[HIDE-THANKS]پست شصتم
صدا های محوی رو تو سرم می شنیدم.
-نمی فهمم برای چی این قدر نگرانشی مکس.
-خودمم نمی دونم.
-هر دقیقه یه رفتار خاص از خودت نشون می دی.
-این قراره یه توهین باشه؟
لای یه پلکم رو به زور باز کردم. از شوک صورتی که جلوم دیدم چشم هام باز باز شد و تکون شدیدی خوردم. صورت از این حرکت من عقب رفت و صدایی پیروزمندانه از کنار گوشم گفت:
-به هوش اومد!
به صورتی نگاه کردم که یه لحظه فکر کرده بودم صورت همون دختر وحشتناکه. اما خب، صورتی که الان جلوم می دیدم صورت یه پسر بود و اون پسر کسی جز سردسته گرگینه ها نبود. به طرفی نگاه کردم که صدا اومده بود. صورت آشنای دیگه ای رو دیدم. با تعجب و ترس گفتم:
-استاد... استاد مکس؟!
و درحالی که سرجام می نشستم پرسیدم:
-من کجام؟ چه جوری نجات پیدا کردم؟
مکس به جیمز نگاه معنی داری کرد. جیمز چشم غره ای بهش رفت و دوباره روی صورت من متمرکز شد. خم شده بود و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود تا بتونه با دقت بررسیم کنه. لرزیدم و خودم رو جمع کردم. به اطرافم خیره شدم. در نگاه اول، فهمیدم که توی یه فضای بسته بودم و راه فراری وجود نداشت. زمین و دیوار ها سنگی بودن و گرد و غبار روشون رو پوشونده بودن. به نظر می اومد توی یه غار زیرزمینی هستیم؛ با این وجود نور زیادی همه جا رو روشن کرده بود. زمینی که روش دراز کشیده بودم خیلی سرد بود. صدای جیمز که خطاب به مکس حرف می زد من رو از جا پروند:
-تو می خوای شروع کنی یا من همه چیزو بهش بگم؟
-خودم این کارو می کنم. تو می تونی بری به کارهای "مهمت" برسی.
جیمز این کنایه رو نشنیده گرفت و صاف ایستاد و به طرف یکی از دیوار های سنگی غار راه افتاد. وقتی به دیوار رسید، دستش رو روی یکی از سنگ ها گذاشت و ناگهان ناپدید شد! فریاد خفیفی کشیدم و به طرف دیوار پشت سرم خزیدم. زانو هام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم به یاد بیارم که چرا من این جام. صحنه هایی از شب قبل به ذهنم هجوم آوردند. دست چپم بی اختیار بلند شد و به محلی روی بازوی راستم کشیده شد که اون گرگینه گاز گرفته بود. جفت دست هام رو بلند کردم و جلوی چشمم گرفتم. پوست سوخته اشون ترمیم شده بود و دست راستم دیگه درد نمی کرد. با تردید پرسیدم:
-چه طوری...؟
مکس کنارم نشست و لبخند دلگرم کننده ای بهم زد. آب دهنم رو قورت دادم و به دست هام نگاه کردم. مکس با صدای آرومی گفت:
-تیلور، تو باید همه چی رو بدونی. بعد از اون حق تصمیم گیری داری. حقایق تلخ تر از اونیه که فکر می کنی. بذار از همون وقتی شروع کنم که جلوی حاکم قسم خوردی که به عنوان اسلحه اش در برابر حاکم طبیعت نقش بازی کنی... من فکر می کردم خودت که توی سرزمین های طبیعت بزرگ شدی متوجه شده باشی که حمله هایی که ظاهرا از جانب حاکم طبیعت بود، با حمله های واقعی اون خیلی فرق داشت.
به حافظه ام فشار آوردم و اخم کردم. چیزی یادم اومد. آروم گفتم:
-اتفاقا متوجه شده بودم. همون شبی که قصر منفجر شد شک کردم. آخه حاکم طبیعت اول یکی دوتا انفجار برای اعلام وجود ایجاد می کنه و بعد مبارز هاش رو جلو می فرسته. اما اون شب، با وجود این که گفته می شد که حمله ی حاکم طبیعته، فقط انفجار ایجاد می شد و هیچ اثری از مبارزا نبود.
مکس با هیجان گفت:
-درسته! حمله ها از جانب حاکم طبیعت نبودن. حتی مبارز ها هم شبیه مبارز های واقعی طبیعت نبودن. فقط شبیه چندتا آدم بودن که از یه کنده ی درخت توخالی به جای زره استفاده کرده ان. با این حال مردم سرزمین های تاریکی که این ها رو نمی دونستن، باورشون شد که حاکم طبیعت با اونا دشمنه. می بینی؟ نقشه ی هوشمندانه ایه. این طوری هربار که این مبارزای قلابی شکست می خورن مردم بیشتر به قدرت حاکم امیدوار می شن. اونا حتی به این فکر نمی کنن که مبارزای طبیعت چطوری اون همه راه رو از سرزمین خودشون تا اینجا پیاده اومدن، یا این که چرا هیچ اسلحه ای به جز یه نیزه ندارن؟ معنی حرفام رو متوجه می شی؟
سری به معنی "آره" تکون دادم؛ به عمق مسئله پی بـرده بودم. در حالی که سخت توی فکر بودم گفتم:
-یعنی می گی این حمله ها فقط یه چیزی برای حواس پرتیه؟ که حواس مردم رو از یه موضوع مهم تر منحرف کنه؟
مکس با هیجان بیشتری گفت:
-تو باهوش تر از اونی هستی که فکر می کردم! آره، قضیه دقیقا همینه. حاکم نمی خواد مردم بفهمن که اون داره واقعا چه کار می کنه و واسه همین حواسشون رو با این حمله های الکی به کلی پرت کرده. اما خب، اطرافیان حاکم بهش مشکوک شدن. اونا کم کم پی بردن که حاکم داره دنبال یه نیروی بزرگ و عظیم می گرده. همون نیرویی که مردم سرش یه شورش حسابی راه انداختن و رهبرها از پنهان کاری حاکم در موردش دیوونه شدن. همون نیروی نفرین شده ای که سه، یعنی چهار ماه پیش یکی از قوی ترین و خوش قلب ترین آدم های این سرزمین رو به یه موجود سخت و سنگی تبدیل کرد.
با جمله ی آخرش سرم رو بلند کردم و مستقیم به چشم هاش نگاه کردم:
-منظورت از حرف آخرت چی بود؟
-همه چی به موقعش. فکر می کنم به اندازه کافی بهت توضیح دادم. حالا حق انتخاب با توئه. می خوای طرف حاکم رو بگیری یا این که به من و بقیه رهبر ها کمک می کنی که جلوش رو بگیریم و از تخت بکشیمش پایین؟
کمی فکر کردم. این، تصمیم ساده ای نبود. به این فکر کردم که می تونستم جواب همه ی معما ها رو پیدا کنم، بفهمم واقعا کی هستم و چه نیروهایی دارم و به روشن کردن راز تاریک جنگل ممنوعه کمک کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-من به شما کمک می کنم.
صورت مکس پر از خوشحالی، هیجان و اطمینان شد. با صدای مطمئنی گفت:
-می دونستم قبول می کنی! می تونیم تمرینات آموزشیت رو هم ادامه بدیم.
-فقط قبلش یه چیزی رو بهم بگو. من چه جوری از دست اون گرگینه ی وحشتناک نجات پیدا کردم؟
این رو که گفتم مکس از خنده منفجر شد. با خنده اش، شوکه شده تکونی خوردم و دست هام رو مشت کردم. مکس با سرفه ای سعی کرد خنده اش رو تموم کنه و گفت:
-منظورت از گرگینه ی وحشتناک، جیمزه؟
-هان؟ جیمز؟ نه، نه! من دارم در مورد گرگینه ای حرف می زنم که دیشب من رو گاز گرفت و می خواست من رو بخوره.
در حالی که سعی می کرد نخنده گفت:
-خب، همون جیمز رو می گی دیگه! این که توی چنگ اون گیر افتادی از خوش شانسیت بود...(ابروی بالا رفته ام رو دید و به سرعت اضافه کرد) یعنی، منظورم این نبود که گاز گرفته شدنت و این چیز ها خوش شانسی بوده، نه! ولی خوش شانس بودی که اون موقع آفتاب کم کم داشت طلوع می کرد و موقعی که اون می خواست تو رو مثل یه شکار، تکه تکه کنه، آفتاب کامل طلوع کرد و گرگینه ها به حالت اولشون برگشتن. اون هم وقتی متوجه شد که تو رو پیدا کرده سریع به این جا آوردت.
-یعنی من گرگینه نشدم؟
مکس لحظه ای مکث کرد تا نفس بگیره.
-چرا باید گرگینه بشی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
-خب اون من رو گاز گرفت!
روش رو برگردوند تا من خنده اش رو نبینم!
-اگه یکی دو ساعت معطل می کردیم الان شده بودی. همه چیز رو به راهه. تا وقتی که یه جای امن تر پیدا کنیم باید همین جا بمونی.
از جا بلند شد و بدون یه کلمه ی دیگه، دستش رو روی سنگ دیوار غار گذاشت و غیب شد. سرم از حجم زیاد اطلاعاتی که دریافت کرده بودم گیج می رفت. واقعا خوش شانس بودم که توی چنگال جیمز گیر افتاده بودم؛ اگرنه می مردم و هیچ کس هم نمی فهمید. برای هضم این موضوع به زمان نیاز داشتم. بنابراین سرم رو روی همون زمین سرد و سنگی گذاشتم تا کمی بخوابم.
[/HIDE-THANKS]
صدا های محوی رو تو سرم می شنیدم.
-نمی فهمم برای چی این قدر نگرانشی مکس.
-خودمم نمی دونم.
-هر دقیقه یه رفتار خاص از خودت نشون می دی.
-این قراره یه توهین باشه؟
لای یه پلکم رو به زور باز کردم. از شوک صورتی که جلوم دیدم چشم هام باز باز شد و تکون شدیدی خوردم. صورت از این حرکت من عقب رفت و صدایی پیروزمندانه از کنار گوشم گفت:
-به هوش اومد!
به صورتی نگاه کردم که یه لحظه فکر کرده بودم صورت همون دختر وحشتناکه. اما خب، صورتی که الان جلوم می دیدم صورت یه پسر بود و اون پسر کسی جز سردسته گرگینه ها نبود. به طرفی نگاه کردم که صدا اومده بود. صورت آشنای دیگه ای رو دیدم. با تعجب و ترس گفتم:
-استاد... استاد مکس؟!
و درحالی که سرجام می نشستم پرسیدم:
-من کجام؟ چه جوری نجات پیدا کردم؟
مکس به جیمز نگاه معنی داری کرد. جیمز چشم غره ای بهش رفت و دوباره روی صورت من متمرکز شد. خم شده بود و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود تا بتونه با دقت بررسیم کنه. لرزیدم و خودم رو جمع کردم. به اطرافم خیره شدم. در نگاه اول، فهمیدم که توی یه فضای بسته بودم و راه فراری وجود نداشت. زمین و دیوار ها سنگی بودن و گرد و غبار روشون رو پوشونده بودن. به نظر می اومد توی یه غار زیرزمینی هستیم؛ با این وجود نور زیادی همه جا رو روشن کرده بود. زمینی که روش دراز کشیده بودم خیلی سرد بود. صدای جیمز که خطاب به مکس حرف می زد من رو از جا پروند:
-تو می خوای شروع کنی یا من همه چیزو بهش بگم؟
-خودم این کارو می کنم. تو می تونی بری به کارهای "مهمت" برسی.
جیمز این کنایه رو نشنیده گرفت و صاف ایستاد و به طرف یکی از دیوار های سنگی غار راه افتاد. وقتی به دیوار رسید، دستش رو روی یکی از سنگ ها گذاشت و ناگهان ناپدید شد! فریاد خفیفی کشیدم و به طرف دیوار پشت سرم خزیدم. زانو هام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم به یاد بیارم که چرا من این جام. صحنه هایی از شب قبل به ذهنم هجوم آوردند. دست چپم بی اختیار بلند شد و به محلی روی بازوی راستم کشیده شد که اون گرگینه گاز گرفته بود. جفت دست هام رو بلند کردم و جلوی چشمم گرفتم. پوست سوخته اشون ترمیم شده بود و دست راستم دیگه درد نمی کرد. با تردید پرسیدم:
-چه طوری...؟
مکس کنارم نشست و لبخند دلگرم کننده ای بهم زد. آب دهنم رو قورت دادم و به دست هام نگاه کردم. مکس با صدای آرومی گفت:
-تیلور، تو باید همه چی رو بدونی. بعد از اون حق تصمیم گیری داری. حقایق تلخ تر از اونیه که فکر می کنی. بذار از همون وقتی شروع کنم که جلوی حاکم قسم خوردی که به عنوان اسلحه اش در برابر حاکم طبیعت نقش بازی کنی... من فکر می کردم خودت که توی سرزمین های طبیعت بزرگ شدی متوجه شده باشی که حمله هایی که ظاهرا از جانب حاکم طبیعت بود، با حمله های واقعی اون خیلی فرق داشت.
به حافظه ام فشار آوردم و اخم کردم. چیزی یادم اومد. آروم گفتم:
-اتفاقا متوجه شده بودم. همون شبی که قصر منفجر شد شک کردم. آخه حاکم طبیعت اول یکی دوتا انفجار برای اعلام وجود ایجاد می کنه و بعد مبارز هاش رو جلو می فرسته. اما اون شب، با وجود این که گفته می شد که حمله ی حاکم طبیعته، فقط انفجار ایجاد می شد و هیچ اثری از مبارزا نبود.
مکس با هیجان گفت:
-درسته! حمله ها از جانب حاکم طبیعت نبودن. حتی مبارز ها هم شبیه مبارز های واقعی طبیعت نبودن. فقط شبیه چندتا آدم بودن که از یه کنده ی درخت توخالی به جای زره استفاده کرده ان. با این حال مردم سرزمین های تاریکی که این ها رو نمی دونستن، باورشون شد که حاکم طبیعت با اونا دشمنه. می بینی؟ نقشه ی هوشمندانه ایه. این طوری هربار که این مبارزای قلابی شکست می خورن مردم بیشتر به قدرت حاکم امیدوار می شن. اونا حتی به این فکر نمی کنن که مبارزای طبیعت چطوری اون همه راه رو از سرزمین خودشون تا اینجا پیاده اومدن، یا این که چرا هیچ اسلحه ای به جز یه نیزه ندارن؟ معنی حرفام رو متوجه می شی؟
سری به معنی "آره" تکون دادم؛ به عمق مسئله پی بـرده بودم. در حالی که سخت توی فکر بودم گفتم:
-یعنی می گی این حمله ها فقط یه چیزی برای حواس پرتیه؟ که حواس مردم رو از یه موضوع مهم تر منحرف کنه؟
مکس با هیجان بیشتری گفت:
-تو باهوش تر از اونی هستی که فکر می کردم! آره، قضیه دقیقا همینه. حاکم نمی خواد مردم بفهمن که اون داره واقعا چه کار می کنه و واسه همین حواسشون رو با این حمله های الکی به کلی پرت کرده. اما خب، اطرافیان حاکم بهش مشکوک شدن. اونا کم کم پی بردن که حاکم داره دنبال یه نیروی بزرگ و عظیم می گرده. همون نیرویی که مردم سرش یه شورش حسابی راه انداختن و رهبرها از پنهان کاری حاکم در موردش دیوونه شدن. همون نیروی نفرین شده ای که سه، یعنی چهار ماه پیش یکی از قوی ترین و خوش قلب ترین آدم های این سرزمین رو به یه موجود سخت و سنگی تبدیل کرد.
با جمله ی آخرش سرم رو بلند کردم و مستقیم به چشم هاش نگاه کردم:
-منظورت از حرف آخرت چی بود؟
-همه چی به موقعش. فکر می کنم به اندازه کافی بهت توضیح دادم. حالا حق انتخاب با توئه. می خوای طرف حاکم رو بگیری یا این که به من و بقیه رهبر ها کمک می کنی که جلوش رو بگیریم و از تخت بکشیمش پایین؟
کمی فکر کردم. این، تصمیم ساده ای نبود. به این فکر کردم که می تونستم جواب همه ی معما ها رو پیدا کنم، بفهمم واقعا کی هستم و چه نیروهایی دارم و به روشن کردن راز تاریک جنگل ممنوعه کمک کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-من به شما کمک می کنم.
صورت مکس پر از خوشحالی، هیجان و اطمینان شد. با صدای مطمئنی گفت:
-می دونستم قبول می کنی! می تونیم تمرینات آموزشیت رو هم ادامه بدیم.
-فقط قبلش یه چیزی رو بهم بگو. من چه جوری از دست اون گرگینه ی وحشتناک نجات پیدا کردم؟
این رو که گفتم مکس از خنده منفجر شد. با خنده اش، شوکه شده تکونی خوردم و دست هام رو مشت کردم. مکس با سرفه ای سعی کرد خنده اش رو تموم کنه و گفت:
-منظورت از گرگینه ی وحشتناک، جیمزه؟
-هان؟ جیمز؟ نه، نه! من دارم در مورد گرگینه ای حرف می زنم که دیشب من رو گاز گرفت و می خواست من رو بخوره.
در حالی که سعی می کرد نخنده گفت:
-خب، همون جیمز رو می گی دیگه! این که توی چنگ اون گیر افتادی از خوش شانسیت بود...(ابروی بالا رفته ام رو دید و به سرعت اضافه کرد) یعنی، منظورم این نبود که گاز گرفته شدنت و این چیز ها خوش شانسی بوده، نه! ولی خوش شانس بودی که اون موقع آفتاب کم کم داشت طلوع می کرد و موقعی که اون می خواست تو رو مثل یه شکار، تکه تکه کنه، آفتاب کامل طلوع کرد و گرگینه ها به حالت اولشون برگشتن. اون هم وقتی متوجه شد که تو رو پیدا کرده سریع به این جا آوردت.
-یعنی من گرگینه نشدم؟
مکس لحظه ای مکث کرد تا نفس بگیره.
-چرا باید گرگینه بشی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
-خب اون من رو گاز گرفت!
روش رو برگردوند تا من خنده اش رو نبینم!
-اگه یکی دو ساعت معطل می کردیم الان شده بودی. همه چیز رو به راهه. تا وقتی که یه جای امن تر پیدا کنیم باید همین جا بمونی.
از جا بلند شد و بدون یه کلمه ی دیگه، دستش رو روی سنگ دیوار غار گذاشت و غیب شد. سرم از حجم زیاد اطلاعاتی که دریافت کرده بودم گیج می رفت. واقعا خوش شانس بودم که توی چنگال جیمز گیر افتاده بودم؛ اگرنه می مردم و هیچ کس هم نمی فهمید. برای هضم این موضوع به زمان نیاز داشتم. بنابراین سرم رو روی همون زمین سرد و سنگی گذاشتم تا کمی بخوابم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: