رمان محفل افعی و استخوان | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
نظر سنجی بالا رو یادتون نره و همچنین منتظر پیشنهادات و انتقاداتون هستم. :aiwan_light_blumf:

[HIDE-THANKS]
پست نهم

به ساعت کوچک گوشه ی تختم نگاه کردم، ساعت 8 صبح را نشان می داد. باید عجله می کردم و حاضر می شدم، اگر دیر می رسیدم مدیر مدرسه ام خانم نوما مایر تیفانی مرا تنبیه می کرد.

پس با سرعت از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم، به طرف کیفم رفتم و ان را برداشتم.

قبل از رفتن، به اینه نگاهی انداختم و به چشم های بی روحم خیره شدم و مثل همیشه با خود تکرار کردم:
— تو از پسش بر میای مری، تو می تونی، قرار نیست اتفاق بدی بیفته. امروز یه روز جدیده.
و نفس عمیقی کشیدم.

البته اگر امروز کنفرانس درس زیستم، با اقای لئونارد جان وارنر را در نظر نمی گرفتم، می توانست بهتر باشد.
اینبار را مانند قبل نمی توانستم از زیر ان در رفته و بهانه ای بیاورم. اقای وارنر حتما مرا خواهد کشت زیرا هر بار که از من خواست این کار را انجام دهم، جوری خودم را نجات داده و فرار می کردم.

من در مدرسه معمولا در هیچ کدام از فعالیت ها و کار های گروهی شرکت نمی کنم و از همه چیز فاصله می گیرم.
پس چگونه می توانستم جلوی این همه دانش اموز این کار را انجام دهم؟

البته باید هم تعجب کنید؛ این موضوع برای هیچ کس به اندازه من ترسناک نیست.
و از نظر بقیه این کار بسیار ساده است ولی برای من مانند شنا کردن در اقیانوسیست که نفسم را می گیرد.

من رابـ ـطه‌ی اجتماعیه افتضاحی داشته و اصلا برای بهبود ان تلاش نمی کنم چون از ان خوشم نمی اید و تتهایی را ترجیح می دهم، پس نباید هم شکایتی داشته باشم.

اگر شما هم از محبوبیت من در مدرسه خبر داشتید به من این حق را می دادید که دلم نخواهد این کار را انجام دهم.

کاغذی که با ان برای کنفرانس امروز تمرین کرده بودم را از کیفم در اوردم، به ان نگاهی انداختم و در حالی که برای مرور دوباره، ان را زیر لب زمزمه می کردم عصبی و کلافه شده و لبانم را جمع کردم.

دیشب هم ان را خوانده و تمرین کرده بودم که در هنگام انجام این کار خوابم بـرده بود. و بعد از ان اتفاق های دیگری که پیش امد. سرم را تکان دادم تا افکار ترسناک را از ان دور کنم.

و دوباره از خود پرسیدم چگونه می توانم این کار را انجام دهم؟
و امیدوار بودم بتوانم در این کار موفق شوم.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست دهم

    از اتاقم بیرون آمدم و همان طور که ان کاغذ دستم بود و مطالب را مرور می کردم، کیفم را به کوله ام زده و و بلند داد زدم:
    — خاله مارگارت، من باید برم.

    خاله مارگارت با عجله به طرف من امد و گفت:
    — صبحانه ات رو نتونستی بخوری، حداقل این رو ببر.

    در حالی که به پاکت کوچکی که به طرف من گرفته بود نگاه می کردم، گفتم:
    — این چیه خاله مارگارت؟

    خاله مارگارت لبخندی به من زد و گفت:
    — نترس چیز هایی که دوست داری برات توی پاکت گذاشتم.
    اهانی گفته و پاکت را از دست او گرفته و به بیرون دویدم.
    من معمولا راه خانه تا مدرسه ام را با دوچرخه ی زنگ زده ام طی می کنم، که بهتر از هیچی نداشتن و پیاده رفتن است.

    محله پرنیوال، محله ای است که بیشتر ادم های مشهور و ثروتمند در ان زندگی می کنند که خانه ی ما یکی از کوچک ترین خانه های موجود در این محله است که به چشم نمیاد.

    خودم هم در تعجبم که چرا ما باید در جایی که اینقدر با ان تفاوت داریم زندگی کنیم. البته این چیزی است که اتفاق افتاده و من نمی توانستم کاری برای ان انجام دهم.

    پس بیخیال شانه هایم را بالا انداختم و به دنبال دوچرخه ام گشتم و هنگامی که ان را پیدا نکردم، به یاد اوردم که شب قبل ان را طرف دیگر خیابون گذاشته ام.
    مدتی بود همسایه امان خانم چرل تورنلی، زن متبکر، خود بزرگ بین و فضولی که خانه ی بسیار بزرگ ان ها در کنار خانه ی ما قرار داشت، به من تذکر می داد و می گفت در شأن ان ها نیست که دوچرخه ی زنگ زده ی من، کنار خانه ی ان ها باشد.
    که البته من دوچرخه ام را کنار درخت بزرگی که نزدیک و بین هر دو خانه بود می گذاشتم که اصلا به خانه ی ان ها ربطی نداشت.

    و با خودم فکر می کردم ادمی که شأن و ابرویش با وجود یک دوچرخه از بین می رود پس احتمالا ان را از اول نداشته است که این قضیه به من مربوط نمی شد.

    با این حال نمی دانستم چرا اینگونه می گوید و من برای اینکه قضیه ادامه پیدا نکند، دوچرخه ام را به انطرف خیابان بـرده و جایی برایش پیدا کردم که فک کنم انجا برایش بهتر است و در امان می ماند.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست یازدهم

    در حالی که در پاکت را باز کرده و دنبال چیزی برای خوردن بودم، کاغذ کنفرانسم را هم به دست گرفته و ان را می خواندم، به طرف دیگر خیابان حرکت کردم و متوجه اطرافم نبودم.
    کلا من ادمی هستم که دوست دارم یا هیچ کاری انجام ندهم، یا اگر انجام می دهم همه ی کار هایم را با هم انجام دهم.
    در حالی که کیک شکلاتی ام را می خوردم و همچنان به کاغذی که در دست دیگرم بود نگاه می کردم. ناگهان یکی مرا بلند صدا زد:
    - مری، مری حواست رو جمع کن، بیا اینطرف، مری!

    هنگامی که خواستم سرم را بالا بیاورم تا به او نگاه کنم، ناگهان چیزی لزج مانند، چسبناک و حال به هم زن با بوی حالت تهوع اوری که به طرز وحشتناکی بد بود، روی من ریخته شد.
    حالا که فکر می کنم هنوز نفهمیدم او خیلی دیر به من این قضیه را گفت یا من دیر تر مغزم تجزیه و تحلیل کرده و متوجه شدم، در هر صورت به خاطر یکی از این دو دلایل که دیگر مهم نیستند، این اتفاق افتاد.

    اوایل فکر کردم ابمیوه است ولی بعد با خود گفتم ابمیوه که اینگونه نیست. از ترس و شوک چشم هایم هنوز بسته بود و جرأت باز کردن ان ها را نداشتم. و همان لحظه با خود فکر کردم که باید تحولی در خودم ایجاد کنم، کار هایم با صبر و حوصله و حواس بیشتری انجام دهم.

    با شنیدن صدایش که بلند بلند می خندید و در نزدیکی من ایستاده بود، دندان هایم را به روی هم فشار
    داده و غریدم:
    - پاتر....

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست دوازدهم

    بعد از اینکه او و دوستش خندیدنشان تمام شد به من که از خشم سرخ شده و قیافه ام حسابی دیدنی شده بود نگاه کردند.
    حالا که فکر میکنم ان چیز بیشتر شبیه به اب باتلاق، لجنزار یا مرداب بوده است. که من به شدت از ان متنفر بودم، البته کیست که ان را دوست داشته باشد؟

    جیمز پاتر همراه با هوگو گرنجر - ویزلی، my friend جدیدش به نام ملوری هال بلک که به نوعی ملکه مدرسه محسوب می شد، و همچنین رز گرنجر - ویزلی در ماشین دوو اسپروی گران قیمتش نشسته بودند.
    جیمز پاتر:
    - ام، متاسفانه ندیدمت، فکر کردم اشغالدونیه.
    و در حالی که دستش را روی لبش گذاشته و خودش را متفکر نشان می داد گفت:
    — هوم، این همه شباهت مگه میشه؟
    و با لبخند خبیثانه ای که من از ان متنفر بودم به چیزهایی که روی سرم ریخته شده بود اشاره کرد:
    - این چیزها بیشتر بهت میاد، فکر کنم برای این کار ساخته شدی، حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم زیادم متأسف نیستم.
    دستی به چانه اش کشید و به چشمانم زل زد:
    - فکر کنم بتونم جمله ی اولمو یه کوچولو تغییر بدم مگه نه هوگو؟
    و بعد به او نگاه کرد، هوگو در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند، سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
    جیمز :
    — پس، خوشبختانه من اصلا ندیدمت.
    با این حرف، خودش و هوگو شروع کردند به خندیدند.
    من در حالی که هاج و واج و از خشم زیاد هنوز شکه بودم به ان دو نگاه کردم.
    به حرف های مسخره اشان گوش داده و با خود فکر کردم، حرف هایشان اصلا جالب و بامزه نیست که به ان می خندند. و چطور دو نفر می توانند اینقدر بیچاره و دیوانه باشند که یک همچین کاری انجام دهند، ریختن اب باتلاق روی سر من ان هم وسط خیابان واقعا کار احمقانه ایست.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست سیزدهم

    رز به نشانه ی افسوس سری برای ان ها تکان داد و به من نگاه کرد و گفت:
    — مر، من واقعا متأسفم من نمی دونستم که...
    جیمز حرف او را قطع کرد:
    — اونو بیخیال، من برات یه پیشنهاد بهتر دارم.
    به چیز هایی که روی سرم ریخته شده بود اشاره ای کرد:
    — یه خورده بیشتر روش کار کن، به نظر من که میتونه یه ایده ی عالی برات باشه.
    و بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بدهد، به سرعت با ماشینش حرکت کرد.
    اینکه ان ها چه فکری درباره ی من می کردند یا به من اشغال می گفتند برایم اصلا مهم نبود، این مهم بود که به خاطر این قضیه من امروز به مدرسه دیر می رسیدم و تنبیه بدی در انتظارم بود.
    نگاهی به خودم که سر تاپایم کثیف شده و بوی بدی میدادم کردم و هیچ وقت در زندگی ام اینقدر غیر قابل تحمل و چندش اور نشده بودم.

    کایلا جین دیترلیز که تقریبا می توان گفت شاید یکی از دوستانم باشد، از دور شاهد ماجرا بود.
    خودش را به من رساند:
    — مر، حالت خوبه؟ من که بهت گفتم و چند بار هم صدات زدم ولی تو اصلا متوجه نشدی، وقتی فهمیدی که زیادی نزدیک شده بودند.
    و دستمالی را به من داد.
    در حالی که داشتم صورتم را پاک می کردم رو به او گفتم:
    — تو خیلی دیر این موضوع رو به من گفتی.
    چشم هایش را ریز کرده و به من نگاه کرد.
    لبانم را جمع کرده و سریع گفتم:
    — باشه از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع می کنم ولی اصلا تقصیر من نیست که حواسم نبود و این اتفاق افتاد.
    متعجب ابرو هایش را بالا برد.
    - پس تقصیر کی بود؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست چهاردهم

    اهی کشیدم و غمگین به کیک شکلاتی خوشمزه ام که به خاطر پاتر احمق روی زمین افتاده بود، نگاه کردم و گفتم:
    — کیک شکلاتی!
    چشم هایش گرد و سرش بین من و کیک شکلاتی در گردش بود، ناگهان بلند خندید و سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد.
    — یعنی تقصیر کیک شکلاتی بود که تو حواست نبود و این اتفاق افتاد؟ اهان یادم نبود که وقت خوراکی خوردن کلا تو به یه دنیای دیگه میری.
    با اعتراض گفتم:
    — همه ی خوراکی ها نه.
    کایلا : هوم، اره بیشترشون.
    — خوب چیکار کنم؟ امروز خاله مارگارت زیادی مهربون شده و دیگه یه همچین فرصتی گیرم نمیاد، باید ازش استفاده کنم.
    کایلا پوفی کشید و خواست چیزی بگوید که گفتم:
    — می دونی که دیگه حوصله ی حرف زدن ندارم و باید برگردم خونه، پس تو برو. خدا نگهدار.
    نگاهی همراه با خشم به من کرد و زیر لب بی لیاقتی به من گفت و رفت.
    او از این رفتار من اصلا تعجب نمی کند، چون به ان عادت دارد و من همیشه اینچنین با او رفتار می کند. البته دوستی با من این چیز ها را هم دارد.

    شانه ای بالا انداختم؛ چه کاری می توانستم انجام دهم؟ اگر او می توانست تا شب مرا اینجا نگه داشته و حرف می زد، چیزی که من اصلا حوصله اش را نداشتم.
    دیگر تحمل نداشتم. حالم از خودم به هم می خورد و مدرسه ام هم دیر شده بود.
    پس به طرف خانه حرکت کردم.

    در خانه را باز کردم که خاله مارگارت به طرفم امد.
    — چه اتفاقی افتاده؟
    — چیزی نیست، با لجنزار دوش گرفتم.
    و با دست سر تا پایم را نشانش دادم.
    — چطور ممکنه؟ چه طور این اتفاق افتاد؟
    — وقتی از خیابون رد می شدم حواسم نبود که اون پاتر احم....
    با نگاه خشمگین خاله مارگارت رو به رو شده و حرفم را نیمه تمام گذاشتم:

    — مگه نگفتم به اون نزدیک نشو؟
    من با نگاهی متعجب گفتم:
    — ولی خاله مارگارت، اونه که همیشه اول منو اذیت می کنه، من حتی باهاش حرف هم نمیزنم.

    — ولی من چیز دیگه ای شنیدم.
    — چه چیزی؟
    خاله مارگارت اخم هایش را درهم کشید و گفت:
    — من درباره ی این موضوع با پدر و مادرش حرف زدم. اونا چیزی نگفتن ولی خواهرش لی لی که اونجا بود گفت: " تو همیشه میای جلوی پنجره خونشون و اونو دید میزنی و داداشش اصلا از این قضیه خوشش نمیاد." و من به اون ها قول دادم که تو نزدیک پسرشون نشی.
    بعد با نگاهی مشکوک از من پرسید:
    — اون دختر که راست نمی گـه؟
    من در حالی که بهت زده و لپ هایم از خجالت سرخ شده بود گفتم:
    — من که همیشه این کار رو انجام ندادم فقط یه بار دو بار که اونم اتفاقی بود.
    چشم هایم را بستم، خود رو لو داده بودم.
    خاله مارگارت با خشم زیاد گفت:
    — دیگه هیچ وقت به خانواده ی پاتر نزدیک نمیشی.
    وگرنه خیلی بد تنبیه میشی.
    با شوک به خاله مارگارت خشمگین که در حال رفتن بود نگاه کردم.
    ولی یک سوال برایم پیش امد و از خود پرسیدم چرا پاتر ها؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست پانزدهم


    متعجب از رفتار خاله مارگارت، خود را به اتاق رساندم و با خود گفتم:
    — این غیر ممکنه که لی لی چیزی رو دیده باشه، فقط یک یا دو بار این اتفاق افتاد که اونم ناگهانی بود. من فکر می کنم کار اون پسره ی احمق باشه. اون همیشه برای من دردسر درست میکنه.
    و از فکر به او دندان هایم را به هم فشردم.
    در اتاقم را باز کردم و اولین کاری که انجام دادم به جلوی آینه رفتم. به تصویر خود نگاه کردم و از تعجب زیاد فریاد زدم:
    — وحشتناکه! غیرقابل تحمله! هیچی از این بدتر نمیشه.
    و دوباره به خود نگاه کردم، روی موهایم از اشغال پر شده و به هم چسبیده بودند، صورتم که قابل تشخیص نبود و فقط چشم هایم معلوم بود، و لباسهایم که فکر کنم دیگر قابل استفاده نبودند؛ انگار که در یک باتلاق پر از آشغال غلت زده بودم.
    از خشم چشم هایم را بسته و سعی کردم خود را کنترل کنم. نمی گذاشتم جیمز، مرا از پا در بیاورد و به هدفش برسد.
    به طرف حمام رفتم. به اندازه ی کافی برای مدرسه دیرم شده بود و می دانستم که تنبیه خواهم شد.
    هنگامی که در حمام بودم، صدای پارس های بی وقفه ی سگم جیم را شنیدم، و با خود گفتم:
    — تا زمانی که غریبه ای رو نبینه اینقدر پارس نمی کنه.
    پس لباس هایم را پوشیده و به بیرون رفتم.
    حس کردم که سایه ای را دیدم، ولی با خود فکر کردم حتما توهم زده ام.
    به طرف جیم رفتم:
    — چی شده پسر، اتفاقی افتاده؟
    او در حالی که پارس می کرد به پنجره ی باز اتاق اشاره کرد. از خود پرسیدم:
    — پنجره که بسته بود چطوری باز شده؟
    و بعد فکر کردم حتما از قبل پنجره باز بوده و من متوجه اش نشدم.
    شانه ام را بالا انداختم و موهایم را خشک کردم، لباس هایم را مرتب و به بیرون رفتم.
    و با صدای بلند گفتم:
    خاله مارگارت، من دارم میرم. اگه توی راه منو نکشتن یا تونستم زنده یا سالم خودم رو به مدرسه برسونم. شاید شب دیرتر بیام خونه، باید برم کتابخونه.

    خاله مارگارت نگاه خشمگینی به من کرد وچیزی نگفت. می دانستم که به خاطر پاتر از دستم عصبانیست؛ ولی تقصیر من که نبود.

    با سرعت در خانه را بستم و به طرف خیابان رفتم، چشم هایم را ریز کرده و با حواس جمع به اطراف نگاه می کردم و در حالی که سرم را به این ور و ان ور می چرخاندم به خود گفتم:
    — از این پاتر احمق هیچی بعید نیست، می ترسم یهو وسط خیابون ظاهر شه، و این بار معلوم نیست چه بلایی سرم میاره.
    و با فکر به او اخمی کردم. هنگامی که مطمئن شدم پاتر این اطراف پرسه نمی زند و خطری مرا تهدید نمی کند با خیال راحت به راهم ادامه دادم. یکی از دلایل کارم این بود که جیمز پاتر همه جا بود و با وجود او من نمی توانستم ارامش داشته باشم.
    به ان طرف خیابان رسیدم و قفل دوچرخه ام را باز کرده و سوارش شدم.
    در حالی که به سرعت می راندم به خانه های مجلل و بزرگ هم نگاه کردم، ان ها واقعا زیبا بودند.

    راه مدرسه تا خانه ی خاله مارگارت زیاد نبود. من در مدرسه گالیبرز که از نام تأسیس کننده ی ان گرفته شده بود، درس می خواندم. این مدرسه برای افراد مشهور، ثروتمند و باهوش است که افراد عادی مثل من نمی توانند وارد ان شوند که البته من توانستم با امتحان دادن در ان قبول و بورس شوم که اصلا کار اسانی نبود. من اوایل به خاطر هزینه‌های زیاد ان قبول نمی کردم ولی خاله مارگارت به من این اطمینان را داد که با تحصیل در این مدرسه به هدف ها و ارزو هایم می رسم و نباید اینده ام را خراب کنم و من هم قبول کردم.

    و اکنون به خود می گویم، چه چیزی می تواند مانع اینده ی تاریک و ترسناک شود؟
    در حالی که می دانم حتی خود انسان هم قادر به انجام اینکار نیست.
    کاری که حتی من هم نتواستم ان را انجام دهم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست شانزدهم

    به مدرسه رسیدم. مدرسه توسط باغی بزرگ احاطه شده و مرا به یاد قصر های اشرافی می انداخت. از راهروی طویل باغ که در هر گوشه اش درخت و گل های بسیار زیبایی به رنگ های قرمز، صورتی، زرد و... وجود داشت و به مدرسه منتهی می شد، گذشتم.
    بعد از اتفاقی که صبح افتاد، فهمیدم که امروز
    روز خوبی نیست.
    همان یک ذره امید و اشتیاقی هم که داشتم، با کار امروز پاتر از بین رفت.
    و می ترسیدم امروز اتفاقات بدتری بیفتد.
    با این حال نفس عمیقی کشیدم. دوچرخه ام را قفل کرده و به داخل مدرسه وارد شدم.
    مدرسه ما چهار طبقه بود و هر طبقه اختصاص به چیزی داشت.
    در طبقه اول کلاس های درسی ما هستند، طبقه دوم سالن ورزشی و یک سالن دیگر مخصوص مهمانیست، طبقه سوم مربوط به فعالیت های دانش اموزی مانند نقاشی، موسیقی،... و چیز های دیگر و طبقه چهارم سالن غذاخوری و مطالعاتی که به صورت کتابخانه بود، وجود داشت. اینجا به دانش اموزان اسب سواری، شنا و ورزش های دیگر هم یاد داده می شد که من جزو انجمن اسب سواری نبودم، با اینکه عاشق اسب سواری بودم ولی به من اجازه داده نمی شد چون من ثروتمند نبودم.
    البته این چیزها برایم مهم نبود. من فقط باید زندگی می کردم، چه می خواستم و چه نمی خواستم.
    در طبقه ی اول دکوراسیون سفید و طلایی به چشم می خورد و همه چیز به طرز زیبایی چیده شده بود و روی دیوار تابلو هایی مربوط به هر درس و فعالیت های ان نصب شده بود.
    به طرف اتاق مدیر به راه افتادم. می دانستم که بسیار عصبانی خواهد شد.
    سعی کردم بر خود مسلط باشم. در زده و منتظر ماندم که صدای خانم تیفانی را شنیدم:
    — بفرمائید!
    در را باز کردم و در حالی که که لبانم را کش می دادم، لبخندی به پهنای صورتم زده و دندان هایم را به نمایش گذاشتم، که شاید با این کار بتوانم مانع از تنبیه شدنم شوم و دل او را کمی نرم کنم.
    — خانم تیفانی منم، میشه بیام داخل؟
    سرش را تکان داد و اخمی کرد. عینکش را روی بینی اش جا به جا، و دستانش را قلاب و بر روی میز گذاشت.
    — اوه، بله متوجه ام خانم هانسون!
    و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد، گفت:
    — الان به طور دقیق، یک ساعت از زمان کلاستون گذشته. حرفی برای گفتن دارین خانم هانسون؟
    لبانم را به هم فشردم و سرم را پایین انداختم؛ دلم میخواست درباره ی کار جیمز پاتر و هوگو ویزلی چیزی بگویم، ولی می دانستم که نمی شود. او عاشق پاتر ها و گرنجر- ویزلی ها بود. از این مجبوبیت ان ها متنفر بودم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، می خواستم بگم من یکی از پستامو ( پست چهاردهم ) به خاطر اینکه کوتاه بود جا به جا و ویرایش کردم، پس حتما پست چهاردهم، پانزدهم ، شانزدهم رو هم بخونید اگه گیج میشید. با سپاس فراوان

    [HIDE-THANKS]
    پست هفدهم


    حرفی برای گفتن نداشتم، پس سعی کردم بهانه ای بیاورم که گفت:
    — هیچ بهونه ای رو قبول نمی کنم، پس بهش فکر نکنید. اقای جیمز پاتر و هوگو گرنجر - ویزلی اومدن و به عنوان یک دانش اموز نمونه اعتراف کردند که شما رو امروز صبح در حالی دیدند که دارید به شیرینی پزی میرید، شیرینی می خورید و تفریح می کنید.
    در حالی که بهت زده و پلک یکی از چشمانم از عصبانیت زیاد می پرید، بلند گفتم:
    — اعتراف؟ ولی خانم تیفانی این یه دروغه.
    خانم تیفانی خود را روی صندلی اش جا به جا کرد و دستی به موهای مشکی اش کشید:
    — بله، صداتون رو بالا نبرید خانم هانسون، و همچنین چرا باید دروغ بگن؟ هیچ دلیلی برای این کار ندارند، اون ها مثل یک دانش اموز نمونه و منضبط برخورد کردند و حقیقت رو گفتند. ولی شما، به عنوان یک دانش اموز منضبط وظیفه دارید، هر صبح به موقع حاضر و به جای شیرینی خوردن و تفریح کردن در بیرون از خونه، در مدرسه باشید. وقت برای این کار ها زیاده، می تونستید زمان دیگه ای رو بعد از مدرسه به این کار اختصاص بدید. مدرسه مهم تره و باید در اولویت باشه. لطفا چیزی نگید خانم هانسون، تنبیه من سر جاشه.
    دهانم را که از تعجب زیاد باز شده بود بستم، و می دانستم که او اصلا حرف مرا باور نمی کند، پس به خود زحمتی ندادم و گفتم:
    — من که نمی خواستم چیزی بگم، خانم تیفانی!

    پیشانی اش را چین داد و با چشم هایی که می دانستم به خاطر حرص خوردنش ریز شده اند، رو به من گفت:
    — اوه، بله پس بعد از کلاساتون، سالن ورزشی رو برای مسابقات فردا تا هر وقت که شد حاضر و اماده می کنید.
    دهانم را برای اعتراض باز کردم، که عینکش را پایین اورده و گفت:
    - شما که چیزی برای گفتن نداشتید، خانم هانسون. پس لطفا به کلاستون برید که من به کارام برسم و همچنین خانم گرنجر منتظر شماست.
    و ابرو هایش را بالا برد.
    سرم را تکان دادم و به بیرون رفتم. در راه هر صفاتی را که در طول زندگی ام یاد گرفته بودم به پاتر و ویزلی نسبت دادم، از همان اول برایم نقشه کشیده بودند و می دانستم که امروز را هم مانند روز های دیگر نمی توانم بدون دردسر سپری کنم.
    و در حالی که به خاطر کار های پاتر حرص و دلم میخواست او را خفه کنم، به خود گفتم:
    — اوه، باز دردسر شروع شد.

    و کاش در ان لحظه می دانستم که دردسر واقعی می تواند خیلی بزرگ تر از این چیز های کوچک باشد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    با سلامی دوباره دوستان، ما داریم کم کم به موضوع اصلی رمان نزدیک میشیم. می دونم که شاید تا اینجا از نظر بعضیا رمان کسل کننده بوده ولی من نمی تونستم یهو از روند رمان خارج شم من میخواستم کم کم به موضوع اصلی نزدیک شم و رمان روال عادی خودشو داشته باشه، پس خوشحال میشم با من همراهی کنید. نظر و انتقاد یادتون نره و همچنین نظر سنجی بالا رو حتما پر کنید. با تشکر فراوان

    [HIDE-THANKS]
    پست هجدهم


    این زنگ را با خانم گرنجر، ریاضی داشتم. درسی که بعضی مواقع ان را دوست یا از ان متنفر می شدم. من به هر چیزی حس های مختلفی دارم که ان را درک نمی کنم، حس هایی که معمولا تغییر می کنند.
    به کلاس رسیده و در زدم که خانم گرنجر گفت:
    — بیا تو مری!
    ابرو هایم از تعجب بالا رفت. او از کجا می دانست که منم، شانه ام را بالا انداختم، از خانم گرنجر هیچی بعید نیست.
    در را باز کردم و وارد شدم. همه ی بچه ها با لبخند مضحکی به من نگاه می کردند. انگار که سینماست و در حال فیلم دیدند، در این اوضاع فقط جای پاپ کرن کم بود، اوه، با فکر به ان گشنم شد. سرم را تکان دادم تا یاد خوراکی های خوشمزه ای که می توانستم بخورم، نیفتم. اهی کشیدم، زیر لب زمزمه کردم:
    — من واقعا گرسنه ام.
    در حالی که از این کار خنده ام گرفته بود، سرم را تکان دادم. امروز مغزم خوب کار نمی کرد و افکارم حول همه چیز می چرخید.
    با لبخندی ناشی از کم عقلی خودم یکی یکی بچه ها را از نطر گذراندم که با دیدن جیمز پاتر خود به خود اخم کردم و لبخند از لبانم پر کشید.
    او ابرو هایش را بالا برد و ان ها را تکان می داد و با لبخندی که می توانست تا درون مرا بسوزاند به من نگاه کرد. دلم میخواست بلایی سرش اورم که لبخند زدن که هیچ، حتی نام خودش را فراموش کند ولی مهم این بود که نمی توانستم، وگرنه مطمئنا تا الان مرده و در جهنم، برای شیاطین لبخند می زد و اینگونه به من لبخند های درون سوز تحویل نمی داد.
    با فکر به او اخم هایم را بیشتر در هم فرو بـرده و سرم را به طرف دیگری چرخاندم که هوگو را دیدم. من نمی دانم چرا امروز این دو نفر برای من چشم و ابرو می امدند و با لبخند هایی خبیث به من نگاه می کنند.
    با چشم هایی ریز و مشکوک نگاهم را بین ان ها چرخاندم که خانم گرنجر گفت:
    — چرا داخل نمیای مری؟ اتفاقی افتاده؟ اگر به خاطر دیر اومدنته که مشکلی نیست، حتما اتفاقی افتاده بود که نتونستی به موقع برسی.
    و بعد چشم غره ای به هوگو رفت. هوگو لبخندش را خورد و سرش را پایین انداخت.
    و بعد من فهمیدم که همچون بی مغزها چندین دقیقه است که به افق خیره شدم و نقشه ی مرگ جیمز و هوگو را می کشیدم. پس سرم را تکان داده و گفتم:
    — نه خانم گرنجر مشکلی نیست، من حواسم نبود.
    و لبخندی زوری به جمعی که همچنان مرا نگاه می کردند، زدم.
    می خواستم سر جایم بشینم که دیدم جایی برای من نیست. خانم گرنجر رو به من گفت:
    — اقای پاتر لطف کرده و برات جا گرفته.
    و لبخندی زد. در جواب او دوباره لبخندی زوری زده و گفتم:
    — بله، اقای پاتر زیادی به من لطف دارن.
    و در دلم به خود جواب دادم :
    لطف زیادی زده به مغز نداشتش که باعث شه بخواد منو اذیت کنه.
    در حالی که از این اتفاق بسیار ناراضی بودم به طرف او که با لبخند مرموز گوشه ی لبش حرکات مرا زیر نظر گرفته بود، رفتم.
    می دانستم نقشه ای دارد، ولی برای فهمیدن زیادی دیر شده بود و نمی توانستم کاری انجام دهم.
    پس سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم تا متوجه حالم نشود وگرنه اوضاع بیشتر بهم می ریخت و مرا دست می انداخت. او با نگاهی متوجه حال من شده و در حالی که لبخندش بیشتر میشد خودش را به من نزدیک تر کرد و دستش را پشت کمر من قرار داد.
    اب دهانم را قورت دادم و از خجالت سرخ شدم تا حالا در همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم. او خوب می دانست چگونه مرا اذیت و حال مرا بگیرد، معمولا در این کار موفق بود.
    سعی کردم دستان او را که پشت کمرم قرار گرفته بود نادیده، حواسم را متمرکز و به درس گوش دهم.
    خانم گرنجر در حالی که مسائل را توضیح می داد از من خواست کتاب و وسایلم را بیرون بیاورم.
    دفترم را باز کردم تا مسائل پای تخته را یادداشت کنم، مداد را در دستم گرفتم که ناگهان سرم گیج رفت و احساس بدی به من دست داد؛ انگار وارد دنیای دیگری شدم، دستانم به طور ناخودآگاه و عجیبی حرکت می کردند و کنترل خود را در دست نداشتم. جسمم انجا بود ولی روحم را نمی دانم، انگار که بین دو دنیای متفاوت در حرکت بود. دستم بدون ان که من بخواهم چیزی را روی کاغذ می کشید.
    ترسیده و نمی دانستم چه کار کنم، چیزی مرا وادار به انجام کاری می کرد، چیزی که نمی دانستم چیست.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا