- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت نوزدهم
این محو شدن با تابش نوری کم که چشمم رو آزار داده و باعث بسته شدنشون میشه، همراهه.
حرف زدن با یه گالو که با پا گذاشتن روی قوانین موسسه جونش رو نجات دادم، اون هم توی بیمارستانی که پر از شکارچیه، یکم عجیب به نظر میرسه. حتی در کل دیدن و حرف زدن با یه گالو هم عجیبه. به خصوص که رفتارش بیش از حد شبیه به آدم ها باشه.
با شنیدن صدای چرخ هایی که نرم روی سنگ های کف راهرو پیش میرفت، چشم هام رو باز کرده و به پرستار مردی میدوزم که تختی چرخ دار و بدون بیمار رو در طول راهرو پیش میبرد.
قبل از اینکه بخواد بهم برسه و سوال پیچم کنه سمت در چرخیده و قبل از اینکه در افکار و احتمالاتم غرق بشم، اون رو باز میکنم.
در به آرومی روی پاشنه چرخیده و بدون هیچ صدایی باز میشه؛ انتظار دارم چشم های شکلاتی رنگش رو نیمه باز روی خودم ببینم اما اون کاملا توی دنیای دیگه ای به سر میبره و من برای چند لحظه آرزو میکنم که ای کاش میشد منم الان باهاش توی همون دنیا بودم!
پیش میرم و در رو آروم پشت سرم میبندم؛ با قدم های کنترل شده خودم رو کنار تختش رسونده و موهاش رو که توی چشماش ریخته بود با احتیاط کنار میزنم.
احتمالا دکتر ویک بهش آرامبخش زده؛ خوبه! چون فکر نمیکنم با اون همه فکری که بعد از بهوش اومدنش توی سرش میگذره بتونه بدون آرامبخش بخوابه.
همین که زیرلب ناله آرومی سر میده دستم رو عقب میکشم؛ چند ثانیه روی پلک هاش مکث میکنم تا مطمئن بشم کابوسی در کار نیست و نهایتا... خودم رو هم عقب میکشم.
روی صندلی کنار پنجره نشسته و به دنبال کتاب عجیبی که همراه خودم آورده بودمش، میگردم تا میزانی از وقتم رو باهاش بگذرونم؛ نزدیک کیف کولی ساده و قهوه ای رنگم پیداش کرده و با احتیاط برش میدارم. شانسی موضوعی رو انتخاب کرده و با دنبال کردن کلمات، ذهنم رو به روی احتمالات باز میکنم.
---
فصل سوم: قدرت و فایده روح
مطمئنن اگر آدمی زاد روح خویش رو نداشت هرگز و هرگز در چنین جایگاهی قرار نمیگرفت ؛ وجود روح برای آدم مثل وجود دیواری محکم در برابر خطرات و موجوداتی است که حتی در گوشه ای از ذهن آدمی نمیگنجد.
این موضوع و بیخبری انسان از خطرات به دلیل همان عنصر روح است که وجودشان را مقدس ساخته و تاج فرمانروایی را بر سرشان نهاده.
مخلوق برتر!
اگر روح نبود، با فساد اخلاقی و خودخواهی بیش از حدشان قطعا بلافاصله توسط موجودات شب منقرض میشدند اما روح همانند تابلویی ورود ممنوع جلوی آنها را گرفته و از انسان محافظت میکند.
روحی که وابسته به جسم نباشد مطلقا توانایی های بسیار بیشتر از روحی را دارد که در جسمی زندانی باشد.
دسترسی های بالای معنوی، مکانی و زمانی و حتی نیروهای خاموش، همه و همه وجود روح را خارقالعاده میسازد.
در انتها باید گفت که روحی که سیاه شود، راحت با فرزندان شب خوی میگیرد و روح در برابر روح، مانعی ندارد.
---
پ.ن: آیا میدانستید یک چیزی وجود دارد به نام نویسنده که تو پروفایلش چشم انتظار یه دو کلمه نظر یا انتقاد از زبون شما دوستان عزیزه؟! حالا بدونین
به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
این محو شدن با تابش نوری کم که چشمم رو آزار داده و باعث بسته شدنشون میشه، همراهه.
حرف زدن با یه گالو که با پا گذاشتن روی قوانین موسسه جونش رو نجات دادم، اون هم توی بیمارستانی که پر از شکارچیه، یکم عجیب به نظر میرسه. حتی در کل دیدن و حرف زدن با یه گالو هم عجیبه. به خصوص که رفتارش بیش از حد شبیه به آدم ها باشه.
با شنیدن صدای چرخ هایی که نرم روی سنگ های کف راهرو پیش میرفت، چشم هام رو باز کرده و به پرستار مردی میدوزم که تختی چرخ دار و بدون بیمار رو در طول راهرو پیش میبرد.
قبل از اینکه بخواد بهم برسه و سوال پیچم کنه سمت در چرخیده و قبل از اینکه در افکار و احتمالاتم غرق بشم، اون رو باز میکنم.
در به آرومی روی پاشنه چرخیده و بدون هیچ صدایی باز میشه؛ انتظار دارم چشم های شکلاتی رنگش رو نیمه باز روی خودم ببینم اما اون کاملا توی دنیای دیگه ای به سر میبره و من برای چند لحظه آرزو میکنم که ای کاش میشد منم الان باهاش توی همون دنیا بودم!
پیش میرم و در رو آروم پشت سرم میبندم؛ با قدم های کنترل شده خودم رو کنار تختش رسونده و موهاش رو که توی چشماش ریخته بود با احتیاط کنار میزنم.
احتمالا دکتر ویک بهش آرامبخش زده؛ خوبه! چون فکر نمیکنم با اون همه فکری که بعد از بهوش اومدنش توی سرش میگذره بتونه بدون آرامبخش بخوابه.
همین که زیرلب ناله آرومی سر میده دستم رو عقب میکشم؛ چند ثانیه روی پلک هاش مکث میکنم تا مطمئن بشم کابوسی در کار نیست و نهایتا... خودم رو هم عقب میکشم.
روی صندلی کنار پنجره نشسته و به دنبال کتاب عجیبی که همراه خودم آورده بودمش، میگردم تا میزانی از وقتم رو باهاش بگذرونم؛ نزدیک کیف کولی ساده و قهوه ای رنگم پیداش کرده و با احتیاط برش میدارم. شانسی موضوعی رو انتخاب کرده و با دنبال کردن کلمات، ذهنم رو به روی احتمالات باز میکنم.
---
فصل سوم: قدرت و فایده روح
مطمئنن اگر آدمی زاد روح خویش رو نداشت هرگز و هرگز در چنین جایگاهی قرار نمیگرفت ؛ وجود روح برای آدم مثل وجود دیواری محکم در برابر خطرات و موجوداتی است که حتی در گوشه ای از ذهن آدمی نمیگنجد.
این موضوع و بیخبری انسان از خطرات به دلیل همان عنصر روح است که وجودشان را مقدس ساخته و تاج فرمانروایی را بر سرشان نهاده.
مخلوق برتر!
اگر روح نبود، با فساد اخلاقی و خودخواهی بیش از حدشان قطعا بلافاصله توسط موجودات شب منقرض میشدند اما روح همانند تابلویی ورود ممنوع جلوی آنها را گرفته و از انسان محافظت میکند.
روحی که وابسته به جسم نباشد مطلقا توانایی های بسیار بیشتر از روحی را دارد که در جسمی زندانی باشد.
دسترسی های بالای معنوی، مکانی و زمانی و حتی نیروهای خاموش، همه و همه وجود روح را خارقالعاده میسازد.
در انتها باید گفت که روحی که سیاه شود، راحت با فرزندان شب خوی میگیرد و روح در برابر روح، مانعی ندارد.
---
پ.ن: آیا میدانستید یک چیزی وجود دارد به نام نویسنده که تو پروفایلش چشم انتظار یه دو کلمه نظر یا انتقاد از زبون شما دوستان عزیزه؟! حالا بدونین