رمان فرجام | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
همین‌که به خانه رسیدم، با آرامشی که نمی‌دانم از کجا سرچشمه می‌گرفت، ماشین را پارک کردم و وارد خانه شدم. خشمم فروکش کرده بود و جایش را به آرامشی عجیب و شاید هم مصنوعی داده بود‌. این بار برعکس تصورم، هیچ‌کدام از اعضای خانواده در خانه نبودند.
به اتاقم رفتم و دوشِ آب گرم مفصلی گرفتم. پس از بیرون‌آمدنم موهای نسبتاً بلندم را با سشوار خشک کردم و حالت دادم. کمدم را باز کردم و باوسواس، پیراهن توسی با شلوار هم‌رنگش انتخاب کردم‌. تی‌شرت سفیدم را بر تن کردم و پیراهنم را پوشیدم و بدون بستن دکمه‌هایش، آستین‌هایم را بالا زدم. کفش‌های توسی اسپرتم را که به پا کردم‌، نگاهی مختصر به خودم در آینه‌ی قدی‌ای که کنج اتاق در روبه‌روی تختم قرار داشت، انداختم. مرتب و منظم! با آرامشی که با خودم می‌گفتم یا آرامش بعد از طوفان است یا آرامش قبل از طوفان! آرامش بعد از طوفان که نداشتیم.
می‌ترسیدم از این آرامشم. بی‌شک آرامش قبل از طوفان بود! چشمان کشیده‌ام برای خودم ترسناک می‌نمودند.
ساعتم را بستم و با برداشتن سوئیچ از روی میز کامپیوترم که مقابل در قرار داشت، نگاه آخر را به اتاق انداختم. گویی از ابتدا به نام من و برای من ساخته شده بود. با چیدمانی خاص که انگار شخصی که مسئول بوده، سلیقه‌ام را از بر داشته. دیوارهایی سفید که تنها یک عکس از خودم و یک تابلوی بزرگ سیاه و سفید رویشان نصب شده بود. اتاقی پنجاه متری که در انتهایش یک تخت یک‌نفره‌ی سیاه قرار داشت.
دوباره وارد شدم و صد دلم را یک دل کردم‌. کشویم را باز کردم و دو حلقه‌ی طلایی‌رنگ که چشمک‌زنان نگاهم می‌کردند را برداشتم و در ته جیبم انداختم. نفس عمیقی کشیدم و کلافه، نگاهی به درودیوار انداختم.
روبه‌روی تختم یک آینه‌ی قدی و کنار آینه یک پنجره‌ی بزرگ که پرده‌ی حریر زینت‌بخشش بود. این تناقض رنگ‌های اتاق هم همانند تناقض رفتار خودم بود‌ند. از درون آشوب بودم، اما از بیرون گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
در سمت راست کمد سفیدرنگی قرار داشت و مقابلش در گوشه‌ی دیوار، میز کامپیوترم درست مقابل در قرار داشت. اتاقی ساده.
دست از بررسی اتاق کشیدم و درش را بستم. پایین آمدم و از سالن بزرگ خانه که با فرش‌های ابریشمی و داوری‌های چوبی و مبلمان کرم قاب گرفته شده بود گذشتم. حیاط پر از باغچه‌های گل را پشت‌سر گذاشتم و سوار ماشین شدم.
حالم خوب بود و سرحال بودم. موزیک بی‌کلامی که نوازنده‌ی گیتارش خودم بودم را پلی کردم و به‌سوی محضر راه افتادم. به‌محض رسیدنم نوشین را دیدم که با حالی بدتر از صبح، مقابل در محضر ایستاده و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. حتی لباس‌هایش را هم عوض نکرده بود. از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم. صدای پایم را شنید و سرش را بالا آورد‌. عمیق نگاهم کرد. یک نگاه تأسف‌بار که سراسر وجودم را به آتش کشید.
با خشم از کنارش گذشتم و از پله‌های نسبتاً تنگ محضر بالا رفتم. وارد اتاقی شدم که کنار درش تابلوی «دفترخانه‌‌ی ازدواج و طلاق» به رنگ طلایی، چشمک می‌زد. صدای کشیده‌شدن کفش‌های نوشین در راهرو می‌آمد. با حالی زار داخل آمد و نشست.
مرد مسنی که از پشت عینک‌های گردش نظاره‌گر نوشین بود، خطبه طلاق را خواند. نفس عمیقی کشیدم و به سرامیک‌های توسی رنگ چشم دوختم. دیگر کاملاً از هم جدا شده بودیم.
مرد کاغذی را مقابل نوشین گذاشت و به نقطه‌ای از کاغذ اشاره کرد.
- اینجا رو امضا کنین لطفاً.
امضا کرد و بلند شد و بدون نگاه کردن رفت. رد مسیری که می‌رفت را دنبال کردم. دستانش را در جیب مانتویش فرو برد و پیاده به راهش ادامه داد. خودکار را برداشتم و کنار امضای نوشین امضا کردم‌.
از محضر بیرون آمدم و هوای آزاد را به ریه‌هایم فرستادم. موبایلم در جیبم لرزید. بیرون که آوردم، اسمش در اسکرین موبایل چشمک‌ می‌زد. دکمه‌ی سبز را به سرخ رساندم و همان‌طور که نگاهم به نوشین بود، جواب دادم:
- جان دلم.
خنده‌ی آرامش در گوشم طنین‌انداز شد.
- مبارک باشه.
باید مبارک می‌بود؟ تخریب زندگی یک زن تنها؟ تنهاگذاشتن یک بچه‌ی مریض؟ حق داشت تبریک بگوید. بالاخره برای این روز، دونفره نشسته و بسیار صحبت کرده بودیم. باید تبریک می‌گفت.
نگاه به را به سمت راستم سوق دادم. نوشین را دیدم که حال چون نقطه‌ی سیاهی در میان روشنایی غروب دیده می‌شد. سرش را پایین انداخته بود و با قدم‌هایی وارفته، به‌زور راه می‌رفت. نگاهم را گرفتم و دستانم را مشت کردم‌. از جوی رد و سوار ماشین شدم.
- میام دنبالت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «بهمن»
    حالم بهتر شده بود. سرکار می‌آمدم و می‌رفتم. همچنان با سمانه در قهر بودیم و هیچ‌یک تلاشی برای رهایی از این منجلاب نداشتیم. گویی هر روز که می‌گذشت، فاصله‌ها شیرین‌تر می‌شد و او به نبودنم عادت می‌کرد. انسان‌ها بالاخره عادت می‌کنند، حتی به نبودنت.
    خسته، گردنم را تکانی دادم و از شدت دردش آخی زیرلب گفتم. ماشین‌حسابم را درون کیف گذاشتم و همان‌طور که مشغول مرتب‌کردن رسیدهای به‌هم‌ریخته‌ی روی میز بودم، خطاب به فواد گفتم:
    - من کارم تموم شده. آقای اسماعیلی گفت زودتر می‌تونی بری.
    از روی صندلی نرم و چرخ‌دارم بلند و منتظر واکنش فواد شدم. لبخندی بر روی لب‌هایش ظاهر شد.
    - خوش‌به‌حالت!
    دیوارهای کِرِم اتاق روحم را می‌خوردند. احساس خفقان و نیاز به تنفس داشتم. جوابش را با لبخندی دادم و دیگر چیزی نگفتم. از پشت میز ام‌.دی‌.اف قهوه‌ای‌ام که درست همانندش روبه‌رویم برای فواد گذاشته شده بود، بیرون آمدم. حساب‌های باقی‌مانده را از کیفم درآوردم، به دست فواد سپردم و از او خواستم رسیدگی کند.
    چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت:
    - عصر بریم بیلیارد بزنیم؟
    با لبخندی به چشمانش خیره شدم. گویی جواب منفی‌ام را از چشمانم خواند. این روزها حتی حوصله‌ی سرگرمی موردعلاقه‌ام را هم نداشتم.
    کیفم را بستم و با فواد که تنها برای خالی‌نبودن عریضه جمله‌ی «باشه، مشکلی نیست» را به زبان آورده بود، خداحافظي کردم. از فضای دوازده متری اتاق که تنها زینتش گل شمعدانی بود بیرون آمدم. امروز اسماعیلی، مدیر عامل کارخانه گفته بود به‌خاطر مریضی‌ات می‌توانی زودتر بروی و هزاران تشکر به‌خاطر اینکه با حال بدم باز هم حاضر شدم.
    از کارخانه که بیرون زدم، ساعت تقریبا ۱۲:۳۰ بود. کارخانه کمی دورتر از شهر، در یکی از جاده‌ها بود. من حسابدار این کارخانه‌ی لبنیات و عاشق بازی با اعداد و ارقام بودم. هرکس با من سر می‌خورد، می‌گفت «تو روحیه‌ت به ریاضی نمی‌خوره» و من می‌ماندم و جمله‌ای بی‌ربط. وقتی که ازدواج کردم، گاهی از سمت فواد دست انداخته می‌شدم؛ اما در وجودم فریادی می‌شنیدم، فریادی که خودم به خودم می‌گفتم: «آره، من با اعداد سروکار دارم، ولی به‌خوبی می‌تونم تپش قلبت رو وقتی می‌بینیش حس کنم. من با تمام دل‌مشغولی‌هام عشق رو خوب می‌شناسم.»
    سوار ماشینم که تیبای سفیدی بود شدم و به‌سمت خانه راه افتادم‌. خانه‌ای که هر روز با شوق برای رفتن به آنجا لحظه‌شماری می‌کردم، حال برایم چون جهنمی، بیمناک و عذاب‌آور بود. مسیر را در سکوت کامل و هرازگاهی نفس‌هایی عمیق و بازدهم‌هایی محکم که شکننده‌ی سکوت بودند، طی و ماشین را در پارکینگ مجتمع پارک کردم. ساعت تقریبا ۱:۲۰ دقیقه بود.
    از پله‌ها بالا رفتم و مقابل در چوبی و قهوه‌ای بدرنگ واحدمان ایستادم. نفسی گرفتم و عرقم را با دستمال‌کاغذی درون دستم خشک کردم. متأسفانه کلید را فراموش کرده و مجبور بودم زنگ بزنم. در این اوضاع‌واحوال می‌توانست بدترین اتفاق ممکن باشد. یک بار فشردم. دینگ دینگ! دوبار، سه بار، چهار بار‌، اما جوابی جز صدای خسته‌ی پیرزن همسایه نشنیدم.
    - سمانه‌خانوم خونه نیستن.
    و بعد بدون اینکه منتظر سؤال یا جوابی از جانب من باشد، در واحدش را بست و دانه‌به‌دانه پله‌ها را پایین رفت و از نظرم گم شد. لحنش حس بدی را به وجودم القا کرد.
    جاکفشی را کنار کشیدم و کلید زاپاس را از پشتش برداشتم. آهسته‌ کلید به در انداختم و با شکی که سراسر وجودم را در بر گرفته بود، وارد شدم. کمی از راهرو که گذشتم، آشپزخانه مقابلم آمد. فضای کوچکش را که کابینت‌های نارنجی و میز ناهارخوری با رومیزی نارنجی‌رنگ جا‌ن‌بخشش بود، بادقت نگاه کردم. اما سمانه نبود. وارد هال کوچک و تقربیاً هشتاد متری مشترکمان شدم. با لوازمی ساده از قبیل يک دست مبل توسی، یک فرش که در وسط خانه انداخته شده بود و ساعتِ توسی و دو تابلوی نقاشی زینت‌بخش دیوارهای بی‌روح خانه‌مان بودند. تابلوهایی که سمانه نقاشی کرده بود. سمانه‌ای که حال به صورت اساسی از روحیه‌ی نقاشش فاصله گرفته بود‌. تلوزیونِ سیاه مقابل مبل‌ها روی میزی هم‌رنگ خودش گذاشته شده بود و گلدان‌های ریزودرشت و آباژورهای پایه بلند، تکمیل‌کننده‌ی وسایل خانه‌مان بودند.
    وارد اتاق شدم و همه‌جا را گشتم؛ اما گویی باید به جمله‌ی زن همسایه باور می‌بخشیدم. سمانه خانه نبود. درمانده، روی تختِ سفیدرنگ‌ نشستم و چشمانم را بستم. این رفت‌وآمدهای زیادش برای چه بود؟ کجا می‌رفت؟
    موبایلم را از جیبم برداشتم و طول اتاق را قدم زدم. به مهلا زنگ زدم. خانه‌ی ما نبود. به هما، دوستش، زنگ زدم، خیلی وقت بود خبری از سمانه نداشت. به کلاس خیاطی‌اش زنگ زدم. از آنجا انصراف داده بود‌. پس کجا بود؟ دیگر باید کجای تهران را می‌گشتم؟ برای یافتنش سر به کدام خیابان می‌زدم و پیش کدام آشنا، همانند آدم‌های بی‌دست‌وپا دنبال زنم می‌گشتم؟
    نگاهی به اطرافم انداختم و سرم را میان دستانم گرفتم. در آن لحظه کلافه‌تر از من وجود نداشت. کف دستانم عرق سردی کرده بودند و ضربان قلبم بالا رفت. آینه‌های در کمد که در سمت راست تخت قرار داشتند، به حالم ریشخند می‌زدند. نگاهم چرخید و روی میز توالت سمانه که در سمت چپ اتاق قرار داشت ثابت ماند. به هم ریخته بود. حس تهی و پوچ‌بودن رهایم نمی‌کرد‌ و یک ضمیر ناخودآگاه که به شک‌های روزی که مادرم آمد و سمانه خانه نبود، بیشتر دامن می‌زد‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    کتم را درآوردم و عصبی، روی پارکت‌های چوبی و قهوه‌ای‌رنگ خانه پرتاب کردم. دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. سردرگم بودم و با مرز جنون، چون مویی فاصله داشتم. در همان لحظه در باز و سمانه لبخند بر لب داخل شد. خواست در را ببندد که تازه متوجه حضورم شد. دستش روی در خشک شد و پایین لغزید. لبخند عمیق دقایق قبل بر لبانش خشک شد و صورتش رنگ باخت. معلوم می‌شد چقدر از دیدنم ناراحت است.
    دست‌هایش شل شد و کیفش را همان‌جا سر راه رها کرد. وارد پذیرایی شد و وارفته نگاهم می‌کرد‌. تعجب آمیخته در ترس را به‌راحتی می‌توانستم در نگاهش حس کنم. جلو رفتم و با چشمانی ریزشده نگاهش کردم.
    - کجا رفته بودی؟
    نگاهم را در سرتاسر قدش چرخاندم. مانتویی کوتاه به رنگ کالباسی، شلوار چسبان جین، شالی که فقط سه انگشتش روی سرش بود، رژلبی تیره و عطری که می‌توانست از فاصله‌های دور هم به مشامت برسد. این‌همه سانتال مانتال برای چه بود؟ سمانه‌ای که به گفته‌ی خودش مانتوهای بلند را می‌پسندید و از آرایش غلیظ بیزار بود، حال چگونه حاضر شده بود با مانتویی کوتاه و آن خط چشم‌های کشیده و سیاه دور چشمانش بیرون برود؟ ساکت بود. بی جواب ماندن سؤالم، رگه‌هایی از خشم را در لحنم دواند:
    - جوابم رو بده!
    چشمانش را بست و دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. دستانش به‌وضوح می‌لرزیدند. نفس عمیقی کشید. صدایم بالاتر رفت.
    - هر روز که من نیستم، عادتت شده از خونه بزنی بیرون؟
    زانوهایم به‌وضوح می‌لرزیدند و توان نگهداری وزنم را نداشتند. چشمانش را باز کرد، آب گلویش را به‌سختی قورت داد و گفت:
    - کلاس خیاطی بودم.
    پوزخندی زدم؛ نه به او، به حال خودم. به خودم که احمق فرض می‌شدم. به خودم که برای کسی مهم نبودم. به خودم که دروغ پشت دروغ برایم ردیف می‌شد. زهرخند زدم به روزگارم.
    دوباره در صورتش غریدم:
    - دروغ نگو. به من دروغ نگو!
    گویی جان تازه به وجودش دمیده بودند. سریع پاسخ داد:
    - دروغ نمیگم. تو دیوونه شدی!
    پس من دیوانه بودم؟ عصبی، به‌سوی گلدانی که هدیه‌ی من برای روز زن و روی میز بود دویدم. برداشتم و محکم به دیوار کوبیدمش. خوب فهمیدم در میان تکه‌های شکسته‌اش که بر زمین فرود می‌آمدند، هزاران خاطره جان باخت. تمام تنم از شدت خشم می‌لرزید. عرق کرده بودم و ضربان قلبم بالا زده بود. جیغ خفیفش در فضای خانه پیچید و سرش را که میان دو دستش گرفته بود، بالا آورد.
    با چشمانی ترسان نگاهم کرد و پیش از اینکه چیزی بگوید، فریاد کشیدم:
    - تو خیلی وقته از اونجا انصراف دادی سمانه!
    دوباره فریاد کشیدم:
    - انصراف دادی سمانه.
    توقع شنیدن این را نداشت. اشک از چشمانش سرازیر شد و عقب‌عقب رفته و بعد از برخوردش به دیوار، همان‌جا روی پارکت‌های سرد خانه فرود آمد. احساس می‌کردم حتی کاغذدیواری‌های توسی هم به من می‌خندیدند. هر کاری می‌کرد، نمی‌توانست دروغ‌هایش را زیر گریه‌هایش پنهان کند. اما من گریه نمی‌خواستم، من فقط جوابی می‌خواستم تا خاموش‌کننده‌ی آتش درونم باشد. آبی شود بر روی این غرور نیمه‌جانی که می‌سوخت.
    با گام‌هایی بلند خودم را به او رساندم و او بیشتر در خودش مچاله شد؛ اما چیزی از ولوم صدای من کم نکرد:
    - دِ یه چیزی بگو! یه حرفی بزن که بتونه قانعم کنه.
    دستم را بالا آوردم و انگشتانم را به نشانه‌ی شمارش تا زدم.
    -به مامانم زنگ زدم، اونجا نبودی. به کارگاه خیاطی، به مهلا، به هما، به همه زنگ زدم، ولی اونجا نبودی سمانه، نبودی!
    زانوهایش را بغـ*ـل کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. هق‌هق بلندش در فضا پیچید و آمیخته شد در صدای قیژ و زنگ‌زده‌ی در، به‌خاطر بازبودنش. جلو نرفتم تا ببینم کیست. حوصله نداشتم جواب همسایه‌های فضول را بدهم. اما صدایش مرا در جای میخکوب ساخت. صدای بم و گیرای مردانه‌ای که در خانه طنین‌انداز شد:
    - سمانه، گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    دنیا دور سرم چرخید. درد بدی را در قلبم احساس می‌کردم. چشمانم سیاهی رفت و سرم سنگین شد. دوست داشتم همان لحظه دنیا متوقف شود‌. می‌توانم آن حس را بدترین حس دنیا بنامم. عرق سردی در تنم نشست و دستی گلویم را ‌فشرد. با قدم‌هایی پر از شک و تردید به‌سمت صدا رفتم. پسر خوش‌سیمایی مقابلم ظاهر شد که هم‌سن‌وسال خودم بود.
    ندانستم چه شد. چطور آن لحظه‌ی غم‌انگیز زندگی را هضم ‌کردم و چرا سکته نکردم. نفهمیدم چطور سرپا بودم‌. فقط وقتی به خودم آمدم که مشت‌های پیاپی‌ام روی صورت پسر فرود می‌آمد. یکی می‌زدم، یکی می‌خوردم. یک‌ مشت برای چهار سال عمرم، یک مشت برای خیانتی که دیدم، یک مشت برای احمق‌بودنم، یک مشت برای اعتماد زیادی، یک مشت برای عاشق‌بودنم. مشت می‌زدم و می‌خوردم. از گوشه‌ی چشمش خون می‌ریخت و دماغش ورم کرده بود. زیر چشم راستش کبود شده بود و خون از دهانش می‌ریخت. من هم خون از دماغم سرازیر شده بود. گوشه‌ی لبم زخم شده و پیشانی‌ام به‌دلیل برخورد با دیوار شکسته بود، اما هیچ‌کدام مهم نبودند، حتی کبودی زیر چشمم و دستان آویخته به یقه‌اش.
    هیچ‌کدام مهم نبودند تا زمانی که دیدم سمانه بعد از جداکردنمان به‌سمت او دوید. دردم را صدای شکستن استخوان‌هایم بیشتر نکرد، صدای شکستن دیوار غرورم بیشتر کرد. سمانه به‌سمتش رفت و دستمال‌کاغذی را به دستش داد. پسر با چهره‌ای خنثی‌ نگاهم کرد. نه خشمگین بود و نه ناراحت، فقط نگاهم می‌کرد. چند دستمال‌کاغذی از جعبه بیرون کشید و کنار چشمش گرفت و از خانه بیرون زد.
    اشک به چشمانم هجوم آورده و دیدم را تار کرده بود. دست‌هایم از شدت عصبی‌بودن درد بدی گرفته بودند و تنم همانند بیدی می‌لرزید. باورم‌ نمی‌شد. باور نمی‌کردم شخصی که لحظاتی پیش کتکش زدم... نگاهم به سمانه افتاد. دست خودم نبود، خشمم فوران کرد. جلو رفتم و فریاد کشیدم:
    -چرا سمانه؟ چرا؟
    قاب عکس دونفره‌مان را که در درگهان گرفته بودیم به دیوار کوبیدم و دوباره فریاد زدم:
    - یه جواب بده فقط!
    صدای فریادم با صدای مهیب برخورد قاب به دیوار یکی شد و گوش را خراشید. اشک می‌ریخت؛ اما از چهره‌اش معلوم بود نادم نیست. اشک می‌ریخت و من باور نمی‌کردم. اشکش اشک تمساح بود. سراسر وجودم می‌لرزید. خشمم را باز با صدای بلندم بالا آوردم:
    - جواب بده!
    حرف‌هایش در سرم اکو می‌شدند و خودکار تکرارشان می‌کردم:
    - پس خسته شدم، خسته شدم‌هات الکی نبودن. از من خسته شده بودی، از من بدت میومد و مزخرف بودم برات چون یکی دیگه تو زندگیت بود.
    با گفتن جمله‌ی آخرم، خودم را درون آتشی احساس کردم. می‌سوختم و این سوختن پایان‌یافتنی نبود. کف دستم را محکم روی دیوار کوبیدم. در قلبم درد بدی احساس می‌کردم. صدای سمانه آتش درونم را شعله‌ورتر ساخت:
    - آره، برای همین بود. خسته شدم ازت. الان هم میگم. دیگه دوستت ندارم. عشق چی، کشک چی؟ حس می‌کنم یه حس گذرا بوده که پریده از سرم، می‌فهمی؟
    خودت لحظه‌ای بدترین حس دنیا را تصور کن. بدترین حس دنیا برایت چیست؟ تمامی آن حس‌هایتان را خریدارم؛ اما دعا می‌کنم هیچ‌وقت این جملات را از زبان کسی که دوست دارید نشنوید. بدترین حس جهان را داشتم زمانی که از دهانش جمله‌ی «دوستت ندارم» بیرون آمد. روزی برعکس همان جمله زندگی‌ام را ساخت و مرا به عشق‌ورزیدن وا داشت. می‌گویند چشم عاشق کور است. راست می‌گویند، من کور شده بودم. نمی‌دیدم چه بر سرم می‌آمد و افسار زندگی‌ام را از دست داده بودم. نمی‌دیدم در اطرافم چه می‌گذشت. نمی‌دیدم همسر عزیزتر از جانم در فاصله‌ای نزدیک به من است؛ اما عاشقانه‌هایش را برای غریبه‌ای در دوردست‌ها خرج می‌کند. می‌دیدم دلیل رفتار بد و تخسش را. منِ ساده نمی‌فهمیدم دوست‌داشتن‌ها هم تاریخ انقضا دارند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    عقب‌گرد کردم تا بیشتر از این در دو تیله‌ی قهوه‌ای چشمانش نشکنم. به جنون رسیده بودم و برایش مهم نبود. حالم از لرزش چانه‌ی مربعی‌اش به هم می‌خورد.
    به اتاق رفتم. کتم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. کجا می‌رفتم؟
    دستم را روی دیوار‌های سرد مجتمع گرفتم و همان‌جا روی پله‌ها سُر خوردم. سرم را میان دستانم گرفتم و باز به بدبختی‌ام فکر کردم. لحظه‌ای تصویر پسر از مقابل چشمانم دور نمی‌شد. کمتر بودم؟ بدتر بودم؟ چه چیزی را در او دید که در من نمی‌دید؟
    اشک‌هایم که از چشمانم می‌ریختند و در میان ته‌‌ریش سیاهم گم‌ می‌شدند را با دست زدودم و بلند شدم. موهای قهوه‌ای‌ام که کماکان به پسر شباهت می‌داد را بالا زدم و از پله‌ها پایین رفتم‌. از خانه بیرون‌زدنم فقط به‌خاطر سمانه بود. من اینجا خانه و خانواده‌ای اینجا داشتم تا اگر دل‌تنگ شدم، نزدشان بروم. اما سمانه چه؟ او تنها بود و خانواده‌اش در درگهان. قهر رفتنش از خانه اشتباه محض بود.
    سمانه یک خانواده‌ی چهارنفره بودند که پس از مرگ خواهرش سه نفر شدند، خودش و مادر و پدرش. مادرش خانه‌دار و پدرش مغازه‌ی قطعات موبایل داشت. سمانه‌ی من‌ نقاش بود. سمانه! از تکرار اسمش حتی در ذهنم هم احساس ناخوشایند داشتم‌.
    دستی به جیب کتم کشیدم. سوئیچ همراهم نبود. آه از نهادم برآمد. آن را روی میز جا گذاشته بودم. محبور شدم تا خیابان اصلی پیاده بروم و پس از گیرآوردن یک تاکسی، به سمت خانه‌ی مادرم راه افتادم.
    پدرم را دو سالی می‌شد از دست داده بودم و تنها یک‌ خواهر داشتم، مهلا. مهلا دانشجوی طراحی نقش قالی بود و با عشق رشته‌اش را انتخاب کرده بود. روحیه‌ای متفاوت با من، اما اخلاقی متشابه؛ خون‌گرم، مهربان، خنده‌رو و باادب. فقط برایش از حال آرزو دارم تا در عشق همانند من نباشد. در عشق چشمانش را نبندد و بی‌رویه عشق نورزد. برای هرچیزی حدومرزی قائل باشد، حتی عشق!
    تاکسی مقابل خانه ایستاد و من پیاده شدم. خیره به نمای خانه بودم، اما ذهنم فقط اطراف اینکه چه بگویم. برای چه آمده بودم؟ دلیل حال خرابم و سرخی چشمانم برای چه بود‌؟ تا اینجا را آمده بودم. ناچار به‌سمت زنگ رفتم و تک آیفون روی دیوار را فشردم. صدای مهلا با شادی در اسپیکر آیفون تصویری پیچید:
    - سلام داداش. بیا تو.
    در با صدای تیکی باز و من وارفته‌تر از دقایق قبل، وارد شدم. راه‌رفتن برایم سخت بود‌. گویی یک کوه بر روی دوشم بود. با قدم‌هایی سنگین از حیاط کوچک، مربع شکل و پر از گل‌وگیاه مادرم گذشتم و از پله‌های ایوان بالا رفتم. مثل همیشه سنگ‌های مرمر ایوان از تمیزی خودنمایی می‌کردند.
    مهلا در آهنی-شیشه‌ای که گوشه‌ی ایوان قرار داشت و مربوط به سالن خانه می‌شد را باز کرد و با ذوق جلو آمد. اما پس از دیدن سروروی خونی و حال زار من، ذوقش خاموش شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت. جلو آمد و «هی» بلندی گفت و دستش را مقابل دهانش گرفت.
    مادرم هم به ایوان حیاط آمد و این بار او نگران‌تر از مهلا جلو آمد و دستم را گرفت و به خانه برد.
    - چی شده مادر؟ نکنه تصادف کردی؟
    بغض، راه گلویم را بست و به‌سختی زمزمه کردم:
    - تعریف می‌کنم مامان.
    داخل رفتم و گرمای خانه را به آغـ*ـوش کشیدم. روی مبلی در نزدیکی نشستم و تمام سعیم را کردم تا اشک‌هایم نریزند. قطره خونی از بینی‌ام روی فرش‌های کرم-قهوه‌ای مادرم چکید. دستم را به‌سوی دماغم بردم و با ایماواشاره از مهلا یک دستمال‌کاغذی خواستم. مهلا به آشپزخانه رفت و بعد از برداشتن جعبه‌ی کمک‌های اولیه و یک دستمال‌کاغذی، در کابینت را محکم به هم زد. مقابلم نشست. دستمال‌کاغذی را از دستش چنگ زدم و مقابل دماغم گرفتم. او هم با آرامشی لبریز از نگرانی، زخم‌هایم را پانسمان کرد.
    با بی‌حوصلگی پرده‌های ریسه‌ای مادرم را از روی موهایم کنار زدم. تمام بدنم درد می‌کرد و بغض، گلویم را می‌فشرد. فضای کوچک خانه با آن دیوار‌های سفید و مبلمان کرم‌رنگ هر لحظه برایم تنگ تر می‌شد. احساس خفقان رهایم نمی‌کرد و نفس‌کشیدن برایم دشوار بود.
    چشمم خیره به تنها تابلوی خانه ماند که مربوط به دوران دانشجویی‌ام بود. دو چیزی که در عکس بود و حال نداشتم، آزارم می‌دادند، چشمانی شاد و پدرم. نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم. به‌سختی بغض گلویم را قورت دادم و برای تغییر جو رو به مهلا که مشغول چسب‌زخم‌زدن روی زخم‌هایم بود، گفتم:
    - امسال پاییز از همین اول‌هاش سرده‌، مگه نه؟
    نگاهم کرد و به‌زور لبخند زد.
    - آره.
    مادرم لیوان آب‌قند را مقابلم گرفت و با نگرانی لب زد:
    - بخور مادر.
    لیوان را از دست مادرم گرفتم و لبخندی جایگزینش کردم. قندها را هم زدم و جرعه‌جرعه سر کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    شام نخوردم. میل نداشتم. آخر مگر می‌شد تا خرخره از بغض پر باشی و باز هم غذایی از گلویت پایین برود؟ ساعت ده شب شده‌ بود. لباس‌هایم را با یک دست لباس‌ راحتی خودم که هنوز در اتاق کوچکم باقی مانده بود، عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم. دریغ از یک زنگ! حالت چطور است؟ صورتت درد ندارد؟ ترجیح می‌داد برای غریبه‌ای نگرانی‌هایش را صرف ‌کند!
    روی تخت غلت زدم. یک اتاق کوچک دوازده متری که بعضی وقت‌ها حس خفقان در آن به من دست می‌داد. البته این‌ها مال زمان ‌مجردی بود، نه حال که حتی حوصله‌ی ادامه‌ی زندگی را هم نداشتم. یک گوشه‌اش یک تخت یک‌نفره بود و گوشه‌ی دیگرش کتابخانه و کمد لباس‌هایم. پنجره‌ای زیر تخت که با پرده‌ی حریر سفیدرنگی جلوه‌ی زیبایی در اتاق ایجاد می‌کرد. تمام تجملات اتاقم در همین‌ها خلاصه می‌شدند.
    غلتی روی تخت زدم و به خودم در آینه‌‌ای که پشت در و مقابل تخت نصب شده بود، خیره شدم. چهره‌ام مثل آن پسر نبود، اما بد هم نبود. در اوایل دانشگاه، برای خودم مثالی از جذابیت بودم. به قول بچه‌ها، چشمان مشکی و کشیده‌ام در جان آدمی نفوذ می‌کرد. شاید هم آن‌ها لطف داشتند، چون نظر سمانه این نبود. دماغی راست و لبانی متوسط. پوستم سفید بود و موهایم هم‌رنگ چشمانم، سیاه.
    نفس عمیقی کشیدم و به عکس گوشه‌ی آینه دقیق شدم. عکسی کوچک از من و سمانه که در دوران عقد آن را گوشه‌ی آینه چسبانده بودم. دوباره به آینه خیره شدم. ابروهایی کشیده و مژه‌هایی بلند. قدم حدوداً 190 بود و هیکل ورزیده‌ای داشتم.
    اما چرا سمانه او که حداقل یک سروگردن از من پایین‌تر بود را انتخاب کرده بود؟ اصلاً به این چیزها نیست. مگر من و سمانه زن و شوهر نبودیم؟ پس قوانین و تعهدات نسبت به یکدیگر چه می‌شد؟ مگر سمانه مرا دوست نداشت؟ چه چیزی عوض شده بود؟ چرا منی که اهل سکوت و انزوا بودم، سمانه‌ی پرشَروشور را دوست داشتم؟!
    اشک‌هایم که از چشمانم پایین می‌ریخت، در تاروپود بالشت گم می‌شدند. من باز هم صبر می‌کنم. شاید پشیمان شود. هرچند دیگر بی‌فایده بود.
    در آهسته باز و قامت متوسط مادرم در درگاه در ظاهر شد. از حالت درازکش درآمدم و لبخند خسته‌ای به رویش پاشیدم. لبخندم را با لحنی مهربان اما پرسشی جواب داد.
    - میشه با هم حرف بزنیم؟
    می‌شد؟ حتماً! من بیشتر به این گفت‌وگو احتیاج داشتم. به یک نفر که دردم را درد خودش بداند و قبل از اینکه قضاوت کند، به راهنمایی‌ام بپردازد. چه شخصی بهتر از مادرم بود؟ لبخندم را تجدید کردم و آهسته گفتم:
    - آره. بیایین تو.
    با دست به روی تخت ضربه‌ی خفیفی زدم و گفتم:
    - بیا اینجا بشین.
    کنارم نشست و دستم را میان دستان گرمش گرفت. سرم را پایین انداختم تا شدت اشک‌هایم دیده نشود؛ اما موفق نشدم. دستش را روی موهایم کشید.
    - نمی‌خوای بگی چی شده؟ بهمن ماهی مادرش!
    عاشق این «بهمن ماهی مادرش» بودم. سرم را بالا آوردم و به‌سختی میان بغض‌های تازه‌ام لب زدم:
    - مامان اوضاع اصلاً خوب نیست!
    حتی آرامش کلامش هم نمی‌توانست از غوغای درونم بکاهد. سرم را پایین انداختم و به اشک‌هایی ‌که روی موکت فرش روی اتاق می‌ریختند، خیره شدم.
    - مامان سمانه... سمانه!
    ادامه‌اش برایم سخت بود. چطور می‌توانستم بگویم سمانه مرد دیگری را به من ترجیح داده بود؟ یا عامیانه‌ترش، چگونه می‌توانستم بگم سمانه به من خــ ـیانـت کرده؟ این‌ بار سرم را بالا گرفتم و به سقف چشم دوختم و با چشمانی بسته، به‌یک‌باره خودم را خلاص کردم.
    - مامان سمانه بهم خــ ـیانـت کرده!
    «هعی» و «خدا مرگم بده»ی مادرم شدت اشک‌هایم را بیشتر کرد. چقدر خوب بود که می‌توانستم راحت مقابل کسی گریه کنم و پروایی نداشته باشم. مادرم به دستم فشار آهسته‌ای وارد کرد و پرسید:
    - تو از کجا فهمیدی؟
    آه عمیقی کشیدم و برایش شرح دادم:
    - امروز از سرکار زودتر برگشتم‌. خونه نبود. منتظر موندم. دلم شور می‌زد و گواه از اتفاق خوبی نمی‌داد. دیدم یه نیم ساعت بعد اومد خونه، با لباس‌ها‌یی که خیلی مناسب و اصلاً در شأن سمانه نبودن. عصبی شدم و داد زدم. هیچی نمی‌گفت. انگار انتظار نداشت من رو ببینه. اما هنوز دعوامون تموم نشده بود که یه پسری اومد داخل. گوشی سمانه دستش بود. منو ندیده بود. اومد جلو به سمانه گفت «گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی».
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    - مامان نمی‌تونم حس اون موقعم رو برات بگم. خیلی حس بدی بود. فقط فهمیدم که خرد شدم.
    با نوک انگشتش اشک‌هایم را از صورتم پاک کرد و آه عمیقی کشید. معلوم بود حرفی برای گفتن ندارد. جایی برای طرفداری نبود. حتی دلیل موجهی هم وجود نداشت. آخر مگر خــ ـیانـت به شریک زندگی‌ات دلیل منطقی هم می‌توانست داشته باشد؟ اگر از من بدش می‌آمد، طلاق می‌گرفت و بعد هر کاری دلش می‌خواست انجام می‌داد. پس برای همین از آن بچه‌ی بی‌گـ ـناه هم متنفر بود.
    سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم. کمی، فقط کمی احساس راحتی می‌کردم. می‌دانستم مادرم راهی برای این‌ مشکل پیدا خواهد کرد.
    شب به‌خیر آرامی گفت و پیشانی‌ام را بوسید و آرام اتاق را ترک گفت. روی تخت دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. وارد واتساپش که شدم، کلمه‌ی online بیشتر از قبل عذابم داد. معلوم بود با غریبه در حال حرف‌زدن است.
    ***
    صبح با کوفتگی بدی از خواب بیدار شدم. جای مشت‌های الدنگش روی صورتم درد بدی داشت. با خستگی روتختی‌ام را کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم. از راهروی کوتاه سالن که شامل سه درِ اتاق و یک در حمام و دستشویی می‌شد گذشتم. بعد از راهرو به آشپزخانه رسیدم. آشپزخانه‌ی کوچک و رنگارنگ با آن کابینت‌های سفید، رنگی‌بودن رومیزی‌‌، جاادویه‌، صندلی‌های ناهارخوری، گلیم فرش کف و... همه و همه جان تازه‌ای به آدم می‌دمید. به یخچال که کنار درِ ورودی گذاشته شده بود تکیه دادم.
    مهلا پشتش به من و مشغول چایی دم‌کردن بود. سلام آرامی دادم که باعث ترس یک‌باره‌ی مهلا شد. با رنگی سفید به‌سمتم برگشت.
    - وای داداش! ترسیدم. سلام.
    لبخندی بی‌جان روی لب‌هایم نقش بست. دوباره پشتش را به من کرد و لیوانی را پر از چای کرد و به دستم داد. لیوان چای را از مهلا گرفتم و متعجب پرسیدم:
    - مامان رفته پیش سمانه؟
    مهلا آخرین لیوان را شست و در آب‌چکان جا داد. دستانش را آب کشید.
    - آره. چرا؟ مگه مشکلی داره؟
    جرعه‌ای از چای داغ نوشیدم و دوباره پرسیدم:
    - نگفت برای چی رفت؟ کِی رفت؟
    روی صندلی مقابلم، پشت میز ناهارخوری چهارنفره‌ی آشپزخانه نشست و مشغول چای‌ریختن برای خودش شد.
    - صبحی رفت. نه نگفت.
    خواستم سؤال دیگری بپرسم که در باز و مادرم در درگاه در ظاهر شد. از آنجایی که کانتر بزرگ درست مقابل در ورودی ساخته شده بود، تیر نگاهم صورت آشفته‌ی مادرم را شکار کرد. لیوان چای را روی میز‌گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم. جلو رفتم و پرسیدم:
    - کجا بودی مامان؟
    همان‌طور که ژاکتش را در جالباسی کنار در آویزان می‌کرد، جواب داد:
    - میگم مادر.
    به‌سمت اتاقش رفت تا لباس‌هایش را تعویض کند. مهلا از پشت اپن آشپزخانه اشاره زد که «چی شده؟» و جوابش را با یک پلک و لب‌زدنِ «چیزی نشده» دادم؛ اما او کنجکاوتر از این حرف‌ها بود که پی قضیه را این‌گونه رها کند. دیگر چیزی نگفت و مشغول جمع‌کردن میز صبحانه شد.
    مادرم در اتاقش را باز کرد و مرا صدا زد. شتابان، به‌سوی اتاق دویدم و پس از واردشدن در را بستم. فضای کوچک اتاقش را یک تخت و یک میز عسلی با یک کمد لباس تشکیل می‌داد. در انتها یک آینه‌ی کوچک که روی دیوار جای گرفته بود. موهای کم‌پشت و قهوه‌ای‌رنگش را که اثرات رنگ مو بود، با کش پشت‌سرش جمع و آشفته نگاهم کرد.
    - رفتم تا باهاش حرف بزنم اما...
    روی تخت نشست و من هم کنارش نشستم و نگران پرسیدم:
    - اما چی مامان؟
    نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت و گفت:
    - حرف زد، اما پشیمون نیست. میگه دیر یا زود خودم بهش می‌گفتم؛ اما اینکه خودش فهمید بهتر شد. بهش گفتم مادر شما زن و شوهرین. این مسئله به این آسونی‌ها هم نیست که تو میگی. مردم چی میگن؟ اگه دروهمسایه بفهمن چی؟ آبروی خودت، آبروی بهمن! بی‌منطق شده و میگه دلم باهاش نیست دیگه، زندگی به‌زور نمیشه. میگه یاسین رو دوست دارم و از این حرف‌ها. بهش گفتم بهمن می‌تونه ازت شکایت کنه، چیزی نگفت و فقط به یه لبخند بسنده کرد.
    مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:
    - بعد از به‌دنیااومدن بچه طلاق می‌گیره.
    گوش‌هایم زنگ می‌خوردند. سرم داغ شده بود و نام «یاسین» در ذهنم اکو می‌شد. چطور این‌همه مدت نفهمیده بودم پای شخص سومی هم در میان است؟ چطور این‌همه مدت کور شده بودم؟ پس طلاق می‌گرفت؟ چه خوب! به خیانتش افتخار هم می‌کند! فقط منتظر به‌دنیاآمدن بچه‌ است. طلاق می‌گیرد و می‌رود تا زندگی دیگری برای خودش بسازد.
    عاشق شده بود. اینکه زندگی مرا یکجا از پایه ویران می‌کرد برایش مهم نبود. انگار کور شده بود و جز خودش کسی را نمی‌دید. از من خسته شده بود. زهرخندی زدم و به مادرم نگاه کردم. عمیق نگاهم و فقط به کشیدن آهی اکتفا کرد و بس! کاش می‌توانستم من هم مثل مادرم فقط به فکر حرف مردم و همسایه‌ها باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «یاسین»
    جای زخم‌هایم هنوز سوزش داشتند و کبودی‌ها درد می‌کردند. کوفتگی بدنم هم به کنار. دستان پیش‌آمده‌ی سهیل با دو پیشنهاد نوشابه و لیموناد، نگاهم را به‌سمت خود جلب کرد. لیموناد را از دستش قاپیدم. متعجب نگاهم کرد.
    - اهل کوکا بودی! چی شد که سلیقه‌ت عوض شده؟
    تک خندی زدم.
    - آدم باید دنبال چیزهای متنوع بره.
    سری تکان داد که باعث شد موهای بلندش به‌سمت راست بجهند. چشمان سیاه و نافذش را از من گرفت و به طرف دیگر استودیو رفت تا کت چرمش را از جالباسی بردارد.
    با دستمال‌کاغذی بینی گوشتی‌اش را میان انگشتانش فشرد و با آرامش همیشگی صدایش زمزمه کرد:
    - من دارم میرم.
    دستی برایش تکان دادم و لبخندی به صورت خسته‌اش پاشیدم. لب‌های نازک او هم به لبخند باز شد و از استدیو بیرون رفت. لیموناد را جرعه‌جرعه سر کشیدم و کش‌وقوسی به بدنم دادم. گیتار را به جای قبلی‌اش برگرداندم و پس از خامو‌ش‌کردن چراغ‌ها، از استدیوی بزرگم بیرون زدم.
    چندین سال می‌شد کاری جز گیتارزدن نداشتم. روزها و شب‌ها را با تمرین سپری می‌کردم. خانه‌ام شده بود این استدیوی بزرگ که در هر گوشه‌اش چیزی جز آلات موسیقی دیده نمی‌شد.
    هنوز کلید را به قصد قفل‌کردن کامل نچرخانده بودم که دستی روی شانه‌ام فرود آمد. خیال کردم سهیل است. برگشتم تا تشر بزنم؛ اما نگاه غمگین مردی مرا در جایم میخکوب کرد و دهانم نیمه‌باز ماند. کلید را به‌سختی درون در چرخاندم و پس از مطمئن‌شدن از قفل‌بودن در، کلید را در جیبم انداختم. نگاهم همچنان به چند تار موی سفید کنار شقیقه‌اش بود. کامل به‌سمتش برگشتم و خنثی نگاهش کردم. دوست نداشتم هیچ احساسی در چهره‌ام او را آزرده سازد. نمی‌دانستم این حس ترحم یا دل‌سوزی از کجا نشأت می‌گرفت؛ اما هرچه بود، برای او بسیار خودنمایی می‌کرد.
    لبان مردانه‌اش را تر کرد و با تردید نگاهی به چهره‌ام انداخت. نگاهش را به آسفالت باران‌خورده‌ی خیابان دوخت و صدای گرفته‌اش را صاف کرد.
    - می‌خواستم وقتی دیدمت کتکت بزنم.
    سرش را بالا آورد و درچشمانم خیره شد.
    - اما نتونستم. شاید یه چیزی دست و پام رو بسته.
    صدای بمش مرا یاد یکی از خواننده‌ها انداخت. می‌توانست در این راه موفق شود اگر دلش می‌خواست. به در تکیه دادم و حرفش را قبل از خودش کامل کردم.
    - یه چیزی به اسم عشق! می‌دونی چیه؟ عشق همیشه دست و پای آدم رو می‌بنده. نه می‌ذاره کاری از پیش ببری، نه خودش کمکت می‌کنه.
    غم سنگین چشمانش بیشتر شد.
    - چیزی که دست و پای من رو بسته، سمانه‌ست.
    آه عمیقی کشید و ادامه داد:
    - من مثل بقیه نیستم. شاید برات الان خیلی نرمال جلوه نکنه که چرا باهات حرف می‌زنم و به باد کتک نمی‌گیرمت. می خوام فقط ازت یه سؤال بپرسم.
    دلم برای اولین بار آتش گرفت. دست به دست که داده بودم؟ چرا آتش می‌کشیدم به زندگی‌های پی‌درپی که یکی بیشتر از دیگری عاشق‌اند؟ یکی نوشین و یکی هم بهمن.
    تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و گفتم:
    - بپرس.
    مردمک‌های چشمانش می‌لرزیدند و بغض پارازیتی در صدایش بود.
    - چند وقته که...؟
    سخت بود برایش. غرور مردانه‌اش اجازه نمی‌داد تا جمله‌اش را کامل کند. می‌دانستم می‌خواست بپرسد چند وقت است با سمانه در ارتباطم‌. احساس حقیربودن می‌کردم. پاگذاشتن در یک زندگی که قبل از آمدنت دو طرف عاشقانه یکدیگر را می‌پرستیدند، اسکار مزخرف‌ترین اتفاق را به خودش تعلق می‌داد. من عاشق زندگی‌ام نبودم، اما او چرا؟ چرا به این فکر نکرده‌ام که کاش آن شب کنسرت، بعد از اتمامش با سمانه مثل دیگر حضار رفتار نکردم؟ چرا با او راه آمدم و دوست داشتم درددل کنم؟ چرا با رفتارهای بچگانه‌ی خودم دو زندگی را خراب کردم؟
    سرم را پایین انداختم، شاید هم از شرمساری بود؛ اما هرچه بود، صدایم را در نطفه خفه می‌کرد. به‌زور لب باز کردم و گفتم:
    - یک سالی میشه.
    نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید پرسیدم:
    - به نظرت یک سال برای عاشق‌شدن کافیه؟
    پلک‌هایش را به نشانه‌ی تایید بر هم فشرد.
    - آره، برای منی که واسه عشق سمانه فقط سه هفته وقت گذاشتم، مدت زمان زیادیه.
    آب گلویم را به‌سختی قورت دادم و دستانم را در جیب شلوارم فرو بردم. لبخندی زد که بیشتر به زهرخند شباهت می‌داد. می‌توانستم حتی از چشمانش هم «چه احمقی بودم من!» را بخوانم. یک سال شریک زندگی‌اش کنار گوشش به او خــ ـیانـت می‌کرده و او غرق در دنیای عاشقی، بی‌خبر بوده. سفیدشدن کنار شقیقه‌هایش را هم می‌توانستم در همین دو روز حس کنم. نگاه‌های مردم آزارش می‌داد، دیگر چه برسد به حرف‌های نیش و کنایه‌دارشان!
    مسیرش را کج کرد و بدون خداحافظی رفت. کاش می‌شد صدایش کنم و بگویم «بیا بزن.» صورتم را دوباره کبود و خودت را خالی کن. اما راهی نبود. او درست حال نوشین را داشت.
    نگاهم را از رد قدم‌هایش و بوت‌های گل‌خورده‌اش گرفتم و سردرگم سوار ماشین شدم. موبایلم را از جیبم درآوردم. سه تماس بی‌پاسخ از طرف سمانه. از روزی که بهمن خانه را ترک کرده بود، تماس‌هایمان بیشتر شده بود. زنگ می‌زد و با هم روزها را می‌شمردیم، تا روزی که بچه‌اش به دنیا بیاید و بعد از آن هم طلاق بگیرد.
    نگاه را از پشت شیشه‌ی خاک‌آلود و خیس به مردی دوختم که با آن پالتوی بلند، شلوار سیاه و بوت‌های مردانه که پشتی خمیده را حمل می‌کردند، در خیابان‌ها بی‌هدف راه می‌رفت. چه کسی می‌توانست باری را که روی دوشش می‌کشید را ببیند و درک کند؟ هیچ‌کس!
    ماشین را روشن کردم و به‌سوی خانه راه افتادم. بالاخره چه خوب یا چه بد، این تصمیمی بود که من و سمانه مشترکاً گرفته بودیم. حتی گاهی من جا می‌زدم؛ اما سمانه از عشق پایدار میانمان می‌گفت و دوباره مرا به انجام این تصمیم مصمم می کرد‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    شیشه‌ی ماشینم را بالا کشیدم تا از شر بوی اسپند دختربچه‌ای که مقابل ماشین ایستاده بود و منتظر نگاهم می‌کرد، رهایی یابم. خیابان‌های باران‌خورده را با فکری مغشوش طی کردم و به خانه رسیدم. به خانه که رسیدم، فقط یاس را دیدم. کنجکاو، اطراف را از نظر گذراندم و وقتی چیزی دستگیرم نشد، خطاب به یاس که مشغول تماشای تلوزیون بود پرسیدم:
    - مامان بابا کجان؟
    یاس با نگاهی گذرا به من شانه بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    با کلافگی سالن خانه را از نظر گذراندم. چیدمان سلطنتی‌اش همیشه برایم خسته‌کننده بود و دلم را می‌زد. اما به‌خاطر مادرم سعی می‌کردم چیزی نگویم. مادرم روی احترام بسیار تأکید داشت، همین باعث شده بود یاس شدیدا تابع این قانون باشد. آخر مگر بوفه‌های کنده‌کاری‌شده‌ی نقره‌ای که درونشان پر از دکوری‌های عتیقه و گران‌قیمت بود، چه جذابیتی می‌توانست برای یک آرتیست داشته باشد؟
    پوزخندی به افکار خودم زدم. یک آرتیست عصبی! شاید اولین موزیسینی باشم که روحیه‌ی لطیفی ندارم.
    نگاهم روی قالی‌های کرمان که با رنگ سرمه‌ای مبلمان هم‌خوانی زیبایی داشتند، ثابت ماند. سردرگم، وسط خانه ایستاده بودم و نگاه متعجب یاس را روی خودم احساس می‌کردم. وسط یک پذیرایی بزرگ که یاس آن را «میدان فوتبال» می‌نامید. سراسر آن را مبلمان پوشانده و تابلوهای نفیس روی دیوار، جایی برای دیده‌شدن کاغذدیواری‌ها نگذاشته بودند. از مقابل تلوزیون که روبه‌روی کانتر گذاشته شده بود گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. گازی خاموش که حالم را بدتر می‌ساخت. هیچ‌وقت غذاهای موردعلاقه‌ام را در خانه نیافته بودم و همیشه برای پیداکردنشان باید سر به رستوران‌های ایتالیایی می‌زدم. برای خانواده‌ی من جاانداختن یک غذای خارجی سخت بود.
    کلافه‌تر از پله‌ها بالا رفتم از سالن خالی و سوت‌وکور گذشتم و خودم را درون اتاق پرتاب کردم. تصمیم گرفتم تا به سمانه زنگ بزنم. در درازای اتاق مشغول قدم‌زدن شدم. صدای برخورد قدم‌هایم با پارکت‌ها گوشم را خراشید. موبایلم را از جیبم درآوردم و شماره‌اش را گرفتم. به دو بوق نکشیده، جواب داد:
    - الو؟
    چشمانم را بستم، روی کاناپه‌ی راحتی‌ام نشستم و با انگشت شست و سبابه‌ا‌م مشغول ماساژ دو گوشه‌ی چشمم شدم‌.
    - الو سمانه؟
    صدای گرم و نگرانش در گوشم پیچید:
    - معلوم هست تو کجایی یاسین؟ از صبح تا حالا چند بار زنگ زدم.
    لبخندی زدم و با مهربانی جواب دادم:
    - خوبم عزیزم، نگران نباش. استدیو بودم. یه هنرجوی جدید داشتم که با اون تمرین می‌کردیم، نشد جواب بدم. تو چطوری؟ حالت خوبه؟
    نفس عمیقی کشید.
    - خوبم. این روزها بهترم.
    شگفتی را می‌شد از لحن صدایش تشخیص داد.
    - یاسین متعجبم این یکی-دو سال چجوری با بهمن زندگی می‌کردم! چرا اسم اون عادت و علاقه‌ی زودگذر رو عشق گذاشته بودم؟!
    سمانه ادامه داد، اما من ذهنم به‌دنبال کلمه‌ی «عادت» و «عشق زودگذر» رفت. گوش‌هایم زنگ می‌خورد. عجب کلمات ترسناکی بودند! به‌خصوص آنجایی که سمانه گفت:
    - زندگیم رو به‌خاطر یه حس زودگذر خراب و دو سال عمرم رو حروم کردم.
    زندگی‌اش به‌خاطر یک حس زودگذر خراب شده بود. پشیمان بود از اینکه عمرش را هدر داده. متحیر، به کاغذدیواری‌های سیاه‌وسفید اتاق چشم دوختم و سعی می‌کردم تا گوشم به حرف‌های سمانه باشد. هرازگاهی جوابش را با یک «آها» یا «خوبه» می‌دادم تا فکر نکند حواسم نیست؛ اما من واقعاً حواسم نبود. حواسم پی سمانه نبود و می‌چرخید. گمراه بود. حواسم پی این بود ‌که اگر من هم فقط یک حس گذرا باشم چه؟ حواسم پی این بود که سمانه متعهدماندن به من را بلد است؟ آن هم کسی که به شریک زندگی‌اش متعهد نبود!
    بالاخره تماس را با یک «خداحافظ» پایان گفت و من را متحیر و وارفته، روی کاناپه رها کرد. بلند شدم و به‌طرف کمددیواری چوبی‌ام در سمت راست اتاق رفتم و سلانه‌سلانه لباس‌هایم را تعویض کردم. روی تختم ولو شدم و غلتی زدم. حرف‌های سمانه چون پتکی بر سرم فرود می‌آمدند.
    کشوی عسلی کنار تختم را باز کردم و یکی از آن قرص‌های سردردی که در مواقع ضروری می‌خوردم را بدون آب قورت دادم. نگاهم به سفیدی سقف بود که چقدر با دل من تضاد داشت. چرا تابه‌حال درست به رفتار‌های احمقانه‌ام نگاه نکردم؟ چرا همیشه سعی داشتم خودم را توجیه کنم؟ دلایل و بهانه‌ها، لجنزار زندگی‌ام را به رودخانه مبدل نمی‌کرد. اینکه من در سن ۲۴سالگی ازدواج کردم، در سن ۲۶سالگی پدر شدم و در همان سن به شریک زندگی‌ام خــ ـیانـت کردم، هیچ‌ دلیلی برای پوشاندن نداشت. در سن ۲۷سالگی در حالی که در آستانه‌ی ۲۸سالگی بودم، از همسرم جدا شدم و مهر یک ازدواج ناموفق را به پیشانی خودم و او زدم، مهری که جامعه آن را به چشم دیگری می‌دید.
    وارد یک زندگی دیگر شدم و رابـ ـطه‌ام را با یک خانم متأهل که شوهرش عاشقانه او را می‌پرستید، شروع کردم. خودم را عقب نکشیدم، بلکه عاشق شدم. نقشه می‌چینم برای تخریب زندگی کسی که قدرت عشق دست‌وپایش را بسته و او را بنده‌ی خود ساخته. درست هنگامی که می‌توانست مرا در مقابل استودیو‌‌یم به باد کتک بگیرد و افترا دهد، ترجیح داد با چشم‌هایی غمگین فقط جواب سؤال‌های ذهنش را بگیرد. اما من چه کردم؟ پافشاری پشت پافشاری برای تخریب زندگی‌اش! در حالی که او در دو روز شکسته و پیرتر شده بود. حتی این را هم می‌دانستم که به‌خاطر مشاجره با سمانه سکته کرده بود. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، خودم را می‌بخشیدم؟ معلوم است که بله! چرا؟ چونان عاری از وجدانم. یک کالبد بی‌روح که نه‌تنها زندگی خودش، بلکه اطرافیانش را هم به گند می‌کشاند و فقط به تماشا می‌ایستد.
    روتختی سیاه‌وسفیدم که هم‌رنگ تختم بود را روی سرم کشیدم تا از این افکار موریانه‌وار رهایی یابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    «بهمن»
    دقیقاً دو هفته از آن روز می‌گذشت و من هر لحظه دل‌تنگ‌تر از قبل می‌شدم. حس پسربچه‌ای را داشتم که به‌خاطر تهمتی ناحق، از دوستانش جدا و برای تنبیه به انفرادی فرستاده شده است. دل‌تنگی و بغض چون دستی قوی گلویم را می‌فشردند و من توانایی برای نجات نداشتم، آن هم در حالی که ریه‌هایم تقلای اکسیژن داشتند.
    نفس عمیقی ‌کشیدم و با دست اشک گوشه‌ی چشمم را گرفتم.
    تقی به در اتاق وارد شد و به آرامی باز شد. نگاهم به چشمان منتظر مادرم گره خورد و لبخندی که روی صورتش نقش بست، یک جان تازه‌ به جان‌هایم اضافه کرد. آمد و کنارم روی تخت نشست. پریشان‌حال بود و این را می‌شد از درهم‌بودن ابروهای نازکش و نفس‌های عمیق و پی‌درپی‌اش فهمید. سکوت سنگینی در فضای کوچک اتاق نشسته بود. با کف دستش ضربه‌ی خفیفی به زانویش زد و با تردید پرسید:
    - حاضر نمیشی مادر؟
    بغض به گلو و اشک به چشمانم هجوم آورد. نگاهم را به سقف دوختم و نفس عمیقی کشیدم تا مانع از چکیدن اشک‌هایم روی صورتم شوم. با تمام قوای وجودم فقط یک جمله ادا کردم:
    - الان حاضر میشم و میام.
    مادرم چیزی نگفت و با قدم‌هایی آهسته‌آهسته که ناشی از پادردش بود، از اتاق بیرون رفت. بلند شدم و با بدترین حالی که از خودم سراغ داشتم، بلوز و شلوار سیاهی بر تن کردم و بدون مرتب‌کردن موهای آشفته‌ام از اتاق بیرون رفتم. بوی کشک‌بادمجان در فضای خانه پیچیده بود. لبخندی روی لب‌هایم جان گرفت. مادرم به‌خاطر من غذای دل‌خواهم را پخته بود.
    از خانه بیرون زدم و کفش‌هایم را پوشیدم. منتظر مادرم ماندم تا ماشین را از حیاط خارج کند. حس‌های خوب چند دقیقه پیش پرید و دوباره جایش را به همان خوره داد. با قدم‌هایی سنگین به‌سمت ماشین رفتم و سوار شدم. نگاه خیره‌ی مادرم را روی نیم‌رخم احساس می‌کردم. هیچ حرفی برای گفتن و هیچ توانی برای توضیح نداشتم، فقط می‌خواستم تا از این لحظات پایانی همسربودن با سمانه و حمل اسمش در شناسنامه‌ام لـ*ـذت ببرم. سرخی چشمانم را تنها یادگار بعد از او نگه خواهم داشت.
    امروز اولین دادگاه طلاق من و سمانه بود. از آخرین تماسمان یک هفته می‌گذشت. مکالمه‌ای کوتاه که ختم شد به «برو درخواست طلاق بده». آخرین تیر خلاصش را هم زد و باز مرا همچون جامانده‌ای در زیر آوار رها کرد. خودش با زبان خودش بارها و بارها حرف‌هایش را زده بود و خواهان رفتنم از زندگی‌اش شده بود. پس اصرار و پافشاری برای ماندن در این زندگی چه فایده‌ای داشت؟ مجبور به رهاکردن بودم‌. فردای تماسش بی‌درنگ درخواست طلاق دادم آن هم با مضمون «خــ ـیانـت». کلمه‌ای که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم در انتهای اسم سمانه ببینمش.
    هنگامی که درخواست دادم، مردی که شکایت‌ها را بررسی می‌کرد، با چشمانی متعجب نگاهم کرد. از اینکه چطور هنوز سرپا مانده‌ام. شاید هم در ته دلش مرا «بی‌غیرت» خطاب می‌کرد، اما برایم مهم نبود چون هنوز فلسفه‌ای برای کلمه‌ی «با غیرت» تعریف نشده است.
    نفس عمیقی ‌کشیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم. ایستادن ماشین خبر از رسیدن به مقصد می‌داد. با دستانی عرق‌کرده و دلی تکه‌تکه‌شده، قدم‌هایی لرزان به‌سمت ساختمان قدم برداشتم. از راهرو که پیچیدم، اولین چیزی که دیدم، یک جفت چشم نگران بود که صاحبش از استرس، پوست سفیدش به سرخی می‌زد و مشغول جویدن پوست لب‌های غنچه‌ای‌اش بود. نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و با صدای بلند سربازی که فامیلم را می‌خواند، به‌سوی اتاقی که هدایت می‌کرد رفتم. قاضی پشت میزش نشسته بود و از پشت عینک مربعی‌شکلش قدم‌هایمان را دنبال می‌کرد. من وارد شدم و سپس سمانه.
    بی‌حوصله نشستم و هوفی کشیدم. فضای اتاق هر لحظه تنگ‌تر و نفس‌کشیدن سخت‌تر می‌شد. قاضی دست از نظاره برداشت و شروع کرد. با هر جمله‌اش بیشتر در خود فرو می‌رفتم و خرد می‌شدم. دلیل اصلی طلاق را که پرسید، مات ماندم. یک کلمه گفتم و تمام! شواهد و مدارک را ارائه دادم، قسم خوردم و باز قاضی یک مدت زمانی را برای راه آمدن گذاشت. خیلی دوست داشتم فریاد بکشم، بغضم را همین‌جا مقابل همان جمعیت بشکنم و بگویم «مگر خــ ـیانـت توجیح و راه‌ آمدن دارد؟»؛ اما فقط سکوت‌کردم و دست‌ازپادرازتر بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا