- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت نهم
لوکاس؟! نمیتونم حتی یه لحظه به این فکر کنم که اون قراره این کار رو انجام بده.
-به خودش گفتین؟
راهب پوفی کشیده و زیرلب زمزمه میکنه:
-نه.
پس اونم میدونه که این کار تقریبا غیرممکنه.
-با این حال این دستور شوراعه و اون نمیتونه ردش کنه.
آخه چرا لوکاس؟ اون ها میدونن که این تصمیمشون غیر معقولانس! چرا باید چنین تصمیمی میگرفتن؟
ناخواسته حواسم سمت چهره درهم رفته جیم برمیگرده که اخم هاش رو تا جای ممکن در هم کشیده و بیهیچ حرفی به سقف خیره شده، برمیگرده؛ مشخصه میخواد چیزی بپرسه اما در حضور راهب این جرات رو نداره.
-خودتون خوب میدونین لوکاس حتی به شکار هم نمیاد چون مخالف صدمه زدن به موجوداتیه که خدا خلق کرده؛ درسته گاهی بدجنس میشه اما واقعا فکر میکنین اون میتونه به کسی که آواز بخشیده شدنش توسط خداوند و فرار کردنش از دست اهریمن توی کل موسسه پیچیده، صدمه بزنه؟
پدر مارتیو دستی به ریش هاش کشیده و با نگاه مطمئنی میگه:
-این برای آقای جیم هم بهتره، لوکاس نمیتونه از زیر دستور شورا کاملا در بره اما میتونه تا حدودی نقضش کنه. جوری که کمترین صدمه رو به نامزدتون بزنه، دوشیزه مارتا.
و یک آوازه دیگه که نه تنها در موسسه دیترویت پخش شده، بلکه در تمامی موسسه های جهان درحال گسترشه؛ دو عاشق افسانه ای. یک پیرادما و یک شکارچی!
از گوشه چشم به جیم که حالا با کنجکاوی نگاهش را بین من و راهب میچرخوند، نگاه میکنم. در برابر لوکاس نامردیه اما... واقعا این برای جیم بهتره.
آروم سری تکون داده و توی این بحث کوتاه میام، متاسفم لوکاس...اما دراینمورد نمیتونم طرفت رو بگیرم.
-خیلی خب. توصیه میکنم قبل از رسیدن متخصص ها یه چیزی به آقای جیم بدین، بخوره؛ اگه با همین وضع پیش بره زیر دست دکترا دوباره بیهوش میشه.
نگاهم رو از راهب که برای خارج شدن از در ازمون دور میشد، گرفته و به جیم که در غلفتم بهم چشم دوخته بود، میگیرم.
سریع میخواد نگاهش رو برگردونه اما خودشم میدونه که دیگه برای این کار دیره بنابراین همینطور به نگاه کردنش ادامه میده.
-من بیهوش بودم...تو چرا اینقدر ضعیف شدی؟
پاتر نیشخندی زده و کمی صداش رو نازک میکنه و به نوعی ادای منو در میاره:
-از غم دوریِ تو...خواب به چشمام نیومد...بدون تو نمیشد...غذامو...
قبل از اینکه شعر مسخرش رو تموم کنه، لگد محکمی به دور از چشم جیم به ساق پاش میزنم که درجا ساکت میشه اما نگاه سوزانی بهم میاندازه که تهدید میکنه "منتظر باش، نوبت منم میرسه!"
لبم رو به دندون میکشم تا جلوی جیم که با قیافه ای حق به جانب نگاهم میکرد، بلند بلند نخندم.
-لازم نیست بگه تا بفهمم مارتا، با ابن قیافت مشخصه که نه خواب درست و حسابی داشتی و نه غذای درست و حسابی خوردی!
پاتر با رضایتی که توی چشماش موج میزد روی تکیه گاه صندلی ولو شده و دست هاش رو جلوی سینش به هم گره میزنه.
-دیدی گفتم بیدار بشه و تو رو با این حال و روز ببینه شاکی میشه؟ حالا فعلا وقت این حرفا نیست. بیا یکم چیز خریدم بخور تا زیر دم و دستگاه های این دکترا غش نکنی.
جیم تا گوشاش سرخ میشه و من برای بار دوم این جمله رو از دهنش میشنوم:
-شرم آوره!
منتها با این تفاوت که حالا میدونم چی شرم آوره.
***
به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
لوکاس؟! نمیتونم حتی یه لحظه به این فکر کنم که اون قراره این کار رو انجام بده.
-به خودش گفتین؟
راهب پوفی کشیده و زیرلب زمزمه میکنه:
-نه.
پس اونم میدونه که این کار تقریبا غیرممکنه.
-با این حال این دستور شوراعه و اون نمیتونه ردش کنه.
آخه چرا لوکاس؟ اون ها میدونن که این تصمیمشون غیر معقولانس! چرا باید چنین تصمیمی میگرفتن؟
ناخواسته حواسم سمت چهره درهم رفته جیم برمیگرده که اخم هاش رو تا جای ممکن در هم کشیده و بیهیچ حرفی به سقف خیره شده، برمیگرده؛ مشخصه میخواد چیزی بپرسه اما در حضور راهب این جرات رو نداره.
-خودتون خوب میدونین لوکاس حتی به شکار هم نمیاد چون مخالف صدمه زدن به موجوداتیه که خدا خلق کرده؛ درسته گاهی بدجنس میشه اما واقعا فکر میکنین اون میتونه به کسی که آواز بخشیده شدنش توسط خداوند و فرار کردنش از دست اهریمن توی کل موسسه پیچیده، صدمه بزنه؟
پدر مارتیو دستی به ریش هاش کشیده و با نگاه مطمئنی میگه:
-این برای آقای جیم هم بهتره، لوکاس نمیتونه از زیر دستور شورا کاملا در بره اما میتونه تا حدودی نقضش کنه. جوری که کمترین صدمه رو به نامزدتون بزنه، دوشیزه مارتا.
و یک آوازه دیگه که نه تنها در موسسه دیترویت پخش شده، بلکه در تمامی موسسه های جهان درحال گسترشه؛ دو عاشق افسانه ای. یک پیرادما و یک شکارچی!
از گوشه چشم به جیم که حالا با کنجکاوی نگاهش را بین من و راهب میچرخوند، نگاه میکنم. در برابر لوکاس نامردیه اما... واقعا این برای جیم بهتره.
آروم سری تکون داده و توی این بحث کوتاه میام، متاسفم لوکاس...اما دراینمورد نمیتونم طرفت رو بگیرم.
-خیلی خب. توصیه میکنم قبل از رسیدن متخصص ها یه چیزی به آقای جیم بدین، بخوره؛ اگه با همین وضع پیش بره زیر دست دکترا دوباره بیهوش میشه.
نگاهم رو از راهب که برای خارج شدن از در ازمون دور میشد، گرفته و به جیم که در غلفتم بهم چشم دوخته بود، میگیرم.
سریع میخواد نگاهش رو برگردونه اما خودشم میدونه که دیگه برای این کار دیره بنابراین همینطور به نگاه کردنش ادامه میده.
-من بیهوش بودم...تو چرا اینقدر ضعیف شدی؟
پاتر نیشخندی زده و کمی صداش رو نازک میکنه و به نوعی ادای منو در میاره:
-از غم دوریِ تو...خواب به چشمام نیومد...بدون تو نمیشد...غذامو...
قبل از اینکه شعر مسخرش رو تموم کنه، لگد محکمی به دور از چشم جیم به ساق پاش میزنم که درجا ساکت میشه اما نگاه سوزانی بهم میاندازه که تهدید میکنه "منتظر باش، نوبت منم میرسه!"
لبم رو به دندون میکشم تا جلوی جیم که با قیافه ای حق به جانب نگاهم میکرد، بلند بلند نخندم.
-لازم نیست بگه تا بفهمم مارتا، با ابن قیافت مشخصه که نه خواب درست و حسابی داشتی و نه غذای درست و حسابی خوردی!
پاتر با رضایتی که توی چشماش موج میزد روی تکیه گاه صندلی ولو شده و دست هاش رو جلوی سینش به هم گره میزنه.
-دیدی گفتم بیدار بشه و تو رو با این حال و روز ببینه شاکی میشه؟ حالا فعلا وقت این حرفا نیست. بیا یکم چیز خریدم بخور تا زیر دم و دستگاه های این دکترا غش نکنی.
جیم تا گوشاش سرخ میشه و من برای بار دوم این جمله رو از دهنش میشنوم:
-شرم آوره!
منتها با این تفاوت که حالا میدونم چی شرم آوره.
***
آخرین ویرایش: