رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
به مناسبت تگ گیری رمان امروزم پست می ذارم Hapydancsmil
[HIDE-THANKS]
پست هفتاد و نهم
در اعماق جنگل، منظره ی عجیبی به وجود اومده بود. دو دختر در حالی که دست های هم رو گرفته بودن و صورتشون رو به هم نزدیک کرده بودن، مشغول زمزمه ورد های جادویی بودند. هر دو انتظار شریک جرم سومشون رو می کشیدند، چون بدون اون نمی تونستن کاری از پیش ببرن. بالاخره، گوش های تیز دختر قد بلند تر، صدای قدم های خفیفی رو تشخیص داد. صورتش رو از دختر دیگه دور کرد و با دقت به داخل سیاهی ها نگاه کرد. سایه ی محو و تاری از دور در حال نزدیک شدن بود. با هر قدمش، نیروی جادویی که توی هوا شناور بود قوی تر می شد و کم کم نسیم سردی مو های دختر ها رو نوازش می داد. دختر قد کوتاه تر، با لحن بی روحی گفت:
-بالاخره اومدی!
سایه که حالا شکل یه انسان رو گرفته بود، به داخل محوطه ی روشن اون ها قدم گذاشت و نسیم کمی شدید تر شد. جیمز که نیمی از صورتش با نور روشن شده بود، خشک زمزمه کرد:
-بابت تاخیر عذرخواهی می کنم. مسئله امنیتی بود که باید بهش رسیدگی می کردم.
دختر قد بلند تر که با دیدن جیمز لبخندی به صورت آورده بود، گفت:
-اصلا مهم نیست، جیمز! بیا این جا و به ما بپیوند.
به نظر می رسید که با دیدن پسر مو سیاه، اطرافش رو از یاد بـرده. دست های دختر قد کوتاه رو ول کرد و به طرف جیمز رفت. مو های طلایی رنگ حالت دارش، پشت سرش پیچ و تاب می خوردند و با پوست کمی تیره اش همخونی داشتند. دختر قد کوتاه دستی به مو های قهوه ای روشن خودش کشید و با نارضایتی سر جاش تکون خورد. مو طلایی دست راستش رو روی شونه پسر گذاشت و کمی از قدرتش رو بهش انتقال داد. هم زمان، با انگشت اشاره دست راستش، گونه اش رو نوازش کرد. دختر مو قهوه ای با حالت معذبی به زمین نگاه کرد، انگار دوست نداشت شاهد ملکه اش باشه که اون طوری یه پسر رو نوازش می کرد. حالت صورت جیمز تغییری نکرد. مو طلایی دست از نوازشش برداشت و در حالی که دوباره به سمت جای قبلش می رفت، به جیمز اشاره کرد که بیاد و کنارشون بایسته. گرگینه، همون کاری رو انجام داد که بهش گفته شده بود. هر سه هم زمان با هم شروع به زمزمه ی ورد های جادویی کردند. چشم های دختر ها درخشیدند و به رنگ آبی یخی در اومدند. رنگ پوستشون به سفیدی برف شد و مو هاشون به سیاه تغییر رنگ دادن. رضایت به چهره ی دختر قد بلند تر دوید و با صدای بلند تری به خوندن ورد ادامه داد.
چند صد کیلومتر اون طرف تر، جیمز واقعی دست از رژه رفتن توی خونه برداشت و سرش رو کمی کج کرد. انگار تونسته بود مقدار کمی از اون انرژی زیاد رو توی هوا حس کنه.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    ای من به فدای تعطیلات 22 بهمن :D
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتادم
    *تیلور*
    بعد از چند دقیقه غلت زدن توی تختم به این نتیجه رسیدم که خواب بیشتر فایده نداره. ملحفه ها رو کنار زدم و آروم سر جام نشستم. پا های برهنه ام رو از لبه تخت آویزون کردم. با دست مو های قهوه ایم رو مرتب کردم و چشم هام رو مالیدم. نگاهی به چکمه هام کردم که کنار تخت جفت شده بودن و فکری به ذهنم رسید. چکمه هام رو با دست گرفتم و سر جام ایستادم. زمین سرد زیر پام حس خوبی بهم می داد. آهسته و در حالی که هیچ صدایی ایجاد نمی کردم، به طرف در اتاق رفتم. لای در رو باز کردم و سرک کشیدم. دیگه صدای قدم های جیمز نمی اومد، اما نور سفیدی از انتهای راهرو می تابید. کنجکاو شدم و سرم رو کمی بیشتر بیرون بردم تا ببینم نور از چیه. هر چی بیشتر به نور خیره می شدم، انگار نور هم بیشتر به من نزدیک می شد و پر قدرت تر می درخشید. حس عجیبی از نگاه کردن به نور وجودم رو گرفته بود و با وجود این که چشم هام می سوختن، نمی تونستم پلک بزنم. ناخودآگاه در رو بیشتر باز کردم و یه قدم داخل راهرو رفتم. به محض این که توی راهرو ایستادم، نور هم به من رسید و تمام دنیام سفید شد. حس عجیبی که وجودم رو فرا گرفته بود تبدیل به درد وحشتناکی شد. چکمه هام از دستم افتادن، اما صدای برخوردشون به گوش من نرسید. پوستم جمع می شد و آتیش می گرفت و بعد کش می اومد. چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شده بودن و به طرز بدی می سوختن. مو هام طوری کشیده می شدن که انگار یه نفر قصد داره تک تک مو هام رو از ریشه بکنه. انگشت هام ترق ترق صدا می دادن. تار های صوتیم ملتهب شده بودن و توی هم پیچیده بودن و نمی تونستم فریاد بزنم، اما دهنم کاملا باز بود. حس کردم تمام دندون هام توی دهنم می ریزن. گوش هام طوری زنگ می زدن که انگار صد نفر همزمان جیغ کشیدن. چشم های ملتهب و خشک شده ام، لحظه ای به پایین نگاه کردن و نوری رو دیدن که قفسه سـ*ـینه ام رو شکافته و توی بدنم نفوذ کرده. درست همون لحظه، درد تموم شد. مو هام دورم پایین ریختن. زنگ توی گوشم متوقف شد و دهنم بسته شد. نور محو شد و چشم های من توی حدقه به بالا چرخید. بدنم با زمین برخورد کرد. زمین سرد، دیگه بهم حس خوبی نمی داد.
    ****
    دندون هام هنوز سر جاشون بودن. این اولین چیزی بود که بعد از به هوش اومدن حس کردم. بعد فهمیدم که نمی تونم چشم هام رو باز کنم. انگار دستی نامرئی پلک هام رو فشار می داد و نمی ذاشت باز بشن. بدنم سرد بود. چیز نرمی روی بدنم سنگینی می کرد. احتمالا ملحفه بود. دیگه روی زمین سرد نبودم، روی تشک گرمی خوابیده بودم. متوجه شدم انگشت هام حرکت می کنن. سعی کردم دستم رو بالا بیارم و چشم هام رو بمالم، اما نتونستم. تلاش کردم اسم کسی رو صدا بزنم اما فهمیدم که تار های صوتیم هنوز ملتهب و در هم پیچیده ان. یک دفعه چیز گرمی روی صورتم احساس کردم. لرزیدم، بدنم سرد بود و اون چیز برای من زیادی گرم بود! چیز گرم به سرعت برداشته شد و جریان هوا رو اطرافم حس کردم. حس می کردم چیزی توی گوش هام رو پر کرده و مانع شنیدنم می شه. دوباره سعی کردم دستم رو بالا بیارم، و این دفعه موفق شدم! با دست چشم هام رو مالیدم و حس کردم انگشت هام به چیز چسبنده ای آغشته شده. یعنی پلک هام رو با چسب به هم چسبونده بودن؟ سعی کردم اون مایع چسبناک رو پاک کنم. تا حدودی هم موفق شدم و چشم راستم نیمه باز شد. از لای پلک هام، یه جفت چشم خاکستری رو دیدم که با نگرانی از بین انبوه مو های سفید بهم نگاه می کنن.

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    نویسنده از مشکل کم خوابی رنج می برد و در این روز تعطیل نتوانسته کپه مرگش را بگذارد، پس بسراغ انجمن آمده و پستی می گذارد :|
    @*S.M.Z*
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و یکم
    چشمم رو بیشتر باز کردم. درست بود، جاسمین بالای سرم ایستاده بود. لب هاش تکون خوردن، اما صدا هایی که به گوش من می رسید نا مفهوم و نخراشیده بود. دست چپم رو بالا آوردم و اون یکی چشمم رو هم پاک کردم. حالا که با دید بیشتری بهش نگاه می کردم، به نظرم می اومد یه چیزی تغییر کرده. چشماش درشت تر از حد معمول بودن و بینی اش کمی کج بود. اخمی کردم و سعی کردم حرفی بزنم، اما صدایی از دهنم بیرون نیومد. انگشت های چسبناکم رو به طرفش دراز کردم، اما یه قدم عقب رفت و با تعجب و ترس به من خیره شد. به اطرافم نگاه کردم و وحشت کردم. اتاقی که توش بودم، تمام وسایلش شکسته شده بودن یا پاره پاره کف زمین ریخته بودن. روی دیوار ها مایع سرخ رنگی پاشیده بود که جز خون چیزی نمی تونست باشه. مایع از دیوار ها پایین اومده بود و قطره قطره روی زمین می ریخت و چاله سرخ رنگی ایجاد کرده بود. لباس های آشنایی، پاره شده روی زمین ریخته بودن و پر از لک خون بودن. نگاهم به جاسمین برگشت که حالا از من دور شده بود و کنار در اتاق ایستاده بود. نگاهی بهم کرد و دوباره با همون اصوات نامفهوم حرف زد. بعد، در رو باز کرد و بیرون رفت. ماهیچه هام منقبض شدن و سعی کردم از تخت بیرون بپرم و به سمتش بدوم، اما پا هام تکون نمی خوردن. انگار برای تکون دادنشون انرژی بیشتری لازم داشتم! دست هام رو به دو طرف تشک گرفتم و بدنم رو بلند کردم. موفق شدم به طرز نامتعادلی بشینم. مو هام توی صورتم ریختن و مانع دیدم شدن. دستم رو بالا بردم تا بزنمشون عقب، اما چیزی که دیدم باعث شد دستم توی هوا خشک بشه. رنگ مو هام نقره ای شده بود! چندین بار پلک زدم و سرم رو تکون دادم. هنوز هم مو های نقره ای اونجا بودن و انگار با نور ضعیفی می درخشیدن. از بازوی راستم نیشگون وحشتناکی گرفتم، اما تغییری توی رنگ مو هام ایجاد نشد. با وحشت مو هام رو عقب زدم و به اطراف نگاه انداختم تا ببینم آینه سالمی هم اونجا پیدا می شه یا نه. همون لحظه، اتاقی که توش بودم رو شناختم. اتاق جاسمین! نگاهم به لباس هاش افتاد که تکه پاره شده و روی زمین افتاده بودن. به سمتشون خزیدم. مطمئن بودم توی جیب یکیشون می تونم آینه ای پیدا کنم. موفق هم شدم. آینه ترک برداشته بود، اما می تونستم خودم رو توش ببینم. نگاهم که به تصویرم افتاد، ابرو هام از تعجب بالا رفتن. مو هام توی آینه، قهوه ای روشن بودن! اجزای صورتم رو تک به تک بررسی کردم تا مطمئن بشم که این یه کلک نیست. چشم هام هنوز به سبزی قبل بودن و پوستم هم همون رنگ گندمی رو داشت. دسته ای از مو های نقره ای رو گرفتم و جلو آینه بردم، اما آینه اونا رو قهوه ای روشن نشون داد! دست هام می لرزیدن. آینه رو زمین گذاشتم و به طرف در خزیدم. می خواستم هر چه سریع تر از اتاق جاسمین برم بیرون و خودم رو بهش برسونم. یه عالمه سوال توی سرم می چرخیدن و وز وز می کردن. چرا آینه تصویر من رو جور دیگه ای نشون می ده؟ چرا اتاق جاسمین به این روز افتاده؟ اون نور چی بود؟ مطمئن بودم خود جاسمین می تونه به تمام سوالاتم جواب بده! متوجه شدم تار های صوتیم دیگه مثل قبل ملتهب نیستن. سعی کردم اسم جاسمین رو صدا بزنم، اما کلماتی که از دهنم بیرون اومدن، مثل صدای غرش و خرخر بودن! چند بار سعی کردم و هر چند بار همون صدا ایجاد شد. این صدا به طرز عجیبی برام آشنا بود! حسی بهم می گفت، من قبلا یا به این زبون حرف زدم و یا شنیدمش. اما ذهنم مثل یه شیشه ی کثیف، تمام خاطراتم رو محو و تار نشون می داد. سوالات بیشتری برام ایجاد شدن. دست از صدا کردن جاسمین برداشتم و به در تکیه دادم. یه دفعه فکری توی ذهنم جرقه زد. جیمز! اون شاید بتونه این زبون رو بفهمه! سعی کردم اسم جیمز رو صدا بزنم. کلماتی که بیرون اومدن با قبلی ها تفاوت داشتن، اما باز هم شبیه صدای غرش و خرخر بودن. بعد از چند بار صدا کردنش، باز هم نتیجه ای نگرفتم. سرم رو چرخوندم که نگاهم به پنجره ی شکسته اتاق جاسمین افتاد. البته! چرا قبلا به فکرم نرسید؟ به طرف پنجره خزیدم و دستم رو به چهارچوبش گرفتم تا بتونم کمی خودم رو بلند کنم. از پنجره، با همون غرش و خرخر عجیب، اسم جیمز رو صدا زدم. دو دقیقه گذشت و من، نا امید از جواب دادنش، آهسته به سمت پایین سر خوردم. اما همین که خواستم به سمت در برم، صدای زوزه ای از فاصله ی نه چندان دور بلند شد و ناخودآگاه باعث شد لبخند بزنم. اون بهم جواب داده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    ژانر عاشقانه به دلایلی از ژانر ها حذف شد
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و دوم
    دوباره و سه بار اسم جیمز رو غریدم و هر بار صدای زوزه بهم جواب داد. با هیجان به چهارچوب پنجره چنگ زده بودم و سرم رو تا جایی که امکان داشت از شیشه شکسته بیرون بـرده بودم. گوش هام انگار بیش از حد به صدا ها حساس شده بودن، چون هر دفعه که زوزه رو می شنیدم به نظرم می اومد که نزدیک تر شده. بالاخره، پیکر بزرگ و سیاهی از لا به لای درخت ها بیرون پرید و لبخند من هم وسیع تر شد. خودش بود. گرگ سیاه و بزرگ به سرعت به طرف پنجره اومد. چشم های طلاییش اطراف رو به دنبال منبع صدا جست و جو کردن. دوباره غریدم و سر گرگ به سمت صدای من بالا رفت. خندیدم، اما گرگ به حالت حمله نیم خیز شد و به سمتم غرش وحشتناکی کرد. لبخند روی لب هام ماسید و سعی کردم از جلوی پنجره عقب برم، اما نتونستم سرم رو از پنجره داخل بیارم. شیشه های شکسته به کناره ی گردنم خراش انداختن. گرگ پرش بلندی کرد و سر من رو بین دو پنجه جلوییش گیر انداخت. بعد به سمت زمین پرت شد و من یک دفعه درد شدید و وحشتناکی رو توی ناحیه ی گردن و سرم حس کردم. جیغ کشیدم و جلوی چشم هام رو پرده ای از خون گرفت. خون از دهنم بیرون پاشید و از بینیم فوران کرد. آخرین چیزی که به ذهنم خطور کرد، این بود که سرم قطع شده.
    ***
    چشم هام باز بودن. نفس نفس می زدم. بدنم به شدت می لرزید. دست و پا هام تکون نمی خوردن، چیزی اونا رو محکم گرفته بود. گردنم رو تکون دادم تا ببینم هنوز به بدنم وصله یا نه؟ زنده بودم؟ آره، نفس می کشیدم. بدنم تکون می خورد. کمی آروم گرفتم. به سمت دستام سرم رو برگردوندم که متوجه شدم جاسمین اونا رو محکم گرفته. اخمی کردم. دفعه قبل هم جاسمین بالای سرم بود. دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم، کلمات عادی از دهنم بیرون اومدن:
    -جاسمین؟ من کجام؟
    خبری از غرش و خر خر نبود. تار موهایی که روی صورتم ریخته بودن قهوه ای بودن. اما بدنم هنوز به شدت سرد بود و لرزشم برای همون بود. جاسمین سریع سرش رو به طرفم برگردوند و انگار با دیدنم خیالش راحت شد. آروم دست و پا هام رو ول کرد. آروم روی زمین نشست و زمزمه کرد:
    -تیلور... کجا بودی؟
    تعجب کردم. سوالش واقعا عجیب بود! ادامه داد:
    -کابوس چی رو می دیدی؟ اون نور...
    پس اون نور واقعی بود! لب های خشک شده ام رو باز کردم و گفتم:
    -کابوس عجیبی بود. هم تو و هم جیمز توش بودین. ولی آخرش جیمز سر من رو قطع کرد.
    با چشم های نگران بهم نگاه کرد. ازم توضیح می خواست، اما من خسته تر از اون بودم که جزئیات اون کابوس رو مرور کنم. چشم هام رو مالیدم و پرسیدم:
    -من الان کجام؟
    -توی اتاقی که قبلا توش خوابیدی.
    درست می گفت، همون اتاق بدون پنجره. سوال مهم تری به ذهنم اومد:
    -جیمز کجاست؟
    جاسمین نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
    -خیلی به هم ریخته بود. گفت می ره توی جنگل تا یه قدم کوتاه بزنه.
    ناخودآگاه عضلاتم منقبض شده بودن. نمی دونم چرا، ولی حسی بهم می گفت تنها کسی که کمکی ازش بر می آد جیمزه. جاسمین احتمالا اون نور رو دیده، اما برخلاف من از اتاقش بیرون نیومده. پس نمی تونه کاری انجام بده، چون باهاش در تماس نبوده. ذهنم با سرعت سرسام آوری به کار افتاده بود. نور از انتهای راهرو به طرف من اومده بود، پس جیمز اگه هنوز توی اتاق ناهار خوری بود، باید نور رو دیده یا لمس کرده باشه! شاید اون هم مثل من کابوس دیده. شاید هم چیز بدتری براش اتفاق افتاده. اما اگه قبل از من بیدار بوده و اختیار اعمالش رو به دست داشته پس یعنی راهی برای مهارش می دونسته. از سرجام بلند شدم و لب هام رو تر کردم. با صدای دورگه ای گفتم:
    -باید ببینمش. من می رم توی جنگل.
    چکمه هام رو از کنار دستم برداشتم و پوشیدم. جاسمین مچ دستم رو گرفت و گفت:
    -تو هنوز ضعیفی! به زور می تونی دو قدم راه بری، قبل از این که دوباره بی هوش شی و کابوس دیگه ای شروع شه!
    مچم رو با پیچ و تاب خلاص کردم و گفتم:
    -اما چاره ی دیگه ای ندارم! برای این که زودتر از شر اثرات اون نور لعنتی خلاص شم و بفهمم اصلا اون نور چی بود، باید جیمز رو هرچه سریع تر ببینم! اون می تونه بهم کمک کنه!
    جاسمین لبش رو جوید. بعد با قاطعیت گفت:
    -منم می آم. می خوام بفهمم که دقیقا چه اتفاقی افتاده. تو هم باید تو راه برام کابوست رو تعریف کنی، فهمیدی؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    رفتن رمان به ویترین اسفند ماه مبارک Hapydancsmil:uzi:
    تقدیم به
    @Fatemeh-D
    :NewNegah (7):
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و سوم
    قدم هام سست و نامطمئن بودن و با تکیه به جاسمین راه می رفتم. مدام اشکال نورانی جلوی چشمم ظاهر می شدن. چشم هام نیمه باز بودن و فکم شل. دست جاسمین دور شونه هام نمی ذاشت بیفتم. از در خونه بیرون رفته بودیم و توی جنگل دنبال رد پاهای گرگی جیمز می رفتیم. انرژیم لحظه به لحظه تحلیل می رفت. چشم های نیمه بازم می رفتن که بسته بشن، اما به زور باز نگهشون می داشتم. دست جاسمین به شونه ام فشاری وارد کرد:
    -هی، تقریبا دیگه رسیدیم. طاقت بیار!
    صدای نامفهومی ایجاد کردم و بیشتر بهش تکیه دادم. کم کم صدای قدم هایی توی گوشم می پیچید. انگار یه نفر بین درختا مدام قدم رو می رفت. عقب، جلو، عقب، جلو... صدای آشنایی بود. صدای پای جیمز بود که قبلا توی خونه عقب و جلو می رفت. صدای حرف زدن هم به صدای قدم ها اضافه شد، اما این بار به همون زبون غرش و خرخر. موهای پشت گردنم راست شدن. این صدا احساس عجیب و قدیمی ای رو توی وجودم بیدار می کرد! جاسمین نگاهی به من کرد و آهسته من رو کنار یکی از درخت ها برد. با لحنی که نگرانی توش موج می زد، گفت:
    -این جا بشین. من با جیمز برمی گردم. فقط خواهش می کنم بیدار بمون، باشه؟
    پلک هام رو به نشونه ی مثبت باز و بسته کردم و اون بهم کمک کرد بشینم و به تنه تکیه بدم. به رنگ سفید موهاش نگاه کردم که بین سیاهی درختا محو می شد. با رفتنش، برخلاف همیشه، هیچ ترسی وجودم رو نگرفت. حسی بهم می گفت این جا یه چیزی وجود داره که ناحیه رو امن کرده. با هر پلک زدن، انرژیم کم و کم تر می شد و من سخت تر در برابر به خواب رفتن مقاومت می کردم. مقاومت هام کم کم بی تاثیر می شدن و چشم هام آروم بسته می شدن. صدای خش خش بین بوته ها اومد و بعد، صدای قدم های یه نفر. زمین از شدت قدم هاش می لرزید. صدای قدم ها آشنا بودن. جیمز اومده بود! حضورش رو نزدیکم حس کردم. دست هاش که شونه هام رو گرفتن و تکون دادن، گرمای شدیدی حس کردم و چشمام باز شدن. حس خواب آلودگیم از بین رفته بود و جاش رو حس گرمای شدید و کرختی گرفته بود. شکل ها برام نامعلوم بودن، فقط رنگ می دیدم. رنگ طلایی که نزدیکم بود احتمالا مال چشمای جیمز بود. رنگ خاکستری که پشت سرش بود هم مال چشمای جاسمین بود! دوباره احساس کردم تار های صوتیم به هم می پیچن. به جلو خم شدم و سرفه کردم. گلوم ورم می کرد و ملتهب می شد. صدای جیمز رو می شنیدم که طلسم هایی رو می خونه و جاسمین همراهیش می کنه. انگشت هام با صدای ترق وحشتناکی به داخل خم شدن و مو هام توی چشمام ریختن. رنگ نقره ای موهام به چشمم خورد و بعد، چشم هام توی حدقه به بالا چرخیدن. جلوی چشم هام رو مایع سرخی گرفت و هوشیاریم رو از دست دادم.
    ***
    پلک هام دوباره به هم چسبیده بودن. تلاشی برای تکون خوردن نکردم. صداهایی از نزدیکم به گوش می رسیدن. سعی کردم ناله کنم، اما به جاش خرخری از گلوم بیرون اومد. صداها بلافاصله قطع شدن و دستی روی موهام نشست. موجی از الکتریسیته از بدنم عبور کرد و چشم هام باز شدن. مایع چسبناک روی گونه هام پاشید و به پایین شره کرد. دست کرختم رو بالا آوردم و مایع رو لمس کردم. چشم هام سرخی روی دستم رو تشخیص دادن. خون؟ دوباره خر خر کردم و التهاب تار های صوتیم رو حس کردم. متوجه شدم که دوباره می تونم اشکال رو تشخیص بدم. نگاهم رو گردوندم که چشمم به جیمز افتاد. کنارم نشسته بود و نگاهم می کرد. صورتش چند تا خراش عمیق برداشته بود و شنلش پاره بود. پشت سرش، جاسمین به تنه ی درختی تکیه داده و ظاهرا خواب بود. گونه ها، اطراف چشم ها و بینیش پف کرده و سرخ شده بودن و رد اشک روی صورتش برق می زد. اسم جیمز رو صدا زدم اما صدایی از دهنم بیرون نیومد. دوباره دستش رو روی موهام گذاشت و شروع به حرف زدن کرد، اما صداهایی که از دهنش بیرون می اومدن تبدیل به اصوات گنگ و نامفهوم شده بودن. سعی کردم بهش بگم که نمی فهمم، اما فقط خر خر ازگلوم بیرون اومد. آهی کشید و چشم هاش رو بست. بلافاصله نیروی شدید و قوی ای از دستش به سرم منتقل شد و من از درد غرشی کردم. شنیدن صدای غرش حسابی شوکه ام کرد. هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم این طوری غرش کنم! نیرویی که به سرم منتقل شده بود انگار توی ذهنم مثل گرداب می چرخید و شکل حروف و صدا ها رو به خودش می گرفت. جیمز دوباره شروع به حرف زدن کرد و این بار، حروف توی ذهنم کنار هم قرار می گرفتن و جمله می ساختن.
    -تیلور، اون نور یه نفرین قوی بوده. من در واقع اون نفرین رو برای محافظت از خونه به کار بـرده بودم تا هیچ اهریمنی نتونه به خونه نفوذ کنه، اما از اونجایی که تو یه نایتی، نفرین بر ضدت عمل کرد. دفعه اول که با من وارد خونه شدی نفرین رو خنثی کردم تا آسیبی بهت نرسه. تا وقتی که توی خونه بودم مواظب بودم که بلایی سرت نیاد. اما بعد، یه دفعه یه موج جادوی قوی از توی جنگل بیرون اومد و من رو سردرگم کرد. دنبالش اومدم توی جنگل و فراموش کردم که باید مواظب نفرین باشم. من رو ببخش!
    چشم هام از شدت تعجب و ترس گرد شده بودن. سعی کردم بهش بفهمونم که بگه چه بلایی سرم اومده؟ انگار این نیروی ذهنی برای اون هم کار می کرد، چون معنی غرش ها و زجه هام رو فهمید و گفت:
    -اون نور، اهریمنی که وارد خونه می شه رو رسوا می کنه. یعنی اگه موجود تاریک به شکل دیگه ای در اومده باشه، شکل اصلی موجود رو نمایان می کنه. نور، معمولا برای موجودای تاریکی جذابیت خاصی داره و ناخودآگاه به طرفش جلب می شن. همین اتفاق برای تو هم افتاد. تو به یه کابوس فرو رفتی و تغییرشکلت شروع شد. البته مقاومت کردی و دوباره به حالت قبلت برگشتی. بعد با جاسمین به اینجا اومدی و این دفعه، نفرین قوی تر به سراغت اومد. حالا دیگه تغییرشکلت کامل شده. به شکل اصلیت در اومدی، موجود شب!
    موجود شب رو با لحن تلخی گفت. از شدت ترس و خشم، زبونم بند اومده بود. چشم هام پر از اشک شدن و قبل از این که بفهمم چی شده، اشک روی صورتم جاری شد. ابروهام رو از خشم در هم کشیده بودم و نعره می زدم. گرگینه خشمم رو می فهمید و درکم می کرد، اما برای آروم کردنم کاری نمی کرد. انگار می دونست برای تخلیه شدن به داد زدن نیاز دارم. جاسمین هنوز هم کنار تنه ی درخت خودش رو به خواب زده بود، اما از لرزش شونه هاش می فهمیدم داره در برابر بغضش مقاومت می کنه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و چهارم
    اون چیزی که تمام عمر ازش وحشت داشتم، حالا خودش رو تو وجودم نمایان کرده بود. بدتر از همه این بود که من یه نایت کامل نبودم! پدرم جادوگر بود و من نیمه جادوگر- نیمه نایت بودم! نعره هام رو به خاموشی رفتن و بی حال همون جا افتادم. جیمز بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد:
    -پاشو! بیا بریم خونه و ببینیم می تونیم یه راهی پیدا کنیم که تو رو برگردونه.
    دستش رو گرفتم و بلند شدم. لباس هام رو تکوندم و با نگاه غم آلودی به جاسمین نگاه کردم. جیمز به طرفش رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت. جاسمین با تکونی چشماش رو باز کرد و دستی به گونه هاش کشید تا رد اشک رو پاک کنه. بعد بلند شد و به طرفم اومد. دستش رو روی شونه ام گذاشت و فشار داد. می خواست بهم دلگرمی بده! حتی توان زدن یه لبخند زورکی رو هم نداشتم. به یه نگاه تشکر آمیز اکتفا کردم و راه افتادم. جیمز سمت راستم و جاسمین سمت چپم راه می رفتن. از محوطه پر از درخت که خارج شدیم، احساس امنیت کمی که تو وجودم بود از بین رفت. ترس ذره ذره به وجودم چنگ انداخت و بالا اومد. در یه لحظه حواسم کاملا به اطراف جمع شد. همه جا تاریک تاریک بود و کوچک ترین صدایی نمی اومد. مشکوک شدم، چرا صدای قدمای ما تو فضا نمی پیچید؟ چرا صدای نفس کشیدن خودم و بقیه رو نمی شنیدم؟ شک و ترس جلوی چشمام رو تیره کرده بودن!
    برای اطمینان پای راستم رو بلند کردم و محکم به زمین کوبیدم. صدایی بلند نشد! اما چند لحظه بعد، نیرویی برابر با ضربه ای که زده بودم بهم وارد شد و مجبورم کرد دو قدم عقب برم. جیمز و جاسمین ایستادن و یه دفعه چشمای جیمز از خشم درخشیدن. جاسمین دستاش رو به هوا بلند کرد و حرکت داد. بعد رو به جیمز چیزی رو فریاد زد که به صورت یه زمزمه توی فضا شنیده شد. من نتونستم درکش کنم. انگار جادوی ذهنی جیمز در مورد جاسمین کارساز نبود!
    جیمز به طرفم برگشت و به چشمام نگاه کرد. حرف جاسمین توی سرم پیچید:
    -منتظرمون بودن! اینجا رو نفرین کردن.
    مو های پشت گردنم راست ایستادن و موجود شب درونم با خشم و خودنمایی غرید. تلاش می کرد پوستم رو بشکافه و خودی نشون بده. سعی کردم فعلا بهش توجهی نکنم و به جیمز نگاه کردم که به شکل گرگ فوق العاده باشکوهی در اومده بود. شکل گرگی جیمز واقعی از اون جیمز بدلی خیلی باشکوه تر و بزرگ تر بود و با نور سرخ ضعیفی اطراف بدنش می درخشید. چشم های طلاییش از خشم می درخشیدن و دندونای سفید و براقش بیرون افتاده بودن و منتظر طعمه ای بودن تا تکه تکه اش کنن. موجود شب درونم اشتیاق گرگ رو برای خون درک کرد و با پنجه های تیزش بهم ضربه زد تا اجازه بدم ظاهرش رو نمایان کنه و همراه گرگ شکار کنه. سعی کردم کنترلش رو به دست بگیرم. این جا جای وحشی شدن نبود! ممکن بود اگه اجازه بدم باهام کاملا یکی بشه، دیگه نتونم برگردم. جاسمین کنارم اومد و با حرکت نرمی دور دوتامون یه سپر دفاعی کشید. سوالی نگاهش کردم که توی گوشم شروع به حرف زدن کرد و کلماتش توی سرم پیچیدن:
    -این سپر ما رو تا خونه محافظت می کنه. جیمز می مونه و باهاشون رو به رو می شه.
    با چشمای گشاد بهش نگاه کردم.
    -خودش به تنهایی؟ فکر نمی کنم اون قدر قوی باشه!
    -قوی باشه یا نباشه، اون یه رهبره و راهی می دونه تا شکستشون بده. من و تو باید بریم.
    مقاومت کردم و غریدم:
    -اصلا اونا کی هستن؟ منم می خوام تکه تکه...
    قسمت آخر حرفم رو خوردم. من نمی خواستم تکه تکه اشون کنم! جاسمین آهی کشید و در حالی که من رو بین درختای تاریک هل می داد، زمزمه کرد:
    -همون دختره ی وحشتناک چشم آبی و همراهاش، تیلور و جیمز بدلی!
    خونم توی رگام یخ زد. چند قدم جلو دویدم و جلوی جاسمین ایستادم.

    -جاسمین، ما باید برگردیم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و پنجم
    صدای زوزه ها و پنجه کشیدن های درونم به طرز خطرناکی می خواست ازم بیرون بزنه. نایت هم به اندازه من خطر رو حس کرده بود و میلش به کشتار بیشتر شده بود. بازوهای جاسمین رو گرفتم و با التماس گفتم:
    -باید برگردیم. من می دونم باید چه کار کنیم.
    نقشه ام رو توی ذهنم مرور کردم. جیمز قطعا برای نفرینی که گذاشته بود، راه باطل کردنی هم در نظر گرفته بود. اگه من اجازه بدم که موجود شب برای لحظاتی با من مخلوط بشه و بعد بلافاصله عقبش بزنم، زیاد فرصت اداره کردنم رو بهش نمی دم اما از قدرتش استفاده می کنم. در اون لحظه، این نقشه ی ناقص بهترین چیزی بود که به ذهنم اومده بود و امیدوار بودم باهاش بتونم هیاهوی درونم رو خاموش کنم. همچنین می خواستم اون دختر و نمونه های بدلی رو از نزدیک ببینم و بفهمم چی هستن و به اندازه ما قدرت دارن یا نه. جاسمین به تندی دستم رو گرفت و من رو کشید. معلوم بود که اون مخالفت می کنه. پا هام رو به زمین کشیدم تا مقاومت کنم، به لطف نفرین نیروم تحلیل رفته بود و مثل بچه چهارساله ای پشت سرش تلو تلو می خوردم.
    -جاسمین! جدی می گم. من یه نقشه دارم. اگه فقط بذاری که من...
    حرفم رو با لحن تیزی برید.
    -اصلا! من اجازه نمی دم که تو با این حال بد و وضعیت ناپایدار بری و خودت رو بندازی وسط معرکه! توی این وضعیت فقط همین رو کم داریم که شخص اصلی نقشه بمیره.
    یه لحظه تمام نقشه ام و نایت توی بدنم رو یادم رفت و با کنجکاوی گفتم:
    -شخص اصلی نقشه؟ تو داری یه چیزی رو قایم می کنی!
    جوابی بهم نداد. انگشت هاش دور مچم محکم تر شدن و تقریبا من رو به جلو پرتاب کرد. کم کم از پشت دیواره ی سپر دفاعیش، رگه های نور رو می دیدم. چشم هام با نا امیدی به فضای تاریک پشت سرم خیره شده بودن و ذهنم نمی تونست دست از فکر کردن به احتمالات برداره. اگه جیمز کشته می شد چی؟ اون وقت کی کمکم کنه؟ کی برام معنی حرفای جاسمین رو توضیح بده؟ اون یه رهبره و یعنی بهتر از هر کسی می دونه توی شرایط سخت و مرگبار چه کار می شه کرد. یعنی بدون اون من و جاسمین می تونیم دووم بیاریم؟ اگه جیمز کشته بشه، قطعا اون دختر و زیر دست های قلابیش می آن سراغ ما و دخلمون رو می آرن. نایت درونم خرخر و فش فش می کرد و حس می کردم چشم های سبزش در اثر عطش به سرعت تغییر رنگ می دادن و می چرخیدن. اگه تا چند دقیقه دیگه کاری نمی کردم احتمالا چشم های منم به همون حالت در می اومدن! صدایی از گلوم در اومد که شبیه به مخلوطی از ناله و غرغر بود. جاسمین نگاهی هم بهم ننداخت. کم کم موجود شب داشت روی دید چشم هام اثر می گذاشت و دنیا به صورت اشکال رنگی در می اومد. به محلی که دست جاسمین مچم رو چسبیده بود نگاه کردم. بقیه حواسم هم داشت با نایت مخلوط می شد و تپش نبضش و حرکت خون توی رگ هاش رو حس می کردم. صدای ضربان قلبش رو به وضوح می شنیدم و پلک زدنش رو حس می کردم. نفس کشیدنش رو با پوستم می فهمیدم. حتی انگار تکه هایی از افکارش که در هوا معلق بودن هم جذب من می شدن. تجربه ی حس کردن و فهمیدن همه چیز اون قدر ناب و تازه بود که با تمام وجود جذبش شده بودم. دیگه مقاومتی در برابر جاسمین نمی کردم. به اشکال رنگی پراکنده توی هوا نگاه کردم و با تمام حواسم حس کردم که ما کاملا از خطر دوریم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و ششم
    حواسم همچنین این رو هم حس می کردن که جیمز زخمی شده و انرژیش به سرعت تحلیل می ره. اگه می خواستم، همون لحظه به آسونی از جنگ جاسمین رها می شدم و به طرفش می دویدم. با قدرت سرشاری که حس می کردم، احتمالا توی دو صدم ثانیه همشون رو از پا در می آوردم! اما نایت که با من مخلوط شده بود خرخر آهسته ای کرد که به خوبی معنی اش رو فهمیدم. لب هام رو لیسیدم و سعی کردم به مزه ی بدنشون فکر نکنم تا نرم دنبالشون. چشم هام رو بستم و به ملاقات موجود شبی رفتم که تازه در حال شناختنش بودم. حسی مثل سبک شدن و همزمان محکم پایین افتادن پا هام رو در بر گرفت و بقیه بدنم به سرعت بی حس شد. چرخش چشم هام رو توی حدقه حس کردم و به سختی تلاش کردم تا از ذهن و روحم جدا بشم. نایت که بی صبرانه می خواست به هدفش برسه، بهم انرژی بیشتری داد و من به آسونی از روح و ذهنم کنده شدم و به جایی در درون خودم و اون سفر کردم. هیچ کدوم دقیقا نمی دونستیم اون جا کجاست. به سیاهی آسمون شب بود، اما در گوشه و کنار لکه های نقره ای درخشانی به چشم می خوردن. تنها نور موجود در فضا مال همون لکه ها بودن. نگاهم رو به نایت درونم دوختم که توی اون تاریکی فقط بدن بلند و قدرتمندش معلوم بود. چند قدم جلو تر اومد تا صورت کشیده اش روشن بشه. با چشم های سبز شفافش بهم نگاه کرد و لب های بی رنگش به لبخندی باز شدن. موهای نقره ایش رو که توی صورتش ریخته بودن عقب زد و لب هاش رو تر کرد. با یکی از بازو های بلند و قدرتمندش به من اشاره کرد تا نزدیک تر برم. من هم موهای قهوه ایم رو مرتب کردم و جلو رفتم تا نور چشم های سبزم رو درخشان تر جلوه بده. نایت جلو تر اومد. به پوستش که در اثر نور تغییر رنگ داده بود و سورمه ای شده بود، نگاه کردم. لباسی به تن نداشت و بهش احتیاج هم نداشت. اون یه موجود وحشی و تاریک بود و چیزی از حریم خصوصی انسانی نمی فهمید. با این وجود، شکوه و وقار خاصی در حرکات و حالت صورتش به چشم می خورد. خودم رو نباختم. من هم چیزی کم نداشتم، فقط قدم کمی کوتاه تر بود. نایت بالاخره شروع به حرف زدن کرد و با همون زبون خرخر و غرش گفت:
    -من حدس می زنم بیست و خرده ای ساله که حبس بودم...
    صداش تن عمیق و خوشایندی داشت و در قالب غرش ها و خرخر های کوتاه و واضح حرف می زد. چشم هاش رو به اعماق وجودم دوخت و ادامه داد:
    -حساب زمان از دستم در رفته، تیلور! چرا من رو حبس کردی؟
    توی صورتش هیچ حسی به چشم نمی خورد. زمزمه کردم:
    -چون تو خطرناک و ناخواسته ای! تو سیاه و پلیدی. منتظر فرصتی هستی برای این که کالبد من رو بشکافی و آزاد بشی!
    چشم هاش رو از چشم هام برداشت و به دست های مشت کرده ام دوخت. حرفی نزد، اما دوباره جلو اومد و رو در روی من قرار گرفت. دست راستش رو دراز کرد تا دست من رو بگیره. پرسیدم:
    -چرا باید بهت اعتماد کنم؟
    با صدایی آهسته گفت:
    -چون من تمام مدت داخل تو زندانی بودم! رفتار های انسانی رو یاد می گرفتم و سعی می کردم ذهنم رو پرورش بدم و با رشد ذهنیت تطبیق پیدا کنم. من از نایت های دیگه چندین قدم جلوترم.
    با لحن تلخی گفتم:
    -و به همون نسبت خطرناک تر!
    ما به آرومی و ملایمت حرف می زدیم و حرکاتمون همراه با آرامش بود. هیچ کدوم از ما قصد حمله نداشت. نایت می دونست که این فقط یه مذاکره است. با لحن سردی گفت:
    -اما حتی اون دختر موسیاه که آخرین نایت کامله هم چنین قابلیتی نداره. تو نشان های روی بدنش رو دیدی، تیلور. من هم دیدمشون و خوندمشون. نشان های حک شده روی بدن هر موجود شب، اتفاق های مهم زندگی اون رو می گن!
    با کنجکاوی پرسیدم:
    -زمانشون رو چطور؟
    خنده ی آهسته و آهنگینی کرد. لکه های نقره ای اطرافمون درخشیدن و بعد، یک دفعه خاموش شدن. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. دست موجود شب، دست من رو گرفت و اجازه ترسیدن رو بهم نداد. نزدیک گوشم زمزمه کرد:
    -رازش همینه... هیچ کس نمی دونه اون اتفاقا کی می افتن. به عهده ی خود فرده که برای زمان اتفاق افتادنشون تصمیم بگیره! چون هر یه قدمی که بر می داره، هر کاری که انجام می ده، نابودی یا پیروزی اون رو تعیین می کنه!
    دستش حرکت کرد و آستین لباسم رو تا آرنج بالا زد. یک دفعه، نشان های کج و معوج روی دستم شروع به درخشیدن با همون نور نقره ای کردن. نایت با لحن آرامش دهنده ای زمزمه کرد:
    -نشان هات می گن که تو بالاخره با من مخلوط می شی! از کجا معلوم...
    سرش رو عقب آورد و با چشم های زمردین براقش توی چشم هام نگاه کرد.
    -شاید اون اتفاق باید همین حالا بیفته!

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و هفتم
    کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به نشان های درخشانم دادم و زمزمه کردم:
    -نمی خوام هیچ اتفاق بدی بیفته! دوست ندارم تا وقتی دقیقا از توانایی هات باخبر نشدم، باهات مخلوط بشم.
    چشم های سبزش با برق آبی رنگی درخشیدن. به نرمی دو قدم عقب رفت و دوباره خنده ی آهنگینی کرد. در حالی که با زبون سرخ رنگش، لب هاش رو تر می کرد، نگاه بازیگوشانه اش رو به من دوخت. دستم رو بردم تا آستینم رو پایین بکشم. با لحن معترضی گفت:
    -چی کار می کنی؟ تازه می خواستم اونا رو برات بخونم.
    نگاهم رو به زمین دوختم. گفتم:
    -نه! نمی خوام با اطلاع از این که چی پیش رومه، جلو برم. ممکنه تصمیمم عوض بشه!
    سرش رو کج کرد و موهای نقره ایش توی صورتش ریختن. تضاد موهای روشنش و رنگ سورمه ای پوستش، چشم هام رو خیره کرده بود. لبخندی زد و گفت:
    -این کارت هم عاقلانه ست و هم احمقانه! حالا که نمی خوای باهات مخلوط بشم…
    چشم های سبز روشنش بیشتر از همیشه درخشیدن.
    -بذار به عنوان راهنما تو گوشت زمزمه کنم!
    به فکر فرو رفتم. راهنمایی هاش در مقابله با یه نایت دیگه احتمالا می تونست به درد بخور باشه و اگه با من مخلوط نمی شد، قابلیت استفاده از طلسم فرمان یا چیز دیگه ای رو نداشت. سرم رو بلند کردم و توی چشم هاش خیره شدم. تار موهای قهوه ای که روی صورتم افتاده بودن رو عقب زدم و دستم رو دراز کردم.
    -قبول.
    لبخندش محو شد و دست بیش از حد بلندش رو جلو آورد تا باهام دست بده. لکه های نقره ای اطرافمون دوباره ظاهر شدن و شروع به تپیدن کردن. نور بیشتر و بیشتر اطرافم رو گرفت و دوباره حس سبکی و پایین افتادن توی پاهام پیچید. حس کردم که دوباره سنگینی بدنم بهم برگشته و چشم های عجیب و نیمه نایتم، دیدن رو برام سخت کرده. فشار دست های جاسمین رو روی مچم حس کردم و بوی گرگ زخمی و خون آلودی که توی جنگل بود رو شنیدم. چشم هام رو بستم و سعی کردم به حالت انسانی برگردم. نقشه های جاسمین و جیمز هرچی که بودن، می تونستن صبر کنن. تارهای صوتیم دوباره از هم باز شدن و التهابشون کم شد. حواس قویم به حواس انسانی تغییر کردن و دیگه نتونستم صدای قلب جاسمین یا نفس کشیدنش رو بفهمم. تکه های رنگی توی هوا محو شدن. نایت درونم خیلی وقت بود دست از پنجه کشیدن و خرخر کردن برداشته بود و حالا، حضورش رو کنار گوشم حس می کردم. نیروی ذهنیم رو به سمت سپر محافظ جاسمین سوق دادم و شکافی توش ایجاد کردم. جاسمین که این رو حس کرده بود، سریع به طرفم برگشت و داد زد:
    -داری چی کار می کنی؟
    اما من نیروی ذهنم رو به سمت دستام بردم. با یه حرکت سریع و محکم، مچم رو از چنگ جاسمین نجات دادم و به طرف شکاف شیرجه رفتم. جاسمین سریع دست به کار شد تا شکاف رو ببنده، اما من ازش گذشتم و با سر روی چمن ها افتادم. بلافاصله هجوم نیرو های تاریک اطراف رو با حواس جادوگریم حس کردم. از جا بلند شدم و به فریاد های جاسمین اعتنا نکردم. نایت کنار گوشم زمزمه کرد:
    -نترس! اون می ترسه که دنبالت بیاد. می دونه که اگه سپرش رو بشکنه، زیاد دووم نمی آره.
    برجسته شدن رگ های بدنم رو حس کردم. انرژی حالا به تمام عضلاتم راه پیدا کرده بود و من رو برای یه دویدن حسابی آماده می کرد. نفس عمیقی کشیدم و از جا کنده شدم. پاهام به سختی به زمین برخورد می کردن و درخت هایی که دو طرف راهم بودن، به صورت لکه های تار و محو دیده می شدن. برای یک لحظه یاد موقعی افتادم که با کالسکه به سمت سرزمین های تاریکی می اومدیم. اون موقع من عکس درخت های تار و محو رو توی دفترچه ام کشیده بودم و به جاسمین نشون می دادم. این دفعه داشتم از دست جاسمین فرار می کردم. نایت خنده ای سر داد که زیاد آهنگین نبود و بیشتر حالت وحشیانه داشت. با صدای بمش کنار گوشم فریاد زد:
    -تندتر! میزان انرژی ای که توی وجودت فریاد می کشه رو حس کن!

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    اممم عیدتون مبارک :D
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتاد و هشتم
    به عضلات پاهام فشار آوردم. برخورد باد با صورتم و پیچیدنش لای مو هام رو حس می کردم. سعی می کردم از راه بینی نفس بکشم تا کنترل بیشتری روی انرژیم داشته باشم. دست های نامرئی نایت رو روی پشتم حس می کردم و همین بهم نیرو می داد. اون قرار نبود ترکم کنه! هرچی بیشتر به ناحیه مرکزی و تاریک جنگل نزدیک می شدم، صدای خش خش برگ ها زیر پام محو تر می شدن و باد کمتر می وزید. حس کردم که نایت به پشتم چنگ زد تا متوقفم کنه و انگشتاش توی گوشتم فرو رفتن. سردرگم از تصمیمش، ایستادم. توی گوشم زمزمه کرد:
    -اگه جلوتر بریم وارد محدوده ی قدرت اونا می شیم. درسته که اون گرگینه دورگه ضعیفشون کرده، اما بازم نمی تونیم خطر کنیم. اون نایت وجود همنوعش رو حس می کنه و به هیجان می آد. فقط باید صبر کنی و پنهان بشی!
    به اطراف نگاه کردم. انبوه درخت ها در نگاه اول جای مناسبی به نظرم اومد، اما بعد متوجه شدم فاصله ی بینشون بیشتر از اون چیزیه که من رو مخفی نگه داره. تصمیم گرفتم بین دو تا درخت بلند و قطور بشینم و با تاریکی خودم رو استتار کنم. به اطرافم توجه کردم‌ و حواسم رو روی محیط اطراف متمرکز کردم. حجم زیاد نیروی تاریک رو می فهمیدم و وجود یه همنوع خودم صد متر دورتر و دو تا موجود توخالی اطرافش رو تشخیص می دادم، اما چیزی که بیشتر از همه حس می کردم وجود یه منبع انرژی خالص در قالب یه گرگ بزرگ و زخمی بود. از بین تمام حواسی که با موجود شب مخلوط شده بودن، حس انسانی دلسوزی راهش رو به وجودم باز کرد. با تمام وجود می خواستم جلو برم و به جیمز کمک کنم، اما نایت و مغزم چیز دیگه ای می گفتن. بی صدا نفسم رو بیرون دادم و دعا کردم که زخم هاش اون قدر عمیق نباشن که از پا درش بیارن. با نزدیک شدن حجم انرژی تاریک، حس دلسوزیم از بین رفت و احساس خطر جاش رو گرفت. حرکت کردن همنوعم رو تشخیص دادم و متوجه شدم که حرف نایت به حقیقت پیوسته و اون حضورم رو حس کرده. موجودات توخالی همون جا موندن و به جنگ با گرگینه ادامه دادن. از سرجام تکون نخوردم و تا جایی که می شد بی صدا نفس کشیدم. حضور نایت کنار گوشم تنها چیزی بود که باعث می شد خونسردیم رو حفظ کنم. حالا فقط بیست متر با اون دختر فاصله داشتم⁦. ظاهرش همون طور بود که به خاطر می آوردم. موهای سیاه و بلندش توی صورتش ریخته و تضاد خوبی با پوست رنگ پریده اش ایجاد کرده بودن، اما نمی تونستن برق چشم های آبی روشنش رو پنهان کنن. لب هاش باریک و بی رنگ بودن و با حالت بی احساسی به هم فشرده شده بودن. شنل سیاه و زیباش پشت سرش به آرومی پیچ و تاب می خورد و پاهای چکمه پوشش به سمت من می اومدن. از سرتاپا سیاه پوشیده بود، درست مثل دفعه قبل⁦. دستکش های سیاهش دست هاش رو از آرنج می پوشوندن، اما انگشت هاش رو نه. انگشت های باریکش به حالت مشت، با هم چفت شده بودن. هر قدمی که برمی داشت میزان انرژی تاریکی که به پوستم فشار می آورد بیشتر می شد، اما نایت بهم نیرو می داد و باعث می شد دووم بیارم. به پنج قدمی ام که رسید ایستاد و من رو برانداز کرد که باحالت خونسردی، چهارزانو بین درخت ها نشسته بودم و نگاهش می کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا