رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
[HIDE-THANKS]
پست سی و نهم
"دانای کل"
حاکم دوباره احساس بدی داشت. حس می کرد تمام فکر های توی مغزش به هم پیچیدن و بدنش ضعیف تر از همیشه شده. نگهبانی رو صدا زد:
- دنیل! رهبر گرگینه ها رو احضارکن. به لوسی بگو اون مدال مخصوص من رو بیاره!
دنیل تعظیمی کرد و از تالار بیرون رفت. یک دقیقه بعد یه زن جوان با یه جعبه کوچک توی دستش وارد اتاق شد و ادای احترام کرد:
- جناب حاکم، مدالتون رو آماده کنم؟
- آماده کن لوسی، اما زیاد عجله نکن.
زن در جعبه رو باز کرد و دستش رو داخلش فرو برد و شی مربع شکلی از داخلش بیرون کشید. مربع با رنگ های سیاه و سرخ می درخشید و هیپنوتیزمت می کرد. زن انگشتش رو روی نقطه مرکزی مربع گذاشت و رگه های آبی روشنی توی مربع پدید اومد. همون موقع دروازه طلایی تالار باز شد و گرگ سیاه بزرگی که نصفه نیمه تغییر شکل داده بود، داخل اومد. دم گرگی ش هنوز کامل ناپدید نشده بود و چشم هاش هنوز هم حیوان مانند بود. بعد از اینکه کاملا تبدیل به آدم شد، تعظیمی کرد و گفت:
-من رو احضار کردید، قربان.
-بله. جیمز، لطفا بیا جلو تر.
حاکم با انگشت علامت داد و نگهبان ها بیرون رفتند و در تالار رو بستند. حالا فقط سه نفر توی تالار بودند. زن جوان جلو رفت و بعد از ادای احترام دوباره، مدال رو به سمت حاکم دراز کرد. حاکم مدال رو گرفت و به جیمز اشاره کرد که نزدیکش بشه. در حالی که ارتباط چشمی رو با گرگینه حفظ می کرد، گفت:
-تو می تونی بری، لوسی.
زن جوان برای بار سوم تعظیم کرد و از تالار بیرون رفت. حاکم مدال رو کمی به سمت جیمز دراز کرد:
-این رو بگیر و بزن به سـ*ـینه ات.
پسرمو سیاه همین کار رو انجام داد. به خوبی می دونست چی در انتظارشه و آثار نفرت رو می شد توی صورتش دید، اما نمی تونست فرار کنه. حاکم زیر لب شروع به زمزمه کردن یه ورد کرد و مدال کوچک با رنگ آبی روشن و سیاه درخشید. رگه های نیرو از مدال به گرگینه نفوذ کرد و فریادش رو به هوا برد؛ اما هیچ کس چیزی نمی شنید! حاکم لبخندی زد و چشم هاش با رنگ قرمز درخشید. چشم های گرگینه به تدریج رنگ عوض می کردن. غرید:
-دوباره نه...!
صداش رفته رفته ضعیف ترمی شد، تا جایی که دیگه قدرت حرف زدن نداشت. روی زانو به زمین افتاد و نیروی تازه ای در وجود مرد رو به روش جاری شد. صدای خنده ی پر لـ*ـذت حاکم گوش هاش رو پر کرد و لحظه ای، فقط لحظه ای، چشم هاش به رنگ طلایی پر رنگ آشنایی در اومدن.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست چهلم
    از دور هم می شد لبخند بزرگ روی صورت تیلور رو دید. از کار خودش خیلی راضی بود. زمزمه کرد:
    -ویلیام دو روز توی تخت می مونه.
    صدای نعره ی درد آلود ویلیام بلند شد و نورا سریع به سمت صدا دوید. تیلور نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره، پس با سرعت از اونجا دور شد و وانمود کرد داره یه گلادرین رو بررسی می کنه. دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا کسی خنده اش رو نبینه. در همین حال، یک دفعه صدای فریاد بلندی میخکوبش کرد. صدای فریاد ویلیام نبود! صدای متفاوتی بود که انگار از داخل قصر می اومد. نورا که رنگش پریده بود، پیش تیلور برگشت:
    -راه بیفت، باید برگردی تو اتاقت.
    -تو صدا رو شنیدی؟
    -صدای فریاد؟ آره، ویلیام با یه طلسم به تختش چسبیده بود!
    -نه، غیر از اون یه صدای دیگه هم بود!
    صدای فریاد دوباره به گوش رسید و باعث شد تیلور از جا بپره:
    -بازم همون صدا! تو نمی شنوی؟
    نورا نگاه عجیبی به تیلور انداخت:
    -هیچ صدایی نمی آد. اشتباه می کنی.
    -قسم می خورم، همین الان شنیدمش! صدای فریادیه که از داخل قصر می آد!
    -ببینم، شب قبل خوب خوابیدی؟
    -من بیدارم! توهم نزدم، خودم اون صدا رو شنیدم.
    نورا با پوزخند گفت:
    -باید پیش یه شفا دهنده بری تا جرم های گوش هات رو از بین ببره. حالا هم راه بیفت!
    تیلور با ناراحتی و ناباوری راه افتاد. مطمئن بود که صدایی شنیده. توی راهروی قصر، صدا دوباره به گوش رسید. صدای فریاد کسی بود که انگار درد می کشه. ترس خاصی وجود دختر رو فرا گرفت. این صدا فوق العاده براش آشنا بود! ذهنش رو متمرکز کرد و خاطره هاش رو گشت. "صدای فریاد هایی که به زوزه تبدیل می شدند." چشم هاش گشاد شد. این صدا یکی از صدا هایی بود که شب ماه کامل فریاد می کشید. صدای یه گرگینه بود! توی همین افکار بود که جلوی در اتاقش رسید. بدون توجه به نورا در رو باز کرد و داخل رفت. اصلا دلش نمی خواست بفهمه برای چی یه گرگینه باید اینطوری فریاد بزنه.
    "تیلور"
    حتما دارن شکنجه اش می دن. اصلا به من چه، من که گرگینه نیستم! خواستم روی تختم بشینم که با احساس چیز سفتی زیر پتو، از جام بلند شدم. پتو رو کنار زدم. به نظر یه کتاب کهنه و قدیمی می اومد. برش گردوندم تا نوشته ی روی جلدش رو ببینم:" موجودی از جنس شب". اخم هام توی هم رفت، یادم نمی اومد این کتاب توی اتاقم بوده باشه! بازش کردم که توی صفحه اول نوشته ای به چشمم خورد:" چطوری دوست بی وفای سابق؟ یادم نرفته که باهام چی کار کردی! حالا منظور الکس رو از خطرناک بودنت می فهمم. چطور تونستی پونزده سال تمام ازم مخفی کنی؟ یعنی من اینقدر دهن لق و غیر قابل اعتماد بودم؟ ملیسا هنوز باورش نشده که اینطوری به همه کلک زدی! بدون که واقعا معنی دوستی رو بهم فهموندی، ممنون! از طرف جاسمین، کسی که دهن لق و غیر قابل اعتماده." چشم هام گشاد و کاملا باز شده بودند و نفسم بالا نمی اومد. دستم رو محکم به دهنم فشار می دادم تا صدای جیغم بلند نشه. سرم رو چرخوندم که چشمم به صورت خون آلودی افتاد که به پنجره چسبیده بود. جیغی کشیدم و با ضربه ای که به سرم خورد همه جا تاریک شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    یه پیشنهاد برای کسایی که میخوان پست بنویسن و نمی دونن الان باید چه حسی به خودشون بگیرن تا رمان رو درست پیش ببرن(نویسندگان اگر متوجه نشدین بیاین پروفم) یه موزیک متناسب با حال و هوای پست بذارین. قوی تر از صد تا محرک عمل می کنه! خودم الان دارم گوش می دم.
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و یکم
    پلک های سنگینم رو با سختی باز کردم. کمرم درد می کرد، نمی دونم چرا. سعی کردم بلند بشم. صدایی با شگفتی گفت:
    -تی تی!(Tay Tay)(مخفف تیلور)
    به طرز حیرت آوری آشنا بود. چشم هام بازِ باز شدند. دو جفت چشم سبز آشنا رو دیدم‌. باورم نمی شد! با خوشحالی داد زدم:
    -ایـوی!(Ivy)
    ایوی به طرفم دوید و بغلم کرد. موهای طلایی کوتاهش، صورتم رو قلقلک دادن. با تمام وجودم بغلش کردم. دلم خیلی براش تنگ شده بود! ازم جدا شد و دستش رو محکم روی شونه ام کوبید:
    -دختر، فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
    «اینجا» یعنی چی؟ مگه من توی سرزمین های تاریکی نبودم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و متوجه شدم اطرافم پر از سبزه و گیاهان مختلفه. چشم هام از تعجب گشاد شدند:
    -سرزمین های طبیعت؟
    -چی؟ چرت و پرت نگو. اینجا سرزمین های تاریکیه. یه کم به اطرافت دقت کن!
    چشم هام رو ریز کردم. از فاصله ی دور آسمون رو دیدم که به آبی پررنگ می زد. با ترس از جام بلند شدم:
    -چرا اینقدر از ما دوره؟ اصلا، من اینجا چه کار می کنم؟
    باورم نمی شد این قدر دیر انتقال باشم. چرا این قدر دیر مشکوک شده بودم؟ آب دهنم رو قورت دادم و از ایوی فاصله گرفتم:
    -تو هم حتما شیطانی هستی که من رو از خوابم کشوندی اینجا؟ از من فاصله بگیر!
    -تی تی، متوجه نمی شی الان کجاییم؟ این رو یادت نمی آد؟
    به طرف یکی از بوته های سبز رفت و با یه حرکت اون رو از ریشه کند. کتاب خاک گرفته و پوسیده ای رو از چاله ی زیرش درآورد. با دست خاک روی جلدش رو کنار زد و به طرف من اومد که دو قدم عقب رفتم.
    -مگه نگفتم از من فاصله بگیر؟ بهم نزدیک نشو، تو ایوی نیستی. من باید الان توی اتاقم توی قصر باشم!
    وسط حرف زدن چشمم به جلد کتاب افتاد و حرفم توی گلوم خشک شد. «گرگینه ها»؟ همون کتابی که از جاسمین کش رفته بودم؟ با وحشت و خشم به ایوی نگاه کردم:
    -به چه جرئتی از اتاق جاسمین این رو برداشتی؟
    پوزخند کمرنگی زد. خشمم شدت گرفت:
    -درسته، شاید اون از من متنفر باشه و دیگه دوست نباشیم، اما من سعی می کنم از دوست سابقم دفاع کنم!
    پوزخندش پررنگ تر شد و کتاب رو کناری انداخت. با دیدن این حرکت با تنفر بهش خیره شدم. با لحن طعنه آمیزی گفت:
    -من دیگه اون ایوی سابق نیستم تی تی! خیلی چیز ها عوض شده. باز هم می گم به اطرافت نگاه کن. ما الان توی اتاق تو هستیم! هنوز نتونستی حدس بزنی؟
    اتاق من؟ با دقت به اطرافم نگاه کردم. در کمال حیرتم طرح آشنایی رو روی یکی از گل ها دیدم. جلو رفتم و بهش دست کشیدم. با حیرت گفتم:
    -این همون گلیه که توی گلدون اتاقم بود! همونی که کنار پنجره گذاشته بودم و هر روز بهش آب می دادم! همونی که مادرم برام کاشته بودش تا سرگرمی ای توی اتاق داشته باشم و بیرون نرم!
    ایوی که منتظر تموم شدن حرف هام بود، ادامه داد:
    -و همونی که ناخواسته اولین و سرنوشت ساز ترین جادوی عمرت رو روش انجام دادی!
    -چی....؟!
    -من باید برم تیلور، خورشید داره طلوع می کنه و وقتم داره به پایان می رسه. باید به تابوتم داخل قبرم برگردم!
    و با دود سفیدی که توی فضا پیچید دیگه نتونستم ایوی رو ببینم. یادم می آد با حیرت و غم پرسیدم:
    -تابوت؟ قبر؟ یعنی تو...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و دوم
    دود سفید هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. تا جایی که هیچ چیزی رو نمی دیدم. حس خوبی سراسر وجودم رو گرفته بود، انگار برای لحظه ای تمام غم ها و ذهن مشغولی هام ازم جدا شد. دود دورم چرخ می زد و وارد راه تنفسی ام می شد. عطر خوش بویی وارد بینی ام شد. ناخودآگاه چشم هام بسته شدن. نوری داخل پلک هام رو پر کرد، و حس سبکی خاصی وجودم رو آروم کرد. حس کردم پا هام از زمین جدا شدند. خودم رو به دود سفید سپردم. بالا و بالا تر رفتم تا جایی که دیگه خودم رو حس نمی کردم. نفس عمیقی کشیدم، پلک هام رو باز کردم.
    با کمال تعجب خودم رو توی اتاق قدیمی ام دیدم. دود از بین رفته بود. نگاهم به پیکر نحیفی افتاد که زیر پتوی من روی تخت خوابیده بود. خون توی رگ هام منجمد شد. این... این من بودم، منِ کوچک تر! در اتاق روی پاشنه چرخید. نگاهم به صورت آشنایی افتاد که توی چهارچوب در ظاهر شده بود. زمزمه کردم:
    - مامان.
    مو های طلایی اش رو با دست آزادش کنار زد، همون دستی که گلدون رو نگه نداشته بود. روی پنجه ی پا وارد اتاق شد تا تیلور کوچک تر از خواب بیدار نشه. گلدون رو روی طاقچه ی جلوی پنجره گذاشت، جایی که نور بهش بخوره. قدمی جلو رفتم، سعی کردم دستم رو روی شونه ی مادرم بذارم، اما انگار مانعی نامرئی نمی ذاشت دستم به شونه اش برخورد کنه. چیزی توی ذهنم جرقه زد، این حالت رو توی کتاب خونده بودم. این مانع نامرئی «مرز بین گذشته و حال» بود. چیزی که نمی ذاشت مادرم بفهمه من هنوز زنده ام و نفس می کشم. چیزی که نمی ذاشت مادرم بفهمه پدرم نتونست من رو با انداختن توی جنگل سر به نیست کنه. مادرم همیشه دوستم داشت. همیشه برام گل و گیاه می کاشت و کتاب می خوند. همیشه دور از چشم پدرم چند دقیقه من رو می برد توی خیابون تا منظره های بیرون رو تماشا کنم. احساس خوبی که وجودم رو فرا گرفته بود از بین رفته بود. می تونستم ببینم که دود سفید داره دوباره دورم می پیچه. کم کم رنگ سفیدش داشت تیره می شد،انگار که یه نفر داشت روش لکه های جوهر سیاه می پاشید. دود دوباره وارد بینی ام شد و همون لحظه از خواب پریدم.
    نفس نفس می زدم. هنوز باورم نمی شد چی دیدم. حرف های ایوی و تصاویری که دیده بودم توی ذهنم مرور می شد. از جام بلند شدم. اگه حرف های ایوی راست باشه، پس من می دونم باید به کجا برم. از اتاقم بیرون رفتم و از نورا پرسیدم:
    - می تونی من رو ببری به کتابخونه سلطنتی؟
    ابروهاش بالا پریدند:
    - فقط رهبر ها و خود حاکم می تونند وارد اون جا بشند. تو باید اجازه ی یکی از رهبر ها یا خود حاکم رو داشته باشی.
    اخم کردم و دستم رو به کمرم زدم.
    - خیلی خب، باشه. پس من رو راهنمایی کن جایی که سردسته جادوگر ها زندگی می کنه. من باید هر طور شده برم کتابخونه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست چهل و سوم
    غرولندی کرد و بعد از چند لحظه پرسید:
    - چرا می خوای بری اون جا؟ اون جا چیزی نداره که به درد تو بخوره.
    پوزخندی زدم:
    - تو وظایف نگهبانی ات رو انجام بده و من رو ببر اون جا.
    - دختره ی گستاخ!
    و با نوک نیزه اش به پشتم کوبید تا راه بیفتم. صورتم از درد جمع شد اما هیچی نگفتم. از راهرو پیچید و از پله ها پایین رفت. با سردرگمی گفتم:
    - ما که داریم از قصر می ریم بیرون.
    - خب معلومه که باید بریم بیرون.
    فکرکنم قیافه ام شبیه علامت سوال شده بود، چون با دیدن قیافه ام گفت:
    - نکنه فکر کردی سردسته ها توی قصر زندگی می کنند؟
    - آره خب، یه جورایی.
    پوزخندی زد:
    - طرز فکرت خیلی ابتداییه! زندگی کردن سردسته ها توی قصر و زیر نظر حاکم، مربوط به یک هزاره قبله. الان دیگه این طور نیست، حاکم حوصله نداره مدام زیر نظرشون داشته باشه و خودشون هم اصلا خوششون نمی آد که یه نفر تمام حرکاتشون رو بپاد.
    اخمی کردم، این طوری که یه شورش می تونست خیلی راحت و دور از چشم حاکم برنامه ریزی بشه! فکرم رو به زبون آوردم. با بی حوصلگی گفت:
    - آفرین به هوشت، اما حاکم اون قدر ها هم احمق نیست که جاسوس هایی رو اطراف نذاره.
    - جاسوس؟ مثل چی؟
    - متاسفم، نمی تونم بیشتر از این چیزی بگم.
    - اما من مطمئنم که بیشتر از این می دونی نورا.
    خیلی خوب بلد بودم از کسی حرف بکشم. بار ها این روش رو روی my friend های متعددم پیاده کرده بودم. می دونستم الان کمی گیج شده که منظور من چیه. جوابی نداد. ادامه دادم:
    - چون من یه نایتم پس طبعا می تونم ذهنت رو بخونم و بفهمم چی می گذره اون تو، درسته؟
    رنگش پرید. داشتم از فرصتم سو استفاده می کردم، می دونستم که اون چیزی در مورد توانایی های من نمی دونه و می تونستم راحت گولش بزنم. مثل بچه ی کوچیکی که با قول آب نبات گولش می زنند تا کاری رو انجام بده. راضی از نتیجه ی حرف هام پوزخند زدم:
    - پس حالا که من می دونم چی می دونی، اشکالی نداره در موردش حرف بزنی. مدت ها قبل این رو از ذهنت خوندم. اگه می خواستم می تونستم تا الان دربارش به یکی بگم، درسته؟
    کمی زیاده روی کرده بودم و بعید بود نورا این رو نفهمه. به فکر فرو رفت و در حالی که من رو از دروازه های اصلی و نقره ای خارج می کرد، با نیزه اش به یک گلادرین کوبید و از وسط نصفش کرد. داد زدم:
    - مواظب باش! ببین چه کار کردی!
    - فقط یه گل کوچولوی رنگی رنگیه، این قدر حساس...
    - یک گل هم یک گله!
    خم شدم و گلادرین نصف شده رو از روی زمین برداشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و چهارم
    گلادرین رو توی دستم گرفتم که حس کردم دستم به چیز چسبناکی آغشته شد. نگاهی به مایع طلایی رنگی انداختم که داشت از ساقه ی بریده شده روی دستم چکه می کرد. اخمی کردم و دستم رو با شلوارم پاک کردم. گل بیچاره رو داخل جیبم گذاشتم و دنبال نورا دویدم که داشت دور می شد. داد زدم:
    - آهای، صبر کن!
    - یه کم قدم هات رو تند کن!
    نفس نفس زنان به نورا رسیدم و موهای قهوه ایم رو که توی صورتم ریخته بودن، با یه فوت کنار زدم. اهمیتی نداد و نیزه اش رو پشتم گذاشت و من رو کمی جلو تر کشید.
    - از اونجایی که اجازه ندارم از توی شهر رد بشم، باید از یه راه دیگه بریم. این راه کمی قدیمی شده، دیگه کسی زیاد ازش رفت و آمد نمی کنه.
    نفس بریده به نورا خیره شدم:
    - چ... چی؟ مگه راه دیگه ای... هم هست؟
    - گوشت جرم گرفته؟ الان گفتم که هست.
    - اوخ، سوراخ شدم، نیزه ات رو بردار از پشتم.
    توجهی بهم نکرد و به فشردن نیزه اش توی گوشت کمرم ادامه داد. لب هام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم نیزه اش رو به عقب هل بدم که نذاشت و محکم با نیزه توی کمرم کوبید:
    - اوهوی، حواست باشه داری چه کار می کنی! این نیزه ی منه و من باید تکونش بدم نه تو!
    غرشی کردم و قدم هام رو سریع تر کردم. درد کمرم روی اعصابم خط می انداخت ولی حاضر نبودم ناله کنم تا نورا خوشحال بشه. نگهبان سنگ دل! یه کم خوش اخلاق باش! توی این افکار بودم که متوجه شدم درخت های اطرافمون دارن زیاد و زیاد تر می شن و برگ و شاخه هاشون پرپشت تر. کم کم این برگ و شاخه ها داشتن جلوی نور رو می گرفتن. هر چقدر جلو تر می رفتیم بیشتر وارد اون جنگل انبوه می شدیم. فضا داشت ترسناک می شد و سرمای فوق العاده آشنایی توی هوا حس می شد. می تونستم بخاری که از دهنم بیرون می آد رو به شکل ابر کوچکی توی هوا ببینم. سرمای شدید هوا چیزی رو توی ذهنم روشن کرد:"اتاق بازجویی، زمانی که به دیوار چسبیدم، یه جفت چشم آبی روشن، سرمایی که کل وجودم رو بی حس کرد."

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    #طرح_حمایت_از_ نویسنده
    به این رمان سر بزنید. قلمش جذابه، خودم هم خوندمش.Bokmal
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و پنجم
    درخت ها و گیاه ها توی هم گره خورده بودن و باعث می شدند اصلا نور به زمین نرسه. همه جا تاریک بود. صدای خش خشی از سمت نورا شنیدم و بعد نور ضعیفی شروع به سو سو زدن کرد. تونستم جواهر سفیدی رو ببینم که نور می داد و توی دست نورا بود. جواهر رو به سمت نیزه اش برد و توی یه حرکت، جواهر روی نیزه نصب شد. نورش بیشتر شد و به اطراف تابید. می تونستم کم و بیش همه جا رو ببینم. نورا با صدای دو رگه ای که قبلا ازش نشنیده بودم گفت:
    - می دونی چرا دیگه هیچ کس اینجا رفت و آمد نمی کنه؟
    - نه، چرا؟
    - سال ها قبل، توی این مکان نفرین بزرگی توسط الهه ها به وقوع پیوست. حاکم تا سه ماه قبل تلاش می کرد از همه این اتفاق رو مخفی کنه، اما لو رفت. رهبر ها همگی از شدت خشم دیوونه شده بودند. همه چیز با فاش شدن اون راز تغییر کرد. جنگ بزرگی شروع شد، بین مردم و سرباز های حاکم.
    مکثی کرد و نیزه رو به اطراف تکون داد تا راهش رو روشن کنه و بتونه جلو بره. ادامه داد:
    - رهبر ها دست به شورش بزرگی زدند. سرزمین های تاریکی به یه مشت ویرانه ی در حال سوختن تبدیل شده بودند. همه چیز خیلی به هم ریخته بود. می دونم فکر می کنی که همه ی این چیز ها برای یه نفرین خیلی زیاده، اما مسئله فقط نفرین نبود. همراه با نفرین کردن این سرزمین ها، الهه ها گنج بزرگ و جادویی ای رو دفن کردند، دقیقا توی همین جنگل. حاکم می خواست موضوع رو مخفی کنه تا بتونه گنج رو پیدا کنه و برای خودش نگه داره، به عبارتی از جادوش بهره ببره. می دونی که گونه ی این نوع موجودات سلطنتی همه ی جادو ها رو برای خودشون می خوان.
    نمی دونستم، اما سکوت کردم و گذاشتم به حرفش ادامه بده.
    - بین این اوضاع آشفته، یه نفر داوطلب شد تا بره توی جنگل، اون گنج رو پیدا کنه و نابود کنه و به قضیه خاتمه بده. یه نفر که محبوب همه بود و قابل اعتماد. اون یه رهبر بود، همه عاشقش بودند. مهربون و خون گرم بود و برای عدالت می جنگید، می دونی اون یه نفر کی بود؟
    وقتی سوال رو می پرسید صداش می لرزید. توی اون نور کم به صورت دختر خیره شدم، رد اشک روی صورتش برق می زد. نیزه رو از خودش دور تر کرد تا نور به صورتش نیفته و گریه کردنش معلوم نشه. در حالی که تلاش می کرد صداش نلرزه گفت:
    - اسمش جیمز بلک بود!
    با شوک عظیمی که یک دفعه بهم وارد شد از حرکت ایستادم. به چیزی که شنیده بودم اطمینان نداشتم، با لحن ناباور و تمسخر آمیزی پرسیدم:
    - مطمئنی؟ رهبر گرگینه ها؟ اون مهربون و خون گرمه؟! همه هم دوستش دارن؟!
    دماغش رو با صدای بلندی بالا کشید و زمزمه کرد:
    - بود! هیچ کس جز خودش نمی دونه توی جنگل دقیقا چه اتفاقی براش افتاد. فقط وقتی برگشت، ظاهر و رفتارش کاملا تغییر کرده بود، انگار اون جیمز رفته و یک نفر دیگه جاش نشسته بود. خدای من، بعد از سه ماه هنوز هم نمی تونم این موضوع رو هضم کنم.
    تحت تاثیر چیز هایی که شنیده بودم مطیعانه پشت سرش راه می رفتم. ذهنم توانایی درک کردن این اطلاعات رو نداشت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    #طرح_حمایت_از_نویسنده
    این رمان عالیه! بخونیدش التماس می کنید که زود تر پست بذاره! من خودم هنوز تو کف موندم، باید بیشتر پست بذاره.:aiwan_lighght_blum:
    @kianick
    دوستان اگر شما هم رمانی می شناسید که قلم خوبی داره اما تعداد تشکراتش کمه به پروفایل ngn مراجعه کنید تا توی طرح حمایت شرکتتون بده. :aiwan_light_blfffffffm::aiwdffan_light_blum:
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و هفتم
    با صدای ضعیفی پرسیدم:
    - یعنی خودش نگفت چه اتفاقی براش افتاده؟
    - نه، نگفت. تنها چیزی که گفت این بود که قابل گفتن نیست.
    اخم کردم، این یعنی چی؟ نورا یه دفعه با لحن همیشگی اش گفت:
    - من رو باش، دارم با کی درد و دل می کنم؟! راه بیفت دختر، باید سریعتر ببرمت پیش سردسته جادوگر ها.
    عالی شد، دوباره همون نورای قبلی! چرا نمی شد کمی بیشتر تو حالت احساسی بمونه؟ دنبال نور ضعیف می رفتم و تلاش می کردم عقب نیفتم. شاخه ی درختی به آستین لباسم گیر کرد. صدای پاره شدن آستین لباسم رو شنیدم و ناسزایی گفتم:
    - لعنتی! نورا صبر کن، آستینم گیر کرده!
    ایستاد و به طرفم برگشت. نیزه رو کمی بالاتر گرفت تا نور روی من بیفته.
    - هیچ معلوم هست چه طوری راه می ری که شاخه...
    چشم هاش گشاد شدن، رنگش پرید و حرفش رو خورد. با کلافگی گفتم:
    - چیه؟ بیا کمک کن، بد جوری گیر کرده!
    آب دهنش رو با صدای بلندی قورت داد و دو قدم عقب رفت. بیشتر عصبانی شدم، تن صدام کم کم داشت بالا می رفت:
    - تبدیل به روح شدم؟ بیا کمک کن دیگه، قول می دم گازت نمی گـ...
    با حس چیز سردی روی شونه ام حرفم رو قطع کردم و به عقب نگاه کردم. بلافاصله جیغ بلندی کشیدم و سعی کردم عقب برم، ایــن دیـــگه چـــی بـــود؟ موجودی که پشت سرم بود و دستش رو روی شونه ام گذاشته بود، شبیه یه بدن نیمه سوخته بود که با خون خشک شده پوشیده شده بود. آستین لباسم کاملا پاره شد و روی شاخه موند اما خودم موفق شدم فرار کنم. دست نورا رو گرفتم و داد زدم:
    - بدو، بدو، بدو!
    شاخه هایی که به سر و صورتم برخورد می کرد پوستم رو خراش می داد و به سوزش می انداخت. نورا دستم رو گرفته بود و من رو دنبال خودش می کشید، نفسم داشت بند می اومد. هر از گاهی به پشت سرمون نگاه می کردیم تا مطمئن بشیم اون بدن نیمه سوخته دیگه دنبالمون نمی آد، و از بدشانسی هنوز در حال تعقیبمون بود. نورا فریاد زد:
    - سعی کن تندتر بدوئی تیلور!
    -دارم تمام سعیم رو می کنم!
    با بیشترین سرعتی که می تونستم می دویدم. فکر های مختلفی با سرعت از مغزم عبور می کرد. چیزی یادم اومد و دست نورا رو کشیدم تا متوقفش کنم. داد کشید:
    - توقف نکن، بدو!
    - نه نورا! اون بدن کاری به ما نداره.
    - چی؟ داره بهمون می رسه! داره تعقیبمون می کنه!
    - اون بدن فقط یه شبح از گذشته هست! توی یه کتاب در موردش خوندم. اون ها فقط سعی می کنن به کسی که وارد این مکان می شه اخطار بدند.
    شبح به ما رسید و در یک چشم به هم زدن محو شد. چشم های نورا گشاد شدن:
    - پس یعنی تمام مدت فقط می خواست اخطار بده؟ راه رو به خاطر همین شبح مسخره گم کردیم! تو چرا زودتر یادت نیومد؟!
    اعتراض کردم:
    - به جای این که سعی کنی مقصر رو پیدا کنی بهتره دنبال راهی بگردی که ازش اومدیم!
    - فکر کردی الان دارم چه کار می کنم؟
    نیزه رو به اطراف چرخوند اما نور جواهر فقط روی درخت ها می افتاد. فحشی داد و غرید:
    - عالیه! وسط جنگل نفرین شده گم شدیم!
    دستم رو روی صورتم کشیدم که در اثر برخورد با شاخه ها می سوخت و کمی جلوتر رفتم تا شاید چیزی پیدا کنم. بلافاصله بوی بدی به مشامم خورد:
    - اوف! این دیگه بوی چیه؟
    نورا به سمتم برگشت و با کلافگی گفت:
    - کدوم بو؟ من که حس نمی کنم.
    - بیا این طرف، فکر کنم این جا یه چیزی مرده!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    سلامی دوباره
    بعد از یه مدت طولانــــــــــــــــــــــی من با یه پست برگشتم
    پست های 40 - 41- 42- 43- 44- 45- 46- 47 ویرایش شد و پست های بعدی رو حذف کردم
    برای اینکه دچار سردرگمی نشید برگردید از پست چهل رو دوباره بخونید.
    ممنون از اینکه رمان رو دنبال می کنید!
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و هشتم
    کمی جلو تر اومد. نور نیزه روی زمین افتاد و تونستم ببینم چی شده. چشم هام گشاد شدن و یک قدم عقب رفتم. حس تلخی بدی توی دهنم‌ پیچید. سعی کردم تا جایی که می شه از اون جسد وحشتناک دور بشم. نورا هنوز به جایی بین درخت ها نگاه می کرد و متوجه نشده بود که چه چیزی روی زمین افتاده. حس کردم تمام محتویات معده ام داره بالا می آد. روم رو برگردوندم و محکم سرفه کردم. دیدن اون جسد باعث شده بود احساس ترس، چندش و اندوه همزمان بهم دست بده. با صدای ضعیفی گفتم:
    - نورا! اون جسد...!
    - اون جسد چی؟
    نگاهش رو از درخت ها گرفت و به جسد آشنایی نگاه کرد که روی زمین افتاده بود. بلافاصله نفسش رو با صدای بلندی حبس کرد و فریاد کشید:
    - خدای من! این که... این که... لوناتیکه!
    چشم هام رو محکم بستم و یاد حرف مکس افتادم:« از اون موقع به بعد دیگه کسی لوناتیک رو ندیده. قراره همه بریم دنبالش بگردیم. رهبر ها به نقاط مختلف اعزام می شن.» دوباره حالت تهوع بهم دست داد و مجبور شدم روی زمین بشینم. صدایی از پشت سرم اومد. خیلی آروم به عقب نگاه کردم که دیدم نورا کنار جسد زانو زده و دستش رو روی صورت بی جون لوناتیک گذاشته. چشم هاش رو بسته بود و زیر لب چیزی می گفت. دماغم رو بالا کشیدم، تنها چیزی که فکرش رو نمی کردم این بود که لوناتیک رو ببینم. فکری به ذهنم خطور کرد. با صدای بلند گفتم:
    - پس اون شبح می خواست در مورد همین بهمون اخطار بده؟ که هر کس به این جا بیاد دچار چنین حادثه ای می شه؟
    نورا با تردید به صورتم نگاه کرد. نگاهم رو توی نگاهش قفل کردم. چیزی توی عمق نگاهش باعث می شد بهش شک کنم. اخمی کردم:
    - نورا، تو در مورد این جنگل و نفرینش بیشتر می دونی، درسته؟
    وقتی نگاهش رو ازم گرفت شکم به یقین تبدیل شد. از جام بلند شدم و با فریاد گفتم:
    - تو می دونستی که راه های دیگه ای هم برای عبور هست و من رو آوردی این جا! اون ها بهت گفتن من رو بکشی!
    چشم هاش تا آخرین حد ممکن باز شدند. اون هم از جا بلند شد و نیزه رو به حالت دفاعی توی دستش گرفت:
    - خیلی باهوشی! اما یادت باشه که من از تو باهوش ترم!
    نور سفیدی توی دستش درخشید و بلافاصله تمام بدنم بی حس شد و دیگه نتونستم کاری بکنم. دیگه اختیار دست و پام رو نداشتم. حس می کردم یه نیروی قوی داخل مغزم نفوذ می کنه و کنترل بدنم رو به عهده می گیره. همون نیرو وادارم کرد روی زمین دراز بکشم و چشم هام رو ببندم. قبل از این که به یه خواب اجباری فرو برم، صدای نورا رو از بالای سرم شنیدم:
    - هیچ وقت با یه نگهبان سلطنتی که نصف عمرش رو صرف مبارزه با موجودات خطرناک کرده، در نیفت!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    ویرایش شد
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و نهم
    چشم هام رو باز کردم. تا چند ثانیه همه جا رو تار می دیدم. بوی بدی به دماغم خورد که باعث شد صورتم رو جمع کنم. یادم نمی اومد چرا روی زمین دراز کشیدم، از جا بلند شدم که درد بدی توی بدنم پیچید. تمام ماهیچه هام گرفته بود. دستی به کمرم کشیدم و "آخ" آرومی گفتم. بوی بد هنوز داشت آزارم می داد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت منبع بو قدم برداشتم. پام به چیزی برخورد کرد، با وجود تاریکی نمی تونستم ببینم چیه. خم شدم که بو شدید تر شد. چشم هام رو تنگ کردم. دستم رو با احتیاط جلو بردم و سعی کردم جسم رو لمس کنم. انگشت هام چیز سرد و لزجی رو لمس کرد که انگار توی خاک فرو رفته بود. چندشم شد، عقب کشیدم و فکری به ذهنم رسید، "باید جادوی نور رو اجرا کنم." دستم رو توی هوا حرکت دادم و وردش رو زمزمه کردم اما هیچ اتفاقی نیفتاد، دوباره سعی کردم. این بار نور ضعیفی ازنوک انگشت هام بیرون زد و فضا رو تا حدی روشن کرد. نگاهی به جسم انداختم که ناخودآگاه جیغم بلند شد! موجود وحشتناکی که نصف زن بود و نصف اژدها جلوم افتاده بود و انگار مرده بود، به نظر می رسید سعی کردند با عجله دفنش کنند چون تا نصفه توی خاک فرو رفته بود و سرش بیرون بود. زمزمه کردم:
    - اوه خدای من! این دیگه چه کوفتیه؟!
    نگاهی به اطرافم انداختم و دنبال راه خروج گشتم. یادم نمی اومد از کجا وارد شدم یا این که چطور وارد شدم، انگار ذهنم خالی شده بود. قدرت فکر کردن و تصمیم گیری نداشتم و کمرم درد می کرد. احساس بدی وجودم رو تسخیر کرده بود. نمی تونستم فریاد بزنم. انگار یه چیزی مانعم می شد. قدمی به سمت درخت ها برداشتم که یک دفعه حس کردم چیزی دورم حلقه زد و راه نفسم رو بست. خواستم جیغ بزنم اما صدام بالا نمی اومد. صدای وحشتناکی زیر گوشم گفت:
    - به جنگل نفرین شده خوش اومدی موجود شب!
    موجود شب؟ اسم من این بود؟ جنگل نفرین شده کجا بود؟ صدا ادامه داد:
    - فکر نمی کردم بعد از سه ماه یه موجود تاریک دیگه داخل این جنگل قدم بذاره، حتما تو هم دنبال اون گنج سحرآمیز اومدی، مگه نه؟
    با صدای ضعیفی گفتم:
    - متاسفم، نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی! این هم یه جور نمایشه؟
    صدا زیر گوشم فریاد کشید و نزدیک بود کر بشم.
    - نمایش؟ چطور جرئت می کنی؟ به من دروغ نگو! تو با یه هدف به این جا اومدی...
    چیزی که دورم حلقه زده بود سفت تر شد و باعث شد به سرفه بیفتم. همون چیز بدنم رو چرخوند و با مشاهده ی موجودی که اسیرم کرده بود چشم هام گشاد شدن و جیغ بلندی کشیدم. با چشم های آبی روشنش به من زل زد و با صدای سرد و ترسناکش گفت:
    - فکرمی کنم باید ورودت رو به این جنگل خوش آمد بگم! گنجت رو بهت می دم، البته بعد از این که تو بهاش رو بهم بپردازی!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا