سلام دوستان، من متأسفم که این چند روز پست نذاشتم. مسافرتم و پست گذاشتن کمی سخته. سعی می کنم تا جایی که می تونم جبران کنم. :)
پیشنهاد، انتقاد، نظری داشتید، خوشحال میشم بگین. با تشکر
[HIDE-THANKS]
پست سی و نهم
به طرف کتابخانه ی خانم گرنجر حرکت کرده و در همان حالت نگاهی به اطراف انداختم.
همسایه امان اقای فلیپ مثل همیشه در حال دعوا کردن با بچه های همسایه بود که در کنار مغازه ی او بازی می کردند.
و خانم اسکات مثل همیشه به دنبال گربه اش که در حال دعوا کردن با سگ اقای پارک بود، می دوید و بعد از ان که گربه ی سفید رنگ موردعلاقه اش برای فرار به بالای درخت رفت، فریاد زده و درخواست کمک می کرد.
از کار های او به شدت خنده ام گرفته بود؛ سگ من جیم هم اصلا از ان گربه خوشش نمی امد.
با خنده نگاهم را از ان صحنه گرفتم. امروز جیم را ندیده بودم، معلوم نیست اینبار کجا رفته؟
می دانستم که به زودی پیدایش می شود، پس بیخیال شانه ام را بالا انداختم.
به خانه های بزرگ و مجلل، درخت ها، مغازه هایی که کنار هم قرار گرفته و به مردمی که در خیابان راه می رفتند، نگاه کردم.
مردم عادی، همه بدون دردسر زندگی کرده و شاد بودند؛ البته این فکر و عقیده ی من بود و درباره اش زیاد مطمئن نبودم.
از این حرف خود ابرو هایم بالا رفت، تعجب کرده و از خود پرسیدم.
- مگه من عادی نیستم؟
و خود جواب را بهتر از هر کسی می دانستم؛ اکنون در زندگی ام من حتی به خود و کلمه ی عادی بودن هم شک داشتم چرا که مطمئن نبودم عادی هستم؛ به تازگی ها فکر می کنم، عادی بودن چه معنی ای دارد و انسان هایی که زندگیه عادی دارند، چگونه اند؟
کاش می توانستم این فکر که من همانند انسان های عادی نیستم را کنار بگذارم؛ زندگی من پر از کابوس، توهم و دردسر بود.
فکر کنم هر انسانی جای من بود، همین فکر را می کرد.
کتابخانه ی خانم گرنجر زیاد از خانه ی ما دور نبود.
به کبوتر هایی که در اسمان پرواز می کردند، خیره شده و سعی کردم از لحظه های خوبی که بدون دردسر و کابوس سپری می شدند، لـ*ـذت ببرم؛ چون می دانستم همچین زمان هایی برای من کم پیش می ایند.
نفس عمیقی کشیدم؛ با ان که مسخره به نظر می رسید ولی باز هم ان هوای بسیار گرم را دوست داشته و از برخورد اشعه ی خورشید با پوست صورتم لـ*ـذت می بردم.
چون این کار حس خوبی به من می داد، حسی مانند زندگی...
به کتابخانه ی بزرگ و مجللی که سر در ان به طرز قشنگی با لامپ های نورانی تزیین و نام خانوادگی گرنجر - ویزلی روی ان حک شده بود، رسیدم.
کارت مخصوص به کتابخانه را از توی کیفم بیرون اوردم.
نباید کسی و حتی همکارانم مرا می دیدند پس به طرف در پشتی حرکت کردم؛ کارت را در جایگاهش گذاشته و وارد شدم.
نگاهی به اطراف انداختم؛ همه جا تاریک بود پس به طرف کلید هایی که جایشان را می دانستم رفتم.[/HIDE-THANKS]
پیشنهاد، انتقاد، نظری داشتید، خوشحال میشم بگین. با تشکر
[HIDE-THANKS]
پست سی و نهم
به طرف کتابخانه ی خانم گرنجر حرکت کرده و در همان حالت نگاهی به اطراف انداختم.
همسایه امان اقای فلیپ مثل همیشه در حال دعوا کردن با بچه های همسایه بود که در کنار مغازه ی او بازی می کردند.
و خانم اسکات مثل همیشه به دنبال گربه اش که در حال دعوا کردن با سگ اقای پارک بود، می دوید و بعد از ان که گربه ی سفید رنگ موردعلاقه اش برای فرار به بالای درخت رفت، فریاد زده و درخواست کمک می کرد.
از کار های او به شدت خنده ام گرفته بود؛ سگ من جیم هم اصلا از ان گربه خوشش نمی امد.
با خنده نگاهم را از ان صحنه گرفتم. امروز جیم را ندیده بودم، معلوم نیست اینبار کجا رفته؟
می دانستم که به زودی پیدایش می شود، پس بیخیال شانه ام را بالا انداختم.
به خانه های بزرگ و مجلل، درخت ها، مغازه هایی که کنار هم قرار گرفته و به مردمی که در خیابان راه می رفتند، نگاه کردم.
مردم عادی، همه بدون دردسر زندگی کرده و شاد بودند؛ البته این فکر و عقیده ی من بود و درباره اش زیاد مطمئن نبودم.
از این حرف خود ابرو هایم بالا رفت، تعجب کرده و از خود پرسیدم.
- مگه من عادی نیستم؟
و خود جواب را بهتر از هر کسی می دانستم؛ اکنون در زندگی ام من حتی به خود و کلمه ی عادی بودن هم شک داشتم چرا که مطمئن نبودم عادی هستم؛ به تازگی ها فکر می کنم، عادی بودن چه معنی ای دارد و انسان هایی که زندگیه عادی دارند، چگونه اند؟
کاش می توانستم این فکر که من همانند انسان های عادی نیستم را کنار بگذارم؛ زندگی من پر از کابوس، توهم و دردسر بود.
فکر کنم هر انسانی جای من بود، همین فکر را می کرد.
کتابخانه ی خانم گرنجر زیاد از خانه ی ما دور نبود.
به کبوتر هایی که در اسمان پرواز می کردند، خیره شده و سعی کردم از لحظه های خوبی که بدون دردسر و کابوس سپری می شدند، لـ*ـذت ببرم؛ چون می دانستم همچین زمان هایی برای من کم پیش می ایند.
نفس عمیقی کشیدم؛ با ان که مسخره به نظر می رسید ولی باز هم ان هوای بسیار گرم را دوست داشته و از برخورد اشعه ی خورشید با پوست صورتم لـ*ـذت می بردم.
چون این کار حس خوبی به من می داد، حسی مانند زندگی...
به کتابخانه ی بزرگ و مجللی که سر در ان به طرز قشنگی با لامپ های نورانی تزیین و نام خانوادگی گرنجر - ویزلی روی ان حک شده بود، رسیدم.
کارت مخصوص به کتابخانه را از توی کیفم بیرون اوردم.
نباید کسی و حتی همکارانم مرا می دیدند پس به طرف در پشتی حرکت کردم؛ کارت را در جایگاهش گذاشته و وارد شدم.
نگاهی به اطراف انداختم؛ همه جا تاریک بود پس به طرف کلید هایی که جایشان را می دانستم رفتم.[/HIDE-THANKS]