رمان قعر سوزناك كفتارها | شب زده__ayatay كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

شب زده__αуαтαу

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/08
ارسالی ها
608
امتیاز واکنش
2,740
امتیاز
524
سن
21
محل سکونت
‼️رشوه خانه‼️
- مامى مامى ماشينه اومد.
آليسا سر چرخاند با ديدن ماشين سفيد با همان مشخصات لبخندى زد و بلند شد .آنيس با اخم دست خواهرش را كشيده و مقاومت كرد . يكى از افراد توما جلو آمد و با جديت گفت:
- بريد ديگه منتظر شماست!
و سپس با دست آليسا را هل داد ودر ماشين را باز كرد...
_آليسا نه! سوار نشو! اين يه تله است!
همه چيز در كسرى از ثانيه اتفاق افتاد و صداى شليك هايى كه درخيابان مسكوت پيچيد . دنيس با خشم به افرادش كه پشت ساختمان سنگر گرفته و شليك مى كردند ، گفت:
- پوششم بدين لعنتى ها پوششم بدين !
آليسا با وحشت سرچرخاند كه با ضربه ى محكمى كه به سرش خورد، به داخل ماشين پرت شد .زن با لبخند ساختگى به سمت دو كودك چرخيد . آنيس با زرنگى دست خواهرش را كه گريه مى كرد محكم گرفته و كشيد .زن با لبخند جلو آمد و گفت:
- سوار شيد.
آنيس اخم كرد وسرش را تكان داد .دنيس دقيق هدف گيرى كرد و...
_زود باشى...
كه با چشمان باز و صورت خونى در مقابل چشمان دو كودك 3ساله به زمين افتاد. راننده با ديدن دنيس كه به طرف ماشين مى دويد پوزخندى زد و گفت :
-ديگه تو خواب زنتو ببينى!
و گاز داد . با ديدن حركت ماشين با خشم به قدم هايش سرعت داد كه يكى از افراد توما با زرنگى جهت شليكش را از پشت ديوار تغيير داده وبه زانوي دنيس شليك كرد . با درد روى زمين افتاد و بلند به دو كودك گفت:
- بدوييد
و بلند تر داد زد :
- پوشش پوشش بدينشون!
درگيرى بين افراد توما و دنيس شدت گرفت. آنيس دست خواهرش را گرفت و فقط اين را فهميد كه بايد بروند ! هق هق دختر مو فرفرى بلند شد:
_مامى مامى
آنيس دستش را كشيد:
- بيا
با قدم هاى كوچكشان شروع به دور شدن كردند. آنقدر كوچك بردند كه به راحتى در خيابان هاى بزرگ آتن از چشم محو شدند.
- كجا دارين مى رين اين وقت صبح كوچولو ها،گم شدين؟
آنيس از زبان يونانى آن مرد چيزى نفهميد. با ديدن ماشينش كه يك زن و بچه در آن بودند ، احساس كرد كه اين ماشين امن است پس با دست ماشين را نشان داده و سرى تكان داد و دست خواهر گريانش را گرفته و به آن سو حركت كردند.مرد هم ، همپاى آن ها با لبخند گفت:
- پس گم شديد؟ باشه . بياين سوار ماشينم بشين
و در عقب را باز كرد ؛ واى اگر آن مرد نبود!
***
آنيس شكه نفس عميقى كشيد تا لرزشش را كنترل كند . خم شد و سرش را با دستانش گرفت و به زمين خيره شد دنيس گفت:
- از افرادم دو نفر فقط زنده موندن وضع زانوم وحشتناك بود. افراد توما كلا كشته شدن دومان با رديابى كه تو دندوناتون بود شناسايي كرد كجايين ردياب آليسا شكسته بود! اومديم دنبالتون. اون مرد معلم زير بار نمى رفت كه من عموتونم اونم با اون وضع وحشتناكم ! آخرش به زور متوسل شديم به عمارت كه برگشتيم توما فرار كرده بود! و مادرت ، دنيس نفس را بيرون دادگفت:
- امانتى برادرم رو به شكل وحشيانه اى دريده بودند! جنازشو كادو پيچ كردن و بهم فرستادن . اين اولين تهديد و نشانه ى علنى اون باند بود!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    پاريس/ 20 دسامبر ساعت 6 بامداد
    دانيال خسته از بى خوابى هاى مكررش به ارامى به راننده گفت:
    - ممنون همين جاست.
    از تاكسى زرد رنگ فرودگاه پياده شد و چمدانش را از صندوق عقب ماشين برداشت. دسته اش را كشيد و روى زمين گذاشت. به خانه ى روبرويش خيره شد. خانه اى كه هر چند با وجود دخترش هرگز در آن قدم نگذاشته بود.
    با فشردن زنگ طلايى رنگ دستى به شقيقه هاى دردناكش كشيد ؛ و امان از اين سردرد هاى بى امان! صداى تاپ تاپ بلندى به گوش رسيد و به دنبال آن درى كه باز شد و دخترك زيبايش با آن چشمان اشكى رو برويش نمايان شد. آميتيس با بغض ناليد:
    - بابا
    و چه خوب بود اين بابا گفتن هاى دختركش! چقدر لـ*ـذت بخش بود اصلا گوشت ميشد مى چسبيد بر جانش! او هم با بغض دستانش را باز كرده و عزيزكش را در بغلش جا داد . آمييتيس هق زده و گفت :
    - نيومدى! يادته ؟ چقدر التماس كردم باهام بياى . چقدر خواستم بابام باهام ب...
    امان از اين بغض دوساله كه نگذاشت ادامه ى دلتنگى هايش را بشمارد . دانيال همان طور كه فشارش ميداد ، با صداى گرفته اش گفت:
    - بازم كه سوسول بازى در ميارى . نگا نگا دو قطره اشك ريخت بازم آب بينيش سيل شد.
    و به دنبال حرفش به حالت چندشى بينى اش را كشيده و گفت:
    - حباب هارو نگا
    آميتيس ميان گريه خنديده و گفت:
    - مسخره! بيا بريم تو
    - خدا رو شكر فك كردم ديگه به خونت رام نميدي!
    - خونت نه ! خونمون حالام بيا كه خيلى دلم برات تنگ شده.
    دانيال تلخ خنديد و چه ميدانست آميتيس كه در اين سه سال و نيم چه ها كشيده . حداقل خوشحال بود كه در لحظه ى آخر توانسته بود دختركش را از آن مهلكه ى خانمان سوز نجات دهد و او را به شهر رويا هايش ، پاريس ، بفرستد . آميتيس چمدانش را گرفته و گفت :
    - راحت باش
    چمدان را در اتاقش جا داده و با صداى بلندى از اتاق گفت:
    - دلم اونقدر برات تنگ شده ها امشب ميخوام بازم مثل قديما تو بغلت بخوابم.
    با حسرت ادامه داد:
    - باشه بابا؟
    و چه خوب كه در اتاق بود و نديد چشمان اشكى پدرش را . آميتيس رو فرشى هاى مردانه را روبرويش گذاشته و گفت :
    - چى ميخورى ؟قهوه دم كردم. ميوه هم داريم و شير...
    دانيال خيره به تابلوى زيباى روبرويش، با دلتنگى گفت:
    - وقت ناهار برام ماكارونى مي پزى؟ مثل قديما. الان فقط به يه قهوه نياز دارم.
    چشمان سياه آميتيس برق زد و با هيجان سر تكان داد و به آشپزخانه رفت. دانيال ميدانست لفتش ميدهد ولى امروز نه ! امروز وقت حرف هاى جدى نبود. وقت قلدر بازى نبود. امروز ميخواست فقط با دختركش باشد و به قول خودش پاريس را متر كنند. لبخند ملايمش با صداى گوشى اش پر زد . با ديدن نام دكتر خطيبيان به سرعت جواب داد:
    - چيه امير ! تازه سيمكارت عوض كردم و تو بازم دست از سرم بر نميدارى!
    امير خنده ى خشكى كرده و گفت:
    - قديما يه سلامى ميدادى! بيكار نبودم كه زنگ بزنم بهت! فقط قبل رفتنت يادم رفت بگم دوز دارو هاتو تغيير داديم .حتما مطابق نسخه پيش برو!
    چه بخت زيبايى داشت . كم كشيده بود؟ اين هم از اين بيمارى كوفتى ! چطور دختركش را قانع مى كرد كه رفتنى است؟ چطور بايد مى گفت سه سال است با اين بيمارى دست و پنجه نرم مى كند؟چطور مى گفت كه قرار بود با هم به پاريس بيايند او نقاشى هايش را بكشد و خودش ، مثل هميشه عكاسى كند . امير به راحتى با ديدن نتايج عكس بردارى ، آزمايش و سونو گرافى هايش ، گفته بود :
    - كمتر از دو ماه فرصت دارى.
    امير برايش گفته بود از سرطان ريه اش كه از نوع سلول كوچك بود و در برابر شيمى درمانى مقاومت مى كرد. يعنى اصلا فايده اى نداشت!
    حال بر خلاف تاكيد شديد دكترش ، سوار هواپيما شده و سر از اينجا در آورده بود.
    ولى خب امير كه پدر نبود! هر چند خودش هم براى دختركش پدرى ناتنى بود اما جانش به جان دخترك وصل بود و عجيب دوست داشتنى بود رابـ ـطه ى دختر پدرى ميان اين دو كه تنها 18 سال اختلاف سنى داشتند!
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    ***
    با دهان خونى ناليد:
    - بابام قراره پوستتو بكنه !
    چِن (chen) چشم هاى بادامى اش را ريز كرده و با لهجه ى افتضاح انگليسى گفت:
    - بيين مارمولك! تا من نخوام سگ هم از اينجا نميره .
    و به دنبال حرفش ضربه ى محكمى به زانوي خم شده اش زد و نعره ى گريه آلود تام به صداى خرچ زانويش بلند شد و در عرض چند دقيقه از شدت درد بيهوش شد. چن با بى حوصلگى به زمين پر خون نگاه كرده و گفت :
    - يه كاريش كنين نميره.
    از اتاق قرمز رنگ شكنجه خارج شد و درِ چرم دكمه دكمه را بست. لبخند زد و زبانش را بر روى دندان طلايش كشيده و گفت:
    - آى دنيس چه خوابى ديديم برات!
    مولان كه خروج چن از اتاق را ديد، به سمتش رفته و در را باز كرد. وارد شد و بى نگاه به تام به سمت ويل رفت و با بى خيالى پرسيد :
    - مُرد؟
    ويل نيشخندى زده و دستى به گردن عضله اى اش كشيد:
    - نه هنوز
    - خوبه
    و چرخيده با خشم پنهانى از اتاق خارج شد. چرا اين چند روز هر بار كه ميخواست تام را بكشد سر و كله ى چن پيدا مى شد؟ !
    به سرنگ خالى دستش خيره شد :
    - امروزم نشد !
    وارد اتاق چوبى اش شد .گوشش را به در چسباند. صداى قدم هايى كه پشت سرش مى آمد بلند شده و در جايى حوالى در اتاق متوقف شد. به سرعت از در فاصله گرفته و بر روى بالشتك بزرگ سنتى روى زمين نشست و كتاب فلسفه را برداشته و باز كرد. و طبق انتظارش در به طور كاملا ناگهانى باز شد. مولان سرش را با تعجب بلند كرد و به چن خيره شد. چن دستى به موهاى تيغ تيغى اش كشيده و مرموز گفت:
    - اين چندمين باره دور و بر اون اتاق مى گردى چيه عاشق شدى؟
    حالا وقت نمايش بازى بود. سرش را پايين انداخت و باعث شد موهاى لختش بر روى شانه هايش بريزد و همان طور با بغض و خجالت ناليد:
    - چن من از همون ... از همون روز اول كه ديدمش...
    و بغضش تركيد. چن با انزجار به او نگاه كرد و گفت:
    - من ابايى ندارم از اينكه يه مترجم جديد بيارم و در مورد تو.... خانواده ى من* جاي دختراي احساساتى و نق نقو رو نداره اخراجي!
    - چن نه خواهش مى كنم نه اين شغل تنها اميد من هست !
    و زار زار براى عشق از دست داده اش و شغل محبوبش گريست . در ميان هق هق هايش صداى بلند كوبيده شدن در بلند شد . سرش را بلند كرد و با لبخند دندان نمايى انديشيد كه چرا آن زمان ها دنيس اجازه نداده بود تا بازيگرى اش را ادامه دهد وقتى اين همه استعداد داشت؟ هرچند او هرگز از تئورى به عملى نرسيده بود. پوزخندى زد و به سمت لبتابش رفت. از خيلى وقت ها آموخته بود كه اجبار هاى زندگى اش ابدى هستند اما تفاوتى كه داشت اين بود ؛او بر خلاف بقيه ابايى نداشت از بيان كردن حسرت هايش و بروز احساساتش! برنامه ى gmail را نصب كرده و گزارش كامل امروز را به الفباى مورسى * به آنيس تايپ كرد . خوشحال بود كه گروه چن با وجود جمعيت بيشتر يك جو سواد نداشتند البته به غير از زبان چينى و فحش هاى رنگى! كه بايد گفت چن مقدارى انگليسى دست و پا شكسته اى بلد بود ؛ مولان جاسوسى بود در قالب مترجم و مسلط بر چهار زبان كه به اين هم وطنان كله پوكش در تجارت با ديگران كمك مى كرد. آخرين جمله اش را هم كد نويسى كرد.
    (آنيس ميدونى كه من تا الان تمامى تجارت هاشون رو ريز تا درشت ميدونم. درسته كه اخراجم ولى مطمئنم سالم نميزارنم چون همه چى رو ميدونم ولى مطمئن باش قبل مرگم ٫عزائيل تام ميشم)
    گزارش را سند كرده و برنامه را پاك كرد. روى زمين نشسته و به تام انديشيد از تصميمش مطمئن بود! تمامى جوانبش را سنجيده بود . كارى ميكرد كه هم انتقام بهترين دوستش را گرفته باشد؛ هم اطلاعاتشان بيشتر از اين توسط آن دهن لق به دست اين ياكوزا هاى چينى نيفتد و از طرفى دِينى كه بر گردن داشت را به دنيس ادا كرده باشد. هرچند باشد او را پرورش داده بود؛ خنديد آن همه چه پرورشى! و تام قرار بود مرگ راحتى داشته باشد.


    *اعضاى يك باند مافيا كه در كنارهم قوانين مخصوصى دارند و اصطلاحا يك خانواده ى مافيا را مى سازند
    *الفباى مورسى نوعى زبان و الفبايى است كه یکی از روش های ارسال پیام از راه دور و همچنین درخواست کمک در شرایط اضطراری و یا حتی تبادل اطلاعات است. كه به آن زبان نقطه - خط نيز مي گويند.

    * مافياى چين ملقب به ياكوزا هاى چينى
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    اگه اين سبك رو دوست دارين ميتونين از بالا دكمه ى اشتراك( watch ) رو زده و روند پست گذارى رو پيگيرى كنيد
    نظر پيشنهاد انتقادى باشه پروفايلم در خدمتتون هستم.
    بابت تغيير مكانى و زمانى پى در پى بايد بگم كه شخصا دوست ندارم ديد سوم شخص تنها به يك يا دو مكان و زمان محدود بشه و لازمه ى اين گستردگى هم تغيير زمان و مكان هستش.
    البته من تمام سعيمو مى كنم كه شما تو اين تغيير ها سردرگم نشين.
    و يه موردى كه هست، لزوم نيست پست ها رو لايك كنيد اگه قرار نيست بخونيد.
    سپاس :aiwan_lggight_blum:


    فصل دوم: آغاز جنبش

    يونان/آتن ساعت 8 عصر
    شدت ضرباتش بيشتر شد. به گونه اى بر كيسه ى شنى مى كوفت كه به اندازه ى چند لحظه در آن فرو رفتگى ايجاد شده و به آرامى محو مى شد. مولان نوشته بود بيخيالش شود. گفته بود ارزش ندارد جانش را به خاطر پول به خطر بيندازد. تاكيد كرده بود كه ابدا مطابق نقشه ى دنيس پيش نرود و در آخر ،نوشته بود كه او بهترين دوستش بوده و خواهد بود.در حالى كه نفس نفس ميزد نعره ى درد آلودى كشيد و در كنار ستون آهنى سر خورد و سرش را به آن تكيه داد.

    _ چرا اينجورى شد لعنتى!!
    بر طبق نقشه اش مولان در آنجا ماندنى بود . از قبل برنامه ريخته بود روزي كه مولان اخراج شود ، خودش به نجات بهترين دوستش برود ؛ ولى قرار نبود اخراج شدنش دقيقا با گروگان بودن تام همزمان باشد.
    - لعنت بهت تام !لعنت!
    كيسه بوكس جلو و عقب مى شد و همان طور بر شانه اش مى كوبيد و بر مى گشت. نه غير ممكن بود! او بايد مولان را نجات مى داد! هر چند با رفتنش گويى به دنيس مى گفت:
    - آره خب به خاطر پسرت ميرم!

    ولى دنيس كه خبر نداشت چند وقتى است سرش را شيره ماليده اند. ديگر مطيع رئيسشان نيستند و....
    از جايش بلند شد. بايد مى رفت و براى دوستش، همدم چندين ساله اش مى جنگيد. در باشگاه را باز كرد و خارج شد.
    مستقيم به سمت آن اتاق خردلى رفته و در زد. آرتور لبخندى زده و گفت:
    - بيا
    وارد شد . آرتور با ديدن صورتش با تعجب گفت:

    - اوه اوه كشتى هات غرق شده؟
    - نپرس آرتور نپرس
    آرتور با شنيدن لحن جدى اش ، پاهايش را از روى ميز پايين آورده و با تعجب زمزمه كرد :
    - چى شده ؟

    - بايد برم تام رو نجات بدم.
    چشم هاى آرتور گرد شده و گفت:
    - چي؟
    آنيس به اطراف اتاقش اشاره كرد . آرتور منظورش را گرفت و با بى خيالى گفت:

    - چك كردم امروز هيچى نذاشته، نه دوربين نه شنود.
    آنيس درك نمى كرد كه چرا دنيس اين همه با آرتور مشكل داشت. به آرامى گفت:

    - بايد برم مولان رو نجات بدم!
    - آنيس متاسفم اينو ميگم ولى اون يه مهره ى سوخته است! دقيقا از اون روزى كه داوطلب شد بره پكن* اون ميدونست نبايد تو به اون ماموريت برى!
    - چرت ميگى ! اصلا تو از كجا اين ها رو ميدونى؟
    - دقيقا اون روزى كه مى خواست بره اومد باهام حرف زد گفت كه مى دونه بايد بره چون تو بايداينجا بمونى! خب البته دنيس هم بهش گفته بود كه اون بايد بره چون تو براى يه جاسوس بودن زيادى حيفى!

    - دنيس چرند گفته تو كه استعداد هاشو ميدونستى؟! كد نويسى ، هك و ...
    - و چى؟ آنيس دوتامونم ميدونيم كه مولان هـيچ وقت نخواست جزو اين تشكيلات بشه!

    - ما خواستيم مثلا؟! چرت نگو اه!
    - ببين الان فقط اينو ميتونم بگم كه رفتنت به اونجا اگه خطر جانى رو در نظر نگيريم؛ فقط وقت تلف كردنه!
    - من هيچوقت از نجات دوستم ، احساس نمى كنم كه دارم وقت تلف مى كنم!

    - آنيس اون اينجا رو نمى خواد مى فهمى؟ اگه دنيس بفهمه خودش مى كشدش ! اون ديگه نمى تونه يه زندگى نرمال داشته باشه! مثل همه ى ما! چون خيلى چيزا ميدونه . پس چه بهتر همون به دست ياكوزا ها كشته بشه!
    آنيس سكوت كرد .مى دانست تمامى حرف هاى آرتور درست است. مولان تا اين جا كه مانده بود فقط به خاطر ترس از جانش بود؛ كه حالا به نظر آن هم برايش مهم نبود! مولان به مرگ راضى بود چون از وانمود كردن به زندگى خسته شده بود. مثل او ،مثل آرتور و چه خوب اين كه بگذارد به زندگى اسفناكش پايان دهد. پس چرا راضى نمى شد؟
    آرتور دستش را روبروى صورتش تكان داد
    - هى آنيس نگاه كن منو! آنيس
    سرش را چرخانده و بى مقدمه گفت:

    - من ميرم!
    آرتور با تاسف سرش را تكان داد

    - يعنى داشتم دو ساعت برات داستان مى گفتم ديگه؟
    - تنها چيزى كه ميدونم اينه كه مولان هميشه دوست داشت بازيگر بشه ، دو تا بچه داشته باشه ، صبحا سوار مترو بشه بره محل كارش. جمعه ها شب خانوادگى برن فست فود و ... من خب، ميخوام كارى كنم حداقل اون بتونه جاى ما دو تا زندگى كنه.
    آنيس با ناراحتى سكوت كرد. هردو ميدانستند كه مولان دختركى بس احساسى و رويا باف بود و افسوس بر اين سرنوشت كه هيچگاه از سر ننوشت.


    * پكن : پايتخت چين
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    پاريس / castle cafe
    چند جرعه اى از قهوه اش نوشيد و آن را به آرامى روى ميز چوبى قرار داد؛ به اين چند روزى انديشيد كه با دختركش گذرانده بود بى توجه به بيمارى اش و كم بودن دقايقش! او آمده بود چون بايد مى آمد و چقدر لـ*ـذت بخش بود كه توانسته بود با دخترش اين چند روز را خاطره سازى كرده و خوش باشند. آميتيس با لبخند از كوريدور خارج شد و به سمت ميز آمد . صندل را عقب كشيده و با خنده گفت:
    - لامصب دستشويى هاى اينجا بوى شكلات ميده اصلا نمى خواى بيرون بياى!
    دانيال لبخند زده و گفت :
    - زود باش قهوه رو بايد داغ بخورى!
    آميتيس اوهوم كش دارى گفت و ليوان كوچك آب را نوشيده و به سراغ قهوه رفت. دانيال به دخترك خندان روبرويش خيره شد . از كجا بايد شروع مى كرد؟ آميتيس چه واكنشى نشان مى داد؟ آميتيس لبخند دندان نمايى زده و انگشتش را به دور تار موى فِرش كشيد و گفت:
    - چيه به خوشگلى بى اندازم نگاه مى كنى؟
    دانيال چشم از او گرفته و به منظره ى ايفل روبرويش كه در سبزى خالص درختان فرو رفته بود ، خيره شد و گفت:
    - كاش اين همه كوتاه نمى كرديشون وقتى ايران بودى خوشگل تر بودى.
    آميتيس با حرص و خيره به نيم رخش ناليد:
    - خوبه خودت ميدونى موى فر چقدر دنگ وفنگ داره! اونجا هم تو نميذاشتى الان اونقدر راحتم ها!
    و دستى به موهاى كوتاهش كه تا روى گوش هايش بود ، كشيد
    - در ضمن من در حالتى خوشگلم!
    دانيال سر برگرداند و بى مقدمه شروع كرد
    - گالريتون كيه؟
    - يه ماه بعد
    با سر تاييد كرد. قهوه ى مانده را يك نفس سر كشيد
    - آميتيس من از اومدن به اينجا دو هدف داشتم اول اينكه دختر عزيز تر جونم رو بيينم و دوم اينكه...
    دست هاى روى ميزش را گرفته و خيره به سياهى چشم هايش گفت:
    - وقتش رسيده كه حقايق رو بشن! حقيقت زندگى تو و من اينجام تا رودررو بهت بگم بعد هر چى تو بخواى همون ميشه.
    آميتيس با تعجب به قيافه اش خيره شد
    - حقيقت؟ منظورت چيه بابا؟
    دانيال چشم بست . آهنگ let me down slowly در فضاى لايت كافه پخش مى شد گويا هر دو را به آرامش قبل طوفان دعوت مى كرد.
    - من تو رو از بهزيستى نياوردم ! پنج ساله بودى كه تو رو به منِ 21 ساله دادن!
    آميتيس با چشم هاى بزرگ شده به دانيال خيره شد ؛ همچنان مسكوت ماند.
    - اون موقع ها يه پسر ولگرد پولدار بودم . بابام كه زنده بود پول كارخانه هاش رو همه جا سرمايه گذارى كرده بود تو بهترين كاخ زندگى مى كردم ؛ مهمونى هاى اعيانى ، مسافرت هاى آنچنانى ؛ تو چهار كشور خونه داشتيم ؛ دوتا قايق تركيه و ...
    به صورت مبهوت دخترش خيره شد و با پوزخند ادامه داد:
    - همه فكر مى كردن پسر بابامم، ازادم ، بهترين ماشين زير پامه ، ولى نبود! بين من و اون مرد، فقط يه رابـ ـطه ى خونى بود و من يه پسر نمادين بودم براش ! كه بايد تو مهمونى ها شركت مى كردم تا به همه پز بده پسرشم! شايد ظاهرا ثروتمند بوديم ، ولى من نبودم! من دو فقر شديد داشتم! عاطفى ، مادى! اون به من يه قرون هم نمى داد به جز پول ماهانه اى كه به حسابم مى ريخت! دبيرستان اكثرا فقط به خاطر ظاهرم و آوازه ى ثروت بابام ، با من دوست مى شدن بعد كه مى ديدن هيچى ندارم ، راحت كنار مى كشيدن مى رفتن! اونقدر عقده داشتم كه يه روز رفتم روبروش اعتراض كردم گفتم پسرتم پول مى خوام هـيچ كس باهام دوست نميشه ! اونم پيپ چوبيش رو برداشت و فقط گفت عجله نداشته باش پسر ! اين ها همش مگس دور شيرينى هستن! من خب اون موقع ها كله ام پر باد بود همش نقشه ى انتقام از پدرم رو داشتم يه پسر بچه ى 18 ساله ى عقده اى كه به حرف هيچ كس گوش نمى داد! وقتى خبر رسيد كه به خاطر سوء قصد تو مالزى كشته شده، اونقدر خوشحال شدم كه فقط به فكر ثروتش بودم!

    و اين طور هم شد! وكيلش اومد بهم گفت يه مقدار از ثروتش رو بابت ساخت يه بهزيستى كنار گذاشته و مابقيش ماله پسرشه . بهم گفت بابات اين همه ثروت رو با چنگ و دندون به دست آورده مى خواست پسرش هم اين طور باشه رو پاهاش بايسته ، به همين خاطر بهت كمك مالى نمى كرد! حرفاش برام اصلا مهم نبود ! يه مراسم جمع و جور براش گرفتم كه به هيچ وجه در شان خانوادمون نبود ! فقط مى خواستم تو گور بلرزه! لـ*ـذت مى بردم وقتى قيافه هاى متعجب مردم و خبر نگار ها رو مى ديدم! بابام يه دوست صميمى به اسم هرمس داشت ؛ هر چند اصلا دينش اسلام نبود ولى اونقدر به بابام احترام مى ذاشت كه تو تمامى مراسمش شركت كرد . آخرش اومد جلوم به شونم دستى زده و با ناراحتى گفت اين رسمش نبود پسر! نميدونم اون حرف بود يا تاثير وجود پر نفوذ اون مرد، ولى هر چى كه بود باعث شد يه لحظه بلرزم؛ ولى بازم كله شق بودم !
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    - خيلى پل ها رو پشت سرم شكستم، با كار هام بهترين كسا رو از دست دادم در عوض اطرافم پر شد از گدا و گشنه هايى كه فقط به خاطر پول كنارم بودن! من هم كه خر كيف هم اونا رو هم خودم رو غرق پول مى كردم! مسافرت هاى دوستانه ، پارتى هاى خارج كشور و... ولى هميشه يه حس شكست داشتم اون حس هى بهم مى گفت:
    - اين بود اون خوشى كه همش عُقدش رو داشتى؟
    يه روز كه با رفقام تو مسافرت گرجستان بوديم؛ تو هتل داشتيم صبحونه مى خوريم كه روزنامه ى روز ميز با كلمه ى ترور نظرم رو جلب كرد. برداشتمش و با ديدن تيتر روزنامه شكه شدم ( سياستمدار نابغه ، هرمس ساماراس به طور وحشيانه توسط يك انتحارى ترور شد) هر طور كه شده به ايران برگشتيم . به وكيل بابام زنگ زدم. تعجب كرد البته حق داشت من به وضوح گفته بودم
    كه از بابام و هرچيز مربوط بهش متنفرم ! گفت كه قراره بره يونان واسه تشييع جنازه ! نمى دونم به خاطر چى ولى يه حسى من رو به اون مرد مى كشوند.گفتم منم ميام و رفتم. بايد بگم تا به حال همچين چيزى نه ديده بودم و نه شنيده بودم! از جمعيت زيادش مي شد فهميد كه مورد محبوب مردم بود چون چنان گريه مى كردن كه به اروپايى بودنشون شك مى كردم. اونجا بود كه فهميدم اين دنيا آدمايى هم داره كه مى تونن قلب ها رو فتح كنن.
    كمى از بطرى آبش نوشيد . آميتيس دستش را زير چانه اش زده و با شيفتگى گوش مى داد . مى دانست كه مى پيچاند ولى اصلا تمايلى به گفتن اصل ماجرا نداشت. از روى صندلى بلند شد. شايد بهتر بود محيطشان را عوض كنند. مقدارى پول به عنوان تيپ به گارسون روى ميز گذاشت و گفت:
    - بريم يه ذره هوا خورى.
    آميتيس مطيع بلند شد و كوله اش را به شانه انداخته و هر دو از كافه خارج شدند و شروع به قدم زنى در پارك كردند.
    - سه سال از اون تشييع جنازه مى گذشت. همه ى اون رفقا رو كه حكم مگس دور شيرينى داشتن، كنار گذاشته بودم. مثل آدم كارخانه هاى بابام رو اداره مى كردم . از كارام خيلى پشيمون بودم . هم در برابر بابام و هم در برابر هرمس كه با اون مقامش تو اون مراسم حقيرانه شركت كرده و اظهار تاسف كرده بود. به همين خاطر هر سال مراسمش رو به بهترين شكل برگزار مى كردم به جاى خيراتى كه اون موقع نداده بودم ، دوبرابر به چندين بهزيستى خيرات مى دادم. خانواده ى ما هيچ وقت مذهبى نبود. من به خاطر ثوابش اون كار هارو نمى كردم ؛ بلكه فقط به عنوان كم كردن عذاب وجدان و خوشحال كردن چند صد كودك بى سرپرستى كه من خيلى خوب دركشون مى كردم چون خودم هم به نوعى يتيم بودم!
    آميتيس با تعجب گفت:
    -پس مادرت؟
    دانيال نيشخند زد
    - از همون اولش هم قرار بود من به دنيا بيام اون بره ازدواج كنه! يكى از شركاى بابام بوده كه كاملا توافقى بدون هيچى عشق و محبتى با هم ازدواج كرده بودند. مامانم وقتى به من حامله بوده ،دوران شيدايى اش رسيده و عاشق يكى شده! بابامم گفته بچه به دنيا بياد بعد هر جا كه خواستى برو! هيچ كدومشون به بچه ى بدبختى كه تنها به اين دنيايى بى رحم پا گذاشت ، توجهى نكردن از اين بابت بابام رو هيچ وقت نبخشيدم چون فكر مى كرد پدر بودن يعنى اين كه بچت به جاى خيابون ، تو كاخ زندگى كنه و عنوان پسر رو به يدك بكشه! به خودم قول دادم اگه پدر بشم ، نزارم آب تو دل بچم تكون بخوره ، اونقدر لوسش كنم، اونقدر بهش محبت كنم كه هيچ كمبودى رو حس نكنه! تو انتخاب راهش آزاد باشه نه مثل من كه مجبور به انتخاب راه پدرم شدم! من هم دانشگاه مى رفتم و مهندسى مكانيك مى خوندم و هم به كارخانه ها نظارت داشتم! در حالى كه اگه به خودم بود ، معمارى مى خوندم! شرط بابام بود كه براى ارث بايد مهندسى مكانيك بخونم. يه روز كه خيلى خسته بودم، از كلاس اخرم زده بودم به كارخونه برسم. گويا بين چند كاركن ، دعوا شده بود. به خونه رسيدم . همين كه كتم رو به خدمتكار دادم ،گفت قربان يه نفر به اسم دنيس ساماراس اومده تاكيد كرده كه شما مى شناسيدشون . منم كه هرچقدر به گوشيتون زنگ زدم برنداشتين. اونقدر تعجب كرده بودم كه با عجله به سالن رفتم و همون مردى رو ديدم كه تو تشييع جنازه يه عينك بزرگ سياه زده بود تا نفهمن گريه مى كنه ولى من مى ديدم كه هر چند لحظه يا بار عينك رو جلو مى آورد و چشماش رو پاك مى كرد. با ديدن من بلند شد . شديدا به اين نتيجه رسيدم كه هيكل من در برابرش حقيقتا چيزى نيست! مانند برادرش! كسى كه اسطوره ى تحول دهنده ى من بود! شتابزده بود.بهم گفت كه چه اتفاقى به زن هرمس افتاده!
    آميتيس با نگرانى گفت :
    - چه اتفاقى افتاده بود؟
    دانيال به صورتش نگاه كرده و گفت :
    - بيا روى اين نيمكت بشينيم.
    روى نيمكت نشستند و دانيال شروع كرد از سير تا پياز آنچه را كه مى دانست گفت. آنقدر گفت و گفت كه هوا تاريك شد و درخشندگى ايفل چشم گير! آميتيس با ناراحتى به خاطر زنى كه براى نجات دو كودكش، خود را به آب و آتش زده بود، اشك مى ريخت! دانيال ادامه داد:
    - وقتى دنيس تموم شد منم مثل الان تو شكه بودم، بهش گفتم پس الان بچه هاش ؟ اونم كلافه گفت دوتاشونم تو خطرن ولى يكيش ظرفيت تحمل رو نداره و من نمى تونم ازش محافظت كنم بايد يه جاى دورى مى اومد كه از خطرا دور باشه! ميدونم درخواستم بى جاست ولى تو تنها كسى هستى ميتونى كمكم كنى. مى تونى براى اون بچه پدر باشى؟
    دانيال با درماندگى آهى كشيد و گفت:
    - بعد يه دختر كوچولو از اتاق مهمان بيرون اومد ،به هر دوى ما خيره شد و به دنيس گفت:
    - عمو گفتى سه بار انگشتامو بشمارم ،تموم شد ديگه! بيام پيشت؟

    اولين چيزى كه نظرم رو جلب كرد مو هاى فر بلندش بود كه همرنگ چشماى درشت سياهش بود. يه دختر بچه اى كه لوس بودن از وجناتش مى باريد. دختر بچه اي كه از همون اول دلم رو برد! دختر بابا ، دختر من؛ آميتيس!
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    پکن ساعت ۷ بامداد Sofu Hotel
    آنیس با خنده ی بلندی سرش را چند بار تکان داد و موهای چند سانتی اش شلخته روی پیشانی اش ریخت. دوباره با شنیدن صدای پر حرص آرتور که در حال سر و کله زدن با ابراهیم بود خنده اش گرفت.ابراهیم از آن سیاه پوست هایی بود که زور بازو داشت ولی گویا مغزش به جای عقل از پهین پر شده بود.شلوارک جینش را به پا کرده و تیشرت سیاه گشادی به تن کرد و با همان لبخند از اتاق خارج شد. آرتور روی کاناپه ی نیلی رنگ نشسته بود و همچنان بحث میکرد
    _ همین که گفتم ابراهیم! بچه ها رو هم جمع مسکنی و خودتون رو هر چه سریعتر میرسونین اینجا!
    _ مرتیکه عجب نفهم شدی ها من گفتم ما نمیایم اون خراب شده. پس کارای اینجا چی؟ اصلا متوجه هستی یه لحظه اینجا رو ول کنیم چی میشه ؟ببینم اصلا خود دنیس خبر داره میخواین چیکار کنین؟
    آرتور با بی حوصلگی گوشی را به آنیس پرت کرد.
    _بگیر خودت با این الاغ نفهم حرف بزن!
    گوشی را گرفته و بی درنگ شروع به صحبت کرد
    _بچه ها رو جمع میکنی تا فردا خودتونو اینجا برسونید. اگه دنیس پسرشو میخواد باید این چیزا رو هم در نظر بگیره مگه بچه بازیه همینجوری بریم پسرشو نجات بدیم؟ یاکوزا های همه چیز خور رو ساده گرفتین نه؟ تا فردا خودتونو میرسونید اینجا هر کاریم هست بسپار گروه دوم وقتشه دیگه امتحانشونو پش بدن!
    گوشی را خاموش کرده و به گوشه ای پرت کرد. لپ تابش را روی میز باز کرد و صفحه را به سمت ارتور چرخاند. با هیجان کنترل نشده اش گفت:
    _اینم مختصات برجی که این سوسولا توش هستن!
    موس را حرکت داده و نمای روبروی برج را نشان داد
    _اینجام یه ساختمون نیمه کاره هست و اینم برگ برنده ی ما!
    با انگشتش جرثقیل زرد رنگ را نشان داد
    _ میبینیش؟ سیستمشو قراره هک کنم ارتقاعشم فوق العادش هر چند بالاترم میره. جون میده واسه گلوله هات! این قستمش که جلوشه رو میبینی؟اینجا رو میتونم مثه درجه های ساعت تنظیم کنم تو هم که این قسمت دراز میکشی و بنگ بنگ!
    آرتور با تصور اینکه بعد از چند ماه دوباره میتوانست تک تیراندازی کند ، تک خنده ای کرده و گفت:
    _ اگه تو پشت سیستمش باشی چرا که نه! دلم واسه berry* کوچولوم خیلی تنگ شده بود!
    آنیس خنده ی دندان نمایی کرد و ستاره ی نقره ای روی دندان نیشش برق زد.
    _خداییش berry کوچولو؟!
    هر دو به جرثقیل زرد خیره شدند که بهترین موقعیت برای یک تک تیر انداز بود. و برج سیاه رنگ لوکس، دقیقا جایی بود که تام گروگان گرفته شده و مولان آخرین لحظات بودن در باند اژدهای سیاه را سپری می کرد
    ***
    پاریس ساعت 2 بامداد
    آمیتیس با کلافگی سرش را از روی بالش بلند کرد و از اتاق خارج شد.از گریه کردن خسته شده بود و از فکرهایش خسته تر! قهوه دم کن را به برق زد و به کابینت گرانیتی اش تکیه داد. خواهرش کجا بود؟ اصلا از وجود آمیتیس خبر داشت؟ و عمویش، نفرت عجیبی نسبت به آن مرد دنیس نام حس میکرد. حالا که دقت میکرد میفهمید آن زن در کابوس هایش با موهای طلایی اش که دو گودکش را بغـ*ـل کرده و از خیابان ها میگذشت! آن زن مادرش بود. دانیال پدر خوانده ای که تمامی این سال ها پدرانه هایش را با صمیمیت خرج او کرده بود. دانیال تمام تلاشش را می کرد که با کمترین کمبود بزرگ شود و او چقدر مدیون این مرد بود. چرخید و قهوه جوش را خاموش کرد و ماگ زردش را پر کرد.
    _ آمیتیس بابا از گریه کردن خسته شدی بالاخره؟
    ماگش را روی گرانیت رها کرد و در آغـ*ـوش پدرش فرو رفت.با صدای گرفته اش گفت:
    _ آره بابا جونم مرسی تنهام گذاشتی! تا الان چرا بیدار موندی اخه؟
    دانیال با آرامش چتری های حالت دارش را کنار زده و پیشانی اش را بوسید:
    _ مگه میشد تو این وضع بخوابم؟میدونم الان خیلی ناراحتی، دلخوری، عصبانی هستی ولی آمیتیس اینو باید بگم تموم اون سال ها لـ*ـذت بردم از اینکه دخترم بودی از اینکه ‌داشتم دختر اسطوره ی زندگیم رو بزرگ میکردم. تو تموم اون سال ها انگیزم بودی واسه همه چیز! تا چهره ی معصومت جلو چشمام میومد، تا شیطنت هات یادم میفتاد با هودم میگفتم دانیال مبادا پاتو کج بزاری مسئولیت یه بچه باهاته. از همون لحظه ی اول که دیدمت دنیام‌شدی تو قشنگ ترین دردسر من هستی زلزله ی لوس بابا
    و به دنبال حرفش خندید. آمیتیس با بغض گفت:
    _چرا پاسوز من شدی بابا؟ چرا ازدواج نکردی؟
    دانیال آهی کشید و گفت:
    چند ماه قبل اینکه تو رو ببینم یه چکاپ کامل داده بودم و مشخص شده بود که عقیمم. لازم نبود زندگیه کس دیگه رو هم خراب کنم.واسه همین تصمیم گرفتم ازدواج نکنم که خدا تو رو واسم رسوند معجزه ی من.
    آمیتیس با هق هق پدرش را بغـ*ـل کرد
    _خیلی دوست دارم بابا خیلی
    دانیال محکم تر بغـ*ـل کرده و بغضش را فرو برد.برای اینکه جو را عوض کند با خنده گفت:
    به به‌چه قهوه ای چرا زحمت کشیدی عزیزم! ماگ مورد علاقه ی منم که میدونی زرد
    آمیتیس با تک خنده ای اشک هایش را پاک کرد
    _ عه بابا! ماگ خودمه!

    *Barrett M82 یک تیر انداز قدرتمند ساخت ایالات متحده آمریکا می باشد . این سلاح به عنوان یک تک تیرانداز " یک شلیک یک کشته " شناخته می شود.منظور از گفتن berry همین اسلحه می باشد
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    پکن/ چین هتل The presidental Beijing* ساعت 22:15
    یقه اسکی نازک سیاهش را به تن کرد شلوار سنگین چند جیبه اش را پوشید و برای بار سوم تجهیزاتش را چک کرد. جلقه ی ضد گلوله اش را هم از سر گذرانده و پوشید. میکروفونش را پشت گوشش تنظیم کرد.پوتین هایش را از بند گرفته و از اتاق خارج شد.با دیدن جمعیت روبرویش لبخند کوتاهی زد و چه روزی خواهد شد امروز.روی زمین نشست و همان طور که پوتین هایش را میپوشید. با صدای بلند گفت:
    _اگه امروز کوچکترین سهل انگاری ببینم مطمئن باشین همونجا یه گلوله رو سرتون خالی میکنم خواستم الان گفته باشم!
    به جز آرتور مابقی با کت شلوار رسمی روبرویش ایستاده بودند.
    _اون طرف میبینمتون .آرتور بزن بریم.
    به همراه ارتور به طرف بالکن بزرگ هتل حرکت کردند. ارتور به تیمشان که از اتاق خارج میشد نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
    _لعنتی اصلا من که عاشقش شدم!
    آنیس با خنده ی دندان نمایی گفت:
    _ آماده ای سوسول کوچولو؟
    آرتور چشمان عسلی اش را ریز کرده و گفت:
    _بیا الان واست سوسول رو نشون میدم!
    آنیس خیره به گوشی اش گفت:
    _ قراره یه ذره برج نوردی کنیم میدونی که؟
    آرتور خیره به نیم رخ آنیس گفت:
    _آنیس باور کن من عاشق برج نوردیم.
    دلیل اینکه بالاترین واحد هتل را رزرو کرده بودند همین بود.آنیس پای راستش را به کنار شیشه لوکس دوجداره گذاشته و خود را بالا کشید و مکنده را به شیشه چسباند. پای دیگرش را هم بالا آورده و مکنده ی بعدی را گذاشت. این مکنده های مکانیکی بالا رفتن در همچیم سطح صافی راحت میکرد.فاصله ی بین مرگ و زندگی به اندازه ی یک لغزش بود ولی برای رسیدن به جرثقیل مجبور بودند. ارتور نیز از طرف دیگر بالکن شروع به بالا رفتن کرد.زیر لب فحشی داد و با صدای پر تنش گفت:
    _انگار مجبورن هتل رو کله قندی بسازن.
    _ اره طرح سقفش رو مثل مسجد های عثمانی ساختن!
    قطره های عرق روی پیشانی شان جمع شده بود.بالای هتل فاقد بام بود و همین طراحی عجیبش کارشان را سخت تر کرده بود.بعد از دقایقی به بالاترین نقطه ی هتل رسیدند. ارتور کش و قوسی به بازو هایش داد و به ساعتش نگاه کرد.(23:15 )
    آنیس انگشتش را به پشت گوشش کشید و ارتباط را برقرار کرد:
    _ابراهیم به موقعیت اصلی رسیدین؟
    ابراهیم پدال ترمز مینی ماینر سبز را فشار داده و با خنده گفت:
    _ ما از همیشه آماده تریم آنیس
    آنیس به آرتور نگاه کرده و گفت:
    _بزن بریم !
    به سمت راستشان نگاه کردند.آرتور با تفکر دستش را زیر چانه اش کشید و گفت:
    _دو و نیم متر تا ساختمان بغـ*ـل اگه از ارتفاع جون سالم به در ببریم بدک نیست!
    این دیگر حرکات ساده ی پارکور نبود. اینجا نوعی بازی با جانشان بود. پرش از روی برج ها و یک لغزش کافی بود تا همه چیز تمام شود.آرتور عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و پرش کرده و آنیس نیز پشت سرش پرید هردو شروع به دویدن کردند. ساختمان بعد، ساختمان بعد و نهایتا به ساختمان خرابه ی روبروی برج رسیدند.از پله های خرابه پایین رفتند روی طبقه ی وسطی ایستادند. آنیس نفس نفس زنان تک خنده ای کرد و باعث شد دوباره آن ستاره ی نقره بدرخشد؛ صفحه ی گوشی را لمس کرد و گفت:
    _بزار ببینیم این گنده بک چطور کار میکنه!
    طرف جلویی جرثقیل چرخید و دقیقا روبروی ساختمان قرار گرفت.ارتور سوت بلندی کشید:
    _ آنیس میدونی که عاشق هک کردناتم!
    آنیس سرش را با هیجان بالا پایین کرد و گفت:
    _پس چی بزن بریم تازه قراره هنرامو بهت نشون بدم.
    هر دو به سمت دهنه ی بلند جرثقیل رفتند آنیس روی پاشنه هایش نشسته و کف دست هایش را روی میله های زرد گذاشت.آرتور طبق قراردادشان سـ*ـینه خیز کنان داخل قسمت بلند جرثقیل که بیشتر شبیه یک قفس طویل بود، حرکت کرد و به قسمت انتهایی آن رسیده و تفنگش را باز کرد و موقعیتش را تنظیم کرد و از دوربینش داخل برج سراسر شیشه را کنترل کرد. آنیس دوباره صفحه ی گوشی را لمس کرد و قسمت جلویی جرثقیل را به بالا ترین نقطه ی ساختمان برد زیپ لاین را از کوله اش بیرون آورده و به ساختمان خرابه وصل کرد و خودش هم با یک جهش به پشت بام ساختمان پرید. از آن بالا سرش را برای آرتور تکان داد و گفت:
    _موفق باشی آرمان!
    چشمانش با شنیدن نامش برق زد و با خنده کوتاهی گفت:
    _بزن بریم کچل لاغر مردنی
    ادامه ی زیپ لاین را به جرثقیل وصل کرد .آنیس جرثقیل را دوباره به حرکت در آورد و اینبار و جلوی آن را صد و هشتاد درجه چرخاند. حالا آرتور دقیقا روبروی برج و در بالاترین نقطه با تک تیر اندازش دید کامل به داخل برج داشت.آنیس با جدیت گفت:
    _ ماموریت شروع شد!
    ***
    مولان برای آخرین بار اطلاعات ایمیلش را چک کرد. دیگر صبرش تمام شده بود بغض چندین ساله اش شکست. تمامی زندگی اش را به خاطر دنیس و اهدافش فدا کرده بود و حالا مرگش هم طبق برنامه ی او پیش می رفت. چه مرگ دردناک و پوچی! چن چند ساعت قبل از سفرش به ایران برایش گفت بود اخراج است و بلیط پروازش به ایتالیا، جایی که ارزویش را داشت فراهم شده. میان گریه پوزخند زد او که خوب میدانست منظور چن از پرواز چیست! پنج سال بود به عنوان جاسوس در این باند کار میکرد به جز یک سال وقفه در کارش تمامی آن چهار سال را اطلاعات باند را کد نویسی کرده و به باند دنیس می فرستاد. آن یک سال را هم چه سختی ها و شکنجه ها تحمل کرده بود تا وارد باند شود و از همه مهم تر به او اعتماد کنند. به جای خالی انگشت اشاره ی دست راستش نگاه کرد. آنگاه که چن فریاد می زد باید وفاداری اش را ثابت کند. کارش را خوب انجام داده بود همین باعث شده بود چن کینه ی عمیقی نسبت به باند دنیس داشته باشد چون همواره یک قدم جلوتر از آن ها بودند.اشک هایش را پاک کرد چن نبود برای تمدید قرارداد قاچاق اسلحه به ایران رفته بود و او با پسر دنیس ، تام در این برج به ظاهر تجاری گرفتار شده بود. این طبقه که آخرین و بالاترین بخش برج بود، پنت هاوس مخصوص چن بود.باید هر طور که شده قبل از آن که کشته شود تام را میکشت. پسر منفور دنیس که هم او و هم آنیس ازش متنفر بودند یک لاشخور هـ*ـوس باز! به سمت کمدش رفت درش را باز کرد زیپ پیراهن کوتاه صورتی اش را کشید و اجازه داد تا روی زانو هایش سر بخورد. در آینه ی تمام قد داخل کمد به خودش خیره شد. دختری را دید با چشمان اشکی و غمگینش با موهای عـریـ*ـان تا روی شانه هایش با خروار خروار آرزوی نابود شده. آهی کشید و تیشرت سیاه گشادش را با جین همرنگش پوشید لبه های تیشرت را داخل شلوارش کرد و در کمد را بست. قدم هایش را شمرد یک دو سه و روی پارکت نشست با ناخونش گوشه ی پارکت را بلند کرد.بسته ی آلومینیوم پیچ را خارج کرد. آن را باز کرد و کلت سیاهش را بیرون آورد.به سمت در اتاق رفت چند تقه ای به آن زد و با گریه گفت:
    _ لطفا میشه درو باز کنید نفسم بالا نمیاد.
    جوابی نیامد. بیشتر به در کوبید و با صدای بلند و نازکش دوباره نالید:
    _لعنتی ها اسپریم تموم شده دارم خفه میشم این در کوفتی رو باز کنید.
    صدای پایی آمد و مردی با صدای کلفت گفت:
    _ چته چی میخوای؟
    _ اسپریم تموم شده نمیتونم نفس بکشم
    مرد با تعجب گفت:
    _ مگه تو آسم داری؟
    مولان ریسک کرد و با حساب اینکه چن در معامله ی مهمی است گفت:
    _ اگه بخوای میتونی از چن بپرسی بهت بگه!
    مرد با کلافگی گفت:
    _ لازم نکرده رئیس گفته مزاحمش نشیم اسپری رو از کجا پیدا کنم الان؟
    _چرا درو باز نمیکنی جاشو بگم؟ نکنه از یه دختر می ترسی؟
    مرد با عصبانیت غرید:
    _ معلومه که نمی ترسم!
    و در را باز کرد.مولان خفه کن را فعال کرد و به محض باز کردن در به پیشانی مرد شلیک کرد. خودش را کناری کشید و مرد با پیشانی روی زمین سقوط کرد با راهروی باریک نگاه کرد و کسی را ندید در اتاق را بست. با احتیاط خود را به گوشه ی تاریک راهرو کشاند. باید مطمعن میشد تام در اتاق تنهاست.صدای پایی آمد فورا خود را پشت پرده ی قرمز رنگ حصیری مخفی کرد یک مرد با خنده از اتاق تام خارج شد و به شخص دیگری داخل اتاق اشاره کرد و گفت :
    _ تو مواظب این کوچولو باش من برم یه سرو گوشی آب بدم.
    در اتاق را بست و به طرف انتهای راهرو جایی که مولان مخفی شده بود حرکت کرد.مولان نفسش را حبس کرد مرد بی دقت از کنارش گذشت و به سمت اشپزخانه رفت. مولان از پشت پرده بیرون آمد و مستقیم به سمت اتاق رفت پشت آن ایستاده و تقه ای به در زد و با استرس به انتهای راهرو خیره شد. صدای مرد از اتاق بلند شد:
    _ اه چی میخوای...
    همین که در را باز کرد مولان کلت را به پیشانی اش چشباند و با نفرت شلیک کرد.مرد را به کناری پرت کرد و در اتاق را بست و چرخید. تام با وضع وحشتناکی به صندلی چوبی بسته شده بود.میخ ها در کف دست هایش فرو رفته و استخوان زانویش بیرون آمده بود. بوی وحشتناک خون اتاق را پر کرده بود. تام با هوشیاری کمی سرش را بلند کرد و با چشم های نیمه باز به مولان خیره شد. با صدای زمزمه مانندش گفت:
    _ اومدی انتقام بگیری نه؟
    مولان بدون ذره ای انعطاف گفت:
    _ یادته چند سال پیش میخواستیم منو آنیس فرار کنیم تو لومون دادی؟ بعدش یادته چی شد؟ چقد شکنجه شدیم یادته خط عمیق چاقو کنار صورت آنیس رو؟ میخ های روی کمرمون چی؟ فقط 17 سالمون بود لعنتی ! یا آهان بزار یادم اومد
    با نفرت در چشم هایش زل زد.
    _ تحقیر جنسیتی جلوی اون همه مرد! این که جلوی اون همه کثافت شلنگ آب سرد رو رو بدنمون میگرفتن و منو آنیس از شدت شرم و سرما هم دیگه رو بغـ*ـل میکردیم!همش تقصیر توعه لعنتیه! توعه کثافت ! حالا حقته که بمیری!
    و مغزش را نشانه گرفت.

    * این هتل یکی از شناخته شده ترین هتل های پکن می باشد
     

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    _ فکر نمیکنم به این سادگی ها باشه خانم کوچولو!
    مولان بدون برگشت به عقب گفت:
    _دیگه جونم ذره ای برام مهم نیس ولی قبلش باید این انگل رو بکشم!
    مرد کلت را به طرف سر مولان چرخاند
    _دست به اون نمیزنی چون قبلش خودم میفرستمت جهنم...
    و صدای شلیک در اتاق پیچید و به دنبال آن مولان بر خلاف انتظارش، صدای پر انرژی ابراهیم را شنید:
    _ سلام به همگی دیر نکردم که بچه ها؟
    مولان برگشت و با نفرت به جنازه ی مرد چینی نگاه کرد
    تام با نیشخندی گفت:
    _اتفاقا دقیقا وقتش رسیدی خانم میخواست منو بکشه.
    ابراهیم با تعجب به مولان نگاه کرد
    _چی؟عقلتو از دست دادی ول کن اون کلت رو!
    مولان سرش را با شدت تکان داد.
    _غیر ممکنه حتی اگه قرار باشه بمیرم باید این رو از رو زمین محو کنم!
    ابراهیم با احتیاط به مولان نزدیک شد و کلت خودش را زمین انداخت.
    _مولان ول کن اون کلت رو ما اومدیم اینجا نجاتت بدیم آنیس اینجاست!
    مولان با شنیدن نام آنیس برای لحظه ای حواسش پرت شد و تکان محکمی خورد. ابراهیم از این حواس پرتش استفاده کرد و به سرعت کنارش پرید و کلت را گرفت. با هم در گیر شدند مولان ماشه را کشید و گلوله به سقف اصابت کرد ابراهیم زور بازویش را استفاده کرد و کلت را کناری انداخت آرنجش را با دور گردن مولان انداخت .مولان تقلا کرد با حرکت جودو ابراهیم را برگرداند و به زمین بکوبد اما ابراهیم با زانویش به ساق پای مولان زد و باعث شد تا بخورد و به زمین بیافتد . مولان روی زمین چزخید و همین که خواست کلت را بردارد ابراهیم محکم هلش داد و موهایش را از پشت کشید و دستش را دور گردنش قلاب کرد هر دو نفس نفس میزدند.جرج بیخیال آن دو چند پکی به سیگارش زد و دودش را حلقه حلقه بیرون فرستاد.
    _ اگه جیمز باند بازی هاتون تموم شد پاشین بریم سر کار و زندگیمون!
    ابراهیم با صدای پر حرصش گفت:
    _جرج بیا اینو جمعش کن وحشی شده متوجه نیس آنیس به خاطرش کم مونده کلمونو به باد بده
    جرج هیکل هرکولی اش را تکان داد با لبخند گوشه ی لبش جلو آمد و مولان را که شدیدا تقلا میکرد، گرفته و به شانه اش انداخت. ابراهیم به سمت تام که بیهوش بود رفت. دستش را زیر بغلش انداخت و جثه ی لاغرش را بلند کرد. سعی کرد به زانوی تام و آن استخوان بیرون زده چشک ندوزد. با دست دیگرش پشت گوشش را لمس کرد
    _آرتور پوششمون بده
    آرتور با تک تیراندازش داخل برج و طبقه ی پنت هاوس را می پایید. برج تماما شیشه بودو باعث میشد یک هیچ جلو باشند. دوربین را پایین آورد و با دیدن شش نفری که به سمت بالا می آمدند گفت:
    _خبر بدی دارم شش نفر دارن بالا میان شیشه ها ضد گلوله و دو جدارن پس این ایوان احمق کدوم جهنمیه؟
    آنیس که لب تابش را روی پشت بام باز کرده بود ، دوربین های طبقه ی وسط را چک کرد
    _آره شش نفر مسلح هستن ایوان جواب بده کدوم گوری موندی؟
    ایوان در پشت شمشاد های استخر روبروی پنت هاوس، مخفی شده بود با حرص نالید:
    _بابا دست از سر تاس من بر دارید . اینجا دو نفر مسلح هستن منم که تا اینجا زیپ لاین رو کشیدم باید سبک باشم یا نه؟اسلحم کجا بود آخه؟!
    آنیس به سرعت تایپ کرد و مختصات استخر بزرگ مستطیلی را در آورد؛گوشی اش را لمس کرد
    _آرتور می چرخونمت آماده باش.
    طبق مختصات جرثقیل را تکان داد آرتور حالا روبروی استخر بزرگ قرار گرفت از دوربین نگاه کرد.دو نفر بودند که دقیقا به سمت شمشماد های دور استخر ، جایی که ایوان مخفی شده بود، حرکت میکردند. نشانه گرفت با خود زمزمه کرد : پنج درجه به سمت چپ و شلیک. دو درجه راست و شلیک. هردو زمین افتادند. ایوان به سرعت بلند شد و شروع به دویدن کرد باید این بمب های چسبان را به پایین شیشه ها متصل میکرد چون عملا با این شیشه های ضد گلوله ، شلیک از بیرون غیر ممکن بود. بمب اول را چسباند.روی پنجه های پایش حرکت کرد و بمب دوم را هم چسباند به این ترتیب هشت بمب را به نمای جلویی شیشه ها چسباند. آنیس با دیدن شش بادیگارد که وارد پنت هاوس شدند با عجله گفت:
    _ایوان فاصله بگیر
    ایوان با قدم های بلند به پشت شمشاد ها دوید. آنیس دوباره تایپ کرد و رمز بمب های دست سازش را وارد کرد. بعد از چند ثانیه شیشه ها منفجر شدند. آرتور به سرعت داخل پنت هاوس را کنترل کرد. نفر اول را دید و شلیک کرد.
    _ابراهیم پوشش آماده است زود باشین!
    ابراهیم همان طور که تام را گرفته بود، به دنبال جرج حرکت کرد. مولان دیگر تقلا نمیکرد و جرج نیز او را روی زمین گذاشته و اسلحه به دست همه جا را با دقت می پایید.
    _ بریم ابراهیم باید خودمونو به ایوان برسونیم .
    روبروی برج یک خیابان بالاتر، لوکاس داخل مینی ماینر سبز نشسته بود با استرس به ساعت نگاه میکرد و با انگشت هایش روی فرمان ضرب گرفته بود.صدای آژیر بلند شد فحشی زیر لب داد و گفت:
    _ هر چه زود تر از اون برج کوفتی بیرون بیاین به نفعتونه پلیس ها رسیدن!
    ابراهیم همان طور که تام را به سمت جلو میکشید با شنیدن صدای لوکاس چشم هایش گرد شد
    _ چی داری میگی؟! چقدر وقت داریم؟
    لوکاس سویچ را چرخاند.
    _حدود شش هفت دیقه ... منم الان میرم زیر ساختمون خرابه. منتظرم اگه اومدین که هیچ نیومدین خودم میرم!
    ارتور با حرص گفت:
    _کثافت حروم لقمه! من اگه ببینمت بهت میگم!
    نشانه گرفت. نفر اول و شلیک پشت سرش نفر دوم و سوم...
    _زود باشین دیگه ایوان منتظره!
    آنیس دوربین های طبقه ی وسط را فعال کرد با دیدن ده دوازده نفر گارد ویژه بلند گفت:
    _ابراهیم زود باشین! لعنتی ها زود باشین!
    جرج به سرعت مولان را به جلو هدایت کرد و با دیدن ایوان محکم تر هولش داد. ایوان با خوشحالی نفسش را بیرون فرستاد.
    _ زود باشین!
    و زیپ لاین بلند را وصل کرد. به سرعت اول از همه کمر بند را بست و خودش را رها کرد به دنبال او جرج بود که بعد از بستن کمربند از دسته ی بالای سرش گرفته و خودش را رها کرد و فاصله ی بین برج و ساختمان را طی کرد به دنبال آن ابراهیم به سرعت تام را جابه جا کرد.
    _جرج این لاشه رو هم رسیدی اونجا بگیر!
    آرتور با دوربینش چک میکرد که ناگهان در پنت هاوس با ضربه باز شد
    _ ایست پلیس!
    آرتور لبخند زد:
    _ برید به جهنم توله سگ های چن
    و شروع به شلیک کرد مغزشان را نشانه می گرفت و بوم!
    ابراهیم به سرعت مولان را هل داد.
    _زود باش!
    که شلیکی به شانه اش خورد مولان ترسیده کلت ابراهیم را از کمرش کشید و به شخص پشت سرشان شلیک کرد.کمربند را به ابراهیم وصل کرد و هلش داد سریع پشت شمشاد ها گارد گرفت. آنیس دوربین هارا چک کرد و پلیس را دید که در گوشه ای پایه ی تک تیر اندازش را تنظیم میکرد و اسلحه، دقیقا به سمت نوک جرثقیل، جایی که آرتور دراز کشیده و شلیک می کرد، بود. با صدای بلندی نعره زد:
    _آرتور باید بپری ساختمون ! برگرد!
    آرتور با دیدن مولان که پشت شمشاد ها گیر کرده بود گفت:
    _نمیشه لعنتی مولان اونجا گیر کرده!
    آنیس حرص خورد از نبود شنود در گوش مولان و این دختر احمق چرا نمی آمد؟ تام به کمک ابراهیم و جرج به طبقه ی پایین رفته بود و حالا با آسودگی بر روی چرم مینی ماینر سبز لم داده بود. ابراهیم با درد دستی به شانه ی خونی اش کشید
    آخه توعه احمق ارزش داری مگه به خاطرت گلوله بخورم ؟ مرتیکه عقل نخودی!
    تام همان طور که چشمانش بسته بود گفت:
    _حرص نخور ابراهیم!
    مولان سعی میکرد ترس از ارتفاعش را کنار بگذارد ولی ارتفاع به طرز وحشت آوری زیاد بود. باید تلاش میکرد آنیس به خاطر او آمده بود. از جایش بلند شد. با دستان لرزان کمربند را بست و از دسته ی بالا آویزان شد. فقط باید پایین را نگاه نمیکرد.آنیس مختصات تک تیر انداز را با صدای لرزان به آرتور گفت:
    _پنج درجه به راست ، دو درجه بالا زود باش لعنتی!
    همزمان با ارتور تک تیر انداز نیز شلیک کرد. آنیس به سرعت گوشی را لمس کرد و جرثقیل چرخید وگلوله به جای قلب به پهلوی راست آرتور اصابت کرد و شلیک خودش مستقیم مغز پلیس را شکافت. آنیس جرثقیل را کامل چرخاند و گفت:
    _ آرتور طاقت بیار دارم میام!
    آرتور سرش را روی میله های زرد رها کرد و به پایین خیره شد سرش گیج میرفت. با دستش محکم پهلویش را فشار داد و از دیدن خون زیاد اخم هایش در هم شد.
    _آنیس فک کنم طحالم پاره شده!
    و بی جان خودش را روی میله ها رها کرد. یک جفت چشم سیاه می دید با خرمن سیاهی که بهشتش بود، آمیتیسش را می دید!
    همان قدر زیبا و خیره کننده و دست نیافتنی. چشم هایش را بست و دیگر چیزی ندید.
     

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    فصل سوم : نقطه ی شکست
    ایران/تهران ساعت ۸ بامداد
    نوای ملایم ترومپت در اتاق پیچیده بود.پرده های سنگین و تیره اتاق تضاد عجیبی با ملایمت ملودی ایجاد میکرد. آبنبات سرخ را در دهانش چرخاند. چشمان یشمی رنگش از شیطنت برق میزد.
    _مطمئنی میخوای برگردی؟
    چن چشمان بادامی اش را ریز تر کرد.دستانش از اضطراب میلرزید.
    _خیانت کردن بهم بی پدر و مادرا ! رو دست خوردم اونم از نزدیک ترینام. اوضاعم خرابه نمیخوای به خاطر پدرت هم که شده، به خاطر این چند سال کمکم کنی؟
    مرد با حفظ لبخند دندان نمایش صندلی را چرخاند‌ و سرش را با بیخیالی بر روی آن رها کرد و به دنبال آن صدای خرچ شکستن آبنبات در اتاق پیچید.
    _ چن یه چیزی بگو ارزش ریسک کردن داشته باشه که منم بیام وجود بی مصرفتو از این لجنزاری که لایقشی نجات بدم.
    چوب خالی را از دهانش خارج کرد به گوشه ای از اتاق پرت کرد. چن با ترس واضحی به چشمان براق مرد خیره شد.
    _باید هر چه سریعتر برگردم پکن ولی به کمکت نیاز دارم.
    مرد بر روی میز چرم خم شد و فاصله را به حداقل رساند با لبخندش زمزمه کرد:
    _ چقدر بدبخت به نظر میای چن! فکر نمیکردی سقوطت امروز باشه نه؟ آخر راه که میگن همینه هوم؟
    مرد از روی صندلی بلند شد و چشمان چنحرکاتش را تعقیب کرد به سمت صفحه ی بزرگ طلایی رفت و آن را خاموش کرد. چرخید و در کنار پنجره ی بزرگ ایستاد. نیم رخش را به‌ نمایان کرد همان خالکوبی عجیب و سیاهش را ! یک جلاد سیاه پوش با داس بلندی در پشت گوشش به زیبایی هک شده بود و قطره های سیاهی که نماد خون بودند از لاله ی گوشش تا گردنش قطره قطره میریخت. مرد سرش را چرخاند و نگاهش را شکار کرد؛ لبخندش پر رنگ شد. دستش را با لـ*ـذت پشت سطح تراشیده ی پوستش کشید.
    _ تو این همه سال همیشه بغلای سرمو میتراشم چن میدونی چرا؟
    چن توان نگاه کردن به آن دو تیله ی مخوف را نداشت به در عمیق چاقو روی ساعد راستش خیره شد. خط بلندی که از آرنج تا مچ دستش ادامه یافته بود
    _ چون میخوام یادم بمونه اون روزی رو که قرار بود بمیرم و جلادم پوست پشت گوشم رو با لـ*ـذت میکند. چن میدونی من هیچ وقت عمرمو واسه آدمای سوخته هدر نمیکنم مخصوصا اونایی که بلد نباشن مهره هاشونو درست بچینن!
    چن برای اولین بار با لحن ملتمسی گفت:
    _فقط به یه ذره زمان و پول نیاز دارم!
    مرد به جسم نحیف و لاغر چن خیره شد. بی عرضگی محض چن بود که با وجود آن همه رشوه و سرمایه ، باند یونان توانسته بود از برج یاکوزا ها آن هم در پکن جایی که میشود چند صد پلیس را با پول خرید، آدم ربایی کند.
    _ متاسفم چن ولی کاری از دست من بر نمیاد. هیچ دلیلی نمیبینم نجاتت بدم بهتره شکست رو قبول کنی من با بازنده ها یه جبهه تشکیل نمیدم در ضمن هیچ وقت رفیق پدرم رو واسه خودم رفیق ندیدم!
    کت مارکش را از روی میز چنگ زد به طرف در حرکت کرد با باز کردن در صدای چن بلند شد:
    _کارن!
    با شنیدن نامش با تعجب برگشت چن با قد کوتاهش روبرویش ایستاد نفرت در چشم هایش موج میزد
    _ پدرت تا آخرین لحظه ی عمرش ازت متنفر بود میدونستی؟
    کارن سرش را خم کرد تا اندکی این اختلاف قدی را کم کند یک دستش را پشت گردن چن انداخت و خیره به چشمان بادامی اش گفت:
    _ چن من هیچ وقت اون مرد رو واسه خودم پدر ندیدم به حد کافی به آخر خط رسیدی بزار همه چی اینجا تموم شه دلیلی نمیبینم از سره راهم بردارمت. میتونی برگردی پکن!
    دستش را چند بار به آرامی پشت گردنش زد چرخید و با قدم های بلند از اتاق دور شد و مرد شکست خورده را در اتاق رها کرد. از پله ها پایین رفت کتش را پوشید.از خانه خارج شد و مستقیم به سمت موتور سیاهش رفت کاسکش را به سر کرد و موتور را روشن کرد و گاز داد. باید از خودش دور میشد؛ از آن کارن چند سال قبل، آن پسرک آرمان گرایی که زمانی در این خیابان های پر دود دست هایش را مشت کرده و حنجره پاره کرده بود. همان جوجه دانشجویی که روزی در همین خیابان ها با آرمان هایش جان داد و کارن کنونی متولد شد. سرعتش را بیشتر کرد به ریتم نیاز داشت! به درامز* گردویی اش! ریموت پارکینگ را زد و از سراشیبی پایین رفت موتور را گوشه ای پارک کرد جک را زد و کاسکتش را روی آن گذاشت. از روی پله های باریک پارکینگ بالا رفت و روبروی در گردویی ایستاد کلید را چرخاند و وارد خانه شد کتش را به گوشه ای پرت کرد صدای پارس سگ سیاهش بلند شد روی زانو خم شد و دستانش را باز کرد سگ خود را با دو به بغلش رساند و صورتش را لیس زد
    _ آیس! خرابکاری نکردی که کل روز رو؟
    سگ با چشمان دو رنگش در سکوت نگاهش کرد و گوش هایش تکان خورد کارن لبخند کوتاهی زد و دستی به سرش کشید و بلند شد. دوباره آن احمق وجودش بیدار شده بود باید دوباره مثل همیشه کارن وجودش را میکشت و به قول فروغ فرخزاد ( میل دردناک جنایت در دست هایشان متورم میشد. آن ها غریق وحشت خود بودند و حس ترسناک گنهکاری، ارواح کور و کودنشان را مفلوچ کرده بود...)
    در اتاقش را باز کرد. درامز طلایی اش گویا چشمک میزد دکمه‌های پیراهنش را باز کرد آن را به گوشه ای پرت کرد به ریتم نیاز داشت یک ریتم کور کننده باید از زمزمه های ذهنش خلاص میشد. از روی عسلی یک آبنبات سرخ برداشت آن را باز کرد و به گوشه ای از دهانش فرستاد. پشت صندلی اش نشست چوب های گردویی اش را برداشت نفس عمیقی کشید با یک ریتم راک اند رول شروع به نواختن کرد و خود را در میان جنون کوبش هایش رها کرد.

    * ساز درامز که در زبان فارسی به معنی طبل است، در زبان انگلیسی معادل «Drum Kit» به معنی مجموعه‌ای از طبل‌ها، سنج‌هایی که روی پایه نصب می‌شود به نوعی ساز های کوبه‌ای هستند که در کنار هم یک ساز واحد و مستقل را تشکیل می‌دهند
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا