[HIDE-THANKS]
پست چهل و نهم
از درد وحشتناک شکمم ناله ای کردم که موهایم را گرفت و لگد محکمی به قفسه ی سـ*ـینه ام زد که با این کارش، برای لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کردم.
دستم را به روی قفسه ی سـ*ـینه ام گذاشته و در تلاش برای نفس کشیدن، با درد از جایم بلند شدم.
از ترس می لرزیدم و فکر می کردم این هم یکی از همان کابوس های ترسناکیست که هر شب می بینم؛ همان کابوس های تاریکی که قلبم را به لرزه می اورد و روح افسرده و خسته ام را داغون می کند.
دلم می خواست زودتر از این خواب بیدار شوم و ارزو می کردم کاش این هم یک توهم بود.
ولی افسوس که جایی در اعماق قلبم می دانستم که این واقعیت است و نمی توان از ان فرار کرد، واقعیتی که واقعی و دردناک بودن ان را با تمام وجود حس می کردم.
از خود پرسیدم:
- خانم استر، روانشناس من کیه؟ چرا داره این کارها رو انجام میده؟
در تلاش برای درک و هضم اتفاقات اطرافم بودم که با ضربه ی دردناکی که به پشت کمرم برخورد کرد به عمق فاجعه پی بردم.
به روی زمین افتادم که با دیدن ان مربع عجیب زیر تخت، دستم را برای برداشتن ان دراز کردم؛ با این کارم، خانم استر پاهایش را روی کمرم گذاشت و چنگی به موهایم زد و در حالی که محکم موهایم را می کشید در کنار گوشم گفت:
- تو یه دختر ضعیف، ترسو و احمقی که فقط می خواد از واقعیتای اطرافش فرار کنه و با اون ها رو به رو نشه. به خودت نگاه کن تو حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی. باید تو رو پیش اربابم ببرم.
با گفتن حرف هایش موهایم را محکم تر کشید که اشک هایم جاری شد.
درد را با تمام وجود حس می کردم انگار که پوسته ی سرم دارد از سرم جدا می شود و مغزم درد می کند.
می دانستم خانم استر دست هایم را که برای برداشتن مربع زیر تخت دراز شده اند، نمی بیند.
آرام، بدون اینکه او متوجه شود با وجود درد وحشتناکی که داشتم، مربع مشکی رنگ را برداشتم.
با شنیدن صدایی در اطرافم، او سرش را به طرف دیگری چرخاند.
با ترس ارام ارام ان را از زیر تخت بیرون آوردم، از حواس پرتی او استفاده کردم و محکم مربع را به صورتش زدم که گردانش کاملا چرخید.
از این موقعیت استفاده کردم، بلند شدم و خواستم فرار کنم که با دیدن چیزی، بهت زده سر جایم ایستادم. [/HIDE-THANKS]
پست چهل و نهم
از درد وحشتناک شکمم ناله ای کردم که موهایم را گرفت و لگد محکمی به قفسه ی سـ*ـینه ام زد که با این کارش، برای لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کردم.
دستم را به روی قفسه ی سـ*ـینه ام گذاشته و در تلاش برای نفس کشیدن، با درد از جایم بلند شدم.
از ترس می لرزیدم و فکر می کردم این هم یکی از همان کابوس های ترسناکیست که هر شب می بینم؛ همان کابوس های تاریکی که قلبم را به لرزه می اورد و روح افسرده و خسته ام را داغون می کند.
دلم می خواست زودتر از این خواب بیدار شوم و ارزو می کردم کاش این هم یک توهم بود.
ولی افسوس که جایی در اعماق قلبم می دانستم که این واقعیت است و نمی توان از ان فرار کرد، واقعیتی که واقعی و دردناک بودن ان را با تمام وجود حس می کردم.
از خود پرسیدم:
- خانم استر، روانشناس من کیه؟ چرا داره این کارها رو انجام میده؟
در تلاش برای درک و هضم اتفاقات اطرافم بودم که با ضربه ی دردناکی که به پشت کمرم برخورد کرد به عمق فاجعه پی بردم.
به روی زمین افتادم که با دیدن ان مربع عجیب زیر تخت، دستم را برای برداشتن ان دراز کردم؛ با این کارم، خانم استر پاهایش را روی کمرم گذاشت و چنگی به موهایم زد و در حالی که محکم موهایم را می کشید در کنار گوشم گفت:
- تو یه دختر ضعیف، ترسو و احمقی که فقط می خواد از واقعیتای اطرافش فرار کنه و با اون ها رو به رو نشه. به خودت نگاه کن تو حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی. باید تو رو پیش اربابم ببرم.
با گفتن حرف هایش موهایم را محکم تر کشید که اشک هایم جاری شد.
درد را با تمام وجود حس می کردم انگار که پوسته ی سرم دارد از سرم جدا می شود و مغزم درد می کند.
می دانستم خانم استر دست هایم را که برای برداشتن مربع زیر تخت دراز شده اند، نمی بیند.
آرام، بدون اینکه او متوجه شود با وجود درد وحشتناکی که داشتم، مربع مشکی رنگ را برداشتم.
با شنیدن صدایی در اطرافم، او سرش را به طرف دیگری چرخاند.
با ترس ارام ارام ان را از زیر تخت بیرون آوردم، از حواس پرتی او استفاده کردم و محکم مربع را به صورتش زدم که گردانش کاملا چرخید.
از این موقعیت استفاده کردم، بلند شدم و خواستم فرار کنم که با دیدن چیزی، بهت زده سر جایم ایستادم. [/HIDE-THANKS]