[HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
پرفسور اب نبات لیمویی که یکی از طعم های مورد علاقه اش بود را در دهانش گذاشت، ان را مزه مزه کرد، از طعم ان لـ*ـذت برد و به خاطر مزه ی ترش ان کمی چهره اش در هم رفت؛ با این حال خودش هم نمی دانست چرا این طعم را دوست دارد.
عینکش را جا به جا کرد و رو به هرماینی که از نگرانی زیاد، لبانش را می جویید و از طرفی به طرف دیگر می رفت، گفت:
- خانم گرنجر! اروم باشید، ما باید سعی کنیم بفهمیم چه اتفاقی قراره بیفته. نترسید شاید مجبور شیم اونا رو به زودی پیش خودمون بیاریم.
هرماینی نگران گفت:
- پرفسور! همین منو می ترسونه، ما نمی دونیم قراره چه اتفاقاتی رخ بده، میترسم اتفاقاتی بیفته که ما حتی تصورشو نمی کنیم و این از کنترل ما خارجه؛ من نمی خواستم اونا وارد این قضیه شن، میخواستم تا جایی که می تونم اون ها رو از این چیزا دور کنم؛ ولی انگار این ممکن نیست و اون ها باید این کار رو انجام بدن. من از اینده میترسم، اینده ای که نمی دونم قراره چطوری باشه.
و لبانش را به هم بفشرد.
پرفسور از جایش بلند شد. شنل بلند خود را مرتب کرد و رو به رون با خنده گفت:
- اختراع جدیدتو نشونش بده اقای ویزلی!
هری در حالی که می خندید:
- البته اگه بشه اسمشو گذاشت اختراع، ایندفعه اختراعت چیه؟ شاید یه چیزی مثل گوش باد کنه دو سر...
و بلند تر خندید. رون به او اخم کرد:
- نخیر، اصلا این طور نیست.
از روی صندلی بلند شد؛ با خجالت به طرف هرماینی رفت و چیزی را از کت مشکی رنگش بیرون اورد. شیء ای مربعی شکل به رنگ طلایی با نقش و نگار های سفید بسیار زیبایی را به طرف هرماینی گرفت:
- این و با جادوی ناقص خودم درست کردم، طراحیش هم کار خودمه، می دونستم که تازگی ها خیلی فکرت درگیره و نگرانشونی؛ خواستم با این اروم تر شی و هر وقت خواستی، اون ها رو ببینی، امیدوارم خوشت بیاد. این یه خوشحال سنجه، میزان خوشحالیتو اندازه می گیره و خوشحالت میکنه. چیزی رو که الان بیشتر از همه به فکرشی و دوستش داری رو بهت نشون میده.
چشمان هرماینی برقی زد. ان را برداشت و هنگام لمس کردن ان، نور قرمز رنگی از ان خارج شد و تصویری را به وجود اورد. و تصویر کسانی را که بیشتر از همه به ان ها فکر، و او را خوشحال می کرد، به او نشان داد.
هرماینی خندید، به رون نگاه کرد و گفت:
- این شاهکاره رون، خیلی ممنون!
و هری در حالی که تعجب کرده بود، گفت:
- برای اولین باره میخوام همچین چیزی بگم، ولی این واقعا عالیه.
پرفسور به هرماینی و رون که به یکدیگر زل زده بودند، نگاه کرد و گفت:
- احساساتتون باشه برای بعد، ما کار های مهمتری داریم.
و به تصویر به وجود امده توسط خوشحال سنج نگاه کرد، هرماینی لبخندی زد و گفت:
- اونا خیلی خوشحالن، پرفسور!
پرفسور هم در جواب حرف او لبخندی زد و گفت:
- بله، ولی چرا من اونو بینشون نمی بینم؟
هرماینی لبانش را با ناراحتی به هم فشرد:
- پرفسور اون ها اصلا با هم خوب نیستن، هر کاری کردم نتونستم رابطشونو با هم بهتر کنم، اون از همه فاصله می گیره و خیلی گوشه گیره. من می بینم که اون خیلی اذیت میشه. واقعا متاسفم!
پرفسور متفکر پرسید:
- پس اون الان کجاست؟
- به خاطر تنبیهش، اون مجبور شده امشب رو در مدرسه بمونه.
پرفسور خشمگین گفت:
- شما گذاشتین اون شب رو تنها توی مدرسه بگذرونه، در صورتی که می دونید بعد از اتفاقات اخیر ، چه خطراتی اونو تهدید می کنه. ما باید همین الان بریم اونجا.
هرماینی غمگین گفت:
- متاسفم، اینقدر به خاطر این اتفاق ترسیده بودم که اصلا حواسم نبود.
- همین الان حرکت می کنیم، و اینو یادت باشه خانم گرنجر! جادو چیزیه که باهاش متولد شدی و همیشه همراهته، تو از الان وارد قضیه شدی و باید تصمیم بگیری؛ که میخوای توی این کار با ما باشی یا نه؟
[/HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
پرفسور اب نبات لیمویی که یکی از طعم های مورد علاقه اش بود را در دهانش گذاشت، ان را مزه مزه کرد، از طعم ان لـ*ـذت برد و به خاطر مزه ی ترش ان کمی چهره اش در هم رفت؛ با این حال خودش هم نمی دانست چرا این طعم را دوست دارد.
عینکش را جا به جا کرد و رو به هرماینی که از نگرانی زیاد، لبانش را می جویید و از طرفی به طرف دیگر می رفت، گفت:
- خانم گرنجر! اروم باشید، ما باید سعی کنیم بفهمیم چه اتفاقی قراره بیفته. نترسید شاید مجبور شیم اونا رو به زودی پیش خودمون بیاریم.
هرماینی نگران گفت:
- پرفسور! همین منو می ترسونه، ما نمی دونیم قراره چه اتفاقاتی رخ بده، میترسم اتفاقاتی بیفته که ما حتی تصورشو نمی کنیم و این از کنترل ما خارجه؛ من نمی خواستم اونا وارد این قضیه شن، میخواستم تا جایی که می تونم اون ها رو از این چیزا دور کنم؛ ولی انگار این ممکن نیست و اون ها باید این کار رو انجام بدن. من از اینده میترسم، اینده ای که نمی دونم قراره چطوری باشه.
و لبانش را به هم بفشرد.
پرفسور از جایش بلند شد. شنل بلند خود را مرتب کرد و رو به رون با خنده گفت:
- اختراع جدیدتو نشونش بده اقای ویزلی!
هری در حالی که می خندید:
- البته اگه بشه اسمشو گذاشت اختراع، ایندفعه اختراعت چیه؟ شاید یه چیزی مثل گوش باد کنه دو سر...
و بلند تر خندید. رون به او اخم کرد:
- نخیر، اصلا این طور نیست.
از روی صندلی بلند شد؛ با خجالت به طرف هرماینی رفت و چیزی را از کت مشکی رنگش بیرون اورد. شیء ای مربعی شکل به رنگ طلایی با نقش و نگار های سفید بسیار زیبایی را به طرف هرماینی گرفت:
- این و با جادوی ناقص خودم درست کردم، طراحیش هم کار خودمه، می دونستم که تازگی ها خیلی فکرت درگیره و نگرانشونی؛ خواستم با این اروم تر شی و هر وقت خواستی، اون ها رو ببینی، امیدوارم خوشت بیاد. این یه خوشحال سنجه، میزان خوشحالیتو اندازه می گیره و خوشحالت میکنه. چیزی رو که الان بیشتر از همه به فکرشی و دوستش داری رو بهت نشون میده.
چشمان هرماینی برقی زد. ان را برداشت و هنگام لمس کردن ان، نور قرمز رنگی از ان خارج شد و تصویری را به وجود اورد. و تصویر کسانی را که بیشتر از همه به ان ها فکر، و او را خوشحال می کرد، به او نشان داد.
هرماینی خندید، به رون نگاه کرد و گفت:
- این شاهکاره رون، خیلی ممنون!
و هری در حالی که تعجب کرده بود، گفت:
- برای اولین باره میخوام همچین چیزی بگم، ولی این واقعا عالیه.
پرفسور به هرماینی و رون که به یکدیگر زل زده بودند، نگاه کرد و گفت:
- احساساتتون باشه برای بعد، ما کار های مهمتری داریم.
و به تصویر به وجود امده توسط خوشحال سنج نگاه کرد، هرماینی لبخندی زد و گفت:
- اونا خیلی خوشحالن، پرفسور!
پرفسور هم در جواب حرف او لبخندی زد و گفت:
- بله، ولی چرا من اونو بینشون نمی بینم؟
هرماینی لبانش را با ناراحتی به هم فشرد:
- پرفسور اون ها اصلا با هم خوب نیستن، هر کاری کردم نتونستم رابطشونو با هم بهتر کنم، اون از همه فاصله می گیره و خیلی گوشه گیره. من می بینم که اون خیلی اذیت میشه. واقعا متاسفم!
پرفسور متفکر پرسید:
- پس اون الان کجاست؟
- به خاطر تنبیهش، اون مجبور شده امشب رو در مدرسه بمونه.
پرفسور خشمگین گفت:
- شما گذاشتین اون شب رو تنها توی مدرسه بگذرونه، در صورتی که می دونید بعد از اتفاقات اخیر ، چه خطراتی اونو تهدید می کنه. ما باید همین الان بریم اونجا.
هرماینی غمگین گفت:
- متاسفم، اینقدر به خاطر این اتفاق ترسیده بودم که اصلا حواسم نبود.
- همین الان حرکت می کنیم، و اینو یادت باشه خانم گرنجر! جادو چیزیه که باهاش متولد شدی و همیشه همراهته، تو از الان وارد قضیه شدی و باید تصمیم بگیری؛ که میخوای توی این کار با ما باشی یا نه؟
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: