پاریس ساعت ۸ بامداد
موهای فر کوتاهش را برای چندمین بار زیر کلاه قرمزش هل داد. به قدم هایش سرعت بخشید با دیدن آن مغازه ی کوچک که بوی نان هایش تا انتهای خیابان Saint Dominique میرسید، لبخند کوتاهی زد. همین چند ساعت پیش بود که با بی رغبت و اشک ریزان پدر خوانده اش را راهی ایران کرده بود دانیال باید میرفت در واقع آمده بود که برود بی آنکه از اوضاع وخیم بیماری اش بگوید! آمده بود گفتنی ها را بگوید شاید آخرین گفتنی ها ...
گفتنی ها کم نیست، منو تو کم گفتیم، مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم... آهی کشید فرهاد در کجای این روز هایش گم شده بود ؟ شاید از چند سال پیش با رفتن "او" در چنین خیابان هایی فرهاد و گنجشکک اشی مشی را دفن کرده بود. در را هل داد و صدای زنگوله های دلفینش بلند شد. زن تپلی سر چرخاند با دیدن آمیتیس چشمانش برق زد و با صدای پر خنده ای گفت:
_ بونجور دوس تارته! (سلام پای عسلم)
و دنبال حرفش با مهربانی بغلش کرد. آمیتیس نفس عمیقی کشید این مغازه بوی عشق میداد بوی زندگی!
_بونجور ژاکلین، موسیو رو نمیبینم!
زن خنده ی کوتاهی سر داد و گونه های تپلش لرزیدند
_ اوه عزیزم تو که میدونی فدریک این وقت صبح باید پاناکوتا *هاش آماده باشه!
_چی؟ پاناکوتا! ژاکلین تو که میدونی من عاشق دستپخت فدریک هستم!
ژاکلین لب های نازکش را جمع کرد با اخم ساختگی گفت:
_ اوه! پتیته دامه (خانم کوچولو) این بی نزاکتی محضه! جلوی من داری از دستپخت شوهرم تعریف میکنی؟!
صدای قهقه ی مردانه ای بلند شد فدریک با یک پاناکوتای شکلاتی از پشت بار بیرون آمد
_ آمیتیس تو که میدونی چه زن حسودی دارم من هرچند...
لحظه ای سکوت کرد و با شیطنت ادامه داد:
_ تقریبا همه اینجا باهات همفکرن در مورد دستپخت من!
چشم های ژاکلین مانند دکمه های پیراهن بلندش بزرگ شد و با دستش روی گونه ی فدریک زد:
_ اوه مون دیو( خدای من) فدریک ونتورا بیشتر از این خودتو تو دردسر ننداز!
فدریک دستی به موهای جوگندمی همسرش کشید و سرش را خم کرد و ژاکلین را با عشق بوسید. آمیتیس با لبخند بزرگی آن دو را نگاه کرد و چه دیدنی بود عشق زیبایشان و حس ملموس دوست داشتنی شان. ژاکلین سرش را عقب کشید و حین اینکه پشت بار میرفت بلند گفت:
_اصلا فکرشم نکن که با این کارت بخشیدمت یا همچین چیزی میفهمی دیگه عزیزم؟هوم؟
فدریک پاناکوتای شکلاتی را بر روی میز قرار داد دستش را چون جنتلمنی به سمت آمیتیس بلند کرد. از نوک انگشتانش گرفت و او را یک دور چرخاند
_ ما بیوته(زیباروی من) امروز هم مثل همین رز ها ظریف و زیبایی پس کجاست این موسیوی خوش شانس؟
آمیتیس بارانی سبز بلندش را در آورد و بوی ملایم chanel coco در فضا پیچید. دستی به کلاه قرمز کجش کشید و پشت میز نشست
_ فدریک دارم میرم گالری !
و به فارسی زیر لب گفت:
_موسیو دیگه چه صیغه ایه!
و بی صبرانه قاشق پرش را به دهان برد. فدریک با تاسف سرش را تکان داد
_عزیزم هرچند اصلا متوجه آخر حرفت نشدم و این خانم کوچولو اصلا رفتار مناسب یک دوشیزه ی برازنده نیست!
_ بیخیالش فدریک دارم از این معجزه ی کاکوییت لـ*ـذت میبرم!
و به این اندیشید گاهی فدریک از یک زن هم بیشتر نق میزد!
***
آرتور چشمانش را با درد باز کرد
_ آخ! من کجام؟
سرش را چرخاند نور ملایم خورشید بر اتاق میتابید کجا بود؟ اصلا چگونه زنده مانده بود؟
در با صدای چیکی باز شد ابراهیم با سینی بزرگی در دستش وارد اتاق شد و با پایش در را بست. سرش را چرخاند و با دیدن آرتور با خنده گفت:
_ اینجا رو ببین عارز* مرده زنده شد! پسر اصلا امید نداشتم زنده بمونی چطوری؟ راستش خیلی میترسیدم بلند شی شلوارتو خیس کنی بمونی رو دست من!
نفس عمیقی کشید آنیس او را با این کله خرابِ پر حرف تنها گذاشته بود؟ باصدای گرفته زمزمه کرد:
_ خوبم کجاییم ما؟
_ هُنگ کُنگ دقت کردی ؟ هنگ کنگ دیگه چون قرار نیس هزار بار بگما چون تو مریضی یا همچین چیزی!
ابراهیم سینی را بر روی تخت بزرگ دو نفره گذاشت و خود را برو روی تشک آن رها کرد و بی وقفه شروع به خوردن محتویات سینی کرد. آرتور با چندش بینی اش را چین داد.
_ برو اون ور سق بزن ابراهیم صدای خوردنت رو اعصابمه!
ابراهیم عضله های سیاهش را نشانش داد و با دهان پر گفت:
_ این هیکل به نظرت با این چیزا سیر میشه؟
آرتور نگاهی به هیکل بزرگش کرد و با ناله سرش را چرخاند
_ آخه آنیس چه فکری کرده منو با تو تنها گذاشته!
ابراهیم برای لحظه ای خوردن را قطع کرد سرش را روی او خم کرد و در چند سانتی صورتش خیره به چشمان عسلی اش گفت:
_ اگه حوصلت سر بره چیزای دیگه هم بلدم!
آرتور بدون در نظر گرفتن درد وحشتناک پهلویش مشت محکمی به فک ابراهیم زد
_ دعا کن زود خوب شم اون وقت بهت نشون میدم چیا بلدم!
ابراهیم نیشخندی زد
_ خیلی خب بابا نمیشه هم باهاش شوخی کرد !
آرتور دوباره با یادآوری صحنه ی بـ..وسـ..ـه ی او با یک سفید پوست و تمایلات عجیب ابراهیم ناله ی بلندی کرد و به سختی به پهلو جابه جا شد. آرزو کرد که آنیس زود تر برسد و او را از دست این مردک سیاه پوست نجات دهد
_ هی آرتور میگما بیا اینجا باید پانسمان طحالتو عوض کنم!
و به دنبال حرفش از خوردن دست کشید و چشمانش از شیطنت برق زد.
_ میخوای اصلا دکتر دکتر بازی کنیم؟
آرتور از تصور تعویض پانسمانش به دست ابراهیم دوباره ناله ی گریه آلودی کرد و آرنجش را روی چشمانش گذاشت
_ فقط آرزو میکنم آنیس زودتر برسه
_ اوه مرد گنده گریه نداره که!
و با لبخند مرموزی به محل پانسمانش خیره شد.
*پاناکوتا یک نوع دسر ایتالیایی است که با خامه و ژلاتین در داخل قالب تهیه می شود. این دسر با نوشیدنی، قهوه، وانیل و دیگر انواع افزودنی ها طعم داده می شود. واژه پاناکوتا در زبان ایتالیایی به معنی خامه پخته شده است.
*عارز اولین مردی که به دست حضرت مسیح زنده شد
موهای فر کوتاهش را برای چندمین بار زیر کلاه قرمزش هل داد. به قدم هایش سرعت بخشید با دیدن آن مغازه ی کوچک که بوی نان هایش تا انتهای خیابان Saint Dominique میرسید، لبخند کوتاهی زد. همین چند ساعت پیش بود که با بی رغبت و اشک ریزان پدر خوانده اش را راهی ایران کرده بود دانیال باید میرفت در واقع آمده بود که برود بی آنکه از اوضاع وخیم بیماری اش بگوید! آمده بود گفتنی ها را بگوید شاید آخرین گفتنی ها ...
گفتنی ها کم نیست، منو تو کم گفتیم، مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم... آهی کشید فرهاد در کجای این روز هایش گم شده بود ؟ شاید از چند سال پیش با رفتن "او" در چنین خیابان هایی فرهاد و گنجشکک اشی مشی را دفن کرده بود. در را هل داد و صدای زنگوله های دلفینش بلند شد. زن تپلی سر چرخاند با دیدن آمیتیس چشمانش برق زد و با صدای پر خنده ای گفت:
_ بونجور دوس تارته! (سلام پای عسلم)
و دنبال حرفش با مهربانی بغلش کرد. آمیتیس نفس عمیقی کشید این مغازه بوی عشق میداد بوی زندگی!
_بونجور ژاکلین، موسیو رو نمیبینم!
زن خنده ی کوتاهی سر داد و گونه های تپلش لرزیدند
_ اوه عزیزم تو که میدونی فدریک این وقت صبح باید پاناکوتا *هاش آماده باشه!
_چی؟ پاناکوتا! ژاکلین تو که میدونی من عاشق دستپخت فدریک هستم!
ژاکلین لب های نازکش را جمع کرد با اخم ساختگی گفت:
_ اوه! پتیته دامه (خانم کوچولو) این بی نزاکتی محضه! جلوی من داری از دستپخت شوهرم تعریف میکنی؟!
صدای قهقه ی مردانه ای بلند شد فدریک با یک پاناکوتای شکلاتی از پشت بار بیرون آمد
_ آمیتیس تو که میدونی چه زن حسودی دارم من هرچند...
لحظه ای سکوت کرد و با شیطنت ادامه داد:
_ تقریبا همه اینجا باهات همفکرن در مورد دستپخت من!
چشم های ژاکلین مانند دکمه های پیراهن بلندش بزرگ شد و با دستش روی گونه ی فدریک زد:
_ اوه مون دیو( خدای من) فدریک ونتورا بیشتر از این خودتو تو دردسر ننداز!
فدریک دستی به موهای جوگندمی همسرش کشید و سرش را خم کرد و ژاکلین را با عشق بوسید. آمیتیس با لبخند بزرگی آن دو را نگاه کرد و چه دیدنی بود عشق زیبایشان و حس ملموس دوست داشتنی شان. ژاکلین سرش را عقب کشید و حین اینکه پشت بار میرفت بلند گفت:
_اصلا فکرشم نکن که با این کارت بخشیدمت یا همچین چیزی میفهمی دیگه عزیزم؟هوم؟
فدریک پاناکوتای شکلاتی را بر روی میز قرار داد دستش را چون جنتلمنی به سمت آمیتیس بلند کرد. از نوک انگشتانش گرفت و او را یک دور چرخاند
_ ما بیوته(زیباروی من) امروز هم مثل همین رز ها ظریف و زیبایی پس کجاست این موسیوی خوش شانس؟
آمیتیس بارانی سبز بلندش را در آورد و بوی ملایم chanel coco در فضا پیچید. دستی به کلاه قرمز کجش کشید و پشت میز نشست
_ فدریک دارم میرم گالری !
و به فارسی زیر لب گفت:
_موسیو دیگه چه صیغه ایه!
و بی صبرانه قاشق پرش را به دهان برد. فدریک با تاسف سرش را تکان داد
_عزیزم هرچند اصلا متوجه آخر حرفت نشدم و این خانم کوچولو اصلا رفتار مناسب یک دوشیزه ی برازنده نیست!
_ بیخیالش فدریک دارم از این معجزه ی کاکوییت لـ*ـذت میبرم!
و به این اندیشید گاهی فدریک از یک زن هم بیشتر نق میزد!
***
آرتور چشمانش را با درد باز کرد
_ آخ! من کجام؟
سرش را چرخاند نور ملایم خورشید بر اتاق میتابید کجا بود؟ اصلا چگونه زنده مانده بود؟
در با صدای چیکی باز شد ابراهیم با سینی بزرگی در دستش وارد اتاق شد و با پایش در را بست. سرش را چرخاند و با دیدن آرتور با خنده گفت:
_ اینجا رو ببین عارز* مرده زنده شد! پسر اصلا امید نداشتم زنده بمونی چطوری؟ راستش خیلی میترسیدم بلند شی شلوارتو خیس کنی بمونی رو دست من!
نفس عمیقی کشید آنیس او را با این کله خرابِ پر حرف تنها گذاشته بود؟ باصدای گرفته زمزمه کرد:
_ خوبم کجاییم ما؟
_ هُنگ کُنگ دقت کردی ؟ هنگ کنگ دیگه چون قرار نیس هزار بار بگما چون تو مریضی یا همچین چیزی!
ابراهیم سینی را بر روی تخت بزرگ دو نفره گذاشت و خود را برو روی تشک آن رها کرد و بی وقفه شروع به خوردن محتویات سینی کرد. آرتور با چندش بینی اش را چین داد.
_ برو اون ور سق بزن ابراهیم صدای خوردنت رو اعصابمه!
ابراهیم عضله های سیاهش را نشانش داد و با دهان پر گفت:
_ این هیکل به نظرت با این چیزا سیر میشه؟
آرتور نگاهی به هیکل بزرگش کرد و با ناله سرش را چرخاند
_ آخه آنیس چه فکری کرده منو با تو تنها گذاشته!
ابراهیم برای لحظه ای خوردن را قطع کرد سرش را روی او خم کرد و در چند سانتی صورتش خیره به چشمان عسلی اش گفت:
_ اگه حوصلت سر بره چیزای دیگه هم بلدم!
آرتور بدون در نظر گرفتن درد وحشتناک پهلویش مشت محکمی به فک ابراهیم زد
_ دعا کن زود خوب شم اون وقت بهت نشون میدم چیا بلدم!
ابراهیم نیشخندی زد
_ خیلی خب بابا نمیشه هم باهاش شوخی کرد !
آرتور دوباره با یادآوری صحنه ی بـ..وسـ..ـه ی او با یک سفید پوست و تمایلات عجیب ابراهیم ناله ی بلندی کرد و به سختی به پهلو جابه جا شد. آرزو کرد که آنیس زود تر برسد و او را از دست این مردک سیاه پوست نجات دهد
_ هی آرتور میگما بیا اینجا باید پانسمان طحالتو عوض کنم!
و به دنبال حرفش از خوردن دست کشید و چشمانش از شیطنت برق زد.
_ میخوای اصلا دکتر دکتر بازی کنیم؟
آرتور از تصور تعویض پانسمانش به دست ابراهیم دوباره ناله ی گریه آلودی کرد و آرنجش را روی چشمانش گذاشت
_ فقط آرزو میکنم آنیس زودتر برسه
_ اوه مرد گنده گریه نداره که!
و با لبخند مرموزی به محل پانسمانش خیره شد.
*پاناکوتا یک نوع دسر ایتالیایی است که با خامه و ژلاتین در داخل قالب تهیه می شود. این دسر با نوشیدنی، قهوه، وانیل و دیگر انواع افزودنی ها طعم داده می شود. واژه پاناکوتا در زبان ایتالیایی به معنی خامه پخته شده است.
*عارز اولین مردی که به دست حضرت مسیح زنده شد
آخرین ویرایش: