رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
تعطیلات عیدو چه طور می‌گذرونین؟
[HIDE-THANKS]
پست هشتاد و نهم
از حالت صورتش نمی تونستم چیزی بفهمم. برای چندین ثانیه به چشم های هم خیره شدیم و بالاخره من شروع به صحبت کردم:
-از ما چی می خوای؟
لب هاش به هم فشرده شدن و با صدای دو رگه ای زمزمه کرد:
-گنج با ارزشم رو!
-گنجت دست جیمز نیست، مگه نه؟
-نه، اما اون بهمون می گـه جاش کجاست.
ابروی راستم رو بالا بردم و با صدایی که سعی می کردم خونسرد باشه پرسیدم:
-پس چرا باهاش می جنگین؟
جوابم رو همون لحظه نداد. در عوض، محدوده ی نیرو هاش رو محدودتر کرد و آروم، چهارزانو رو به روی من نشست. اون هم می خواست حرف بزنه، نه این که بجنگه. لب هاش رو با زبون تر کرد و با لحن آزرده ای گفت:
-اون اصرار داره که ما صبر کنیم تا نقشه ی خودش رو پیش ببره، اما صبر من دیگه تموم شده. هر یه سالی که صبر کردم، نیروم بیشتر تحلیل رفت. اگه یه کم دیگه صبر کنم چیزی ازم باقی نمی مونه!
با دقت به چهره اش خیره شدم.
-مگه گنجت رو پنج ماه پیش ازت نگرفتن؟ چطوری چندین سال صبر کردی؟
گوشه ی لب هاش با لبخند تلخی بالا رفتن. نگاهش رو به نگاهم دوخت و جواب داد:
-مشکل همینه! اوضاع از خیلی قبل تر به هم ریخته، اما مردم چیزی نمی دونن. تو هم ضعیف تر از اونی که سر در بیاری.
راست تر نشستم. توی ذهنم به دنبال جواب محکم گشتم و بالاخره پیداش کردم. کلمات رو روی زبونم چشیدم و با لحن محکمی گفتم:
-تو یه موجود شب کهن هستی و از لحاظ جادو و تجربه من در برابرت ضعیفم، اما نایت درون من قابلیتی رو داره که نایت تو نداره.
چند ثانیه مکث کردم تا حرف هام رو بسنجم و ادامه دادم:
-اون می تونه مثل من و تو فکر کنه و عمل کنه! نایت درون تو مثل یه حیوان وحشیه، پنجه می کشه و سعی داره بیرون بیاد. بوی خون و جنگ دیوونه اش می کنه و وقتایی هست که نمی تونی کنترلش کنی.
چشم هاش برق زدن. نوک انگشت های هر دو دستش رو به هم چسبوند و زمزمه کرد:
-پس تو یه نایت عاقل و متمدن داری. این چه کمکی به من می کنه؟
لبخندی زدم.
-بهت نشون می ده که من خیلی قوی تر از چیزی هستم که توی ذهن توئه. درسته که ماه قبل، موقع ملاقاتمون چیز زیادی از خودم نشون ندادم، اما تو هم خشن تر از اونی بودی که بشه با مکالمه موضوع رو حل کرد.
چشم هاش گرد شدن. با صدای بمی گفت:
-از چی حرف می زنی؟ نکنه دوقلوی من رو ملاقات کردی؟
***
*سوم شخص*
جاسمین با قدم های شتاب زده وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت. وارد محوطه ای شد که جادوی وجودش رو بیشتر بیدار می کرد. چشم هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و به دنبال حضور آشنای گرگ سیاه گشت. صدای تغییر کرده ی جیمز که با غرش گرگ مخلوط شده بود، توی فضای ذهنش پیچید.
-چیزی شده، جاسمین؟
-جیمز، تیلور از دستم فرار کرد و رفت داخل جنگل!
خشم توی لحن جیمز باعث شد موج لرزش از ستون فقرات دختر پایین بره.
-چی؟ چطور از سد دفاعیت رد شد؟
-اون نایت درونش رو بیدار کرد! حواسش رو با حواس اون مخلوط کرد و سد من رو شکست.
-این جزوی از عوامل پیش بینی شده نبود. احتمالا به خاطر همین اون نایت یه دفعه ناپدید شد. حضور همنوعش رو حس کرده بود.
-الان باید عقب نشینی کنیم؟
-بهترین کار همینه. تیلور بلایی سرش نمی آد، نایت درونش سفت و سخت ازش مواظبت می کنه.
ارتباط ذهنی به همون زودی به برقرارشده بود، از بین رفت و جاسمین رو با افکار پریشونش تنها گذاشت. آهی کشید و کف دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و فشار داد. سرش کم کم داشت درد می گرفت و فکر های وحشتناکش هم کمکی نمی کردن. سعی کرد روی جادوی نیمه جادوگر تیلور تمرکز کنه و بفهمه کجاست. چشم هاش رو بست و قدرت ذهنش رو اطراف جنگل گسترش داد. حضور ضعیف دوستش رو توی جنگل حس کرد، اما حجم انرژی تاریک اطرافش نیروی جاسمین رو پس زد و نذاشت مکان دقیق تیلور رو پیدا کنه. لب هاش از فکر این که اون دو نایت با هم می جنگن، لرزیدن و قطره ای اشک از گوشه چشم چپش سر خورد.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    امتحاناتون رو قهوه ای دادین یا نه؟ :aiwan_lightsds_blum: این پارت، یه بخشی داره که قبلا اون اولای رمان دیدینش...
    [HIDE-THANKS]
    پست نودم
    صدای کوبش در به گوشش خورد. سریع اشک هاش رو پاک کرد و به طرف در دوید. بدون این که به انرژی فرد پشت در توجه کنه، در رو باز کرد و نگاهش توی دو جفت چشم آبی یخی آشنا قفل شد. نفس بریده ای از سر ترس کشید و دو قدم عقب رفت. جیمز قلابی پوزخندی زد و دنیا جلوی چشم های جاسمین تاریک شد.
    ***
    *تیلور*
    -منظورت از دوقلو چیه؟
    حالت چشم هاش عوض شد و با تمسخر گفت:
    -نمی دونی؟ نایت ها به نیمه ی حریص و وحشیشون می گن دوقلو. بعضی وقت ها اون نیمه توسط یه اتفاق فعال می شه. اتفاقی که خیلی خیلی بد و تاریک باشه. مثل اتفاقی که برای من افتاد! اون اتفاق باعث شد تا همین چند ساعت پیش نیمه ی تاریک وجودم اختیارم رو به دست بگیره. وقتی تو برای اولین بار به جنگل اومدی، با نیمه ی وحشی من ملاقات کردی! اون توی این سه ماه سعی می کرد قدرت از دست رفته رو با گرفتن قدرت موجودات دیگه برگردونه.
    دهنم خشک شده بود. به جلو خم شد و گفت:
    -اما حالا با حس کردن یه همنوع خودم، اون برای مدتی خوابیده! آخه ما هیچ وقت به همنوعامون صدمه ای نمی زنیم. این بقیه ان که به ما صدمه می زنن، درست مثل دو تا دوستات! اون رهبر و موجود استثنایی قصدشون خیر بود و می خواستن کمکت کنن، اما متاسفانه راه نادرست رو انتخاب کردن و حالا باید تاوانش رو پس بدن.
    چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
    -بیشتر توضیح بده!
    -وقتی نیست! اما می ذارم که تو شاهد پایانشون باشی.
    چشم هام گشاد شدن و دهنم نیمه باز موند. نایت که کنار گوشم زمزمه می کرد هم ساکت و سردرگم شده بود. دختر بلند شد و با دست بهم اشاره کرد تا دنبالش برم. آروم از جا بلند شدم و با قدم های نامطمئن دنبالش رفتم. من رو به سمت ناحیه ای برد که ازش اومده بود. با هر قدم، احساس نا امنی وجودم بیشتر می شد. انگشتام به لرزش افتاده بودن. از بین درخت های تاریک رد شدیم و به محلی رسیدیم که من و جاسمین، جیمز رو اونجا رها کرده بودیم. اما چیزی تغییر کرده بود! اون دو تا موجود تو خالی دیگه اون جا نبودن و جسم تاریکی روی زمین افتاده بود. دختر ایستاد و بهم اشاره کرد که به جسم نزدیک بشم. به سمتش رفتم و با تشخیص دادنش، نفسم رو حبس کردم. با چشم های خیس و گرد شده و دهنی که از فرط تعجب باز شده بود، به بدن آشنای پسری نگاه کردم که غرق در خون روی زمین افتاده بود و برای همیشه ساکت شده بود. دستی به شونه ام خورد و صدایی زیر گوشم گفت:
    -به دنیای سیاه ما خوش اومدی، موجود شب!
    زانو هام دووم نیاوردن و روی زمین افتادم. نایت وجودم آهسته طاقتش رو در برابر این حجم از غم و شوک از دست می داد، اما من بی جون تر از اونی بودم که اهمیت بدم. با صدای گرفته و خش داری پرسیدم:
    -این... یعنی جاسمین هم...؟
    دختر شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -به احتمال زیاد. اما کار اون تر و تمیز تموم می شه، بدون هیچ خون و جراحتی.
    عصبانی نبودم! فقط غمگین بودم. به حدی غمگین بودم که نمی تونستم گریه کنم و گلوم از شدت بغض درد گرفته بود. نایت درونم، کنارم بی قرار وول خورد و زمزمه کرد:
    -نمی خوای بدونی چرا مردن؟
    -چرا مردن؟
    این رو بلند گفتم. دختر گفت:
    -اونا قوانین رو نقض کردن! از بیراهه رفتن و تو رو توی دردسر بزرگی انداختن. حتی نزدیک بود بمیری! اگه نایتت عقل انسانی نداشت الان کارت تموم بود. نایت ها از وقتی کوچیکن از افراد استثنایی دور نگه داشته می شن. افراد استثنایی هاله انرژی خاصی اطرافشون دارن که می تونه وجود چیزای ماوراییو حس کنه و بهشون پاسخ بده! متاسفانه به نایت ها پاسخ چندان خوشایندی نمی ده. اون نوری که دیدی همون بود. تا وقتی جیمز توی خونه بود، اون روت اثری نداشت اما به محض این که دوقلوی من اون رو بیرون کشید، تو دچار تغییرات شدی. نایتت مدتی تحمل کرد. کم کم داشت صبرش رو از دست می داد که باهاش یکی شدی و به سمتم اومدی. اما اونا تاوان پس دادن. وقتی با افرادم می جنگیدن، انرژیشون ضعیف بود و سریع جونشون رو از دست دادن.

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست نود و یکم
    اشکام انگار خشک شده بودن. گلوم درد می کرد و مغزم نمی تونست اطلاعات رو درک کنه. گوش هام زنگ می زدن. به کلی وجود نایت درونم رو از یاد بـرده بودم. سرم رو پایین انداختم و به جسد گرگینه نگاه کردم. صدای دورگه ای از بین لبام بیرون اومد:
    -اما... اون قوی بود.
    -اوهوم.
    صدای پاهاش رو نمی شنیدم. شاید ازم دور شده بود. دست های سردم رو بالای صورت جیمز نگه داشتم، اما بعد پشیمون شدم و دست هام رو پایین آوردم. نفس لرزونم رو بیرون دادم. احساساتم مخلوط شده بودن و هیچ چیزی درست نبود. همه چیز به هم ریخته بود. جاسمین و جیمز، تنها کسایی که می تونستن کمکم کنن، کارشون تموم بود.
    -من تو رو به وضعیت عادیت برمی گردونم.
    صدای سرد دختر رشته افکارم رو پاره کرد. با گیجی پلک زدم و سر سنگین شده ام رو به طرفش چرخوندم. به من نگاه نمی کرد، چشم هاش روی تنه ی سیاه یکی از درخت ها می چرخیدن. دوباره گفت:
    من تو رو به وضعیت عادیت برمی گردونم، به شرطی که کمک کنی گنجم رو پس بگیرم. بعد از اون هم برگردی به سرزمین طبیعت و فراموش کنی چی دیدی.
    نمی تونستم درست بفهمم چی می گـه. سرم بیش از حد سنگین شده بود و دیدم تار. احتمالا نیروی نایت وجودم ضعیف شده بود و قدرت سیاه اون دختر داشت روم تاثیر می ذاشت، اما منگ تر از اونی بودم که بخوام توجهی بکنم. بی اختیار، دهنم باز شد و صدای آشنایی از بین لب هام بیرون اومد:
    -کمکم... کن.
    انرژیم ته کشید و دنیا به سیاهی شنلی شد که پشت سر اون دختر، توی هوا پیچ و تاب می خورد.
    ***
    نیم ساعتی می شد که چشم هام رو باز کرده بودم، اما مغزم هنوزم خواب بود. به بی حرکتی جسد جیمز، روی چمن های خیس و سیاه جنگل افتاده بودم و صورتم گزگز می کرد، انگار کسی محکم بهم سیلی زده بود. انگشت های سرد و سنگینم رو بالا آوردم تا صورتم رو لمس کنم. مایعی که زیر دماغم حس کردم لیز بود و گرمای چندش آوری داشت. انگشتم رو بالا آوردم و دیدم نوکش به رنگ قرمز در اومده. احتمالا سرم به زمین خورده بود و دماغم خون اومده بود. آرنج هام رو روی زمین ستون کردم و خودم رو بالا کشیدم. هنوز توی همون محوطه بودم، اما فشار نیروی سیاه رو حس نمی کردم. محوطه خالی بود و هیچ اثری از جسد خونی نبود. دست هام رو به صورتم کشیدم و سعی کردم بفهمم آسیب بیشتری دیدم یا نه. مغزم کم کم داشت به کار می افتاد. توی دلم از نایت درونم خواهش کردم که نذاره احساسات انسانی ای مثل غم، دوباره گیجم کنن. می خواستم به اتفاقایی که افتاده بود با دید نایت نگاه کنم، نه یه نیمه جادوگر ضعیف. صدای بم و آشنای موجود شبم رو کنار گوش راستم شنیدم:
    -تو ازش درخواست کمک کردی.
    با وجود این که از بودنش آرامش گرفتم، اما کلماتش اضطرابم رو بیدار کردن. درست بود، من به خواست خودم با یه موجود قوی و وحشتناک پیمان بسته بودم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]پست نود و دوم
    از جا بلند شدم و بی هدف شروع به راه رفتن توی جنگل کردم. زمزمه کردم:
    -این کار برای خودم هم بهتر بود! اون می گفت می تونه کمکم کنه از این سرزمین های تاریکی برم بیرون و دوباره به سرزمین های طبیعت برگردم.
    نایت چیزی نگفت. برای چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد و بهم فرصت داد کمی افکارم رو مرتب کنم. سیاهی جنگل رو به روشنایی می رفت و درخت ها کم و کمتر می شدن. رنگ تنه درخت ها از سیاه به قهوه ای می زد و انرژی منفی توی هوا محو می شد. دوباره گفتم:
    -باید تغییر قیافه بدم. می خوام برگردم به بدن اصلیم. حالا می دونم که من و جیمز شبح یا روح نبودیم، فقط روحمون نصف شده بود. ما نصفه ی پاک تر و اونا نصفه ی شیطانی تر.
    از به زبون آوردن اسم جیمز حس عجیبی بهم دست داد. نایت با "هوم" آرومی حرف هام رو تایید کرد و دوباره ساکت شد. از جنگل خارج شدم و به موج هوای خنک و نور خورشیدی که بهم برخورد کرد، بی اعتنایی کردم. قدم هام رو تا خونه ی جاسمین ادامه دادم و جلوی در متوقف شدم. نفس عمیقی کشیدم، دست لرزونم رو به دستگیره گرفتم و در رو باز کردم. اون دختر در مورد تمیز تموم شدن کار جاسمین راست می گفت، همه چیز طوری بود که انگار صاحب خونه فقط برای چند روز رفته سفر. وارد خونه شدم و به طلسم نیازی نبود تا بفهمم خونه کاملا خالیه. با قدم های کوتاه به اتاق جاسمین رفتم. مطمئنا لباس های اون اندازه ی من بودن و قبلا معجون های تغییر قیافه ی پایدار رو توی قفسه اتاق دیده بودم. در کمد رو باز کردم و شروع به گشتن کردم. هر لباسی رو که می دیدم یه مشت خاطره برام زنده می شدن، اما با نیروی نایت، عقبشون می زدم. بعدا می تونستم براش یه قبر خالی درست کنم و هرچقدر می خوام بالاش زار بزنم، اما الان باید روی نجات خودم تمرکز می کردم. یه لباس و شلوار سیاه و یه کمربند چرمی پیدا کردم و روی تخت پرتشون کردم تا لباس هام رو عوض کنم. موقع در آوردن لباسم نگاهم به آینه قدی گوشه اتاق افتاد و متوقف شدم. نشان های روی بازوم دیگه شبیه زخم چاقو نبودن! حالا تغییر شکل داده بودن و شبیه حرکات یه مار بزرگ شده بودن. حضور نایت رو کنارم حس کردم و صدای بمش به گوشم خورد:
    -می بینی؟ یه دوره جدید زندگیت داره شروع می شه!
    -می تونم خودم تعیین کننده اتفاقات این دوره جدید باشم؟
    با لحن مرموزی جواب داد:
    -همین الان هم هستی!
    لباس هام رو عوض کردم، اما فکرم درگیر حرفش شده بود. احتمالا منظورش بستن اون پیمان شوم با یه موجود شب دیگه بود. من اون موقع اصلا نمی تونستم فکر کنم و اون از اوضاع به نفع خودش استفاده کرد. به سمت قفسه ی معجون ها رفتم و معجون طلایی رنگی رو بیرون کشیدم. با خوردن اون معجون، موها و چشم هام به رنگ طلایی در اومدن. نگاهی به قیافه ی جدیدم توی آینه انداختم. تقریبا غیر قابل تشخیص بودم! حالا نوبت مرحله ی بعد بود، باید با اون دختر ملاقات می کردم و منطقی باهاش صحبت می کردم. ذهنم رو متمرکز کردم و از نایت کمک خواستم تا انرژی همنوعم رو حس کنم. از من دور بود، اما تونستم به ذهنش وصل بشم و ازش درخواست ملاقات کنم. کمی طول کشید تا قبول کنه. به محض قبول کردن، سرتاپام داغ شد و انگار تو یه دیگ پر از روغن داغ غرق شدم. نفسم رو بیرون دادم و به همون دنیایی پرتاب شدم که قبلا، نایت رو توش ملاقات کرده بودم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    بعله... امتحانا تموم شدن و تا کنکور یکم رهایی دارم.. قول میدم بعدش بترکونمتون :"|
    ببخشید اگه این پست کم بود بازم میگم بعد از کنکور میترکونم ;)
    [HIDE-THANKS]
    پست نود و سوم
    این دفعه فضا متفاوت بود. آسمون شبیه وقتی بود که خورشید داره غروب می کنه و رنگ های قرمز و نارنجی که با هم مخلوط شده بودن، توی فضا موج می زدن. زمین سخت و سنگی بود و وقتی روش قدم بر می داشتم، از زیر پام بخار گرمی بلند می شد. به سمتی رفتم که غـ*ـریـ*ــزه ام می گفت نایت اونجاست. حدسم درست بود؛ لبه صخره ای ایستاده بود و به خط افقی که وجود نداشت خیره شده بود. این دفعه شنل سیاهش رو تنش نکرده بود. با نزدیک شدن قدم هام، به سمتم نگاهی انداخت و با لحنی که اصلا متعجب نبود، گفت:
    -تغییر قیافه دادی!
    -آره، به نظرم لازم بود.
    کنارش روی صخره ایستادم و دست هام رو پشت سرم گره کردم. نگاهش رو ازم گرفت و به همون نقطه قبل خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت:
    -من می خوام باهات یه قرارداد ببندم، در مورد همون موضوعی که توی جنگل گفتم.
    -هان؟ فکر کردم با موافقت اون موقع راضی شدی.
    نفس عمیقی کشید و با لحن نا راضی ای زمزمه کرد:
    -تو اون موقع هوشیار نبودی... از کجا معلوم الان هم سر حرفات باشی؟
    خنده ای کردم و خم شدم تا لبه صخره بشینم:
    -جدی؟ پس دوباره بگو و من گوش می دم.
    ترجیح داد همون طور ایستاده حرف بزنه. صداش رو صاف کرد و گفت:
    -فکر می کنم اول باید گذشته ام رو خلاصه نشونت بدم تا بفهمی چرا اون گنج اینقدر مهمه...
    دستش رو موجی شکل توی هوا تکون داد و بلافاصله هر دو از زمین جدا شدیم. آسمون به رنگ سیاه در اومد و بخار غلیظ و خاکستری رنگی از کف زمین بلند شد و جفتمون رو احاطه کرد. به زور صداش رو از بین بخار شنیدم که می گفت:
    -تا جایی که می تونی این بخار رو تنفس کن!
    اگه می خواستم بفهمم اوضاع از چه قراره باید به حرفش گوش می دادم. نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو با اون بخار پر کردم. حس سوزش شدیدی سـ*ـینه ام رو در بر گرفت و باعث شد به سرفه بیفتم. گلوم رو گرفتم و سرفه کردم. بخار بیشتری دورم پیچید و مقدار زیادیش توی حلقم رفت. از شدت سوزش و سرفه اشک توی چشم هام جمع شده بود که همون لحظه تمام بخار از بین رفت و خودم رو توی یه فضای آشنا دیدم.
    به اطراف نگاه کردم و چشم های اشکیم رو مالیدم تا بهتر ببینم. آب دهنم رو به زحمت قورت دادم تا گلوی خشک شده ام کمی تازه بشه. اطرافم برام واضح شد و متوجه شدم توی همون جنگل تاریکم، با این تفاوت که چندان هم تاریک نبود. درخت ها هنوز اون قدر بزرگ نشده بودن و تنه اشون هم سیاه نبود. نور خورشید از لا به لای شاخ و برگشون رد می شد و روی چمن هایی می افتاد که با نسیم آروم تکون می خوردن. حتی می شد گفت منظره زیبایی بود. با تکون خوردن چیزی پشت یکی از درخت ها، توجهم به اون سمت جلب شد و با حیرت، اون دختر رو دیدم که بهم اشاره می کنه تا به سمتش برم. وقتی به نزدیکیش رسیدم، زمزمه کرد:
    -الان ماجرا شروع شده! ساکت باش و دنبالم بیا تا کسی متوجهمون نشه.
    انبوه سوال های توی ذهنم رو به زور گوشه ای فرستادم تا ذهنم کمی خالی شه و بتونم تمرکز کنم. صدای بم نایت درونم رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
    -آروم باش. به نفع خودته.
    باز هم صداش بهم آرامش داد و تونستم بی هیچ سر و صدایی دنبال اون دختر برم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    می‌دونستین شنبه تولدمه؟ D:

    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا