رمان فرزند گم شده | حبیب.آ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/03
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
472
سن
17
محل سکونت
اصفهان
چشمانم از شدت تعجب گرد شدند. ذهنم را بسته بودم و چهره‌ام را بی‌حس نشان داده بودم. برای همین هم حتی ذره‌ای به ذهنم نمی‌رسید که بفهمد حرف‌هایش را دروغ می‌دانم و به خاطر همین هم بسیار متعجب و وحشت زده شدم؛ چون او مثل جادوگران از همه چیز باخبر بود و به راحتی احساسات و افکارم را می‌خواند و این‌ها نشانه‌ی بدی برایم بودند.
سعی کردم ذهنم را که چون اسب رم کرده‌ای، آشفته و پریشان شده بود آرام کنم و با لحنی آرام حرف بزنم. اما نتوانستم پریشانی خاطرم و ترسم از او را پنهان کنم و او متوجه لحن ترسان و لرزش صدایم شد.
ـ تو از کجا فهمیدی؟
هیچ واکنشی نشان نداد و با سردی‌ای تمام گفت:
ـ چون تو پسر لیانایی. کسی که من بیست سال پیش قصد کشتنش رو داشتم؛ اما فهمید و مثل تو ترسید. آخرش هم همون ترسش نجاتش داد. درسته نتونستم بکشمش؛ اما تو رو که می‌تونم.
از شنیدن حرف‌هایش خشکم زد. از حرف‌هایش معلوم بود که تنفری عمیق نسبت به من دارد و قطعا اگر کاری نکنم خواهم مرد. برای همین هم دستم رو بالا بردم و ورد آتش رو اجرا کردم. حلقه‌های آتش به طور عجیبی به دور سرش چرخیدند و سپس به سمت خودم بازگشتند. دوباره حلقه‌ها را درست کردم؛ اما این بار یک دیوار دفاعی در برابر خودم قرار دادم و با تمرکز، ذرات هوای موجود در اطرافم رو به سمت پیشانی‌اش هدایت کرد. باد شدیدی شروع به وزیدن نمود. بادی مثل دیگر بادها؛ اما با تفاوتی واضح و آشکار و آن هم این‌که باد به سمت او می‌رفت تا او را نابود کند.
ـ خوب تمرین کردی توماس؛ اما کسی نیستی که بتونه من رو بکشه.
به محض شنیدن صدایش جریان هوا و دیوار دفاعی آتشی که در مقابلم بودند از بین رفتند و خنجر‌های تیزی به سمتم آمدند. با دیدن تعداد زیاد خنجرها کمی تمرکزم را از دست دادم. خنجر‌ها به سی سانتی متری‌ام رسیده بودند. فقط چند ثانیه به پایان عمرم باقی مانده بود. پایانی دردناک برای عمر کوتاهی که کرده بودم. پایانی که باید با فراق باز از آن استقبال می‌کردم. برای همین هم چشم‌هایم را بستم و صاف ایستادم. دیگر وقتش رسیده بود که صدای فریاد‌های گوش‌خراشش را شنیدم. چشم‌هایم را باز نمودم.
هاله‌ای نیرو‌های درونی‌ام به دور خودم و اسبم حلقه زده و خنجر‌ها را به سمت او برگردانده بود. نگاهی به او انداختم. یکی از خنجر‌ها به شانه‌اش برخورد کرده و به سختی زخمی شده بود. وقتی نگاه‌هایم را دید، رو به من فریاد زد:
ـ بزودی می‌میری توماس! منتظر من باش.
قهقهه‌ی بلندی سر دادم:
ـ منتظرت هستم پیرمرد!
و بعد در حالی که با پایم به شکم اسبم ضربه زدم، به راهم ادامه دادم و خود را مشغول به فکر کردن در مورد حرف های آلیس کردم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    سلام
    خوب هستید. شب پاییزیتون پر از اتفاقات خوب و دوست داشتنی.
    یک نکته رو باید می‌گفتم. این فلش بک تا پست بیست و پنجم ادامه داره. پیرمردی که توی پست قبلی نقش داشت توی این بخش فلش بک‌ هم نقشی رو ایفا می‌کنه. توماس‌هم که توی پست‌های سی تا چهل یه خواب ناندورون می‌بینه و ... .
    به امید نقد و نظرات شما پست رو فرستادم.
    فلش بک ـ دانای کل
    هفده سال
    با قدم‌هایی آرام از پله‌های سفید و مرمرین قصر طلایی بالا می‌رفت. یک سال از آن ماجرا گذشته بود؛ اما هنوز هم نمی‌توانست آن اتفاق شوم را فراموش کند. حق هم داشت. مادر بود دیگر، مگر می‌شود مادر فرزندش را از دست بدهد و برای اشک نریزد؟ مگر می‌شود مادری، اولین فرزندش را، درست در یک سالگی‌اش در درون رودخانه‌ای متلاطم ببیند و برای فرزندش نگرید. نه نمی‌شود. هر کس دیگری هم جای او بود این‌گونه غمگین و عزادار می‌ماند و حتی ممکن بود که مدت‌ بیشتری را هم در سوگ فرزند بگذراند؛ اما او باید آن فرزند را فراموش می‌کرد تا به دل‌های شکسته‌ی هزاران فرزند دیگرش که در سرزمینش از فقر و گرسنگی تلف می شدند برسد. به خاطر همین هم تصمیم گرفته بود که تمام مردم شهر را به تالار اصلی قصر طلایی دعوت کند و با آن‌ها حرف بزند.
    در حین این‌که به این موضوعات فکر می‌نمود، از پله‌ها بالا رفت و خود را به راهروی باریک که بر روی دیوار‌هایش نام تمام اجدادش را نوشته بودند شد و در حالی که چشمان مشکی رنگ و نافذ خودش را در حدقه می‌چرخاند نیم نگاهی هم به گل‌های پیچک خاصی که چون مار‌ها از دیوار‌ها بالا و پائین رفته بودند انداخت و از زیبایی‌شان به وجد آمد.
    از راهرو که خارج شد، به در ورودی تالار اصلی رسید. دو سرباز طلایی پوش، با دیدن او تعظیمی کوتاه نموده و بعد از آن‌که با صدایی بلند ورودش را به تالار اصلی قصر اعلام کردند، درب‌های آهنین و معرق کاری شده‌ی تالار را باز نمودند و او با قدم‌هایی استوار به سمت تخت سلطنتی‌اش حرکت کرد. از میانه‌ی مردم عبور می‌نمود و در حین راه رفتنش به چهره‌های افراد حاضر در سالن هم نگاه می‌کرد و با دیدن‌شان خود را به خاطر این سوگواری طولانی‌اش سرزنش و ملامت می‌کرد.
    با آرامش خود را به تخت سلطنتی‌اش به رساند و بر روی آن نشست. سرباز‌ها به سمت او چرخیده و تمام وزرای سرزمین گرگ‌های سپید نیز به او چشم دوختند. پلکی زد و رو به مردم شروع به صحبت کردن نمود:
    ـ به نام آفریننده‌ی این بعد و دیگر ابعاد.
    همه‌ی‌ شما می‌دانید که یک سال پیش، به شاهزاده کاسپین یک ساله حمله شد و وی را به رود انداخته و او را کشتند تا ما مدتی از اداره‌ی امور سرزمین‌مان دور شده به سوگ‌واری برای وی بپردازیم. متاسفانه من طی این یک‌سال آن‌قدر ناراحت و پریشان خاطر بودم که توان اداره‌ی این سرزمین را نداشتم و به همین دلیل اداره‌ی امور را به وزیر اعظم سپردم و میدانم که طی این مدت ایشان هم بیمار بوده‌ و نتوانسته‌اند امور را اداره کرده و سرزمین‌مان را نظم بخشند.
    به همین دلیل کمی وضع سرزمین بهم ریخته است که از امروز چنین چیزی خلاف اهداف من است. از شما مردم میخواهم تمام پرچم‌های عزایتان را جمع کرده، به مناسبت روز تاسیس سرزمین‌مان، شهر را آذین ببندید و از هدایایی که از طرف حکومت به شما داده می‌شود لـ*ـذت کافی را ببرید. اقداماتی هم بزودی انجام می دهیم تا شهر از نظر امنیتی بهتر و امن‌تر شود که تا چند روز دیگر به اطلاع شما رسانده می‌شود.
    به محض تمام شدن جمله‌اش تمام مردم و حضار درون تالار یک‌صدا فریاد زدند:
    ـ زنده باد ملکه‌! زنده‌باد ملکه!
     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    سلام عزیزانم
    ظهر پاییزی‌تون بخیر. راستش من می‌خواستم پست ها رو هاید نکنم. چون بهم گفته بودن باید از گزینه‌ای که باعث می‌شه شما صفحه‌ رو دوباره باز کنید تا بیاد استفاده کنم؛ اما شما که لایک نمی‌کنید. به همین دلیل مجبورم از این استفاده کنم.
    نظر توی پروفایلم فراموش نشه.

     
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    سلام
    امیدوارم از ظهر پاییزی‌تان بیشترین لـ*ـذت ممکن رو ببرید.
    این هم پست جدید
    پارت بعدی را روز جمعه می‌گذارم. نظر، نقد و لایک فراموش نشود.

     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    آخرین ویرایش:

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    قبل از گذاشتن پست یه توضیح کوتاه بدم:
    کارانوس و ادوارد یکین و فقط هر دفعه چهره شون رو تغییر می‌دن.
    اگه یادتون باشه، توماس رفت که وارد جنگل بشه. اون جنگل دروازده‌ی ابعاده و این‌طوری میاد توی بعد درندگان.
    پتروسی هم که قبلا نام بـرده شده یا توسط ادوارد خواهد شد یک پتروسه و هردو توی بعد درندگانن.
    پست بعدی پر از دیالوگ‌های قشنگ و ...‌ست.
    تقدیم به تمام تخیلی دوستان مخصوصا @مهربانوی ایرانی که خیلی حمایت کردن مارا با لایک‌ها و مطالعه شون.

     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    تا جمعه‌ ظهر خدا نگهدار
    شب پاییزی‌تان هم خوش باشد.
    نظراتتان را با جان و دل می‌پذیرم.

     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    سلام عزیزانم.
    نقد و نظر فراموش نشه.
    عزیزانم، به علت رسیدن به امتحانات ترم و این‌که امتحانام از یک دی شروع میشن، مجبورم کم‌کم آماده شم و پست‌گذاری روندش تند‌تر می‌شه.

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا