رمان محراب خونین (جلد دوم مجموعه سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

d0hb_u1xy_a.png

نام رمان: روح‌سا (جلد دوم از سه‌گانه خریدار روح)
نام نویسنده:
*Romi*(فاطمه سادات شکرالهی) کاربرانجمن نگاه دانلود
ناظر محترم: @*SiMa
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه: بعد از نجات روح قربانی از چنگال اهریمن، هیچ‌چیز آن طور که باید پیش نمی‌رود. تازه دردسر ها شروع شده و در همین حال و روز، همین کم مانده است که اهریمن بخواهد از آن‌ها انتقام بگیرد؛ چرا که انتقام یک اهریمن، چیزی جز فلاکت و بدبختی به همراه ندارد. «او» درون سایه ها پا به پایشان قدم برمی‌دارد و همچون روح در تعقیبشان است. گریز خونین، سرخی نور خنجر را برمی‌افروزد؛ معلوم نیست که او یک ناجی‌ست یا یک قاتل!

sqnz_um18_a1.png

پ.ن: نبینم صفحه نقد خالی بمونه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    قوانین بخش کتاب انجمن نگاه دانلود
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت دوم

    -ضربان و فشارش بالا رفته بود و دکتر گفت که این براش خوب نیست.

    حالا رو به روم ایستاده و من می‌تونم درخشش چشم های عسلیش رو از زیر تاریکی ببینم. پلاستیک رو روی میز، کنار گلدون خالی از گل گذاشته و میگه:

    -پس دوباره کابوس دیده.

    صورتم بی‌حس شده و لب هام با تعجب از هم فاصله می‌گیرن.

    -از کجا می‌دونی؟

    نمی‌تونم درست حالت صورتش رو ببینیم اما مطمئنا لبخند تلخی تو اين موقعیت می‌زنه!

    -تو همونجایی که خودت می‌دونی هم می‌دید.

    همونجایی که خودت می‌دونی! این اسم رمز ما برای اشاره به شکنجه گاهه، چون فکر می‌کردیم ممکنه این اسم بعد از بیدار شدن جیم روش تاثیر بذاره.

    -که اینطور...

    پاتر آرنجم رو گرفته و کمی سمت میز هل میده و مشخص میشه تا کار خودش رو نکنه دست بردار نیست.

    -همبرگر برات گرفتم...بشین بخور.

    اخم کرده و چپ چپ نگاهش می‌کنم که تازه می‌فهمم اون هم چهره من رو نمیبینه! پوفی کشیده و ترفندی که دیشب ازش استفاده بـرده بودم رو امتحان می‌کنم :

    -تنهایی که نمیشه، بیا با هم بخوریم!

    به زور روی صندلی هلم داده و میگه:

    -دیشب هم همینکار رو کردی و همش رو دادی من بخورم! امشب دیگه گولت رو نمی‌خورم. هیچ فکر کردی جیم پاشه و تو رو اینجوری ببینه چی میشه؟ سه شبانه روزه هیچی نخوردی پس حرف نزن و بشین غذات رو بخور!

    می‌خوام اعتراض کنم که صدای دل و رودم بلند میشه و پاتر از فرصت استفاده می‌کنه :

    -بیا...نگاه کن چقدر به این بدبختا گرسنگی دادی!

    همبرگر فرو رفته در پلاستیک رو به دستم داده و دستور میده:

    -بخور!

    این خیلی مزخرفه که بدن خودم هم بهم خــ ـیانـت می‌کنه و من رو لو میده! آهی کشیده و پلاستیک جلوی همبرگر رو کنار می‌زنم و گازی ازش می‌گیرم؛ بلافاصله بعد از پیچیدن طعم گوشت و کاهو داخل دهنم، معدم به هم پیچیده و احساس می‌کنم قراره بالا بیارم.
    همبرگر رو روی میز کنارم رها کرده و پاتر رو از سر راهم کنا می‌زنم و به سمت دستشویی می‌دوم.

    -چته؟ چرا همچين می‌کنی؟

    الان تو این موقعیت فقط می‌خوام با دستام خفش کنم اما به جای این کار از دردی که درون ماهیچه های شکمم پیچیده، روی سینک خم شده و چند بار عق می‌زنم اما فایده ای نداره؛ سرکاری بود؟
    پاتر خودش رو به در رسونده و میگه:

    -حامله که نیستی... احتمالا معدت از چند روز غذا نخوردن غذا رو پس می‌زنه. حالا جدا لازم شد کل اون همبرگر رو تموم کنی.

    شیر آب زنگ زده رو باز کرده و ناله می‌کنم:

    -فقط خفه شو!

    به پشتوانه اولين مشت آبی که به صورتم می‌پاشم، پاتر می‌خنده و صدای دور شدن قدم هاش بدجوری توی سرم می‌پیچه؛ جوری که حس می‌کنم باید بکشمش تا همه جا در سکوت فرو بره.
    فکر های مسخره رو با مشت دیگه ای از آب، از سرم بیرون کرده و شقیقه هام رو از درد درونشون زیر انگشت هام فشار میدم.
    برمی‌گردم و پاتر رو می‌بینم که به دیوار نزدیک تخت تکیه زده و چهره آروم جیم رو که زیر نور قرمز مشخص بود، زیرنظر داره. تلو تلو خوران از دسشویی دور شده و با ناله‌ای میگم:

    -باشه برای فردا پاتر، الان نمی‌تونم لب بهش بزنم.

    پاتر چیزی نمیگه و اجازه میده تا به صندلی برسم و تن بی‌جونم رو روش رها کنم.

    سمتم برمی‌گرده و باز هم چیزی ازش جز سایه سیاه و بزرگش بالای سرم دیده نمیشه.

    -هرچقدر لفتش بدی بیشتر از غذا زده میشی. همین الان می‌خوری.

    پوفی می‌کشم و از اونجایی که می‌دونم من زیر نور قرمز که به پشت پاتر و صورت من می‌تابه تا حدودی مشخصم، دست هام رو به نشونه تسلیم شدن، بالا بُرده و با برداشتن باقی همبرگر، گازی ازش می‌زنم.

    -بجو.

    به سختی سه یا چهار بار لقمه رو جویده و درنهایت به سختی فرو میدم.

    -مزه گندیده میده! از کجا گرفتیش؟

    پاتر بی‌توجه به لحن معترض و نالان من میگه:

    -بخورش.

    مردک زورگو! الان دارم فکر می‌کنم که چقدر من از اون پاتر قبلی خوشم می‌اومد.

    -بهت گفته بودم چقدر عوضی ای؟

    از حرص توی صدام یا شاید خود حرفم آروم خندیده و میگه:

    -آره. گفته بودی عوضی ترین آدمی هستم که توی عمرت دیدی! حالا بخورش.

    با حرص از خندیدنش، موهای جلوی صورتم رو به عقب فوت کرده و مشغول به خوردن میشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت سوم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    -مارتا...ما...رتا.

    چشم هام رو باز کرده و گیج و سردرگم به اطراف نگاه می‌کنم؛ نور سفید، تخت، دستگاه نوار قلب و اکسیژن و...جیم!
    سریع کمرم رو صاف کرده و سیخ سرجام می‌شینم.

    -جیم...اوه، جیم! تو حالت خوبه.

    مثل فنر از روی صندلی پریده و خودم رو به کنارش می‌رسونم.

    -حالت خوبه؟ درد نداری؟ اوه خدای من صبر کن تا دکتر رو خبر کنم.

    جلوی چشم های گود افتاده و نیمه بازش خم شده و دکمه زنگ کنار تخت رو فشار میدم.
    با حرص از گیج بودنم برای خواب، دستی به چشم هام کشیده و دوباره رو در روش قرار می‌گیرم.

    -مارتا...

    ناله هرچند ضعیفش بهم جانی دوباره بخشیده و هیجانی رو در وجودم به جریان می‌ا‌ندازه.

    -اوه، جیم. بالاخره...

    اشکِ توی چشم هاش آبی روی آتش درونم ریخته و ذوقم رو کور می‌کنه.

    -من... چطوری زندم؟

    دهنم از تعجب باز مونده و ناباور از چشم های خیسش، دهنم بدون هیچ جوابی، مثل یه ماهی بیرون افتاده از آب، باز و بسته میشه.
    اون چشم های شکلاتی که حالا از حال من جا خورده بودن، اون ها منتظر مرگ بودن؛ شب ها و روز هایی که توی همونجای لعنتی ای که می‌دونیم بوده...تمام اون مدت با فکر کردن به مرگ و انتظارش، درد می‌کشیده و من چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم بعد از به هوش اومدنش، می‌تونه همه اون اتفاق ها رو فراموش کنه!

    -مشکل چیه خانم اردونال؟

    با صدای دکتر چشم از گوی های لرزون جیم گرفته و سمت در برمی‌گردم.

    -به هوش اومدن!

    صدام گرفته، ضعیفه و شکنندس. این موضوع کاملا حالم رو به هم ریخته!

    -اوه چه عالی! پس بزارین یه نگاه به وضعیتشون بندازیم.

    خودم رو عقب کشیده و با سری فرو افتاده، زیر چشمی دکتر رو که چراغ قوه کوچیکی رو از جیب ردای سفیدش بیرون کشیده و باهاش چشم های جیم رو با پایین کشیدن پلک هاش، نگاه می‌کنه.
    جیم نفس نفس می‌زنه؛ با نگاه خسته و بی‌رمقش اول به دکتر و بعد هم به من چشم می‌دوزه و من نمی‌دونم باید با این حالش چیکار کنم!

    -خوبه، خیلی بهتر از وقتی هستین که آورده بودنتون اینجا، آقای ماتیلدون.

    دست بزرگش رو عقب کشیده و دوباره چراغ قوه رو درون جیبش جای میده. آروم موهای مرتب و کوتاه زیتونی رنگش رو به عقب هل داده و با خنده کوتاهی ادامه میده:

    -فکر می‌کنم بعد از یه ماه توی بیمارستان موندن بتونید برید خونه!

    یه ماه...
    دکتر وقتی واکنشی از من و جیم که نگاه هامون در هم گره خورده دریافت نمی‌کنه، آروم زیرلب زمزمه می‌کنه:

    -تنهاتون می‌ذارم.

    و به سرعت باد، اتاق رو ترک می‌کنه.

    -بیا... پیشم.

    صدای ضعیفش بغض رو به گلوم فرا می‌خونه اما فورا پسش زده و آروم آروم سمتش میرم.

    -چقدر...ضعیف شدی.

    این دقیقا چیزیه که من باید به جیم که چیزی جز پوست و استخون، چیزی ازش باقی نمونده بگم!

    -گریه کر...دی؟

    اجازه میدم همونطور که کنار تخت جای می‌گیرم، نوک انگشت شصتش زیر پلکم رو لمس کنه؛ لبخند ضعیفی زده و سعی می‌کنم باهاش شوخی کنم:

    -خودت گفته بودی خوشت میاد کسی برات گریه کنه.

    لب‌هاش لرزیده و سیبک گلوش ناآروم بالا و پایین میره.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت چهارم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    -من زندم؟

    بی توجه به جدی بودن سؤالش سعی می‌کنم جو رو عوض کنم.

    -نه. احتمالا الان هردوتامون تو بیمارستان جهنم قرار داریم!

    قطره اشکی که روی گونش می‌چکه، نیشخند شیطنت آمیزم رو از روی لب هام پاک می‌کنه.
    سرش خم شده و قطره دیگه ای مسیر پلک تا چونه صاف و نوک تیزش رو طی می‌کنه.

    -چطور... تونستم؟!

    هق هقش قلبم رو به درد میاره؛ گند زدم!
    دست کبود شدش رو با احتیاط میون دست هام گرفته و میگم:

    -تقصیر تو نبود، جیم. تقصیر تو نبود. باور کن اگه گناهی هم به گردنت بوده، خدا اون رو بخشیده.

    نگاه خیسش رو بالا آورده و به چشمام می‌دوزه؛ یکم آروم شده و لرزش بدنش کم میشه.

    -از...کجا میدونی؟

    قهقهه ای شیطانی سر داده و دوباره تلاشم رو می‌کنم:

    -یوهاهاها! چون اهریمن می‌خواست نابودت کنه!

    خنده آرومش ،غنچه امیدی رو درونم می‌شکفه. غم از درون چشم هاش تا حدودی پر زده و نفس هاش آروم و منظم تر میشه.

    -چه...اتفاقی افتاد؟ راهب ها چطور؟ اون ها...بیخیال من شدن؟

    سرفه هایی که میون حرف زدن می‌کرد و نفس کم آوردنش رو به پای تازه بهوش اومدنش بعد از این همه وقت گذاشته و نفسم رو با استرس بیرون میدم و داستانم رو از جایی که دزدیدمش شروع می‌کنم:

    -خب، مراسم اعدام رو یادت میاد؟

    آروم گردنش رو تکون کرده و سعی می‌کنه تا از حالت خوابیده، روی تخت بشینه.

    -بلند نشو.

    به حرفم گوش میده و درحالی که کمی سرش رو روی متکای زیر سرش جابه‌جا می‌کنه میگه:

    -تا...حدودی. یادمه که من رو به... یه چهارچوب بستن و از اون همکارت که مریضی داشت، خواستن من رو بکشه.

    زیر لب زمزمه می‌کنم:

    -پاتر.

    با سر موافقت کرده و ادامه میده:

    -بعد هم دیگه زیاد نفهمیدم چی شد!

    نگاهم رو از چشماش به پوست بالاتنه بدون پوشش که جای کبودی ها و زخم ها از بین باند هایی که دورش پیچیده بودن، مشخص بود، داده و میگم:

    -اون موقع من با نقاب از سقف کلیسا اومدم داخل و...نجاتت دادم. پاتر هم که می‌دونست قطعا کار منه، همون موقع خودش رو بهم رسونده و کمکم می‌کنه تا تو رو توی آپارتمان خارج از شهرش، مخفی کنیم.

    نگاه متحیر جیم رو پشت سر گذاشته و با نفس عمیقی ادامه میدم:

    -اون موقع کسی بهمون شک نکرد؛ همه فکر می‌کردن که تو رو یکی از پیرادماها نجات داده و این به معنی لو رفتن جای موسسه و امنیت اونجا بود، اما...تو حالت بد شد.

    نمی‌خوام هیچ حرفی از کنترل شدنش توسط اهریمن و اقدامش برای کشتن من، بزنم. اون همین الان هم به اندازه کافی احساس گـ ـناه می‌کنه و این موضوع قراره یه راز کوچیک بین من و اهریمن باقی بمونه.

    -یخ کرده بودی و ضربانت بیش از حد ضعیف بود؛ از طرفی، ناامیدی تو و شک من فضا رو به قدر کافی برای حضور راحت اهریمن داخلش آماده کرده بود.

    به یاد میارم که لارا یقین داشت اینکه من تونستم صدای اهریمن رو بشنوم به خاطر این بوده که اون تونسته به فضا دسترسی پیدا کنه-حتی فضایی مثل کلیسای موسسه که از سنگ های الهی پوشیده شده بود!- و این دسترسی فقط می‌تونه عامل انسانی داشته باشه...یعنی من و جیم!

    -اون درعوض زندگی تو...روح من رو می‌خواست.

    جیم با سرعت از جا پریده و با وجود در هم رفتن صورتش از درد می‌پرسه:

    -تو که...تو که این کار رو نکردی؟ روحت رو که بهش ندادی؟

    حالا به وضوح می‌لرزید و مجبورم می‌کرد قبل از اینکه دوباره روی تخت دراز کشش کنم، بگم:

    -نه جیم! نکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت پنجم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    آروم می‌گیره؛ زیر دستام لرزش بدنش کم شده و نگاهش مثل پرنده ای کوچیک و بی‌گـ ـناه روم ثابت می‌مونه.

    -پس چی؟

    لبخند کمرنگی زده و موهاش رو که کمی زیر قهوه ای های روشن، از ریشه سیاه شده بود رو از روی چشماش کنار می‌زنم.

    -من از خدا خواستم کمکت کنه...

    ناباور لب هاش از هم فاصله گرفته و چشماش در حدقه می‌لرزه.

    -خدا... ؟

    لحن پرکشش و همراه با بغضش قلبم رو مچاله می‌کنه. آروم با گاز گرفتن لب پایینم، زمزمه می‌کنم:

    -آره جیم...خدا!

    چرخش این کلمه روی زبونم مثل این می‌مونه که برای اولین بار در عمرم می‌خوام حرف بزنم و درست بلد نیستم تلفظش کنم؛ خدا...شاید از لحاظ معنوی هنوز به اون سطح نرسیدم که بتونم درست تلفظ کنم.

    -بعدش هم تهدیدت کردم اگه من رو تنها بزاری خودم پیدات می‌کنم و حسابت رو می‌رسم!

    جیم به زور می‌خنده؛ فقط چون می‌دونه که دارم تلاش می‌کنم تا حالش رو بهتر کنم. به خنده ای که حالا نه برای مارسل، بلکه مال جیمه نگاه می‌کنم و تلاش می‌کنم قدرش رو بدونم...حالا هرچقدر هم که الکی و زوری باشه!

    -بعدش...چی؟ تو من رو نجات دادی و...همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد؟ ما الان خوش...بخت می‌شیم؟...ازدواج و آینده رویایی؟ با سه تا بچه؟

    نمی‌تونم به حرف ها‌ش حتی لبخند بزنم...چطور باید بهت بگم جیم؟!

    -چی شده مارتا؟بهم...بگو.

    چشم های ریز کرده و لحن مشکوکش یعنی تا حدودی نقشم عمل کرده و آماده شنیدن چیز های بده!...قدم دوم.

    -اممم...حقیقتش همه چیز به خوبی و خوشی تموم نشده! البته خوشبختی و ازدواج و...

    برای چند لحظه گیج و منگ به چیزی که گفته بود فکر کرده و دهنم از گفتن این حرف باز می‌مونه؛ سه تا بچه؟!

    -حتی سه تا بچه حتما اتفاق می‌افتن اما یه چیزای دیگه ای هم هست که نمی‌دونی.

    لبخندی که از واکنش من نسبت به بچه ها زده بود رو روی لبش حفظ کرده و میگه:

    -خب، بگو.

    لعنت بهت پاتر...چرا الان نباید اینجا باشی؟!

    -اول از همه اینکه من از کارم اخراج شدم...

    که خوب همونطور که جیم توش می‌مونه خیلی هم چیز بدی نیست، واقعا نیست.

    -پاتر هم کل افتخارات و مدالاش ازش گرفته شد و باید دوباره براشون تلاش کنه که خوب تو قطعا نميدونی از چی حرف می‌زنم.

    ساکت می‌مونه و مشخصه فهمیده حتما یه چیزی هست...چیزی بد درمورد خودش!
    نمی‌تونم ادامه بدم، حس می‌کنم فکم اونقدری جون نداره که بخوام تمام این چیزا رو براش بازگو کنم اما...اون می‌خواد که بشنوه...حق داره که بشنوه.

    -مشکلی نیست مارتا. بهم بگو.

    لب هاش رو به هم فشار داده و نگاه اطمینان بخشی بهم می‌اندازه. لعنتی، نمی‌تونم چشم از کبودی لب ها و جای زخم ها و سوختگی هاش بگیرم. مشکل اینه که مشکلی هست جیم...یه مشکل بزرگ!
    صدای باز شدن در اتاق بهم فرصتی میده تا از زیر این بار سنگین فرار کنم. نگاهم رو از نگاه جیم که حالا به پشت سرم دوخته شده بود، گرفته و به پاتر که با نیشخندی نگاهمون میکرد، می‌دوزم.

    -اینجا رو ببینین. آقایون و خانوم ها...پس از مدت ها انتظار آقای جیم افتخار دادن و چشماشون رو باز کردن!

    قبل از اینکه لب به اعتراض باز کنم صدای خنده آروم جیم مانع از کارم میشه؛ جدا خندید؟
    پاتر بسته های خریدش رو روی میز سفید و طلایی کنار دیوار گذاشته و از طرف دیگه تخت کنار جیم می‌شینه.

    -چطوری مرد؟

    جیم با لبخند کمرنگی آروم زمزمه میکنه:

    -خوبم. اما انگار برات دردسر درست کردم؟!

    پاتر از گوشه چشم نگاهی بهم انداخته و به گونه ای ازم می‌پرسه که همه چیز رو بهش گفتم یا نه!
    شونه ای بالا می‌اندازم که خودش می‌فهمه هنوز اصل مطلب رو نگفتم.
    جیم که از سکوت و نگاه های ما گیج شده می‌پرسه:

    - میشه به منم بگین اینجا چه خبره؟

    پاتر پوفی کشیده و انگشت هاش رو از لای موهای مرتب و طلاییش عبور میده.

    - قرار نیست خیلی زنده بمونم؟

    جاخورده و سریع همراه پاتر مخالفت میکنم:

    -نه!نه! قرار نیست اتفاقی برات بیفته.

    اخم هاش رو در هم کشیده و با این کار قیافه همیشه مهربونش رو کمی جدی می‌کنه.

    - پس چی؟ هرچی که هست مربوط به منه و می‌خوام بدونم که اون چیه مارتا.

    نگاه ملتمسم رو به گوی های عسلی پاتر دوخته و ازش میخوام به جای من این بار رو به دوش بکشه.

    -لعنتی، اگه می‌دونستم حالا حالا ها نمی‌اومدم.

    جیم محکم نفسش رو فوت کرده و دست به سـ*ـینه به پاتر که با ته ریشش ور می‌رفت، خیره میشه.

    -خیلی خب پسر، راهب ها گفتن تو اعدام نمیشی اما...

    مکثی کرده و لب هاش رو با زبونش تر می‌کنه. جیم بی‌صبر کمی خودش رو جلو کشیده و می‌پرسه:

    -اما؟

    پاتر به ناچار و یه‌دفعه میره سر اصل مطلب:

    -قراره ماهی یه بار شکنجه بشی تا از گناهات کم بشه.

    از کار پاتر جا میخورم. ناباور نگاهم رو به جیم دوخته و سعی میکنم کوچک ترین عکس العملش رو هم از دست ندم اما جیم هیچ واکنشی نشون نمیده و انگار هنوز متوجه حرف پاتر نشده.

    -خب؟

    واقعا این رو گفت؟ خب؟! یعنی اصلا به نظرش چیز مهمی نیست؟

    -همین رو نمی‌تونستین بگین؟

    پاتر هم مثل من گیج شده، یعنی ماهی یه بار شکنجه شدن اصلا براش مهم نیست؟

    -جیم...تو...می‌دونی الان چی گفتیم؟

    از حرفم لبخند کمرنگی زده و میگه:

    -چیزی نیست که لایقش نباشم.

    قلبم به درد میاد؛ اون خودش رو لایق این مجازات می‌دونه.
    می‌خوام باهاش بحث کنم و نذارم این فکر رو درون سرش پرورش بده اما پاتر با ایما و اشاره بهم می‌فهمونه که الان وقتش نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت ششم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    نگاهم رو پایین انداخته و به کاشی های سفید رنگ می‌دوزم. این درست نیست، اون حق نداره خودش رو لایق این چیزا بدونه اما می‌دونه و من نباید تو این حال و روزش سر این چیزا باهاش بحث کنم.

    -پس من الان باید شکنجه بشم؟

    لرزش ناگهانی تنش از چشمم دور نمی‌مونه؛ برخلاف حفظ ظاهرش، مشخصه که جیم از فکر کردن بهش هم وحشت داره.

    -نه جیم...این ماه نه.

    نمی‌تونم چشم از کبودی های به ظاهر دردناک روی تنش بردارم. نمی‌تونم آه آسوده‌ای که از شنیدن این حرف خارج می‌کنه رو نادیده بگیرم. عجیبه که جیم داره تظاهر می‌کنه که این اصلا براش مهم نیست!

    -چطور؟ وقتی خواب بودم اینکار رو کردن؟!

    لبخند کجی از حرف جیم به لب های پاتر می‌شینه؛ دستش رو دور دست مشت شده جیم پیچیده و به شوخی میگه:

    -این موضوع اینقدر بی اهمیته که اینقدر راحت می‌تونی راجبش شوخی کنی؟

    بالاخره گوی های شکلاتیش رو از در و دیوار گرفته و مستقیم به پاتر می‌دوزه؛ برق چیزی درون چشم هاش من رو به تعجب وا می‌داره.
    صمیمیت. قدردانی.
    این دو نفر معلوم نیست توی موسسه چی بهم گفتن که حالا مثل دوستای قدیمی به هم خیره شدن!

    -اهم...!

    صدام رو با سر و صدا صاف می‌کنم تا توجهشون رو به خودم جلب کنم.

    -احیانا میشه بهم بگین این نگاه ها چه معنی ای میده؟ با چشماتون با هم حرف می‌زنین؟

    جیم بلافاصه خندش می‌گیره و با پایین انداختن سرش بی‌صدا می‌خنده.

    -چیه؟ حسودیت میشه؟

    چشم غره ای به پاتر رفته و با صدایی جیغ جیغی میگم:

    -حسودی؟ و دقیقا به چی باید حسودی کنم؟

    جیم همراه با ته مونده خندش، آروم توضیح میده:

    -خب، بیشتر پسرا با حرف زدن به هم دلداری نمیدن مارتا، حرف زدن مال دختراس. ما بیشتر ساکت مونده و با نگاهمون به شخص می‌فهمونیم که درکش می‌کنیم!

    دستام رو جلوی سینم به هم قفل کرده و میگم:

    -آهان...منتها این چرت و پرتا رو پاتر یادت داده یا قبلا هم اینطوری بودی و من نمی‌دونستم؟

    پاتر با حالت تسلیم دستاش رو بالا بـرده و اعتراف می‌کنه:

    -من یادش دادم!

    به نیش بازش چشم غره ای رفته و زیرلب زمزمه می‌کنم:

    -می‌دونستم.

    جیم آروم روی تخت تکونی خورده و نگاهش رو به من می‌دوزه.

    -بیخیال مارتا. من تمام عمرم یه دوست واقعی نداشتم تا...

    ادامه حرفش رو با قورت دادن آب دهنش فرو میده. لعنت به تو مارتا، چطور می‌تونی اینقدر خودخواه باشی؟!

    -خب تا اونجایی که یادم میاد، مارتا هم دوستی جز همکارهاش نداشته که خب، بیشتر از دوست بودن همکارن. به‌هرحال زوج مناسبی می‌شین!

    ذهنم بی‌محابا به سمت جک و راجموند کشیده میشه، اونا مگه دوستاش نبودن؟

    -جیم...!

    نگاهش رو سمتم برگردونده و می‌پرسه:

    -بله؟

    نمی‌دونم الان وقتش هست به گذشته اشاره کنم یا نه اما...!

    -دوستات؛ منظورم هم‌گروهی هاتن؛ اونا پس چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هفتم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    به فکر فرو رفته و به سوزن سرمی که درون پوست سفید و رنگ پریده دستش فرو رفته بود، نگاه می‌کنه.

    -خب، یه جورایی فکر کنم اونا دوستام بودن، تنها دوستایی که داشتم ولی خب...مجبور بودم زیاد باهاشون صمیمی نشم، می‌دونی...به‌خاطر پیرادما بودنم.

    بالاخره بحث به جایی کشیده شد که عجیب بود؛ جیم به هرچیزی شبیه بود، جز یه پیرادما!

    -یعنی اونا پیرادما نبودن؟ من فکر میکردم شماها تو یه گروه خوانندگی پیرادماها هم گروهین!؟

    جیم وحشت زده می‌پرسه:

    -دستگیرشون که نکردین؟

    پاتر ناگهانی شروع به خندیدن می‌کنه و توجه من و جیم رو به خودش جلب می‌کنه؛ درحالی که به پاتری که توی این یه ماه کلی عوض شده بود چشم دوختم، زیر لب زمزمه می‌کنم:

    -نه جیم، کاری بهشون نداشتیم.

    پاتر بریده بریده وسط خندیدن میگه:

    -دستگیرشون کنیم...انگار قراره مثل پلیسا با دستبند بریم در خونشون و...

    چپ چپ بهش نگاه کرده و مسخرش می‌کنم:

    -از کی تا حالا اینقدر بی‌‌مزه شدی پاتر؟

    نیش کش اومده پاتر به سرعت برق و باد جمع شده و خط صافی رو روی صورتش تشکیل میده؛ همینطور که اخم هاش رو در هم فرو میبره، با صدای غرش مانندی نجوا می‌کنه:

    -از همون وقتی به تو رو دادم که اینقدر پررو بشی!

    قبل از اینکه حتی بتونم به حرفش فکر کنم بار دیگه در باز شده و نگاه هممون رو به سمت خودش جلب می‌کنه.

    -خبر دادن که همین چند وقت پیش آقای ماتیلدون به هوش اومدن.

    به چهره آروم راهب مارتیو که برای اولین بار در لباسی به غیر از ردای راهب ها می‌دیدمش نگاه می‌کنم. یه پیرهن خاکستری ساده و یقه دار با شلواری مشکی.
    حرکتی رو درکنارم حس می‌کنم؛ به جیم که حالا توی خودش جمع شده و سعی می‌کرد نگاهش به دم در نیفته، نگاه می‌کنم و از لرزیدنش جا می‌خورم. از راهب مارتیو می‌‌ترسه؟
    دستی پیش بـرده و دست لرزونش رو میون مشتم جای میدم؛ همزمان با دوباره نگاه کردن به طرف در انگشت های بلندش رو با شصتم نوازش می‌کنم و تمام تلاشم رو به کار می‌برم تا بهش بفهمونم که من اینجام و اجازه نمیدم هیچکس بهت آسیبی برسونه!
    با نگاهی دوباره متوجه فردی میشم که پشت سر راهب ایستاده و به نوعی علت اصلی لرزش جیم بود. ناخودآگاه از جا پریده و سرش هوار میشم:

    -برو بیرون. همین الان برو بیرون!

    نگاه دردناکش روی صورت در هم رفته از عصبانیتم چرخیده و نمایی از غم و پشیمونی به جا می‌ذاره؛ غمی که من رو از عمل بی فکرم پشیمون می‌کنه. اما دیگه وقتی برای پشیمونی نیست چون روی پا چرخیده و همونطور که دستگیره در رو پایین می‌کشه زمزمه می‌کنه:

    -دارم میرم...!

    با ناباوری سر جام خشکم زده و پیکر خمیده ای رو که از در خارج میشد رو در ذهنم مرور می‌کنم. اوه خدایا...پیتر.

    -یکم خشن رفتار کردین دوشیزه مارتا اما عمل سنجیده ای بود، کاملا مشخصه که وجود آقای رابینسون در این اتاق برای سلامت جسمی و روحی آقای ماتیلدون مناسب نیست! ...حالا بزارین به کارمون برسیم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    راهب با قدم های آروم و منظم کمی به تخت جیم نزدیک شده و می‌پرسه:

    -ماجرا رو براتون تعریف کردن آقای ماتیلدون؟

    من و پاتر به اجبار ساکت می‌مونیم چون راهب مستقیما از خود جیم سوال پرسیده بود و به گونه ای هشدار داده بود که توی جواب دخالتی نداشته باشیم! جیم درحالی که لرزش بدنش اروم گرفته بود، بعد از سرفه ای آروم زمزمه می‌کنه:

    -جیم لطفا! فقط جیم صدام کنین.

    راهب سری تکون داده و میگه:

    -خیلی خب، آقای جیم...همه چیز رو شنیدین؟

    جیم از خجالت و یا چیز دیگه ای سرش رو پایین انداخته و زمزمه می‌کنه:

    -بله.

    راهب با لبخند کمرنگی ادامه میده:

    -درمورد تصمیم شورای راهب ها اعتراضی ندارین؟

    جیم محکم جواب میده:

    -نه.

    و این سوال برای من ایجاد میشه که اگه اعتراضی وجود داشت دقیقا چه اتفاقی می‌افتاد؟!

    -به زودی چند تا دکتر در حوزه های مختلف معاینتون میکنن و براساس نتایجش شورا تصمیم می‌گیره که ماه دیگه رو هم از شکنجه بهتون مرخصی بدن یا نه. فکر می‌کنم منظورم کاملا مشخص باشه، اینطور نیست؟

    یه ماه مرخصی بیشتر؟! این بهتر از چیزی که به نظر میاده.‌ به چهره جیم که هیچ نمایی از افکارش رو بروز نمیداد نگاه کرده و تلاش میکنم تا نتیجه بررسی دکتر ها رو حدس بزنم.
    لاغر شده، اونقدری لاغر که تمام رگ های بدنش بیش از حد واضحه و انگار مدت زیادی تحت مصرف مواد بوده. زیر چشم هاش سیاه شده و گونه هاش فرورفتن. چطور تا حالا متوجه این چیزها نشده بودم؟

    -جدا از اون آقای جیم، باید بهتون بگم که شکنجه هایی که قراره در آینده بشین اصلا هیچ شباهتی به چیزی که قبلا تجربش کردین نداره. خیلی ملایم و خیفیف انجام میشه و قرار نیست آسیب چندانی بهتون وارد کنه، با این حال سلامت شما در الویته و اگه اوضاعتون حتی ذره ای خوب نباشه، ما انجام اون ها رو لغو می‌کنیم.

    این حرف ها بیشتر از اینکه حال جیم رو تحت تاثیر قرار بدن، به خیال من کمی آرامش بخشیدن.

    -من جدا فکر میکنم این کار به عهده پیتر نباشه بهتره چون...

    پاتر حرفش رو نیمه کاره رها می‌کنه چون می‌دونه ما از ادامه اون با خبریم.
    چون جیم از پیتر می‌ترسه!

    -حق با شماست آقای پاتر، من کسی رو مسئول این کار قرار میدم که برای آقای ماتیلدون کاملا ناآشناس.

    این سوال ناخواسته از دهنم در میره:

    -کی؟

    نگاه راهب روی منی که بعد از داد و فریادی که به راه انداخته بودم تا حالا چیزی نگفته بودم، ثابت می‌مونه.

    -آقای لوکاس فل.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا