بعد از خوردن غذایم از پشت میز بلند شدم و به سمت لیانا که گوشهی کلبه و روی یک صندلی نشسته بود رفتم.
با شنیدن صدای پایم، سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
ـ غذات رو خوردی؟
بیتوجه به سوالی که پرسید، گفتم:
ـ قرار بود با من حرف بزنی. حالا غذام رو خوردم و وقتش رسیده.
لبخندی زد؛لبخندی تلخو مصنوعی.
ـ وقتی که تو یک ساله بودی، من ملکهی پتروس بودم . اون زمان تو دزدیده شدی پیش کارانوس و خواهرش یعنی آلیس رفتی که البته توی یه بعد دیگه زندگی میکردن. یه پیرمرد که دشمن پتروس بود در ازای افزایش قدرتش، پسر داییت رو به جای تو بهم برگردوند و منم به این جنگل اومدم تا یعنی با اون باشم که توی راه توسط ببرها کشته شد. آلیس و ادوارد یا همون کارانوس هم از تو خواستن بیای تا من رو برگردونی.
باورم نمیشد. طوری حرف میزد که انگار من پسر واقعیاش بودم و نمیدانستم که باید چه کنم.
ـ الان هم باید برگردیم، این ماموریت همهاش بهونهی بود تا تو رو به اینجا بکشونن و مهارتت رو بسنجن.
در همان حالتی که بودم ماندم و به حرفهایش را به یاد آوردم و به فکر فرو رفتم. چطور ممکن بود من پسرش باشم؟ من که از اول پیش آلیس و ادوارد بزرگ شدم. از طرفی هم او میگفت که قصد داشته پسر داییام را بزرگ کند و بعد از مرگ او تنها شده بود. پس چرا به دنبالم نیامد تا من پیشش باشم؟
اینها همه سوالاتی بودند که مدام از خودم میپرسیدم و نمیدانستم که چگونه به آنها پاسخ بدهم. برای همین هم سعی کردم خود را نسبت به آن سوالات بی توجه نشان دهم . من آمده بودم که آن زن را با خودم به نزد ادوارد و آلیس ببرم. پس نباید با فکر کردن به اینچیزها به خودم آسیب میزدم. به همینخاطر هم سرم را به طرفین تکان دادم و سپس رو به آلیس گفتم:
ـ آماده شو باید بریم.
لبخند کجی زد:
ـ من آماده هستم. اسبم هم که بیرون آمادهست.
با خودم گفتم:
" چه بهتر زودتر از حرفات سر در میارم."
و بعد بیآنکه حرفی به او بزنم به سمت در کلبه رفتم و نگاهی به بیرون انداختم. بورون را جلوی کلبه و توی فضای بازی که میان درختان جنگل بود دیدم. به سمتش رفتم و در حالی با دستانم یالهایش را نوازش میکردم، بـ..وسـ..ـهای روی پیشانیاش کاشتم و او هم فقط سرش را تکان داد.
ـ خب بریم.
نگاهی به سمتش انداختم. در کنار اسبش ایستاده بود و به من مینگریست. نگاهش برایم کمی عجیب بود و حدس میزدم که میخواهد حرفی بزند؛ اما نمیدانستم که چه میخواهد بگوید و برایم هم مهم نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم سوالی را که چند دقیقهای از به وجود آمدنش در ذهنم میگذشت را از او بپرسم.
ـ لیانا، اینجا راهی نزدیکتر از راهی که من ازش اومدم نداره؟آخه اون راه خیلی خطرناک به نظر میاومد!
لبخند دلنشینی زد:
ـ اتفاقا میخواستم بهت بگم از راهی که اومدی به اینجا بر نگردیم؛ چون خطرش بیشتره. این راهی که من میشناسم خلوتتره، هیچکدوم از جادوگرای سیاه هم توش کمین نکردن. پس میتونیم با خیال راحت به سفر کوتاهمون بپردازیم.
ـ باشه، پس از همون راه میریم.
سوار بورون شدم، او هم مثل من سوار اسبش شد. کمی جلوتر راه افتاد. به بورون در ذهنم گفتم:
ـ دنبالش کن، همیشه یه قدم عقبتر باش ازش.
ـ باشه توماس.
و بعد لبخندی زدم و در حین اینکه به اطرافم نگاه میکردم از او پرسیدم:
ـ یه سوالی داشتم. چیشد که من بیهوش شدم؟
با شنیدن صدایم با صدایی بلند خندید:
ـ هیچی فقط از بعدی که ادوارد و آلیس توش هستن خارج شدی. قرار بود اون دوتا بهت بگن از کجا وارد این بعد بشی؛ اما انگار دوست داشتن آزمایشت کنن و هیچی بهت نگفتم.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب ناسزایی به ادوارد و آلیس گفتم. یعنی میتوانستند با چند جمله، مرا از بیهوشی و آن همه حس بد و پوچیای که دیشب داشتم راحت کنند و آنوقت به سرشان زده بود که مرا بیازمایند!
ـ خب بعدا به حسابشون میرسم.
این حرف را بسیار آرام و فقط به خودم زدم؛ اما لیانا آن را شنید و گفت:
ـ ناراحت نشو! حتما دلیلی داشته که ... .
ـ حتما این همه دروغی که بهم گفتن هم دلیل داشته هان؟ خوشم میاد مادر خودم حتی روش نمیشه بگه مادرمه و اونم به خاطر اون دوتاست؛ هرچند که خودم هم هنوز باور نکردم اینا رو؛ اما اگه واقعیت داشته باشن یکی یکی به خدمت همهتون میرسم!
خودم هم نمیدانستم که چه میگویم. من هنوز لیانا را مادر خودم نمیدانستم؛ اما بازهم به خاطر آنخوابی که دیدم و حرفهایی که توی کلبه بهم زد، تا حدی او را مادر خودم میدانستم و ناراحت می شدم از اینکه این همه سال از او دور ماندهام؛ با این وجود، هنوز هم نمیتوانستم او را مادر صدا بزنم و یا اسمش را میگفتم یا هرچیز دیگری که به ذهنم می رسید را؛ چرا که هنوز این همه اتفاق را هضم نکرده بودم و چون انسانی که در تنگنا قرار گرفته باشد و نتواند هیچکار بکند شده بودم.
ـ انتظار داشتم رفتار بهتری از خودت نشون بدی توماس! تو الان هنوز تموم اون صحنهها و خوابهایی که دیدی با حرفهایی که بهت زدم رو هضم نکردی بعد انقدر از اون دو تا عصبی هستی؟ واقعا فکر میکنی حرفها و کارهات منطقیان؟ قطعا نیستن؛ چون تو به چیزایی اتکا میکنی که باورشون نداری و رسما بیارزشن برات و همین خودش یعنی اینکه تو با خودت کنار نیومدی! پس بهتره تا زمانیکه خودت رو پیدا کنی، قبل از انجام هرکاری یکمی هم فکر کنی! حرفهایش منطقی و عاقلانه بودند؛ اما من دوست نداشتم که اینگونه با حرفهایش مرا بیفکر و نادان بداند. برای همین هم زیاد توجهی به او نکردم و در سکوت کامل به راهم ادامه دادم و نگاهیهم به درختان برافراشته و دوستداشتنی جنگلی که درش بودیم انداختم. برگهای سبز و نوکتیز درختان با آن حرکت زیبایشان که در اثر وزش آرام باد بود، به همراه صدای دلنشین پرندگانی که روی شاخکهای کوچک و بزرگ درختان نشسته بودند و برای خود، از هوای خوب و فضای فوقالعاده زیبای درختان لـ*ـذت میبردند، برایم بسیار جذاب و دوست داشتنی و خاطره انگیز بود. صدای پرندگان نه بلند بود و نه آهسته که صدایی ملایم که شباهت بینظیری به صدای چنگ داشت، از پرندگان تولید میشد و هر آدمی که از آنجا عبور مینمود را به وجد میآورد.
بر روی درختان، موجوداتی کرم مانند و کوچک وجود داشتند که روی درختان سر خورده و آرام آرام، از روی شاخهها به اینطرف و آنطرف میرفتند. نام کرمها را نمیدانستم، به همین خاطر سکوتی که میان من و لیانا به وجود آمده بود را شکستم و پرسیدم:
ـ اسم این موجوداتی که روی درختها هستن چیه؟ خیلی شبیه کرمها هستن.
لیانا با شنیدن حرفم سرش را به سمتم چرخاند. نگاهم به چشمهایش افتاد. چشمهای نافذ و قدرتمندی که نیروی خاص و خارقالعادهای را که در وجودش بود به رخم میکشید.
ـ اسامی زیادی دارن؛ مثلا بعضیها بهشون میگن نوپورو یا توی پتروس اسمشون جونوکه.
بعد از زدن این حرف، نگاهی به اطرافش انداخت. در میان درختان جنگل و درست در بیشهزاری بودیم که هر قدمش بوی ببر و شیر و دیگر درندگان وحشی خوی را میداد. حرکت برگهای گیاهان کوچک و بزرگی که دورمان را احاطه نموده بودند حس میکردم و تا حدی از روی حس شیشمم میدانستم که آن گیاهان بر اثر باد حرکت نمی کنند. لیانا ناگهان ایستاد و شمشیرش را کشید. من هم به تقلید از او، به دنبال شمشیرم گشتم که دیدم پنهان شده و نامرئیاست. به یاد حرف آلیس افتادم. او گفته بود شمشیری که دارم نامرئیست؛ اما نگفته بود که چگونه از آن حالت درش بیاورم و حالا باید طبق قدرتهای خودم از نیرویم شمشیری می ساختم. به همین دلیل چشمانم را بستم و شی فلزی و سردی را از درونم حس کردم. بعد از چند ثانیه برخورد فلز سردی را به پوست دستم حس نمودم. چشمانم را باز کردم و آن را دیدم. شمشیری آبیرنگ و تیز و برنده!
هنوز در حال نگاه کردن به شمشیرم بودم که صدای غرش شیری را شنیدم. با عجله به اطرافم نگاه کردم. شیر بزرگی در حال غریدن بود. خواستم به سمتش حملهور شوم که لیانا گفت:
ـ هیچ کاری نکن توماس.
و سپس در حالی که شمشیرش را غلاف می نمود با صدایی بلند گفت: ـ منم لیانا، فرزند آدریان، شاهنشاه پتروس.
متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
کوتاه بودن پست ها را بگذارید پای این که می خواهم رمان در اثر عجله در نوشتن خراب نشود.
هر نقد یا نظری که دارید را بگوئید، در اسرع وقت ویرایش میشود.
" این روز ها فهمیده ام که نقد های تند و تخریبوار هم، خودشان فرصتی برای بهتر شدن اثر من هستند. عیدتان با تاخیر مبارک)
بورون گوشهایش را تیز کرد و سپس گفت: -همون پیرمردی که بهت حمله کرد رفته سراغشون. اینبار قوی تر شده، باید هر چه سریعتر بری.
بعد از شنیدن حرفهایش به سمتش رفتم تا سوارش شوم؛ اما او شیههای کشید و بدون آنکه اهمیتی بدهد از من دور شد.
- مادرت درخطره! هرچقدر هم که من سریع باشم نمیتونم زودتر از خودت به اونجا برسم. غیب و ظاهر شو.
با نگرانی چشمانم را بستم. کلبهمان را در ذهنم تصور کردم و سعی کردم غیب و ظاهر شوم؛ اما با برخوردم به مانع جادویی آنجا به عقب پرت شدم و در کنار رودخانه افتادم. ترس را با ذره ذرهی وجودم حس میکردم. اگر آلیس یا ادوارد کشته میشدند چه؟ اگر آن پیرمرد میتوانست آنها را بکشد، من باید چه میکردم؟ اگر لیانا آسیبی میدید برایم اهمیت نداشت. او را تازه دیده بودم؛ اما آسیب دیدن یا مرگ آلیس و ادوراد را به هیچوجه نمیتوانستم تحمل کنم.
-آروم باش توماس! تنها غیب و ظاهر شدن تنها راه تو برای رسیدن به اونجا نیست. نکنه حرفهای اون مرد نگهبان رو یادت رفته. تو میتونی گرگ بشی و با سرعت خیلی زیادی خودت رو به اونجا برسونی.
صدای بورون باعث شد لحظهای آرام شوم؛ اما با یادآوری اینکه من برای تبدیل شدن به گرگ آموزشی ندیده بودم، تمام و شوق و ذوقم را از دست دادم و با عجز گفتم:
- اما من برای اینکه تبدیل بشم آموزشی ندید... . - گرگ برای اینکه گرگ باشه آموزش نیاز نداره. گرگ از اولش گرگه و مثل اونها رفتار میکنه. برای تبدیل شدن به گرگ نیازی به آموزش نیست. اون رو در وجود خودت حس کن.
بورون داشت حرفی را تکرار میکرد که قبلا آن را شنیده بودم. البته نمیدانستم در کجا؛ اما مطمئن بودم که روزی کسی آن حرف را به من زده است. برای همین هم با اعتماد به حرفهای بورون، تمرکز کردم و خودم رو در قالب یک گرگ تصور کردم. گرگی که آماده بود هر دشمنی را از سر راه خود بردارد.
با بسته شدن چشمانم، حس کردم استخوانهایم در حال خورد شدن هستند. تمام وجودم را دردی فرا گرفته بود. از طرفی بوی خونی را حس میکردم که هزاران متر دورتر ریخته شده بود. بوی خون یک گرگ، یک انسان و یک شیر درنده را حس میکردم. کم کم رویش موهایی را در کمر و دست و پایم حس کردم و سپس صدای برخورد دندان هایم را شنیدم.
با باز شدن چشمانم، بدن ذرهای تعلل شروع به دویدن کردم. دویدن به سوی کسانی که دوستشان داشتم و برایم مهم بودند. حرکت هوا و شکافته شدنش توسط جسمم را و در آخر سرعت بالایی که داشتم را حس کردم. تمام راهی را که با بورون آمدم، در چند دقیقه طی کرده بودم. حالا دیگر میتواسنتم اتفاقاتی را که در مقابله کلبه میافتاد ببینم.
آلیس و لیانا در حالی در خون غرق شده بودند در کنار درب کلبه بیهوش شده و دراز کشیده بودند. پیرمردی که به من حمله کرده بود هم زخمی بود؛ اما ادوارد، با تمام توانش میجنگید. نه زخم میخورد و نه زخمی میزد. تنهای نیرویش را به سمت پیرمرد میفرستاد.
وقتی آن وضعیت را تماشا کردم، زوزهی بلندی کشیدم و با سرعت خودم را به پیرمرد رساندم و رویش افتادم. با پاره شدن آستینش و زخمی شدن دستهایش فهمید که کسی از پشت سرش به او حمله کرده و با نیرویش مرا عقب راند و فریاد زد:
- که اینطور! توماس کوچولو خودش برای جنگیدن اومده!
ادوارد دست از اجرای وردهایش برداشت و کنار من آمد. وقت آن رسیده بود که تبدیلم را باطل کنم. برای همین هم خودم را به شکل انسانیام در آوردم و رو به پیرمرد گفتم:
- تو هنوز هم میخوای با من بجنگی؟ دفعهی قبلی که شکست خوردی بس نبود؟ سلام دوستان بابت دیر شدن پارت گذاری من رو ببخشید. رمان رو در تبلت تموم کرده بودم که با سوختنش تماما حذف شد. اما از امروز هر وقت که بتونم براتون پارت مینویسم و میذارم تا تموم بشه. یه بخشایی هم ویرایش خواهد شد. پارت بعدی فردا گذاشته میشه و طولانی تر از این پارت خواهد بود.