رمان محراب خونین (جلد دوم مجموعه سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت نوزدهم
به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

این محو شدن با تابش نوری کم که چشمم رو آزار داده و باعث بسته شدنشون میشه، همراهه.
حرف زدن با یه گالو که با پا گذاشتن روی قوانین موسسه جونش رو نجات دادم، اون هم توی بیمارستانی که پر از شکارچیه، یکم عجیب به نظر می‌رسه. حتی در کل دیدن و حرف زدن با یه گالو هم عجیبه. به خصوص که رفتارش بیش از حد شبیه به آدم ها باشه.
با شنیدن صدای چرخ هایی که نرم روی سنگ های کف راهرو پیش می‌رفت، چشم هام رو باز کرده و به پرستار مردی میدوزم که تختی چرخ دار و بدون بیمار رو در طول راهرو پیش می‌برد.
قبل از اینکه بخواد بهم برسه و سوال پیچم کنه سمت در چرخیده و قبل از اینکه در افکار و احتمالاتم غرق بشم، اون رو باز می‌کنم.
در به آرومی روی پاشنه چرخیده و بدون هیچ صدایی باز میشه؛ انتظار دارم چشم های شکلاتی رنگش رو نیمه باز روی خودم ببینم اما اون کاملا توی دنیای دیگه ای به سر می‌بره و من برای چند لحظه آرزو می‌کنم که ای کاش میشد منم الان باهاش توی همون دنیا بودم!
پیش میرم و در رو آروم پشت سرم می‌بندم؛ با قدم های کنترل شده خودم رو کنار تختش رسونده و موهاش رو که توی چشماش ریخته بود با احتیاط کنار می‌زنم.
احتمالا دکتر ویک بهش آرامبخش زده؛ خوبه! چون فکر نمی‌کنم با اون همه فکری که بعد از بهوش اومدنش توی سرش می‌گذره بتونه بدون آرامبخش بخوابه.
همین که زیرلب ناله آرومی سر میده دستم رو عقب می‌کشم؛ چند ثانیه روی پلک هاش مکث می‌کنم تا مطمئن بشم کابوسی در کار نیست و نهایتا... خودم رو هم عقب می‌کشم.
روی صندلی کنار پنجره نشسته و به دنبال کتاب عجیبی که همراه خودم آورده بودمش، می‌گردم تا میزانی از وقتم رو باهاش بگذرونم؛ نزدیک کیف کولی ساده و قهوه ای رنگم پیداش کرده و با احتیاط برش میدارم. شانسی موضوعی رو انتخاب کرده و با دنبال کردن کلمات، ذهنم رو به روی احتمالات باز می‌کنم.
---
فصل سوم: قدرت و فایده روح

مطمئنن اگر آدمی زاد روح خویش رو نداشت هرگز و هرگز در چنین جایگاهی قرار نمی‌گرفت ‌؛ وجود روح برای آدم مثل وجود دیواری محکم در برابر خطرات و موجوداتی است که حتی در گوشه ای از ذهن آدمی نمی‌گنجد.
این موضوع و بی‌خبری انسان از خطرات به دلیل همان عنصر روح است که وجودشان را مقدس ساخته و تاج فرمانروایی را بر سرشان نهاده.
مخلوق برتر!
اگر روح نبود، با فساد اخلاقی و خودخواهی بیش از حدشان قطعا بلافاصله توسط موجودات شب منقرض می‌شدند اما روح همانند تابلویی ورود ممنوع جلوی آنها را گرفته و از انسان محافظت می‌کند.
روحی که وابسته به جسم نباشد مطلقا توانایی های بسیار بیشتر از روحی را دارد که در جسمی زندانی باشد.
دسترسی های بالای معنوی، مکانی و زمانی و حتی نیروهای خاموش، همه و همه وجود روح را خارق‌العاده می‌سازد.
در انتها باید گفت که روحی که سیاه شود، راحت با فرزندان شب خوی می‌گیرد و روح در برابر روح، مانعی ندارد.
---

پ.ن: آیا میدانستید یک چیزی وجود دارد به نام نویسنده که تو پروفایلش چشم انتظار یه دو کلمه نظر یا انتقاد از زبون شما دوستان عزیزه؟! حالا بدونین
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت بیستم
    به نام افریدگار خوبی قلبهایمان

    پاتر اخم هاش رو در هم کشیده و با جدیت میگه:
    -اینقدر لوس بازی در نیار!
    و البته که می‌دونه این واکنش ها اصلا لوس بازی به حساب نمیان.
    جیم محکم لبش رو به دندون کشیده و چیزی نامفهوم مثل وزوزی آرومی می‌کنه تا اعلام کنه که آمادست؛ اما همین که لب پوست انگشت های پاتر کبودی های تنش رو لمس می‌کنن صدای آخش بلند میشه!
    -خواهش می‌کنم...بی‌خیالش آقای پاتر!
    پاتر پوفی کشیده و کمی پایین میاد تا بتونه با چهره جیمی که خمیده روی لبه تخت نشسته و پاهاش رو از اون آویزون کرده، رودررو بشه.
    -مگه نگفتی من دوستتم؟
    جیم سرش رو بالا آورده و صورتش رو نمایان می‌کنه؛ باز شدن چهره مچاله شدش نشون میده که درد رو فراموش کرده و الان حواسش به حرف پاتره.
    -خب... خب چرا!
    با این حرفش گوشه لب های پاتر بالا رفته و نمایی از یه لبخند کمرنگ رو روی صورتش که حالا زخمی روی گونه راستش خودنمایی می‌کنه، به نمایش در میاره.
    -پس باید بهت بگم که دوستا همديگه رو با اسم کوچیک صدا می‌کنن؛ نه با فامیل و اون هم با پیشوند "آقا"!
    ناباور با چشم های گشاد شده به پاتر زل می‌زنم تا مطمئن بشم که خواب نمی‌بینم؛ اون می‌خواد که اون رو... فدریک صداش کنه؟!
    -می‌تونی از این به بعد من رو فدریک صدا کنی.
    نمی‌دونم به حس الانم چی میگن اما احساس می‌کنم باید برم پاتر رو خفه کنم!
    -اخه اینجوری که...!
    پاتر اجازه هیچ حرف اضافه ای رو به جیم نداده و تمام راه های فرار رو با یه جمله به روش می‌بنده:
    -دوست ها اینجورین جیم. اگه نمی‌تونی انجامش بدی پس نمي‌تونی یا نمی‌خوای که با هم دوست باشیم.
    جیم بیچاره با هول مخالفت می‌کنه:
    -نه، نه! منظورم اینه که... البته که می‌خوام دوست باشیم.
    با عصبانیت پوفی کشیده و روی تکیه‌گاه صندلی ولو میشم و به سقف نگاه می‌کنم؛ سفیده!
    -پس چی صدام می‌کنی؟
    حوصلم ته کشیده و با یه حرکت از روی صندلی بلند میشم و میگم:
    -بسه دیگه پاتر. اذیتش نکن!
    یکی از پوزخندهای اعصاب خوردکن گذشتش روی لب هاش جای گرفته و میگه:
    -چیه؟ نکنه می‌ترسی با من که دوست بشه دیگه احتیاجی به تو نداشته باشه؟ حسودیت میشه؟
    قبل از اینکه چیزی رو با داد و فریاد بهش بگم جیم سریع تر از من مثل همون جیمی که قبلا می‌شناختم میگه:
    -هی... هی! شما دوتا چتونه؟ شنیده بودم که با هم اختلاف دارین اما فکرش رو هم نمی‌کردم که اینجوری به هم بپرین! نمی‌فهمم این مدت چجوری با هم همکاری کردین و من رو مخفی نگه داشته بودین!؟
    ذهنم سمت حرف های پاتر بر می‌گرده؛ همون هایی که ادعا می‌کرد من رو مثل یه آدم مغرور و از خود راضی می‌دیده و خیال می‌کرده باید من رو سر جام بنشونه؛ با تحقیر ها و رفتارهاش!
    البته اون ادعا به اینجا کشیده میشد که قبول داشت رفتارش رو عوض کنه اما اون واقعی بود یا الکی؟
    -متاسفم مارتا، نباید این حرفا رو می‌زدم.
    ناباور بهش چشم می‌دوزم و با خودم تکرار می‌کنم که پاتر هیچ وقت مستقیم عذرخواهی نمی‌کرد!
    -به خصوص جلوی جیم.
    این بخش از جملش رو اونقدری آروم ادا کرد که به سختی شنیدمش. نگاهی به قیافه نادمی که برای خودش ساخته بود، انداخته و میگم:
    -مشکلی نیست. ترک کردن عادت ها سخته فقط دیگه... بهم پوزخند نزن!
    نیشش تا بناگوش باز شده و می‌پرسه:
    -چرا؟
    آروم و تهدید وار میگم:
    -چون هروقت انجامش میدی دلم می‌خواد فکت رو خورد کنم!
    نیشش بلافاصله بسته شده و به سردی میگه:
    -یه کاریش می‌کنم.
    نگاهم از روی صورت دوباره درهم رفته پاتر به نگاه آروم و لبخند ملیح روی لب‌های جیم سُر می‌خوره؛ همین که نگاه من رو روی خودش می‌بینه.
    لبخندش عمیق تر شده و حس خوبی رو بهم می‌بخشه.
    پیش رفته و میگم:
    -جیم؛ دکتر ویک گفت که باید راه بری، درسته که پاهات درد می‌کنن اما خب، اگه راه نری بعدا مشکل پیدا می‌کنی، پس بلند شو!

    پ.ن: به مناسبت تولدم براتون پست نوشتم 😁
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت بیست و یکم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    نگاه خسته و بیقرارش روم بالا و پایین میشه اما مخالفتی نکرده و خودش رو از روی لبه تخت پایین می‌کشه؛ تا جایی که کف پاهای نیمه برهنش توی دمپایی پایین تخت فرو بره و دیگه روی تخت ننشسته باشه!
    -بریم.
    جوری حرف می‌زد که انگار الان هیچ دردی نداره و خیلی راحت قراره بریم با هم یه دوری توی شهر بزنیم!
    چیزی نمیگم و صبر می‌کنم تا میزان مقاومتش رو ببینم؛ همین که تکیش رو از تخت می‌گیره پاهاش شروع به لرزیدن می‌کنه. باز هم چیزی نمیگم و وانمود می‌کنم که چیزی ندیدم تا ببینم تا چه حد میخواد مقاومت کنه!
    اما پاتر هم که به ظاهر متوجه لرزش پاهای جیم شده، لب به سخن باز می‌کنه:
    -مارتا...!
    قبل از اینکه بخواد چیزی بگه روی پاشنه پا چرخیده و به ظاهر میگم:
    -چیه؟!
    اما در باطن به دور از نگاه جیم انگشت اشارم رو جلوی لب هام نگه داشته و به نوعی علامت میدم که تا چند دقیقه اون دهنش رو بسته نگه داره.
    پاتر با ابرو های بالا پریده و نگاه متعجبش میگه:
    -هیچی. فقط خواستم بگم که من میرم راهب مارتیو و دکتر ویک و اون نیکسون عوضی رو بیارم. بالاخره که می‌خوایم مرخص بشه.
    به تلفظ غلیظ نیکسون عوضیش زیرلب خندیده و ناگهان متوجه ایما و اشاره هاش به پشت سرم میشم.
    قبل از اینکه دیر بشه دوباره سمت جیم برمیگردم و جلوی اینکه بخواد با صورت زمین بخوره رو با گرفتن زیر بازو هاش، گرفته و سرپا نگهش میدارم.
    جیم از سرعت عملم تعجب کرده اما چیزی نمیگه و با گذاشتن دست هاش از دوطرف روی شونه هام دش رو سر پا نگه می‌داره.
    -حس می‌کنم خیلی زود تبدیل به یه پیرمرد شدم!
    خودش با خنده این جمله رو ادا می‌کنه اما می‌تونم غم درون صداش رو حس کنم.
    -بعد از یه ماه راه نرفتن انتظار که نداری مثل یه دونده دو ماراتون بدوی؟
    نگاهش خجالت زده‌ست، بنابراین فورا حرفم رو عوض می‌کنم:
    - زود تر از چیزی که فکرش رو بکنی درست میشه!
    بی‌توجه به حرفم با تلخ‌خندی میگه:
    -فک کنم باید این خجالت کشیدن رو بذارم کنار، مگه نه؟ به هر حال قراره یه مدتی یا شایدم تا ابد یه بار اضافه برای تو باشم...!
    ناخواسته صدام رو بالا می‌برم:
    -تمومش کن.
    فورا از کارم پشیمون میشم اما وقتی می‌بینم به نظر نمیاد از این کارم ناراحت شده باشه، به آرومی ادامه میدم:
    -اگه جاهامون عوض میشد تو من رو ول می‌کردی؟ این حرفام رو تحمل می‌کردی؟
    چیزی نمیگه اما از اخم های درهم کشیدش مشخصه داره بهش فکر می‌کنه.
    -تو تنها کسی هستی که الان بیش از هرکسی برام مهمه...
    با مکث کوتاهی، اسمش رو به سختی لب می‌زنم :
    -... جیم!
    عملا با همون چند سانتی که از من بلند تر بود، روی شونه چپم خم شده و نفس های لرزونش رو توی گردنم رها می‌کنه؛ ناخودآگاه به خودم می‌لرزم!
    -بیا به پیاده رویمون برسیم دوشیزه مارتا.
    حالا با جونی دوباره خودش رو بالا کشیده و عمیق به چشمام نگاه می‌کنه؛ اما تکیه‌اش رو از روی شونه هام برنداشته و اجازه میده تا توری دور اتاق داشته باشیم.
    گردشی که با لمس دستش دور شونه من و سکوت سپری میشه.
    بعد از حدود ده دقیقه قدم برداشتن دور اتاق مستطیلی شکل، در با صدای ضعیفی باز شده و هردومون رو درست در کنار ضلع شمالی اتاق و روبه‌روی پنجره متوقف می‌شیم.
    آقای نیکسون عوضی زودتر از همه وارد اتاق شده نگاهش همراه با اخم کم رنگی اول روی من و بعد از اون روی جیم می‌شینه.
    -خیلی خوبه که راه رفتن رو شروع کردین! آقای جیم، میشه بهم بگی کجات درد می‌کنه؟
    همونطور که جلو اومدن دکتر ویک و مسدود کردن دید نیکسون به جیم رو توسط خودش می‌بینم، اجازه میدم تا جیم با تکیه به من دوباره روی تخت بشینه.
    -پهلوهام... ریه هام و...
    سرفه ای کرده و ادامه میده:
    - شقیقه ها و پاهام!
    نیکسون با پوزخندی میگه:
    -خوبه که... یه باره بگو سر تا پام درد می‌کنه!
    نگاهم با نفرت عمیقی که یکباره درونم نسبت به این مرد درون سینم حس می‌کنم روی سر تا پاش می‌شینه.
    -آقای... نیکسون!
    با لحن تمسخر آمیز پاتر نسبت به این مرد جا خورده و با تعجب نگاهم رو سمتش برمی‌گردونم که درکنار زخمش، پوزخندی رو که گوشه لبش جا خشک کرده می‌بینم.
    میخوای چیکار کنی پاتر؟!
    -اگه فقط چند دقیقه زیر شلاق بمونین و بعدش سر تا پاتون درد نکنه اونوقت می‌تونین چنین حرفی بزنین...
    رنگ از صورتش می‌پره و این عملش رو مطلقا پاتر از دست نداده.
    - اما با اجازتون این مرد چند روز پشت سر هم درد رو تحمل کرده و الان به نظرم خیلی هم نسبت به بلاهایی که سرش اومده حالش خوبه!


    پ.ن: برای تاخیر متاسفم... سرم خیلی شلوغه::ناراحتمHanghead
    راستی عکس جلد رو دیدین صفحه اول؟
    صفحه نقد هم زده شدا... منتظرتونم


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت بیست و دوم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    اخم های نیکسون درهم گره خورده و نگاه عمیقش را بر چهره پاتر می‌گرداند؛ چنان نگاهش می‌کند که انگار دارد یک قاتل را شناسایی می‌کند. برای لحظه‌ای از نگاهش می‌ترسم، حال بیشتر خودش شبیه به قاتل هاست تا اینکه به دنبال قاتل ها بگردد. حرف دکتر ویک را به‌خاطر می‌آورم:
    <- این مرد دغلبازتر از اون چیزیه که به نظر می‌رسه. ازش فاصله بگیر.>
    فکر اینکه واقعا این مرد چه در ذهنش دارد کمی آشفته‌ام می‌کند.اکنون یکی از خصلت هایش را به راحتی در چشم‌هایش می‌توان دید؛ او کینه همین حرف های ساده پاتر را به دل گرفته است! و انسان ها تنها شعله های کینه را با انتقام خاموش می‌کنند؛ انتقامی که از آن می‌ترسم.
    در این میان دکتر ویک بی‌توجه به نگاه های آتشینی که در پشت سرش به یکدیگر دوخته شده، مشغول معاینه دنده‌های جیم است؛ او چنان با ملاحظه معایناتش را انجام می‌دهد که انگار با یک جسم شکستنی و نایاب طرف است.
    نمی‌دانم که دقیقا باید حواسم را به کدام سو بدهم؛ به آن دونفر که با چشم هایشان یکدیگر را تهدید می‌کنند یا به پلک های روی هم فشره جیم از درد لمس کبودی هایش توسط دکتر؟!
    همه چیز در یک چشم به هم زدن با حرف دکتر تغییر کرده و گرمای اتاق به سرعت از فضا پر می‌کشد.
    -خب، بهتره که راهب مارتیو رو خبر کنی جناب پاتر، می‌خوام نتیجه معایناتم رو اعلام کنم. و شما... .
    نگاهش را سمت چهره مچاله شده نیکسون برگردانده و با نفس عمیقی ادامه می‌دهد:
    -باید به عنوان فرستاده مجمع کل حرفای من رو به گوش آقای ندرسون برسونی. پس بهتره خوب اون ها رو به خاطر بسپاری!
    نیکسون بالاخره چشم از پاتر گرفته و نگاه عجیبی به دکتر ویک می‌اندازه؛ متعجب و شاید کمی معترض!
    دکتر هم در جواب نگاهش را با دلبازیِ تمام اخم عمیقی تحویلش داده و نگاه نیکسون را متعجب تر می‌کند.
    پاتر چند ثانیه ای را خیره به حالات آن دونفر گذرانده و درنهایت با بالا انداختن شانه هایش از در خارج می‌شود.
    سرمایی همچون برق از ستون فقراتم عبور می‌کند؛ نگاهی را روی خودم حس می‌کنم. جیم! البته که اوست، تنها کسی که درمیان جمعیت به من نگاه می‌کند. منی که حال آنچنان بی‌حرکت و آرام در گوشه ای نشسته‌ام که شخصیت همیشگی‌ام را با این عمل زیر سوال رفته است.
    -خوبی مارتا؟
    لبخندی به اخم کوچکی که میان ابروان کم پشتش جای گرفته زده و با یک بار باز و بسته کردن پلک‌هایم به او اطمینان می‌بخشم.
    -‌ خوبم.
    از جوابم او هم لبخند می‌زند و با خیره شدن به من، دوباره این اجازه را صادر می‌کند تا بعد از مدت‌ها بی‌گلایه و از تمام وجود، شکلاتی هایش را تماشا کنم.
    ناب است! حسی که به این چشم‌ها دارم بسیار ناب است؛ زیبا و خواستی؛ آرامشی واقعی.
    البته گمان نمی‌برم تا کنون هرگز به اندازه‌ای که برای جیم نگران شده‌ام، برای کشی نگران شده باشم.
    آرامشی همراه با اضطراب؟!
    از این فکر ناخواسته می‌خندم؛ آرام. اما همه با همین خنده متوجه من شده و نگاهشان را به سمتم باز می‌گردانند.
    -مشکلی وجود داره دوشیزه مارتا؟
    نیکسون دست به سـ*ـینه و درحالی که یک ابرویش را طلبکارانه برایم بالا انداخته است، این سوال را پرسیده و مجبورم می‌کند تا چشم از جیم بگیرم.
    با اکراه سمتش سر چرخانده و می‌گویم:
    -نه! مشکلی نیست. می‌تونین به کارتون برسین.
    درحالی که خطرناکی این مرد را حس کرده‌ام اما آخر کار خود را انجام داده و به او تیکه ای می‌اندازم.
    توی کار من فضولی نکن!
    نیکسون کاملا سریع منظورم را برداشت کرده و برخلاف تصورم اخم نمی‌کند؛ بلکه لب‌هایش از یک سو بالا رفته و نیشخندی را با به نمایش درآوردن ردیف دندان های سفیدش، تحویلم می‌دهد.


    ___
    پ.ن: ممنونم از همگی❤عیدتون هم مبارک باشه. به نظرتون ادبیش کنم رمانو؟ این پارت رو ببینین و نظر بدین. نظر ندید درجا ادبیش می‌کنم:/
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت بیست و سوم
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    حال من هستم که به او اخم می‌کنم؛ کم کم این رفتار هایش باعث می‌شود که ناخواسته از شخصیتش بدم بیاید. عملا این مارتا شاید از لحاظ احساس ضعیف جلوه کند اما هرگز به خاطر خطرناک بودن چیزی عقب نمی‌کشد.
    -بیا. بهتره این زوج رو تا رسیدن راهب تنها بذاریم.
    دکتر با زیرکی نیش باز شده نیکسون را جمع می‌کند. حال، اخم کرده؛ دوباره! و این تا حدودی دل من را خنک می‌کند.
    دکتر وقتی دید که قصد حرکت کردن ندارد با گرفتن بازویش، سمت در رفته و بعد از باز کردن آن، او را به همراه خود از اتاق خارج می‌کند.
    نفسم را آسوده خارج کرده و عضلات منقبض شده‌ام را بی‌حال رها می‌کنم؛ شانه هایم فرو افتاده و کمرم کمی خم می‌شود.
    و تمام حالات من را، او تحت نظر دارد!
    -خوب نیستی!
    سوال نمی‌پرسد پس جوابی برایش ندارم! تنها نگاهش کرده و اجازه می‌دهم تا حرفش را ادامه دهد.
    -اون مرده اذیتت کرده؟ نیک...سون؟!
    "نیکسون" را نامطمئن، جوری در دهان مزه مزه کرد که من را به خنده وا داشت.
    از خنده‌ام خنده‌اش می‌گیرد اما جلوی خودش را گرفته و با اخمی ساختگی می‌گوید:
    -پس انگار اونقدرها هم ناخوش نیستی... دوشیزه مارتا!
    خنده‌ام همچون طرح کمرنگی از ابرهای صبحگاهی روی آسمان، به لبخند خسته‌ای کج لب‌هایم تبدیل می‌شود. و او متوجه می‌شود، درست مثل همیشه متوجه می‌شود و سعی می‌کند تا حالم را کمی عوض کند.
    -خب، خب، قرار بود داستان زندگیت رو برام بگی. من کاملا منتظر بقیشم.
    قصد مخالفت دارم؛ بی‌خوابی ها و بدخوابی های این چندوقت اخیر یکدفعه به وجودم سرازیر شده و گیج و آشفته‌ام کرده. اما شاید هم همین کار به هردویمان کمکی بکند؛ کمکی که از نتایج آن بی‌خبرم.
    -خیلی خب. چی گفتم تا حالا؟!
    به سختی خودش را روی تخت عقب کشیده و با چهره ای درهم رفته از درد به متکای پشت سرش تکیه می‌دهد.
    -گفتی تو دختر مارسل ... بودی، تا اینکه...دیگه نگفتی تا اینکه چی!
    زمانی که اسم مارسل را روی زبانش مزه می‌کند، بغض کرده و به اجبار چند لحظه ای را برای باز یافتن صدای خویش سکوت می‌کند. او احساس گـ ـناه می‌کند؛ نسبت به مرگ برادر من خودش را مقصر دانسته و این آزارش می‌دهد. و من نمی‌دانم چطور جلوی این را بگیرم.
    -به من گوش کن جیم. مارسل؛ برادرمن! تو حق نداری به خاطرش خودت رو مقصر بدونی. اون موقع که اون اتفاق افتاد تو خودت سن کمی داشتی، تو خودت این درد رو چشیدی، پس بهش فکر نکن! باشه؟
    سرش را با تک تک کلماتی که بر زبان می‌آورم پایین و پایین و پایین تر می‌اندازد؛ تا جایی که می‌ترسم استخوان گردنش بشکند! با این حال باز هم سکوت کرده و جلوی خودم را می‌گیرم تا چیزی بهش نگویم.
    نگذار فکر کند که ضعیف و بی‌دست و پاست!
    این اصلی‌ست که باید در برابر جیم- هرچقدر هم که سخت- به خوبی رعایت کنم تا انگیزه گذشته‌اش را دوباره بازیابی کند.
    -بگو!
    باشه نمی‌گوید اما همین حرفش کمی به غم دلم آرامش می‌بخشد.


    پ.ن: نظر نظر نمی‌دین شماها...خجالتم نمی‌کشن:/
    والا!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا