رمان قعر سوزناك كفتارها | شب زده__ayatay كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

شب زده__αуαтαу

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/08
ارسالی ها
608
امتیاز واکنش
2,740
امتیاز
524
سن
21
محل سکونت
‼️رشوه خانه‼️
پاریس ساعت ۸ بامداد
موهای فر کوتاهش را برای چندمین بار زیر کلاه قرمزش هل داد. به قدم هایش سرعت بخشید با دیدن آن مغازه ی کوچک که بوی نان هایش تا انتهای خیابان Saint Dominique میرسید، لبخند کوتاهی زد. همین چند ساعت پیش بود که با بی رغبت و اشک ریزان پدر خوانده اش را راهی ایران کرده بود دانیال باید میرفت در واقع آمده بود که برود بی آنکه از اوضاع وخیم بیماری اش بگوید! آمده بود گفتنی ها را بگوید شاید آخرین گفتنی ها ...
گفتنی ها کم نیست، منو تو کم گفتیم، مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم... آهی کشید فرهاد در کجای این روز هایش گم شده بود ؟ شاید از چند سال پیش با رفتن "او" در چنین خیابان هایی فرهاد و گنجشکک اشی مشی را دفن کرده بود. در را هل داد و صدای زنگوله های دلفینش بلند شد. زن تپلی سر چرخاند با دیدن آمیتیس چشمانش برق زد و با صدای پر خنده ای گفت:
_ بونجور دوس تارته! (سلام پای عسلم)
و دنبال حرفش با مهربانی بغلش کرد. آمیتیس نفس عمیقی کشید این مغازه بوی عشق میداد بوی زندگی!
_بونجور ژاکلین، موسیو رو نمیبینم!
زن خنده ی کوتاهی سر داد و گونه های تپلش لرزیدند
_ اوه عزیزم تو که میدونی فدریک این وقت صبح باید پاناکوتا *هاش آماده باشه!
_چی؟ پاناکوتا! ژاکلین تو که میدونی من عاشق دستپخت فدریک هستم!
ژاکلین لب های نازکش را جمع کرد با اخم ساختگی گفت:
_ اوه! پتیته دامه (خانم کوچولو) این بی نزاکتی محضه! جلوی من داری از دستپخت شوهرم تعریف میکنی؟!
صدای قهقه ی مردانه ای بلند شد فدریک با یک پاناکوتای شکلاتی از پشت بار بیرون آمد
_ آمیتیس تو که میدونی چه زن حسودی دارم من هرچند...
لحظه ای سکوت کرد و با شیطنت ادامه داد:
_ تقریبا همه اینجا باهات همفکرن در مورد دستپخت من!
چشم های ژاکلین مانند دکمه های پیراهن بلندش بزرگ شد و با دستش روی گونه ی فدریک زد:
_ اوه مون دیو( خدای من) فدریک ونتورا بیشتر از این خودتو تو دردسر ننداز!
فدریک دستی به موهای جوگندمی همسرش کشید و سرش را خم کرد و ژاکلین را با عشق بوسید. آمیتیس با لبخند بزرگی آن دو را نگاه کرد و چه دیدنی بود عشق زیبایشان و حس ملموس دوست داشتنی شان. ژاکلین سرش را عقب کشید و حین اینکه پشت بار میرفت بلند گفت:
_اصلا فکرشم نکن که با این کارت بخشیدمت یا همچین چیزی میفهمی دیگه عزیزم؟هوم؟
فدریک پاناکوتای شکلاتی را بر روی میز قرار داد دستش را چون جنتلمنی به سمت آمیتیس بلند کرد. از نوک انگشتانش گرفت و او را یک دور چرخاند
_ ما بیوته(زیباروی من) امروز هم مثل همین رز ها ظریف و زیبایی پس کجاست این موسیوی خوش شانس؟
آمیتیس بارانی سبز بلندش را در آورد و بوی ملایم chanel coco در فضا پیچید. دستی به کلاه قرمز کجش کشید و پشت میز نشست
_ فدریک دارم میرم گالری !
و به فارسی زیر لب گفت:
_موسیو دیگه چه صیغه ایه!
و بی صبرانه قاشق پرش را به دهان برد. فدریک با تاسف سرش را تکان داد
_عزیزم هرچند اصلا متوجه آخر حرفت نشدم و این خانم کوچولو اصلا رفتار مناسب یک دوشیزه ی برازنده نیست!
_ بیخیالش فدریک دارم از این معجزه ی کاکوییت لـ*ـذت میبرم!
و به این اندیشید گاهی فدریک از یک زن هم بیشتر نق میزد!
***
آرتور چشمانش را با درد باز کرد
_ آخ! من کجام؟
سرش را چرخاند نور ملایم خورشید بر اتاق میتابید کجا بود؟ اصلا چگونه زنده مانده بود؟
در با صدای چیکی باز شد ابراهیم با سینی بزرگی در دستش وارد اتاق شد و با پایش در را بست. سرش را چرخاند و با دیدن آرتور با خنده گفت:
_ اینجا رو ببین عارز* مرده زنده شد! پسر اصلا امید نداشتم زنده بمونی چطوری؟ راستش خیلی میترسیدم بلند شی شلوارتو خیس کنی بمونی رو دست من!
نفس عمیقی کشید آنیس او را با این کله خرابِ پر حرف تنها گذاشته بود؟ باصدای گرفته زمزمه کرد:
_ خوبم کجاییم ما؟
_ هُنگ کُنگ دقت کردی ؟ هنگ کنگ دیگه چون قرار نیس هزار بار بگما چون تو مریضی یا همچین چیزی!
ابراهیم سینی را بر روی تخت بزرگ دو نفره گذاشت و خود را برو روی تشک آن رها کرد و بی وقفه شروع به خوردن محتویات سینی کرد. آرتور با چندش بینی اش را چین داد.
_ برو اون ور سق بزن ابراهیم صدای خوردنت رو اعصابمه!
ابراهیم عضله های سیاهش را نشانش داد و با دهان پر گفت:
_ این هیکل به نظرت با این چیزا سیر میشه؟
آرتور نگاهی به هیکل بزرگش کرد و با ناله سرش را چرخاند
_ آخه آنیس چه فکری کرده منو با تو تنها گذاشته!
ابراهیم برای لحظه ای خوردن را قطع کرد سرش را روی او خم کرد و در چند سانتی صورتش خیره به چشمان عسلی اش گفت:
_ اگه حوصلت سر بره چیزای دیگه هم بلدم!
آرتور بدون در نظر گرفتن درد وحشتناک پهلویش مشت محکمی به فک ابراهیم زد
_ دعا کن زود خوب شم اون وقت بهت نشون میدم چیا بلدم!
ابراهیم نیشخندی زد
_ خیلی خب بابا نمیشه هم باهاش شوخی کرد !
آرتور دوباره با یادآوری صحنه ی بـ..وسـ..ـه ی او با یک سفید پوست و تمایلات عجیب ابراهیم ناله ی بلندی کرد و به سختی به پهلو جابه جا شد‌. آرزو کرد که آنیس زود تر برسد و او را از دست این مردک سیاه پوست نجات دهد
_ هی آرتور میگما بیا اینجا باید پانسمان طحالتو عوض کنم!
و به دنبال حرفش از خوردن دست کشید و چشمانش از شیطنت برق زد.
_ میخوای اصلا دکتر دکتر بازی کنیم؟
آرتور از تصور تعویض پانسمانش به دست ابراهیم دوباره ناله ی گریه آلودی کرد و آرنجش را روی چشمانش گذاشت
_ فقط آرزو میکنم آنیس زودتر برسه
_ اوه مرد گنده گریه نداره که!
و با لبخند مرموزی به محل پانسمانش خیره شد.

*پاناکوتا یک نوع دسر ایتالیایی است که با خامه و ژلاتین در داخل قالب تهیه می شود. این دسر با نوشیدنی، قهوه، وانیل و دیگر انواع افزودنی ها طعم داده می شود. واژه پاناکوتا در زبان ایتالیایی به معنی خامه پخته شده است.

*عارز اولین مردی که به دست حضرت مسیح زنده شد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    حاشیه ی غربی هنگ کنگ / بندر ویکتوریا

    کفش هایش به حدی خیس بود که با هر حرکت صدای شلپ شلپشان بلند می شد کلاه بارانی سیاهش را برای چندمین بار روی مو های کوتاهش کشید باران بی وقفه میبارید بوی رطوبت در هوا پیچیده بود به قدم هایش سرعت بخشید باد دوباره شروع به وزیدن کرد و کلاه بارانی از سرش پایین افتاد قدم هایش را به سختی بر میداشت باید به آن قایق ماهی گیر می رسید و گرنه... حتی احتمالش هم وحشتناک بود
    _ خانم!
    _ ...
    _ آهای خانم!
    سرش را چرخاند یک مرد با لباس های رسمی و یک چتر بزرگ دوان دوان به سمتش می آمد
    _ شما نباید این ساعت اینجا باشید اسکله بسته هست بهتره تا طوفان شدت نگرفته برگردید!
    همین یکی را کم داشت! به ساعت مچی کوچکش نگاهی انداخت باید به آن قایق میرسید بی توجه به مرد شروع به دویدن کرد. مرد با تعجب فریادی کشید
    _ هی تو! ایست پلیس ! اونجا خطرناکه برگرد!
    برای لحظه ی کوتاهی سرش را چرخاند مرد در مه گم شده بود.به دویدن ادامه داد تنها صدایی که به گوش می رسید صدای شلپ شلپ کفش هایش و نفس نفس زدن هایش بود.سرش را به سمت قایق ها چرخاند همه چیز در مه گم شده بود یک پیرمرد در گوشه ای طناب یک قایق را می کشید به سرعت به سمتش دوید
    _ هی تو!
    پیرمرد طناب را باز کرد و بی آنکه به سمتش بچرخد به راهش ادامه داد.

    _هی! من به دنبال قایق Ailuropoda هستم تو صاحبش رو میشناسی؟
    مرد برای لحظه ای ایستاد و صدای زبرش بلند شد
    _ شناختن من بستگی به چیزی داره که دنبالشی!
    آنیس چند قدمی جلوتر رفت باران به قدری شدت یافته بود که دیگر قادر به دیدن چیزی نبود با این حال به آرامی زمزمه کرد
    _ به دنبال یه خبر خوب هستم!
    مرد با دستش اشاره کرد
    _ دنبالم بیا!
    سوار قایق کوچکی شد. آنیس نیز به دنبالش بر روی قایق رفت. پیرمرد فانوس کوچکی را روشن کرد و وارد اتاقک بد بویی شد. فانوس را به کنار شیشه ی مات و بد رنگی گذاشت و روی تور ماهی گیری نشست. قایق به آرامی به چپ و راست تکان میخورد مرد با دستش اشاره کرد
    _ اول بشین!
    آنیس بی توجه به زمین کثیف روی زانو هایش نشست به مرد روبرویش خیره شد اما چیزی جز یک ریش بلند و سفید ندید. نفسش را سوت مانند بیرون فرستاد.
    _ همه میگن کارش تمومه!
    برای دقایقی فقط صدای کوبش قطره های باران و جیر جیر قایق به گوش رسید. پیرمرد کلاه بلندش را عقب کشید فانوس را برداشت و میانشان قرار داد چشمان بادامی اش زیرکانه آنیس را می پایید.
    _ تو ترسیدی!
    سوال نپرسید خبر داد.آنیس خیره به نیم رخ سوخته ی پیرمرد روبرویش زمزمه کرد:
    _ترسیدم! الان باید چیکار کنم؟
    مرد با پشت دستش گونه اش را نوازش کرد
    _ تو الان یه پرنده ی آزادی ! مگه کل زندگیت دنبال این آزادی نبودی؟
    مردمک های نیلی رنگش در میان نور فانوس می لرزید. حس همان بره های بهاری را داشت که کلاریک در فیلم سکوت بره ها با غم عمیق به دکتر لکتر توضیح میداد حالا که آزاد بود، حالا که این در باز بود چرا نمیرفت؟
    _ من اصلا نمیدونم کجا باید برم چیکار کنم!

    _ اون مرده! دیگه دنبالش نباش!
    آنیس شکه به چشمان نازک مرد خیره شد.
    پس خبر قتل دنیس درست بود. صدایش می لرزید سردرگم بود چند روز بود شب و روز را گم کرده بود از یک طرف بی هوشی خطرناک آرتور ، از طرفی بی خبریشان از دنیس و خودش که کل امید تیمشان بود چندین جفت چشم که چند روز بود بر شانه هایش سنگینی میکرد که اگر دنیس نباشد تکلیف ما چیست؟دیگر توانی نداشت از قوی بودن خسته شده بود از وانمود کردن خسته تر! صدایش لرزان بود و پر گریه!
    _ من...من کل زندگیم رو دنبال همچین فرصتی بودم که از همه ی این ها خلاص شم ولی حالا که مرده! حالا که میتونم نمیدونم چیکار کنم! اصلا راهی هست؟
    پیرمرد دستی به موهای طلایی آنیس کشید
    _منو میشناسی؟
    دست در جیبش کرد و یک عود قرمز را بیرون آورد و روشن کرد و آن را به گوشه ای گذاشت.
    _ من همون استادی هستم که دنیس رو بالای دشت تبت چهل روز تو سخت ترین شرایط تربیت کردم همون موقع بهش هشداد داده بودم و الان به تو میگم این فرقه ای که دنیس حمایتش میکرد با کوچیک ترین کج روی آخرش باعث مرگ فجیع اعضا میشه و حالا واضح بهت بگم دنبال تو میان!
    آنیس چشمان اشکی اش را به دست هایش دوخت. فرقه؟ دنیس وارد چه ماجراهایی شده بود؟ و چقدر احمقشان کرده بود ؟
    _ پس باند صربستان ؟ انتقام پدرم و خواهری که هنوز زنده است همش دروغ بود؟
    پیرمرد عود را خاموش کرد.
    _ واقعی ترین دروغ اونی هست که با حقیقت ترکیب بشه فقط این رو میتونم بگم باید بری! بری جایی که دستشون بهت نرسه اگه پیدات کنن و همکاری نکنی ...
    صورت سوخته اش را نشان داد
    _ من جزو نادر کسایی هستم که از دستشون تونستم فرار کنم!
    تحملش تمام شد تمام زندگی اش را برای چه قمار کرده بود؟نقطه ی شکست اینجا بود؟ اینجا آخر خط بود؟ بغضش شکست حالا چه میشد؟ پیرمرد دستش را زیر چانه اش برد
    _ یه جا هست! یه جایی که اگه بتونی زنده خودتو برسونی بهش، دستشون ازت کوتاه میشه!
    نفسش را حبس کرد
    _ کجا؟
    _ ایران! باید بری ایران!
     

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    ***
    روز قتل دنیس سامارس ساعت 1 بامداد عمارت پراکون/ یونان
    انگشتش را بر روی فندک کشید و جرقه روشن شد. خم شد و شمع اول را روشن کرد سپس شمع دوم و سوم... و در نهایت سرتا سر اتاق دایره ای شکل در نور طلایی رنگ غرق شد.حوله را دور کمرش محکم تر کرد روبروی آینه ی قدی ایستاد این مرد که بود؟ این مرد با چشمان یخی و همان قدر خیانتکار؟ این مرد که هنوز خون برادرش در دست هایش خشک نشده بود؟ به سمت وان طلایی رفت حوله را رها کرد و خود را داخل وان با بوی مـسـ*ـت کننده ی یاس رها کرد. خودش را بالا کشید و بوی مطلوب یاس را تنفس کرد اتاق در خاموشی نسبی غرق شده بود صدای پا می آمد لبخندی زد وقت رفتن بود. در با صدای کمی باز شد و صدای پاشنه های کسی بلند شد. دنیس بدون آن که چشمانش را باز کند گفت:
    _ این صدا فقط میتونه مربوط به یه جفت لیلیان اصل باشه!
    مرد درست در گوشه ی وان ایستاد به چشمان بسته ی دنیس خیره شد.
    _ پشیمون شدی؟
    چشمانش باز شد. پشیمان بود؟ نه به هیچ وجه! این چیزی بود که خواسته بود در تمام آن سال ها! مرد دو انگشتش را در جیب کتش کرد و سرنگ قرمزی را بیرون آورد.
    _ دنیس ساماراس بعد از 15 سال خدمت به فرقه ی ما امروز در نقطه ای ایستادیم که من باید مهر مرگ رو پشت گردنت هک کنم!
    دنیس بوی یاس را تنفس کرد خود را خم کرد و سجده مانندتا گردن در آب فرو رفت. مرد حرکت کرد شمع اول را برداشت و به سمتش آمد و بی درنگ به گردنش چسباند. دنیس سرش را از آب بیرون آورد و نفس عمیقی کشید. مرد به سمت شمع بعدی رفت دنیس دوباره سرش را در آب فرو برد. مرد تا آخرین شمع گردنش را خونین کرد و در نهایت از موهایش بالا کشید.
    _ از کشتن برادرت پشیمونی؟
    صدایش کمی لرزان بود و خسته!
    _ نه من هیچ وقت از خدمت به شما پشیمون نشدم!
    _ درباره ی ما به کسی گفتی؟
    _ نه هیچ وقت
    _ دنیس ساماراس خودتو لایق مرگ میبینی؟
    _ بله قربان
    _چرا؟
    _ چون خــ ـیانـت کردم! چون قانون شکنی کردم!
    _ از فرقه ای که این همه سال بهش خدمت کردی آخرین درخواستت چیه دنیس؟
    _ مرگ!
    مرد سرنگ را تکان داد
    _ و مرگ رو به دست میاری دستتو بیار
    دنیس دستش را کنار وان قرار داد و اجازه داد زهر قرمز به آرامی در رگ هایش جاری شود
    _ این جزو زجر آور تریناشون هست تا چند دقیقه حس میکنی رگ هات آتیش میگیرن! یه مرگ آروم و زجر آور! قسم رو هرگز از یاد نبر (( از ازل در خدمت ما بودی و زین بعد نیز خواهی بود تو را در روشنایی آتش و در قتلگاه زنان باردار پاک و مطهر کردیم و با خون هم پیمان هایت عهد بستیم در جایی که زنان باکـ ـره فریاد زنان در میان معصیت هایشان سوزانده شدند تا باشد خدمتی در این راه کرده باشی باشد که همگی رستگار شویم))
    مرد روی پاشنه هایش چرخید و از اتاق خارج شد. دنیس سوگند را زیر لب زمزه کرد اشک های خون از چشمانش جاری بود پلک زد.چند سرفه ی ناگهانی، خون در آب پخش شد... مرگ را با ذره به ذره ی وجودش حس میکرد حالا وقت پرواز بود وقت رفتن ! وقت دفن این معما!
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    رنگش پریده بود.تره های خرمایی رنگ روی پیشانی اش ریخته بود شقیقه هایش تیر میکشید
    _منظورت چیه باید بریم؟
    آنیس برای چندمین بار خیره به سقف دود را از دهانش بیرون فرستاد. این چندمین سیگارش بود؟
    _ گفتم که باید بریم!
    دوباره شقیقه اش تیر کشید و صورتش جمع شد
    _ من نمیفهمم حال و روزمو مگه نمیبینی؟
    آنیس به طور ناگهانی بلند شد و قدم های بلند به سمت تخت آمد و خیره در چشمان خسته ی آرتور گفت:
    _ خودم بهتر میدونم حالو روزتو! من تو رو از اون اتفاق کوفتی نجات دادم میفهمی! الانم میگم باید بریم دنیس دیگه نیس مدیریت باند به دست منه پس وقتی میگم باید بریم زر اضافی نمیزنی!
    داد زده بود؛ وقتی داد میزد یعنی جدی است یعنی خطر در کمین است .آرتور با درد پهلویش را فشار داد.
    _دقیقا چه مرگته آنیس؟
    آنیس برای باز چندم در موهای نامرتبش چنگ زد
    _ فقط اون کوفتی که گفتم رو باید بکنیم میفهمی آرتور! باید خودمونو برسونیم مرز ایران کم کمش افغانستان!
    برای لحظه ای به جای شقیقه اش مغزش تیر کشید
    _ نه تو واقعا دیوونه شدی! آتن رو چیکار کنیم؟ انبار ها، زیر زمین، اطلاعاتمون!
    حتی تفکرش هم وحشتناک بود پهلویش را فشار داد و به سختی از تخت پایین رفت آنیس پشت شیشه ی بلند هتل ایستاده و دوباره سیگار دود میکرد نفس زنان با او نزدیک شد و دستش را بر روی شانه اش گذاشت.آنیس سرش را چرخاند و دود را به طرف مخالف فوت کرد و بی آنکه چشم از منظره ی شب هنگ کنگ بگیرد گفت:
    _ همه چی رو بیخیال شو! برگشتن به یونان برابره با رفتن تو خود جهنم!
    نمیفهمید! این همه وسواس برای چه بود!
    _ آنیس ما سال هاس بین این کفتارا زندگی میکنیم فک میکنی قبل از این آتن امن و امان بود برامون؟
    آنیس با حرص سرش را چرخاند
    _ آرتور گفتم باید بریم! اینو تو اون کله پوکت فرو کن! آتن مثل قبلا نیس هیچ جا! اونا دنبال مان.دنبال هممون!
    بیشتر از این نمیتوانست سرپا بایستد کمی عقب رفت و خود را بر روی مبل رها کرد.
    _کی؟ کی دنبال ماس!
    آنیس سرش را تکان داد
    _ هرچقدر کمتر بفهمی به نفعته! تدارکات رو دیدم همین امشب میریم اینم بدون هرجای دیگه ای بری میکشنت
    نزدیکش شد سرش را خم کرد و دقیقا روبروی چشمان آرتور زمزمه کرد:
    _ بهت گفتم چون حس کردم باید بگم منو تو رفیق خوبی بودیم!
    و نفس نعنایی اش را روی صورتش فوت کرد
    _از اولش اهدافمون یکی بود! به بودنت نیاز دارم آرتور!
    آرتور در دو تیله ی یخی اش خیره شد دستش را بالا آورد و روی رد عمیق چاقوی روی گونه اش کشید و چانه اش را نوازش کرد
    _ پس فک کنم بهتره راهمون از اینجا به بعد جدا بشه چون اومدن من فقط باعث میشه عقب بیفتی!
    آنیس گونه اش را به دستش تکیه داد. برای لحظه ای چشمانش را بست و نیشخندی زد
    _ کافیه بخوای بیای میدونی که نمیزارم همچین چیزی بشه! میدونم نمیخوای ایران بری ولی میبینی که چاره ی دیگه ای نداریم!
    با شنیدن نام ایران برای لحظه ای با شُک دستش را کنار کشید مردمک هایش گشاد شد. مگر میشد برگردد به آن خاک ناآشنای وطن نام؟
    _بقیه؟
    _ به همشون گفتم. اونام میخوان زنده بمونن طبیعتا!
    تک خنده ای کرد
    _ ففط منتظر جواب تو ام بچه ها میگن بزارم اینجا بمیری! ولی میدونی که من همچین کاری نمیکنم! وضعیت خیلی خرابه جاش بیفته منم میفروشن تو که پشیزی نیستی! فقط به خاطر جونشون میخوان باهام بیان.دیگه باندی نیس قانونی نیس منم که میدونی از اولش میخواستم پامو از این ماجرا ها کنار بکشم مثه تو! الان بگو ببینم با منی یا نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    شب زده__αуαтαу

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/08
    ارسالی ها
    608
    امتیاز واکنش
    2,740
    امتیاز
    524
    سن
    21
    محل سکونت
    ‼️رشوه خانه‼️
    سیب محکمی به بازویش پرت شد
    _ آخ
    آرنجش را از روی پیشانی اش برداشت
    _ مگه کوری الاغ؟!
    ایوان ابرویش را بالا داد و به ابراهیم گفت:
    _ تو وضعیت پاچه خواریشه
    ابراهیم لبخند زد
    _ واستا ببینم
    و همانطور که میرقصید به سمت تخت آمد ؛ خم شد و لپ هایش را محکم کشید
    _مرد کوچولو چی شده اوخ شدی؟
    و به دنبال حرفش هر دوشان قهقه زدند. آرتور با حرص چشم هایش را فشرد چند ساعتی بود همه در سوییت جمع شده بودند آنیس گفته بود ساعت 11 شب باید بروند نگفته بود چطور! کاش این درد لعنتی اش نبود آن وقت خنده ی اصلی را به این دو وحشی نشان میداد. روی تخت چرخید و سعی کرد به بحث بی محتوای آن دو درمورد بدن یک دختر چینی که در لابی هتل دیده بودند،گوش ندهد.
    لوکاس در گوشه ای از مبل نشسته بود و مانند همیشه با آن پیپ کنار لبش گیتار کلاسیکش را مینواخت. باید اعتراف میکرد عاشق پنجه های این مرد بود آنقدر نرم وفرز سیم هارا مینواخت که میتوانستی ساعت ها خیره و مـسـ*ـت به نواختنش گوش دهی. آرتور هیچ وقت این مرد را نشناخته بود از آن معمولی های مرموز بود. یک نوازنده ی خیابانی که به طرز ناگهانی نواختن را کنار گذاشته و به باند ملحق شده بود. با چه انگیزه ای و چرا؟ مجهول بود.
    _ هی! دیگه اونقدر هام فوق العاده نیستم
    آرتور چشم از سیم ها برداشت
    _ فک میکنی اگه زنده بمونیم بتونی بازم برامون بزنی؟
    لوکاس سرش را بالا برد و دود را حلقه حلقه به سقف فرستاد
    _ نمیدونم شاید! تو فک میکنی زنده بمونیم؟
    _ بستگی به نقشه ی آنیس داره
    لوکاس پوزخندی زد و پیپ را کنار میز شیشه ای رها کرد
    _ میدونی آرتور هیچ وقت به این دختر اعتماد نداشتم و ندارم! همش حس میکنم آخرش قراره کلمونو به باد بده و خودش الفرار!
    آنیس آن هارا به باد دهد؟ البته ممکن بود بالاخره این آنیس بود با کلی دیوانگی و بی تعلقی!
    لوکاس دوباره شروع به نواختن چند نت پی در پی کرد
    _ میدونی آرتور گیتار مثل یه زنه اگه باهاش ملایم باشی باهات راه میاد اگه نوازشش کنی آروم میشه!
    و به دنبال حرفش محکم روی سیم ها کوبید
    _ اگه راهشو بلد نباشی اذیتت میکنه باهات راه نمیاد
    و در تمام مدت در چشمان آرتور خیره شده بود
    _من به خودشم گفتم تو رو نباید ببریم تو فقط وقتمونو بیشتر تلف میکنی من میخوام زنده بمونم و جون تو برام پشیزی ارزش نداره ولی مثه اینکه واسه اون اینطوری نیس تو واسش مهمی آرتور چراش رو نمیدونم ولی جای تو باشم از فرصت استفاده میکنم. اگه برگ زنده موندنم آنیس نبود یه دیقه هم اینجا نمی موندم.
    صدای نعره ای بلند شد و به دنبالش صدای رجز خوانی ایوان به گوش رسید
    _بریز ببینم پولاتو ابراهیم بریز! قراره خشتکتو بالا سرت بکشم
    _تو خوابت ببینی مرتیکه
    و برگ خشت را روی میز کوبید آرتور چشم غره ای رفت
    _ به نظرت اصلا مهمه براشون بمیرن یا نه؟
    _نمیدونم اینطور که به نظر میرسه نه
    لوکاس دود را از دهانش خارج کرد و گفت:
    _ ما هممون جزویی از این نقشه ی کوفتی بودیم از اولش! از اولش معلوم بود!
    آرتور خنده ی معناداری کرد
    _مثل جریان اون بزی که خودشو تو هچل میندازه نه؟ مثه آدمی که میدونه زیر پاش خالیه ولی میخواد که بازم تو این راه قدم بزاره
    _ چته آرتور دلت زیادی پره؟
    _دلم؟ نه ولی همش ذهنم میره سمت اینکه نکنه دنیس از قصد پولشو به این تریادای چینی داده که پسرشو بگیرن بعدشم مارو به اسم ماموریت بفرسته پی نخود سیاه؟
    لوکاس خندید از آن خنده هایی که دندان طلای عقبش را نمایان میکرد
    _شک نکن دوست من شک نکن! ما فقط بخشی از یه بازی مسخره بودیم و هستیم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا