چشمانم از شدت تعجب گرد شدند. ذهنم را بسته بودم و چهرهام را بیحس نشان داده بودم. برای همین هم حتی ذرهای به ذهنم نمیرسید که بفهمد حرفهایش را دروغ میدانم و به خاطر همین هم بسیار متعجب و وحشت زده شدم؛ چون او مثل جادوگران از همه چیز باخبر بود و به راحتی احساسات و افکارم را میخواند و اینها نشانهی بدی برایم بودند.
سعی کردم ذهنم را که چون اسب رم کردهای، آشفته و پریشان شده بود آرام کنم و با لحنی آرام حرف بزنم. اما نتوانستم پریشانی خاطرم و ترسم از او را پنهان کنم و او متوجه لحن ترسان و لرزش صدایم شد.
ـ تو از کجا فهمیدی؟
هیچ واکنشی نشان نداد و با سردیای تمام گفت:
ـ چون تو پسر لیانایی. کسی که من بیست سال پیش قصد کشتنش رو داشتم؛ اما فهمید و مثل تو ترسید. آخرش هم همون ترسش نجاتش داد. درسته نتونستم بکشمش؛ اما تو رو که میتونم.
از شنیدن حرفهایش خشکم زد. از حرفهایش معلوم بود که تنفری عمیق نسبت به من دارد و قطعا اگر کاری نکنم خواهم مرد. برای همین هم دستم رو بالا بردم و ورد آتش رو اجرا کردم. حلقههای آتش به طور عجیبی به دور سرش چرخیدند و سپس به سمت خودم بازگشتند. دوباره حلقهها را درست کردم؛ اما این بار یک دیوار دفاعی در برابر خودم قرار دادم و با تمرکز، ذرات هوای موجود در اطرافم رو به سمت پیشانیاش هدایت کرد. باد شدیدی شروع به وزیدن نمود. بادی مثل دیگر بادها؛ اما با تفاوتی واضح و آشکار و آن هم اینکه باد به سمت او میرفت تا او را نابود کند.
ـ خوب تمرین کردی توماس؛ اما کسی نیستی که بتونه من رو بکشه.
به محض شنیدن صدایش جریان هوا و دیوار دفاعی آتشی که در مقابلم بودند از بین رفتند و خنجرهای تیزی به سمتم آمدند. با دیدن تعداد زیاد خنجرها کمی تمرکزم را از دست دادم. خنجرها به سی سانتی متریام رسیده بودند. فقط چند ثانیه به پایان عمرم باقی مانده بود. پایانی دردناک برای عمر کوتاهی که کرده بودم. پایانی که باید با فراق باز از آن استقبال میکردم. برای همین هم چشمهایم را بستم و صاف ایستادم. دیگر وقتش رسیده بود که صدای فریادهای گوشخراشش را شنیدم. چشمهایم را باز نمودم.
هالهای نیروهای درونیام به دور خودم و اسبم حلقه زده و خنجرها را به سمت او برگردانده بود. نگاهی به او انداختم. یکی از خنجرها به شانهاش برخورد کرده و به سختی زخمی شده بود. وقتی نگاههایم را دید، رو به من فریاد زد:
ـ بزودی میمیری توماس! منتظر من باش.
قهقههی بلندی سر دادم:
ـ منتظرت هستم پیرمرد!
و بعد در حالی که با پایم به شکم اسبم ضربه زدم، به راهم ادامه دادم و خود را مشغول به فکر کردن در مورد حرف های آلیس کردم.
***
سعی کردم ذهنم را که چون اسب رم کردهای، آشفته و پریشان شده بود آرام کنم و با لحنی آرام حرف بزنم. اما نتوانستم پریشانی خاطرم و ترسم از او را پنهان کنم و او متوجه لحن ترسان و لرزش صدایم شد.
ـ تو از کجا فهمیدی؟
هیچ واکنشی نشان نداد و با سردیای تمام گفت:
ـ چون تو پسر لیانایی. کسی که من بیست سال پیش قصد کشتنش رو داشتم؛ اما فهمید و مثل تو ترسید. آخرش هم همون ترسش نجاتش داد. درسته نتونستم بکشمش؛ اما تو رو که میتونم.
از شنیدن حرفهایش خشکم زد. از حرفهایش معلوم بود که تنفری عمیق نسبت به من دارد و قطعا اگر کاری نکنم خواهم مرد. برای همین هم دستم رو بالا بردم و ورد آتش رو اجرا کردم. حلقههای آتش به طور عجیبی به دور سرش چرخیدند و سپس به سمت خودم بازگشتند. دوباره حلقهها را درست کردم؛ اما این بار یک دیوار دفاعی در برابر خودم قرار دادم و با تمرکز، ذرات هوای موجود در اطرافم رو به سمت پیشانیاش هدایت کرد. باد شدیدی شروع به وزیدن نمود. بادی مثل دیگر بادها؛ اما با تفاوتی واضح و آشکار و آن هم اینکه باد به سمت او میرفت تا او را نابود کند.
ـ خوب تمرین کردی توماس؛ اما کسی نیستی که بتونه من رو بکشه.
به محض شنیدن صدایش جریان هوا و دیوار دفاعی آتشی که در مقابلم بودند از بین رفتند و خنجرهای تیزی به سمتم آمدند. با دیدن تعداد زیاد خنجرها کمی تمرکزم را از دست دادم. خنجرها به سی سانتی متریام رسیده بودند. فقط چند ثانیه به پایان عمرم باقی مانده بود. پایانی دردناک برای عمر کوتاهی که کرده بودم. پایانی که باید با فراق باز از آن استقبال میکردم. برای همین هم چشمهایم را بستم و صاف ایستادم. دیگر وقتش رسیده بود که صدای فریادهای گوشخراشش را شنیدم. چشمهایم را باز نمودم.
هالهای نیروهای درونیام به دور خودم و اسبم حلقه زده و خنجرها را به سمت او برگردانده بود. نگاهی به او انداختم. یکی از خنجرها به شانهاش برخورد کرده و به سختی زخمی شده بود. وقتی نگاههایم را دید، رو به من فریاد زد:
ـ بزودی میمیری توماس! منتظر من باش.
قهقههی بلندی سر دادم:
ـ منتظرت هستم پیرمرد!
و بعد در حالی که با پایم به شکم اسبم ضربه زدم، به راهم ادامه دادم و خود را مشغول به فکر کردن در مورد حرف های آلیس کردم.
***
آخرین ویرایش: