رمان محفل افعی و استخوان | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
[HIDE-THANKS]

پست بیست و نهم

پرفسور اب نبات لیمویی که یکی از طعم های مورد علاقه اش بود را در دهانش گذاشت، ان را مزه مزه کرد، از طعم ان لـ*ـذت برد و به خاطر مزه ی ترش ان کمی چهره اش در هم رفت؛ با این حال خودش هم نمی دانست چرا این طعم را دوست دارد.
عینکش را جا به جا کرد و رو به هرماینی که از نگرانی زیاد، لبانش را می جویید و از طرفی به طرف دیگر می رفت، گفت:
- خانم گرنجر! اروم باشید، ما باید سعی کنیم بفهمیم چه اتفاقی قراره بیفته. نترسید شاید مجبور شیم اونا رو به زودی پیش خودمون بیاریم.
هرماینی نگران گفت:
- پرفسور! همین منو می ترسونه، ما نمی دونیم قراره چه اتفاقاتی رخ بده، میترسم اتفاقاتی بیفته که ما حتی تصورشو نمی کنیم و این از کنترل ما خارجه؛ من نمی خواستم اونا وارد این قضیه شن، میخواستم تا جایی که می تونم اون ها رو از این چیزا دور کنم؛ ولی انگار این ممکن نیست و اون ها باید این کار رو انجام بدن. من از اینده میترسم، اینده ای که نمی دونم قراره چطوری باشه.
و لبانش را به هم بفشرد.
پرفسور از جایش بلند شد. شنل بلند خود را مرتب کرد و رو به رون با خنده گفت:
- اختراع جدیدتو نشونش بده اقای ویزلی!
هری در حالی که می خندید:
- البته اگه بشه اسمشو گذاشت اختراع، ایندفعه اختراعت چیه؟ شاید یه چیزی مثل گوش باد کنه دو سر...
و بلند تر خندید. رون به او اخم کرد:
- نخیر، اصلا این طور نیست.
از روی صندلی بلند شد؛ با خجالت به طرف هرماینی رفت و چیزی را از کت مشکی رنگش بیرون اورد. شیء ای مربعی شکل به رنگ طلایی با نقش و نگار های سفید بسیار زیبایی را به طرف هرماینی گرفت:
- این و با جادوی ناقص خودم درست کردم، طراحیش هم کار خودمه، می دونستم که تازگی ها خیلی فکرت درگیره و نگرانشونی؛ خواستم با این اروم تر شی و هر وقت خواستی، اون ها رو ببینی، امیدوارم خوشت بیاد. این یه خوشحال سنجه، میزان خوشحالیتو اندازه می گیره و خوشحالت میکنه. چیزی رو که الان بیشتر از همه به فکرشی و دوستش داری رو بهت نشون میده.

چشمان هرماینی برقی زد. ان را برداشت و هنگام لمس کردن ان، نور قرمز رنگی از ان خارج شد و تصویری را به وجود اورد. و تصویر کسانی را که بیشتر از همه به ان ها فکر، و او را خوشحال می کرد، به او نشان داد.
هرماینی خندید، به رون نگاه کرد و گفت:
- این شاهکاره رون، خیلی ممنون!
و هری در حالی که تعجب کرده بود، گفت:
- برای اولین باره میخوام همچین چیزی بگم، ولی این واقعا عالیه.
پرفسور به هرماینی و رون که به یکدیگر زل زده بودند، نگاه کرد و گفت:
- احساساتتون باشه برای بعد، ما کار های مهمتری داریم.
و به تصویر به وجود امده توسط خوشحال سنج نگاه کرد، هرماینی لبخندی زد و گفت:
- اونا خیلی خوشحالن، پرفسور!
پرفسور هم در جواب حرف او لبخندی زد و گفت:
- بله، ولی چرا من اونو بینشون نمی بینم؟
هرماینی لبانش را با ناراحتی به هم فشرد:
- پرفسور اون ها اصلا با هم خوب نیستن، هر کاری کردم نتونستم رابطشونو با هم بهتر کنم، اون از همه فاصله می گیره و خیلی گوشه گیره. من می بینم که اون خیلی اذیت میشه. واقعا متاسفم!
پرفسور متفکر پرسید:
- پس اون الان کجاست؟
- به خاطر تنبیهش، اون مجبور شده امشب رو در مدرسه بمونه.
پرفسور خشمگین گفت:
- شما گذاشتین اون شب رو تنها توی مدرسه بگذرونه، در صورتی که می دونید بعد از اتفاقات اخیر ، چه خطراتی اونو تهدید می کنه. ما باید همین الان بریم اونجا.
هرماینی غمگین گفت:
- متاسفم، اینقدر به خاطر این اتفاق ترسیده بودم که اصلا حواسم نبود.
- همین الان حرکت می کنیم، و اینو یادت باشه خانم گرنجر! جادو چیزیه که باهاش متولد شدی و همیشه همراهته، تو از الان وارد قضیه شدی و باید تصمیم بگیری؛ که میخوای توی این کار با ما باشی یا نه؟

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، بلاخره امتحانام تموم شد.
    شاید امشب یه پست دیگه هم گذاشتم.
    نظر سنجی فراموش نشه. :biggfgrin:

    [HIDE-THANKS]
    پست سی ام

    و به بیرون از کلبه رفت. ان ها اکنون در کلبه ای در جنگل سیاه بودند، اتفاقاتی در حال رخ دادن بود و اسراری وجود داشت که کسی نباید از ان ها با خبر می شد. پس ان ها جایی مخفی را برای اینکار انتخاب کردند. کلبه ای کوچک که جز میز و صندلی وسط ان و تار های عنکبوتی که از سقف اویزان بودند، چیز دیگری نداشت.
    هرماینی متفکر و پریشان به گوشه ای رفت؛ او باید تصمیم خود را می گرفت.
    هری به طرف او رفت:
    - چه تصمیمی گرفتی؟ میدونم اخرین بار برای هیچ کدوممون خوب نبود.
    - نمی دونم هری، ولی فکر کنم میخوام این کار و انجام بدم. یه جورایی حس میکنم دلم برای جادو تنگ شده.
    رون به طرف او رفت:
    - تو همیشه معادله های ذهن منو بهم میزنی، هرماینی!
    هرماینی خندید:
    - فکر نکنم مغز تو بتونه همچین معادله هایی رو حل کنه.
    رون به او اخم کرد، هرماینی به طرف او رفت و دستانش را دور گردن او حلقه کرد:
    - رون! من احساس خستگی می کنم، نمی دونم باید چه تصمیمی بگیرم؟
    - هر تصمیمی که میدونی با انجام اون به ارامش میرسی و اینو بدون؛ من هر تصمیمی بگیری پشتت هستم و همیشه همراهتم. ولی هرماینی که من میشناسم یه دختر باهوشه که هیچ وقت تسلیم نمی شه.
    و به چشم های یکدیگر خیره شده و به هم لبخند زدند.
    هری به طرف ان ها رفت و خوشحال از اینکه لحظه ی رمانتیک ان ها را خراب کرده است، گفت:
    - عجله کنید، پرفسور منتظره.
    رون به او چشم غره ای رفت و گفت:
    - همیشه ضد حال بودی پسر!
    هر سه با یکدیگر از کلبه بیرون رفتند و می دانستند که باید دوباره تیم سه نفره ی خود را تشکیل دهند.
    پرفسور را بیرون، کنار درخت بزرگی دیدند. به طرف او رفتند. پرفسور رو به هرماینی گفت:
    - بهتره تو این کار رو انجام بدی.
    هرماینی سرش را تکان داد و چوب دسته اش را بیرون اورد، و ورد را زیر لب گفت:
    - دسپرتو ددمونته
    و ان ها اکنون در مدرسه بودند. صدای جیغی را شنیدند و با سرعت به طرف سالن حرکت کردند.
    صدای جیغ بلند و بلند تر می شد. هرماینی دوید و در را باز کرد؛ می ترسید که مثل دفعه ی قبل دیر رسیده باشد.
    به داخل وارد شده که با صحنه ای رو به رو شد، زیر لب ناباورانه گفت:
    - نه چطور ممکنه؟ این همون موجودیه که مری توی نقاشی کشیده بود.
    در شوک بود که پرفسور چوب دستی اش را بیرون اورد، ان را به طرف موجود گرفت و وردی را بلند گفت:
    - اکسوریالموس
    و موجود فرار کرد. هر چهار نفر به طرف مری که بیهوش شده بود، رفتند و هنگامی که او را برگرداندند با صورت بسیار سفید او مواجه شدند، پرفسور دستش را به روی گردن مری گذاشت و گفت:
    - اگر دیرتر می رسیدیم، حتما اون رو می کشت.
    هرماینی ناباورانه نقاشی را بیرون اورد و به پرفسور نشان داد:
    - پرفسور این همون نقاشیه، چطور ممکنه؟ همه ی چیز هایی که می ترسیدم داره اتفاق می افته.
    پرفسور دستی به ریش های بلندش کشید:
    - بله حق با شماست خانم گرنجر! ما باید راه حلی برای این اتفاق پیدا کنیم و نباید وقت رو هدر بدیم.
    و در گوشی مری زمزمه کرد:
    - یادت باشه در اعماق تاریک ترین چیزها، میشه روشنایی رو پیدا کرد، پس عجله کن.
    هرماینی نگران به او نگاه کرد:
    - چه اتفاقی داره میفته پرفسور؟ چی تونسته همچین موجودی رو به اینجا بکشونه؟
    پرفسور به او نگاه کرد:
    - یادتون باشه؛ هر اتفاقی که میفته، مسئولش شمایید. این اتفاق ها به خاطر بی دقتیه که شما دفعه ی قبل انجام دادین.
    به چهره ی غمگین هرماینی نگاه کرد:
    - من فکر می کنم، مری یه نوع پریالتوسه، نوعی احضار کننده که قرن هاست توی سرزمین ما پیدا نشده و این خیلی خطرناکه، اون میتونه موجودات خطرناکی رو از سرزمین های مختلف با تصور کردن، احضار و ازاد کنه؛ مطمئنا اون حتی خودش هم نمی دونه چه کار خطرناکی رو انجام میده، باید بهش کمک کنیم.
    هرماینی اشفته پرسید:
    - ولی چطوری؟ کار های اون غیر قابل پیش بینیه. ما نمی تونم حدس بزنیم کی این اتفاق می افته؟
    - صبر، خانم گرنجر! این تنها چیزیه که تو این موقعیت از دستمون بر میاد. با ما باید حواسمون به این دختر باشه و گرنه اتفاق های خطرناک تری در انتظارمونه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، متاسفم که این چند روز پست نذاشتم بیشتر به خاطر این بود که میخواستم استراحت کنم. ممنون از همراهیتون
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و یکم

    می دانستم که خواب می بینم، شبیه واقعیت نبود، بیشتر شبیه خیال و توهم بود.
    در جنگلی تاریک با درخت های بزرگ قرار داشتم. همچنان به سمت جلو حرکت می کردم که دریاچه ای بزرگ و مکانی که طرف دیگر ان بود، توجهم را جلب کرد. مکانی همانند قصری تخریب شده، با تردید جلو رفتم که قایقی را در دریاچه دیدم، با شوک زیاد به سوی ان رفته و در درونش نشستم. ترسیده با خود زمزمه کردم:
    - این فقط یه خوابه چیزی نیست.
    در حالی که سعی می کردم ارامش خود را حفظ کنم، اب دهانم را قورت دادم. به دریاچه ای که بسیار سیاه بود، نگاه کردم؛ انگار که ارواح در اطراف من بوده و بوی مرگ را حس می کردم. ترسیده گوشه ای از قایق سیاه خود را جمع کردم و به اسمانی که ابر های سیاه ان را در بر گرفته بودند، خیره شدم. بالاخره رسیده و از قایق پایین امدم. انگار که می دانستم مقصد کجاست و به طرف ان هدایت می شدم پس حرکت کردم.
    به قصر فرو ریخته نگاهی انداختم، واقعا عجیب بود. به مکانی که در وسط ان یک چاه عمیق با گوی هایی عجیبی که در بالای ان به حالت معلق قرار داشتند، رسیدم؛ به داخل گوی ها نگاه کردم که تصویر خود را در ان ها دیدم.
    ناگهان دو چشم بنفش رو به رویم ظاهر شده و گفت:
    - مری! بیا اینجا.
    با ترس به او نگاه کردم، چطور ممکن بود؟ می دانستم خواب است و بیدار خواهم شد. پس به خود دلداری دادم:
    - من باید بیدار شم.
    و این را چندین بار با خود تکرار کردم. من تنها چشمان او را می دیدم که با صدایی ترسناک رو به من گفت:
    - تو خواب نیستی مری، تو الان بیداری و این چیزایی که می بینی همه واقعیته، باید قبولش کنی. تو واقعا الان اینجایی.
    چشمان به من نزدیک تر شدند که یک قدم عقب رفتم.
    - تو خیلی چیزا درباره ی خودت نمی دونی. تا حالا از خودت پرسیدی، چرا اینطور هستی؟ چرا هر شب کابوس می بینی؟ این خیال ها و توهماتی که می بینی برای چیه؟ خانواده ات کیا هستن؟ پدر و مادرت چرا ترکت کردن؟ اون ها زنده ان؟ الان کجان؟
    ناباورانه به او نگاه کردم و فریاد زدم:
    - نه نمی خوام بدونم. تو چی هستی؟ از من چی می خوای؟
    - تا کی می خوای از این حقیقت دردناک فرار کنی؟ همه چیز بالاخره معلوم میشه و همه می فهمند تو کی هستی؟
    - من مری ام، یه دختر معمولی. و الان هم دارم خواب می بینم.
    - مری خودت هم میدونی خواب نیستی، این واقعیته. بزار خودمو معرفی کنم، من یه نوع لیرابرسیل هستم تغییر دهنده ی سرنوشت؛ من میتونم سرنوشت تو رو ببینم و تغییرش بدم.
    هم گیج شده بودم و هم دلم میخواست بخندم، به خود گفتم:
    - چه خواب عجیبی!
    می دانستم واقعیت ندارد و به زودی از خواب بیدار خواهم شد. پس سعی کردم خود را ارام نشان دهم.
    از او پرسیدم:
    - تو در مورد پدر و مادر من چی میدونی؟ هنوز نگفتی از من چی می خوای؟ تو از کجا منو می شناسی؟
    - اوه مری! توقع نداری من همه چیزو بهت بگم. همه ی ما، شما ها رو می شناسیم. من همون چیزی رو ازت می خوام که خیلی ها در اینده ی نزدیک به خاطرش سراغت میان، من ازادی میخوام. به من کمک کن ازاد شم مری و اون موقع من به تو همه چیزو میگم.
    با تعجب گفتم:
    - من از کجا میتونم بهت اعتماد کنم وقتی تو فقط یه خیال و خوابی. چرا من فقط چشمای تو رو می بینم؟
    - من خواب نیستم مری؛ من توی ذهنتم، تو تا وقتی که منو کامل تصور نکردی، فقط چشمای منو می بینی. میدونم نمی تونی به من اعتماد کنی ولی من چیزی رو به تو میگم و بعد از پیدا کردن اون، تصمیم با خودته که بخوای به من اعتماد کنی یا نه؟
    - اون چیه؟
    - راه رسیدن تو به پدر و مادرت اون میراث خانوادگیه، فقط باید اسناد خانوادگیتو پیدا کنی تا بتونی به دستش بیاری.
    - از کجا؟ من اصلا خانواده امو نمی شناسم.
    - برات سرنخ هایی میزارم تا پیدایش کنی و وقتی پیدایش کردی، من و تو با هم معامله می کنیم.
    حسی مرا وادار کرد که ان را قبول کنم و همچنین بسیار کنجکاو شده بودم پس گفتم:
    - اگه حرفات واقعیت داشته باشه، من باهات معامله می کنم.
    - مری یادت باشه که هیچ کس نباید از این موضوع باخبر شه و من همه جا با تو هستم.
    و بعد اشفته از خواب پریدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    3ee6500c9b4a49ead1511513008fd10e.jpg
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و دوم

    از سردرد شدید، لبانم را به هم فشرده و ناله ای کردم، چقدر همه چیز عجیب و مبهم به نظر می رسید. ناگهان یادم امد که من دیشب در سالن مدرسه بوده و انجا را تمیز می کردم با تعجب از خود پرسیدم:
    - من اینجا چیکار می کنم؟ کی منو اورده؟ اصلا دیشب چه اتفاقی افتاد؟
    خسته و گیج از اتفاقات دیشب اهی کشیدم. هیچ چیز با عقل جور در نمی امد؛ انگار که دیشب در سالن خوابم بـرده و خواب ان موجودات ترسناک را دیده بودم. واقعا نمی فهمیدم در زندگی ام چه خبر است؟
    هر اتفاقی که می افتاد مرا بیشتر از قبل گیج می کرد.
    دیشب بدترین شب زندگی ام بود. به بدنم کش و قوسی داده و از جایم بلند شدم. با چشم های نیمه باز و خوابالود، در حالی که خمیازه می کشیدم به طرف آینه رفته تا خود را ببینم و مطمئن شوم دیشب که در مدرسه خوابم بـرده، بلایی سرم نیاورده باشند.
    با دهان باز، سرم را خاراندم که با دیدن خود در آینه، چشمانم خود به خود گشاد شد. چه ترسناک شده بودم. موهای بلند مشکی براقم در هم پبچ خورده و چشم های درشت ابیه پر رنگم بسیار قرمز شده بودند؛ انگار که شب سختی را سپری کرده ام. جلوی آینه رفته و در حالی که ابرو های مشکی ام را بالا می انداختم با دست بینی ام را که اندازه ی ان متناسب و به صورتم می امد به طرف بالا کشیده و خود را به شکل خوک ها در اوردم. لب های گوشتی صورتی رنگم را با دستانم کش داده و شکلی در اوردم.
    بعد صورتم را به آینه بسیار نزدیک کرده، مژه های بلندم را تکان داده و تند تند پلک می زدم تا کمی خود را لوس کرده، بخندم و حال و هوایم عوض شود. ولی با این کار ها برعکس اخم های بیشتر در هم رفت و به خود در آینه چشم غره ای رفتم، زیر لب با خود گفتم:
    - مسخره!
    چطور با اتفاق های دیشب می توانستم همچین کارهایی انجام دهم؛ من که بچه نبودم تا چند روز دیگر شانزده سالم می شد. سری به نشانه ی تاسف برای خود تکان دادم. دوباره مشکل خود درگیری پیدا کرده بودم.
    چیزی روی گردنم توجهم را جلب کرد، گردنم را به آینه نزدیک کرده تا بتوانم ان را بهتر ببینم. چیزی همانند سمبل کوچک صورتی رنگی که می درخشید، روی گردنم حک شده بود ( مثل تاتو/تتو، خالکوبی) با دقت بیشتری به ان نگاه کردم، مانند نشانه ای بود که معنی ان را نمی فهمیدم. با تعجب چشم هایم را یک بار بسته و بعد باز کردم تا مطمئن شوم واقعیست.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و سوم

    قبلا همچین چیزی را روی گردنم ندیده بودم. با چشم های گشاد شده بار دیگر به ان نگاه کردم و از خود پرسیدم:
    - این دیگه چیه؟ قبلا که روی گردنم نبود. چه اتفاقی داره برام میفته؟
    با سرعت در اتاق را باز کرده و بیرون رفتم. در حالی که می دویدم با دیدن خاله مارگارت در اشپزخانه دهانم را باز کردم تا بگویم چه اتفاقی افتاده است که با دیدن اقای پاتر، خانم گرنجر و اقای ویزلی که روی مبل نشسته بودند، دهانم خود به خود بسته شد. ان ها هنگامی که مرا دیدند، حرف هایشان را قطع کرده و به سمت من برگشتند. خانم گرنجر لبخندی زد و رو به من گفت:
    - سلام مری! حالت چطوره؟ ما دیشب تو رو وقتی که توی سالن ورزشی خوابت بـرده بود، پیدا کردیم.
    حرفم را فراموش کرده و با تعجب به اقای پاتر نگاه کردم او معمولا به خانه ی ما نمی امد. عجیب بود، یعنی برای چه امده بود؟ شاید به خاطر پسرش امده؟
    چشم هایم را ریز کرده و متفکر به او زل زدم تا بتوانم از کار های او سر دراورم. هر چه بیشتر به او نگاه می کردم، کمتر می فهمیدم، مغزم کمتر تجزیه و تحلیل کرده و به نتیجه ای نمی رسید؛ انگار که در ان موقع به خاطر شوک زیاد، مغزم درست کار نمی کرد. سعی کردم کنجکاوی را کنار گذاشته و مودب باشم پس گفتم:
    - سلام خانم گرنجر، خوبم و همچنین ممنون بابت دیشب.
    و لبخندی زدم.
    اقای ویزلی به من نگاهی کرد و با لبخندی عمیق گفت:
    - خوشحالم که حالت خوبه مری! یه روز بیا خونه تا شطرنج بازی کنیم؛ میخوام اختراع جدیدمو نشونت بدم.
    چشم هایم برقی زد.
    - بله حتما میام اقای ویزلی.
    اقای پاتر از جایش بلند شده، به طرف من امد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
    - هر اتفاق یا مشکلی پیش اومد به ما بگو مری، ما میتونیم کمکت کنیم و تو باید حواستو بیشتر جمع کنی.

    به چشم های او نگاه کردم؛ او مرا به یاد جیمز می انداخت. ناگهان خوابم را به یاد اوردم، خواستم دهانم را باز کنم تا چیزی بگویم که صدایی در گوشم زمزمه کرد:
    - نه مری! به اون اعتماد نکن. ما با هم معامله کردیم. کسی نباید از این قضیه باخبر شه. یادت باشه خانواده ی پاتر چه طور باهات رفتار کردن، اون پدر پسریه که از تو متنفره.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام بچه ها، تا شب یه پست دیگه هم داریم :aiwan_light_blumf:
    خوشحال میشم به رمان های دیگه ام هم سر بزنید.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]
    پست سی و چهارم

    سرم را به طرفی چرخاندم تا بتوانم چیزی را که در گوشم زمزمه کرده بود، پیدا کنم؛ ولی چیزی ندیدم.
    از خود پرسیدم:
    - این دیگه چی بود؟ چه اتفاقی داره می افته؟
    ترسیده بودم، هیچ چیز عادی نبود.
    اقای پاتر به من نگاه کرد و متعجب گفت:
    - چیزی گفتی مری؟
    - نه اقای پاتر! ممنون بابت حرفاتون. اگر کمکی خواستم حتما بهتون میگم.
    - باشه مری!
    به طرف مبل ها رفت و دوباره سرجایش نشست.
    متعجب به اقای پاتر که مهربان شده بود، نگاه کردم. بعد بیخیال شانه ام را بالا انداختم از هیچ چیز سر در نمی اوردم.
    خاله مارگارت برایشان قهوه اورد و سینی را روی میز رو به روی ان ها گذاشت.
    خانم گرنجر قهوه اش را برداشت و رو به من گفت:
    - لازم نیست امروز به مدرسه و کتابخونه بیای، خوب استراحت کن. همچنین برای نمایشگاه فردا اماده باش.
    خوشحال لبخندی زدم.
    - بله! حتماً. اشکالی نداره من به اتاقم برگردم؟
    اقای ویزلی گفت:
    - نه برو مری، خوب استراحت کن. برای فردا باید عالی باشی.
    - پس خداحافظ
    و بعد به اتاق برگشتم. عصبانی و گیج از اینکه چه اتفاقی دارد می افتد؟ روی تخت پریدم. متفکر با دستانم سرم را که درد می کرد، گرفتم.
    لبانم را به هم فشرده و از خود پرسیدم:
    - حالا من باید چی کار کنم؟
    یاد چیزی افتاده و به طرف دفترم که روی زمین در گوشه ای افتاده بود، رفتم. ان را برداشته و دوباره روی تخت نشستم. جامدادی را از روی کمد مشکی رنگ کنار تختم برداشته و خودکاری بیرون اوردم.
    تند تند شروع کردم به نوشتن اتفاقاتی که اخیراً برایم اقتاده و مرا بسیار گیج کرده بودند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و پنجم

    نوشتن باعث می شد، کمی ارام تر شوم، افکار درون ذهنم را مرتب کرده و به همه چیز نظم دهم.
    وقتی که همه چیز را نوشتم به دفترم نگاه کردم.
    هر چه به نوشته هایم نگاه کردم، چیزی متوجه نشدم چون همه ی ان ها غیر ممکن و غیر عادی به نظر می رسیدند. عصبانی از اینکه به نتیجه ای نرسیده ام، دفتر را به گوشه ای پرت کردم.
    سرم را با دستانم گرفته و روی تخت فرود افتادم. حس می کردم، دیگر کم اورده و مغزم کار نمی کند.
    اشفته با افکار زیادی که در سرم بود، خوابم برد.
    با صدای چیزی خواب از سرم پریده و کم کم چشم هایم باز شد. صدای چیزی مثل کنده شدن برگه از دفتر می امد.
    اهمیتی نداده و رویم را به طرف دیگری چرخاندم.
    کم کم داشت خوابم می برد که دوباره صدای خش خش مانندی شنیدم انگار که چیزی روی برگه ای کشیده می شد.
    خواستم بگویم اینقدر سر و صدا نکند تا بتوانم راحت بخوابم که متوجه شدم کسی در اتاقم نیست و مطمئنا خاله مارگارت در این موقع از روز خانه نبود.
    با شوک سیخ روی تخت نشستم تا ببینم چیست.
    که برگه ای همراه با جمله ای که خیلی بد خط نوشته شده بود را روی تخت دیدم. ان را برداشتم و بلند خواندم:
    - کتابخانه ی خانم گرنجر مری!
    با تعجب از خود پرسیدم:
    - این یعنی چی؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و ششم

    در حالی که بسیار شوکه بودم، صدای خاله مارگارت را از بیرون شنیدم:
    - مری بیا اینجا!
    سریع از اتاق بیرون رفته و به طرف او حرکت کردم.
    - چیزی شده خاله مارگارت؟
    - نه عزیزم! فقط می خواستم بگم که برای پس فردا روانشناس به دیدنت میاد.
    دهانم را باز کرده تا مثل همیشه اعتراض کنم که گفت:
    - همین که گفتم.
    با به یاد اوردن قیافه ی مرموزش گفتم:
    - ولی خاله مارگارت اون واقعا ترسناکه، سوال هایی که از من می پرسه واقعا اذیتم می کنه.
    - می دونم مری، معلومه که برات سخته. این یه چیز عادیه.
    - شما فکر می کنین من دیوونه...
    حرفم را قطع کرده و رو به من با اخمی گفت:
    - نه ، دیگه هیچ وقت همچین حرفی ازت نشنوم. من فقط این کار رو می کنم تا تو اروم تر شی.
    نمی خواستم او را بیشتر از این ناراحت کنم پس گفتم:
    - قبوله، ولی فردا شما برای دیدن کار های من به نمایشگاه میاین؟
    - البته که میام مری!
    به طرف من امده و بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی ام زد:
    - یادت باشه، هر مشکلی که داشتی به من بگی.
    یاده نشانه ی روی گردنم افتادم، خواستم ان را به خاله مارگارت نشان دهم.
    - نگاه کنین خاله مارگارت! شما چیزی روی گردن من نمی بینید؟
    و گردنم را نزدیک تر کرده و با دست نشانه صورتی رنگ درخشان را به او نشان دادم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - نه من چیزی نمی بینم مری! چیزی شده؟
    با تعجب و شوک زیاد عقب عقب رفته و لبخندی زوری زدم. در حالی که به اتاقم بر می گشتم، گفتم:
    - من باید برم خاله مارگارت، بعد می بینمت.
    دویده و وارد اتاق شدم. سریع به طرف آینه رفته تا نشانه را دوباره ببینم؛ غیر ممکن بود. چطور خاله مارگارت ان را ندیده بود وقتی هنوز روی گردنم وجود داشت.
    روی تخت رفته و دفترم را برداشتم؛ باید ان را نقاشی می کردم شاید اینگونه می توانستم معنی ان را پیدا کنم.
    دوباره به بیرون از اتاق رفتم، تلفن را از میز قهوه ایه کنار مبل برداشته و تماس گرفتم.
    - سلام کایلا، سریع بیا اینجا کار مهمی باهات دارم.
    به رز زنگ زده و به او هم همین جمله را گفتم. هر دو قبول کردند. باید این نشانه را می دیدند شاید می توانستند معنی ان را پیدا کنند.
    البته خودم هم بیکار نمی نشستم چرا که مغز سه نفر بیشتر از یک نفر کار می کرد و مطمئنا رز گرنجر- ویزلی اطلاعات عمومی بسیار بالایی داشت.
    پس به طرف اتاق رفته تا اماده شوم که چیزی روی آینه توجهم را جلب کرد؛ جمله ای بد خط به رنگ قرمز روی آینه نوشته شده بود، بلند جمله را خواندم.
    - برو اونجا مری! چیزی رو که میخوای اونجا پیدا می کنی!
    در حالی که با خواندن جمله، چشمانم گرد و نفسم بند امده بود، ناباور یک قدم عقب رفتم.
    قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و هفتم

    صدای زنگ در را شنیدم با عجله به طرفش رفته و ان را باز کردم.
    رز و کایلا با چهره هایی اشفته وارد شدند.
    رز با دیدن قیافه ی بهت زده ی من گفت:
    - سلام مری، اتفاقی افتاده که اینطوری و اینقدر با عجله از ما خواستی به اینجا بیایم؟
    کایلا به من که رنگم پریده بود، نگاهی کرد.
    - بگو مری! داری نگرانم می کنی حتما اتفاق بدی افتاده؛ چون تو هیچ وقت از ما نمی خوای به اینجا بیایم.
    سعی کردم از شوک در امده و لبخندی بزنم هر چند که مصنوعی و زوری بودن ان کاملا معلوم بود.
    - نه حالم خوبه، شما زیادی شلوغش می کنید.
    با به یاد اوردن نوشته ی روی آینه، گفتم:
    - بچه ها بیاین، می خوام یه چیزی بهتون نشون بدم.
    و هر سه با هم به طرف اتاق دویدیم. هنگامی که وارد شدیم، سریع به طرف آینه رفته تا نوشته را به انها نشان دهم؛ ولی با دیدن آینه ی براق که نوشته ی روی ان پاک شده بود، بهت زده و ناباور دهانم باز ماند و زیر لب با خود زمزمه کردم:
    - یعنی دارم دیوونه می شم؟
    کایلا با تعجب گفت:
    -می خواستی چیزی رو به ما نشون بدی؟
    اب دهانم را قورت داده و به زور نگاهم را از آینه گرفتم:
    - نه نمی خواستم
    خواستم نشانه ی روی گردنم را به ان ها نشان دهم که یادم امد ممکن است مانند خاله مارگارت ان را نبینند.
    پس نقاشی مربوط به نشانه را به ان ها نشان دادم.
    - بچه ها شما چیزی درباره ی این نشونه یا سمبل می دونید؟
    با دقت به ان نگاه کردند و هر دو جواب دادند.
    - نه!
    کلافه گفتم:
    - پس می تونید چیزی درباره اش برام پیدا کنید؟
    رز سرش را تکان داد و نقاشی را از من گرفت:
    - اره می تونم، شاید تو کتاب های مامانم بتونم چیزی ازش پیدا کنم.
    کایلا گوشی اش را در اورد و از نقاشی عکس گرفت:
    - من هم شاید بتونم چیزی از اینترنت پیدا کنم؛ البته از پدربزرگم هم می پرسم.
    و هر دو رو به من لبخندی زدند.
    با به یاد اوردن موضوعی گفتم:
    - رز، مامانت امروز به کتابخونه میره؟
    - نه، امروز فکر کنم با بابام برای انجام کاری به خارج از شهر رفتن.
    متفکر سرم را تکان داده و لبخند مرموزی زدم. ان چیز هر چه که بود مرا به طرف کتابخانه ی خانم گرنجر هدایت می کرد و من هم با کمال میل به انجا می رفتم؛ باید می فهمیدم چه خبر است و چه چیزی در اینده انتظارم را می کشد تا خود را اماده کنم.
    باید از همه چیز سر در می اوردم...
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و هشتم

    می خواستم قبل از اینکه خاله مارگارت به خانه برگردد، زودتر حرکت کنم تا در ان موقع خانه باشم؛ وگرنه او شک کرده و با سوال های زیادش مرا دیوانه می کرد.
    پس رو به کایلا و رز گفتم:
    - بچه ها من می خوام برم بیرون و سریع برگردم. می فهمید که؟
    و لبخندی دندان نما تحویلشان دادم.
    هر دو طوری به من نگاه کردند انگار که به یک احمق نگاه می کنند.
    کایلا زودتر به حرف امد.
    - یعنی به خاطر یه نقاشی ما رو این همه راه کشوندی اینجا، بعد هم داری بیرونمون می کنی؟
    رز با چشم های ریز به من نگاه کرد.
    - صبر کن! کجا می خوای بری؟ مامانم گفت که تو باید امروز رو استراحت کنی و کل روز رو تو خونه باشی.
    لبانش را جمع کرد و ادامه داد.
    - ببینم مری، می خوای چی کار کنی؟ با این که همیشه عجیب و غریب بودی ولی تازگی ها خیلی بد تر شدی.
    کایلا حرف او را ادامه داد.
    - اره موافقم، چی شده؟ هر چی هست به ما بگو؛ ما دوستاتیم.
    چند بار با خود این حرف را تکرار کردم.
    - من هیچ دوستی ندارم.
    و می دانستم اگر ان ها این قضیه را بفهمند، فکر می کنند من دیوانه ام؛ پس چیزی نگفتم.
    در حالی که سعی می کردم به ان ها بفهمانم خیلی عجله دارم، گفتم:
    - بچه ها لطفا! قول میدم بعدا قضیه رو براتون تعریف کنم ولی الان نمیشه.
    هر دو سرشان را تکان دادند؛ ان ها با اخلاق های من اشنا بودند و به همین دلیل معمولا نسبت به کار های من هیج اعتراضی نمی کردند.
    ان ها را تا دم در بدرقه کرده و بعد از خداحافظی، هر دو از خانه خارج شدند.
    با عجله به داخل اتاق رفتم؛ باید وسایل مورد نیازم را برداشته و حاضر می شدم.
    پس در کمد مشکی کنار آینه را باز کرده و یک کت بلند مشکی که برای این جور مواقع نگه داشته بودم را بیرون اوردم؛ ان را پوشیدم، کیف بزرگ مدرسه ام را از کنار تخت برداشته و وسایلش را روی تخت خالی کردم.
    به طرف کمد مشکیه کنار تخت رفتم، کشو را باز کرده و عینکی با شیشه های گردی شکل و کلاه مشکیه لبه داری را از ان بیرون اوردم.
    به طرف آینه رفتم، شانه ی قرمز رنگ را برداشته و بعد از شانه کردن موهایم، ان ها را بافتم.
    برق لبی را به لب های صورتی رنگم زدم، عینک را روی چشمانم و کلاه لبه دار را روی سرم گذاشتم؛ طوری بود که لبه های ان صورتم را پوشانده و قیافه ام غیر قابل تشخیص بود و بعد کیفم را به کوله ام زدم.
    به خود در آینه نگاه کردم؛ قیافه و تیپم واقعا مسخره شده بود.
    لبخندی به روی لبم امد. سریع از اتاق بیرون رفتم.
    در خانه را باز کردم، یواشکی سرم را بیرون اورده و بعد از اینکه مطمئن شدم کس اشنایی ان اطراف نیست به طرف کتابخانه به راه افتادم. هیچ کس نباید مرا می دید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا