- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
همینکه به خانه رسیدم، با آرامشی که نمیدانم از کجا سرچشمه میگرفت، ماشین را پارک کردم و وارد خانه شدم. خشمم فروکش کرده بود و جایش را به آرامشی عجیب و شاید هم مصنوعی داده بود. این بار برعکس تصورم، هیچکدام از اعضای خانواده در خانه نبودند.
به اتاقم رفتم و دوشِ آب گرم مفصلی گرفتم. پس از بیرونآمدنم موهای نسبتاً بلندم را با سشوار خشک کردم و حالت دادم. کمدم را باز کردم و باوسواس، پیراهن توسی با شلوار همرنگش انتخاب کردم. تیشرت سفیدم را بر تن کردم و پیراهنم را پوشیدم و بدون بستن دکمههایش، آستینهایم را بالا زدم. کفشهای توسی اسپرتم را که به پا کردم، نگاهی مختصر به خودم در آینهی قدیای که کنج اتاق در روبهروی تختم قرار داشت، انداختم. مرتب و منظم! با آرامشی که با خودم میگفتم یا آرامش بعد از طوفان است یا آرامش قبل از طوفان! آرامش بعد از طوفان که نداشتیم.
میترسیدم از این آرامشم. بیشک آرامش قبل از طوفان بود! چشمان کشیدهام برای خودم ترسناک مینمودند.
ساعتم را بستم و با برداشتن سوئیچ از روی میز کامپیوترم که مقابل در قرار داشت، نگاه آخر را به اتاق انداختم. گویی از ابتدا به نام من و برای من ساخته شده بود. با چیدمانی خاص که انگار شخصی که مسئول بوده، سلیقهام را از بر داشته. دیوارهایی سفید که تنها یک عکس از خودم و یک تابلوی بزرگ سیاه و سفید رویشان نصب شده بود. اتاقی پنجاه متری که در انتهایش یک تخت یکنفرهی سیاه قرار داشت.
دوباره وارد شدم و صد دلم را یک دل کردم. کشویم را باز کردم و دو حلقهی طلاییرنگ که چشمکزنان نگاهم میکردند را برداشتم و در ته جیبم انداختم. نفس عمیقی کشیدم و کلافه، نگاهی به درودیوار انداختم.
روبهروی تختم یک آینهی قدی و کنار آینه یک پنجرهی بزرگ که پردهی حریر زینتبخشش بود. این تناقض رنگهای اتاق هم همانند تناقض رفتار خودم بودند. از درون آشوب بودم، اما از بیرون گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
در سمت راست کمد سفیدرنگی قرار داشت و مقابلش در گوشهی دیوار، میز کامپیوترم درست مقابل در قرار داشت. اتاقی ساده.
دست از بررسی اتاق کشیدم و درش را بستم. پایین آمدم و از سالن بزرگ خانه که با فرشهای ابریشمی و داوریهای چوبی و مبلمان کرم قاب گرفته شده بود گذشتم. حیاط پر از باغچههای گل را پشتسر گذاشتم و سوار ماشین شدم.
حالم خوب بود و سرحال بودم. موزیک بیکلامی که نوازندهی گیتارش خودم بودم را پلی کردم و بهسوی محضر راه افتادم. بهمحض رسیدنم نوشین را دیدم که با حالی بدتر از صبح، مقابل در محضر ایستاده و به نقطهی نامعلومی خیره شده بود. حتی لباسهایش را هم عوض نکرده بود. از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم. صدای پایم را شنید و سرش را بالا آورد. عمیق نگاهم کرد. یک نگاه تأسفبار که سراسر وجودم را به آتش کشید.
با خشم از کنارش گذشتم و از پلههای نسبتاً تنگ محضر بالا رفتم. وارد اتاقی شدم که کنار درش تابلوی «دفترخانهی ازدواج و طلاق» به رنگ طلایی، چشمک میزد. صدای کشیدهشدن کفشهای نوشین در راهرو میآمد. با حالی زار داخل آمد و نشست.
مرد مسنی که از پشت عینکهای گردش نظارهگر نوشین بود، خطبه طلاق را خواند. نفس عمیقی کشیدم و به سرامیکهای توسی رنگ چشم دوختم. دیگر کاملاً از هم جدا شده بودیم.
مرد کاغذی را مقابل نوشین گذاشت و به نقطهای از کاغذ اشاره کرد.
- اینجا رو امضا کنین لطفاً.
امضا کرد و بلند شد و بدون نگاه کردن رفت. رد مسیری که میرفت را دنبال کردم. دستانش را در جیب مانتویش فرو برد و پیاده به راهش ادامه داد. خودکار را برداشتم و کنار امضای نوشین امضا کردم.
از محضر بیرون آمدم و هوای آزاد را به ریههایم فرستادم. موبایلم در جیبم لرزید. بیرون که آوردم، اسمش در اسکرین موبایل چشمک میزد. دکمهی سبز را به سرخ رساندم و همانطور که نگاهم به نوشین بود، جواب دادم:
- جان دلم.
خندهی آرامش در گوشم طنینانداز شد.
- مبارک باشه.
باید مبارک میبود؟ تخریب زندگی یک زن تنها؟ تنهاگذاشتن یک بچهی مریض؟ حق داشت تبریک بگوید. بالاخره برای این روز، دونفره نشسته و بسیار صحبت کرده بودیم. باید تبریک میگفت.
نگاه به را به سمت راستم سوق دادم. نوشین را دیدم که حال چون نقطهی سیاهی در میان روشنایی غروب دیده میشد. سرش را پایین انداخته بود و با قدمهایی وارفته، بهزور راه میرفت. نگاهم را گرفتم و دستانم را مشت کردم. از جوی رد و سوار ماشین شدم.
- میام دنبالت.
به اتاقم رفتم و دوشِ آب گرم مفصلی گرفتم. پس از بیرونآمدنم موهای نسبتاً بلندم را با سشوار خشک کردم و حالت دادم. کمدم را باز کردم و باوسواس، پیراهن توسی با شلوار همرنگش انتخاب کردم. تیشرت سفیدم را بر تن کردم و پیراهنم را پوشیدم و بدون بستن دکمههایش، آستینهایم را بالا زدم. کفشهای توسی اسپرتم را که به پا کردم، نگاهی مختصر به خودم در آینهی قدیای که کنج اتاق در روبهروی تختم قرار داشت، انداختم. مرتب و منظم! با آرامشی که با خودم میگفتم یا آرامش بعد از طوفان است یا آرامش قبل از طوفان! آرامش بعد از طوفان که نداشتیم.
میترسیدم از این آرامشم. بیشک آرامش قبل از طوفان بود! چشمان کشیدهام برای خودم ترسناک مینمودند.
ساعتم را بستم و با برداشتن سوئیچ از روی میز کامپیوترم که مقابل در قرار داشت، نگاه آخر را به اتاق انداختم. گویی از ابتدا به نام من و برای من ساخته شده بود. با چیدمانی خاص که انگار شخصی که مسئول بوده، سلیقهام را از بر داشته. دیوارهایی سفید که تنها یک عکس از خودم و یک تابلوی بزرگ سیاه و سفید رویشان نصب شده بود. اتاقی پنجاه متری که در انتهایش یک تخت یکنفرهی سیاه قرار داشت.
دوباره وارد شدم و صد دلم را یک دل کردم. کشویم را باز کردم و دو حلقهی طلاییرنگ که چشمکزنان نگاهم میکردند را برداشتم و در ته جیبم انداختم. نفس عمیقی کشیدم و کلافه، نگاهی به درودیوار انداختم.
روبهروی تختم یک آینهی قدی و کنار آینه یک پنجرهی بزرگ که پردهی حریر زینتبخشش بود. این تناقض رنگهای اتاق هم همانند تناقض رفتار خودم بودند. از درون آشوب بودم، اما از بیرون گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
در سمت راست کمد سفیدرنگی قرار داشت و مقابلش در گوشهی دیوار، میز کامپیوترم درست مقابل در قرار داشت. اتاقی ساده.
دست از بررسی اتاق کشیدم و درش را بستم. پایین آمدم و از سالن بزرگ خانه که با فرشهای ابریشمی و داوریهای چوبی و مبلمان کرم قاب گرفته شده بود گذشتم. حیاط پر از باغچههای گل را پشتسر گذاشتم و سوار ماشین شدم.
حالم خوب بود و سرحال بودم. موزیک بیکلامی که نوازندهی گیتارش خودم بودم را پلی کردم و بهسوی محضر راه افتادم. بهمحض رسیدنم نوشین را دیدم که با حالی بدتر از صبح، مقابل در محضر ایستاده و به نقطهی نامعلومی خیره شده بود. حتی لباسهایش را هم عوض نکرده بود. از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم. صدای پایم را شنید و سرش را بالا آورد. عمیق نگاهم کرد. یک نگاه تأسفبار که سراسر وجودم را به آتش کشید.
با خشم از کنارش گذشتم و از پلههای نسبتاً تنگ محضر بالا رفتم. وارد اتاقی شدم که کنار درش تابلوی «دفترخانهی ازدواج و طلاق» به رنگ طلایی، چشمک میزد. صدای کشیدهشدن کفشهای نوشین در راهرو میآمد. با حالی زار داخل آمد و نشست.
مرد مسنی که از پشت عینکهای گردش نظارهگر نوشین بود، خطبه طلاق را خواند. نفس عمیقی کشیدم و به سرامیکهای توسی رنگ چشم دوختم. دیگر کاملاً از هم جدا شده بودیم.
مرد کاغذی را مقابل نوشین گذاشت و به نقطهای از کاغذ اشاره کرد.
- اینجا رو امضا کنین لطفاً.
امضا کرد و بلند شد و بدون نگاه کردن رفت. رد مسیری که میرفت را دنبال کردم. دستانش را در جیب مانتویش فرو برد و پیاده به راهش ادامه داد. خودکار را برداشتم و کنار امضای نوشین امضا کردم.
از محضر بیرون آمدم و هوای آزاد را به ریههایم فرستادم. موبایلم در جیبم لرزید. بیرون که آوردم، اسمش در اسکرین موبایل چشمک میزد. دکمهی سبز را به سرخ رساندم و همانطور که نگاهم به نوشین بود، جواب دادم:
- جان دلم.
خندهی آرامش در گوشم طنینانداز شد.
- مبارک باشه.
باید مبارک میبود؟ تخریب زندگی یک زن تنها؟ تنهاگذاشتن یک بچهی مریض؟ حق داشت تبریک بگوید. بالاخره برای این روز، دونفره نشسته و بسیار صحبت کرده بودیم. باید تبریک میگفت.
نگاه به را به سمت راستم سوق دادم. نوشین را دیدم که حال چون نقطهی سیاهی در میان روشنایی غروب دیده میشد. سرش را پایین انداخته بود و با قدمهایی وارفته، بهزور راه میرفت. نگاهم را گرفتم و دستانم را مشت کردم. از جوی رد و سوار ماشین شدم.
- میام دنبالت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: