رمان محفل افعی و استخوان | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
[HIDE-THANKS]
پست چهل و نهم

از درد وحشتناک شکمم ناله ای کردم که موهایم را گرفت و لگد محکمی به قفسه ی سـ*ـینه ام زد که با این کارش، برای لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کردم.
دستم را به روی قفسه ی سـ*ـینه ام گذاشته و در تلاش برای نفس کشیدن، با درد از جایم بلند شدم.
از ترس می لرزیدم و فکر می کردم این هم یکی از همان کابوس های ترسناکیست که هر شب می بینم؛ همان کابوس های تاریکی که قلبم را به لرزه می اورد و روح افسرده و خسته ام را داغون می کند.
دلم می خواست زودتر از این خواب بیدار شوم و ارزو می کردم کاش این هم یک توهم بود.
ولی افسوس که جایی در اعماق قلبم می دانستم که این واقعیت است و نمی توان از ان فرار کرد، واقعیتی که واقعی و دردناک بودن ان را با تمام وجود حس می کردم.
از خود پرسیدم:
- خانم استر، روانشناس من کیه؟ چرا داره این کارها رو انجام میده؟
در تلاش برای درک و هضم اتفاقات اطرافم بودم که با ضربه ی دردناکی که به پشت کمرم برخورد کرد به عمق فاجعه پی بردم.
به روی زمین افتادم که با دیدن ان مربع عجیب زیر تخت، دستم را برای برداشتن ان دراز کردم؛ با این کارم، خانم استر پاهایش را روی کمرم گذاشت و چنگی به موهایم زد و در حالی که محکم موهایم را می کشید در کنار گوشم گفت:
- تو یه دختر ضعیف، ترسو و احمقی که فقط می خواد از واقعیتای اطرافش فرار کنه و با اون ها رو به رو نشه. به خودت نگاه کن تو حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی. باید تو رو پیش اربابم ببرم.
با گفتن حرف هایش موهایم را محکم تر کشید که اشک هایم جاری شد.
درد را با تمام وجود حس می کردم انگار که پوسته ی سرم دارد از سرم جدا می شود و مغزم درد می کند.
می دانستم خانم استر دست هایم را که برای برداشتن مربع زیر تخت دراز شده اند، نمی بیند.
آرام، بدون اینکه او متوجه شود با وجود درد وحشتناکی که داشتم، مربع مشکی رنگ را برداشتم.
با شنیدن صدایی در اطرافم، او سرش را به طرف دیگری چرخاند.
با ترس ارام ارام ان را از زیر تخت بیرون آوردم، از حواس پرتی او استفاده کردم و محکم مربع را به صورتش زدم که گردانش کاملا چرخید.
از این موقعیت استفاده کردم، بلند شدم و خواستم فرار کنم که با دیدن چیزی، بهت زده سر جایم ایستادم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاهم

    خانم استر کاملا سرش چرخید و با چشم هایی که تغییر رنگ می دادند و به رنگ سبز روشن تبدیل می شدند به من نگاه کرد، لبخندی ترسناکی بر لب اورد و گفت:
    - خودت خواستی، مری!
    ناگهان از پوسته ی خود بیرون امد و تغییر شکل داد.
    با وحشت عقب عقب رفتم که به در بسته ی اتاق برخورد کردم.
    او از یک ادم عادی به یک مار غول اسا با بدنی تیغ تیغی و خاردار که بال های مشکلی تیغ دار او به شکل دست هایی در بالای سر او قرار داشتند، تبدیل شده بود.
    با صدایی ترسناک صدایم زد.
    - سرت رو بالا بگیر، مری! به چشمام نگاه کن.
    به طور ناخودآگاه و با ترس سرم را بالا گرفتم و به سه تا چشم های سبز رنگی که در کنار یکدیگر قرار داشتند، نگاه کردم.
    لبخندی زد که نیش هایش رو به نمایش گذاشت و بعد گفت:
    - بیا جلوتر مری!
    بدون هیچ کنترلی روی مغز و ذهنم، مسخ شده به طرف او رفتم انگار که داشتم هیپنوتیزم می شدم؛ هیچ کنترلی روی خود و پاهایم نداشتم.
    چیزی در مغزم هشدار می داد که خطرناک است و از من می خواست این کار را انجام ندهم و مانعم می شد ولی من تنها به صدا و چشم هایی که رو به رویم بودند، توجه می کردم.
    پاهایم مرا به جلو هدایت می کردند ولی مغزم همچنان در حال هشدار دادن و نهیب زدن بود.
    به او رسیدم که به دور من پیچید و با خار ها و تیغ های روی بدنش، بدنم را خراشید و زخمی کرد؛ طوری که درد و جای زخم ها را با تمام وجود حس می کردم ولی نمی توانستم کاری انجام دهم.
    با خوشحالی به من که درد می کشیدم، نگاه کرد و گفت:
    -لقمه ی خوشمزه ای هستی ولی حیف که قول دادم زنده تحویلت بدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و یکم

    هرماینی با عجله خود را به کتابخانه رساند؛ می دانست که زنگ هشدار به دلیل ورود یک غریبه به انجا، فعال شده است.
    نگران و عصبی از خود پرسید:
    - چطور ممکنه؟ جز افراد جادویی کسی نمی تونه وارد اونجا شه. مطمئا کار یه ماگل نمی تونه باشه.
    متفکر وارد انجا شد و بلند لنی را صدا زد.
    لنی با عجله خود را به هرماینی رساند و گفت:
    - چیزی شده خانم گرنجر؟ حالتون خوبه؟
    خانم گرنجر عصبی رو به او گفت:
    - چه اتفاقی افتاده؟ من تازه فهمیدم زنگ هشدار فعال شده و من از چیزی خبر نداشتم. می خواستم بدونم چرا؟
    لنی اب دهانش را قورت داد و سعی کرد طوری حرف بزند که خانم گرنجر را عصبی تر نکند، پس گفت:
    - من نگفتم چون لزومی نداشت.. و وقتی مری دختر میراندا اومد، فکر کردم...
    خانم گرنجر عصبی حرف او را قطع کرد و با صدای بلند فریاد زد.
    - مری اینجا چی کار می کرده؟ چطور ممکنه؟ اون نمی تونه وارد اینجا شه، اصلا...
    چشمانش را بست و سعی کرد ارامشش را حفظ و هوایی برای تنفس پیدا کند؛ حس می کرد توانایی تحمل این همه اتفاق و نفس کشیدن را ندارد و نمی تواند جلوی چیز هایی که اتفاق می افتد را بگیرد انگار همه چیز از کنترل او خارج بود و بعد از سال ها این اولین باری بود که برای او همچین اتفاقی می افتد.
    لنی که حال بد او را دید، با جادوی خود صندلی ای برای هرماینی ظاهر کرد.
    هرماینی روی صندلی نشست و سعی کرد افکار درون ذهنش را مرتب کند و به نتیجه ای برسد.
    بعد از چندین دقیقه گفت:
    - اون چطوری وارد اینجا شد؟
    دارل به طرف هرماینی رفت و جواب داد.
    - اون یه جادوگر معمولی نیست چون اصلا از چوب دستی استفاده نکرد؛ اون حتی جزو لیست جادوگران هم نیست.
    خانم گرنجر سریع از جایش بلند شد و گفت:
    - اره منم به همین قضیه فکر می کنم و اینکه وارد اینجا شده برام خیلی عجیبه چون اون هیچ کدوم از ورد ها رو بلد نیست.اگر اون از چیزی با خبر شه، خطرناکه و ما ترجیح میدیم فعلا چیزی رو ندونه. مطمئنا کسی بهش کمک میکنه چون اون دختری نیست که دنبال این چیزا باشه. باید بفهمم کی پشت این ماجراهاست و میخواد مری از همه چیز با خبر شه
    .[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و دوم

    خانواده ی پاتر
    همه ی افراد خانواده ی پاتر برای خوردن شام دور یک میز جمع شده بودند.
    این سکوتی که در فضا حاکم بود و هیچ کسی سعی در شکستنش نداشت، جینی را اذیت می کرد.
    او دلش نمی خواست خانواده اش را اینگونه ساکت و بدون هیچ حرفی ببیند.
    او دلش یک خانواده ی صمیمی و گرم را می خواست و به هر بهانه ای بود فرزندانش را دور هم جمع می کرد.
    به تازگی یک اتفاق کوچک بین ان ها باعث شده بود فرزندانش با یکدیگر بحث کنند و هری پاتر در این بحث بی طرف بود با اینحال باز هم فرزندانش او را مقصر می دانستند.
    جینی همیشه به خاطر این قضیه مری هانسون را مقصر می دانست چرا که از وقتی پای او به این محله باز شده بود، خانواده ی او با یکدیگر دعوا می کردند.
    البته او کسی نبود که به راحتی یک دختر بچه را سرزنش کند و او را مقصر بداند ولی دعوای اخیر و هر روز بین جیمز و هری او را به این یقین رسانده بود که این دختر طالع شوم و نحسی دارد.
    اهی کشید. حس می کرد دارد زیاده روی می کند ولی اینقدر ذهن و فکرش اشفته بود که نمی توانست دلیل و مقصر دیگری پیدا کند.
    هنگام پیدا شدن مری 4 ساله، همه چیز عجیب شد.
    هرماینی همیشه با دیدن او حالش بد می شد و هری نمی دانست که باید چه رفتاری نشان دهد.
    جینی هیچ وقت همچین فکری نمی کرد و سعی می کرد تا جایی که می تواند بچه های خود را از او دور کند ولی موفق نشد.
    او فکر نمی کرد یک دختر بچه ی عجیب، اینطور روی او و زندگی اش تأثیر بگذارد.
    البته با وجود خانواده ی او همچین چیزی بعید به نظر نمی امد.
    جیمز و لی لی هیچ وقت از مری خوششان نمی امد، ولی البوس به او کاری نداشت.
    و دعوای جدید هری، البوس و جیمز سر این اتفاق بود.
    جینی سعی کرد به این چیز ها فکر نکند و سر صبحت را با بچه هایش باز کند.
    او دلش نمی خواست ان ها با هم اینگونه رفتار کنند و با یکدیگر قهر باشند.
    جینی با هری درباره ی این موضوع صحبت کرده بود و از او خواسته بود این قضیه ادامه پیدا نکند.
    جینی به هری اشاره کرد. هری سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد، دستانش را روی میز گذاشت و گفت:

    - بچه ها دلم میخواد بدونم روزتون چطور گذشت؟[/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و سوم

    جیمز لبخند خبیثی زد و جواب داد.
    - احتمالا روزم عالی می شد، اگه اون دختره ی بوگندو رو هر جا می رفتم نمی دیدم.
    هری با عصبانیت فریاد زد.
    - جیمز! تو نمی...
    البوس حرف پدرش را قطع کرد و رو به جیمز گفت:
    - تو نمی تونی هر چی دلت می خواد درباره ی اون بگی چون تو چیزی درباره ی اون و زندگیش نمی دونی پس الکی درباره اش قضاوت نکن.
    جینی خسته از این دعوای همیشگی و هر روز ان ها اهی کشید و با خودش فکر کرد بهتر است سکوت کند و حرفی نزند چرا که این مشکل باید بین ان ها حل می شد و او فکر می کرد در این لحظه مغزش برای گفتن هر چیزی خالی است.
    جیمز با حرص به البوس نگاه کرد و بعد بلند خندید. طوری که همه از این کار او متعجب شدند.
    - تو زیاد از اون طرفداری نمی کنی؟ می دونی فکر می کنم اون تو رو یاد خودت ميندازه، فرزند دوم خانواده ی پاتر که خیلی بدشناسه، تو هیچ کاری موفق نیست، همیشه هم تنهاست و احساس می کنه طلسم شده و مایه ننگ خانواده اس. این طور نیست؟
    دستی به چانه اش کشید و در حالی که به چهره ای سرخ شده از خشم البوس نگاه می کرد متفکر، ادامه داد.
    - البته تو و اون با اون دوست احمقت اسکورپیوس، می تونید ترکیب عالی و گروه جالبی رو تشکیل بدین و من شرط می بندم که سوژه ی خوبی برای کل مدرسه میشین.
    البوس از سرجایش خشمگین بلند شد و گفت:
    - تو حق نداری هر چی که دلت می خواد درباره ی من و دوستم و مری بگی؟
    جیمز با تعجب گفت:
    - نکنه تو از اون خوش میاد؟
    البوس فریاد زد.
    - این امکان نداره، من فقط از مری در برابر حرف های بی منطق تو دفاع می کنم. و یه سوالی که برام پیش اومده چرا تو اینقدر از اون متنفری؟
    جیمز با اعتماد به نفس زیاد به چشم های او زل زد و لبخندی زد.
    - تو میدونی اون عاشق منه مگه نه؟ و میدونی اون تنها فرقش با تو اینه که اون علاوه بر اینکه یکم روانیه و بیماریه خود درگیری داره خیلی باهوش و مرموز ولی تو نه، تو یه احمقی که از پس کار های خودت هم بر نمیای.
    البوس خواست جواب او را بدهد که صدای زنگ در توجه ان ها را جلب کرد.
    لی لی به طرف در رفت و ان را باز کرد که هرماینی با چهره ای اشفته وارد شد و بلند گفت:
    - هری باید باهات حرف بزنم!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و چهارم

    با دیدن قیافه ی آشفته ی هرماینی، هری متعحب و جینی با نگرانی گفت:
    - بچه ها حالشون خوبه؟ نکنه اتفاقی برای رون افتاده؟
    هرماینی سرش را تکان داد و اهی کشید.
    - نه، حالشون خوبه. می خوام درباره ی مری باهات صحبت کنم.
    جینی با شنیدن این حرف ابرو هایش از تعجب بالا رفت، سعی کرد با جمع کردن ظرف ها سرش را گرم کند و خودش را مشغول نشان دهد.
    جیمز با شنیدن این حرف با لحن تمسخر امیزی گفت:
    - اوه، چه شخص مهمی!
    هری که صبرش تمام شده بود و هیچ وقت علت تنفر جیمز به مری را درک نکرده و نفهميده بود.
    رو به او بلند گفت:
    - جیمز لطفا بس کن!
    البوس بی خیال شانه اش را بالا انداخت و مشغول خوردن دسر موردعلاقه اش شد.
    لی لی هم همانند جیمز اخم هایش را در هم کشید و زیر لب غر زد.
    - مری؟! بحث مهم تری پیدا نکردن؟
    هرماینی به طرف هری رفت و نگران گفت:
    -من حس می کنم یه اتفاقایی داره برای مری می افته.
    جیمز خندید و زیر لب با خود گفت:
    - اخه چه اتفاقی ممکنه واسه اون دختر دست و پا چلفتیه ترسو بیفته؟ مگر اینکه بخواد خودش رو به کشتن بده، که این اصلا چیز بعید و غیر ممکنی نیست.
    هری ابرو هایش را در هم کشید و به هرماینی نگاه کرد.
    - این جا جاش نیست هرماینی! رون کجاست؟
    هرماینی به اطراف نگاه کرد و فهمید اینقدر عجله داشته و نگران اتفاق های اخیر بوده که به چیزی توجه نکرده است.
    - رون رو فرستادم یکی از کتابایی که میخوام رو پیدا کنه و به اینجا بیاره.
    هری سرش را تکان داد.
    - باشه، بهتره بریم اتاق من و به پرفسور هم بگیم بیاد.
    و بعد جینی را صدا زد.
    خواستند هر سه به طرف اتاق بروند که جیمز حس عجیبی بهش دست داد، حس کرد سرش گیج می رود و بعد صدای جیغی بود که در گوشش تکرار و بلند و بلند تر می شد با بهت فریاد زد.
    - شما هم صدای جیغ رو می شنوید؟
    و بعد روی صندلی خم شد و گوش هایش را گرفت.
    هری متعجب گفت:
    - نه، ما هیچ صدای جیغی نمی شنویم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدریت نقد: حوا

    photo_2017-06-26_13-50-37.jpg
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و پنج
    صدای جیغ هر لحظه بلند و بلند تر می شد و او را عصبی و حالش را بدتر می کرد.
    نمی دانست باید چه کار کند.
    برای لحظه ای انگار کنترل خود را از دست داد و مانند مسخ شده ها از جایش بلند شد.
    جینی، هری و هرماینی نگران به او زل زدند و نمی دانستند چه اتفاقی دارد برای او می افتد.
    همه ی ان ها بهت زده بودند.
    هرماینی حس بدی داشت، می دانست که نمی تواند همیشه اوضاع را کنترل کند و از همه چیز خبر داشته باشد.
    جیمز به طرف در خانه حرکت کرد و از خانه بیرون رفت.
    انگار صداهایی در ذهنش زمزمه و او را به سمت مقصدش هدایت می کردند.
    انگار خودش هم می دانست باید چه کاری انجام دهد. می دانست قدرت انجام هیچ کاری را ندارد و تنها باید به مقصد برسد و راهش را ادامه دهد.
    پرفسور و رون به خانه ی هری رسیدند.
    هر دو پیاده شدند و به داخل خانه رفتند که با قیافه های بهت زده ی هری، هرماینی و جینی رو به رو شدند. جینی برای اینکه مانع از کنجکاوی فرزندانش شود، ان ها را برای خواب به اتاقشان فرستاده بود.
    پرفسور با دیدن ان ها پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    هرماینی زودتر به خودش امد. چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید و متفکر گفت:
    - فکر کنم جیمز تحت کنترل باشه.
    پرفسور متعجب پرسید:
    - یعنی چه کسی می تونه این کار رو انجام بده. باید جلوش رو بگیریم. عجله کنید.
    همه ی ان ها از خانه، برای پیدا کردن جیمز بیرون رفتند.
    در حال گشتن بودند که جینی با دیدن جیمز که به طرف خانه ی خاله مارگارت می رفت، به او اشاره کرد و فریاد زد.
    - اونجاست.
    همه ی ان ها به همان سمت حرکت کردند. هیچ کس نمی دانست در ان خانه ممکن است با چه چیزی رو به رو شود و این موضوع، ان ها را خیلی نگران می کرد.
    جیمز وارد خانه شد. هرماینی و جینی به سمت او دویدند و بلند او را صدا زدند:
    - جیمز صبر کن!
    جیمز بدون توجه به هر چیزی به طرف یکی از اتاق ها رفت.
    همه ی ان ها وارد خانه شدند.
    پرفسور متعجب گفت:
    - پس مارگارت کجاست؟
    جیمز در اتاق را باز کرد و با هیولای بزرگی که مری را گرفته بود، رو به رو شد.
    خانم استر با چشم هایی خبیث به جیمز نگاه کرد و ترسناک خندید.
    - هیچ چیز عالی تر از اینکه پسر هری پاتر، جیمز پاتر هم به ما ملحق شه نیست.
    نیش های بلندش را به جیمز نشان داد و ان ها را به گردن مری نزدیک کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و شش

    مری که کنترل خود را در دست نداشت و متوجه چیزی نبود تنها به ان نیش های بلند که به او نزدیک و نزدیک تر می شدند، نگاه می کرد؛ حتی نمی دانست در اطرافش چه خبر است.
    جیمز هم احساس خطر می کرد، ولی کاری از دستش بر نمی امد.
    جیمز بدون اینکه خود بخواهد با حسی که نمی دانست منشأ آن چیست و چه اسمی می تواند روی ان بگذارد، جلو رفت.
    خانم استر خوش حال از اینکه طعمه ی دیگری پیدا کرده است و می دانست اربابش به او افتخار می کند، چشمانش مانند شکارچی خبیثی درخشید. مطمئن بود جیمز هم مانند مری مطیع اوست و به حرف هایش گوش خواهد داد.
    ولی لحظه ای با خود فکر کرد و گفت:
    - اون چطوری اومده اینجا؟ من که چیزی ازش نخواستم. من حتی نمی دونستم اون می خواد به اینجا بیاد.
    متعجب به طرف جیمز برگشت و گفت:
    - تو اینجا چی کار می کنی؟ کی ازت خواسته به اینجا بیای؟
    جیمز با نگاهی سرد و بدون هیچ جوابی تنها جلو رفت.
    هرماینی که با تمام وجود احساس خطر می کرد. هشدار گونه رو به بقیه گفت:
    - من اصلا حس خوبی ندارم. می تونم جادوی سیاه رو حس کنم.
    پرفسور در جواب او گفت:
    - من هم همین طور خانم گرنجر، باید حواسمون رو بیشتر جمع کنیم.
    و بعد متفکر ادامه داد:
    - خیلی عجیبه، چطور مارگارت تونسته اون رو تنها بذاره؟ من بهش گفتم این خیلی خطرناکه.
    جینی اشفته گفت:
    - پرفسور، چه اتفاقی داره برای پسرم می افته؟ اون چه ربطی به این قضیه داره؟ من می خواستم تا جایی که می تونم اونا رو از این چیزا دور کنم تا تو خطر نباشن.
    پرفسور با حالتی که سعی می کرد، جینی را ارام کند گفت:
    - خانم ویزلی، اروم باشید. من قول می دم هیچ اتفاقی برای بچه های شما نمی افته.
    جینی با گریه جواب داد.
    - مثل اخرین باری که قول دادین؟
    هرماینی با شنیدن این حرف اهی کشید. هیچ کس نمی توانست به راحتی ان گذشته ی ترسناک را از یاد ببرد.
    هری سکوتی که بعد از این حرف به وجود امد را شکست.
    - مری کجاست؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟ بریم جیمز و پیدا کنیم.
    همه ی ان ها به طرف اتاق مری به راه افتادند. با دیدن جیمز که به طرف مار بزرگی می رفت، بهت زده سرجایشان ایستادند.
    هیچ کدام از ان ها باورشان نمی شد.
    جینی زودتر از بقیه به خودش اومد و داد زد.
    - جیمز صبر کن!
    ولی جیمز بدون توجه به کسی، انگار که اصلا صدایی نشنید، همان طور به خانم استر نزدیک شد.
    همه ی ان با دیدن ان صحنه، خواستند به داخل اتاق بروند که با طلسمی مواجه شدند که به ان ها اجازه ی ورود نمی داد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و هفت

    جینی با بهت گفت:
    - پرفسور چرا نمی تونیم وارد شیم؟
    پرفسور متفکر به صحنه ی رو به رویش زل زد.
    - این طلسمیه که اون موجود کار گذاشته و تنها افرادی با خون جادویی خاص، که ما با فرق دارن می تونن وارد شن.
    هرماینی متعجب گفت:
    - یعنی چی پرفسور؟ جیمز چه طور تونسته وارد شه. اصلا اون موجود چیه؟
    پرفسور دستی به ریش های بلندش کشید و نگران گفت:
    - من حدس می زنم جیمز هم جز این افراد باشه. این موجود از گونه ی شیفترا چنجیل هاست (نوعی تغییر شکل دهنده که هر کدام از این موجودات قدرت های خاصی دارند) که هنوز دلیل اینکه دنبال مری اومده رو نمی دونم. ولی می دونستم به زودی دنبالش میان. و سوال اینکه جیمز اینجا چی کار می کنه؟ باید بفهمیم.
    هرماینی سرش را تکان داد.
    - پرفسور اول باید این طلسم رو بشکنیم و مری و جیمز رو نجات بدیم. اصلا حس خوبی ندارم. من نمی خواستم الان همه چیزو بفهمن.
    پرفسور سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد که هری گفت:
    - پسر من چه ربطی می تونه به این قضیه داشته باشه؟ من نمی تونم اجازه بدم خطری خانواده ام رو تهدید کنه.
    پرفسور چوب دستی اش را بیرون اورد و تلاش کرد ان طلسم را باطل کند.
    جیمز کاملا به خانم استر نزدیک شد.
    خانم استر احساس خطر می کرد؛ خطری که با وجود قدرت مند بودن، حتي خودش هم دلیل ان را نمی دانست و به همین دلیل با شدت بیشتری به او حمله کرد.
    جیمز با قدرتی که خودش هم نمی دانست از کجا امده است، با سرعت زیاد به سمت دیگری پرید.
    با این حرکتش، استر مری را به گوشه ای پرت کرد.
    مری بعد از افتادنش کم کم به خودش امد و متوجه همه چیز شد.
    جینی با دیدن اتفاق های داخل اتاق، اشفته رو به پرفسور گفت:
    - پرفسور عجله کنید.
    پرفسور نگاهی به او انداخت.
    - برای باطل کردن این جادوی سیاه، باید از جادوی سیاه استفاده کنم؛ و این اصلا خوب نیست.
    مری به جیمز و افرادی که بیرون از اتاق به ان ها نگاه می کردند، نگاهی انداخت.
    با دیدن خانم استر که به جیمز نزدیک می شد جیغی کشید.
    خانم استر با تلاش برای گرفتن جیمز و کشتنش جلو رفت ولی جیمز خیلی سریع تر بود و نمی توانست او را گیر بیندازد.
    سعی کرد بی خیال این چیز ها شود. او تنها مری را می خواست پس باید او را با خود می برد.
    به طرف مری که گوشه ای جمع شده بود رفت.
    مری جیغی کشید و عقب تر رفت.
    به مری نزدیک شد که جیمز با دیدن این کار او، عصبانی شد.
    احساس عجیبی داشت؛ احساسی که خود از ان سر در نمی اورد. سوزش و گرمای عجیبی بدن او را فرا گرفت انگار که داشت در جهنم می سوخت.
    بال هایی بزرگ قرمز رنگی از پشت کمرش بیرون زد. نشانه های جدیدی روی بدنش شروع به شکل گرفتن کردند، ناخن های تیز و برنده اش باعث شد مری از ترس به خود بلرزد.
    چیز براقی به صورت مارپیچی دور دستش ظاهر شد و به خانم استر حمله کرد.
    خانم استر با دیدن این صحنه بهت زده، خواست فرار کند که جیمز دستش را تکان داد و با برخورد ان چیز تیز به بدنش کاملا پودر شد و از بین رفت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا