رمان قعر سوزناك كفتارها | شب زده__ayatay كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

شب زده__αуαтαу

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/08
ارسالی ها
608
امتیاز واکنش
2,740
امتیاز
524
سن
21
محل سکونت
‼️رشوه خانه‼️
187471

به نام خداوند تاج و خداوند گنج

نام رمان: قعر سوزناك كفتار ها
نويسنده: شب زده__ ayatay كاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: مافيايى _ جنايى ، عاشقانه،معمایی
ناظر محترم: @^M_A_K_I_A^

خلاصه : «ترس ها را بايد به گورستانشان برد و با حرص تمام دفنشان كرد تا هواى دوباره زنده شدن به سرشان نزند!»
ترس همان حس مزخرفى بود كه او را وادار كرد، بيست و سه سال قبل، بعد از ترور وحشيانه ى برادرش دو كودك او را از هم جدا كرده و طبق قوانين خود پرورش دهد. حال وقت اجراى نقشه ى چند ساله ى انتقامش از باند صربستان بود. آتن با برادرش زيبا بود بى او شهر بوى خون ميداد بوى انتقام؛ اما غافل از آن كه سرنوشت بازى ها براى رساندن اين دوقلوها به هم ديده است.
آتن: پايتخت يونان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»


    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    مقدمه
    جايم اينجا نبود!
    آنگاه كه از سرِ اجبار بر كنار سفره ى كفتار ها نشستم تا نگويند اكسيژن حرام مى كند و بس سوزناك بود اين قعر، اين عمق، كه فقط كفتار مى طلبيد و بس!
    جايم اينجا نبود!
    آنگاه كه با زمزمه هاى محزون شب قدم برداشتم وبا اينكه احساس كردم؛
    پاهايم به استخوان سرد علف ها چسبيده !
    اما باز هم قانع نشدم ؛ قانع نشدم اين راه كه ميروم بيراهه اى بيش نيست!
    مى دانى؟ زمين گرد بود و هستى پربار من در منجلاب زهر دست و پا مى زد.
    باز هم نشد وحيف كه نشد باور كنم اين كره ى گُنده بَكِ گرد را !
    چشمان كور من در پى انتقامى ، بازى روزگار را فراموش كرد ؛ جدى نگرفت !
    زمزمه هاى شب مستم كرد و من كوركورانه به ته مانده ى باروتم اميدوار شدم !
    قرار بود بوى باروتِ سوخته مستم كند پس از قتلت ! قرار بود من باشم و پرش هاى شادى دلم از روى خندق مرگت !
    اما لعنتى اين چه آتشى بود؟چه شد؟ اصلا چرا اين قدر بى خبر؟ زخم عشقى به دلم زدى قد پاى بلند خورشيد !
    و من مبهوت و مسكوت ماندم . به راستى خودم در چاهى كه بهر خودم كندم گرفتار شدم؟يا تو زيادى زرنگ بودى؟
    قرار نبود چشمانم تك تك لبخندهايت، تك تك تپش هايت را بشمارد ! هرچه بود قرار نبود اين گونه چرخ بخورد چرخ نامرد روزگار ! قرار نبود عاشق شوم . قرارنبود باروت من خيس شود!
    (شب زده_αуαтαу)

    فصل اول: واقعيت
    ابراهيم با حرص دست هاى سياهش را تكان داده و ناله وار گفت:
    - چرا نمى فهمى احمق! آنيس عمرا قبول كنه . اونم به خاطر كى اون مردك؟!
    لوكاس با چشم غره وحشناك، اخم غليظى ميان ابروانش نشاند و غريد:
    - ميگى چيكار كنيم؟ دنيس دستور داده بهش بگيم.
    آرتور مثل هميشه با بى خيالى و در حاليكه سيب سبزش را به بالا پرتاب مى كرد،گفت :
    - خب چرا صبر نمى كنين خود دنيس بياد راضيش كنه؟!
    و به دنبال حرفش گاز محكمى به سيب درشتش زده و خود را بر روى كاناپه ى گردويى رها كرد.
    ايوان دستى به سر تاسش كشيده و با صداى آرامى زمزمه كرد:
    - هميشه همين طوره .كاراى سخت رو ميندازه گردنمون ! متنفرم از اين كه فكر مى كنه بـرده اش هستيم و سر به گوش !
    جرج با شنيدن حرفش ، خنده ى بلندى سر داد كه باعث شد دهان بزرگش ، زشت تر ديده شود و با همان خنده گفت:
    - غلام بودنمون رو خوب اومدى ولى خب جرأت دارى اينارو به خودش بگو !
    آرتور با بى حوصلگى پوفى كرده و ناليد :
    - خيلى خب ! پاشيد بريم سر كار و زندگيمون ! طبق معمول بايد خودم بهش بگم از شماها هيچ بخارى در نمياد.
    و دوباره بر روى چرم قهوه اى كاناپه رها شده و لبتابش را برداشت. آنيس با خونسردى به ديوار تكيه داده بود و به حرافى هايشان گوش ميداد كه نهايتا با بى حوصلگى از پله هاى سنگى بالا رفته و همزمان پرسيد:
    - چى شده؟
    و اين ابراهيم بود كه بى توجه به حرف چند دقيقه قبل آرتور، به حرف آمد:
    - ببين آنيس رئيس گفت ما اول بهت بگيم بعد خودش قراره بياد و توضيح بده.خب ، راستش تام ...
    با شنيدن آن نام منفور ادامه ى حرفش را بريد و با صداى بلند گفت:
    - نگو كه گند زده تو معامله !
    اما سكوتى كه برقرار شد نشان ميداد كه بازهم اين مردكِ زياده خواه زحماتشان را به باد داده ! نفس عميقى كشيد تا خونسردى ساختگى اش را دوباره به دست آورد . هميشه همين طور بود عصبانيتش سريع فروكش مى كرد . اين هم يكى از آن قوانين بى منطق دنيس است كه از 12سالگى برايشان ديكته شده بود .
    «نجوش جوشيدى ول نكن ولى آروم آروم برو دوست شو بعد شكار كن»
    بى توجه به نگاه هاى پر سوالشان به طرف آشپزخانه رفت و در يخچال را باز كرده و بطرى بزرگ ورزشى اش را يك نفس سر كشيد و محكم بر روى ميز چوبى كوبيد:
    - لعنتى !
    سكوت حاكم بر سالن نشان ميداد كه با خيال راحت به سلول هايشان رفته اند. چشم چرخاند و نگاهش به آرتورى افتاد كه روى آن راحتى اصيل دراز كشيده و در حالى كه لبتابش روى شكمش بود به سرعت تايپ مى كرد و هر از گاهى گازى به سيبش مى زد. با احساس سنگينى نگاهش ، سرش را بالا آورد و با آن شيطنت مخصوصش به او خيره شد و گفت:
    - ميدونى كه دنيس مى خواد برى پسر عزيز كردش رو نجات بدى ! گويا اينبار تو بد دردسرى افتاده و به نظرم از اونجايى كه دنيس ميدونست قراره مثله الان سگ بشى...
    تيز نگاهش كرد كه آرتور حرفش را بريده و با خنده دستانش را بالا برد:
    - آقا اصلا من تسليم ! اونجورى كه نگاه مى كنى ميخوام خودمو چال كنم .
    آنيس با خنده ى مرموزى كه چال گونه اش را به نمايش مى گذاشت ،گفت:
    - قضيه ى خالد كه يادت نرفته نمى خواى كه تو هم خوراك جودى بشى ! ميدونى كه از گوشت مذكر به طور عجيبى حض مى بره !
    - اه ! برو بابا تو هم با اون پيت بول آدم خوارت!
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    خالد مرد كويتى بود، كه 3سال قبل با گندى كه زد و همكاريش با باند اسپانيا ، خيانتش برملا شد و با مجرم شناخته شدنش قانون اُمرتا* را هم به بدترين شكل شكست فقط با انديشه ى آنكه ديگر در زندان امنيت دارد و شكنجه نمى شود! و خب خالد بيچاره كه نميدانست با پول مى توان دنيا را چرخاند . خريدن يك زندانى فرارى كه كارى نداشت ! داشت؟ چه سرنوشت تلخى داشت آن جوانك كه به علت جثه ى بزرگش خوراك چند وعده اى جودى شده بود.آنيس چرخيد و با همان پوزخند راه زير زمين را پيش رو گرفت. در ذهنش كلمه ى «ماموريت» زنگ مى زد . هه ! ماموريت برود آن هم به خاطر آن مردك ؟! عمرا. با ورود به سلول سياهش آرامش مختل شده اش را به دست آورد. نگاهش روى جمله اى كه به زبان روسى ، با گچ روى تخته سياه بزرگش نوشته بود ، ثابت ماند
    «لعنتى نامردِ چرخون سوخته هاى گمنام من به چه نامى يخ زدند؟»
    حرفى بود كه مولان بر اين روزگار به قول خودش بى مرام مى زد. دخترك احساساتى كه بعد از اين همه سال هنوز هم نتوانسته بود لطافت زنانه اش را كنار بگذارد. حس مبهمى بود اينكه بايد قانون خلقت را زير پا مى گذاشتند و به جاى زنانگى، مردانگى مى كردند تا مبادا در مقابل فرد مقتولشان احساس داشته باشند! اصلا مگر شدنى بود؟! به سمت كمد سياهش رفت و صفحه ى انگشتى اش را لمس كرد. در با صداى كمى باز شد. لباس هايش را كنار زده و بدنه ى داخلى كمد را لمس كرد و عقب تر رفت. كمد چرخيد و اتاقك كوچكى با طراحى سُنتيش نمايان شد يك بار كوچك فريبنده! لبخندى زد و با انگشت كلكسيون كلت هاى كمرى اش را لمس كرد به تازگى بمبها و نارنجك هاى دست سازش هم به مجموعه ى محبوبش پيوسته بود. دست در جيبش كرد و فلشش را بيرون آورد و در كشوى زير مسلسل يوزى اش پنهان كرد. نفسش را با صدا بيرون داد و با كلافگى دستى به موهاى چند سانتى اش كشيد.اين گونه نمى شد بايد آن را به جاى امنى منتقل مى كرد. صفحه را لمس كرد و آن را به حالت اولش برگرداند و لباس هايش را مرتب كرد و بيرون آمد. در كمد را بست و دوباره صفحه را لمس كرد تا قفل شود. به زن درون آينه ى تمام قدش خيره شد و چرا امروز به طور مكرر تاريخ در ذهنش تكرار مى شد؟
    ***
    - من نمى خوام تحت هيچ شرايطى جلب توجه كنى! مادرت روس بود و البته بسيار زيبا و خب متاسفانه تو هم ژنش رو به ارث بردى دوست دارم تو آينده تو رو با بمب هايى كه مى سازى، با اين تك تيراندازيت بشناسن نه با اين موهاى بلندت! زنانگى تو دنياي گرگاى كله پوك ممنوعه. من برا خودت ميگم در جريانى كه اين هم جزو...
    -دنيس ميشه واضح بگى چى مى خواى؟
    و جوابش ريش تراشى بود كه دنيس در نهايت بى رحمى برايش داده و گفت :
    - خودت انجام ميدى يا من ب...
    - خودم مى تونم !
    جمله اى بود كه به سختى با كنترل بغضش گفت و او فقط 14ساله بود!
    ***
    چند سال قبل با كمك لوكاس و دور از چشم دنيس اطلاعات مخفى پرونده اش را هك كرده بودند . در پرونده اش نوشته بود كه پدرومادرش روس بودند و طى تصادفى با آتش گرفتن ماشينشان مردند. به همين سادگى! كوتاه، مختصر و باور نكردنى ! كش و قوسى به بدنش داد در اين غيبت چند روزه ى دنيس در تمرينات هم به خودش و هم به بقيه سخت گرفته بود . امروز هم كمى از روتين خارج شده و بيشتر وزنه زده بودند؛ خسته شده بود اما چيزى كه به خستگى اش مى افزود دغدغه ى ذهنى جديدش بود مى دانست اين بار گندى كه تام زده بزرگتر از آن بود كه دنيس مثل هميشه ماست مالى كند. آن قدر بزرگ كه دنيس از او كه دشمن درجه يك تام بود كمك بخواهد ! بر روى تخت بى تشكش دراز كشيد و سختى چوب را كه زير كمرش احساس كرد با بى حوصلگى ناليد:
    - گندش بزنن اين زندگى رو كه هيچ چيزش عادى نيست!
    دنيس به او و مولان ياد داده بود نه تنها احساسات لطيفشان بلكه هرچيزى كه بوى لطافت ميدهد را دور بريزند از جمله تُشك خواب ! دنيس از آن ها خواسته بود تا زنانگى را در وجودشان خفه كرده و به جاى ان مردانگى را بياموزند ؛ تا مبادا براى مقتولشان دل بسوزانند! مگر مرد ها احساس نداشتند؟ قبول مى كرد كه جنس زن لطيف تر است ولى اين منطق مزخرف را درك نمى كرد و امان از اين منطقيات و قوانين بى مفهوم دنيس كه همگى در نظرش چرنديات بودنند و بس. از طرفى دنيس كارش را خوب بلد بود آموزش وتربيت آن هم از نوع نظامى! و به قول خودش تفنگدار تا آخرين گلوله اش خبر دار است و بس! دنيس در تبديل يك انسان به ماشين آدم كشى تبحر فوق العاده اى داشت. دوباره يكى از خاطرات ماندگارش در ذهنش جان گرفت.
    ***
    - دنيس خواهش مى كنم، دنيس غلط كردم آخ
    - ...
    - دنيس خواهش مى كنم به خاطر خدا اين بار رو ببخش آخ كمرم!
    و هق هقش بلند شد. صداى سيلى براى چند ثانيه ساكت و مبهوتش كرد.
    - دين جزو تفرعات هست براى بار هزارم ما كه طالبان نيستيم! مى فهمى يا نه؟ اينجا قانون فقط اونيه كه من ميگم! اينجا مقدسات فقط اونيه كه من ميگم گرفتى؟ آخه احمق من اين چند سال رو داشتم چي بهت ياد ميدادم؟هان؟
    و چنان نعره اى زد كه آنيس چشمانش را از درد و ترس بر هم گذاشته و ناليد:
    - ميدونم دنيس گفته بودى ق...قول ميدم آ...آدم ببشم...
    - آره آدم كه ميشى! اونم از نوع وحشيش ! گوش كن دختر ! خوب گوش كن! تو و مولان تنها كد هاى دختر هستين كه زنده موندين ! تو يه كُدى كُد! مى فهمى ؟به دنيا مياى تا بكشى و كشته بشى!
    و سپس زمزمه مانند ادامه داد:
    - هـيچ چيز تو واسم مهم نيس جز اون مخت كه قراره خوب ازش به كار ببرى ؛ البته تو كار هاى مفيد
    و او با تمام بى حالي و خونريزى اش روى آن تخت ميخ ميخى دقت كرد كه دنيس چقدر مفيد را غليظ ادا كرده بود. او رحم نكرد بلكه با لحن صلح جويانه ادامه داد:
    - آنيس ! راه آزاديت فرار از من نيست ! اگه به حرفام گوش بدى از كد بودن و يكبار مصرفى در مياى ارتقاء درجه پيدا مى كنى مياى پيش خودم!عمارتم! ميشى از مهره هاى اصليم !
    (و آنيس نمى دانست كه حتى بسيار قبلتر از آن اتفاق جزو مهره هاى اصلى آينده ى باند، انتخاب شده بود و هدف دنيس فقط ترساندن آنيس و به قول خودش آموزش حرفه اى اش بود.) سپس با آن حال اسفناكش او را ميان رطوبت و بوى منفور خون خود بر روى آن تخت شكنجه ى ميخ ميخى ،رها كرد و درست آن دم كه بالاخره عزرائيلِ جانش آمده بود ، از آن شكنجه گاه آزاد شد! او با آن نيمچه هوشيارى اش شنيد كه دنيس گفت:
    - تو حالا حالا ها بايد زنده بمونى!
    ***
    او و مولان فقط خواسته بودند از ان جهنم فرار كنند! با حرص دستى به شقيقه هاى كم مويش كشيد . به ياد دارد آن موقع ها طالبان در بورس بود و اين اواخر هم داعش ! چه فرقى داشت؟ در قوانين آن ها با فرقه هاى افراط گرا مى توانستند تجارت اسلحه داشته باشند تا زمانى كه منافعشان به خطر نيفتد براى دنيس اهميتى نداشت كه اگر طرف مقابل يك گروه تروريستى افراط گراى ريش بلند باشند يا يك كارخانه ى دارويى قانونى با كاركنان اتو كشيده اش! در دو حالت هم پاى ميز مذاكره مى نشستند !

    *اُمرتا قانون سکوت مافیاست. در واقع تمام بده بستانی که بین مافیا و مشتریان اش انجام می شود، باید در سکوت باشد و البته همه این اصل را می پذیرند که تمام رابـ ـطه ها مشخص است و ربطی به دولت ندارد. قانون امرتا است که باعث می شود مافیا هیچ وقت گیر نیفتد.اگر كسى از اعضاى يك خانواده ى مافيايى توسط دولت مجرم شناخته شود ، شخص حق شكستن قانون امرتا را ندارد.در غير اين صورت توسط اعضاى خانواده كشته خواهد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    دنيس بعد از 6 روز از مسافرت كارى اش برگشت. آرتور چند روز قبل زنگ زده و گفته بود كه آنيس به هـيچ عنوان رفتن به آن ماموريت و صد البته نجات پسر خرابكارش را نپذيرفته وحال بدون كمك دست پرورده اش عملا لنگ مى زد و هيچ كارى نمى توانست بكند ! وارد آتن (پايتخت يونان)كه شدند ، لبخند كوتاه و آسوده اى زد.
    «هيچ جايى مثل كشور خون ريخته ى اجدادت نميشه» جمله ى برادر متعصبش بود ! به راستى مگر برادرش هم به خاطر كشورش جان نداده بود؟هرگز فراموش نخواهد كرد زمانى را كه روحش را همراه اسطوره اش دفن كرد! آنگاه كه برادر عزيز تر از جانش تا ابد خوابيد، پر از آرزو و آرمان بود و حالا او مانده بود و اين حس بُرنده ى انتقام! انتقام از تك تك آن جانى ها !
    نبايد خون برادرش پايمال مى شد نه تا زمانى كه خون هاى زيادى ريخته مى شد ! بايد گلگون ميشد اين زمين تا سرد شود شعله ى انتقامش!نفس عميقى كشيد به خيابان هاى پر دود آتن خيره شد. دلش هـ*ـوس Gyros (غذاى سنتى يونان ) آن هم با سس تزاريتى زياد كرده بود از آن هايى كه ابراهيم بعد از تمرين هاى نفس گيرشان و مثلا به دور از چشم او در آشپزخانه ى زير زمين آماده مى كرد . اولين بار بود كه خيابان استوديو را اين همه شلوغ مى ديد. از روى حسرت آهى كشيد و يونان جوان را به ياد آورد كه هرسال خيابان هاى بزرگش در آتن پر ميشد از گردشگران فراوانى كه از مناظر باستانى شهرشان عكس گرفته و لـ*ـذت مى بردند . چه رنگى بود روز هاى جوانى اين شهر سالخورده. به نظرش سقوط يونان دقيقا از زمانى شروع شد كه كسانى چون هرمس ساماراس( برادرش) و تمامى آن وطن دوستان متعصب ، ترور شدند و يا از آن قبل تر سقوط يونان از آنجايى شروع شد كه بى غيرت هاى نفوذى حكومت را به دست گرفتند. همه در ظاهر تظاهر مى كردند دموكراسى و جمهورى پارلمانى و درواقع جريان حكومت همان سيب گنديده اى بود كه از ظاهر سالم و از باطن ويران شده بود. به راستى از چه زمانى زيردستان جاى رئيس را گرفتند و چه ميشد اگر براى يكبار هم كه شد اين كُره گرد بودنش را به رخ نكشد؟!
    و حال كه مى بيند و افسوس ميخورد كه اين يونان ميراث كسانى چون هرمس و امثالشان نيست. اين روز ها از اين يونان فقر بيداد مى كند . بوى متعفن ديكتاتور همه جارا گرفته و جنايات واى از آن جنايات شبانه و فعاليت هاى زيرزمينى، افت شديد اقتصادى! با خود ميگويد:
    - چه خوب كه رفتى هرمس و نديدى و چه افسوس كه براى اين جان دادى! هر چقدر گفتم اين ها توجه نمى كنن سكوت كن و تو گفتى هرگز! به هيچ وجه ! استبداد و زور برام رنگى نداره ! اين مردم چشم به راه كسايى مثل ما هستن ! كسايى كه جرئت داشته باشن و مقابل اين سگ صفتا وايستن حتى اگه به قيمت جونشون تموم بشه!
    ديدى؟ ديدى عزيز برادر؟ گذشتن از جانت ارزشى داشت؟ اين ها همان نمك نشناس هايى هستند كه تو را افراطى ناميدند . چه با حضور تو و چه حالا بدون تو همچنان به مفت خورى هايشان بى وقفه ادامه مى دهند .
    _قربان رسيديم
    كيف سامسونتش را جابجا كرده و پياده شد. بى توجه به «خوش اومديد قربان» نگهبان ها وارد باغ عمارت شد. جودى با ديدنش پارس كرده و بالا پريد . جلو رفت و دستى به سرش كشيد . تنها مذكرى كه جودى با ديدنش وحشى نميشد ، دنيس بود!
    _رئيست برگشت.
    جودى با خوشحالى دوباره پارس كرده و دمى تكان داد. روبروى در اصلى ايستاد بعد از تماس چشمى و لمس اثر انگشتش در باز شد و به خانه ى سه اتاقه اش وارد شد. اين خانه تظاهرى فقط براى رد گم كردن بود اصل كارى زيرزمين و تشكيلاتشان بود. روبروى سالن ايستاد و دستش را به ديوار كشيد . ديوار به كنار كشيده شده و پله هاى زير زمين نمايان شد . پايين رفته و پس از اطمينان خاطر از بسته شدن ديوار به سالن خالى نگاه كرد و ابرو بالا داده و با تك خنده اى گفت:
    - چه استقبال گرمى!
    معلوم بود همه در سلول هايشان اطراق كرده اند. البته به جز جرج و ابراهيم كه مثل هميشه در آشپزخانه در حال پر كردن شكم هاى سيرى ناپذيرشان بودند. كيف سامسونتش را به همراه كت برند كيتونش، روى مبل گذاشت.
    جرج با ديدنش دو انگشست سسى اش را كه در حال درست كردن سالاد مخصوص بود، بالا آورد و به نشانه احترام تكان داد و گفت :
    - هى ابراهيم ! رئيس.
    ابراهيم دستپاچه هيكل عضله اى اش را از پشت گاز سراميكى چرخاند ؛ به آن تكيه داده ، به دنيس سرى تكان داد . دنيس از عكس العملش نيمچه لبخندى زدو در حاليكه بطرى ورزشى روى ميز را بر ميداشت گفت:
    - چى قايم كردى باز اونجا ؟
    ابراهيم به طور احمقانه اى به جرج چشمك زد تا لو ندهد و جرج مفهوم را گرفته بدجنسانه گفت :
    - رئيس پنج تا *موساكا درست كرده واسه خودش!
    ابراهيم ناله وار زير لب گفت:
    - لال شى مرتيكه، گل بگيره دهن گشادت !
    دنيس خنديده و گفت :
    - استثناعا اين بار تك خورى كن خستم ؛ در ضمن اين بطرى ماله كدومتونه؟
    جرج با خنده انگشت اشاره اش را تكان داده و گفت:
    - فك كنم آنيس!
    ابراهيم زبانش را به لپ فشار داده و گفت :
    - اوه اوه پس...
    بى توجه به حرفش در پلاستيكى را باز كرد و تمامى آن را نوشيد.
    - رئيس نبودى جات حسابى خالى بود!
    ابراهيم به تاييد سرش را بالا پايين كرد. دنيس چشم ريز كرده و و با لحن شكاكش زمزمه كرد :
    - چيه انگار آنيس خيلى تو تمرين ها جزغالتون كرده كه دلتون واسه «من» تنگ شده!
    ابراهيم كمى خم شد ؛ با دقت نگاهى به اطراف كرد و با صداى آرامى گفت :
    - جزغاله چيه؟! من يكى كه كم مونده بود گريم بگيره!
    - بى خود ! شما اين جورى آموزش ديدين در ضمن من سفارش كرده بودم جورى ازتون كار بكشه كه نتونين شلواراتون رو هم بالا بكشين!
    آرتور با شنيدن سر و صداى بالا حدس زد كه دنيس برگشته. عينك مطالعه اش رابيرون آورد و صفحه لبتابش را خم كرد. با خستگى چشمانش را ماليد و دستى به موهاى خرمايي مواجش كشيد.براى لحظه اى با مكث به صفحه خيره شد. و يك ممنوعه ى ديگر را به ياد آورد ؛ ممنوعه هايى كه روز به روز از ياد بردنشان سخت و سخت تر ميشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    ***
    - عاشق موهاتم
    - منم عاشق توام بيگوده!
    دخترك با خنده جيغ كشيد:
    - به من بيگوده نگو! ميرم موهامو صاف كنما!
    با قهقه محكم تر فشارش داده و گفت:
    - خوشم مياد! ماله خودمى
    ***
    اين خاطرات نابودش مى كرد ؛ نابود! پوفى كرد بهتر بود براى رها شدن از اين كشمكش ذهنى اش بالا برود . نقاب شوخ هميشگى اش را زد و با لبخند به اصطلاح ژکوندش از اتاق خارج شده و از پله هاى سنگى سياه بالا رفت و همزمان بلند گفت:
    - به به ! دكتر جوزف منگله*عزيز رسيدن بخير رئيس جان !
    دنيس با حرص دستى به دور دهانش كشيد ؛ديگر نمى دانست كدام شكنجه اى را اعمال كند تا اين پسر شوخ طبعى و روحيه ى هميشه شاد و شنگولش را كنار بگذارد.
    - تو سرت به تنت سنگينى ميكنه نه؟! آخه مردك بزار سوختگى هاى تنت خوب بشن بعد بيا اينجا جلو چشمم زجرنامتو امضا كن!
    قطعا اگر استعداد هاى فوق العاده اش در تيراندازى و به خصوص خنثى سازى بمب ها نبود تا بحال به دست خودش در گور در حال پوسيدن بود! آرتور تك خنده ى حرص آورى كرد از ياد آورى آن روزى كه در يك عمليات بسيار حياتى و مهم در حالى كه بمبى را خنثى مى كرد كه 32 ثانيه تا انفجارش مانده بود و اگر منفجر مى شد همگى به فنا مى رفتند . او در آن وضع مشوش كه همه با استرس به دستانش خيره شده بودند از دنيس درخواست كرده بود تا آهنگ شاد محلى را پخش كند استرسش كمترشود و با اينكه عمليات با موفقيت به پايان رسيده بود اما دنيس تحت هيچ شرايطى از تنبيهش نگذشته بود و آن روز هم كمرش با شمع سوخته بود!ولى خب هركس كه او را ميشناخت ميدانست كه آرتور مدلش اين است ! «آرتور» همان فرانسوى قلابى با اخلاق موسیو گونه اش و آن پوست شیر برنجی اش یک مرد به ظاهر اصیل بود حتى دنيس كه خود يك پا صراف انسان بود عاجز بود در استخراج گذشته ى مجهولش كه گويا به طور كامل و بى هيچ اثرى پاك شده بود. اما چگونه و چرا ؟مبهم بود
    - هى دكتر جوزف جان بهتره منو بيخيال شى بچسبى به ورژن زنانه ى هيتلر كه تو زيرزمين با مسلسل يوزى منتظرته!
    جرج با تاسف برايش سر تكان داد و ابراهیم با حرص چند باری پلک زد و در نهایت دنيس با اخم كيف و كتش را چنگ زد كه باعث شد آرتور با لحن كشيده اى بگويد :
    - جونم جذبه!
    آرتور به خوبى ميدانست كه دنيس يك ترميناتور بى اعصاب به تمام معناست ؛ به خصوص اين روز ها كه شرايط اصلا باب طبعش پيش نمى رفت و نبايد كسى به پر و پاچه اش مى پيچيد چه بسا كه پا روى دمش مى گذاشت!
    دنيس جلو آمد و درست در فاصله ى ده سانتى صورتشان از ميان دندان هاى قفل شده اش آرام غريد:
    - بهتره حواست به كارت باشه و از هر لحاظ بهترين باشى وگرنه با كمال ميل آمادم كه واست جايگزين بيارم!
    آرتور از رو نرفت و با همان لبخند كجش ابتدا به چشم راست و سپس چشم چپش خيره شد و مانند خودش زمزمه كرد:
    - مطمئن باش هيچ كس بهتر از من نيس! خودت كه بهتر مى دونى! در ضمن...
    صدایش را زمزمه وار کاهش داد:
    _ فک نکن نمیدونم این اواخر خودتو وارد چه ماجرا هایی کردی!
    و خم شد و در گوشش گفت:
    _ بهتره بگم وارد چه فرقه هایی!
    دنیس با شک چند لحظه ای خیره اش شد آرتور پوزخندی زد وكسى جز آنيس نميدانست كه چرا اين همه از دنيس متنفر است و سعى دارد هميشه اعصابش را خرد كند! جرقه ى انتقامى كه دنيس در قلب آرتور زده بود ، فراتر از يك كينه ى معمولى بود و آرتور فقط منتظر بود منتظر آن روز ! دنيس سرش را با تاسف تكان داد و از پله ها پايين رفت. روبروى اتاقش ايستاده ؛ قفل را باز كرد و وارد اتاق با آن تم سفيد و قهوه اى اش شد و بوى نم را تنفس كرد .كراواتش را با حرص باز كرد و زمين انداخت و راه حمام را در پيش گرفت! ماراتُن ديگرى در راه بود «راضى كردن آنيس» بايد افكارش را جمع و جور مى كرد وقتش بود كه حقايق رو شوند.

    جوزف مِنگِلِه (Josef Mengele)پزشك، انسان‌شناس و افسرِ آلمانى و عضو اس اس بود. لقبِ وی در میانِ اسيران آلمان نازى،فرشته ى مرگ بود در جریان جنگ جهانی دوم، مِنگِله ۲۱ ماه پزشک اردوگاهِ معروف آشويتش شد. او در همین ۲۱ ماه تحقیقات فراوانی بر روی اسرای این اردوگاه که همگی محکوم به مرگ بودند،انجام داد.

    موساكا: از غذاهاى بسيار مشهور يونان است.این غذا، سس گوجه روی تکه های گوشت گوساله ریخته شده و متناوبا لایه های بادمجان شیرین به همراه سس بچامل خامه ای اضافه می شود.
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    پاريس / 20 دسامبر ساعت 2 بامداد
    قلم مويى را براى بار آخر به قوطى محتواى رنگ زرد فرو بـرده و همانطور كه چكه چكه رنگ ميريخت،بالا آورد و با دقت چشم هاى آن تنديس را جلوه داد. سرش را كمى عقب كشيد و به كار نهايى اش خيره شد. آن چشم هاى عسلى خمـار با فك مربعى كشيده و پوست سفيدش، زيبايى خيره كننده اش را به رخ مى كشيد و او براى هزارمين بار از خود پرسيد : مگر مردى به اين زيبايى هم وجود دارد؟. به ياد دارد آن زمان ها كه دست در دست در خيابان هاى پاييزى پاريس قدم مى زدند، هر عابرى با شيفتگى به زيبايى اش خيره ميشد و چه رويايى بود براى مادمازل هاى جوان پاريس. البته اگر جنتلمن بودنش را هم فراموش نكند؛ او فوق العاده بود . به پرتره ى زيباى روبرو اش خيره شد و چقدر برازنده بود تا در بهترين نمايشگاه سال در Grand Palais ، به نمايش گذاشته شود. اين بار بايد بهترين هايش را عرضه مى كرد اين بار همه چيز متفاوت بود. از جايش بلند شد و پشت پنجره سياه نيم دايره ايستاد و به شب چراغانى شهر خيره شد و چقدر مسحور كننده بود اين زيبايى كه ايفل را با تمامى عظمت و بلندى اش به رخ ميكشيد . چه خوب كه اينجا را كارگاهش كرده بود و به تمامى منبع آرامش و الهامش بود.آن پنجره هاى بزرگ نيم دايره اش كه ارتفاعشان تا زمين بود و ديوار هاى رنگى كه پر بود از نقش هاى فى البداهه و بى معنى اش ! لبخندى زد و با خاموش كردن پريز تمامى آن لامپ هاى بزرگ و كوچك كه بى هيچ قاعده اى از سقف شيروانى با طنابى اويزان بودند، به آرامى نور باختند. نيم بوت هاى سياهش را در آورد و دسته ى كف اتاق را كشيد كه همزمان با آن پلكان چوبى به پايين فرود آمد. از پله هاى چوبى پايين رفت و نخ راكشيده پلكان را به حالت اول بازگرداند.با خستگى خميازه اى كشيد و به سمت قهوه جوش رفت و ماگش را روى ميز دونفره گذاشن كه همزمان صداى La vi en rosen از گوشى اش بلند شد . گوشى را برداشته و با ديدن نام دانيال به شدت تعجب كرده و سپس با لبخند جواب داد:
    _Bonjour پدر خوانده ى عزيز
    دانيال خنديده و گفت:
    _پدر سوخته رفتى اونور واسه من باكلاس شدى ؟
    تك خنده اى كرده و گفت :
    _حال منم خوبه شما چطورى ؟
    دانيال با لودگى گفت:
    - خيلى خب حالا تو هم الان زنگ زدم پيش خودش فك مى كنه چه تحفه اى چند ساعت بعد كه تو بغلم چزوندمت مى فهمى كه نبايد سر به سر بابات بزارى!
    با خوشحالى جيغ كشيد و موهاى كوتاهش را پشت گوش فرستاد و گفت:
    - چى؟ دارى مياى اينجا؟
    دانيال صدايش را كلفت كرده و گفت :
    - بله افتخار ميدم اون خونه ى فسقليتو منور كنم! الان تو فرودگاه آتاتورك هستم يه چند روز ميشه استانبول اومده بودم گرچه جات حسابى خاليه . قرار بود سوپرايزت كنم كه اونم ديدم نه از شدت خوشحالى ضعف مى كنى ميمونى ور دلمون...
    و به دنبال حرفش خنديد.
    _الان حدود سه چهار ساعت ديگه اونجام...
    _چى شد كه خواستى بياى؟
    دانيل جدى تر هميشه گفت:
    _بايد حرف بزنيم!
    تعجب كرد هر زمان كه دانيال جدى ميشد يعنى طوفانى در راه است به ياد دارد زمانى را كه دوستانش بسته هاى سيگار را در كيفش پنهان كرده بودند و امان از خبر چين هاى كلاس كه به مدير گفته بودند مدير زرنگشان به دانيال زنگ زده و گفته بود كه دخترت با سه بسته سيگار مدرسه مياد اين ديگه چه وضعشه ؟ و آن روز او بى خبر از همه چيز به خانه رفته بىد و دانيال دقيقا به همين جديت رو بوويش نشسته و حرف زده بود . دوران هنرستانش آنچنان جالب نبود . آمار دخترانى كه تمامى لاتى هايشان را پاى روشنفكرى گذاشته و تحت حمايت اين برچسب هزاران كار مى كردند و چقدر بد كه نام هنر را به گند مى كشيدند با صداى آرامى پرسيد :
    - كدوم فرودگاه؟
    - Le Bourget لازم نيس بياى قراره يه ماشين كرايه كنم.
    احساس مى كرد طوفانى در راه است ؛ طوفانى ويرانگر! و خود را ميشناخت . خب او از همان ابتدا بنيه ى ضعيفى داشت! آهى كشيد واقعا فقط بنيه ى ضعيف؟ نمى دانست!
    «خس به صد سال طوفان ننالد و گُل ز يك تندباد است ويران!»
    ***
    دنيس نفس عميقى كشيده واز پله ها پايين رفت. عادت نداشت در بزند اما اين اتاق فرق داشت . صاحبش كسى بود كه اين چند سال با موفقيت هايش خود را به همه ثابت كرده و باعث شده بود مثل آرتور از زير سلطه اش خارج شده و به يك رئيس تمام معنا تبديل شود . تقه اى به در زد و با شنيدن بيا وارد شد . آنيس پشت كامپيوترش نشسته و مانند آرتور به سرعت تايپ مى كرد. به غير از شوخ طبعى آرتور اين دو شباهت اخلاقى فراوانى داشتند . چرا؟ آنيس سر چرخاند و باديدن دنيس صندلى اش را به عقب هل داد و بلند شد و با نزديك شدن به او با طعنه گفت:
    - سفر بخير رئيس
    - چرا قبول نكردى؟!
    - نمى خواى بپرسى اين چند روز رو چه كارايى كرديم ؟ معمولا بعد هر سفرت گزارش مى گرفتى ! چى شده كه اون پسرت تو اولويت قرار گرفته؟
    و طلبكارانه به قيافه ى دنيس خيره شد.دنيس با كلافگى به سمت ديوار پر نوشته و سياه اتاق چرخيدو قدم زد. مى دانست كه جواب اين سوال اصلا باب طبع آنيس نبود . آنيس دست به سينه به كمدش تكيه داده بود و با چشمانش حركات دنيس را دنبال مى كرد . براى شكستن آن سكوت پرحرف هم كه شده گفت:
    - نكنه انتظار داشتى قبول كنم ؟! با چه دليلى ؟
    دنيس به طور ناگهانى چرخيد و با صداى بلند بدون نگاه به صورتش گفت:
    - ازم دليل نخواه !
    - چرا چون خودتم مى دونى جوابت اون چيزيه كه سال هاست تو وجود ما به هر روشى دارى مى كُشى؟ نه؟ احساساتى شدى؟
    - بس كن !
    پوزخند زده و بدون تغيير دادن قيافه ى بى حسش گفت:
    - نه بزار بيشتر بگم برات ! چون اون پسر گور به گور شُدت مرگش حتميه و تو نمى خواى از دست بديش ! اين طور نيست رئيسِ بى وجدان من؟
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    جمله ى آخرش آن قدر بلند بود كه دنيس براى لحظه اى چشمانش را بست . ميدانست آنچه كه ازش مى خواهد شدنى نيست ! دنيس چه توقعى داشت از آنيسى كه سايه ى تام را با تير مى زد ؛ اما خب تام هم پسرش بود! درست است كه هيچ وقت محبت متقابلى بينشان شكل نگرفته بود ، اما نمى توانست اين رابـ ـطه ى خونى را ناديده بگيرد. به ياد دارد آن زمان ها كه 16 ساله بود پدرش به جان مادرش مى افتاد و تا مى توانست او را ميزد. مادرش با نفرت و گريه به آن ها نگاه مى كرد و مى گفت:
    - خون خون را مى كِشد
    و هرمس با جان و دل تلاش كرد تا به مادرش ثابت كند كه آن ها با پدر سگ صفتش فرق دارند! البته حالا بايد گفت هرمس با تمام مردم دنيا فرق داشت و خودش ، الحق كه پسر آن بدبختِ دائم الخمر است.
    با صداى آرامى گفت :
    - اون پسرمه! همون جورى كه تو هم براد...
    آنيس اجازه نداد ادامه بدهد با بى حالتى اوليه اش گفت:
    - مى دونستم! مى دونستم ؛ دنيس تو خودت نتونستى قاتل احساست بشى ولى خيلى خوب ماله مارو كشتى !
    - آنيس تو بايد برى ! پسرم وارث همه ى اين ثروت و ادامه دار نسل كوفتيمون هست!
    _آره نسل كثيفت و ثروت لجنت! بايدى وجود نداره ! من با قوانين خودم پيش ميرم !
    دنيس با عصبانيت غريد:
    - من هنوز رئيستم لعنتى!
    نگاه آنيس آن قدر پر طعنه بود كه مى گفت من نباشم تو هيچى ! با كلافگى دستى به سرش كشيد. ميدانست كه روزى آنيس آنقدر قدرتمند مى شود كه مقابلش بايستد هرچه باشد،خون هرمس در رگ هايش بود و دنيس قرار بود آن روز حقايق را رو كند . با لحن مرموزى ادامه داد:
    - فقط جون تام نيست ؛ خروار خروار دلارمون هم بدون اين كه معامله بشه مى افته دست ترياد هاى چينى! پسر احمق من حسابشو خالى كرده كه نقد بده و مثلا تو عالم خودش كمى هم با قمار خوش گذرانى كرده و يه دختر چينى رو واسه يه شب كرايه كنه!
    آنيس لبخند زده و گفت:
    - همچين هم عجيب نيست ها تاريخ داره تكرار ميشه هميشه يه شاه باعرضه، پسر بى عرضه داشته كه نسل،حكومت و يا ثروت مملكتشون رو به باد ميداد. حالا هم كه پسرتو! دنيس دقت كردى اين چندمين باره كه پسرت گند بالا مياره خودت جمع و جورش ميكنى؟ فكر كردى ما ها احمقيم نمى فهميم؟ حالا اين بار هم كه گندش بزرگه منو مى فرستى وسط من جونمو واسه اون كركسِ لاشخور فدا نمى كنم انگار يادت نرفته كه با من چيكار كرد!
    دنيس براى بار هزارم به خود لعنت فرستاد بابت ده سالگى آنيس ، آن شب لعنتى و ماموريت اجبارى خودش با پسر ١٧ ساله ى مستش كه از نبودنش سو استفاده كرد و به جان دخترك ده ساله افتاد. با ناراحتى گفت:
    - چون فقط "تو "مى تونى.
    و به او خيره شده و ادامه داد :
    - تو بهم مديونى!
    اين جمله همان جمله ى تكان دهنده بود ؛ اولين بار آنيس با صداى بلندى قهقه زد كه باعث شد دنيس از خشم به سمتش حمله كند و يقه اش را گرفته و بالا بكشد:
    - احمق ! چيز خنده دارى نگفتم !
    آنيس محكم دستانش را از يقه اش جدا كرده و غريد:
    - بهت مديونم ؟! حرف دهنتو بفهم مرتيكه! تو منو به آدمكش تبديل كردى .منو از دخترانگيم ، انسانيتم، شرفم جدا كردى . شدم يه انگلى كه نمى تونه يه زندگى عادى داشته باشه . چيرو بهت مديونم؟!
    - مجبور بودم نبايد دست اون باند ميفتاين!
    - ميوفتاديم؟منظورت كيه دنيس چى ميگى؟
    وقتش رسيده بود! وقت كنار زدن پرده هاى ناگفته!
    - شما ضريب هوشيتون بالا بود.تحت هيچ شرايطى نبايد دست دشمن ميفتادين اونا شمارو سرمايه مى ديدن و به هر طريقى مى خواستن ازم بگيرنتون!
    آنيس گنگ و گيج روى تختش نشست .دنيس هم متقابلا صندلى پشت ميزش را چرخاند و نزديك تخت آورد و نشسته و با لحنى كه مغرور و مفتخرى ادامه داد:
    - شما دختراى سياستمدار نابغه ى يونان ، هرمس ساماراس ، بودين! برادر زاده هام !
    آنيس با شنيدن برادرزاده براى چند ثانيه از شدت شوك لرزيد دنيس رحم نكرد ادامه داد :
    - اون موقع كه مادرت به شما ها يعنى تو وخواهردوقلوت حامله بود ،آنيس وحشت زده بهش خيره شد.آن كابوس! آن زن با مهربانى هايش و چشم هايى كه مانند خودش بود. آن تصوير مبهم!
    ***
    - عشقاى كوچولوم يه خبر خيلى خوبى دادم بدويين بغـ*ـل مامى.
    هر دو دخترك با موهاى خرگوشى شان به طرف مادرشان دويدند.آليسا هردو را محكم بغـ*ـل كرده و با شيطنت در گوششان گفت:
    - قراره بريم پارك!
    با جيغ مادرشان را محكم فشار دادند آخر خيلى كم پيش ميامد از آن عمارت پر نگهبان خارج شوند.
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    ***
    دنيس ادامه داد:
    - تو ماه آخر حاملگى يه هفته مونده به زايمان هرمس ترور شد. ماسون ها*تهديدش مى كردند تا باهاشون همكارى كنه.
    دنيس با لحن غمگين و پرحسرت كه براى آنيس تازگى داشت ، ادامه داد:
    - مادرت يه مانكن روس بود دوتاشونم معمولى نبودن. گرچه هرمس تو اون ماه ها بود كه ديگه مى خواست اعلام كنه كه سياست رو كنار ميذاره اونم هرمسى كه مى گفت عمرا از اين ميدون بركنار بشه ! عشق چه كار ها كه نمى كرد ! درست روزى كه قرار بود تو جلسه بركناريش رو علنى كنه ،كشته شد ! با مسلسل به رگبارش بستن! يه انتهارى بى هويت ساده و راحت! هرمس بهم گفته بود كه مى خواد با آليسا به استراليا بره وتو روستاى دنج Manarola با شما يه زندگى آرامى داشته باشه! مى گفت دنيس آينده ى بچه هاى در خطره بايد نجاتشون بدم حتى به قيمت تموم شدن آرزوهام ! هه! چى فكر مى كرد و چى شد ! روزيكه هرمس كشته شد روح منم باهاش مرد ! هرمس همه چيز من بود ، اسطوره ، پدر ، مادر !همه چيز و همه كس! پدرم يه دائم الخمر بدبخت بود كه تو 17سالگيم مامانم رو كشت ! چند روز بعد هم در اثر مصرف زياد الكل دو اوج مستى مرد! از اون موقع هرمس شد يه حامى ،يه قهرمان حتى با اينكه فقط 3سال فاصله ى سنى داشيم! روز ترور هرمس ،تصميم گرفتم انتقام تك تك اونايى كه تو اين ماجرا حتى سرانگشت دخالت داشتن رو بگيرم. آليسا يه هفته بعد زايمان كرد. بهش گفتم كه هرمس بخاطر يه سفر ضرورى رفته كانادا باور نكرد گفت :
    - هرمس گفته بود مى خواد اولين نفر باشه كه بچه هارو بغـ*ـل مى كنه!
    نگران شد! قبل از اين كه بهش بگم ،خودش فهميد ؛ جرأت نكرد بپرسه از رفتاراش ،كلافگياش مى فهميدم كه هم مى خواد بدونه و هم مى ترسيد، دودل بود! اون روز بهم گفت:
    - دنيس الان نه!
    فهميد چيزى كه قراره بهش بگم اصلا خوب نبود! بعد يه ماه اصرار كرد و من بهش گفتم. اولش ساكت بهم خيره شد بعدش عين ديوونه ها جيغ كشيد ، موهاشو چنگ زد، منو زد ، خودشو زد ، اگه اون روز نگرفته بودمش خودكشى كرده بود . تا ده روزخودشو تو اتاق حبس كرد ؛ گفت كه مى خواد فقط خودش باشه و خاطراتش با هرمس! انگار نه انگار دو تا بچه ى 40 روزه داره . يه پرستار آوردم واستون مجبورا بهتون شير خشك مى داديم . اوضاع خيلى به هم ريخته بود . مهره ى اصلي اون ترور برنامه ريزى شده تونسته بود فرار كنه ، داشتم در به در دنبالش مى گشتم بالاخره فهميدم تو صربستان بوده . بعد از مرگ هرمس قبل از اين كه اون ده نفر قاتل فرار كنن ،تك تكشون رو گرفتم و با بدترين شكنجه ها نابودشون كردم . خودشون گفتن كه 24 ساعت تمام براى كشتن هرمس نقشه كشيدن و هر كدوم تو بخشى از اين قتل دست داشتن! .خب اونا كه نمى دونستن برادر هرمس يه تشكيلات زير زمينى داره .باندمون نوپا بود؛همه تازه نفس ، حريص و وفادار به هم ! اون روزا اوضاع عمارت بدتر شده بود ،آليسا ميومد شما رو فقط ميديد وقتى مطمئن مى شد زنده هستين باز بر مى گشت تو زندانش ! تو اون آشفته بازار بود كه فهميدم خرمگس داره بر ميگرده يونان! شَك بر انگيز بود كسى كه قاچاقى از اين كشور خارج شد و از من فرار كرد چرا بايد به يونان بر مى گشت؟ به محض ورودش رديابيش كرديم خيلى راحت تو فرودگاه گرفتيمش ! اونم انگار كه منتظر من بود كه با بى خيالى همراهيم كرد! با اين كه مى دونست قراره زجر كشش كنم و بعد بكشم! اون روز فقط يه جمله بهم گفت اينكه:
    - ايدز دارم وبالاخره ميميرم حالا چه به دست تو يا هم اون بالايى. اون اِسكلپوس(سگ)هم بايد مى مرد.
    درست روى نقطه ضعف من پا گذاشته بود!هرمس ! احساسات خلاف قوانين بود و من هرمس رو بيشتر از جونم دوست داشتم!
    چشمان دنيس در هاله اى از يك غم غريبانه محو شده بود:
    - كشتمش ! اولش پوست ساق هاشو كندم! اون خوك كثيف با خنده فرياد مى زد،با خنده هم گريه مى كرد! قبل از اينكه تكه تكش كنم، گفت:
    - دنيسمن حتى قبل از كشتن هرمس سرمايه هامو پس انداز كردم ! مثل تو كه حتى از قبل مردن هرمس ، باند قاچاق اسلحه تشكيل داده بودى!بعد من قراره سرمايه هام ادامه بدن! مى دونى كه سرمايه هاى من پول كثيف سياستم نيس! افراد وفادار من كه قراره نسلشون رو تا زمانى كه تو بميرى و حتى بعد از تو ادامه بدن تو آينده منتظر هر اتفاقى باش ،قراره افرادم تشكيلاتتو ببلعن! و اينكه حتما حالا انگيزه اى براى قويتر كردن باندت دارى نه؟ هرچند هيچ موقع نفهميدم چرا با وجود برادر قانونمندت تو كار خلاف رفتى!
    تيكه تيكش كردم !ديوونه شده بودم. سرمايه ى انسان يعنى يه باند مافياى جديد با استراتژى هاى ناشناخته ! اون روز واقعا اعصابم خراب بود اون قدرى كه پتانسيل يه كشتار ديگه رو داشتم. قرار بود به عمارت سر بزنم بايد يه كارى مى كردم كه آليسا از اين بى خيالى و بى تفاوتيش در بياد .به عمارت كه رفتم يه راست نمايشم رو شروع كردم جلو چشماى همشون چاقوى جيبيم رو در آوردم و با بى حسى به آليسا گفتم:
    - شنيدم بچه هاتو نمى خواى پس بزار من تك تك خلاصشون كنم شايد هرمس جونت اومد هوم؟؟
    به كنارتو كه اومدم آليسا وحشت زده به طرفم حمله كرد و با ناخن هاش كل صورتمو خون انداخت . بايد يه جورى خالى ميشد. خدمتكارها سعى كردن جداش كنن،نذاشتم! اجازه دادم بهش هر كارى مى خواد بكنه ؛ بازم منو زد ،خودشو هم زد و در آخر جيغ زد كه به بچه هاش دست نزنم و هر فحشى هم كه خواست به من داد.بعد اينكه خوب خالى شد شماها رو محكم بغـ*ـل كرد. لحظه ى آخر بهش گفتم كه ديگه از من لطافت و نرمشى نمى بينى ،تا حالا هم زيادى مراعات دل داغديده ات رو كردم ؛ اگه بشنوم بچه هاتو نمى خواى مطمئن باش به به قويترين آدم كش هام تبديل مى كنم ! اما كاش كه نمى گفتم! آليسا اون روز ازم ترسيد! اونم بدجور! من فقط خواستم بهش بفهمونم كه واسه شما مادرى كنه! تو همون روزا بود كه يه زن با يه بچه ى هفت ساله اومد سراغم و ادعا كرد كه پسرمه! من حتى اون زن رو يادم نمى اومد. اون زن هم با حرص گفت:
    - وقتى تو اون بار مـسـ*ـت كردى ،بايد فكر اينجاشم مى كردى ! هفت سال من بزرگش كردم از اين به بعدش رو تو بزرگ مى كنى بابت اين هفت سالم پول ميخوام !
    با يه آزمايش كوچيك فهميدم پسرمه! پول اون زن رو دادم. با خودم گفتم: - خب حالا پسر دارم!
    اين هم خوب بود، هم بد! خودم رو نفرين مى كردم بابت هفت سال قبل كه يه مرد خوشگذرونِ بيخيال بودم و مثل بابام فقط مـسـ*ـت ميكردم! اگه هرمس نبود شايد الان خيلى وقت پيش به خاطر مصرف بالاى الكل مرده بودم ! از طرفى خوب بود چون كسى رو داشتم كه بعد خودم راهم رو ادامه بده . تو اون اوضاع واقعا سرم شلوغ و اوضاع هم به هم ريخته بود و منِ احمق امانتى هاى داداشم رو فراموش كرده بودم!
    و آليساى ترسان از من بى خبر نقشه ى فرار مى كشيد!
    بيشتر آدم ها وقتى مى ترسن تصميماى احمقانه اى مى گيرند نمونش خودم!

    *ماسون ها:فراماسون‌ يا همان ماسون ها یکی از مرموزترین و بحث‌برانگیزترین گروه‌های مذهبی جهان هستند.آنها کار می‌کنند تا سیاست و امور مالی را در کشورهای مختلف تحت کنترل بگیرند.یکی از اسرار فراماسون‌ ها این است که فساد اداری ماسون‌ها کاملا مستند است، اما این امر اغلب پوشیده می‌ماند.امروزه در جهان ماسون ها به شکل نامتناسبی در حوزه‌های بانکداری، سیاست، و حکومت مشغول هستند. حتی بیمارستان‌ها و دانشگاه‌ها اغلب توسط ماسون‌ها اداره می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    - از يه طرف تام كه بسيار منزوى و ساكت بود من رو پدرش نميدونست؛ از طرفى اوضاع اونقدر آشفته بود كه وقتى نداشتم به عمارت سر بزنم ماهى يه بار، بيشتر وقت ها دوماهى يه بار! داشتيم رد باند مافيايى رو مى زديم كه اون مرتيكه ى جانى تو لحظه ى آخر عمر لجنش اعتراف كرده بود. تو عمارت خدمتكار هايى كه انتخاب كرده بودم خودشون آموزش ديده بودند و توما به همشون نظارت مى كرد. كماندوى 57 ساله اى كه بازنشسته ى ارتش آمريكا بود كه به عنوان دايه ى شما به عمارت فرستاده بودم تا علاوه بر اون نگهبان ها مواظب شما و آليسا باشه.با وجود اينكه پير شده بود اما زبر و زرنگ و با سياست بود منم چندين سال بود مى شناختمش و حيف كه اعتماد كردم! نمى دونم اصلا كى شد كه اون اتفاق شوم افتاد و مادرت دست شما رو گرفت از اون عمارت پر از نگهبان و مجهز فرار كرد.محال بود اون تنهايى ، با دو تا بچه بتونه فرار كنه؛ مگر اينكه توما بهش كمك مى كرد! اولين خيانت ! از روزى كه من اون جمله رو گفته بودم سه سال مى گذشت و آليسا در تمام اين سه سال به فكر فرار نقشه مى كشيد و منِ احمق به حدى بى خبر بودم ، اون زن"توما" كه نميدونم چقدر بهش داده بودن و منو كه سال ها قبل پسرش رو نجات داده بودم ،فروخت! و با يه نقشه ى احمقانه اى مادر سادتون رو فرار داد! و چقدرساده بود آليسا كه فكر مى كرد اون گرگ بره نما ميتونست بچه هاش و خودش رو از دريدن حفظ كند! و من چقدر احمق بودم كه فكر ميكردم عمارت براشون امنيت داره غافل از اينكه خودم شما رو تو دهن گرگ فرستاده بودم!
    ***
    سه سال بعد 15اكتبر سال 1993 ساعت 5 بامداد،عمارت هرمس ساماراس
    آليسا با اضطراب امواج طلاييش را با كشى محكم بسته و همزمان با صداى لرزانش از توما پرسيد:
    - تو مطمعنى موفق ميشم؟ واى خدايا خودت كمك كن.
    توما كه اصلا اهل دلسوزى نبود با آن صداى كلفت خود گفت:
    - آليسا اين همه ضعيف نباش! به آينده ى بى دردسر بچه هات فكر كن! من كاملا اسكورتت مى كنم از لحظه اى كه از عمارت خارج شدى افراد من قراره به طور كامل پوششت بدن. وقتى رسيدى خيابان limfo اونجا رو نيمكت ها بشين قراره يه ماشين سفيد به دنبالت بياد و آليسا اصلا نپرسيد كه اصلا چه لزومى دارد پياده تا آنجا برويم و بعد سوار ماشين شويم! مگر از همان جا نمى شد سوار ماشين شد؟
    تو ما عكس راننده و ماشين را نشان داده و گفت:
    - بعد با هويت هاى جعلى ميرين استانبول اونجا ديگه با پاسپورتاى اصليتون مى تونين به روسيه برين تا خود روسيه هم 7 تا باديگاردمم باهاتون مياد.
    و سپس با لحن شوخى ادامه داد:
    - در ضمن مواظب رفتارت با اون راننده باش يه ذره بد اخلاقه البته نترس ها با خوشگلايى مثل تو كارى نداره! حالام بيا صورتت رو جورى گريم كنم كه خودتم نتونى بشناسى!
    و به دنبال حرفش كلاگيس سياه رنگ را بالا آورد.دقايقى بعد آليسا با چهره ى تغيير كرده اى همراه دو دخترش از زيرزمين عمارت خارج شدند. هوا هنوز تاريك بود كمى دورتر 4 نفر از افراد با لباس مبدل ايستاده و اطراف را مى پاييدند توما دستى به شانه ى آليسا زده وگفت :
    دقايقى بعد آليسا با چهره ى تغيير كرده اى همراه دو دخترش از زيرزمين عمارت خارج شدند. هوا هنوز تاريك بود كمى دورتر 4نفر از افراد با لباس مبدل ايستاده و اطراف را مى پاييدند توما دستى به شانه ى آليسا زده وگفت :
    - خودشونن تو برو، نگرانم نباش اونا قراره مواظبت باشن!
    دست دو دخترش را فشار داده و راه افتادند. Limfo تنها يك خيابان بالاتر بود .وارد خيابان كه شدند لبخند كوتاهى زد خم شد و گفت :
    - خسته شدين عشقاى مامى؟
    دخترك موفرفرى با بغض لب زد:
    - مام بغـ*ـل!
    آليسا خم شد و محكم بغلش كرد و گفت :
    - ببخشيد عزيزم. يه كمم تحمل كنين سوار ماشين ميشيم
    و سپس روى نيمكت كنار خيابان نشستند.
    دومان بر طبق وظيفه ى هميشگى اش در اين ساعت مشخص ردياب آليسا و دو كودكش را روشن كرد و باديدن صحنه ى روبرويش نعره كشيد
    - چى ؟ لعنتى!
    دستى به گوشش كشيده و جواب داد:
    - از عقاب به مركز از عقاب به مركز. آليسا داره فرار مى كنه! تكرار مى كنم آليسا داره فرار مى كنه!
    دنيس به سرعت به پشت سيستم حمله كرده و جواب داد:
    - چى دارى ميگى لعنتى؟!
    - ردياب نشون ميده كه اونا الان خيابان ليمفو هستن.
    - واى واى آليسا!
    سويچش را چنگ زد و بلند گفت :
    - چجورى تونسته فرار كنه ؟
    - قربان بگم افراد بيان ؟
    - اونايى كه آتن موندن رو بفرست زود!
    به سرعت از پله ها پايين رفته و دستى به پشتگوشش كشيده و گفت:
    - بگو
    رئيس ! 6 نفرفقط به ماموريت نرفتن!
    فحش بلندى داده وگفت:
    - خيلى خب همونا رو بفرست .
    - خودمم بيام؟
    - نه! تو بشين سر تشكيلاتت! همينم مونده هك بشيم!
    سريع سوار ماشين شد.
    - قربان دارن پشتتون ميان.
    - خوبه!
    به سرعت در خيابان ليمفو پيچيد
    - لعنت به سادگيت آليسا!
    ماشينش را نگه داشت و پياده شد...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا