[HIDE-THANKS]
پست پنجاهم
موجودی که دست های سردش رو دور کمرم پیچیده بود، شبیه یه دختر بود که نصفه نیمه تغییر شکل داده. پوستش رنگ پریده و خشک بود و چشم های آبی روشنش به شدت آشنا. مو های سیاهش تا کمرش بود و بین موهاش چیز های سفید کوچکی برق می زد. یاد آسمون شب افتادم که ستاره ها داخلش چشمک می زنن. ناخن های تیز و بلندش سیاه رنگ بودند و حس می کردم قبلا جایی دیدمشون. دست هاش رو محکم دور کمرم پیچید و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. سرمایی که به طرز وحشتناکی برام آشنا بود تمام وجودم رو در بر گرفت و منجمدم کرد. دست هاش از دور کمرم آزاد شدن اما من هنوز میخکوب سر جام ایستاده بودم و توانایی حرکت نداشتم. قه قه خشکی زد و حس کردم خون داخل رگ هام یخ زده. با لحن سرد و تحقیرآمیزی گفت:
- من برات آشنام، نه؟ تو باید نیمه ی دیگه ی من رو قبلا ملاقات کرده باشی.
پلک زدم. حس می کردم حتی مژه هام هم قندیل بستن. دستش رو در هوا حرکت داد و گوی سیاه رنگی داخل دستش ظاهر شد. نور گوی رو به صورتم تابوند و در چشم به هم زدنی یه عالمه خاطره به ذهن پاک شده ام هجوم آوردن. صدای دختر توی سرم پیچید:
- بهاش رو بپرداز! بهاش رو بپرداز! بهاش رو بپرداز!...
دهنم خشک شده بود و بین خاطره هام تنها یک نفر رو واضح می دیدم. یه نفر با موهای سفید بلند و چشمای توسی. ناخودآگاه اسمش رو به زبون آوردم:
- جاسمین!
چشم های دختر با نور سرخ رنگی برق زد و با هیجان فریاد کشید:
- درسته! تو اون رو به خاطر آوردی. اون همه جا رو دنبال تو گشت تا بتونه بهت حقیقت رو بگه.
با حالت گیجی بهش نگاه می کردم. نزدیکم شد و زیر گوشم گفت:
- که بهت بگه به خاطر این موضوع نمی تونه ازت متنفر بشه! نگهبان ها اجازه ی ورود به قصر رو بهش ندادند.
چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شده بودن. منتظر ادامه ی حرفش بودم اما چیزی نگفت. وقتی عقب رفت، لبخند پر لذتی رو روی صورتش دیدم. حس خشم کل وجودم رو گرفت و داد زدم:
- تو... چطور جرئت می کنی لبخند بزنی؟ داری خیلی لـ*ـذت می بری؟ الان بهت نشون می دم.
به طرفش حمله کردم اما خیلی راحت من رو به عقب پرت کرد. دوباره قه قه خشکی زد:
- تویی که درست بلد نیستی حمله کنی چی رو می خوای بهم نشون بدی؟ من ازت هیچی نمی خوام...
قدمی به سمت عقب برداشت:
- به غیر از بهایی که باید بپردازی!
دو قدم دیگه عقب رفت و توی تاریکی بین درخت ها محو شد. چشم هام رو از شدت درد بستم. دلم می خواست فقط بخوابم و دوره ای که توی سرزمین های طبیعت داشتم رو از نظر بگذرونم. زیر لب ناله کردم:
- کجایی مامان؟ بدجوری بهت نیاز دارم!
[/HIDE-THANKS]
پست پنجاهم
موجودی که دست های سردش رو دور کمرم پیچیده بود، شبیه یه دختر بود که نصفه نیمه تغییر شکل داده. پوستش رنگ پریده و خشک بود و چشم های آبی روشنش به شدت آشنا. مو های سیاهش تا کمرش بود و بین موهاش چیز های سفید کوچکی برق می زد. یاد آسمون شب افتادم که ستاره ها داخلش چشمک می زنن. ناخن های تیز و بلندش سیاه رنگ بودند و حس می کردم قبلا جایی دیدمشون. دست هاش رو محکم دور کمرم پیچید و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. سرمایی که به طرز وحشتناکی برام آشنا بود تمام وجودم رو در بر گرفت و منجمدم کرد. دست هاش از دور کمرم آزاد شدن اما من هنوز میخکوب سر جام ایستاده بودم و توانایی حرکت نداشتم. قه قه خشکی زد و حس کردم خون داخل رگ هام یخ زده. با لحن سرد و تحقیرآمیزی گفت:
- من برات آشنام، نه؟ تو باید نیمه ی دیگه ی من رو قبلا ملاقات کرده باشی.
پلک زدم. حس می کردم حتی مژه هام هم قندیل بستن. دستش رو در هوا حرکت داد و گوی سیاه رنگی داخل دستش ظاهر شد. نور گوی رو به صورتم تابوند و در چشم به هم زدنی یه عالمه خاطره به ذهن پاک شده ام هجوم آوردن. صدای دختر توی سرم پیچید:
- بهاش رو بپرداز! بهاش رو بپرداز! بهاش رو بپرداز!...
دهنم خشک شده بود و بین خاطره هام تنها یک نفر رو واضح می دیدم. یه نفر با موهای سفید بلند و چشمای توسی. ناخودآگاه اسمش رو به زبون آوردم:
- جاسمین!
چشم های دختر با نور سرخ رنگی برق زد و با هیجان فریاد کشید:
- درسته! تو اون رو به خاطر آوردی. اون همه جا رو دنبال تو گشت تا بتونه بهت حقیقت رو بگه.
با حالت گیجی بهش نگاه می کردم. نزدیکم شد و زیر گوشم گفت:
- که بهت بگه به خاطر این موضوع نمی تونه ازت متنفر بشه! نگهبان ها اجازه ی ورود به قصر رو بهش ندادند.
چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شده بودن. منتظر ادامه ی حرفش بودم اما چیزی نگفت. وقتی عقب رفت، لبخند پر لذتی رو روی صورتش دیدم. حس خشم کل وجودم رو گرفت و داد زدم:
- تو... چطور جرئت می کنی لبخند بزنی؟ داری خیلی لـ*ـذت می بری؟ الان بهت نشون می دم.
به طرفش حمله کردم اما خیلی راحت من رو به عقب پرت کرد. دوباره قه قه خشکی زد:
- تویی که درست بلد نیستی حمله کنی چی رو می خوای بهم نشون بدی؟ من ازت هیچی نمی خوام...
قدمی به سمت عقب برداشت:
- به غیر از بهایی که باید بپردازی!
دو قدم دیگه عقب رفت و توی تاریکی بین درخت ها محو شد. چشم هام رو از شدت درد بستم. دلم می خواست فقط بخوابم و دوره ای که توی سرزمین های طبیعت داشتم رو از نظر بگذرونم. زیر لب ناله کردم:
- کجایی مامان؟ بدجوری بهت نیاز دارم!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: