رمان فرجام | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
با دست به در خروجی اشاره کردم.
- بریم تو حیاط.
سرش را پایین انداخت و بعد از برداشتن کیفش از سالن بیرون رفت. به‌دنبالش راه افتادم. کنجکاو شنیدن حرف‌هایش بودم. چه چیزی نوشین مغرور را به اینجا کشانده بود؟
به پشت ساختمان هدایتش کردم و روی صندلی‌هایی که در آن مکان دنج برای خلوت پدرم بود، میان درختان قدکشیده‌ی میوه‌ی پدرم نشستم و پرسیدم:
- چی‌کار داری؟
مقابلم روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
- فقط ازت سؤال می‌پرسم. بهم قول بده کامل و راست جواب بدی.
نگاهم را به درخت سیبی دادم که درست وسط دیگر درختان قرار داشت. بی‌تفاوت گفتم:
- بپرس.
دماغش را بالا کشید و با لرزش محسوسی در صدایش، شروع کرد:
- چرا؟
پرسشگرانه به‌سمتش برگشتم.
- چی چرا؟
سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. اشک در چشمان درشت و سبزرنگش حلقه زد.
- چرا بهم خــ ـیانـت کردی؟
شوکه از سؤالش فقط نگاهش کردم. انتظار سؤال یا حرف دیگری را داشتم. چه جوابی داشتم بدهم؟ جز اینکه حرف‌های چند سال پیش خودش را برای خودش بزنم.
- نمی‌تونستم نوشین. ادامه‌ی زندگی برام سخت شده بود.
همان‌طور که مشغول بازی با انگشتان ظریفش بود، چانه‌اش لرزید.
- قرار شد بهم راستش رو بگی، حداقل به‌عنوان همسر سابقت. چی برات باارزش‌تر از زندگی‌مون بود؟ مگه تو دوستم نداشتی؟ یاسین اون‌همه حرف، اون‌همه دوست دارم...
مکث کوتاهی کرد و بغضش ترکید.
- یاسین بچه‌مون، ایلیا. تو عاشق اسم ایلیا بودی!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- نوشین، بس کن. من خسته شدم. دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم. من دوست داشتم کنارش باشم.
از حرفم شوکه شد. هجوم قطرات اشک به صورتش شدت گرفت. دست راستش که تابه‌حال دور بند کیفش مشت شده بود، آهسته‌آهسته باز شد و با دهانی نیمه‌باز چند ثانیه به صورتم خیره شد. نگاهش رنگ تعجبی آمیخته به اندوه گرفت و درمانده لب زد:
- تقصیر تو نیست. من خیلی بهت اعتماد کرده بودم. تو مطمئن‌ترین فرد زندگیم بودی و همین باعث شد تو از پشت بهم خنجر بزنی. چون می‌دونستی بهت شک نمی‌کنم. می‌دونستی زندگیم پر از توئه. اون‌قدری که با خودت گفتی اگه برم این نمی‌فهمه، حتی شک هم نمی‌کنه. ولی یه بار پرسیدی چرا؟ کاش می‌پرسیدی. اون‌وقت شاید وجدانت بهت جواب می‌داد چون دوستت داره. چون دوستت داره! من برات خیلی بد بودم؟ من برات کم بودم؟ اون چی داشت که من نداشتم؟ چی تو اون دیدی که تو من ندیدی؟
نگاهش کردم‌. باید به حرف‌هایش فکر می‌کردم؟ نه. چقدر برای رفتن مصمم بودم؟ خیلی. دل‌خوشی‌ام چقدر برایم مهم بود؟ آن‌قدر بود که بتوانم برای رسیدن به او، پا روی نوشین بگذارم. من به نبود نوشین عادت کرده بودم، اما به نبود او نه.
اشک‌های نوشین قلبم را آزرده می‌کرد، اما از تصمیمم منصرف نمی‌ساخت. بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت. مقابلش ایستادم. با کیف به سـ*ـینه‌ام زد و میان اشک‌هایش هق زد.
- هیچ‌وقت نمی‌بخشمت یاسین. به‌خاطر زندگی‌ای که ازم گرفتی، به‌خاطر حس خوبی که ازم گرفتی، به‌خاطر اینکه دیگه نمی‌تونم به هیچ آدمی اعتماد کنم. نمی‌بخشمت‌.
پشتش را به من کرد و با بالاترین سرعت از خانه بیرون زد. همان‌جا روی صندلی‌های حصیری وا رفتم و به درختان خیره شدم. برایش عادی می‌شد، همان‌طور که نبودنش برای من عادی شد. همان‌طور که برای من خسته‌کننده و تکراری شده بود، نوشین هم عادت خواهد کرد.
صدای خش‌خش پایی نگاهم را به‌سمت راه کشاند. این بار مادرم با چهره‌ی پکری مقابلم ایستاد و پرسید‌:
- چی بهش گفتی یاسین؟ اومده بود حرف بزنین.
شال پشمیِ زیبا و کرم‌رنگش را بیشتر دور خودش جمع کرد. در جای نوشین نشست و با دل‌سوزی آهی کشید.
- هنوزم سر وقته. زندگیت رو خراب نکن پسرم. یه‌کم فکر کن.
کمی به‌سمت میز متمایل شد و لحنش را ملایم‌تر کرد.
- یه‌کم به نوشین فکر کن، به پسرت.
بلند شدم و میز را دور زدم:
- من فکرهام رو کردم. هیچی جز طلاق از نوشین نمی‌خوام.
به‌سمت خانه راه افتادم‌. چقدر دیگر می‌خواستند برای راضی‌شدنم تلاش کنند؟ من در سن ۲۸سالگی، تصمیمم را گرفته بودم. شخصی که باید به‌جای نوشین در ۲۴سالگی پیدایش می‌کردم را پیدا کرده بودم و تازه می‌توانستم معنی دل‌بستگی و عاشقی را درک کنم. باید به خودم فرصت می‌دادم. حسی که من به نوشین داشتم، دوست‌داشتن نبود. نمی‌دانم چرا، اما هرچه بود، فقط یک انتخاب اشتباه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «بهمن»
    عینکم را درون داشبورد پرت کردم و نگاهم را از پنجره‌ی ماشین، به در خانه‌شان دوختم. امروز سمانه زنگ زده بود و با خبر پدرشدنم، مرا خواست تا به‌دنبالش بروم. گویا خداوند نگاه عظیمش را به‌سویم انداخته بود. به‌زودی پدر می‌شدم و زندگی‌ام هم رو به سامان بود. از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجیدم.
    در ماشین باز شد و سمانه با اخم‌هایی گره خورده نشست. رفتارش چون سطل آب یخی بر تنم، حس‌وحال خوبم را پراند و به قول معروف، حالم را گرفت. نگاهم را روی نیم‌رخ سردش چرخاندم و پرسیدم:
    - خوبی سمانه؟
    بدون اینکه نگاهم کند، کلافه گفت:
    - خوبم بهمن. میشه راه بیفتیم؟ خیلی خسته‌م.
    و صورتش را سمت شیشه برگرداند و پس از بردن دسته‌ای از موهای سیاهش درون شال، چشمانش را بست. دنده را عوض کردم و بی هیچ حرف دیگری راه افتادم.
    هیچ‌وقت آن تابستان را فراموش نمی‌کنم. حدود سه سال پیش بود. مادربزرگم، یعنی مادرِ پدرم در درگهان قشم زندگی می‌کند. مادربزرگم اهل قشم و پدربزرگم اهل آبادان بودند. پدربزرگم برای یک قرار کاری به درگهان می‌آید و پس از دیدن مادربزرگم دل می‌بازد، درست همانند من!
    به اصرار خانواده برای رفتن به درگهان راضی شدم. جوان بودم. ۲۴ سالم بود. اهل تفریح بودم و جدایی از رفقا برایم سخت بود. آن هم نه برای مدت کمی، حداقلش برای دو ماه! از مسافرت به‌شدت متنفر بودم. عاشق بازی‌های کامپیوتری بودم و با هیچ‌چیز عوضش نمی‌کردم.
    اما تک پسر بودن هم زیان‌های خودش را داشت. مهلا آن زمان سنی نداشت و اتفاقاً خوش‌حال هم بود که به مسافرت می‌رفت. مادرم نگران تک پسرش بود. برای اولین بار قرار بود به جای دوری برود که من نباشم. راضی نشد و گفت: «یا همه می‌ریم یا هیچ‌کدوم!»
    برای همین اجباراً همراه با خانواده، از تهران به‌سوی قشم، درگهان راه افتادیم. پدرم در یک‌کارخانه‌ی مثاله‌ی ساختمانی حسابدار و مادرم هم پرستار بود. خودم تازه لیسانس ریاضی گرفته بودم و قصد داشتم به‌زودی در کارخانه‌ای که پدرم کار می‌کرد، مشغول به کار شوم. زندگی‌ام روبه‌راه بود و سعی می‌کردم هدف‌گذاری‌های دقیقی داشته باشم.
    بالاخره بعد از کوفتن کیلومترها راه، رسیدن به درگهان تنها چیزی بود که می‌توانست خوش‌حالم کند. در خانه‌ی پدربزرگم مستقر شدیم و مادربزرگم خوش‌حال بود از اینکه پسر، نوه‌ها و عروسش را بعد چندین ماه می‌بیند.
    حوصله‌ام سر رفته بود. جز موبایل هیچ تفریحی در این دو ماه نداشتم و پیشاپیش ماتم گرفته بودم. خانه‌شان نزدیک دریا بود. هرچند درگهان هر طرفت را که نگاه می‌کردی، چشمت به آبیِ دریا می‌خورد.
    عصر بود. بیکار و بی‌حوصله، با پدرم در میان گذاشتم که به دریا می‌روم. خلوت بود و آرام. به‌محض رسیدنم تنها یک نفر را ديدم. دختری که پشت به من روی سنگی نشسته بود و نقاشی می‌کشید.
    نخواستم مزاحمش شوم. برای همین جلو نرفتم. از همان دور به تماشای دریا ایستادم. تلاطم امواجش، آرامش‌بخش‌ترین اتفاق آن روز بود. حواسم پرت دریا بود که صدایی مرا وادار به چشم‌گرفتن از دریا ساخت. به‌سمت صدا برگشتم و مات‌و‌مبهوت ماندم. یک جفت چشم درشت و قهوه‌ای، خیره نگاهم می‌کردند. سرم را پایین انداختم و دوباره پرسیدم:
    - ببخشید، چیزی فرمودین؟
    به کفش‌هایم خیره بودم. این بار صدایش گوشم را نوازش کرد:
    - این مال شماست؟
    نگاهم با دستش افتاد که عکسی را به‌سمتم گرفته بود. سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم و گفتم:
    - نه، مال من نیست.
    دستش را پایین آورد و آه عمیق و از ته دلی کشید.
    - خدا می‌دونه کدوم بنده‌خدایی عکس عزیزش رو گم کرده.
    نگاهم را دوباره به دریا دوختم. آهسته گفت:
    - فکر کردم مال شماست.

    به لبخندی اکتفا کردم. مخالف جهت من راه افتاد و دور شد، آن‌قدر که کم‌کم به نقطه‌ی سیاهی در دل روشنیِ نارنجی‌رنگ غروب شد. رد مسیرش را دنبال کردم. چشمانش، قدرت کلامش، صدایش. فراموشم می‌شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صبح با همان خستگی دیشب، در هوای شرجی درگهان بیدار شدم. پس از صرف ناهار، پدرم و پدربزرگم منزل را به قصد دیدار اقوام ترک کردند و قرار شد ما تا عصر در خانه بمانیم و عصر، مادربزرگم و مادرم هم به دریا بروند. حوصله‌ی از خانه بیرون‌رفتن و دیدن افرادی که نمی‌شناسم را نداشتم، برای همین با پدرم نرفتم. تصمیم گرفتم تا عصر، همراه مادر و مادربزرگم باشم‌.
    عصری سه‌نفری از کوچه‌های درگهان گذشتیم و خود را به دریا رساندیم‌. ذوق عجیبی بود. زیبایی دریا آدم را مسخ می‌کرد. این بار ساحل کمی شلوغ‌تر از دیروز بود. افراد کوچک و بزرگ مشغول بازی بودند و بعضی‌ها هم گوشه‌ای نشسته و برای خودشان خلوت کرده بودند. به‌علاوه همان دختری که دیروز دیدم، با همان لباس‌های سراسر سیاه. نگاهم خیره‌ی چهره‌ی غمناکش شد و فکرم به‌سوی دلیل سیاهی لباس‌هایش کشانده شد.
    مادربزرگم که رد نگاهم را دنبال کرده بود، کنار گوشم زمزمه کرد:
    - دختر همسایه‌ی کنارمونه. اسمش سمانه‌ست. چند وقت پیش خواهرش رو از دست داد، برای همین تنها مونده. قدیم‌ها با خواهرش میومدن اینجا می‌نشستن و نقاشی می‌کشیدن‌، اما الان تنها میاد.
    نگاهم را به چشمانِ خندان مادربزرگ دوختم. لبانم به لبخند باز شد و سرم را پایین انداختم.
    ***
    بوق بلند و کش‌داری مرا به خودم آورد و وادار به ترمزم کرد. آن‌قدر در قصه‌ی آشنایی و عاشقی‌مان غرق شده بودم که حواسم پی رانندگی نبود. دستم را بالا بردم و سعی کردم با لبخندی معذرت را به راننده‌ی خشمگین پشت شیشه برسانم. مرد، عصبی از کوچه بیرون رفت و من هم نفس آسوده‌ای کشیده و فرمان را به داخل خیابان فرعی چرخاندم. بعد از نیم ساعت به خانه رسیدیم.
    سمانه پیاده شد. در ماشین را محکم به هم کوبید، جلوتر از من راه افتاد و وارد مجتمع شد. پشت‌سرش راه افتادم و از پله‌ها به‌سختی بالا رفتم. دشنامی به آسانسورِ همیشه خراب مجتمع دادم. چمدانش را به‌زور از پله‌ها بالا بردم و مقابل در واحدمان گذاشتم. نفس‌زنان کلید انداختم و در را باز کردم. سرش را پایین انداخت و با سرعت وارد خانه شد.
    وارد خانه شدم و در را با پا بستم‌. از راهرو گذشتم و چمدان را همان‌جا سر راه گذاشتم. روی کاناپه نشسته بود و خیره نگاهم می‌کرد. لبخندی به صورتش پاشیدم و او آهسته لب زد:
    - حرف بزنیم؟
    کش‌وقوسی به بدنم دادم. رو‌به‌رویش روی مبل دونفره‌ای نشستم و به چشمان قهوه‌ای و دلربایش خیره شدم.
    - آره.
    سرش را پایین انداخت. صدایش می‌لرزید.
    - نمی‌دونم چطور بهت بگم. بهمن...
    مکث عمیقی کرد و با دستمال‌کاغذی دماغ گوشتی‌اش را فشرد. سرش را بالا آورد و نگاه عمیقی به‌سویم روانه ساخت. بلند شد و به‌سوی اتاق رفت. صدای بستن بلند در، سکوت حاکم در فضا را شکست. سکوتش، رفتنش و فرارکردنش عصبی‌ام می‌کرد. چه اتفاقی افتاده بود که من نباید می‌فهمیدم؟ مگر زندگی مشترک نبود؟ چرا حرفش را کامل نکرد؟
    نگران، بلند شدم و پشت در رفتم. برای اولین بار کف دستم را محکم روی در کوبیدم و صدایم را بالا بردم:
    - سمانه، بیا بیرون!
    خشم حاکم بر صدایم بود؛ اما رگه‌های نگرانی کاملاً مشهود بود. در با ضرب باز شد و سمانه که گویی مدت زیادی منتظر این مجادله باشد، در صورتم براق شد. دستم در هوا خشک شد و چشمان عصبی سمانه شکارم کردند.
    - چی میگی؟ چته صدات رو انداختی رو سرت؟
    عصبی، دستی به صورتم کشیدم و پوزخندی زدم.
    - من چمه؟ اونی که مشکل داره تویی!
    خشمگین خندید.
    - پس من مشکل دارم، ها؟
    کلافه، چنگی در موهایم زدم.
    - خودش رو می‌زنه به اون راه.
    صدایش بالا رفت.
    - چی می‌خوای از جونم بهمن؟ ولم کن! خسته شدم، می‌فهمی؟ خسته! دیوونه‌م کردی. حوصله‌م سر رفته از این روزمرگی‌. دوست ندارم تظاهر به خوشبختی کنم، چون خوشبخت نیستم، چون آزاد نیستم، چون تعصبات و قوانین مسخره‌ی این زندگی خلقم رو تنگ کرده.
    محکم با دستش به چانه‌اش زد.
    - به اینجام رسیده! من خوش‌حال نیستم. از کنار تو بودن، از اینکه صبح تا شب تو این خونه کذایی، تنهایی بپوسم. خوش‌حال نیستم از دورهمی و مهمونی‌هایی که فقط باید بشینم و به اراجیف بقیه گوش کنم. من دوست دارم زندگی کنم، نه اینکه فقط زنده بمونم.
    با مشت به شکمش می‌زد.
    - من حتی از اومدن این بچه‌ هم خوش‌حال نیستم.
    شوکه بودم. دست و پایم تکان نمی‌خورد‌. مغزم ناظر حرمت‌شکنی‌های شریک زندگی‌ام بود و قلبم دنبال بهانه‌ای برای گفتن این حرف‌هایش. شکستن را در بندبند وجودم حس می‌کردم. می‌گفت خوشبخت نیست. می‌گفت خوش‌حال نیست. پس من برای خوش‌حالیِ چه کسی زحمت می‌کشیدم؟ برای راضی نگه داشتن چه کسی در زندگی‌ام تلاش می‌کردم وقتی در عبارت‌به‌عبارت حرف‌هایش از راضی‌نبودن و بی‌حسی در زندگی حرف می‌زد؟ من برای چه کسی عاشقانه‌هایم را هدر می‌دادم؟ برای کسی که با صدای رسا و بلند در حرف‌هایش می‌گفت از بودن من خوش‌حال نیست؟ اصلاً برای چه باز من زنده‌ام؟ وقتی در پنج ثانیه شکستن هم‌زمان استخوان‌های غرورت را حس می‌کنی و صدايشان را می‌شنوی، دیگر برای چه تقلا برای نفس‌کشیدن داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    خم شدم و تکه‌های غرورم را برداشتم و بدون نگاه به پشت‌سرم، از خانه بیرون رفتم. از پله‌ها سلانه‌سلانه پایین آمدم. گویی بر هر پایم وزنه‌ی دویست تنی وصل کرده باشند، قادر به راه‌رفتن نبودم. توانایی نداشتم. تواناییِ ادامه‌ی زندگی برایم سخت و دشوار بود. چطور توانسته بود آن حرف‌ها را بگوید؟ آن هم آن‌قدر بی‌رحمانه! احساس می‌کردم قلبم در میان مشتی فشرده می‌شود. درد می‌کرد. گله داشت.
    کجای راه را اشتباه رفته بودم؟ کجای املای این زندگی را غلط نوشته بودم که بعد از این‌همه مایه‌ی خوش‌حالی، به مایه‌ی بدبختی تغییر کرده بودم؟ کجا راه را اشتباه رفته بودم که چنین پا می‌گذاشت روی خاطرات و قدم‌به‌قدم زندگی مشترکمان؟
    زانوهایم توانایی نگهداری وزنم را نداشتند. سُر خوردم و همان‌جا در طبقه‌ی اول روی پله‌های سرد و نسبتاً خاکی نشستم و به فرزندم فکر کردم. فرزندی که بی هیچ گناهی، در میان آتش خشم مادرش می‌سوزد و هر روز مورد تنفر واقع می‌شود. روز اولی که فهمیدیم قرار است پا به این دنیا باز کند، مادرش به او گفت از آمدنش خوش‌حال نیست! فرزندی که مهم‌ترین فرد زندگی‌اش از آمدنش خشنود نیست.
    به‌سختی بلند شدم؛ اما با احساس درد بدی در قلبم، دستم را روی سمت چپ سـ*ـینه‌ام گذاشتم و دوباره همان‌جا سر خوردم. ناتوانی در بندبند وجودم احساس می‌شد. چشم‌هایم کم‌کم به‌سمت سیاهی رفت و متوجه چیزی نشدم. از برخورد سرم به جایی محکم و دردی که در وجودم پیچید، در خودم جمع شدم و پس از آن سیاهی مطلق.
    ***
    سرم درد شدیدی داشت. نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم، گویی به هم چسبیده بودند. بوی بد الـ*کـل در زیر دماغم پیچید و اوقاتم را تلخ ساخت. دستم را مشت و چشمانم را به‌زور باز کردم. دیدم تار بود که با چندین بار پلک‌زدن برطرف شد. گلویم چون چوبی خشک شده بود. لبان ترک‌خورده‌ام را از هم باز کردم تا تقاضای آب داشته باشم؛ اما تنها صدایی ضعیف از ته گلویم خارج شد. چشمان خسته‌ی پرستاری، اولین تصویری بود که دیدم. سرم را رها کرد، جلو آمد و لب زد:
    - بالاخره به هوش اومدین!
    و بعد با قدم‌های تندی از اتاق خارج شد و با صدای ملایمی دکتر را صدا زد. نگاهی به اطراف اتاق انداختم. تختی در انتهایی اتاق خلوت، زیر یک پنجره‌ی کوچک که تنها کورسوی نور اتاق بود. سرمی که روی دستم بود و بوی الکلی که در فضا پیچیده بود، شواهدی برای وجودم در بیمارستان بودند. بیمارستان بودم، اما چرا؟
    نگاهم را از کمد آهنین و کوچک کنج اتاق گرفتم و به دیوارهای سنگی دوختم. از مغزم تقاضای تداعی داشتم. دعوا با سمانه، پله‌ها و ...
    پس از آن را به یاد نداشتم. چرا چیزی یادم نمی‌آمد؟ چه بلایی سر من آمده بود؟ چشمانم را دوباره بستم و سعی کردم از فروریختن قطره‌ی اشک سمج پشت پلکم جلوگیری کنم. تمامی صحنه‌ها چون نواری برایم تداعی می‌شد. صدایش چون ناقوس مرگی گوشم را آزار می‌داد.
    کاش حال که تا بیمارستان رسیده بودم، می‌مردم. زنده‌ماندن به چه دردم می‌خورد وقتی تمام دل‌خوشی‌ام دیگر چشم‌انتظارم نیست؟
    مرد قدبلندی که روپوش سفیدش برایش کوتاهی می‌کرد، داخل آمد. لبخندی زد که دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و همان‌طور که با کشیدن پوست اطراف چشمم‌ سعی در معاینه داشت، با خوش‌رویی گفت:
    - خوش‌حالم بهتر می‌بینمت.
    حواسم پرت بود. چند روز می‌شد که در بیمارستان بودم؟ در جواب چند حرفش چیزی نگفتم و تنها لب‌های خشکیده‌ام را به لبخندی باز کردم.
    بعد از اتمام معاینه، همان‌طور که پرونده‌ام را می‌خواند، لب باز کرد:
    - یه سکته‌ی خفیف قلبی رو رد کردی. ولی شانس بزرگی باهات یار بوده. چون بیماری قلبی داشتی، حتی همین سکته‌ی خفیف هم می‌تونست برات خدای‌نکرده دردسرساز بشه یا...
    ادامه‌ی حرفش را خورد و با مکث کوتاهی بحث دیگری را پیوند سخنان قبلی‌اش کرد.
    - بهتره ازاین‌به‌بعد بیشتر مراقب خودت باشی. هیجان و غصه برات مثل سم می‌مونه.
    لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. لبانم را باز و به‌سختی از میان گلوی خشکیده‌ام صدایم را بلند کردم و رو به پرستار گفتم:
    - کی مرخص میشم؟
    همان‌طور که سرمم را تنظیم می‌کرد، جواب داد:
    - اگه مشکلی نباشه، فردا ان‌شالله.
    و این یعنی باید یک روز دیگر را در بیمارستان می‌گذراندم. پرستار از اتاق بیرون رفت و مرا با جو سنگین اتاق تنها گذاشت. نگاهم به دستگیره‌‌ی در خشک شد. منتظر ماندم تا بچرخد و سمانه در درگاه در ظاهر شود.

    بغضش را نمی‌خواهم. فقط بگوید پشیمان شده. معذرت‌خواهی هم نمی‌خواهم. فقط بیاید و دستم را میان دستان گرمش بگیرد. همانند قدیم لب برچیند و بگوید طاقت دیدن من را در بستر بیماری ندارد. بگوید باید بخشمش، بگوید بخشش دست من نیست و یک امر است تا من هم با تمام وجود این امر را بپذیرد. اما تمام این خیالات و انتظارها، خلاصه شدند در تاریکی هوا، تنهایی من به‌خاطر ممنوع‌الملاقات‌بودن و تأثیر آرام‌آرامِ مسکن پرستار. چشمانم این بار انتظار را کنار زد و خود را به دست خواب بخشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    لباس‌هایم را روی تنم مرتب کردم و لبخندی مصنوعی به صورت نگران مادرم پاشیدم. دستم را گرفت و برای ترک‌گفتن اتاق همراهی‌ام کرد. اتاقی که این روزها شاهد حال بدم بود را با کمک‌ها و قدم‌های مادرم ترک کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. مادرم که آهسته کنارم قدم برمی‌داشت، نگران پرسید:
    - خوبی مادر؟
    سرم را به‌سمت قهوه‌ای چشمانش چرخاندم و ناخودآگاه لب زدم:
    - دنیای عجیبی شده. اول باید ببینیم طرف ظرفیت داره یا نه، بعد محبت کنیم. دیگه هیچ‌چیز با محبت به دست نمیاد.
    مادرم متعجب نگاهم کرد. لبان نازکش را به دندان کشید و چینی به دماغ گوشتی‌اش داد. همین‌که هوای آزاد بیرون در ریه‌هایم پیچید، مغزم تازه به کار افتاد و تازه دریافتم چقدر سخت است ماندن در فضایی که خفقان، هر لحظه بیشتر از قبل بر وجودت چیره می‌شود. نفس عمیق دیگری کشیدم و برای شفایافتن تمامی مریض‌های بيمارستان دعا کردم.
    بی‌توجه به نگاه مادرم، سوار ماشینش که در پارکینگ بیمارستان پارک بود شدیم و به راه افتادیم. گوشم به‌ظاهر به حرف‌های مهلا، اما ذهنم مشغول فکرکردن به عامل سکته‌ام بود. در این چند روزی که در بیمارستان بستری بودم، حتی به خودش زحمت نداد تا خبری از من بگیرد! هیچ‌کس هم سراغش را نگرفت. همه می‌گذاشتند پای بارداری و ویارش.
    از مادرم که سراغش را گرفتم، حق‌به‌جانب نگاهم کرد و تشر زد:
    - زن حامله پاشه بیاد بیمارستان سر یه پا وایسه؟ نمی‌خواد. اون مواظب خودش باشه بهتره.
    اما فقط من می‌دانستم که او دوست نداشت حال خوبش را با دیدن من خراب کند. سرم را به شیشه‌ی سرمازده تکیه دادم و چشمانم را بستم. چهار سال پیش که عاشق شدم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در اوج به زمین بخورم‌. روزانه در شرکت فقط برای شادی‌اش اعداد و ارقام را بالا پایین می‌کردم. فکر شادی‌اش بودم.
    موردعلاقه‌هایش را برایش می‌خریدم. عشق می‌ورزیدم و تنها هدفم خنداندنش بود. اما جوابم را با پشت‌دستی محکم روزگار بر دهانم گرفتم.
    آه عمیق و از ته دلی کشیدم و چشمانم را باز کردم و مشغول تماشای خیابان‌های تکراری شدم. توقف ماشین برابر شد با توقف افکار پوچ و توخالی من. آرام از ماشین پیاده شدم و منتظر مادرم ماندم.
    نام زیبایش فرزانه بود. از قدیم‌هایش که می‌گوید، جهش برق شادی در چشمانش به‌راحتی دیدنیست. به گفته‌ی خودشان جوانی سراسر شور و شادی داشتند. اهل کتاب و موسیقی، با دست‌فرمانی مثال‌زدنی. جلو آمد و بازویم را گرفت. فرشته‌ی من، دلیل لبخند این روزهایم بود.
    مهلا جلو آمد و همان‌طور که کوله‌اش را روی دوشش جابه‌جا می‌کرد، لبخندی زد.
    - خب من دیگه میرم. خدا رو شکر که بهتری داداش‌جان.
    دستش را دور گردنم حلقه کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ام کاشت. از مادرم هم خداحافظی کرد و دوان‌دوان به‌سمت خیابان اصلی رفت. از پله‌های مجتمع بالا رفتیم. مادرم شکایت می‌کرد از خرابی آسانسور و بی‌نظمی مسئول ساختمان، من اما فکروذکرم متمرکز روی خاطرات تلخ آن روز بود. پله‌ها را که بالا می‌رفتم، یکی از آن دیالوگ‌های سمانه چون پتکی بر مغزم فرود می‌آمد. بالا می‌رفتم و گلویم فشرده می‌شد. بالا می‌رفتم و درد قلبم در ذهنم تداعی می‌شد.
    تا وقتی که بالاخره مادرم در زد. با لبخندی مصنوعی مقابل در ظاهر شد. نیمچه سلامی به مادرم داد و از مقابل در کنار رفت. بدون نیم‌نگاهی از کنارش گذشتم و به اتاق مشترکمان رفتم. روی تخت نشستم و به عکس عروسی‌مان که بزرگ چاپ و درست مقابل تخت نصبش کرده بودم، خیره شدم. پس آن لبخندهای از ته دل کجا پر کشیدند؟ آن عشق در سوسوی چشمانش چرا خاموش شدند؟
    مگر عاشق گل رز نبود؟ پس چرا دسته‌گل‌هایی که هر روز برای شادابی‌شان بیشتر تلاش می‌کرد، این چندروزه همانند من پژمرده، گوشه‌ای نظاره‌گر این وضعیت بودند و بیشتر جان می‌دادند؟ دستانم را روی چشمانم گذاشتم و اشک‌هایی که تا پشت پلکم هجوم آورده بودند را زدودم.
    به‌سمت حمام رفتم. تنها چیزی که توانست بعد از چند روز حال روحی و جسمی‌ام را بهتر کند، یک دوش آب گرم بود. لباس‌هایم را پوشیدم، موهایم را خشک کردم و به پذیرایی رفتم. باز هم نقش، باز هم لبخند و غمی در چشمان که پای خستگی می‌خورد.
    سمانه سینی‌به‌دست بیرون آمد و مشغول تعارف چای شد. به روی خودش هم نمی‌آورد! صورتم را برگرداندم و به خبرنگار خیره شدم، اما این بار صدای مادرم توجهم را جلب کرد.
    - سمانه‌جان، پریروز اومدم دنبال لباس‌های بهمن، نبودی. هرچی در زدم جواب ندادی.
    گردنم خودکار به‌سمت سمانه چرخيد که خشکش زده بود. منِ‌و‌مِن می‌کرد و در میان تلاطم ذهنش دنبال جوابی برای سؤال مادرم بود. منتظر جواب ماندم تا بلکه کمی از فکرهایی که به‌یک‌باره به مغزم هجوم آورده بودند، کم شود.
    - ام... بله. آره نبودم. رفتم تا سر کوچه، زود برگشتم.
    اما مادرم باز بدون هیچ قصد و غرضی دوباره سری تکان داد و گفت:
    - زیاد منتظر موندم مادر. نیومدی.
    لبخند دستپاچه ای زد. نگاهم میان مردمک لرزان چشمانش و دستی که هر لحظه بیشتر لباسش را مشت می‌کرد می‌چرخید. استرس چه چیزی را داشت؟
    - یه‌کم کارم طول کشید.
    دروغ چرا، برای اولین بار شک کردم. شیطان در وجودم لانه زد و گمان‌ها برای تناقض جمله‌ی «زود برگشتم» و «کارم طول کشید» چون خوره‌ای به وجودم افتادند. در دلم غوغایی آرام‌نشدنی به پا شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    مادرم آخرین جرعه از چایش را نوشید و فنجانش را روی میز گذاشت. همان‌طور که کیفش را روی شانه‌اش می‌انداخت گفت:
    - خب دیگه بهمن‌جان، سمانه‌جان، من میرم که یه عالمه کار دارم.
    بلند شد و صورتم را بوسید. پیشانی و دست مادرم را بوسیدم و او با خوش‌حالی خداحافظی کرد و رفت. تا پاگرد همراهی‌اش کردم، اما او تشر زد:
    - تا پایین نیای مادر! برو خونه، خودم میرم. خداحافظ.
    از همان‌جا سر پله‌ها خداحافظی کردم و وارد خانه شدم. همین‌که در را بستم، انبوهی از فکروخیال دوباره به‌سویم شلیک شد. فکر اینکه چگونه باید با سمانه سر کنم، مو به تنم سیخ می‌کرد. بقیه برای خودشان زن می‌گیرند و من شوهر کرده بودم! از فکر خودم خنده‌ام گرفت. گونه‌ام را از داخل گاز گرفتم تا خنده‌ام بیشتر از این نمایان نشود.
    به‌سمت پذیرایی رفتم و بدون نگاه به سمانه، فکری که همانند خوره مغزم را می‌خورد، به زبان آوردم:
    - وقتی مامانم اومده بود دنبال لباس، کجا بودی؟
    از زیر چشم دیدم نیم‌نگاهی به‌سویم انداخت و با قورت‌دادن آب دهانش گفت:
    - گفتم که، جایی نرفته بودم.
    دنبال چه بود؟ برای چه هر لحظه حرفش را تغییر می‌داد؟ این بار برعکس دقایق قبل، خیره نگاهش کردم و دستم را آن‌چنان روی میز مقابلم کوبیدم که صدایش گوش خودم را هم خراشید. عصبانیت در لحنم رخنه کرد.
    - اول گفتی رفتم سر کوچه، بعدش سبزی‌فروشی، الان هم میگی جایی نبودم. دیر اومدی یا زودش رو هم که فقط خدا می‌دونه!
    کلافه، دستی به صورتم کشیدم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. سمانه برعکس آن روز، گویا زبانش را بریده بودند. ساکت و متحیر، فقط نگاهم می‌کرد. در یخچال را باز کردم و با عصبانیت تمام فریاد کشیدم:
    - کو سبزی لامصبی که کوبیدی رفتی دنبالش؟ کو؟
    چشم‌هایش را بست و لبش را به دندان گرفت. لرزش دست‌هایش محسوس بود و رنگ به رخسار نداشت. در یخچال را از شدت عصبانیت به هم کوبیدم و مقابلش ایستادم. ولوم صدایم کمتر نشد.
    - سمانه راست‌وحسینی بگو...
    به میانه‌ی حرفم دوید و با لحنی آرام گفت:
    - آروم باش تو رو خدا. تازه از بیمارستان مرخص شدی.
    پوزخند عمیقی روی لب‌هایم شکل گرفت. او واقعاً فراموشی داشت یا مرا هالو فرض کرده بود؟ هیچ‌کدام از رفتارها و گفته‌هایش را به یاد نداشت که حال این‌چنین برای من دل‌سوزی می‌کرد؟
    در چشمانش خیره شدم و از میان دندان‌های کلیدشده‌ام غریدم:
    - برای من یکی نقش بازی نکن که دستت رو خوب خوندم! من که می‌دونم تو دلت نگران حال من نیست. خودت گفتی کنارم خوش‌حال نیستی و خدا می‌دونه تا امروز که مرخص شدم، چند بار برام آرزوی مرگ کردی. اینا رو می‌دونم.
    مکث عمیقی کردم و به مردمک‌های لرزان چشمانش خیره شدم.
    - فقط نمی‌دونم اون چیزی که تو رو مطیع کرده چیه‌.
    از آشپزخانه بیرون آمدم و سعی کردم آرام باشم، اما صدای سمانه آتشم را تندتر کرد.
    - هیچ چیزی نیست. علاوه‌بر اون‌همه رفتارهای مسخره‌ت‌، بدبینی هم به کارنامه‌ت اضافه شد!
    لحنش را طلبکارانه کرد:
    - تو چه‌جور آدمی هستی که به زن خودت شک می‌کنی؟
    خیره نگاهش کردم. من این زن را نمی‌شناختم، به والله که نمی‌شناختم! او که بود؟ همان سمانه‌ی نقاش و هنرمند من؟ همان دختر دریا؟ نه او نبود. بی‌شک سمانه‌ی من در پستوی همین شهر نامرد گم شده و شخصی دیگر برایم خودش را جای سمانه زده. پس آن‌همه عاشقانه‌هایمان چه شد؟ فراموش؟ رفتارهای من که همیشه از آن‌ها تعریف می‌کرد، حال «مسخره» نام می‌گرفتند؟ رفتارهای به قول خودش متین و سنگین، خوش‌برخورد و آقامنش، حال برای من مسخره شده بودند؟
    زهرخندی زدم و دستانم را روی سرم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از صورتش گرفتم. واقعاً سردرگم شده بودم. نمی‌خواستم بیش از این تصویر ذهنی‌ام از سمانه خراب شود. بدون اینکه نگاهش کنم، به‌سمت اتاقم رفتم و تمامی لباس‌ها و وسایلم را به اتاق روبه‌رو که اتاق مهمان بود، منتقل کردم.
    سمانه با تکیه بر اپن و صورتی خنثی و فاقد از هرگونه احساسی، دست‌به‌سـ*ـینه فقط نظاره‌گر رفتاری بود که خودش در من پدید آورده بود.
    آخرین چمدان و خرت‌وپرت‌ها در اتاق پرتاب کردم و دستانم را به هم زدم و تکاندم. خیره نگاهش کردم و از آن حالت‌های ترسناکی که فواد می‌گفت به خودم گرفتم و گفتم:
    - بالاخره می‌فهمم چی داره اینجا می‌گذره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «یاسین»
    با بهت به چهره‌ی دکتر خیره شدم. باورم نمی‌شد. توانایی هضم جملاتی که از زبان دکتر می‌شنیدم، برایم سخت بود. دستانم بهظدطور خودکار مشت شد و سرم تیر کشید. حال خرابم را دید، اما با بی‌رحمی ادامه داد:
    - متأسفانه ریه‌های پسرتون مشکل جدی داره. درمانش مشکله. شاید هم تا آخر عمرشون به کپسول اکسیژن نیازمند باشن.
    چشمانم را بستم و لعنت فرستادم به بی‌رحمی دنیا. آخر مگر در میان هفت میلیارد انسان، برای پسر کوچک و مهربان من سهمی در اکسیژن نبود؟ هق‌هق نوشین بلند شد. نگاهم را روی نیم‌رخش چرخاندم. اشک از چشمانش می‌بارید و بی‌معطلی ایلیا را صدا می‌زد. التماس‌هایش در آنی از لحظه، اتاق کوچک و ساده‌ی دکتر را پر کرد، التماس برای نجات جان تنها فرزندش. به‌سمت نوشین رفتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. موهای بلوندش روی صورش ریخته بود و پوست سفیدش از شدت غصه به سرخی می‌زد.
    سعی در آرام‌کردنش داشتم، اما جمله‌ای نبود. یافت نمی‌شد برای التیام مادر! دکتر، متأثر، سرش را پایین انداخت و مشغول وررفتن با خودکارش شد. ایلیای کوچک و خوش‌قلب من، مادرزاد ریه‌هایش مشکل داشتند و تنفس برایش سخت بود. دکتر می‌گفت این روند هرچه سنش بالاتر برود، سخت‌تر خواهد شد. در آخر حسی همانند خفگی...
    اشک به پشت پلک‌هایم هجوم آورده بود. نوشین با گریه سرش را روی دستم گذاشت و خدایش را صدا می‌زد. بی‌توجه به دکتر، بلندش کردم و از اتاق بیرون رفتیم. روی زمین نشست وشروع کرد ضجه‌زدن. شیونش در راهروی طولانی بیمارستان پیچید و توجه افراد را جلب کرد؛ اما این فقط نوشین بود که به‌خاطر بیماری ناعلاج تنها پسرش، پشت پا زده بود به تمام دنیا و خودش را به خاک و خون می‌کشید.
    نگاهم را به اتاق دکتر دوختم و دست نوشین را میان دستانم گرفتم. نبود، رسمش این نبود خدا! وزن سنگینی را روی قلبم احساس می‌کردم و بغض، بی‌رحمانه بر گلویم چنگ می‌انداخت. نوشین را بلند کردم و به‌سختی از بیمارستان بیرون آمدیم. صدایش در گوشم می‌پیچید، اما کاری از دستم برنمی‌آمد:
    - ایلیا! جیگرگوشه‌ی مادرش! چرا خدایا؟ چرا؟!
    هق می‌زد و التماس می‌کرد. شانه‌اش را به نشانه‌ی همدردی فشردم و با لحنی که لرزش محسوسی داشت، زمزمه کردم:
    - آروم باش نوشین، لطفاً.
    با مشت بر زانویش کوفت.
    - چجوری آروم باشم آخه؟
    چیزی نگفتم و نوشین را به‌سمت ماشین هدایت کردم. ایلیای کوچک من با ماشین اسباب‌بازی موردعلاقه‌اش، در صندلی عقب ماشین مشغول بازی بود. فارغ از دنیای بیرون، بی‌خبر از رسم بد روزگار و ناآگاه از بیماری‌اش. نوشین آرام سوار شد و ایلیا را به آغـ*ـوش کشید. سوار ماشین شدم و سردرگم در خیابان‌ها راه افتادم‌، بی‌مسیر، بی‌چاره!
    ندانی آخر دنیا کجاست؟ آنجایی که شخصی چشم‌به‌راهت باشد یا آنجایی که تنها فرزندت را ذره‌ذره از دست بدهی. ندانی کدام طرف بروی و ندانی روی به کدام تصمیم بیاوری. بروی یا بمانی. حس ترحم را نادیده بگیری یا عشق را. ایلیا را انتخاب کنی یا عشقت را. پدر شوی یا همسر. سردرگم و خسته از مسیر سراشیب زندگی! بغض گلویت را بفشارد و تو چون تنها امید یک زن تنها و فرزند هفت‌ماهه‌اش هستی، گریه‌ات را لابه‌لای امیدها پنهان کنی.
    مشت محکمی بر روی فرمان کوبیدم و بی‌هدف به راهم ادامه دادم. صدای نوشین مرا از فکروخیال دوراهی‌ها بیرون آورد:
    - نگه دار.
    از آینه نگاهش کردم.
    - بذار برسونمت...
    میانه‌ی حرفم آمد و فریاد زد:
    - میگم نگه دار! نمی‌فهمی؟
    حرفم را دوباره تکرار کردم.
    - می‌رسونمت خونه.
    صدای ترکیدن بغضش در فضای کوچک ماشین پیچید. دستش را نرم روی موهای بور ایلیا کشید و زمزمه کرد:
    -فکر نمی‌کنی واسه‌ی این کارها دیره؟
    جوابش را ندادم و مشغول رانندگی شدم. نگاه پرکینه‌اش را از آینه به‌سمتم روانه ساخت و سکوت اختیار کرد. مقابل خانه‌اش ایستادم و او بی هیچ حرفی پیاده شد. خواستم صدایش بزنم و بگویم «نوشین، غصه نخور. من کنارتم. برای خوب‌شدن ایلیا تلاش می‌کنیم و بهترین پدر و مادر دنیا می‌شیم براش.»؛ اما تمامی این‌ها خلاصه شد در تصویری از دل‌خوشی در مقابل چشمانم و مشت دیگری بر روی فرمان.
    نمی‌توانستم. دل‌کندن سخت بود. هرچند سخت و بد، اما گویا تصمیمم را گرفته بودم. من داشتم بین بد و بدتر، بدتر را انتخاب می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    به‌سمت خانه‌مان راه افتادم و موبایلم را که از شدت زنگ‌زدن در حال خودکشی بود، از روی صندلی کمک‌راننده برداشتم و جواب دادم:
    - الو؟
    صدای گرمش در گوشم پیچید:
    - خوبی یاسینم؟
    نگاه خیره‌ام به خیابان‌ها بود، اما ذهنم معطوف بودنش.
    - نه، خوب نیستم، اصلاً.
    صدایش رنگ نگرانی گرفت.
    -اتفاقی افتاده یاسین؟ دکتر چی گفت؟
    بغض باز به گلویم چنگ زد.
    - چیزهای خوبی نگفت. می‌دونی... ایلیا دستگاه گوارشش یه مشکل اساسی داره که روی تنفسش تأثیر بدی گذاشته. براش مشکل شده و دکتر گفت در آینده بیشتر میشه...
    بغض نگذاشت ادامه دهم، اما صدای او به آرامش دعوتم کرد.
    - غصه نخور یاسین. به خدا درست میشه. ایلیا هم خوب میشه. هیچی این‌جوری نمی‌مونه. خدا رو چه دیدی!
    صدایش خودش آب روی آتش بود، دگر چه برسد به حرف‌هایش! نفس عمیقی کشیدم و فرمان را محکم‌تر در مشتم فشردم.
    برای عوض‌کردن بحث پرسیدم:
    - شوهرت کجاست؟
    ایشی زیرلب کرد و گفت:
    - رفته پیش یکی از دوست‌هاش. راستش یاسین، از اون شب دعوا به بعد اصلاً باهام درست رفتار نمی‌کنه. نمی‌دونم باید خوش‌حال باشم یا ناراحت.
    لبخند بی‌جانی گوشه‌ی لبم پدید آمد.
    - تو من رو دوست داری؟
    خندید.
    -معلومه که آره! خیلی زیاد.
    فرمان را چرخاندم و وارد کوچه شدم.
    - پس باید خوش‌حال باشی دیگه!
    خنده‌اش بیشتر شد.
    - ای به چشم!
    لحظاتی به سکوت گذشت و بعد از آن صدای آرامش، پر از حس خوب در فضای ماشین پیچید:
    - دوستت دارم یاسین.
    همان جمله تحولی در روز بدم شد. انتهای روزم را پر از شوق کرد و من خندان ماشین را نگه داشتم و پس از گفتن جمله‌ی «من هم دوستت دارم» خداحافظي کردم‌. خوشبختانه کلید داشتم. از حیاط خشک و بی‌روح خانه گذشتم و وارد سالن شدم. با دیدن چهره‌ی‌های منتظر و یادآوری بیماری ایلیا، دوباره خنده از لبانم پر کشید و جایش همان حس بد چند دقیقه پیش بازگشت. سرم را پایین انداختم با گفتن «سلام» کوتاه و آرامی به‌سمت پله‌ها رفتم؛ اما صدای پدرم وادار به ایستادنم کرد:
    - حرف‌های نوشین راسته؟
    پس پیش از من آن‌ها با نوشین حرف زده بودند. سرم را بالا آوردم و خیره در چشمان کشیده و کوچکش که اخم، آن‌ها را کوچک‌تر نشان می‌داد، به نشانه‌ی تصدیق تکان دادم. چشمه‌ی اشک مادرم جوشید و اشک‌هایش به‌پهنا روی صورتش می‌ریختند. دماغ قلمی‌اش در آنی از لحظه از شدت گریه سرخ شد و گونه‌های سفیدش نیز از آن رنگ به ارث بردند. لب‌های نازکش را به هم فشرد تا صدای گریه‌اش بلند نشود.
    پدرم با چشمانی حزین به نقطه‌ی نامعلومی چشم‌ دوخت و دستش را روی دماغ کشیده و لب‌های گوشتی‌اش فشرد. یاس، با فشردن شانه‌ام، احساس هم‌دردی‌اش را ابراز کرد؛ اما من برای نخستین بار متوجه شدم او چقدر بزرگ‌تر شده است. پشت لب‌های نازکش که به مادرم رفته بود، کماکان سبز شده بود و آن سبیل‌های ریز روی پوست سفیدش خودنمایی می‌کردند. بعضی از دوستانم چقدر برای اینکه پشت لبشان سبز شود زحمت می‌کشیدند، برعکس من و حالا برعکس یاس!
    چشمان سیاه و درشتش صورتش را زیباتر ساخته بودند و بینی کشیده‌اش را از پدرم به ارث بـرده بود. شبیه خودم شده بود. سرگرمی‌اش موزیک بود و غذای موردعلاقه‌اش هم پیتزا. رفتارش در این سن کمش هم آقامنش و متین، حرف‌زدنش هم آخر ادب بود.
    لبخند بی‌جانی به رویش پاشیدم و به اتاقم رفتم. عکس خودم بار دیگر توجهم را جلب کرد. آه عمیقی کشیدم و روی تختم نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم. آخر این راه به کجا ختم می‌شد؟ حال ایلیا خوب می‌شد؟
    نگاهم را به سقف دوختم و بلافاصله مادرم به یادم آمد. نگاهش را به بالا می‌انداخت و دستانش را مقابل صورتش گرفته و دعا می‌کرد. نگاهم بالا بود. خدایا، درست است بنده‌ی خوبی نیستم؛ اما ایلیا گناهی ندارد. خودت مواظبش باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    لباس‌هایم را با یک دست بلوز و شلوار اسپرت مشکی عوض کردم و سوئیچم را برداشتم. امشب کنسرت داشتیم و به‌عنوان یکی از اعضای مهم گروه نوازندگان، باید حاضر می‌بودم. هرچند حس و حال خوبی که شب های قبل داشتم نبود، اما به قولی که داده بودم باید عمل می‌کردم. موبایلم را در جیبم جای دادم و مقابل آینه موهایم را به کمک سشوار به‌سمت بالا حالت دادم. در انتها ادکلن سرد و همیشگی‌ام که نشان از شخصیت خودفریفته‌ام داشت را زدم و اتاق ۴۸متری‌ام با آن دیوارهای سیاهش را ترک کردم.
    ***
    انگشتانم تارهای گیتار را نشانه می‌رفتند. کنار خواننده‌ی محبوب ایستاده بودم و سردرد شدیدی که ناشی از جیغ‌ها و دست‌های هوادارانش بود را با لبخندی پنهان می‌کردم. فکروخیال هم که از سویی دیگر چون خوره سرم را می‌خورد. دوراهی‌ها رهایم نمی‌کردند. دستم پی گیتار بود و ذهنم جای دیگر!
    ‌سخت بود، درست مثل فکرهایی که سرم را نشانه رفته بودند؛ اما به هرحال جواب داده بودند و من تصمیمم را گرفته بودم‌. نمی‌توانستم با نوشین بمانم. ماندنم در آن زندگی یک خــ ـیانـت دیگر به خودم به شمار می‌رفت. اما نوشین... چهره‌اش لحظه‌ای از مقابلم دور نمی‌شد. هرچقدر با خودم می‌گفتم نبودش عادی است، حسی از ته دلم آن صدا را منتفی می‌کرد. صدایی که سعی داشتم جملاتش را خفه کنم.
    صدای دستان بار دیگر بلند شد که خبر از اتمام آهنگ می‌داد. نگاهی به تیم انداختم و مشغول دست‌زدن برای خودم و تیمم شدم. خواننده به اندازه‌ی کافی مورد تشویق قرار می‌گرفت. آخرین آهنگ را هم نواختیم.
    با کوفتگی، گیتار را به دست سهیل سپردم و از سالن کنسرت بیرون زدم. گوش‌هایم سوت می‌کشیدند و چشمانم سیاهی می‌رفت. سوار ماشین شدم و بطری آب معدنی را از داشبورد برداشتم و یک نفس بالا کشیدم. تصمیمم را گرفته بودم. موبایلم را برداشتم و صفحه‌ی چت نوشین را در واتساپ باز کردم و با انگشتانی لرزان شروع به نوشتن کردم‌. انگشتانم روی اسکرین گوشی می‌رقصیدند و من هر لحظه بیشتر از قبل به درستیِ تصمیمم اعتماد می‌کردم.
    بالاخره برایش پیامی با عنوانِ اینکه نمی‌توانم با او و ایلیا بمانم ارسال کردم و منتظر واکنش عصبی‌اش نشستم. از شدت استرس و خستگی پایم را تکان می‌دادم.
    اینترنتش روشن بود و می‌دانستم به‌زودی جواب خواهد داد. آخر نوشین هیچ‌وقت عادت نداشت اینترنت موبایلش را خاموش کند. معتقد بود گاهی ممکن است کار ضروری پیش بیاید و باید آدم از حال دیگران به‌زودی باخبر شود. اعتقادش کارساز بود. دو تیک طوسی‌رنگ پیام به رنگ آبی درآمدند و is typing... زیر نامش، چشمانم را روی اسکرین به حرکت درآورد. واکنشش با گفتن یک «باشه، خداحافظ»، مبهوتم کرد.
    توقع داشتم زنگ بزند، فریاد بکشد و مرا بی‌مسئولیت خطاب کند. توقع داشتم بغض کند و یک بار دیگر بگوید «ایلیا بهت نیاز داره»؛ اما او برعکس تصورات من این بار کامل مرا از زندگی خودش و پسرمان خط زد و با این پیامش قصد داشت بفهماند مردتر از هزاران مرد است و تنهایی از پس بیماری پسرش برمی‌آید.
    خشکم زده بود و مغزم فقط در حال وراجی بود. دوست داشتم خودم را قانع بسازم؛ اما هرچه بود، با شناختی که من از نوشین‌ داشتم، این واکنش برایم سخت و غیرقابل‌تحمل به شمار می‌رفت. کلافه، موبایلم را روی صندلی کمک‌راننده پرتاب و بی‌معطلی ماشین را روشن کردم. مقصدی جز خانه نداشتم.
    سریعاً خودم را به خانه و اتاقم رساندم. دوش آب گرمی گرفتم و پس از خشک‌کردن موهایم، خودم را به دست خواب سپردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    چشمان پف‌کرده و صورتی خسته. نوشین غریبه‌تر از هر لحظه‌ی دیگری مقابلم ایستاده بود و به‌جای نگاه‌کردن به من، خیره به انگشت حلقه‌ام و جالی خالی حلقه‌ی طلایی‌رنگمان بود. قاضی بالاخره درخواست طلاق را امضا کرد. شخصی که حتی تا دو دقیقه‌ی پیش هم همسرم بود، حال فقط یک‌ ناشناس بود که رابط بینمان تک پسر و خطبه‌ی عقدمان بود. آن هم تا چند ساعت دیگر باطل می‌شد.
    از دادگاه بیرون آمدم و هوای آزاد را به ریه‌هایم فرستادم. بغض بدی به گلویم چنگ زد و اشک به چشمانم هجوم آورد. دستانم را مشت کردم و لبانم را روی هم فشردم‌. مگر تصمیم خودم نبود؟ پس بغض و اشکم برای چیست؟ حس دیشب کنسرت به سراغم آمده و پررنگ‌تر شده بود.
    نوشین، وارفته، از دادگاه بیرون آمد و تیر نگاهش را به‌سمتم شلیک کرد. جلو آمد. درست مقابلم ایستاد و چشمان سبزش را در نگاه قهوه‌ای‌ام چرخاند. مردمک چشمانش می‌لرزید. بار سنگینی را روی دوشش حمل می‌کرد‌. هنوز مریضی ایلیا را هضم نکرده بود که طلاق هم به دردهایش اضافه شد.
    چشمان درشتش پف کرده و سرخ شده بودند. معلوم بود گریه‌هایش در این دوروزه زیاد بوده. موهای بلوندش بی‌نظم‌تر از هر وقتی اطرافش پراکنده شده بودند و پوستش چون گچ شده بود. نگاهم روی بینی‌اش ثابت ماند. من گفته بودم عمل کند.
    منتظر نگاهش می‌کردم. توقع داشتم سیلی بزند، جیغ بکشد و باز بگوید «نمی‌بخشمت‌»؛ اما او فقط دستش را بالا آورد و حلقه‌اش را از انگشتش بیرون کشید.
    مقابل پایم پرت کرد و لب زد:
    - اگه هر چیزی تو زندگی من دروغ و گذرا بوده باشه، عشق تو حقیقی‌ترین اتفاق زندگیم و قلبم بود‌. من از با تو بودن یه چیزی یاد گرفتم. یاد گرفتم برای آدم‌هایی که لیاقت ندارن، عشق نورزیم. عشق چیه، حتی زمان نذاریم! چون از اسمتون مشخصه، بی‌لیاقت!
    اشک‌هایش دانه‌دانه روی صورتش می‌ریختند. لبخندی که بی‌شباهت به زهرخند نبود را به رویم پاشید و لبان غنچه‌ای‌اش را باز کرد:
    - خوشبخت شی.
    به من پشت کرد و سلانه‌سلانه راه افتاد. مانتوی جلوباز ماشی‌اش را باد می‌زد و موهایش پریشانش را به بازی گرفته بود، اما هیچ‌کدام جای حالش را نمی‌گرفت. حالش گرفته‌تر از آنچه بود که توجهی به ظاهرش کند.
    دستی به صورتم کشیدم و نگاهی از سر آشفتگی به اطرافم انداختم. از جوب رد شدم. سوار ماشین پدرم شدم و راه افتادم.
    هم من و هم نوشین تنها به دادگاه آمده بودیم. فقط مانده بود امروز عصر به محضر برویم و رابـ ـطه‌ای عاشقانه را با یک امضا به انتها برسانیم.
    ماشین را روشن و بی‌هدف در خیابان‌ها رانندگی کردم. اشتباه بود؟ اشتباه کردم؟ نوشین یا او؟ عشق یا ترحم؟ دوراهی‌های مسخره‌ای یقه‌ام را چسبیده بودند و رهایم نمی‌کردند. ماشین را گوشه‌ای نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم.
    دل‌گیری عجیبی دارد رفتن، تنها گذاشتن، حتی اگر به انتخاب خودت هم باشد. یک حس بد خفقان. امروز اول راه بود‌، شاید هم آخر راه؛ اما هرچه بود، سردرگم بودم. دوست داشتم فریاد بکشم «راهنماییم کنین»؛ اما باز حس ظالمی به اسم غرور، فکر کمک‌گرفتن از دیگران را در سرم خفه می‌کرد و باز من می‌ماندم و سردرگمی، آن هم در مهم‌ترین تصمیم زندگی‌ام.
    نگاهی به ساعت انداختم. سه ساعت دیگر باید در محضر حاضر می‌بودم. اگر نمی‌رفتم چه می‌شد؟ گریه‌های نوشین بند می‌آمد؟ پدرم مهربان می‌شد و یاس از نگاه‌های متفکرانه‌اش دست برمی‌داشت؟ ایلیا خوب می‌شد؟ مادرم دوباره به زندگی و مهمانی‌های رنگارنگش باز می‌گشت؟ اما خودم چه؟ اگر حاضر نمی‌شدم، این حس سردرگمی از بین می‌رفت؟ بغضم فروکش و حالم بهتر می‌شد؟ مسیرم مشخص می‌شد یا هم‌چنان باز به او فکر می‌کردم؟ قادر به فراموش‌کردن شخصی که مرا به اینجا کشانده بود، می‌شدم؟ اگر حاضر نمی‌شدم، چه چیزی برای خودم تغییر می‌کرد؟ زندگی‌ام یا شخصیتم؟ خودم یا نوشین؟ کدام را باید انتخاب می‌کردم؟
    با خشم مشت محکمی روی فرمان کوبیدم. ماشین را روشن کردم و با آخرین سرعت راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا