رمان محراب خونین (جلد دوم مجموعه سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت نهم
به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

لوکاس؟! نمیتونم حتی یه لحظه به این فکر کنم که اون قراره این کار رو انجام بده.

-به خودش گفتین؟

راهب پوفی کشیده و زیرلب زمزمه می‌کنه:

-نه.

پس اونم می‌دونه که این کار تقریبا غیرممکنه.

-با این حال این دستور شوراعه و اون نمیتونه ردش کنه.

آخه چرا لوکاس؟ اون ها می‌دونن که این تصمیمشون غیر معقولانس! چرا باید چنین تصمیمی می‌گرفتن؟
ناخواسته حواسم سمت چهره درهم رفته جیم برمی‌گرده که اخم هاش رو تا جای ممکن در هم کشیده و بی‌هیچ حرفی به سقف خیره شده، برمی‌گرده؛ مشخصه می‌خواد چیزی بپرسه اما در حضور راهب این جرات رو نداره.

-خودتون خوب می‌دونین لوکاس حتی به شکار هم نمیاد چون مخالف صدمه زدن به موجوداتیه که خدا خلق کرده؛ درسته گاهی بدجنس میشه اما واقعا فکر می‌کنین اون می‌تونه به کسی که آواز بخشیده شدنش توسط خداوند و فرار کردنش از دست اهریمن توی کل موسسه پیچیده، صدمه بزنه؟

پدر مارتیو دستی به ریش هاش کشیده و با نگاه مطمئنی میگه:

-این برای آقای جیم هم بهتره، لوکاس نمی‌تونه از زیر دستور شورا کاملا در بره اما می‌تونه تا حدودی نقضش کنه. جوری که کمترین صدمه رو به نامزدتون بزنه، دوشیزه مارتا.

و یک آوازه دیگه که نه تنها در موسسه دیترویت پخش شده، بلکه در تمامی موسسه های جهان درحال گسترشه؛ دو عاشق افسانه ای. یک پیرادما و یک شکارچی!
از گوشه چشم به جیم که حالا با کنجکاوی نگاهش را بین من و راهب می‌چرخوند، نگاه می‌کنم. در برابر لوکاس نامردیه اما... واقعا این برای جیم بهتره.
آروم سری تکون داده و توی این بحث کوتاه میام، متاسفم لوکاس...اما دراین‌مورد نمی‌تونم طرفت رو بگیرم.

-خیلی خب. توصیه می‌کنم قبل از رسیدن متخصص ها یه چیزی به آقای جیم بدین، بخوره؛ اگه با همین وضع پیش بره زیر دست دکترا دوباره بیهوش میشه.

نگاهم رو از راهب که برای خارج شدن از در ازمون دور میشد، گرفته و به جیم که در غلفتم بهم چشم دوخته بود، می‌گیرم.
سریع می‌خواد نگاهش رو برگردونه اما خودشم می‌دونه که دیگه برای این کار دیره بنابراین همینطور به نگاه کردنش ادامه میده.

-من بی‌هوش بودم...تو چرا اینقدر ضعیف شدی؟

پاتر نیشخندی زده و کمی صداش رو نازک می‌کنه و به نوعی ادای منو در میاره:

-از غم دوریِ تو...خواب به چشمام نیومد...بدون تو نمیشد...غذامو...

قبل از اینکه شعر مسخرش رو تموم کنه، لگد محکمی به دور از چشم جیم به ساق پاش می‌زنم که درجا ساکت میشه اما نگاه سوزانی بهم می‌اندازه که تهدید می‌کنه "منتظر باش، نوبت منم می‌رسه!"
لبم رو به دندون می‌کشم تا جلوی جیم که با قیافه ای حق به جانب نگاهم می‌کرد، بلند بلند نخندم.

-لازم نیست بگه تا بفهمم مارتا، با ابن قیافت مشخصه که نه خواب درست و حسابی داشتی و نه غذای درست و حسابی خوردی!

پاتر با رضایتی که توی چشماش موج میزد روی تکیه گاه صندلی ولو شده و دست هاش رو جلوی سینش به هم گره می‌زنه.

-دیدی گفتم بیدار بشه و تو رو با این حال و روز ببینه شاکی میشه؟ حالا فعلا وقت این حرفا نیست. بیا یکم چیز خریدم بخور تا زیر دم و دستگاه های این دکترا غش نکنی.

جیم تا گوشاش سرخ میشه و من برای بار دوم این جمله رو از دهنش می‌شنوم:

-شرم آوره!

منتها با این تفاوت که حالا می‌دونم چی شرم آوره.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت دهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    خیلی عجیب بود که برای اولین چیز‌، یه روانشناس اومد تا حال جیم رو بررسی کنه. یه مرد بور و قد بلند و لاغر، با یه عینک آفتابی و دفترچه و خودکاری که به نظر می‌رسید خیلی اعتماد به نفس بیش از اندازه ای داشته باشه.
    البته این موضوع فقط برای من عجیب نبود، چون پاتر و جیم هم با نگاهی سرشار از بهت و ناباوری به مرد زل زده و خشکشون زده بود.

    -دکتر وینِیس ساشر هستم، دکترای روانشناسی از دانشگاه واشنگتون. می‌تونم با مریضم تنها باشم؟

    از اینکه جیم رو "مریضش" نامیده اصلا خوشم نمیاد و مشخصه که فقط من نیستم که این مشکل رو دارم؛ جیم هم مثل من اخم هاش شدیدا در هم رفته و خوشحالی چند لحظه پیشش رو که از تغییر حالتش از خوابیده به نشسته درونش پدید اومده بود رو از بین بـرده.
    با اکراه پشت سر پاتر از جا بلند شده و نگاه چپ چپی به دکتر که حالا با کنار زدن لبه کت قهوه ای رنگش روی صندلی پاتر جای می‌گیره، تحویل میدم و جوری که بشنوه زمزمه ای تهدید وار نسیبش می‌کنم:

    -فقط چند دقیقه.

    و پشت سر پاتر از در خارج میشم.
    اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که بخوان برای جیم روانشناس بفرستن. یعنی فکر می‌کنن مشکل عقلی پیدا کرده؟ مسخرس!
    پاتر با سرفه ای به ظاهر برای صاف کردن صداش، من رو به خودم آورده و حواسم رو جلب خودش می‌کنه.

    -اینقدر فکرای جورواجور نکن تو ذهنت، لابد برای کابوس هاش گفتن بیاد! از کجا معلوم، شاید این طرف آدم حسابی دراومد و یکم به حال جیم کمک کرد؛ اینطور فکر نمی‌کنی؟

    ذهنم به سمت آقای چانگ کشیده شده و به این فکر می‌کنم که تو زندگیم، کم هم کمکم نکرده! شاید به گفته پاتر این یکی هم یه آدم حسابی از آب در بیاد و یکم به جیم روحیه ببخشه.
    به تکون دادن سرم برای جواب اتکفا کرده و به قدم های بی‌حال، خودم رو روی یکی از صندلی های رو به روی پنجره بزرگ اتاق جیم، می‌کشونم؛ آروم توی گودی سفت و پلاستیکی صندلی فرو رفته و چشم به گفت و گوی بی صدای جیم و دکتر ساشر می‌دوزم.
    به نظر که خیلی اوضاع بد نمیاد!

    -من باید برم مارتا، برخلاف تو من از کار بی کار نشدم و باید برم موسسه. مراقب جیم باش؛ بیشتر از چیزی که به نظر میاد بهت احتیاج داره. فقط می‌خواد که اون یه تکیه‌گاه برای تو باشه، نه تو برای اون! برای همین چیزی نمیگه. فعلا.

    متعجب از حرفی که پاتر زده بود، زیرلب آروم "فعلا"ی میگم که حتی گوش خودم هم نمی‌شنوه، چه برسه به پاتری که درحال دور شدن از من با دستی درون جیب شلوار مشکی رنگ و تنی پنهان شده درون پیرهن سفید و نازک همیشگیشه.
    من چقدر جیم رو می‌شناسم؟ شاید اون جیم رو که قبلا دیده بودم می‌شناختم اما این جیم...انگار یه موجود جدیده که لازمه بشناسمش؛ چون بی‌اراده احساسی بهش دارم که اجازه دور شدن ازش رو بهم نمیده!
    جدا از اون، من پسرا رو هم نمی‌شناسم؛ اگه الان پاتر بهم نگفته بود، شاید هیچوقت متوجه نمیشدم که جیم دوست نداره من مدام براش کاری انجام بدم تا اون بهم تکیه کنه...اما خب مگه چه اشکالی داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت یازدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    آروم پاهای آویزون از صندلیم رو تکون داده و خودم رو با تماشا کردنشون سرگرم می‌کنم.
    خیلی عجیبه که دیگه بودن یا نبودنم تو موسسه، برام مهم نیست؛‌قبل از این تمام زندگی من شکار بود و موسسه، درواقع فکر نمی‌کنم جز اون هیچ نوع فعالیت دیگه ای توی زندگیم داشته بوده باشم.
    اما حالا یه چیز جدید توی زندگیم پدید اومده؛
    یه نفر که برخلاف گذشته لحظه به لحظه، فکرم رو به خودش اختصاص داده و اجازه نمیده که بتونم وقتم رو صرف چیز دیگه ای بکنم.
    نگاهم رو از روی کف آبی رنگ راهرو برداشته و به جیم که خیلی ملایم چیزی رو برای آقای ساشر بیان می‌‌کرد، نگاه می‌کنم؛‌ به‌نظر از‌چیزی که باید، بهتره! شاید انتظار داشتم اون هم مثل اوایل دیدار های من با آقای چانگ مضطرب و کمی سردرگم به نظر برسه، اما حالا به معنای واقعی کلمه... خوب به نظر می‌رسه.
    همین که می‌خوام دوباره سرم رو با نگاه کردن به در و دیوار راهرو گرم کنم متوجه دست های جیم میشم که از دوطرف، قسمتی از ملافه سفید زیرش رو درون مشت هاش، چنگ زده و به نظر میاد داره خودش رو کنترل می‌‌کنه!
    ناخودآگاه از روی صندلی بلند شده و همونطور که پشت شیشه میرم دوباره حالت صورتش رو بررسی می‌کنم؛ کاملا آروم به نظر میاد!
    با نزدیک شدنم به شیشه، متوجه علائم دیگه ای هم میشم که از فاصله دور اصلا به چشم نمی‌اومد، نفس های منقطعش، لرزش بدنش و خیسی چشماش. اون دکتر لعنتی داشت باهاش چیکار می‌کرد؟
    فورا به سمت در هجوم بـرده و با شتاب بازش می‌کنم؛ این شتاب به حدیه که در محکم به دیوار پشت سرش برخورد کنه و با صدایی که از خودش ایجاد می‌کنه، توجه دو نفر داخل اتاق رو به من جلب کنه.
    در سکوت عجیبی که بعد از صدای در پدید اومده بود به دکتر ساشر که با تعجب به من خیره شده بود، چشم دوخته و تلاش می‌کنم تا تمام تهدید و عصبانیت درونم رو توی اون بریزم.

    -چه مشکلی پیش اومده خانوم؟

    پوزخندی ناخودآگاه گوشه لبم جای می‌گیره، با قدم هایی که به سختی جلوشون رو از حمله ور شدن به سمت دکتر گرفتم، پیش رفته و تا دو قدمی صندلیش پیش میرم.

    - هیچی فقط...

    به جای اینکه جلوتر برم و با گرفتن یقه اتو کشیده لباسش، کشون کشون از اتاق بیرون بندازمش، خودم رو در فاصله بین دکتر و جیم جا داده و دیده هردوشون رو به همدیگه مسدود می‌کنم.

    -... چند دقیقتون تموم شد!

    حالا این دکتره که پوزخندی مهمون صورت پر از آرامشش میشه. از روی صندلی کمی به سمتم نیم خیز شده و با نگاهی که حالا کمی پرده تاریکی روشون رو فرا گرفته، زمزمه می‌کنه :

    -می‌خوای چی رو ثابت کنی دوشیزه مارتا؟

    با این که تلاش می‌کنه به اندازه کافی تهدیدوار و... مرموز (؟!) به نظر برسه اما فاصلش رو به اندازه بیشتر از کافی ازم حفظ کرده و شاید چند قدمی خودش رو عقب کشیده! یه اصل ساده؛ شکارچی ها قاتل های قانونی آن اما در هر صورت باز هم یه قاتل به حساب میان.

    -اینکه اون مرد کنارت یه قربانی بوده؟ گناهی نداره؟

    چیزی درونم با ناراحتی پیچ و تاب می‌خوره؛ درسته که من باور دارم جیم بی‌گناهه و اگه چیزی هم بوده خدا بخشیده اما من چی درمورد گذشته جیم می‌دونم؟
    از این فکرها اخم هام رو در هم کشیده و دست هام رو جلوی سینم به همدیگه گره می‌زنم. دکتر که واکنشم رو دیده بود، پچ پچ وار با چشم هایی که از پیروزی می‌درخشن ادامه میده:

    -من همه چیز رو راجب بهت می‌دونم... همه چیز. از لحظه تولد تا الان که اینجا وایسادی رو از بر حفظم. اون مرد یه پیرادماعه! یکی که امثال کسایی مثل من و تو رو داغ دار کرده. اون قاتل برادرت... یه حیو...

    قبل از اینکه بخواد اون کلمه رو به جیم نسبت بده، داد می‌زنم:

    -بسه!

    مرد از خیزی که سمتش برداشته بودم تلو تلو خوران روی مچ پاش پیچ خورده و روی زمین لیز می‌خوره.

    -تو هیچی درمورد من نمی‌دونی. هیچی! اگه می‌‌دونستی الان این چرندیات رو تحویل من نمی‌دادی... این مردی هم که ازش حرف می‌زنی شاید یه اشتباهاتی تو زندگیش داشته باشه که کدوم یکی از ما هست که هیچ اشتباهی نداشته باشیم؟! اما...

    سمتش خم شده و روی یه زانوی تا خورده‌ام، می‌شینم.

    -اما هیچ وقت یادت نره که حق گفتن قاتل رو بهش نداری! نه تو و نه هیچ کس دیگه ای.

    با این حرفم مرد کمی از ترسش رو فراموش کرده و تو صورتم داد می‌زنه :

    -احمقی!

    بهش اجازه پیش‌روی بیشتر نداده و میگم:

    -نه. تو احمقی که می‌خوای بار غم از دست دادن عزیزت رو بندازی گردن یه بی‌گـ ـناه... حالا برو تا بهت نشون ندادم چی ازم بر میاد.


    می‌خواد چیزی بگه اما ترسش این اجازه رو بهش نداده و فقط می‌تونه تا جایی که می‌تونه، سریع خودش رو از اتاق خارج کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت دوازدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    با رفتنش سکوت اتاق رو فرا می‌گیره. هنوز پشت به جیم وایسادم و چشم به فضای خالی روبه‌روم دوختم؛ جرات برگشتن به سمتش رو ندارم!

    -نمی‌خوای منو نگاه کنی؟

    مضطرب آب دهنم رو قورت داده و باز هم ساکت می‌مونم. پاتر بهم گفته بود که جیم دوست نداره همش به من تکیه کنه و یه ثانیه از حرفش نگذشته بود که عین ابرقهرمانا خودم رو انداختم تو اتاق! چطوری برگردم و بهت نگاه کنم؟!

    -پس نمی‌خوای بیشتر از این به چهره قاتل برادرت نگاه کنی...

    ناباور روی پاشنه سمتش چرخیده و نگاه غمگین و لبخند محوش رو زیر نور طلایی رنگ غروب که از پرده های نیمه نازک روی صورتش افتاده بود، در نظر می‌گیرم. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم ادامه میده:

    -حق داری!

    و سرش رو پایین میندازه. آروم و بی‌ثبات خودم رو به صندلی کنارش رسونده و همین که می‌خوام مچ دستش رو بگیرم که زیر اون نور دیگه رنگ پریده به نظر نمی‌رسید، دستش رو عقب کشیده و با تلخی زمزمه می‌کنه:

    -لمسم نکن!

    لب هام با تعجب از هم فاصله می‌گیرن؛ می‌خوام بپرسم که چرا این کار رو با من می‌کنی اما تازه متوجه میشم که فقط با من این کار رو نمی‌کنه...

    -دلم می‌خواد دستتو بگیرم.

    ... داره خودش رو هم شکنجه میده!
    همین که به زور دستش رو توی دستم می‌گیرم، آروم می‌لرزه! می‌بینم که بغضش شدید تر میشه و به سختی لب می‌زنه:

    -نکن!

    اعتنا نکرده و از روی صندلی نیم خیز میشم و همونطور که برای کنار زدن موهاش دستم رو پیش می‌برم میگم:

    -یادته اون شب که از بارون فرار کردیم و اومدیم خونه من؟ یادته بهت چی گفتم؟

    صبر می‌کنم و به سبک ناآروم گلوش نگاه می‌کنم. جوابی نمیده پس ناچار ادامه میدم:

    -گفتم که تو برای من متفاوتی، ازت خوشم میاد و دلم نمی‌خواد بقیه عمرم رو بگذرونم و تورو نبینم. یادت اومد؟

    نگاهم نمی‌کنه و به سختی با صدایی که کمی دورگه شده میگه:

    -اون مال زمانی بود که نمی‌دونستی من کیم...

    پوزخندی زده و تلخ تر زمزمه می‌کنه:

    -...چیم!

    زیر لب پوفی کشیده و می‌پرسم:

    -تو کی هستی جیم؟ چی هستی؟

    به ناگاه اون دیگه اون جیمی که من یه زمانی می‌شناختم نبود، اونی که بهتر از هرکسی می‌دونست اگه ناراحت باشم چطور حالمو عوض کنه! اون یه پسر بود که از قبل هم بیشتر شکسته بود و حالا داشت سر من داد میزد:

    -من یه عوضی ام مارتا! یه موجود نحص! یکی که صاف پیش کسایی موند که پدر و مادرش رو کشتن! از ترس! از بی‌کسی! یکی که حالا قاتل برادر کسی شده که دوستش داره. من یکی ام که باید میذاشتی اعدام بشم مارتا! باید می‌ذاشتی اهریمن روح و جسمم رو تیکه تیکه کنه! یکی که لیاقت انسان بودن رو نداره. باید رهام... می‌کردی!

    بغضش می‌شکنه. طاقت نیاورده و دستام رو دور بدن لرزونش می‌پیچم و بی‌هیچ حرفی نگهش می‌دارم. بین دستام می‌لرزه و بی‌صدا گریه می‌کنه؛خیسی اشک هاش رو روی پوستم حس می‌کنم و به خودم اجازه میدم تا محکم تر نگهش دارم. اون دکتر عوضی چی بهت گفته که اینقدر داغون شدی؟!... می‌کشمش.

    -یه چیزی... بگو. می‌خوام بشنوم صداتو!

    درخواست پسر بچه تنهایی که آروم روی شونم هق هق می‌کرد رو عملی کرده و زمزمه می‌کنم:

    -رهات نمی‌کنم...

    با حرفم زیر دستم می‌لرزه و نفس نفس می‌زنه اما چیزی نمیگه.

    -تنهات نمی‌ذارم...

    ایندفعه جایی روی شونم نزدیک به چرم مشکی رنگ کاپشنم میگه:

    -دروغ نگو.

    حرفش رو بی جواب گذاشته و دوباره دم گوشش زمزمه می‌کنم:

    -هیچوقت تنهات نمی‌ذارم، رهات نمی‌کنم!

    مخالفت نکرده و هق‌هقش آروم می‌گیره و جاش رو به نفس های ناآرومش میده.

    -دوستت دارم!

    این جمله عجیبه، گفتنش به این سادگی عجیب تر اما نه به اندازه قبل سخت!

    -خیلی دوستت دارم جیم. تو هم منو دوست داری؟

    روی شونم از خنده می‌لرزه؛ با این لرزش مشکلی ندارم! مثل بچگی هام صدام رو کوچولو کرده و میگم:

    -دوسم ندالی؟

    دوباره می‌خنده و میگه:

    -چرا کوچولو. من خیلی دوست دارم.

    دلم از این زمزمه آرومش قیری‌ویری میره اما حالا فقط باید حواسم رو روی بهتر کردن حالش بزارم و اجازه ندم به حرفای اون دکتر مسخره اهمیت بده.

    -مهم نیست کی هستی و چی هستی جیم!

    نفسش رو با حرص محکم بیرون میده و گردنم رو به سوزش میندازه.

    -مهم اینه که من دوستت دارم و نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم، نمی‌تونم از دست دادن تو رو هم تحمل کنم! حق نداری دلم رو بشکنی.

    نوک انگشتاش دایره وار روی بازوم طراحی می‌کنن و یه کم حواسمو پرت می‌کنن.

    -نمی‌خوام بشکنم...

    کلافه هوی کشیده و ادامه میده:

    -برای همین می‌خوام نباشم که اذیتت نکنم.

    کمی ازش فاصله گرفته و خیره به نیم رخش که در نور، کمی گرما به خودش گرفته بود میگم:

    -اگه نباشی بدتر میشه، دوباره تنها میشم و...

    با یاد نبود مارسل می‌لرزم، از فکر نبودن جیم بیشتر می‌لرزم.

    -اون موقع باید دوتا زخم عمیق رو تحمل کنم.

    آروم لبخند می‌زنه.

    -چه شکارچی مظلومی هستی تو!

    لب هام ناخواسته آویزون میشن که خندش عمیق تر میشه و با کمی خم شدن به سمتم ابراز محبتی روی موهام می‌کاره.

    -اگه تو بخوای نمیرم... تا وقتی یکی هست که براش مهم باشم، نمیرم!

    به این فکر می‌کنم که فقط یه نفر نیست اما چیزی به زبون نمیارم و اجازه میدم این حال خوبمون رو خراب نکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت سیزدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    از روی خوشبختی یا شانس همین که خودم رو از روی گوشه تختی که به زور خودم رو روش نگه داشته بودم پایین می‌کشم، در باز شده و مردی قد بلند و چهارشونه، با جسه ای بزرگ و موهای قهوه ای سوخته وارد اتاق شده و خیلی ساده میگه:

    -من مسئول نظارت و کنترل دکتر هایی هستم که برای تصمیم گیری شورا آقای جیم رو معاینه می‌کنن. حالا میشه بهم بگین چرا آقای ساشر از دخالت شما در کارشون اعتراض داشتن؟

    حق به جانب نگاهی بهش انداخته و با قفل کردن دست هام جلوی سینم، به همدیگه میگم:

    -گندی که‌ زده بودن به این راحتی قابل جبران نیست! ایشون مشاورن یا انتقام گیر؟ بیشر اومده بودن انتقام عزیز از دست دادشون رو از این آقا بگیرن تا روحیش رو بهتر کنن!

    چهره برنزه مرد سخت شده و خیلی جدی زمزمه می‌کنه:

    -بررسی می‌کنم!

    بهش اجازه نمیدم که از در خارج بشه و با صدای بلندی میگم:

    -اصلا نمی‌دونم چرا باید این دکتر از وجود پیرادماها خبر داشته باشه؟

    نگاه سردی بهم کرده و با تکون دادن لب هاش به سختی، جوری که انگار زورش میاد حرف بزنه، میگه:

    -چون ایشون یه پیرادما بودن و یه نفر که از وجودشون خبر داشته باشه بهتر می‌تونه کمک حالشون باشه.

    از این که میگه "پیرادما(بوده)" نه "هست" خیلی خوشم میاد با این حال به تلخی جواب میدم:

    -کاملا دیدیم که چقدر کمک حال خوبی بودن! من دیگه تو معاینه ها... هیچ کدومشون آقای ماتیلدون رو تنها نمی‌ذارم.

    لبخند کجی روی لب های مرد جا گرفته و اجازه میده تا به تلخی بپرسم:

    -آقای...؟

    مرد پس از نگاهی طولانی‌ به جیم، در نهایت به من چشم دوخته و جدی جواب میده:

    - نیکسون؛ کریستین نیکسون. و در رابـ ـطه با حرفتون باید بگم مشکلی نیست...

    پوزخندی چاشنی لب هاش کرده و ادامه میده :

    -می‌تونین کنار آقای ماتیلدون بمونین.

    با بیرون رفتنش اخمی کرده و دوباره روی صندلی می‌شینم که جیم با خنده میگه:

    -حالا نمی‌خواد اون بدبختو بکشی!

    بی‌حواس می‌پرسم :

    -کی رو؟

    کمی با صدا خندیده و میگه:

    -همونی که داری نقشه قتلش رو می‌ریزی! اون مشاوره یا شایدم... همین آقای نیکسون.

    به تعبیرش از اخم هام لبخندی زده و می‌پرسم :

    -نمی‌خوای راجبشون حرفی بزنی؟

    با نگاه متعجبی کمی پتوی روی پاهاش رو عقب زده و می‌پرسه :

    -راجب چیا؟

    البته مطمئنن خودش حدس می‌زنه منظورم چیه اما توضیح میدم:

    -راجب کابوس های جدیدت، راجب حرفایی که اون عوضی بهت گفت!

    با شوخی سعی می‌کنه بحث رو عوض کنه:

    -اوه بس کن. اتفاق مرد مودبی بود!

    تلخ خندی کرده و میگم:

    -عه؟ جدی؟ پس یه عوضی مؤدب بوده!

    جیم می‌خنده. الکی یا واقعی بودنش رو نمی‌دونم اما بیخیال حرفم نشده و میگم:

    -جدی نمی‌خوای حرفی راجبشون بزنی؟

    آهی کوتاه کشیده و با کمی فکر میگه:

    -اول تو باید بگی. تمام زندگیت رو و بعدش ... من تمام زندگیم رو برات تعریف می‌کنم دوشیزه مارتا.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت چهاردهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    تمام زندگی! شاید این چیزیه که هردوی ما به اون احتیاج داریم؛ اینکه کامل و درست همدیگه رو بشناسیم.
    از روی صندلی بلند شده و گوشه انتهایی تختش خودم رو جای میدم؛ طوری که کاملا رو به روش نشسته و می‌تونم خیلی راحت ببینمش.

    -زندگی من قبل از چهار سالگیم فقط و فقط مارسل بود و بس! نه مادرم زیاد تو زندگیم پررنگ بود و نه پدرم؛ اون زمان ها مادرم تمام وقتش رو صرف پختن و فروش شیرینی می‌کرد و پدرم هم هنوز بازنشسته نشده بود، یکی از افسر های پایین رده ارتش بود و یه جورایی حساب دارشون هم بود. اون زمان من دختر مارسل بودم؛ اون بزرگم کرد. جایی که باید مادر حضور می‌داشت... اون بود؛ جایی که باید پدرم خودنمایی می‌کرد... باز هم اون بود و حتی اگه اونا میخواستن کاری هم بکنن، مارسل نمی‌ذاشت!

    به چهره متعجبش لبخند غمگینی زده و با صدایی گرفته از بغض ادامه میدم:

    -بهشون می‌گفت که این دختر منه و برین یه بچه دیگه برای خودتون بیارین! بعد از یه مدت...

    با صدای باز شدن در، ادامه حرفم رو قورت داده و سمت در بر می‌گردم و آقای نیکسون رو همراه با مردی کچل اما قد بلند و چهارشونه که حتی سن زیادی هم نداشت، می‌بینم که دم در وایساده و به ما نگاه می‌کنن.

    -دوشیزه مارتا، آقای ماتیلدون، اجازه بدین متخصص داخلی، آقای جیسن ویک رو معرفی کنم...

    پوزخندی روی لب هاش پدید اومده و ادامه میده:

    -... آقای ویک. خانم مارتا قراره در طول کارتون اینجا بمونن. فقط گفتم که مطلع باشین.

    مرد با تکون دادن سرش، اجازه خروج آقای نیکسون رو صادر کرده و بعد از خروجش به سادگی توضیح میده:

    -از اونجایی که به نظر شورا من تنها کسی هستم که قرار نیست شما رو شکنجه روحی کنم، آقای ماتیلدون پس قراره کل بررسی ها رو جز کار روانشناسی به عهده من باشه پس اجازه بدین زودتر شروع کنیم که وقت زیادی نداریم... خانم، میشه بهشون کمک کنین تا کنار دیواری که ترازو کنارش قرار داره برن؟

    فورا از جا پریده و به جیم که با حرف دکتر داره از رو تخت خودش رو پایین می‌کشه، کمک می‌کنم تا با تکیه کردن بهم تا دیوار شرقی اتاقی که بعد از مطرح شدن بحث چکاب های مختلف برای بودن یا نبودن شکنجه های این ماه، جیم رو بهش منتقل کرده بودن، پیش بیاد.
    همین که تا دم ترازوی دیجیتال روی زمین پیش میریم، دکتر ویک خودش رو بهمون رسونده و با گرفتن آرنج های جیم از روی پیرهن نازکی که از ترس بدتر شدن زخم هاش تنش کرده بودن، من رو ازش فاصله داده و میگه:

    -کافیه، از اینجا به بعدش رو خودم به عهده می‌گیرم.

    و متوجه میشم همین تاخیرش برای آماده کردن دفتر و مدادی بوده که حالا روی میز کنار دیوار قرار داره، بود.
    خودم رو عقب کشیده و به جیم که با تکیه کردن به دکتر، روی ترازو رفته و صبر می‌کنه تا دکتر میزان وزنش رو ببینه، نگاه می‌کنم. کی فکرش رو می‌کرد همچنین روزی رو به چشم ببینم؟!

    -خوبه آقای ماتیلدون. می‌تونین بیاین پایین.

    جیم آروم ناله ای از درد یا ضعف کرده و با گذاشتن دستش روی. شونه دکتر آروم از روی ترازو پایین میاد.

    -فکر نکنم اندازه گرفتن قد، فایده ای در کار ما داشته باشه پس بزارین دوباره شما رو به تخت برگردونیم.

    با حرص از اینکه فقط به خاطر یه اندازه گیری وزن مجبورش کرده بود از روی تخت بلند بشه، چشم غره ای بهش میرم که متوجه نمیشه چون حواسش به برگردوندن جیم به تختشه؛ اما برخلاف دکتر، جیم متوجه حرکتم شده و آروم می‌خنده! باز هم این خنده به هر چیزی می‌ارزه، حتی حرص خوردن من!
    با رسیدن به تخت، باز هم دکتر به جیم با ملایمت کمک می‌کنه تا سر جاش برگرده و تا حدودی بهم ثابت می‌کنه قرار نیست رفتار بدی با جیم داشته باشه.

    -حالا باید چشم هاتون رو بررسی کنیم، شنیدم یه مدت نمی‌دیدین. درسته آقای ماتیلدون؟

    جیم با ناراحتی کمی روی تخت جابه‌جا شده و میگه:

    -فقط جیم لطفا، بله، نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم!

    دکتر با خنده ای کوتاه چونه جیم رو کمی بالا کشیده و با انداختن نور چراغ قوه‌اش، درونشون رو نگاه می‌کنه؛ و من تمام عمرم میخواستم بدونم این کار چه فایده ای داره؟!

    -خیلی خب... جیم. اینکه اون زمان حواست درست کار نمیدادن زیاد چیز عجیبی نیست چون زخم هات چرک و عفونت کرده بودن و این عفونت وارد خونت شده و حواست رو مختل کرده بوده؛ البته خیلی شانس آوردی که تونستن راحت این عفونت رو از خون و بدنت خارج کنن اما الان اگه هر ضعفی رو توی بینایی یا شنواییت حس کردی لازمه اطلاع بدی چون ممکنه عفونت به طور کامل از بدنت خارج نشده باشه.

    همین که دکتر چراغ قوش رو پایین میاره، جیم از شدت نوری که تو چشماش افتاده بوده، چند بار پلک زده و چشماش رو می‌ماله.
    دکتر بعد از معاینه کوتاهی از چشم جیم، بلاخره کمی عقب کشیده و میگه:

    -خب حالا لطفا لباساتو در بیار و شما خانم، لطفا برین بیرون! من قسم می‌خورم که قرار نیست بلایی سر نامزدتون بیارم پس اجازه بدین ایشون بدون سرخ و سفید شدن بزارن من کارم رو انجام بدم.

    با این حرف دکتر حواسم پرت جیم میشه که واقعا سرخ شده و نگاهش رو پایین انداخته؛ این همون جیمیه که قبلا اصلا نمی‌دونست خجالت کشیدن چیه؟!

    زیرلب آهی کشیده و همونطور که از در خارج میشم تهدید می‌کنم :

    -بهتره سر قسمتون وایسین!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت پونزدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    همینطور که از در خارج میشم استرس عجیبی به جونم می‌افته که به زور خودم رو مجبور می‌کنم تا دوباره به داخل اتاق برنگردم. فکر آقای ساشر و اینکه نمی‌دونم دقیقا چه مزخرفاتی به جیم گفته بود که اونطور به هم ریخته و داغون شده بود بیشتر من رو از تنها گذاشتنش با کسی که نمی‌شناسم، می‌ترسونه.

    -دوشیزه مارتا!

    نگاهم رو از کف راهرو بالا آورده و به چهره گندمگون آقای نیکسون می‌دوزم اما جوابی بهش نمیدم. خودش متوجه میشه که قصد جواب دادن ندارم پس موهای کوتاهش رو با کف دست کمی مرتب کرده و با نیشخند آزار دهنده ای می‌پرسه:

    -فکر کنم می‌خواستین در تمامی مراحل معاینه ها پیششون بمونین!

    حالا می‌فهمم مفهموم اون پوزخند ها چی بوده. به این تیکه مسخرش توجهی نکرده و میگم:

    -آقای نیکسون...

    حرفم رو همزمان با تکیه کردن به پای چپش و فرو بردن دست هاش توی جیب شلوارش قطع می‌کنه:

    -برای شما، کریستین کافیه!

    این مرد پیش خودش چی فکر کرده؟!
    اخم هام رو بیشتر و در هم کشیده و با تاکید دوباره تکرار می‌کنم:

    -آقای نیکسون، امرتون لطفا.

    نیشخندش با حرفم پاک شده و جاش رو به تعجب و گیجی درون چهرش میده، طوری که انگار از من انتظار چنین رفتاری رو نداشته!

    -امم... خب می‌خواستم ببینم شایعات در چه حدی واقعی هستن.

    به سختی می‌پرسم :

    -و جوابش رو پیش من می‌دونین؟

    کمی عصبی میشه اما خیلی زود خودش رو جمع کرده و با خنده مضحکی، میگه:

    -اوه، اگه اون اخم های ترسناکتو باز کنی و یه لبخند ملیح هم بزنی آره... جوابش پیش شماست... البته که هست.

    با دم عمیقی، قسمت اول حرفشو فراموش کرده و می‌پرسم:

    -چه شایعه ای؟

    برای بار دوم لبخندش جمع شده و کمی جدی تر از قبل می‌پرسه:

    -جریان دو عاشق افسانه ای.

    پوفی کشیده و توضیح میدم:

    -خب من دقیقا نمی‌دونم این شایعه دقیق چی هست اما بین من و آقای ماتیلدون فعلا رسم اولیه نامزدی برقرار شده و تمام. البته جریان عشق و ایناشو... خب به کسی مربوط نیست!

    حالا اون یا واقعا بخش دوم حرفم رو نمی‌شنوه یا خودش رو به نشنیدن زده و با لمس کردن ریش کوتاهش زمزمه می‌کنه:

    -پس هنوز فرصت هست.

    فرصت هست؟ برای چی فرصت هست؟!
    از اونجایی که متوجه منظورش نمی‌فهمم، ناخودآگاه چهرم رو در هم کشیده و می‌پرسم:

    -فرصت برای چی؟

    لبخند کجی زده و خیلی ساده میگه:

    -هیچی!

    هرچیزی که هست، این مرد یا خیلی عجیب غریبه یا من نمی‌تونم باهاش کنار بیام! البته این احساس به نظر دوطرفه میاد چون رفتار من هم اون رو گیج و مبهوت می‌کنه.

    -تموم شد؟

    مردمک هاش با این حرفم لرزیده و می‌درخشن! درخشش عجیبی که باعث میشه بی‌درنگ فکر کنم که این مرد یه پیرادماعه که داره بین شکارچی ها جاسوسی می‌کنه... لازمه بیشتر حواسم بهش باشه.

    -بله. تموم شد. امیدوارم زودتر بهتر بشن... فعلا.

    کریستین نیکسون... تو کاری کردی که مارتا اردونال بهت مشکوک بشه؛ بهتره مراقب باشی!
    نگاهم که دور شدن کریستین رو دنبال می‌کرد با باز شدن در، سمت دکتر ویک برمی‌گرده که با اخم غلیظی نگاهش رو به انتهای راهرو، یعنی کریستین دوخته بود!

    -مشکلی پیش اومده آقای دکتر؟

    شاید این اخم یعنی این مرد چیزی درمورد کریستین می‌دونه؛ چیزی که من به دنبالشم چون فکر می‌کنم که... نیکسون یه پیرادماعه اما من که دیگه یه شکارچی نیستم!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت شونزدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    -بهتره بیشتر مراقب باشی دخترم؛ این مرد دغلباز تر از اون چیزیه که به نظر می‌رسه. ازش فاصله بگیر!

    با این حرف دکتر، خندم گرفته و توی دلم میگم:

    -من ازش فاصله می‌گیرم، اونه که هی سر و کلش پیدا میشه.

    اخم های دکتر از هم باز شده و ملایم میگه:

    -معایناتم تقریبا به پایان رسید، فقط لازمه چند تا اسکن و آزمایش برن تا تموم بشه اما تا همین جا هم نظر من نبود شکنجه این ماهشه! از اون چیزی که به نظر می‌رسه ضعیف تره. چندتا از استخون هاش هم گمون می‌کنم ضرب دیده باشن... معلوم نیست کی به دکترای اینجا مدرک داده!

    نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!؟ الان خیالم از شکنجه راحت شده اما طوری که آقای ویک از حال جیم حرف میزد نشون می‌داد اصلا حالش خوب نیست!

    -دوشیزه مارتا، من گفتم چون به نظر می‌رسه شما تنها کسی هستین که آقای ماتیلدون داره؛ اما شما نه تنها باید اراده خودتون رو حفظ کرده و تو این شرایط رنگ و روتون رو نبازید...

    با خنده ای کوتاه به چهرم اشاره می‌کنه و ادامه میده:

    -بلکه کنار آقای ماتیلدون بمونین و بهش قوت قلب بدین. به خصوص الان... تنهاتون می‌ذارم.

    و قبل از اینکه اجازه حرف زدن بهم بده، مسیری که کریستین رفته بود رو پیش گرفته و از من دور میشه.
    خیلی خب مارتا، حق با اونه! نذار این اتفاقات از پا درت بیاره.
    سمت در چرخیده و دستم روی دستگیره در متوقف میشه.
    اگه قرار باشه دیگه یه شکارچی نباشم، یعنی می‌تونم یه زندگی معمولی رو شروع کنم، پس فقط لازمه بتونم جیم رو از دست این شکنجه های مسخره نجات بدم و خودمون رو از موسسه و تمام این مزخرفات دور کنم... تا بتونم برای اولین بار مثل یه دختر عادی زندگی کنم!

    -خودتونم به این حرف باور ندارین، مگه نه؟

    با صدای آشنایی که از پشت سرم میاد، فورا روی پاشنه پا چرخیده و ناباور بهش زل می‌زنم. اون... اون... آخرین باری که اون رو دیده بودم کِی بود؟

    -فکر می‌کنم آخرین بار همون زمانی بود که زخمی و خون آلود روی زمین افتاده و در جواب وقتی که ازتون حالتون رو پرسیدم بهم گفتین که هنوز هم بال هام رنگ پریدس!

    با خنده کمی بال هاش رو تکون میده که تازه متوجه میشم کجا ایستادیم؛ درست وسط راهرو بیمارستان!

    -اوه خدای من فرانک، الان یکی می‌بیندت!

    فرانک اخم کمرنگی کرده و به شوخی میگه:

    -یعنی اینقدر بی عقلم؟ نگران نباشین، کسی نمیاد! اگه کسی بیاد حس می‌کنم.

    دستم رو پیش بـرده و موهای بلند شده‌ام رو از جلوی چشمام کنار می‌زنم و با توجه به حرفی که زنده بود، میگم:

    -تو حق نداری تو ذهن من سرک بکشی، و همچنین خوشم نمیاد از ادبیات قدیمی استفاده کنی!

    آروم تکیش رو از دیوار اون طرف راهرو گرفته و دست به سـ*ـینه، سمتم حرکت می‌کنه؛ با هر قدمی که بر می‌داره، بال هاش پشت سرش توی هوا تکون تکون خورده و می‌لرزن.
    خیلی قوی تر از قبل به نظر می‌رسه.

    -دست خودم نیست، نمی‌تونم نزدیکت باشم و افکارت رو نشنوم. همچنین خیلی سخته بخوام باهات عادی حرف بزنم چون گالو ها همیشه در برابر گالوهای ماده اینجوری صحبت می‌کنن.

     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هفدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    نفس عمیقم رو با آهی بیرون داده و با یادآوری چند لحظه پیش، می‌پرسم:

    -گفتی خودمم به این حرف باور ندارم... کدوم حرف؟

    شیطنت از چشم هاش پر می‌کشه؛ با چند قدمی فاصله جلوم متوقف شده و نگاهش رو به پشت سر من می‌دوزه؛ به در اتاق جیم.

    -فکر می‌کنم وقتش رسیده من رو بهش معرفی کنی.

    کنی رد جوری تلفظ می‌کنه که انگار به تازگی انگلیسی یاد گرفته اما می‌دونم که خوشش نمیاد اینطوری باهام حرف بزنه.

    -چه دلیلی داره بخوام بهش بگم یکی از دوستام یه گالوعه؟ اون قبلا...

    کلمه پیرادما روی زبونم نچرخیده و من رو مجبور به سکوت می‌کنه؛ فرانک از پیرادماها متنفر بود. اون روز، اون خشم و تنفری که توی چشماش برق میزد خیلی خطرناک تر از چیزی بود که به نظر می‌رسید و این موضوع منو از یادآوری اینکه نامزدم یکی از اونا بوده باز می‌داره.
    بلافاصله متوجه میشم که همه این ها رد فکر کردم و اون هم... می‌تونه فکرم رو بشنوه!

    با استرس بهش نگاه می‌کنم اما باز هم نگاهش به در اتاق جیمه و نگاهی به من نمی‌کنه اما برخلاف چندی قبل لبخندی خفیف روی لب های بی رنگ و روش شکل گرفته بود.

    -جیم رو من خیلی بیشتر از شما میشناسم دوشیزه مارتا...اون کسی نیست که هیچ وقت ازش متنفر بشم یا چیزی به دل بگیرم! اون از خیلی از شکارچی ها هم بهتره و شایسته نیست که اسم پیرادما رو برای خطاب کردنش به کار ببرید!

    متعجب، با دهانی باز بهش که مستقیما داشت می‌گفت جیم آدم خوبیه، چشم می‌دوزم؛ تا به حال شده این گالو بهم دروغ بگه یا حرفی بزنه که واقعی نباشه؟... نه.
    با این وجود که هرگز دل خودم باور نمی‌کرد که جیم کار اشتباهی انجام داده باشه اما این حرف فرانک مهر تاییدی بود بر تمام احساساتم و حس خیلی خوبی رو بهم تقدیم کرد. از خوشحالی مثل پروانه ای شدم که تازه بال در آورده و می‌خواد پرواز کنه!

    -اگه می‌دونستم اینقدر خوشحالتون میکنه زودتر اینو می‌گفتم!

    نفسم رو با خنده بیرون داده و برای برگردوندن بحث از این موضوع، میگم :

    -الزاما دلیل نمیشه که چون اون از نظر تو آدم خوبیه باز هم تو رو بهش معرفی کنم و جدا از اون...

    قلبم اونقدر محکم خودش رو به سینم میکوبه که حس میکنم چیزی نمونده از جاش در بیاد! نمی‌دونم چرا و از چی اینطوری شدم.
    نفس عمیقی گرفته و جوری خیره و جدی نگاهش می‌کنم که مجبور بشه اون هم به چشمام نگاه کنه؛ نه به در و دیوار و زمین!

    -ببین من دارم... یعنی می‌خوام که تمام زندگیم رو براش تعریف کنم پس... بزار هر وقت به بخش تو رسیدیم اون وقت بیای و... رو در رو ببینیش.

    سرش روبا موافقت تکون داده و میگه:

    -حق با شماست. فکر نمی‌کنم جیم اونقدری حالش بهبود یافته باشه تا بخواد با یه گالو ملاقات کنه.


    پ.ن: توی نظرسنجی شرکت کنید و خواهشا بیاین پروفم و نظر بدین. منتظرم
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هجدهم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    نگاهش رو به چشمای من دوخته و جوری که انگار از اونا تونسته باشه خوشحالی من رو از این حرفش ببینه، نیشخندی روی لب هاش می‌پاشه.

    -اما مطلقا نگران چیز دیگه ای هستی دوشیزه مارتا، اینطور نیست؟

    سکوت کرده و تلاش می‌کنم تا راجبش فکر نکنم؛ این خیلی بی‌انصافیه که اون می‌تونه افکار من رو بشنوه!

    -فکر می‌کنم جیم ممکنه ازت بترسه.

    این اعتراف ناگهانیم اون رو شوکه نکرده د یا حتی به خنده نمی‌اندازدش بلکه باعث میشه تا به سردی جواب بده:

    -درست فکر می‌کنی.

    چند دقیقه مات و مبهوت به زمین خیره مونده و حرفش رو تحلیل می‌کنم... فکرم درسته؟!
    به ناچار با بی‌قراری ای که تا به حال توی وجودم تجربش نکرده بودم روی پاهام جابه‌جا شده و می‌پرسم:

    -اما... پس اگه اینطوره چطوری می‌خواین...؟

    فرانک موهای زرد رنگش رو آروم مرتب کرده و میگه:

    -همه چیز به وقتش دوشیزه مارتا... همه چیز به وقتش! و الان و در این زمان تنها چیزی که وقتشه اینه که من از شما تشکر کنم.

    الان بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم می‌خواد تا توی اتاق باشم و حال جیم رو ببینم و باهاش حرف بزنم‌؛ فکرم چنان درگیر جیمه که درست متوجه منظور فرانک نشده و می‌پرسم :

    -تشکر برای...؟

    بال هاش رو به آرومی تکون داده و خودش با لبخندی به بال بال زدنشون خیره میشه!
    آروم توی دلم دیوونه ای نسیبش می‌کنم و بلافاصله متوجه میشم چه گندی زدم! فکر نکردن سخته.

    -اشکالی نداره دوشیزه مارتا... اگه نبودی من الان نمی‌تونستم حتی همین کار کوچیک رو هم انجام بدم؛ متوجهی که؟!

    هنوز هم نمی‌فهمم حرفاش رو‌؛ آخه تکون دادت بال هاش چه ربطی به من داره؟

    -نه راستش؛ متوجه نشدم!

    لبخند ملیحی زده و زمزمه می‌کنه:

    -البته... ببین، ما تحت کنترل اهریمن بودیم و اون به ما تسلط کامل داشت...

    بودیم؟ داشت؟ چرا از زمان گذشته استفاده می‌کنه؟

    -و اون هم معمولا ما رو اونقدری ضعیف نگه می‌داشت که نتونیم حتی بال هامون هم تکون بدیم، بماند که اگه باهاش دشمنی کنیم تا دم مرگ روانمون می‌کنه!

    اشاره ای غیر مستقیم به خودش!

    -اما هربار خریدار از یه انسان شکست بخوره قدرتش خیلی بیشتر از اونکه تصور بکنی افت می‌کنه برای همین اون فعلا قدرتش رو برای زنده نگه داشتن خودش استفاده می‌کنه، نه کنترل ما! و یه جورایی به لطف تو ما آزادیم.

    ناباور بهش زل زده و می‌پرسم :

    -پس یعنی... اهریمن رو میشه کُشت؟

    متفکر، چونش رو لمس کرده و با لحن کشیده ای کلمات رو ادا می‌کنه:

    -نه... حداقل نه اونطوری که تو فکرش رو می‌کنی، تنها راه کشتنش پیدا کردن احضار کنندشه که خب اونم... نمی‌دونم اما اینکه بخوای با این جور چیزا بکشیش امکان پذیر نیست!

    دوباره سکوت می‌کنم؛ اگه میشد اون اهریمن لعنتی رو کشت خیلی چیزا عوض میشد... خیلی چیزا!

    -دوشیزه مارتا‌ در حال حاضر پیشنهاد می‌کنم بیشتر مراقب باشی. اهریمن خیلی سخت کینه به دل می‌گیره! احتمالا الان هم در خفا در حال نقشه ریختنه، بهتره مراقب باشی.

    با چیزی که توی ذهنم زمزمه می‌کنم، لبخند عمیقی به لب هاش می‌شینه:

    -اون هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه!

    با موافقت مثل بچه های دبیرستانی انگشت شستش رو برام بالا می‌گیره و فورا میگه:

    -من باید برم. یکی داره میاد!

    و قبل از اینکه حتی بهم فرصت خداحافظی رو بده، از جلوی چشمام محو میشه.

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا