رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
[HIDE-THANKS]پست شصتم
صدا های محوی رو تو سرم می شنیدم.
-نمی فهمم برای چی این قدر نگرانشی مکس.
-خودمم نمی دونم.
-هر دقیقه یه رفتار خاص از خودت نشون می دی.
-این قراره یه توهین باشه؟
لای یه پلکم رو به زور باز کردم. از شوک صورتی که جلوم دیدم چشم هام باز باز شد و تکون شدیدی خوردم. صورت از این حرکت من عقب رفت و صدایی پیروزمندانه از کنار گوشم گفت:
-به هوش اومد!
به صورتی نگاه کردم که یه لحظه فکر کرده بودم صورت همون دختر وحشتناکه. اما خب، صورتی که الان جلوم می دیدم صورت یه پسر بود و اون پسر کسی جز سردسته گرگینه ها نبود. به طرفی نگاه کردم که صدا اومده بود. صورت آشنای دیگه ای رو دیدم. با تعجب و ترس گفتم:
-استاد... استاد مکس؟!
و درحالی که سرجام می نشستم پرسیدم:
-من کجام؟ چه جوری نجات پیدا کردم؟
مکس به جیمز نگاه معنی داری کرد. جیمز چشم غره ای بهش رفت و دوباره روی صورت من متمرکز شد. خم شده بود و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود تا بتونه با دقت بررسیم کنه. لرزیدم و خودم رو جمع کردم. به اطرافم خیره شدم. در نگاه اول، فهمیدم که توی یه فضای بسته بودم و راه فراری وجود نداشت. زمین و دیوار ها سنگی بودن و گرد و غبار روشون رو پوشونده بودن. به نظر می اومد توی یه غار زیرزمینی هستیم؛ با این وجود نور زیادی همه جا رو روشن کرده بود. زمینی که روش دراز کشیده بودم خیلی سرد بود. صدای جیمز که خطاب به مکس حرف می زد من رو از جا پروند:
-تو می خوای شروع کنی یا من همه چیزو بهش بگم؟
-خودم این کارو می کنم. تو می تونی بری به کارهای "مهمت" برسی.
جیمز این کنایه رو نشنیده گرفت و صاف ایستاد و به طرف یکی از دیوار های سنگی غار راه افتاد. وقتی به دیوار رسید، دستش رو روی یکی از سنگ ها گذاشت و ناگهان ناپدید شد! فریاد خفیفی کشیدم و به طرف دیوار پشت سرم خزیدم. زانو هام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم به یاد بیارم که چرا من این جام. صحنه هایی از شب قبل به ذهنم هجوم آوردند. دست چپم بی اختیار بلند شد و به محلی روی بازوی راستم کشیده شد که اون گرگینه گاز گرفته بود. جفت دست هام رو بلند کردم و جلوی چشمم گرفتم. پوست سوخته اشون ترمیم شده بود و دست راستم دیگه درد نمی کرد. با تردید پرسیدم:
-چه طوری...؟
مکس کنارم نشست و لبخند دلگرم کننده ای بهم زد. آب دهنم رو قورت دادم و به دست هام نگاه کردم. مکس با صدای آرومی گفت:
-تیلور، تو باید همه چی رو بدونی. بعد از اون حق تصمیم گیری داری. حقایق تلخ تر از اونیه که فکر می کنی. بذار از همون وقتی شروع کنم که جلوی حاکم قسم خوردی که به عنوان اسلحه اش در برابر حاکم طبیعت نقش بازی کنی... من فکر می کردم خودت که توی سرزمین های طبیعت بزرگ شدی متوجه شده باشی که حمله هایی که ظاهرا از جانب حاکم طبیعت بود، با حمله های واقعی اون خیلی فرق داشت.
به حافظه ام فشار آوردم و اخم کردم. چیزی یادم اومد. آروم گفتم:
-اتفاقا متوجه شده بودم. همون شبی که قصر منفجر شد شک کردم. آخه حاکم طبیعت اول یکی دوتا انفجار برای اعلام وجود ایجاد می کنه و بعد مبارز هاش رو جلو می فرسته. اما اون شب، با وجود این که گفته می شد که حمله ی حاکم طبیعته، فقط انفجار ایجاد می شد و هیچ اثری از مبارزا نبود.
مکس با هیجان گفت:
-درسته! حمله ها از جانب حاکم طبیعت نبودن. حتی مبارز ها هم شبیه مبارز های واقعی طبیعت نبودن. فقط شبیه چندتا آدم بودن که از یه کنده ی درخت توخالی به جای زره استفاده کرده ان. با این حال مردم سرزمین های تاریکی که این ها رو نمی دونستن، باورشون شد که حاکم طبیعت با اونا دشمنه. می بینی؟ نقشه ی هوشمندانه ایه. این طوری هربار که این مبارزای قلابی شکست می خورن مردم بیشتر به قدرت حاکم امیدوار می شن. اونا حتی به این فکر نمی کنن که مبارزای طبیعت چطوری اون همه راه رو از سرزمین خودشون تا اینجا پیاده اومدن، یا این که چرا هیچ اسلحه ای به جز یه نیزه ندارن؟ معنی حرفام رو متوجه می شی؟
سری به معنی "آره" تکون دادم؛ به عمق مسئله پی بـرده بودم. در حالی که سخت توی فکر بودم گفتم:
-یعنی می گی این حمله ها فقط یه چیزی برای حواس پرتیه؟ که حواس مردم رو از یه موضوع مهم تر منحرف کنه؟
مکس با هیجان بیشتری گفت:
-تو باهوش تر از اونی هستی که فکر می کردم! آره، قضیه دقیقا همینه. حاکم نمی خواد مردم بفهمن که اون داره واقعا چه کار می کنه و واسه همین حواسشون رو با این حمله های الکی به کلی پرت کرده. اما خب، اطرافیان حاکم بهش مشکوک شدن. اونا کم کم پی بردن که حاکم داره دنبال یه نیروی بزرگ و عظیم می گرده. همون نیرویی که مردم سرش یه شورش حسابی راه انداختن و رهبرها از پنهان کاری حاکم در موردش دیوونه شدن. همون نیروی نفرین شده ای که سه، یعنی چهار ماه پیش یکی از قوی ترین و خوش قلب ترین آدم های این سرزمین رو به یه موجود سخت و سنگی تبدیل کرد.
با جمله ی آخرش سرم رو بلند کردم و مستقیم به چشم هاش نگاه کردم:
-منظورت از حرف آخرت چی بود؟
-همه چی به موقعش. فکر می کنم به اندازه کافی بهت توضیح دادم. حالا حق انتخاب با توئه. می خوای طرف حاکم رو بگیری یا این که به من و بقیه رهبر ها کمک می کنی که جلوش رو بگیریم و از تخت بکشیمش پایین؟
کمی فکر کردم. این، تصمیم ساده ای نبود. به این فکر کردم که می تونستم جواب همه ی معما ها رو پیدا کنم، بفهمم واقعا کی هستم و چه نیروهایی دارم و به روشن کردن راز تاریک جنگل ممنوعه کمک کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-من به شما کمک می کنم.
صورت مکس پر از خوشحالی، هیجان و اطمینان شد. با صدای مطمئنی گفت:
-می دونستم قبول می کنی! می تونیم تمرینات آموزشیت رو هم ادامه بدیم.
-فقط قبلش یه چیزی رو بهم بگو. من چه جوری از دست اون گرگینه ی وحشتناک نجات پیدا کردم؟
این رو که گفتم مکس از خنده منفجر شد. با خنده اش، شوکه شده تکونی خوردم و دست هام رو مشت کردم. مکس با سرفه ای سعی کرد خنده اش رو تموم کنه و گفت:
-منظورت از گرگینه ی وحشتناک، جیمزه؟
-هان؟ جیمز؟ نه، نه! من دارم در مورد گرگینه ای حرف می زنم که دیشب من رو گاز گرفت و می خواست من رو بخوره.
در حالی که سعی می کرد نخنده گفت:
-خب، همون جیمز رو می گی دیگه! این که توی چنگ اون گیر افتادی از خوش شانسیت بود...(ابروی بالا رفته ام رو دید و به سرعت اضافه کرد) یعنی، منظورم این نبود که گاز گرفته شدنت و این چیز ها خوش شانسی بوده، نه! ولی خوش شانس بودی که اون موقع آفتاب کم کم داشت طلوع می کرد و موقعی که اون می خواست تو رو مثل یه شکار، تکه تکه کنه، آفتاب کامل طلوع کرد و گرگینه ها به حالت اولشون برگشتن. اون هم وقتی متوجه شد که تو رو پیدا کرده سریع به این جا آوردت.
-یعنی من گرگینه نشدم؟
مکس لحظه ای مکث کرد تا نفس بگیره.
-چرا باید گرگینه بشی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
-خب اون من رو گاز گرفت!
روش رو برگردوند تا من خنده اش رو نبینم!
-اگه یکی دو ساعت معطل می کردیم الان شده بودی. همه چیز رو به راهه. تا وقتی که یه جای امن تر پیدا کنیم باید همین جا بمونی.
از جا بلند شد و بدون یه کلمه ی دیگه، دستش رو روی سنگ دیوار غار گذاشت و غیب شد. سرم از حجم زیاد اطلاعاتی که دریافت کرده بودم گیج می رفت. واقعا خوش شانس بودم که توی چنگال جیمز گیر افتاده بودم؛ اگرنه می مردم و هیچ کس هم نمی فهمید. برای هضم این موضوع به زمان نیاز داشتم. بنابراین سرم رو روی همون زمین سرد و سنگی گذاشتم تا کمی بخوابم.



[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و یکم
    چند هفته از رفتنم به غار می گذشت. توی اون مدت تمام رهبر ها به دیدنم اومده بودن. چندتاشون رو قبلا ندیده بودم، مثل شاینا که رهبر شبتار ها بود(که دقیقا نمی دونستم چه جور موجوداتی اند) و سیلک که رهبر پوکا ها بود(یه نوع روح جادویی کوچیک که نشونه های سبز رنگ روی بدنش داشت). مکس تمام مدت من رو در مورد سرزمین های طبیعت سوال پیچ می کرد و اینکه آروم بمونم و به تک تک سوال ها جواب بدم کار سختی بود. جیمز هم سرش به کار خودش گرم بود و چند تا از شمشیر های دست ساز خودش رو تیز می کرد یا روی چاقویی که داشت می ساخت کار می کرد. اون هم مثل هر گرگینه ای، توی ساختن انواع سلاح ها مهارت خاصی داشت. چند بار کنارش نشسته بودم و محو کارش شده بودم. سعی کرده بودم ازش سوال هایی بپرسم، اما جواب های چندان واضحی نمی داد.
    -داری چی می سازی؟
    -چاقو.
    -دوست داری چاقو بسازی؟
    -شاید.
    -شمشیر هم می سازی؟
    -بعضی وقت ها.
    -پس از چاقو و شمشیر خوشت می آد؟
    -نه.
    و من سعی کرده بودم بفهمم چطور می شه ساختن چاقو رو دوست داشت ولی خود چاقو رو نه. هر روز چندین ساعت با مکس تمرین می کردم و مهارت هام کم کم پیشرفت می کرد. تا حالا موفق شده بودم کاری کنم که سنگ های ریز به صورت رگباری به سر و صورتش پرت بشن، اما هنوز روی کنترل نیروم تسلط چندانی نداشتم. مکس همیشه پرانرژی و سرحال بود و می گفت:
    -انتظار که نداری از همین اول کار به کل جادوت مسلط بشی، هان؟!
    -ولی من فکر می کردم پیشرفتم سریع تر باشه!
    -فکر بی خود و مسخره ایه. تازه سه هفته از شروع تمریناتت می گذره. تو حداقل سه ماه لازم داری تا روی یه چیزایی مسلط بشی.
    و من با حسرت و افسوس آه می کشیدم و اون می خندید. جیمز بعضی وقت ها در حالی که یکی از شمشیر های تازه ساخته شده اش رو تیز می کرد، از دور ما رو نگاه می کرد و حاضر بودم قسم بخورم که یه بار لبخندش رو از دور دیده بودم. مکس حرفم رو باور نمی کرد:
    -لبخند؟ جیمز؟ داری من رو گول می زنی یا خودت رو؟!
    -قسم می خورم! خودم دیدم. همون دفعه ای که موفق شدم زیر پات رو خالی کنم و تو از پشت خوردی زمین.
    -آهان! پس لبخند نبوده. یه جور ابراز احساسات شیطانی به زمین خوردن من بوده!
    -من دارم بهت می گم، اون یه لبخند بود!
    اما خب، مکس هنوز کمی با جیمز "مشکل" داشت و حاضر نبود حرف من رو قبول کنه. چندبار تلاش کردم که دلیل مشکلش با جیمز رو بپرسم اما هر بار ماهرانه بحث رو عوض می کرد و من کنف می شدم. تنها راهی که داشتم این بود که از جیمز بپرسم. این شد که یه بار امتحان کردم.
    -سلام. داری چی کار می کنی؟
    -این چوب رو برای دسته ی چاقو می تراشم.
    -خسته نشدی؟ شب و روز داری روی چاقوت کار می کنی.
    -نه. برای چی اومدی این جا؟
    -من... خب راستش یه سوال داشتم.
    سرش رو از روی چوب بلند نکرد و به کارش ادامه داد.
    -می شنوم.
    نفس عمیقی کشیدم. هرچی سریع تر می رفتم سر اصل مطلب بهتر بود.
    -من فهمیدم که تو و مکس با هم دیگه مشکل دارید. دلیلش چیه؟
    معلوم بود که انتظار این سوال رو نداشته، چون شوکه شده تکونی خورد و دستش که مغار* رو نگه داشته بود، روی دستی فرود اومد که چوب رو ثابت نگه داشته بود. خون از زخمش بیرون زد و ابروهاش از درد توی هم رفت. دست هام رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:
    -ای وای! بذار کمکت کنم.
    -نه، نمی خواد. زخم عمیقی نیست.
    و یه دستمال دور انگشت زخمیش پیچید و دوباره مشغول کار شد. من هم که به کل سوالم یادم رفته بود از اون جا دور شدم و تا شب یادم نیفتاد که جیمز سوالم رو جواب نداده. شب، کلی خودم رو لعنت کردم که چرا نایستادم تا جوابم رو بگیرم. مکس تمام مدت زیرچشمی قیافه ی گرفته ی من رو نگاه می کرد و بلافاصله روش رو برمی گردوند تا خنده اش رو ازم مخفی کنه. خودم هم که بعدا توی آینه خودم رو با موهای سیخ سیخ شده(از بس دستم رو توشون فرو کرده بودم) و چشم های نیمه باز و لب پایین جلو اومده دیدم، خنده ام گرفت. همه چیز خوب پیش می رفت تا این که یه شب، یه کابوس قدیمی دوباره مهمون خواب آروم من شد.

    *مغار: وسیله ای تیز و برنده که در هنر منبت جهت کنده کاری و تراشیدن چوب مورد استفاده قرار می گیرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و دوم
    کابوس وحشتناکی بود. باز هم پدر و مادرم زیاده روی کرده بودند و کنترلی روی حرکاتشون نداشتند. الـ*کـل زیاد از حد کاملا اختیارشون رو ازشون گرفته بود. با وحشت به تیلور پانزده ساله ای نگاه می کردم که با گیجی به مادرش نگاه می کرد. مادری که همیشه براش مهربون بود و کمکش کرده بود. پدری که کمی از نایت بودن فرزندش سرخورده بود، اما تا حد توانش حمایتش کرده بود. حالا هردوشون به یه موجود دیگه تبدیل شده بودند. تیلور کوچک تر پرسید:
    -اون چیه؟
    به لیوان پری اشاره می کرد که پدر می خواست سر بکشه. پدر لیوان رو پایین آورد و خندید. خنده اش ترسناک بود، مثل خنده های واقعیش گرم نبود. مادر هم همراهیش کرد. تیلور کوچک تر بلافاصله متوجه شد که پدر و مادرش حالت عادی ندارند. بار ها دزدکی از خونه بیرون رفته و با ایوی از جلوی کافه های کثیف رد شده بودند و اون آدم هایی رو دیده بود که تا حد مرگ مـسـ*ـت کرده بودند و آواز می خوندند یا سیگارشون رو روی چونه ی هم خاموش می کردند. تیلور هربار از دست اون آدم ها فرار کرده بود، اما حالا پدر و مادر خودش مثل اون آدم ها شده بودند. همون لحظه بود که این حقیقت دردناک رو کشف کرد. این که پدر و مادرش هم مثل هر آدم دیگه ای اشتباه می کنند و کامل نیستند. تصوراتش به هم ریخت. تا حالا مادرش رو به صورت فرشته ی محافظی می دید که هرکاری رو درست انجام می ده و می تونه در برابر هرچیزی از تیلور محافظت کنه. پدرش براش قهرمان بزرگ و با ابهتی بود که همیشه مشکلات رو راحت حل می کرد و هیچ وقت تو کارش تردید نمی کرد. اما آدم هایی که جلوش می دید، زمین تا آسمون با تصوراتش فرق داشتند. تیلور کوچک تر فقط به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و تلاش کرد گوش هاش رو روی خنده های غیرعادی پدر و مادرش ببنده و فکر کنه که فردا اونا دوباره همون فرشته و همون قهرمان هستن. اما فردا، همه چی عوض شد.
    ****
    با تکون های یه نفر از خواب بیدار شدم. لای یک چشمم رو باز کردم. مکس بود. گفت:
    -حالت خوبه، تیلور؟ داشتی تو خواب حرف می زدی.
    چشم هام باز باز شد. موهای قهوه ایم رو از صورتم کنار زدم و نشستم. چی گفته بودم؟ با لکنت گفتم:
    -ح... حرف می زدم؟
    -آره، مثل این بود که داشتی با یکی دعوا می کردی. بعدم شروع کردی به داد کشیدن و همه رو بیدار کردی.
    همه؟... از بالای شونه ی مکس نگاه کردم. اگه تو وضعیت بهتری بودم قطعا می زدم زیر خنده، اما الان داشتم از خجالت آب می شدم. بلاد، کلاود، الویس، جیمز و سیلک اون جا ایستاده بودند. شاینا هم به شونه ی جیمز تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود. بلاد شنلش رو نصفه نیمه پوشیده بود و لباس هاش به هم ریخته بودند. موهای کلاود و جیمز به هم ریخته بود و شنل هاشون رو نپوشیده بودند. الویس هم چند تا از دکمه های لباسش رو نبسته بود. از خجالت گر گرفته بودم و حس می کردم دارم آب می شم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و سوم
    با خجالت گفتم:
    -اوه... من... من خیلی معذرت می خوام...
    بلاد، کلاود و الویس سری تکون دادند؛ اما جیمز اصلا متوجه حرفم نشد. هنوز کاملا بیدار نشده بود و مثل خوابگرد ها به اطراف نگاه می کرد. همون لحظه بود که چیز عجیبی رو دیدم. مطمئن بودم، کاملا مطمئن بودم که رنگ مردمک چشم های نیمه بازش دیگه آبی روشن نیست. رنگشون طلایی تیره شده بود. وقتی داشت بر می گشت که پشت سر بقیه بره به مخفیگاه جدای خودشون، آستین مکس رو کشیدم و نامحسوس به جیمز اشاره کردم. نگاهی به اون انداخت و با گیجی اخم کرد، نفهمیده بود. توی جام نیم خیز شدم و لب زدم:
    -چشماش!
    باز هم نفهمید چی رو می گم. بهم نگاهی انداخت و گفت:
    -بهتره بخوابی. فردا قراره حسابی تمرین کنی.
    و رفت. دوست داشتم سرم رو محکم به دیوار سنگی پشت سرم بکوبم. چرا رنگ طلایی به این واضحی رو ندید؟ روی زمین ولو شدم و به سقف غار نگاه کردم. اگه روی پنجه پام می ایستادم، می تونستم دستم رو بهش بزنم. البته ترجیح می دادم این‌ کارو نکنم؛ چون گرد و غبار ها روی سرم می ریختن! به جاش به دیوار های سیاه و سنگی که اطرافم رو احاطه کرده بودن، خیره شدم و به این فکر کردم که چطور، صبح ها این جا یک دفعه طوری روشن می شه که انگار یک لوستر بزرگ به سقف وصله؟ با همین افکار خوابم برد. تا صبح دیگه خواب ندیدم.
    ******
    صبح با صدای پرانرژی مکس بیدار شدم.
    -تیلور! ساعت هشته! نمی خوای بیدار شی؟
    غر غر کردم:
    -اوه، فقط پنج دقیقه ی دیگه!
    -نه، نمی شه. باید همین الان بیدار بشی یا به روش های دیگه ای عمل می کنم!
    غلتی زدم و غرولند مختصری کردم. صداش پر از شیطنت شد.
    -که بیدار نمی شی، هان؟
    -فقط پنج دقیقه!
    -پس به روش دوم عمل می کنم.
    بهش توجهی نکردم. اما بلافاصله پشیمون شدم. زمین زیر پام به شدت شروع به لرزیدن کرد و سنگ های ریز، رگباری به صورت و بدنم پرت شدند. داد کشیدم و دست هام رو جلوی صورتم گرفتم. بیشتر از اون تحمل نکردم. از جام پریدم و به حالت نیم خیز نشستم:
    -بسه! بسه! بیدارم!
    لرزش زمین و رگبار سنگ ها اول کم و بعد متوقف شدند. دست هام رو از جلوی صورتم پایین آوردم و چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم صورت پیروز مکس بود که لبخند دندون نمایی زده بود. با نگاهم براش خنجر پرت کردم و آروم از جام بلند شدم. دماغم رو با نارضایتی بالا کشیدم و اعتراض کردم:
    -فقط می خواستم پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
    -واقعا؟ یعنی "فقط" پنج دقیقه می خوابیدی؟
    -معلومه! من رو حرف خودم می مونم.
    -باشه، راست می گی. حالا بیا بریم!
    غریدم:
    -من هیچ وقت دروغ نمی گم!
    و پشت سرش رفتم و چشم هام رو مالیدم. دوباره دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
    -نمی شه اول یه چیزی بخورم؟
    -باید با شکم خالی این تمرین رو شروع کنی. می دونی چرا؟
    -...چرا؟
    دوباره همون لبخند دندون نما رو زد.
    -از این طرف.
    به محض این که پام رو توی محوطه ی بیرون غار گذاشتم، فریاد تعجبم بلند شد.
    -تو چی کار کردی؟!
    لبخندش وسیع تر شد و گفت:
    -تا حالا به اندازه کافی بهت یاد دادم که بتونی شکار کنی! با این حال احتمالا شکار کردنت تا نزدیک ظهر طول می کشه. اون وقت می تونی حاصل شکارت رو کباب کنی و بخوری؛ اگه نتونستی هم...
    نگاهش با شیطنت برق زد:
    -مجبوری تا موقع شام گرسنه بمونی.
    چشم هام گشاد شد. من گرسنه بمونم؟ به هیچ وجه. به محوطه نگاه کردم که پر از حیوون های عجیبی بود که لحظه ای مرئی و بعد نامرئی می شدند. مکس عقب رفت و کنار جیمز ایستاد که به شکل گرگ سیاه و بزرگی در اومده بود. داد زد:
    -حاضری؟...شروع کن!
    آب دهنم رو قورت دادم و به سمت یکی از حیوون هایی که مرئی شده بود هجوم بردم.

    [/HIDE-THANKS]
    فردا دو تا پست دیگه می ذارم.
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و چهارم
    برای دهمین بار سعی کردم دم یکی از حیوون های کوچیک رو بگیرم که از چنگم فرار کرد. عرق از پیشونیم سر می خورد و از نوک دماغم می چکید.نفس هام بریده بریده شده بودن. مکس با تاسف سری تکون داد و چرخید تا به سمت مخفیگاه بره:
    -من می رم دستشویی. تو این فاصله تو یه استراحت بکن و (به جیمز اشاره کرد) تو هم هیچ کمکی بهش نکن.
    بعد از اینکه توی مخفیگاه ناپدید شد، گرگ نگاهی به من کرد و شروع به تغییرشکل دادن کرد. کمی بعد، جیمز روی زمین ایستاده بود و نگاه تاسف باری بهم می انداخت. نگاهش رو با نگاه ملتمس و مظلومی جواب دادم. تنها امیدم این بود که جیمز بهم کمک کنه وگرنه باید تا شب گرسنگی می کشیدم. نگاه تاسف بارش پر از تمسخر شد و پرسید:
    -یعنی واقعا تحمل گرسنگی رو نداری؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم و چشم هام رو تا حد ممکن باز کردم تا مظلوم ترین قیافه امو بگیرم. با حالت متفکری یه دستش رو به چونه اش کشید و به یکی از اون حیوون ها زل زد. بلافاصله سرعت حرکت حیوون کم شد و دیگه نتونست نامرئی بشه. توی هوا دست و پا می زد و سعی می کرد خودش رو از چنگ جیمز خلاص کنه. خاطره ای توی ذهنم زنده شد.
    "فلینک تقلا می کرد به شکل حباب در بیاد، اما نمی تونست. لوناتیک با حالت هشدار دهنده ای گفت:
    -جیمز! بذار به شکل حباب در بیاد، تو نمی تونی یه فلینک رو شکار کنی!"
    نفسم رو با صدای بلندی حبس کردم و دستم رو بالا بردم تا موهام رو از صورتم کنار بزنم:
    -این... این همون کاری نیست که با اون فلینک کردی؟!
    -اوهوم.
    و با نگاه کردن به سمت مخفیگاه، حیوون رو رها کرد و موجود بیچاره با ضعف روی زمین افتاد. جیمز با نگاه جدی بهم خیره شد و گفت:
    -اگه گرسنه بمونی انرژیت تحلیل می ره و دوباره به دست آوردنش زمان زیادی می خواد که ما اصلا نداریم. فقط به خاطر همینه که دارم کمکت می کنم. اون حیوون دیگه انرژی زیادی براش نمونده؛ پس می تونی وقتی مکس اومد راحت بگیریش. اگه نتونی این کارو بکنی... خب اون وقت معلوم می شه واقعا ضعیفی.
    ابروهام به هم گره خوردن.
    -من اون قدر ها ضعیف نیستم.
    حالت صورتش تغییری نکرد. دوباره شروع به تغییرشکل دادن کرد و به شکل گرگ در اومد. همون لحظه مکس از مخفیگاه بیرون اومد. نگاهی به من انداخت و بعد به جایی خیره شد که اون حیوون چند لحظه قبل افتاده بود. کنار جیمز ایستاد و دست هاش رو به کمرش زد. لب هاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
    -خب، شروع کن!
    بلافاصله از جام بلند شدم. برای این که شک نکنه اول دنبال چند تا حیوون دیگه دویدم و بعد سراغ اونی که ضعیف شده بود رفتم. تا دمش رو گرفتم، سرعتش کند شد و بهم فرصت داد تا پاهای عقبش رو با اون یکی دستم بگیرم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و پنجم
    گوشت اون حیوون واقعا خوشمزه بود. تنها ایراد ناهار خوردنم این بود که مجبور بودم تنهایی ناهار بخورم؛ چون مکس و جیمز همراه بقیه رهبر ها پیش حاکم رفته بودند تا خبر بدند که لوناتیک پیدا نشده و تظاهر کنند که نمی دونن اون مرده. دهنم رو پاک کردم و خمیازه ای کشیدم. بهترین کار در اون لحظه یه چرت کوتاه بعد از ناهار بود. سرجای همیشگیم دراز کشیدم و خواستم بخوابم اما چشمم به کاغذی افتاد که روی دیوار رو به روم زده شده بود. چشم هام رو ریز کردم، یادم نمی اومد صبح این کاغذ اون جا بوده باشه. از طرفی دوست داشتم بخوابم و از طرف دیگه حس کنجکاوی ولم نمی کرد. بالاخره بلند شدم و کاغذ رو از روی دیوار کندم.
    "سلام تیلور.
    می دونستم بعد از ناهار می آی اینجا که کمبود خواب صبحت رو جبران کنی، واسه همین هم این رو نوشتم. قبل از خوابیدن، اون حیوون ها رو ببر و توی مرز جنگل گرگینه ها ول کن. حدود دویست متر از اینجا دورتره. اینم یه جور تمرینه و به هضم کردن غذات هم کمک می کنه.
    از طرف مکس."
    و کنار اسمش، یه صورت با لبخند شیطانی کشیده بود. با حرص و خشم کاغذ رو مچاله کردم و جیغ زدم:
    -عوضی، آشغال، ضدحال، آخه از زهر کردن خواب من چی گیرت می آد؟ هان؟! بدبخت...
    وقتی یه کم تخلیه شدم، خوابم از سرم پریده بود و چاره ای نداشتم جز اینکه طبق دستورات مکس عمل کنم. با خشم غرشی کردم و رفتم تا اون حیوون های عجیب و غریب رو ببرم و توی مرز جنگل گرگینه ها ول کنم. حالا چه جوری باید این کارو بکنم؟ دیگه جیمز هم نیست که بهش التماس کنم کمکم کنه. چیزی به ذهنم رسید. چرا همون کاری رو نکنم که اون می کنه؟ به امتحانش می ارزید.
    -خب... برو که رفتیم.
    نفس عمیقی کشیدم. چشم هام رو بستم. سعی کردم نیروم رو روی متوقف کردن یکی از حیوون ها متمرکز کنم؛ اما نتونستم. نفسم رو بیرون دادم و حرف مکس رو برای خودم تکرار کردم:
    -توقع نداری که همه چیز رو از همین اول یاد بگیری؟
    باید چند بار دیگه هم امتحان کنم. دوباره همون کار رو تکرار کردم. سعی کردم نیروم رو از ذهنم به سمت اون حیوون سوق بدم. تمام تمرکزم رو روی این کار گذاشتم. اخم هام از شدت تلاش توی هم رفته بود. بار دوم هم موفق نشدم. دوباره و دوباره و دوباره تلاش کردم. بار پنجم بود که باز هم موفق نشده بودم و نفس نفس می زدم.
    -اوه خدایا، این کار واقعا سخته! اگه موفق نشم؛ دیگه هیچ جوری نمی تونم اون حیوونا رو جا به جا کنم و جیمز و مکس به این نتیجه می رسن که من خیلی ضعیفم!
    از تصور این فکر لرزیدم و زمزمه کردم:
    -نباید اینطوری بشه. من ضعیف نیستم.
    برای بار ششم تمرکز کردم. اون حیوون رو از پشت پلک هام تصور کردم که توی هوا معلق و متوقف شده و نمی تونه نامرئی بشه. انرژی و نیروم رو روش متمرکز کردم و سعی کردم حسش کنم که داره اتفاق می افته. با اطمینان از اینکه موفق شدم، چشم هام رو باز کردم، اما... نه، هیچ اتفاقی نیفتاده بود و اون حیوون به سرحالی قبلش مدام مرئی و نامرئی می شد. حس نا امیدی تلخی توی بدنم پیچید و زمزمه کردم:
    -نکنه من واقعا ضعیف هستم؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و پنجم
    صدایی توی گوشم گفت:
    -پس چی فکر کردی؟
    از جا پریدم و به صورتی خیره شدم که خیلی شبیه جیمز بود. دختر موهای بلند سیاهش رو پشت گوشش زد و با لبخند نرمی گفت:
    -تو ضعیفی تیلور! چون تو یه موجود شب کامل نیستی. تو یه دورگه ای! از نشان های روی بدنت معلومه!
    با قدم های کوتاه و نرم، دور من چرخید و دستش رو روی نشان های بازوم حرکت داد:
    -کامل نیستن. باید همه ی بدنتو بپوشونن! اما فقط روی بازو هات وجود دارن.
    نگاه وحشت زده ای بهش انداختم که خندید و دستکش های بلندش رو درآورد. آستین لباسش تا بالای آرنج بود و بعد از اون رو باید دستکش می پوشوند. اما حالا... روی پوست دختر نشان های زیبایی خودنمایی می کردند، درست برعکس نشان های من که شبیه جای زخم چاقو بودن. خنده ای کرد و به سمت پایین خم شد. لباسش رو از توی کمربندش در آورد و بالا زد. نشان ها روی شکم و کمرش هم خودنمایی می کردند. نفسم بند اومده بود. دختر دستش رو روی گونه ام کشید و گفت:
    -می دونی چرا به سختی می تونی چیزی از گذشته ات به یاد بیاری؟
    گلوم خشک شده بود. با حرکت سر جواب منفی دادم. اخم هاش توی هم رفته بودند و حرکات دستش خشونت آمیز شده بود.
    -چون تو انقدر ضعیفی که در برابر یه طلسم حافظه کم می آری!
    دستش رو از گونه ام کشید و ضربه محکمی به شکمم وارد کرد که به عقب پرت شدم و به یکی از اون حیوون ها خوردم. خندید، وحشیانه و ترسناک. با یه حرکت دستش تمام حیوون ها رو به هوا بلند کرد و صداشون رو در آورد.
    -انقدر ضعیفی که نمی تونی این ها رو دویست متر جا به جا کنی!
    و با حرکت دستش توی هوا، تمام حیوون ها رو به نقطه دورتری پرتاب کرد که همون مرز جنگل گرگینه ها بود. با صدایی که دورگه شده بود غرید:
    -به مرگت سلام کن تیلور عزیز!
    به سمتم اومد. دستش رو روی گلوم گذاشت و فشار داد. دوباره و دوباره خندید و محکم تر فشار داد. کم کم داشتم هوا کم می آوردم. چشمام از حدقه بیرون زد و با نا امیدی به مچ دستش چنگ انداختم. ناخن هام رو توی پوستش فرو کردم و سعی کردم مجبورش کنم بره عقب. با همون دستی که روی گلوم بود من رو بلند کرد. تنها چیزی که تو سرم تکرار می شد کلمه ی هوا بود. هوا می خواستم. ناخودآگاه پاهام رو عقب بردم و بهش کوبیدم. نمی دونم کجاش خورد اما شوکه شده عقب رفت و من رو ول کرد که روی زمین افتادم. سرفه می کردم و بریده بریده نفس می کشیدم. سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم اما گلوم و دهنم خشک شده بودن. توی همین اوضاع، یه دفعه دست اون دختر پشت گردنم قرار گرفت و سرم رو محکم به سمت پایین فشار داد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    رفع فیل*تر انجمن مبارک بچه ها Hapydancsmil
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و ششم
    صدام توی گلوم خشک شده بود. صدای ترق ترق استخونای گردنم توی گوشم می پیچید. چشمام گشاد شده بود و سرفه می کردم. خون از دهنم بیرون پاشید و بعد تاریکی مطلق بود که همه جا رو گرفت.
    *****
    -سلام تیلور! ما برگشتیم. اوه، حیوون ها رو جا به جا کردی!
    چشمام رو باز کردم و به مکسی نگاه کردم که داشت به سمتم می اومد. اشک هام پایین ریختن و به طرفش دویدم، اما در کمال تعجب مکس از کنارم رد شد. به پشت سرم نگاه کردم و احساس کردم معده و روده ام به هم پیچید؛ یک تیلور دیگه اون جا ایستاده بود. موهای سیاه و چشم های آبی یخی داشت و صورتش بی احساس بود. زانو هام سست شدن و روی زمین افتادم. امکان نداشت! با فریاد مکس تکونی خوردم و شوکه شده به اون طرف نگاه کردم.
    -خدای من! چه بلایی سرت اومده؟! نگو که تو... تو هم...
    صدایی از سمت چپم گفت:
    -چه خبره؟
    جیمز بود که با فریاد مکس، از مخفیگاه بیرون اومده بود. یک لحظه فکر کردم، شاید اون بتونه منو ببینه. با زور از زمین بلند شدم و به سمتش رفتم. با صدای خش داری گفتم:
    -ج... جیمز! منم، تیلور واقعی.
    اما وقتی اون هم از کنارم رد شد، دیگه طاقت نیاوردم. روی زمین افتادم و صورتم خیس شد. با دستی که شونه ام رو لمس کرد، ترس شدیدی وجودم رو گرفت و از جا پریدم. با نفس حبس شده به پسری نگاه کردم که دستش رو روی شونه ام گذاشته بود. قبلا ندیده بودمش، اما چیز آشنایی توی صورتش بود. با لبخند دوستانه ای گفت:
    -لازم نیست بترسی. من هم مثل تو اینجا گیر افتادم.
    -تو کی هستی؟
    لبخندش پررنگ تر شد و جواب داد:
    -خودت نمی تونی حدس بزنی؟
    مشخصاتش رو تحلیل کردم تا ببینم قبلا کجا دیدمش. موهای قهوه ای تیره ای داشت که با حالت نامنظمی توی صورتش ریخته بود و نصفه نیمه روی ابرو ها رو پوشونده بود. چشماش رنگ طلایی تیره بودن و پوستی که احتمالا قبلا سفید بوده، رنگ آفتاب گرفته بود. دهنم رو باز کردم تا بگم:
    -من نمی دونم تو کی هستی.
    اما قبل از این که حرف بزنم، چشمم به جیمز افتاد که داشت تیلور یخی رو به سمت پناهگاه می برد. جرقه ای توی ذهنم زده شد. اگه جیمز هم مثل من شده باشه چی؟ اگه اون هم با یه موجود یخی و بی احساس جایگزین شده باشه چی؟ نگاهم رو به سمت پسر دادم که حالا منتظر، نگاهم می کرد. با تردید پرسیدم:
    -تو... جیمزی؟
    نگاهش رو به سمت جیمز یخی برگردوند و گفت:
    -فکر کنم باشم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    به مناسبت رفع فیل*تر، اینم یه پست دیگه :D
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و هفتم
    شوکه شده بهش نگاه کردم. تا چند لحظه نتونستم حرفی بزنم. اون هم حرفی نزد و فقط به جیمز یخی نگاه کرد که داشت با تیلور وارد پناهگاه می شد. بالاخره به من نگاه کرد و گفت:
    -می دونم هضم این موضوع سخته، ولی منم مثل تو گرفتار اون دختر وحشتناک شدم. الان هم چهار ماه تمومه که گیر افتادم و دارم سعی می کنم یه راه فرار پیدا کنم.
    حرفاش یادم آورد که خودم هم گیر افتادم. حس نا امیدی تلخی وجودمو پر کرد. اگه اون بعد از چهار ماه نتونسته راه فراری پیدا کنه، پس دیگه امیدی نیست که من هم بتونم فرار کنم. احتمالا تا وقتی که اون تیلور یخی بمیره، سرگردان می مونم. به جیمز اصلی نگاه کردم. با صدای خش داری پرسیدم:
    -یعنی... یعنی ما تا ابد اینجا گیر افتادیم؟
    -نمی دونم. هیچ کس نمی دونه. حتی کسایی که چندین سال هست گیر افتادن.

    حس نا امیدیم بیشتر شد. چرا من؟ چرا من باید اینجوری بشم؟ بدون این که بخوام سوالم رو بلند گفتم. جیمز که حالا به زمین نگاه می کرد، گفت:
    -چون تو قدرتمندی.
    با استفهام بهش نگاه کردم. ادامه داد:

    -اون دختر دنبال قدرته. هیچ کس نمی دونه هدفش چیه؛ فقط می دونن که دنبال قدرتمند ترین موجودات جادویی می گرده و بعد، گیرشون می ندازه. اونا به تدریج قدرتشون رو از دست می دن، یا بهتر بگم، به اون دختر تسلیم می کنن.
    -اما... من... قدرتمند نیستم.
    اشکام دوباره روی صورتم می ریختن. با تلخی گفتم:
    -من حتی... نمی تونم یه ورد ساده رو درست اجرا کنم. حتی نتونستم اون حیوونا رو جا به جا کنم.
    جیمز با لحن محکمی گفت:
    -دروغه.
    گیج و خسته از این همه معما، منتظر موندم تا ادامه بده. اما چیز دیگه ای نگفت. در عوض، چرخید و به سمت جنگل گرگینه ها راه افتاد. با دست به من اشاره کرد که پشت سرش برم. موقعیت رو بررسی کردم. در حال حاضر، اون تنها شخص قابل اعتمادی بود که می شناختم. در حقیقت، تنها شخصی بود که واقعا می شناختم. پس به نفعم بود که باهاش برم. سریع به سمتش رفتم تا گمش نکنم؛ اما بعد از دو قدم، زانو هام سست شدن و با فریادی از تعجب روی زمین افتادم.
    -حالت خوبه؟
    جیمز بود که ایستاده بود و به طرف من نگاه می کرد. سعی کردم بلند بشم و گفتم:
    -خوبم، فقط یه لحظه زانو هام سست شدن.
    -طبیعیه، انرژی زیادی برات نمونده.

    بعد به سمتم اومد و کمکم کرد بلند بشم. در حالی که مواظب بودم که دوباره نیفتم، با هم به سمت جنگل گرگینه ها رفتیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    امروز از بیکاری و خوشحالی اینکه دیگه مجبور نیستم فیل*تر شکن وصل کنم، مدام پست می ذارم :aiwan_lightsds_blum: برید خوشحال باشید که بالاخره یه روز حوصله ی پست گذاشتن دارم :aiwan_lightsds_blum: اگه نظری نقدی چیزی بود، هم پروفایلم بازه و هم صفحه نقد رمان! خجالت نکشید، نترسید، قول میدم گاز نمی گیرم :D اما از این حرفا که بگذریم... سخن پست خوشتر است!
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و هشتم
    تا زمانی که به مرز های جنگل رسیدیم، دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. امیدوار بودم جیمز بدونه کجا داریم می ریم، چون من اصلا با هیچ جا آشنا نبودم. کمی که گذشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
    -می برمت پیش یه نفر که فکر کنم بتونه کمکت کنه.
    با گیجی پرسیدم:
    -هان؟ منظورت چیه؟

    اما سوالم بی جواب موند. به اطراف نگاه کردم، همش درخت های یک شکل بود. هیچ ایده ای نداشتم که جیمز چطور راهش رو پیدا می کنه. صدایی توی سرم گفت:
    -خب معلومه. مثلا اون سردسته گرگینه هاست و از اول عمرش اینجا زندگی کرده!
    تنها چیزی که در اون لحظه کم داشتم این صدای مزاحم بود، پس بهش توجهی نکردم و سعی کردم روی حفظ تعادلم بیشتر تمرکز کنم. از گوشه ی چشم به جیمز نگاه کردم. با اون لباس های سیاهش تقریبا با تاریکی جنگل یکی شده بود و تنها چیزی که باعث می شد بفهمم کجاست، برق گرگی چشماش بود. با صدای شکستن تکه چوبی زیر پام از جا پریدم. دست خودم نبود، تقریبا دیگه هر چیزی منو یاد اون دختر می انداخت. دوباره حواسم رو به جیمز دادم و قدم هام رو کمی تند کردم تا ازش عقب نیفتم. با صدایی که در اثر حرف نزدن، دورگه شده بود، پرسیدم:
    -چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
    بدون این که نگاهم کنه، با لحن بی حوصله ای جواب داد:
    -خیلی نمونده. شاید چند دقیقه.

    دوباره به اطراف نگاه کردم. حالا لا به لای ریشه ی درخت ها، یه نوع گل عجیب هم به چشم می خورد. خواستم از جیمز اسم گل رو بپرسم، اما بعد پشیمون شدم. سوال زیاد مهمی نبود. نفسم رو با آه بیرون دادم و به نوک پنجه چکمه هام خیره شدم. چکمه های عزیزم! لبخندی زدم که باعث شد پوست خشک شده ی لبم کشیده بشه. چوب دیگه ای زیر پام شکست، این بار نترسیدم. سرم رو بلند کردم که یک دفعه نور ضعیفی به چشمم خورد! جیمز که حالا لحنش امیدوارتر و برق چشماش طلایی تر شده بود، گفت:
    -رسیدیم!
    نور مدام روشن تر می شد. بالاخره منبع نور رو دیدم؛ دروازه ای بزرگ که گیاهان عجیبی دورش پیچیده بودند و می درخشیدند. به نظر می اومد دروازه از چوبه، اما مطمئن نبودم. وقتی جلوش ایستادیم، دیدم که در اصل، تنه ی دو تا درخت بزرگ و بلنده که شاخه هاشون به هم پیچیدن، و شکل دروازه ای رو به وجود آوردن. گیاهانی که به دور تنه ی درخت ها پیچیده بودن، به طرز عجیبی می درخشیدند و باعث می شدند اطراف روشن بشه. دهنم ناخودآگاه باز مونده بود و با حیرت به این پدیده نگاه می کردم. اون وقت، برای اولین بار بعد از موقعی که توی جنگل بودم، آرزو کردم ای کاش یه کاغذ و چند تا رنگ نقاشی داشتم تا این منظره ی زیبا رو می کشیدم. جیمز که متوجه حیرتم شده بود، لبخندی زد و در حالی که به دروازه نگاه می کرد، گفت:
    -این جادوی حیرت انگیز جنگله.
    دهنم رو بستم. بعد از چند لحظه، جیمز جلو رفت و کف دستش رو روی یکی از تنه ها گذاشت. با حیرت به تک تک حرکاتش نگاه می کردم. از جایی که دستش رو گذاشته بود، نور طلایی رنگی درخشید و بالا اومد. انگار نور از تک تک ساقه های اون گیاه ها عبور می کرد و نورشون رو درخشان تر می کرد. جیمز به من نگاه کرد و فهمیدم که من هم باید همون کارو تکرار کنم. به سمت اون یکی تنه ی درخت رفتم و دستم رو روش گذاشتم. بلافاصله احساس خیلی خوبی تمام وجودم رو پر کرد. حس می کردم به سبکی یه پر شدم و به لطافت ابریشم. نور سرخ رنگی از دست من درخشید و بالا اومد. جایی که شاخه های درخت ها به هم وصل می شدن، نور های سرخ و طلایی به هم پیوستند و بعد، یک دفعه ناپدید شدند. همزمان، اون حس خوب هم از بین رفت. جیمز کف دستش رو از روی تنه ی درخت برداشت و گفت:
    -به ما اجازه ی ورود داده شده.

    من هم دستم رو برداشتم. دلم می خواست اون حس خوب تا ابد ادامه پیدا می کرد، اما حالا باید با جیمز از دروازه عبور می کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا