رمان محفل افعی و استخوان | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
سلام دوستان، من متأسفم که این چند روز پست نذاشتم. مسافرتم و پست گذاشتن کمی سخته. سعی می کنم تا جایی که می تونم جبران کنم. :)
پیشنهاد، انتقاد، نظری داشتید، خوشحال میشم بگین. با تشکر


[HIDE-THANKS]
پست سی و نهم

به طرف کتابخانه ی خانم گرنجر حرکت کرده و در همان حالت نگاهی به اطراف انداختم.
همسایه امان اقای فلیپ مثل همیشه در حال دعوا کردن با بچه های همسایه بود که در کنار مغازه ی او بازی می کردند.
و خانم اسکات مثل همیشه به دنبال گربه اش که در حال دعوا کردن با سگ اقای پارک بود، می دوید و بعد از ان که گربه ی سفید رنگ موردعلاقه اش برای فرار به بالای درخت رفت، فریاد زده و درخواست کمک می کرد.
از کار های او به شدت خنده ام گرفته بود؛ سگ من جیم هم اصلا از ان گربه خوشش نمی امد.
با خنده نگاهم را از ان صحنه گرفتم. امروز جیم را ندیده بودم، معلوم نیست اینبار کجا رفته؟
می دانستم که به زودی پیدایش می شود، پس بیخیال شانه ام را بالا انداختم.
به خانه های بزرگ و مجلل، درخت ها، مغازه هایی که کنار هم قرار گرفته و به مردمی که در خیابان راه می رفتند، نگاه کردم.
مردم عادی، همه بدون دردسر زندگی کرده و شاد بودند؛ البته این فکر و عقیده ی من بود و درباره اش زیاد مطمئن نبودم.
از این حرف خود ابرو هایم بالا رفت، تعجب کرده و از خود پرسیدم.
- مگه من عادی نیستم؟
و خود جواب را بهتر از هر کسی می دانستم؛ اکنون در زندگی ام من حتی به خود و کلمه ی عادی بودن هم شک داشتم چرا که مطمئن نبودم عادی هستم؛ به تازگی ها فکر می کنم، عادی بودن چه معنی ای دارد و انسان هایی که زندگیه عادی دارند، چگونه اند؟
کاش می توانستم این فکر که من همانند انسان های عادی نیستم را کنار بگذارم؛ زندگی من پر از کابوس، توهم و دردسر بود.
فکر کنم هر انسانی جای من بود، همین فکر را می کرد.
کتابخانه ی خانم گرنجر زیاد از خانه ی ما دور نبود.
به کبوتر هایی که در اسمان پرواز می کردند، خیره شده و سعی کردم از لحظه های خوبی که بدون دردسر و کابوس سپری می شدند، لـ*ـذت ببرم؛ چون می دانستم همچین زمان هایی برای من کم پیش می ایند.
نفس عمیقی کشیدم؛ با ان که مسخره به نظر می رسید ولی باز هم ان هوای بسیار گرم را دوست داشته و از برخورد اشعه ی خورشید با پوست صورتم لـ*ـذت می بردم.
چون این کار حس خوبی به من می داد، حسی مانند زندگی...

به کتابخانه ی بزرگ و مجللی که سر در ان به طرز قشنگی با لامپ های نورانی تزیین و نام خانوادگی گرنجر - ویزلی روی ان حک شده بود، رسیدم.
کارت مخصوص به کتابخانه را از توی کیفم بیرون اوردم.
نباید کسی و حتی همکارانم مرا می دیدند پس به طرف در پشتی حرکت کردم؛ کارت را در جایگاهش گذاشته و وارد شدم.
نگاهی به اطراف انداختم؛ همه جا تاریک بود پس به طرف کلید هایی که جایشان را می دانستم رفتم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهلم

    بعد از اینکه چشم هایم کمی به تاریکی عادت کرد؛ جای کلید ها را پیدا کرده و بعد از روشن کردن لامپ های رنگی که فضا را کمی روشن و بسیار زیبا کرده بود، به اطراف نگاه کردم.
    اتاقی بسیار بزرگ با دکوراسیون طلایی که میز طلایی شیشه ای بسیار زیبایی همراه با صندلی سفید در گوشه ای از ان، کتابخانه ی بسیار بزرگی که انواع کتاب ها در ان دیده می شد، مجسه ها و تابلو هایی که هر کدام در قسمتی از دیوار نصب شده بود و لوستر های بسیار بزرگی که به انجا زیبایی خاصی می بخشید؛ انجا اتاقی بود که خانم گرنجر کار های خود را در ان انجام می داد.
    یکی از دلایلی که مردم به این کتابخانه جذب می شدند؛ زیبایی و عجیب بودن ان بود. انگار که در جایی اسرارآمیز، قدم می زدی.
    من همیشه از انجا بودن لـ*ـذت می بردم و عاشق انجا بودم.
    به طرف میز رفته و به دنبال چیزی عجیب گشتم تا بتوانم از طریق ان راهی مخفی برای ورود به کتابخانه پیدا کنم و بدون اینکه کسی متوجهم شود وارد انجا شوم.
    روی صندلی سفید رنگ نشسته و در حالی که چرخ می خوردم به فکر فرو رفتم.
    - حالا چی کار کنم؟
    لبانم رو به هم فشرده و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.
    چیز خاصی نبود تا بتواند به من کمک کند.
    نا امید بودم و همان طور که خود را سرزنش می کردم که چرا به خاطر یه نوشته ی مسخره، این همه را به اینجا امده بودم، به طرف تابلویی رفتم.
    تابلویی بزرگ که عکسی از خانم گرنجر، اقای ویزلی و اقای پاتر همراه با پیرمردی که ریش های سفید بلند و شنل عجیبی پوشیده بود، همه در کنار هم قرار گرفته، لبخندی بر لب داشتند و خوشحال بودند؛ در ان عکس ان ها بسیار جوان به نظر می رسیدند. انگار که 18 یا 19 سال سن بیشتر نداشتند.
    نگاهم به لباس ها و چوب دستی که دست خانم گرنجر بود، افتاد. با تعجب به طرف تابلو رفتم.
    - این دیگه چیه؟
    پایین تابلو نوشته ای توجهم را جلب کرد.
    - مدرسه هاگوارتز سال ...199 بعد از شکست تاریکی
    در حالی که شوکه بودم از خود پرسیدم:
    - یعنی چی؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، این هم یه پست طولانی :aiwan_light_blumf:
    خوشحال میشم هر مشکلی بود یا نظری داشتین بگین. با تشکر
    IMG-20170701-WA0000.jpg

    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و یکم

    خواستم به تابلو نزدیک تر شوم که صدایی را شنیدم. به عقب برگشتم تا ببینم چیست که تابلوی دیگری توجهم را جلب کرد.
    تابلویی که خانم گرنجر در ان عکس، کنار زن دیگری ایستاده بود.
    خواستم نزدیک بروم تا ان را بهتر ببینم که باز دوباره با شنیدن صدایی توجهم به سمت دیگری جلب شد؛ صدا از جایی کنار میز می امد.
    به طرف ان حرکت کردم و بعد از دیدن چیزی که روی میز بود با تعجب یک قدم به عقب رفته و نفسم بند امد.
    چوب دستی ای مانند همان که دست خانم گرنجر بود را به همراه نوشته ای روی میز دیدم.
    نوشته را برداشته و ان را خواندم:
    - این چوب دستی رو بردار و این ورد رو با خودت تکرار کن. بریالتوس: چیز مخفی پیدا شو.
    با تعجب یه نگاه به چوب دستی و یک نگاه به برگه انداختم.
    بعد همان طور که به خاطر شوک زیاد قهقه می زدم؛ شکمم را گرفته و خم شدم.
    واقعا مسخره بود، خانم گرنجر چه بازی ای راه انداخته بود؟
    به خود گفتم:
    - این چه نوع تردستی ایه؟ امتحان کردنش ضرری نداره، فوقش بیشتر می خندم.
    چوب دستی را دستم گرفته و با خنده ورد را زیر لب زمزمه کردم؛ ولی هیچ چیز خاصی ندیدم و نتیجه ای نداشت.
    چند بار دیگر هم این کار را انجام دادم که باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
    چوب دستی را روی میز گذاشته و خندیدم؛ بیشتر شبیه فیلم بود.
    کسی در حال بازی کردن با من بود و داشت مرا مسخره می کرد.
    مطمئن بودم که کار جیمز پاتر است؛ چون او تنها کسی بود که از بازی کردن با من، ان هم اینچنین لـ*ـذت می برد.
    با فکر به او اخم و سعی کردم قیافه ی جذاب او را از یاد ببرم.
    عصبانی از اینکه باید چه کار کنم به طرفی رفتم که صدای چیزی مرا سر جایم متوقف کرد.
    به اطراف نگاه کردم تا بفهمم صدا از کجاست و به طرف تابلویی که چند دقیقه پیش دیده بودم حرکت کردم، صدا از انجا می امد.
    همچنان به تابلو نگاه می کردم که چیزی روی ان نوشته شد؛ انگار که شخصی نا مرئی جمله ای را با رنگ قرمز روی ان می نوشت. با تعجب و شوکه یه قدم عقب رفته و نوشته را بلند خواندم.
    - مری، ورد رو تو ذهنت تصور و اون رو چند بار بلند با خودت تکرار کن.
    نمی دانم که چطور این اتفاق افتاد ولی به طور ناخودآگاه و ترسیده به وسط کتابخانه رفتم.
    چشمانم را بستم، ورد را در ذهنم تصور کرده و ان را چند بار بلند گفتم ولی باز هم هیچ اتفاقی رخ نداد.
    خواستم چشم هایم را باز کنم و دوباره بلند بخندم که صدایی در کنار گوشم زمزمه کرد.
    - دوباره ورد رو بگو!
    ترسیده و با شوک دوباره ورد را بلند گفتم و با حس سوزشی در دستم، چشم هایم را باز کردم.
    در حالی که اخم هایم به خاطر سوزش دستم، در هم رفته بود به نشانه ای که روی دستم در حال شکل گرفتن بود، نگاه کردم.
    چشم هایم را بسته و بعد دوباره باز کردم.
    - نکنه توهم زدم. چرا تازگی ها اینقدر خیالاتی میشم؟
    با تعجب به نشانه ی (سمبل، نماد) صورتی رنگی که روی دستم می درخشید، نگاه کردم. ( نشانه ای گردی شکل که در ان دایره هایی به صورت حلقه حلقه در هم قرار داشتند و هر حلقه به طرز زیبایی تزیین و شکل گلی را تشکیل داده بود.)
    امروز اتفاق های بسیار عجیبی افتاده بود، اتفاقاتی که مرا بسیار می ترساند.
    ناگهان صدای چیزی از روی دیوار به گوشم رسید. با چشم های گرد به صحنه ی رو به رویم نگاه کردم. روی دیوار، دری در حال به وجود امدن بود.
    همچنان به ان در مخفی عجیب نگاه می کردم که صدای قهقهه ای را شنیدم.
    اینقدر از به وجود امدن در، روی دیوار شوکه شده بودم که حتی به صدای قهقهه ی ان چیز هم توجهی نکردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و دوم

    لنی مثل همیشه از طرفی به طرف دیگر رفته و غر می زد.
    - حواستون رو جمع کنید. همه چیز باید مرتب و سر جایش باشه. دلم نمی خواد بی دقتی ای ببینم. می دونید که ما وظیفه داریم به خانم گرنجر در هر شرایطی کمک کنیم و این چیزیه که خانم گرنجر از ما می خواد؛ با نظم بودن...
    - نه، جاش اینجا نیست.
    - اینقدر حرف نزنید.
    - اسپایک، اینقدر تنبلی نکن؛ یه عالمه کارم داریم.
    لنی به نوعی رهبر ان ها بود؛ او عاشق کارش بوده و با انجام ان احساس غرور می کرد.
    یکی از دلایلی که خانم گرنجر، او را به عنوان رهبر انتخاب کرده بود، وظیفه شناس، مسؤلیت پذیری و دقیق بودن ان بود؛ کاری که لنی ان را عالی انجام می داد و در ان ماهر بود.
    لارک که (یک نوع اکووال) از غر زدن ها و دستور های لنی خسته و عصبانی شده بود، اعتراض کرد.
    - لنی کوتوله! فکر نمی کنی زیاد داری حرف می زنی.
    لنی در حالی که بسیار عصبانی شده بود، فریاد زد و به قد بسیار بلند او نگاه کرد.
    - لارکی نردبون! فکر کردی می تونی این کار رو بهتر از من انجام بدی؟ اگر اینطور بود خانم گرنجر تو رو برای این کار انتخاب می کرد پس ساکت باش و به وظیفه ات عمل کن.
    با وجود اتحاد بسیار قویه بین ان ها، دعوا چیزی بود که بین لنی و لارک زیاد پیش می امد؛ چرا که لارک طاقت این همه دستور شنیدن از لنی را نداشت.
    لارک خواست دهانش را باز کند و به او جواب دهد که با شنیدن زنگ اخطار، دهانش بسته شد.
    زنگ اخطار تنها با وارد شدن غریبه ای به انجا فعال می شد.
    همه ی ان ها با جادو خود را مخفی و کتابخانه را به حالت عادی در آوردند و در گوشه ی کنار یک دیگر جمع شدند.
    لنی در حالی که سعی می کرد صدای خود را پایین آورد، گفت:
    - بچه ها در صورتی که خواستن به کتابخونه اسیب یا ضرری برسونن، ما بهشون حمله می کنیم.
    همه یک صدا موافقت کرده و اماده ی حمله شدند.
    با وارد شدن دختر نوجوانی، با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
    اسپایک گفت:
    - چطور ممکنه؟ یعنی یه ماگل (بی جادو، مشنگ) به اینجا وارد شده؟
    لنی رو به او گفت:
    - ساکت! صداتو می شنوه. اخه یه خورده فکر کن؛ تنها افراد جادویی (افرادی که خون جادویی دارند)، توانایی و اجازه ی وارد شدن به اینجا رو دارن. مطمئنا اون یه نوع جادوگره.
    دارل که یکی از با تجربه ترین و پیر ترین فرد از گروه کرارتوز ها بود، گفت:
    - نه اون به وسیله ی چوب دستی به اینجا نیومده، اون مثل جادوگر های دیگه نیست.
    لنی اشفته به طرف او برگشت.
    - دارل! تو چیزی درباره ی این دختر میدونی؟ من نمی تونم چیزی درباره اش ببینم. ما اسامی و لیست همه ی جادوگر ها رو داریم ولی این دختر جزو هیچ کدوم از اون ها نیست.
    دارل متفکر به لنی نگاه کرد.
    - نه، چیز زیادی درباره اش نمی دونم. فقط می دونم دختر میرانداست.
    لنی با تعجب زیاد و چشم های گرد شده گفت:
    -دختر میراندا؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و سوم

    لنی با به یاد اوردن میراندا چشم هایش برقی زد و خوشحال گفت:
    - میراندا رو خوب یادمه. اون یه فرشته بود. من که واقعا خیلی دوستش داشتم و دلم براش خیلی تنگ شده.
    دارل سرش را تکان داد.
    - اون دختر یادگاریه میرانداست، پس بهتره بهش کاری نداشته باشیم و ببینیم می خواد چی کار کنه. باید بهش کمک کنیم و کتابخونه رو به حالت عادی در بیاریم تا چیزی رو که میخواد پیدا کنه.
    لنی و بقیه سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند.
    مری با دیدن کتابخانه ی مخفی و بسیار زیبای انجا دهانش باز ماند و از خود پرسید:
    - چرا باید خانم گرنجر همچین جایی رو تو کتابخونه اش مخفی کند؟
    برای اینکه مطمئن شود کسی ان اطراف نیست، بلند گفت:
    - سلام! کسی اینجا نیست؟
    و با نشنیدن جواب امیدوار و خوشحال به راهش ادامه داد.
    متفکر به کتابخانه ی بسیار بزرگ نگاه کرد.
    - حالا من باید چی کار کنم؟
    مری:
    درمانده، گوشه ای ایستاده و فکر می کردم. باید چه چیزی را پیدا می کردم؟ اصلا برای چه امده بودم؟ خود جواب این سوال ها را به درستی نمی دانستم.
    با اینحال به اینجا امده بودم و باید چیزی پیدا می کردم؛ چیزی خاص که بتواند در اینده به من کمک کند.
    همین طور فکر می کردم که چیزی یادم امد و خوشحال گفتم:
    - اره، اول باید درباره ی خانواده ام یه چیزی پیدا کنم.

    به طرف پله هایی که در طرف دیگر کتابخانه قرار داشتند، حرکت کردم و از ان ها بالا رفتم که به طبقه ی دوم رسیدم.
    متعجب با خود فکر کردم.
    - پس طبقه ی اول کجاست؟
    چشم هایم با دیدن ان همه کتاب گرد شد.
    هر قفسه و طبقه مربوط به موضوعی خاص بود؛ با خواندن نام یکی از ان ها علاوه بر این که شوکه شده بودم، خنده ام هم گرفته بود.
    - اثار تاریخی محل های جادویی، چگونگی و تاریخچه تأسیس هاگوارتز، مدارک و اسناد خانوادگی جادوگران
    با دیدن این نام های عجیب و غریب بلند خندیدم. کی می توانست همچین اسم های مسخره ای برای هر قفسه بگذارد؟
    و بعد با تمسخر زمزمه کردم.
    - جادوگر...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، من توی این پست درباره ی مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری ایلوِرمورنی توضیح دادم؛ البته من دلم می خواست یه مدرسه ی تخیلی از خودم بنویسم ولی بعد گفتم بهتره با یه مدرسه ی جادوگری مثل هاگوارتز اشنا بشیم. توضیحات بیشتر درباره ی این مدرسه رو توی پست جداگانه میفرستم.
    مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری ایلوِرمورنی نوشته ی خود خانم رولینگ هستش. با تشکر بابت همراهیتون :aiwan_light_blumf:


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل و چهارم

    به طرف قفسه ی اسناد و مدارک خانوادگی جادوگران حرکت کردم و با چشمانم به دنبال نام اشنایی گشتم ولی نتوانستم چیزی پیدا کنم.
    پوفی کشیدم؛ من به همین راحتی تسلیم نمی شوم پس باز هم به گشتن ادامه دادم.
    کتاب ها بسیار زیاد بودند و من نمی دانستم چقدر زمان برای گشتن، میان این همه کتاب داشتم.
    آنچنان در میان کتاب ها غرق شده بودم که حتی گذر زمان را هم حس نکردم.
    یک ساعت گذشته بود و من هنوز به نتیجه ی دلخواه نرسیده بودم.
    احساس خستگی می کردم؛ البته این چیزی طبیعی بود، مطمئنا هر انسانی که یک ساعت را بدون هیچ تکان خوردنی، تنها بایستد و اشفته میان این همه کتاب باشد، همچین حسی را تجربه می کند.
    دستانم را کشیدم تا بتوانم کمی نیرو یا انرژی برای ادامه ی کار پیدا کنم؛ این کار می توانست کسالت و خستگی ام را تا حدودی برطرف کند.
    نا امید و بی حوصله کتاب ها را ورق می زدم و به صفحه ها نگاه می کردم، چیزی جالبی در کتاب ها وجود نداشت تا بتواند توجهم را جلب کند.
    کتاب ها را یکی یکی از نظر می گذراندم که با دیدن کتابی، لحظه ای به فکر فرو رفته و بعد با تردید ان را برداشتم و نام کتاب را بر زبان اوردم.
    - کتاب خانوادگی هانسون
    با دستانی که از استرس زیاد می لرزید، ان را باز کردم و صفحه ی اول را خواندم.
    توضیح: خانواده ی هانسون از نوادگان تام ماروولو ریدل و سالازار اسلیترین بودند و به مدت 18 سال در کشور امریکا زندگی کرده و بعد از شکست اربـاب تاریکی به انگلستان مهاجرت کردند. فرزندان ان ها دوره ی تحصیلات جادویی خود را در مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری ایلوِرمورنی گذراندند.
    همه ی ان ها در گروه مار شاخدار ( مانند اسلیترین در هاگوارتز) بودند.

    مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری ایلوِرمورنی:
    مدرسه ی جادویی بزرگ آمریکای شمالی در قرن هفدهم تأسیس شد. این قلعه بر روی بلندترین نقطه ی کوه گری لاک ِواقع شده و از آنجا که گاهی اوقات در میان حلقه ی ابرهای مهآلود آشکار میشود، با انواع و اقسام افسونهای قدرتمند از نگاه های خیره ی غیرجادوگران مخفی شده است. شامل چهار گروه:
    مار شاخدار، گربه ی وحشی وامپوس، مرغ تندر و پاکوواجی.
    ایزولت یکی از بنیان گذاران مدرسه که موجود موردعلاقه ی جادویی او، مار شاخدار بود و به دیدن ان می رفت و احساس وابستگی عجیبی به آن داشت.
    [/hide-thanks]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و پنجم

    صدای تپش بسیار بلند قلبم را می شنیدم؛ دستانم به خاطر استرس زیادی که نمی دانستم دلیل ان چیست، عرق کرده بود.
    اب دهانم را قورت دادم. پس از سال ها توانسته بودم درباره ی خانواده ی پدری ام که کسی از ان ها خبری نداشت، اطلاعاتی پیدا کنم.
    ولی این نوشته های عجیب و غریب درباره ی ان ها، چه بودند؟ ان ها دقیقا چه کسانی هستند؟
    تحمل این همه شوک و تنش را ان هم در یک روز که هنوز به انتها نرسیده بود و معلوم نبود دیگر چه اتفاقی می افتد را نداشتم.
    خسته بودم چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی، توجیحی برای این همه درد نداشتم.
    ایا ان ها واقعا خانواده ی من بودند؟
    عصبی، چشم های خسته از کابوس های دردناک زندگی ام را با دستانم فشردم و ان کتابی که انگار برای من هم امید بود و هم نفرین، را ورق زده و ادامه ی ان را خواندم.
    فرزندان: اخرین نوادگان خانواده ی هانسون دارای دو فرزند پسر و دختر بودند.
    از ازدواج هرولد دارکی هانسون و میراندا جین گرنجر فرزندی....
    با شنیدن صدایی از خواندن کتاب دست برداشته و با صدایی لرزان گفتم:
    - کی اونجاست؟
    که با افتادن کتابی جلویم، جیغی کشیدم و عقب رفتم. صفحات کتاب به طور ناخودآگاه در حال ورق خوردن بودند و من ناباور به جلو زل زده بودم.
    با ترس به سمت کتاب رفتم و به صفحه ای که اکنون جلویم باز شده بود، نگاه کردم.
    میراث: میراث خانواده ی هانسون در مقبره ای پنهان و مکانی ناشناخته مخفی شده است جایی که وارثان اسلیترینی هرگز موفق به یافتن ان نشدند.
    به گفته ی اخرین گوی سرنوشت، تنها یکی از فرزندان خانواده ی هانسون با داشتن پتکرات ( potecrat وسیله ی جادویی محافظت کننده که تغییر شکل می دهد) می تواند ان را پیدا کند.

    ناباور به صحنه ی رو به رویم زل زده بودم؛ این چیز های مسخره چیست؟ نمی توانستم هیچ کدام از ان ها را باور کنم یعنی من به خاطر یک افسانه یا شاید نگـاه دانلـود تخیلی به اینجا امده و ترسیده بودم.
    لبخندی به خاطر این توهمات و تخیلاتی که مرا به اینجا کشانده بودند، زدم.
    کتاب را بستم و یک قدم عقب رفتم که پایم به کتابی برخورد کرد؛ ان را برداشتم و با خواندن نام ان ابروهایم بالا رفت:
    - میراندا!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و ششم

    حس خاصی با دیدن ان کتاب به من دست داد؛ حسی که معنای ان را به درستی درک نمی کردم.
    نمی دانم هر چه که بود ان قدر قوی بود تا فکرم را درگیر کند.
    در کیفم را باز کردم، کتاب را به درون ان انداختم و با سرعت از پله پایین امدم.
    ان در عجیب هنوز هم باز بود؛ سرم را بیرون اوردم تا ببینم کسی در اتاق هست که با دیدن خانم گرنجر، اب دهانم را قورت دادم و پشت در قایم شدم.
    صدای او که اشفته با تلفن حرف می زد را به خوبی می شنیدم.
    - پرفسور! من نمی دونم باید با مری چی کار کنم. وقتی دیدمش اصلا حالش خوب نبود. من فکر می کنم اون داره از همه چیز با خبر میشه ولی هنوز مطمئن نیستم چطور.. اون خیلی کنجکاوه و من نمی دونم باید چی کار کنم.
    - بله پرفسور، حواسم بهش هست خداحافظ.
    بعد اشفته با دستانش سرش را گرفت و بعد از مدتی، کیفش را برداشته و از اتاقش بیرون رفت.
    نفس عمیقی کشیدم، واقعا شانس اورده بودم و کسی مرا ندیده بود.
    پس با گذاشتن کارت در جایگاه مخصوصش از کتابخانه بیرون امدم.
    با افکاری اشفته به طرف خانه دویدم.
    خانم گرنجر درباره ی چه صحبت می کرد؟ او چرا باید حواسش به من باشد؟ اصلا او از من چه می خواست؟
    سوال های درون ذهنم مرا اشفته کرده و اجازه ی تمرکز کردن را به من نمی داد.
    سنگ بزرگ جلوی پایم را ندیده و به روی زمین افتادم؛ سر زانو هایم زخمی شده بود، سنگ ریزه ها کف دستانم را به طرز بدی خراش داده بودند و جای زخم ها می سوخت.
    لبانم را گاز گرفتم تا درد و سوزش زانو ها و کف دستانم را تحمل کنم.
    همه چیز وحشتناک بود، سرم پر از سوال های بی جوابی بود که مرا تا مرز دیوانگی می بردند.
    با سختی از جایم بلند شدم و کیفم را به روی شانه ام انداختم.
    به سختی راه می رفتم، به هر حال باید زودتر به خانه می رسیدم چرا که حس می کردم ان جا تنها جایی است که احساس ارامش می کنم.
    به خانه رسیده و وارد شدم، لامپ های خاموش نشان دهنده ی ان بود که خاله مارگارت هنوز به خانه نیامده است.
    بعد از روشن کردن لامپ ها، به طرف اتاق رفتم.
    کیف را روی تخت گذاشتم و از کمد کنار تخت چند دست لباس تمیز برداشتم، باید حمام می کردم؛ شاید با انجام این کار کمی ارام می شدم.
    به طرف حمام حرکت کردم و بعد از پوشیدن لباس هایم بیرون امدم.
    موهایم را شانه می کردم که با شنیدن صدای خاله مارگارت از اتاق بیرون رفتم.
    خوشحال خواستم به خاله مارگارت سلام کنم که با دیدن خانم لارن دنالد استر که قرار بود چند روز دیگر به دیدنم بیاید، دهانم باز ماند.
    ناراحت و عصبانی به دیوار بدون طرح خانه خیره شدم و با شنیدن صدای خانم استر اخم هایم را در هم کشیدم و به او که لبخندی خبیث بر لب داشت، نگاه کردم.
    - سلام مری، حالت چطوره عزیزم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و هفتم

    لبانم را به هم فشرده و به او نگاه کردم.
    او زنی قد بلند و بسیار لاغر با صورتی کشیده و سفید، دماغی متوسط، لبانی باریک و چشم های درشت مشکی و موهای قهوه ایه کوتاه بود.
    فکر نمی کردم در شرایطی که حتی با خود هم رو راست نیستم، به یک روانشناس احتیاج داشته باشم.
    با اخم به خاله مارگارت نگاه کردم و خواستم اعتراض کنم که با چشم و ابرویش به خانم استر اشاره کرد.
    پوف کلافه ای کشیدم و سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم.
    به طرف مبل صورتی رنگ قدیمیه گوشه ی هال رفتم و با فاصله در کنار خانم استر نشستم.
    لبخند ترسناکی بر لب داشت؛ می دانستم دارد نقشه می کشد که چگونه با حرف هایش مرا عصبی و مسخره کند، کاری که علاقه ی زیادی به ان داشت.
    خاله مارگارت از داخل اشپزخانه بلند گفت:
    - مری! من کار دارم و باید برم و تو هم نیاز داری با خانم استر تنها باشی.
    و بدون اینکه اجازه ی اعتراض و حرفی را به من دهد، کیفش را برداشته و سریع از خانه بیرون رفت.
    خانم استر پاهای باریک و کشیده اش را روی هم گذاشت و از کیف کوچک قهوه ای رنگش، دفترچه ی کوچک مشکی همراه با خودکاری بیرون اورد.
    - خوب بیا شروع کنیم مری!
    صورتش را به من نزدیک تر کرد و گفت:
    - از خودت بگو؛ تازگی ها چه حسی داری؟ از کابوس هات برام بگو.
    اصلا دلم نمی خواست درباره ی این چیزها با او صحبت کنم، با اینحال خاله مارگارت فکر می کرد او تنها کسی است که می تواند به من کمک کند.
    - من اصلا حس خوبی ندارم. همه چیز خیلی عجیب و غریب و غیر قابل درکه. چیزای عجیب و ترسناکی می بینم که با عقل جور در نمیاد.
    در حالی که با خودکارش تند تند همه چیز را در دفترش یادداشت می کرد، گفت:
    - از کابوس های جدیدت برام بگو.
    با به یاداورن کابوس هایم لرزی بر تنم افتاد و ادامه دادم.
    - فردی رو می بینم که مثل یه شبحه، واضح نیست کیه یا چیه، فقط از تو تاریکی صدام میزنه؛ چشم هاش وحشتناکن. موجود خونخواری رو می بینم که مردم رو تیکه تیکه میکنه. واقعا وحشتناکه!
    خانم استر با نگاه ترسناکش به من خیره شد و با صدای دورگه و ترسناکی رو به من گفت:
    - بیشتر برام بگو!

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان اینم یه پست طولانی
    منتظر پیشنهاد، نظر یا انتقادتون هستم. با تشکر :)

    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و هشتم

    با ترس به او نگاه کرده و فاصله گرفتم.
    چشم های او مرا بسیار می ترساند؛ انگار که دارد به طعمه اش نگاه می کند.
    در حالی که بو می کشید، جلوتر امد.
    لبخندی زد و گفت:
    - مری عزیزم، خونریزی کردی؟ بوی خونتو حس می کنم.
    از ترس زیاد دستانم می لرزید.
    از جایم بلند شدم؛ همچنان که عقب عقب می رفتم، سعی کردم ارامش خود را حفظ کنم.
    دستی به موهای خیس و نم دار که به خاطر حمام رفتنم هنوز خشک نشده بودند کشیدم و در همان حالت گفتم:
    - خانم استر حالتون خوبه؟ میرم یه چیزی براتون بیارم.
    لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد.
    - به چیزی نیاز ندارم عزیزم، بیا اینجا کنارم بشین تا حرفامون رو ادامه بدیم.
    موهای نم دار جلوی صورتم را کنار زدم و با لبخندی مصنوعی گفتم:
    - حتما خانم استر!
    کنار او نشستم.
    به من زل زد و لب های باریکش را باز کرد.
    - خوب به من بگو دلیل اون زخم روی پات چیه؟
    شکه به او نگاه کردم و بعد متفکر به انگشتانم خیره شدم؛ یعنی او چگونه فهمیده بود؟
    - ام.... من امروز برای پیدا کردن...
    صدایی نجوا گونه در کنار گوشم هشدار می داد و چیزی در مغزم من را از گفتن ادامه ی حرفم منع می کرد.
    - مری، از اون زن دور شو! برو توی اتاقت؛ باید یه چیزی رو ببینی، عجله کن.
    سریع سرم را به طرفی چرخاندم تا ببینم چه کسی در کنار گوشم حرف می زند که با چیزی مواجه نشدم و فهمیدم مثل همیشه خیالاتی شده ام.
    پس بی خیال شانه ام را بالا انداختم.
    - مری، اتفاقی افتاده؟
    سرم را تکان دادم.
    - نه چیزی نشده خانم استر! حالم خوبه.
    دستانم را روی پاهایم گذاشته و دهانم را باز کردم تا ادامه ی حرفم را بزنم که با شنیدن صدایی در کنار گوشم متوقف شدم.
    - مری اون موجود خونخواری که خاله مارگارت رو کشت، یادته؟ حرفم رو باور کن، به اتاقت برو؛ تو بهش احتیاج پیدا میکنی.
    اشفته سرم را برگرداندم و بار دیگر به اطراف نگاه کردم؛ چیز خاصی که بتواند مرا وحشت زده کند، وجود نداشت.
    من به هیچکس درباره ی مرگ خاله مارگارت چیزی نگفته بودم، پس او چگونه خبر داشت؟
    سرم را تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم.
    - نه من خیالاتی شدم، غیرممکنه.
    اشفته و به طور ناگهانی از جایم بلند شدم؛ طوری که خانم استر هم تعجب کرد و رو به من گفت:
    - حالت خوبه مری؟
    سرم را تکان دادم.
    - می تونم چند ثانیه به اتاقم برم؟
    خانم استر لبخندی زد.
    - البته که می تونی مری!
    به طرف اتاق دویدم و در ان را باز کردم.
    در حالی که وارد می شدم به اطراف نگاه کردم.
    در دل ارزو می کردم که کاش چیزی پیدا نکنم و خیالاتی شده باشم ولی با دیدن شی مربعی شکل کریستالیه مشکی، برای لحظه ای دهانم از تعجب باز ماند. با تردید به طرف تخت رفتم، ان را برداشته و صورتم را نزدیک تر بردم تا بتوانم بهتر بررسی اش کنم و بفهمم چیست.
    همچنان در حال بررسی ان شی عجیب و غریب بودم و حواسم به چیز دیگری نبود، که با حس حضوری در پشتم ان هم انقدر نزدیک که نفس هایش را از پشت گردنم به خوبی حس می کردم، شی مربعی شکل در دستانم خشک و اب دهانم را قورت دادم.
    ناباور به عقب برگشتم که خانم استر را خشمگین با چشم هایی عجیب دیدم.
    با صدایی دورگه و ترسناکی رو به من گفت:
    - فکر کردی اگر درایکسیس تو این خونه باشه من متوجه نمی شم؛ تو نمی تونی منو با اون شکست بدی.
    دهانش را باز کرد؛ نیش های تیزش را به من نشان داد و با پاهایش لگدی محکم به شکمم زد که باعث پرت شدن مربع از دستم و افتادن من به روی زمین شد.
    (درایکسیس: نوعی وسیله ی نابود کننده برای محافظت افراد در برابر موجودات تغییر شکل دهنده که ان ها را به حالت اول باز می گرداند)
    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا