رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
[HIDE-THANKS]
پست پنجاهم
موجودی که دست های سردش رو دور کمرم پیچیده بود، شبیه یه دختر بود که نصفه نیمه تغییر شکل داده. پوستش رنگ پریده و خشک بود و چشم های آبی روشنش به شدت آشنا. مو های سیاهش تا کمرش بود و بین موهاش چیز های سفید کوچکی برق می زد. یاد آسمون شب افتادم که ستاره ها داخلش چشمک می زنن. ناخن های تیز و بلندش سیاه رنگ بودند و حس می کردم قبلا جایی دیدمشون. دست هاش رو محکم دور کمرم پیچید و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. سرمایی که به طرز وحشتناکی برام آشنا بود تمام وجودم رو در بر گرفت و منجمدم کرد. دست هاش از دور کمرم آزاد شدن اما من هنوز میخکوب سر جام ایستاده بودم و توانایی حرکت نداشتم. قه قه خشکی زد و حس کردم خون داخل رگ هام یخ زده. با لحن سرد و تحقیرآمیزی گفت:
- من برات آشنام، نه؟ تو باید نیمه ی دیگه ی من رو قبلا ملاقات کرده باشی.
پلک زدم. حس می کردم حتی مژه هام هم قندیل بستن. دستش رو در هوا حرکت داد و گوی سیاه رنگی داخل دستش ظاهر شد. نور گوی رو به صورتم تابوند و در چشم به هم زدنی یه عالمه خاطره به ذهن پاک شده ام هجوم آوردن. صدای دختر توی سرم پیچید:
- بهاش رو بپرداز! بهاش رو بپرداز! بهاش رو بپرداز!...
دهنم خشک شده بود و بین خاطره هام تنها یک نفر رو واضح می دیدم. یه نفر با موهای سفید بلند و چشمای توسی. ناخودآگاه اسمش رو به زبون آوردم:
- جاسمین!
چشم های دختر با نور سرخ رنگی برق زد و با هیجان فریاد کشید:
- درسته! تو اون رو به خاطر آوردی. اون همه جا رو دنبال تو گشت تا بتونه بهت حقیقت رو بگه.
با حالت گیجی بهش نگاه می کردم. نزدیکم شد و زیر گوشم گفت:
- که بهت بگه به خاطر این موضوع نمی تونه ازت متنفر بشه! نگهبان ها اجازه ی ورود به قصر رو بهش ندادند.
چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شده بودن. منتظر ادامه ی حرفش بودم اما چیزی نگفت. وقتی عقب رفت، لبخند پر لذتی رو روی صورتش دیدم. حس خشم کل وجودم رو گرفت و داد زدم:
- تو... چطور جرئت می کنی لبخند بزنی؟ داری خیلی لـ*ـذت می بری؟ الان بهت نشون می دم.
به طرفش حمله کردم اما خیلی راحت من رو به عقب پرت کرد. دوباره قه قه خشکی زد:
- تویی که درست بلد نیستی حمله کنی چی رو می خوای بهم نشون بدی؟ من ازت هیچی نمی خوام...
قدمی به سمت عقب برداشت:
- به غیر از بهایی که باید بپردازی!
دو قدم دیگه عقب رفت و توی تاریکی بین درخت ها محو شد. چشم هام رو از شدت درد بستم. دلم می خواست فقط بخوابم و دوره ای که توی سرزمین های طبیعت داشتم رو از نظر بگذرونم. زیر لب ناله کردم:
- کجایی مامان؟ بدجوری بهت نیاز دارم!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    بازم سلام!
    اين پست تقديم به @پرنسس النا۹۲۷۷ و @*C a c t u s* كه هروقت پست نميذارم سريع ميان پروفايلم و بهم ميگن بذار :)
    اصلا از اين به بعد ميخوام هر پستمو به يكى تقديم كنم! نگين @ngn احتمالا پست هاى بعدى كه ويژه ست مال توئه!
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و يكم
    حس مى كردم تموم دنيا داره دور سرم مى چرخه، انگار يه نفر با چكش توى فرق سرم مى كوبيد. دوباره ناله كردم و سرم رو با دو دستم گرفتم. خاطراتم، كه تازه داخل ذهنم نفوذ كرده بودن، مثل طوفان داخل سرم مى چرخيدن و باعث مى شدن سرگيجه بگيرم و احساس درد بدى توى وجودم بپيچه.
    "داناى كل"
    حاكم نااميدانه به كف كاشى كارى شده ى تالار سلطنتى نگاه مى كرد. هنوز هيچ نامه يا گزارشى براش نيومده بود كه پيدا شدن يه نشونه از لوناتيك رو اطلاع بده! زمزمه كرد:
    - چرا نمى تونن پيداش كنن؟ بالاخره كه بايد يك جاى اين سرزمين ها باشه!
    ماريا، خدمتكار احضار شده اى كه كنار تخت سلطنتى ايستاده بود و منتظر فرمان حاكم بود، براى شنيدن زمزمه هاى حاكم، گوش تيز كرد. حاكم با نوك دو انگشت، شقيقه هاش رو ماليد و نفس عميقى كشيد. نگاهش رو به سمت ماريا برگردوند و گفت:
    - به تحريرگر سلطنتى بگو به هر كدوم از رهبر ها و استادانى كه فرستادم يه نامه بنويسه و گزارش كارشون رو ازشون بخواد. تا شب تمامى نامه ها بايد فرستاده بشن. فهميدى؟
    - بله عاليجناب. فرمان ديگه اى نداريد؟
    - به جيك بگو، نورا رو بفرسته پيش من. مى تونى برى!
    ماريا تعظيمى كرد و از تالار بيرون دويد. اول از همه، از راهروى فرعى اى پيچيد كه يك جور ميانبر بود و مستقيماً از راهروى مقابل دفتر كار جيك، سردسته ى نگهبان ها، سر در مى آورد. جلو رفت و چند ضربه به در چوبى زد. صداى خشنى از داخل اتاق گفت:
    - بيا تو!
    ماريا داخل اتاق رفت. نگاه تيزبينش متوجه شد كه جيك سريع كاغذى رو زير ميز پنهان كرد، گلوش رو صاف كرد و دست هاش رو روى ميز گذاشت. ماریا به آرومى گفت:
    - قربان، اعليحضرت درخواست كردن كه نورا رو پيششون بفرستيد.
    جيك كشوى ميزش رو باز كرد و زنگ مخصوصى رو فشار داد. بلافاصله تصوير محوى از نورا توى هوا ظاهر شد. جيك نگاهى به نورا كرد كه اون هم سرى تكون داد و ناپديد شد، بعد رو به ماريا كرد:
    - مى تونى برى!
    دختر سرى تكون داد و از اتاق بيرون رفت. دفتر كار تحريرگر درست اون طرف قصر بود، اما ماريا، با تشكر از مدت اقامت طولانیش توى قصر، راه هاى ميانبر زيادى بلد بود تا سريع تر به اون جا برسه. زمزمه كرد:
    - راهروى اصلى ضلع غربى كه به اتاق مخفى ضلع شمالى ختم مى شه! خب، من الان توى ضلع جنوبى هستم... پس بايد از اين طرف حركت كنم.
    و در جهتى كه فكر مى كرد غربه، دويد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    و هم اينك... و هم اينك، اين پست تقديم به نويسنده ويژه مون @ngn و نويسنده ى انجمنمون @❤Fatemeh-D❤ (آخ جون تگ شد:D با سامسونگ میشه )
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و دوم
    در حالى كه نفس نفس مى زد جلوى در دفتر تحريرگر سلطنتى ايستاد و در زد. اين بار، صداى خسته و آرومى از داخل اتاق گفت:
    - بيا داخل!
    ماريا آهسته در رو باز كرد. نگاهش به پيرمردى افتاد كه با ريش بلند و نقره ايش پشت ميزش نشسته بود و صورتش پشت انبوهى از كاغذ گم شده بود. پيرمرد در حالى كه عينك بزرگش رو جا به جا مى كرد به ماريا خيره شد:
    - اوه، تويى ماريا؟ حاكم تو رو به اينجا فرستاده، درسته؟
    ماريا حس خوبى نسبت به اين مرد پير و مهربون داشت. گلوش رو صاف كرد و گفت:
    - حاكم گفتن كه يك نامه به تمام سردسته ها و استادانى كه فرستاده شدن بنويسيد و ازشون گزارش بخوايد. نامه ها بايد تا شب ارسال بشه.
    تحريرگر آه عميقى كشيد و يه كاغذ رو از روى كوه كاغذ ها برداشت. از كشوى ميزش قلمى در آورد و شروع به نوشتن كرد. ماريا كه حس كرد ماموريتش ديگه تموم شده برگشت تا بره، اما صداى پيرمرد ميخكوبش كرد:
    - ماريا، يه لحظه.
    دختر برگشت و با نگاهى پر از سوال داخل چشم هاى مرد خيره شد. تحريرگر سرفه اى كرد و ادامه داد:
    - بيا اينجا و به من توى نوشتن نامه ها كمك كن، من نمى تونم همش رو تا شب تموم كنم. شاگردم هم مريضه و مرخصى گرفته...
    ماريا دستش رو از روى دستگيره ى در برداشت و به طرف ميز كار بزرگ و چوبى رفت. يه كاغذ برداشت و قلمى كه مرد به طرفش دراز كرده بود رو گرفت. نمى دونست چى بايد بنويسه، توى عمرش حتى يك بار هم نامه ى رسمى ننوشته بود. آب دهنش رو قورت داد و مِن مِن كرد:
    - امم، ببخشيد، ولى من اصلا...
    نگاهش روى دست پيرمرد متوقف شد. نامه اى كه داشت مى نوشت رو نگاهى انداخت و تصميم گرفت از روى همون بنويسه؛ در هر حال، قرار نبود كه نامه هاى متفاوتى تحويل رهبر ها و استاد ها داده بشه. قلم رو روى كاغذ گذاشت و شروع به نوشتن كرد. با هر كلمه ى پيرمرد، اون هم مى نوشت و نامه هاشون همزمان تموم شد. پيرمرد نگاهى روى نامه ى ماريا انداخت:
    - خوبه، خيلى خوبه! اسم رهبرى كه قراره بگيردش رو لازم نبود بنويسى، فقط براى يه تعداد خاص اين كار رو مى كنيم.
    دختر فقط شونه هاش رو بالا انداخت و يه كاغذ ديگه برداشت. نامه ى اول رو زير دستش گذاشت و از روى همون نوشت. بعد از سه تا كاغذ ديگه متن رو حفظ شده بود.
    لبخندى زد و بدون نگاه كردن به كاغذش نامه هاى بعدى رو نوشت. حتى از خود تحريرگر هم سريع تر مى نوشت. تحريرگر نامه اى كه تموم كرده بود رو كنار گذاشت و به دختر نگاهى كرد. از سرعت بالاش تعجب كرد:
    - ماريا، اين قدر با عجله ننويس. يه چيزى رو جا مى ندازى!
    - نه، خيالتون راحت باشه. متن رو كامل حفظم!
    - حفظى؟ چطور ممكنه توى اين مدت كم حفظش كرده باشى؟ بذار ببينم...
    يكى از نامه هايى رو كه ماريا تازه تموم كرده بود بالا گرفت و خوب بررسيش كرد. بالاخره با ناباورى اعلام كرد:
    - باورم نمى شه! كاملا درست نوشتى، چطور ممكنه؟
    نامه رو روى كوه نامه هاى ديگه گذاشت. ماريا كه از شدت هيجان و شوق گونه هاش رنگ گرفته بودن، با تواضع گفت:
    - كار خاصى نكردم، فقط چند بار از روش نوشتم!
    تحريرگر دستى به ريشش كشيد و دوباره قلمش رو برداشت تا بنويسه. جواب ماريا رو نداد و دختر هم دوباره مشغول نوشتن شد. همون لحظه ضرباتى به در خورد. پيرمرد با همون صداى نرم و خسته جواب داد:
    - بيا داخل!
    در به نرمى روى پاشنه چرخيد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    سلام سلام!
    چطور مطورین؟
    گروه رمان رو زدم!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عضو بشید :)
    این پست تقدیم به همزاد پرتقالی @کوثر.ح
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و سوم
    ماریا با وحشت به سرخدمتکار خیره شد. سرخدمتکار هم با غضب توی چشم هاش نگاه کرد. تحریرگر که متوجه اوضاع نبود لبخند نرمی زد و گفت:
    - جنیفر! دنبال ماریا اومدی؟ داره بهم کمک می کنه تا نامه ها رو بنویسم.
    جنیفر با حرص لب های نازکش رو به هم فشار داد.
    - بله، این طور که معلومه خیلی هم بهش خوش گذشته و یادش رفته چه وظایفی داره! ماریا، با من بیا.
    ماریا اصلا دلش نمی خواست از اون اتاق بیرون بره. با بی میلی قلمش رو روی کاغذ گذاشت و دنبال سرخدمتکار رفت. در که بسته شد، تن صدای جنیفر بالا رفت:
    - هرکاری می کنی تا از زیر وظایفت در بری، درسته؟ اما من نمی ذارم دختر جون. بهتره بدونی...
    و در حالی که سرش رو نزدیک می آورد با لبخند عجیبی زمزمه کرد:
    - ...دیگه اون دختره ی خل و چل نفرین شده هم این جا نیست که بخواد باهات همدردی کنه و از غذای خودش بهت بده! هیچ حامی و پشتیبانی نداری.
    چشم های ماریا گشاد شد. "دختر نفرین شده" فقط صفت یک نفر بود. ناخواسته گفت:
    - تیلور!
    - درسته! اون رو به یه جای دیگه انتقال دادند. جایی که تقاص گناهش رو پس بده! تو هم دیگه کسی رو نداری تا بهش امیدوار باشی، پس بهتره فکر فرار از وظایفت به سرت نزنه!
    چرخید تا بره که با سوال ماریا متوقف شد:
    - شما از کجا می دونید که اون غذای خودش رو با من قسمت کرد؟
    - من اونقدر ها احمق نیستم که جاسوس هام رو همه جا نفرستم.
    - تیلور رو کجا بردند؟
    - این یکی دیگه به تو ربطی نداره. بهتره بری و وظایف عقب موندت رو انجام بدی.
    - اون دوست من بود.
    - تو هم باور کردی؟! خدمتکار ها هیچوقت یه دوست واقعی ندارن. اون فقط دلش به حالت می سوخت.
    - حقیقت نداره!
    - تو این طوری فکر می کنی.
    و بعد از پوزخند تحقیرآمیزی، راهش رو ادامه داد و از راهرو خارج شد و ماریا رو در حال لرزیدن از خشم، به جا گذاشت. وقتی سرخدمتکار ناپدید شد، ماریا برگشت و به سرعت به طرف اتاق مخفی انتهای راهرو دوید. حسی بهش می گفت باید بفهمه تیلور رو کجا بردند. دو دقیقه بعد، توی آشپزخونه ایستاده بود. با صدای بلند گفت:
    - همه، یه لحظه به من توجه کنند!
    نگاه ها همه به سمت ماریا برگشت. ادامه داد:
    - اون شبی که قصر آتش گرفته بود رو یادتون هست؟ اون دختری که نجاتمون داد رو یادتون می آد؟
    همه سرهاشون رو به نشونه ی مثبت تکون دادند. یکی از خدمتکارها گفت:
    - اون ما رو نجات داد. هنوز هم حس می کنم باید براش جبران کنم.
    ماریا با آسودگی لبخند زد. دقیقا همون حرفی که دنبالش می گشت! رو به تک تک خدمتکار ها گفت:
    - خب، راهی برای جبران هست! امروز جنیفر می گفت که اون رو به یه جای دیگه انتقال دادند تا تقاص گناهش رو پس بده. باید بفهمم اون رو کجا بردند، شما هم باید کمکم کنید پیداش کنم!
    همهمه ای توی آشپزخونه پیچید. صورت ها نگران بود. یکی گفت:
    - اگه گیرمون بندازن، حکم اخراجمون رو امضا می کنن!
    ماریا گفت:
    - نه، نمی کنن! ما به الویس می گیم. اون قطعا خوشحال نمی شه یکی از افرادش رو شکنجه کنن. احتمالا حمایتمون می کنه! اگه اجازه ی یه رهبر رو داشته باشیم که دیگه اخراج نمی شیم.
    همون خدمتکار دوباره گفت:
    - همه ی رهبر ها برای پیدا کردن لوناتیک رفتن! چطوری به الویس بگیم؟
    ماریا لبخند مرموزی زد:
    - نه، نرفتن! حاکم نمی ذاره همه ی افراد قدرتمندش از دور و برش دور بشن؛ الویس، جک، سیلک و شاینا موندن.
    نگاه حیرت زده و مشکوک بقیه رو که دید، اضافه کرد:
    - این ها رو از گفتگو های حاکم با چند نفر از فرمانده های امور کشور شنیدم.
    و لبخند دندون نمایی زد. منتظر جواب به بقیه خدمتکار ها نگاه کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    اين پست تقديم به @zansia
    خب خب خب... طرح حمايت از نويسنده تقديم مى كند:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    رمانى بسى جذاب با ژانر خون آشامى! سر بزنيد ها! خودم كه دارم پستاشو ميخونم خيلى خوبــه :D فكر كنم مهديه ذوق كرد اين جورى از رمانش تعريف كردم:aiwan_lightsds_blum: @blackangel داداش كجايى؟
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و چهارم
    ترس توى چهره ى تك تكشون موج مى زد. ماريا نگران شد، يعنى موافق نبودند؟ بالاخره يه نفر به حرف اومد:
    - فكر نمى كنم الويس اجازه بده. حتى اون هم جرئت نمى كنه روى حرف حاكم حرف بزنه. تازه، بعيد مى دونم دلش بخواد اعتماد حاكم نسبت به خودش رو از دست بده.
    يكى ديگه از خدمتكار ها هم گفت:

    - نه، ماريا! اين كار ها براى ما خيلى خطرناكه. منظورم اينه كه، ارزش خاصى توى دربار حاكم نداريم و راحت مى تونن برامون جايگزين پيدا كنن. اون وقت مثل آب خوردن ما رو می اندازن بيرون.
    نفر كناريش ادامه داد:
    - و هيچ جاى ديگه اى هم براى كار قبولمون نمى كنن. بهتره فكرش رو از سرت بيرون كنى. الان هم جنيفر می آد و اگه ببينه كارى انجام ندادى، اين دفعه قطعا اخراجت مى كنه.
    ماريا خشكش زده بود و نمى تونست حرف هايى كه مى شنوه رو هضم كنه. براى يه لحظه ى كوتاه، فكر كرده بود بقيه باهاش همراهى مى كنن، اما اين فكر مثل حبابى بود كه به نوك سوزنى گير كنه. يه لحظه بعد، تمام اين فكر هاى حبابى تركيده بودن. كم كم حس ترس و اضطراب بهش غلبه كرد و تمام اون شجاعت و اميد رو از بين برد. انگار حقيقت رو با پتك توى سرش كوبيدن. "نمى تونم برم دنبالش، من هيچ پشتيبانى ندارم و الويس هم منافع خودش پيش حاكم رو ترجيح مى ده. بقيه رهبرها هم كه كارى از دستشون برنمی آد." دست هاش مى لرزيدن. بدون حرف، سطل آبى برداشت و رفت تا پله هايى كه بايد تميز مى كرد رو تميز كنه. وقتى در آشپزخونه پشت سرش بسته شد، همه ى خدمتكارها زدند زير خنده. يكى از دخترهاى جوون داد زد:
    - واقعا كه احمقه! ديدين باز چه توهم هايى زده بود؟ (شروع كرد به تقليد از ماريا) ما به الويس مى گيم، اون خوشحال نمی شه يكى از افرادش رو شكنجه كنن!
    خنده ها شديدتر شد. يكى از خانم هاى ميانسال با صداى بمى گفت:
    - اون بايد سعى كنه بفهمه كه هيچى جز يه خدمتكار دون پايه نيست! بايد فكرش رو از اين توهم هاى بيخودى خلاص كنه.

    همه با تكون دادن سر، موافقتشون رو با حرف اون زن اعلام كردن. ماريا فقط چند قدم از در فاصله گرفته بود. صداى خنده ها و كسايى كه مسخره ش مى كردند رو شنيد و دلش خواست برگرده و همه شون رو بكشه، اما نتونست. دست هاش چنان مى لرزيدند كه يه كم از آب توى سطل بيرون پاشيد و روى دامنش ريخت. دماغش رو بالا كشيد و به سمت پله ها راه افتاد.
    [/HIDE-THANKS][/USER]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    این پست بسی دردسرساز و وقت گیر تقدیم به @یلدا.
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و پنجم
    در حالی که تکه پارچه ای رو روی پله می کشید به فکر فرو رفته بود. یاد حرف های جنیفر افتاد. "اون فقط دلش برات می سوخت!" اخمی کرد و زیر لب گفت:
    -دروغه، اون دوست من بود.
    فکر ناراحت کننده ای توی سرش به وجود اومد."تو چه جور دوستی هستی که نمی تونی و می ترسی بری دنبال دوستت؟!" اشکی که آماده ی سرازیر شدن بود رو پس زد. پارچه رو محکم تر روی پله ها کشید تا لکه های کثیف و سیاه رو از بین ببره. انگار سعی می کرد با اون کار، افکار سیاه توی ذهنش رو هم پاک کنه. دندون هاش رو چنان محکم به هم فشار می داد که استخون فکش درد گرفت. صدای پای آشنایی رو شنید، توی دلش گفت"اوه خدای من! دوباره نه." اما حقیقت داشت. جنیفر بود که بالای سرش ایستاده بود:
    -می بینم که بالاخره سر عقل اومدی، ماریا.
    ماریا چیزی نگفت و تمام حواسش رو روی تکه پارچه متمرکز کرد. تازه متوجه شد که خیلی وقته داره اون پله رو پاک می کنه. پارچه رو توی آب خیس کرد و سراغ پله ی بعد رفت. جنیفر پوزخند زد:
    -سارا بهم گفت چه اتفاقی افتاده! سعی کرده بودی برای نجات دوست جون جونیت نیروی کمکی جذب کنی؟
    ماریا توی ذهنش، جنیفر رو با انواع شکنجه ها زجر می داد. حس خوبی از شنیدن صدای جیغ جنیفر داشت. باز هم چیزی نگفت. جنیفر دست بردار نبود.
    -خوب گوش کن. برای آخرین بار بهت می گم که واست عبرت بشه. تو از زمان تولدت اینجا بودی و خوب طرز کار حاکم رو می دونی. زیر و بم کار همه رو هم می دونی. پس فکر می کنم خبر داری که چه مجازاتی برای نافرمان ها در نظر گرفته می شه؟
    ماریا نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    -شب ماه کامل توی جنگل سیاه ولش می کنن.

    -درسته. و این مجازات شامل همه می شه. چه مقامات بالا، چه یک خدمتکار ساده!
    -بله، خانم.
    -امیدوارم این آخرین دفعه ای باشه که می شنوم سعی کردی اون ایده های مسخره ات رو به اجرا دربیاری!
    -چشم، خانم.
    -این بهتره.
    و در حالی که پوزخند می زد، از اون جا دور شد. ماریا نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و سراغ پله ی بعدی رفت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    خب طرح حمایت از نویسنده رمان جدید آورده!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    باهاش حال کنید و اوقات تابستون رو بگذرونید!
    تقدیم به @atena.dp و @Ziziw:)
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و ششم
    تیلور همه جا رو تار می دید. ذهنش مثل یه تکه کاغذ سفید، از هر چیزی خالی بود. تنها چیزی که هنوز یادش بود این بود که توی یه جنگل تاریکه. تمام بدنش کوفته شده بود. انگار یک نفر تازه اون رو از زیر پاهای یه گله اژدها نجات داده بود. نمی تونست دستش رو تکون بده و همین به ذهنش می آورد که شاید فلج شده. با صدایی، از افکارش بیرون اومد.
    -بلند شو موجود شب... هنوز برای خواب زوده!
    به سایه ی تاری نگاه کرد که در برابرش پدیدار شده بود. صدای خنده ی خشکی توی سرش پیچید و حس کرد پرده ی گوشش پاره شده. سعی کرد روی صورت اون سایه تمرکز کنه، اما باز هم تار می دید. دوست داشت چشم هاش رو محکم بماله ولی دستش با لجبازی سر جاش مونده بود و تکون نمی خورد. سایه ی تار نزدیک تر اومد.
    -من رو یادت می آد، تیلور؟
    سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. گردنش حرکت می کرد، پس فلج نشده بود. سعی کرد حرفی بزنه، اما نتونست. مانعی نامرئی مانع حرف زدنش می شد. با چیز سردی که روی گونه اش حس کرد انگار شوک بهش وارد شد. بلافاصله با نیروی زیادی از جا پرید و ایستاد. دید چشم هاش حالا خوب شده بود و حس می کرد می تونه دستش رو تکون بده. مانع نامرئی دیگه وجود نداشت و می تونست حرف بزنه. با صدای دورگه ای گفت:

    -اون چی بود؟
    باز هم صدای خنده ی خشک رو شنید. به سمت صدا برگشت و دختری رو دید که از ته دل می خندید. براش آشنا بود. حس می کرد قبلا اون رو جایی دیده. دختر با سرفه ای به خنده ش پایان داد و گفت:
    -اوه، نگران نباش عزیزم. هرچی که بود، دیگه اذیتت نمی کنه.
    -تو کی هستی؟
    -یعنی می خوای بگی که واقعا من رو یادت نمی آد؟
    -... تو برام آشنایی.
    نگاهش به چشم های دختر افتاد و تمام بدنش مور مور شد. چشم های آبی روشن دختر، مثل یخ، سرد و شفاف بودند. حالت دفاعیش از بین رفت و حس کرد چشم های دختر داخل ذهنش نفوذ می کنه. دختر دوباره جلو اومد و با لبخند مسحورکننده ای گفت:
    -تو یک شکل دیگه از من رو قبلا دیدی تیلور! کمی داخل ذهنت رو جستجو کن. تو نیمه ی من رو ملاقات کردی!
    تیلور به مغزش فشار آورد اما چیزی یادش نمی اومد.
    -به چشم هام نگاه کن. صورت من تو رو یاد کسی نمی ندازه؟
    -خاطراتم همه از ذهنم پاک شدن. چیزی رو به یاد نمی آرم.
    و به صورت دختر نگاه کرد. پوستش سفید و رنگ پریده بود. موهای مشکی بلندی داشت و چشم هاش مثل یخ بودند. کمی پایین تر اومد. اون سرتاپا سیاه پوشیده بود. نیم چکمه های سیاهی به پا داشت، دستکش های عجیبی دستش کرده بود که انگشت نداشتن و فقط از روی آرنج تا پشت دست رو می پوشوندن. با کمربند سیاهی شلوارش رو سفت کرده بود. چیزی کم کم توی ذهنش جرقه زد. اون این لباس ها رو قبلا دیده بود، این خصوصیات ظاهری رو می شناخت. منتها، این خصوصیات برای شخصی متفاوت بود. شخصی که به هیچ وجه نمی تونست یه دختر باشه! با بهت گفت:
    - چطور ممکنه که تو، سردسته ی گرگینه ها باشی؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    تقدیم به @blackangel
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و هفتم
    دختر شروع به تغییر شکل دادن کرد. سرش به شکل خفاش در می اومد و فلس های اژدها تنش رو می پوشوندن. دندون های نیش دراز خون آشامیش تا روی لب پایینش می اومدند. دست هاش به شکل پنجه ی گرگ در اومدند و موهای سیاهش مثل پری دریایی ها سبزآبی شدن. تیلور با وحشت به درخت پشت سرش چسبیده بود و این تغییرشکل وحشتناک رو نگاه می کرد. چشم های آبی رنگش، مثل چشم های شب تار ها با حاله ی زردی پوشونده شدن و تغییر شکلش با ظاهر شدن نقش و نگار های سبز رنگ پوکا ها روی بدنش به اتمام رسید. موجودی که حالا در برابر تیلور ایستاده بود، ترکیبی از تمام موجوداتی بود که توی سرزمین های تاریکی زندگی می کردند. هیولا با صدای دورگه ای داد زد:
    -من می تونم هرکسی باشم دختره ی احمق! تو با تبعید شدنت به این سرزمین ها حکم مرگ خودت و جاودانگی من رو امضا کردی.
    با هر کلمه، آتش سیاه رنگی از دهنش بیرون می اومد. آتشی که تیلور قبلا نظیرش رو دیده بود. این بار مغزش سریع تر شروع به کار کرد. با خشم و تعجب داد زد:
    -اون آتش لوناتیکه!
    هیولا با غرش وحشتناکی به طرف تیلور حمله کرد و اون جاخالی داد. تیلور در حالی که پشت تنه ی یکی از درخت ها پنهان می شد به مغزش فشار آورد تا حداقل یه ورد کوتاه یادش بیاد، اما تمرین نکردن درازمدت جادو اثر خودش رو گذاشته بود. هیچ وردی یادش نمی اومد. تنه ی درخت با صدای هولناکی به یه طرف پرت شد و تیلور از جا پرید. ظاهرا پنجه های گرگینه ای هیولا قدرت زیادی داشتند. تیلور مجبور شد سرش رو بدزده تا فوران آتش سیاه رنگ به صورتش برخورد نکنه، اما بوی موهای سوخته اش به مشامش رسید. داد زد:
    -بسه دیگه! حمله نکن، من حتی نمی دونم تو از من چی می خوای!
    -من فقط می خوام که تو از این دنیا پاک بشی موجود شب! با وجود تو، خطر جدی ای من رو تهدید می کنه.
    نقش و نگار های سبز رنگ روی بدنش درخشیدند و آتش سیاهی که از دهنش بیرون می اومد بیشتر شعله کشید و گرمای بیشتری گرفت. تیلور حسابی ترسیده بود. پشت تنه ی درخت دیگه ای شیرجه زد تا از برخورد آتش در امان بمونه و با تمام وجود آرزو کرد که ای کاش یه نفر به کمکش می اومد. شعله هایی که از دو طرف تنه ی درخت زبونه کشیدند به دست هاش برخورد کردند و فریادش بلند شد. با چشم هایی که از درد پر از اشک شده بودند، به دست های سوخته اش خیره شد و نفسش رو حبس کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    تقدیم به @april
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و هشتم
    هیولا با صدای فریاد تیلور به اون سمت برگشت و تنه ی درخت رو با یک ضربه خرد کرد. تیلور راه فراری نداشت و دست هاش هم کاملا سوخته بودند. هیولا پنجه اش رو جلو آورد و تیلور رو از زمین بلند کرد. پنجه های گرگینه قدرت زیادی داشتند؛ تیلور حس می کرد استخون های دنده اش دارن می شکنن. سر خفاش مانند جلو اومد و دندون های خون آشامیش رو نشون داد:
    -هیچ کس از مرگت خبردار نمی شه.
    تیلور چشم هاش رو محکم بست و منتظر موند تا هیولا اون رو مثل یه تکه گوشت بجوه. درد بدی توی بدنش پیچید و همه جا از پشت پلکش سیاه شد. طعم خون رو توی دهنش حس می کرد. صدای زوزه ای که از نزدیکیش بلند شد باعث شد بلند جیغ بکشه. اگه می تونست جیغ بکشه پس یعنی هنوز نمرده بود! چشم هاش رو باز کرد و متوجه شد روی زمین افتاده، از قرار معلوم هیولا اون رو از ارتفاع سه متری ول کرده بود. تازه متوجه شد چه چیزی باعث شده هیولا ولش کنه، ماه کامل بیرون اومده بود... کم کم صدای زوزه، جیغ و فریاد از فاصله ی نزدیکی اوج می گرفت. هیولا داشت دوباره به شکل همون دختر موسیاه در می اومد. دختر چند قدم عقب رفت و به تیلور که روی زمین افتاده بود نگاه کرد:
    -اصلا جنگل گرگینه ها رو یادم نبود... اما در واقع این طوری بهتر شد. بهتره به دست گرگینه ها بمیری تا من!
    و در یه چشم به هم زدن غیب شد و دود سفیدی از خودش باقی گذاشت. تیلور از شدت درد نمی تونست درست نفس بکشه، به نظرش می اومد دست راستش در اثر برخورد با زمین شکسته. صدای جیغ و فریاد گرگینه ها کم کم قطع می شد. چند لحظه جنگل ساکت شد. بعد یک دفعه، مثل یه گروه کر ترسناک، همه با هم زوزه کشیدند. تیلور لرزید و سعی کرد بلند بشه و فرار کنه، اما درد شدید دست هاش بهش اجازه ندادن. کاملا سوختن دست هاش رو فراموش کرده بود. حس کرد زمین زیرپاش می لرزه. گرگینه ها داشتن نزدیک می شدن. توی دلش آرزو کرد مرگش ناگهانی اتفاق بیفته و زیاد زجرآور نباشه. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    -ببخشید جاسمین که بهت نگفتم من چی هستم! ببخشید ملیسا... مایکل، پسر خوبی بودی، داشتیم به یه جاهایی می رسیدیم! معذرت می خوام که بهت نگفتم... ببخشید استاد مکس، نمی تونم تمریناتم رو ادامه بدم! دارم می رم...
    لرزش زمین شدید تر شده بود. چشم هاش رو بست و توی دلش آرزو کرد که جاسمین و بقیه ی دوستاش سالم باشن. هیچ وقت توی عمرش این قدر به مرگ نزدیک نشده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و نهم
    نزدیک شدن هیولا های وحشتناک پنج متری رو حس می کرد. سریع تر از اون چیزی که انتظارش رو داشت، یه پنجه ی قدرتمند به بدنش چنگ زد و بلندش کرد. نفسش بند اومد و صدای خرد شدن استخوان های دنده اش رو شنید. نفس گرمی که به گردنش می خورد موهاش رو توی صورتش می ریخت. جرئت کرد لای یک چشمش رو کمی باز کنه.
    نزدیک بود از هوش بره، دو جفت چشم بزرگ طلایی درخشان جلوش بودند که سفیدیشون قرمز شده بود. به پایین نگاه کرد. تا ارتفاع چهار متری بالا اومده بود و اگه می افتاد قطعا دست چپش هم می شکست. برق دندونای سفید گرگ نما رو دید و چشم هاش رو محکم بست. بزاق گرگینه رو روی پوستش حس کرد. نور از پشت پلکش کمتر می شد. ناگهان صدای غرش وحشتناکی رو از بغـ*ـل گوشش شنید.
    "تیلور"
    ناگهان حس کردم توی هوا شناورم. بی اختیار جیغ کشیدم و چشم هام باز شد. باورم نمی شد؛ احتمالا من بدشانس ترین موجود شب بودم.
    یه گرگینه ی دیگه به این یکی حمله کرده بود و برای به چنگ آوردن من با هم می جنگیدند. با ضربه ای که به هم زدند دوباره پرت شدم توی هوا و اون یکی با پنجه اش من رو گرفت. بعد از این که یکی دوبار دیگه هم دست به دست شدم کم کم داشت اشکم از شدت درد در می اومد. هرکدومشون من رو می گرفت با تمام زورش نگهم می داشت تا اون یکی نتونه من رو بگیره. جنگ وحشتناکی بینشون درگرفته بود. دندون هاشون رو به بدن هم فرو می کردند و با پنجه های تیزشون به هم ضربه می زدند. قطرات درشت خون از پوزه هاشون سرازیر می شد و روی من می چکید که توی مشتشون بودم.
    بوی خون جری ترشون می کرد و رنگ طلایی چشم هاشون تیره تر می شد. نور ماه همه ی اطرافم رو روشن کرده بود. در حالی که به سختی می تونستم نفس بکشم، فکر کردم یعنی می تونم تا صبح زنده بمونم؟ بالاخره یکی از گرگینه ها به اون یکی پیروز شد و اون با صدای بلندی به زمین برخورد کرد. گرگینه که حسابی وحشی شده بود چشم های طلایی ش رو سمت من چرخوند. چشم هاش اون قدر تیره شده بودن که به قهوه ای روشن می زدن.
    من توی مشت گرگینه ی شکست خورده تقلا می کردم و بوی خونی که می دادم اون رو بیشتر ترغیب می کرد تا من رو مثل یه ساندویچ انسانی بجوه. من رو با خشونت از چنگال اون یکی بیرون کشید و تا به خودم بیام دندون های تیز و خونی ش رو به بازوی راستم فرو کرد. از شدت درد چشم هام سیاهی می رفتن و حس می کردم بازوم داره جدا می شه. دندون هاش رو بیرون کشید و نگاه بی جونم به بازوم افتاد. دو تا سوراخ بزرگ توی گوشتم ایجاد شده بود و شدت خونریزیم اون قدر زیاد بود که سرم بدجوری گیج می رفت. آخرین چیزی که قبل از بی هوش شدنم دیدم یه جفت چشم طلایی بود که سفیدی شون قرمز شده بود.
    ******

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا