نظر سنجی بالا رو یادتون نره و همچنین منتظر پیشنهادات و انتقاداتون هستم.
[HIDE-THANKS]
پست نهم
به ساعت کوچک گوشه ی تختم نگاه کردم، ساعت 8 صبح را نشان می داد. باید عجله می کردم و حاضر می شدم، اگر دیر می رسیدم مدیر مدرسه ام خانم نوما مایر تیفانی مرا تنبیه می کرد.
پس با سرعت از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم، به طرف کیفم رفتم و ان را برداشتم.
قبل از رفتن، به اینه نگاهی انداختم و به چشم های بی روحم خیره شدم و مثل همیشه با خود تکرار کردم:
— تو از پسش بر میای مری، تو می تونی، قرار نیست اتفاق بدی بیفته. امروز یه روز جدیده.
و نفس عمیقی کشیدم.
البته اگر امروز کنفرانس درس زیستم، با اقای لئونارد جان وارنر را در نظر نمی گرفتم، می توانست بهتر باشد.
اینبار را مانند قبل نمی توانستم از زیر ان در رفته و بهانه ای بیاورم. اقای وارنر حتما مرا خواهد کشت زیرا هر بار که از من خواست این کار را انجام دهم، جوری خودم را نجات داده و فرار می کردم.
من در مدرسه معمولا در هیچ کدام از فعالیت ها و کار های گروهی شرکت نمی کنم و از همه چیز فاصله می گیرم.
پس چگونه می توانستم جلوی این همه دانش اموز این کار را انجام دهم؟
البته باید هم تعجب کنید؛ این موضوع برای هیچ کس به اندازه من ترسناک نیست.
و از نظر بقیه این کار بسیار ساده است ولی برای من مانند شنا کردن در اقیانوسیست که نفسم را می گیرد.
من رابـ ـطهی اجتماعیه افتضاحی داشته و اصلا برای بهبود ان تلاش نمی کنم چون از ان خوشم نمی اید و تتهایی را ترجیح می دهم، پس نباید هم شکایتی داشته باشم.
اگر شما هم از محبوبیت من در مدرسه خبر داشتید به من این حق را می دادید که دلم نخواهد این کار را انجام دهم.
کاغذی که با ان برای کنفرانس امروز تمرین کرده بودم را از کیفم در اوردم، به ان نگاهی انداختم و در حالی که برای مرور دوباره، ان را زیر لب زمزمه می کردم عصبی و کلافه شده و لبانم را جمع کردم.
دیشب هم ان را خوانده و تمرین کرده بودم که در هنگام انجام این کار خوابم بـرده بود. و بعد از ان اتفاق های دیگری که پیش امد. سرم را تکان دادم تا افکار ترسناک را از ان دور کنم.
و دوباره از خود پرسیدم چگونه می توانم این کار را انجام دهم؟
و امیدوار بودم بتوانم در این کار موفق شوم. [/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
پست نهم
به ساعت کوچک گوشه ی تختم نگاه کردم، ساعت 8 صبح را نشان می داد. باید عجله می کردم و حاضر می شدم، اگر دیر می رسیدم مدیر مدرسه ام خانم نوما مایر تیفانی مرا تنبیه می کرد.
پس با سرعت از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم، به طرف کیفم رفتم و ان را برداشتم.
قبل از رفتن، به اینه نگاهی انداختم و به چشم های بی روحم خیره شدم و مثل همیشه با خود تکرار کردم:
— تو از پسش بر میای مری، تو می تونی، قرار نیست اتفاق بدی بیفته. امروز یه روز جدیده.
و نفس عمیقی کشیدم.
البته اگر امروز کنفرانس درس زیستم، با اقای لئونارد جان وارنر را در نظر نمی گرفتم، می توانست بهتر باشد.
اینبار را مانند قبل نمی توانستم از زیر ان در رفته و بهانه ای بیاورم. اقای وارنر حتما مرا خواهد کشت زیرا هر بار که از من خواست این کار را انجام دهم، جوری خودم را نجات داده و فرار می کردم.
من در مدرسه معمولا در هیچ کدام از فعالیت ها و کار های گروهی شرکت نمی کنم و از همه چیز فاصله می گیرم.
پس چگونه می توانستم جلوی این همه دانش اموز این کار را انجام دهم؟
البته باید هم تعجب کنید؛ این موضوع برای هیچ کس به اندازه من ترسناک نیست.
و از نظر بقیه این کار بسیار ساده است ولی برای من مانند شنا کردن در اقیانوسیست که نفسم را می گیرد.
من رابـ ـطهی اجتماعیه افتضاحی داشته و اصلا برای بهبود ان تلاش نمی کنم چون از ان خوشم نمی اید و تتهایی را ترجیح می دهم، پس نباید هم شکایتی داشته باشم.
اگر شما هم از محبوبیت من در مدرسه خبر داشتید به من این حق را می دادید که دلم نخواهد این کار را انجام دهم.
کاغذی که با ان برای کنفرانس امروز تمرین کرده بودم را از کیفم در اوردم، به ان نگاهی انداختم و در حالی که برای مرور دوباره، ان را زیر لب زمزمه می کردم عصبی و کلافه شده و لبانم را جمع کردم.
دیشب هم ان را خوانده و تمرین کرده بودم که در هنگام انجام این کار خوابم بـرده بود. و بعد از ان اتفاق های دیگری که پیش امد. سرم را تکان دادم تا افکار ترسناک را از ان دور کنم.
و دوباره از خود پرسیدم چگونه می توانم این کار را انجام دهم؟
و امیدوار بودم بتوانم در این کار موفق شوم. [/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: