جز طلاق از نوشین نمیخوام.
بهسمت خانه راه افتادم. چقدر دیگر میخواستند برای راضیشدنم تلاش کنند؟ من در سن ۲۸سالگی، تصمیمم را گرفته بودم. شخصی که باید بهجای نوشین در ۲۴سالگی پیدایش میکردم را پیدا کرده بودم و تازه میتوانستم معنی دلبستگی و عاشقی را درک کنم. باید به خودم فرصت میدادم. حسی که من به نوشین داشتم، دوستداشتن نبود. نمیدانم چرا، اما هرچه بود، فقط یک انتخاب اشتباه بود.
- بریم تو حیاط.
سرش را پایین انداخت و بعد از برداشتن کیفش از سالن بیرون رفت. بهدنبالش راه افتادم. کنجکاو شنیدن حرفهایش بودم. چه چیزی نوشین مغرور را به اینجا کشانده بود؟
به پشت ساختمان هدایتش کردم و روی صندلیهایی که در آن مکان دنج برای خلوت پدرم بود، میان درختان قدکشیدهی میوهی پدرم نشستم و پرسیدم:
- چیکار داری؟
مقابلم روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
- فقط ازت سؤال میپرسم. بهم قول بده کامل و راست جواب بدی.
نگاهم را به درخت سیبی دادم که درست وسط دیگر درختان قرار داشت. بیتفاوت گفتم:
- بپرس.
دماغش را بالا کشید و با لرزش محسوسی در صدایش، شروع کرد:
- چرا؟
پرسشگرانه بهسمتش برگشتم.
- چی چرا؟
سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. اشک در چشمان درشت و سبزرنگش حلقه زد.
- چرا بهم خــ ـیانـت کردی؟
شوکه از سؤالش فقط نگاهش کردم. انتظار سؤال یا حرف دیگری را داشتم. چه جوابی داشتم بدهم؟ جز اینکه حرفهای چند سال پیش خودش را برای خودش بزنم.
- نمیتونستم نوشین. ادامهی زندگی برام سخت شده بود.
همانطور که مشغول بازی با انگشتان ظریفش بود، چانهاش لرزید.
- قرار شد بهم راستش رو بگی، حداقل بهعنوان همسر سابقت. چی برات باارزشتر از زندگیمون بود؟ مگه تو دوستم نداشتی؟ یاسین اونهمه حرف، اونهمه دوست دارم...
مکث کوتاهی کرد و بغضش ترکید.
- یاسین بچهمون، ایلیا. تو عاشق اسم ایلیا بودی!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- نوشین، بس کن. من خسته شدم. دیگه نمیتونستم ادامه بدم. من دوست داشتم کنارش باشم.
از حرفم شوکه شد. هجوم قطرات اشک به صورتش شدت گرفت. دست راستش که تابهحال دور بند کیفش مشت شده بود، آهستهآهسته باز شد و با دهانی نیمهباز چند ثانیه به صورتم خیره شد. نگاهش رنگ تعجبی آمیخته به اندوه گرفت و درمانده لب زد:
- تقصیر تو نیست. من خیلی بهت اعتماد کرده بودم. تو مطمئنترین فرد زندگیم بودی و همین باعث شد تو از پشت بهم خنجر بزنی. چون میدونستی بهت شک نمیکنم. میدونستی زندگیم پر از توئه. اونقدری که با خودت گفتی اگه برم این نمیفهمه، حتی شک هم نمیکنه. ولی یه بار پرسیدی چرا؟ کاش میپرسیدی. اونوقت شاید وجدانت بهت جواب میداد چون دوستت داره. چون دوستت داره! من برات خیلی بد بودم؟ من برات کم بودم؟ اون چی داشت که من نداشتم؟ چی تو اون دیدی که تو من ندیدی؟
نگاهش کردم. باید به حرفهایش فکر میکردم؟ نه. چقدر برای رفتن مصمم بودم؟ خیلی. دلخوشیام چقدر برایم مهم بود؟ آنقدر بود که بتوانم برای رسیدن به او، پا روی نوشین بگذارم. من به نبود نوشین عادت کرده بودم، اما به نبود او نه.
اشکهای نوشین قلبم را آزرده میکرد، اما از تصمیمم منصرف نمیساخت. بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت. مقابلش ایستادم. با کیف به سـ*ـینهام زد و میان اشکهایش هق زد.
- هیچوقت نمیبخشمت یاسین. بهخاطر زندگیای که ازم گرفتی، بهخاطر حس خوبی که ازم گرفتی، بهخاطر اینکه دیگه نمیتونم به هیچ آدمی اعتماد کنم. نمیبخشمت.
پشتش را به من کرد و با بالاترین سرعت از خانه بیرون زد. همانجا روی صندلیهای حصیری وا رفتم و به درختان خیره شدم. برایش عادی میشد، همانطور که نبودنش برای من عادی شد. همانطور که برای من خستهکننده و تکراری شده بود، نوشین هم عادت خواهد کرد.
صدای خشخش پایی نگاهم را بهسمت راه کشاند. این بار مادرم با چهرهی پکری مقابلم ایستاد و پرسید:
- چی بهش گفتی یاسین؟ اومده بود حرف بزنین.
شال پشمیِ زیبا و کرمرنگش را بیشتر دور خودش جمع کرد. در جای نوشین نشست و با دلسوزی آهی کشید.
- هنوزم سر وقته. زندگیت رو خراب نکن پسرم. یهکم فکر کن.
کمی بهسمت میز متمایل شد و لحنش را ملایمتر کرد.
- یهکم به نوشین فکر کن، به پسرت.
بلند شدم و میز را دور زدم:
- من فکرهام رو کردم. هیچی جز طلاق از نوشین نمیخوام.
بهسمت خانه راه افتادم. چقدر دیگر میخواستند برای راضیشدنم تلاش کنند؟ من در سن ۲۸سالگی، تصمیمم را گرفته بودم. شخصی که باید بهجای نوشین در ۲۴سالگی پیدایش میکردم را پیدا کرده بودم و تازه میتوانستم معنی دلبستگی و عاشقی را درک کنم. باید به خودم فرصت میدادم. حسی که من به نوشین داشتم، دوستداشتن نبود. نمیدانم چرا، اما هرچه بود، فقط یک انتخاب اشتباه بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: