[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم
یکی از مامورین حاکم جلوی در بود. این رو از اونیفورم گرون قیمت قرمز و طلایی که به تن داشت، فهمیدم. تعظیمی کرد و طومار لوله شده ای بهم داد:
- این حکم رسمی و محرمانه از طرف خود شخص حاکم برای شما فرستاده شده.
با تعجب طومار رو گرفتم و پرسیدم:
- اما برای چی باید برای من حکم رسمی بفرسته؟
- به جرم... به جرم...(سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد)به جرم «نایت» بودن.
صدای شکستن روحم توی گوشام طنین انداخت. دستام شروع به لرزیدن کرده بودن، خدایا... آخه چطوری؟ دهنم خشک شد و نفسم به شماره افتاد. زنی که مامور حاکم بود با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه، خانم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و مجبور شدم به چهارچوب در تکیه بدم. چشمام سیاهی می رفت. مامور حاکم دستش رو روی شونه م گذاشت و با تاسف گفت:
- من متاسفم. اما از اونجایی که تو(صداش رو کمی پایین تر آورد)یه موجود شبی، حاکم می خواد شخصا ازت بازجویی کنه...
سرم رو به نشانه ی «فهمیدم» تکون دادم و نفس عمیقی گرفتم. وقتی در رو بستم دور از چشم جاسمین به اتاقم برگشتم و درو قفل کردم. حکم رو باز کردم و شروع به خوندنش کردم. «خانم تیلور الیسون میرور
دیروز چند نفر به درگاه حاکم مراجعه کردند و مدعی شدند شما یکی از موجودات نایت، یا همان موجود شب هستید. از انجایی که این گونه یکی از خطرناکترین گونه های موجودات سیاه به شمار می رود، حاکم موظف است اقدامات مربوطه را برای محافظت از مردم به عمل آورد. شما عصر امروز به قصر حاکم احضار می شوید تا پاسخگوی سوالات مربوطه باشید.
با احترام، لئون واریاس اسپید، حاکم سرزمین های تاریکی»
طومار از دستم افتاد و حس حالت تهوع شدیدی بهم دست داد. سرفه کردم. بغضی که توی گلوم جمع شد راه نفسم رو بست. من که خودم نخواستم نایت باشم! اشکام روی گونه ام راه گرفتن. روی زانوهام افتادم و با دستام صورتم رو پوشوندم. آستین لباسم عقب رفت و گوشه ای از نشانه های حک شده روی دستم معلوم شد. همش تقصیر اینا بود! گلوله شدم و اجازه دادم اشکام جاری بشن. دیگه هیچی مهم نبود، احتمالا به اعدام محکوم می شدم...
«دانای کل»
جیمز سرگرم امتحان کردن جادوی جدیدش روی یه گلدون شیشه ای بود که یک دفعه در با شدت باز شد. دستش منحرف شد و پرتوی سیاه به جای خوردن به گلدون به پنجره برخورد کرد و شیشه های پنجره ذوب شد. زیر لب غرید:
- اه، لعنتی!
به طرف در برگشت که با چهره ی متعجب حاکم رو به رو شد. سریع ادای احترامی کرد که نگاه متعجب حاکم روش میخ شد:
- جیمز...
حس کرد که توی دردسر افتاده، اما حاکم با خوشحالی گفت:
- این معرکست! چطوری همچین جادو هایی رو اجرا می کنی؟ سطحشون بالاست...
جیمز می تونست حس کنه چشماش از تعجب گرد شده. فکر کرده بود قراره حاکم عصبانی بشه! حاکم ادامه داد:
- ولی این جادو...(اخمی کرد)تو هیچ کتاب وردی ندیدمش...
اگه حاکم یه ذره دیگه می رفت جلو، می تونست راز جیمز رو کشف کنه. جیمز برای منحرف کردن حواسش گفت:
- اوم، عالیجناب. با من کاری داشتید که اومدید اینجا؟
موفق شد و حواس حاکم از ورد پرت شد. حاکم گلوش رو صاف کرد و گفت:
- اوه، بله. من معمولا برای کار های عادی از جام بلند نمی شم و فقط احضار می کنم... اما این یکی مهمه، در حدی که فقط باید خودمون دو نفر حرف بزنیم.
داخل اتاق اومد و با اشاره ی انگشتش در بسته و قفل شد. با لبخند به جیمز نگاه کرد و ادامه داد:
- جیمز، می دونی که من مثل پسرم بهت اعتماد دارم، اما اخبار بدی بهم رسیده، دیروز چند نفر اومدن و گفتن که یه نایت تو سرزمین پیدا کردن.
ابروهای گرگینه بالا پریدن، یه نایت؟! چطور ممکن بود؟ حاکم آه کشید و دستش رو روی شونه ی گرگینه گذاشت:
- امروز عصر می خوام ازش بازجویی کنم و تو هم باید اونجا باشی.
- معذرت می خوام قربان، فکر کنم درست حرفتون رو متوجه نشدم. یه نایت؟ و من باید کنار شما باشم؟ چرا به بلاد یا مثلا لوناتیک نگفتید که...
- چون تو تنها کسی هستی که قبلا با یه نایت از نزدیک رو در رو شدی جیمز.
جیمز ساکت شد و حاکم با لبخند گفت:
- پس می تونم روت حساب کنم! می دونستم ناامیدم نمی کنی.
و بعد از ادای احترام گرگینه، قفل در رو باز کرد و بیرون رفت. پسر سیاه مو پوزخند سردی زد و برگشت تا شیشه ی پنجره رو درست کنه.
[/HIDE-THANKS]
.
پست نوزدهم
یکی از مامورین حاکم جلوی در بود. این رو از اونیفورم گرون قیمت قرمز و طلایی که به تن داشت، فهمیدم. تعظیمی کرد و طومار لوله شده ای بهم داد:
- این حکم رسمی و محرمانه از طرف خود شخص حاکم برای شما فرستاده شده.
با تعجب طومار رو گرفتم و پرسیدم:
- اما برای چی باید برای من حکم رسمی بفرسته؟
- به جرم... به جرم...(سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد)به جرم «نایت» بودن.
صدای شکستن روحم توی گوشام طنین انداخت. دستام شروع به لرزیدن کرده بودن، خدایا... آخه چطوری؟ دهنم خشک شد و نفسم به شماره افتاد. زنی که مامور حاکم بود با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه، خانم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و مجبور شدم به چهارچوب در تکیه بدم. چشمام سیاهی می رفت. مامور حاکم دستش رو روی شونه م گذاشت و با تاسف گفت:
- من متاسفم. اما از اونجایی که تو(صداش رو کمی پایین تر آورد)یه موجود شبی، حاکم می خواد شخصا ازت بازجویی کنه...
سرم رو به نشانه ی «فهمیدم» تکون دادم و نفس عمیقی گرفتم. وقتی در رو بستم دور از چشم جاسمین به اتاقم برگشتم و درو قفل کردم. حکم رو باز کردم و شروع به خوندنش کردم. «خانم تیلور الیسون میرور
دیروز چند نفر به درگاه حاکم مراجعه کردند و مدعی شدند شما یکی از موجودات نایت، یا همان موجود شب هستید. از انجایی که این گونه یکی از خطرناکترین گونه های موجودات سیاه به شمار می رود، حاکم موظف است اقدامات مربوطه را برای محافظت از مردم به عمل آورد. شما عصر امروز به قصر حاکم احضار می شوید تا پاسخگوی سوالات مربوطه باشید.
با احترام، لئون واریاس اسپید، حاکم سرزمین های تاریکی»
طومار از دستم افتاد و حس حالت تهوع شدیدی بهم دست داد. سرفه کردم. بغضی که توی گلوم جمع شد راه نفسم رو بست. من که خودم نخواستم نایت باشم! اشکام روی گونه ام راه گرفتن. روی زانوهام افتادم و با دستام صورتم رو پوشوندم. آستین لباسم عقب رفت و گوشه ای از نشانه های حک شده روی دستم معلوم شد. همش تقصیر اینا بود! گلوله شدم و اجازه دادم اشکام جاری بشن. دیگه هیچی مهم نبود، احتمالا به اعدام محکوم می شدم...
«دانای کل»
جیمز سرگرم امتحان کردن جادوی جدیدش روی یه گلدون شیشه ای بود که یک دفعه در با شدت باز شد. دستش منحرف شد و پرتوی سیاه به جای خوردن به گلدون به پنجره برخورد کرد و شیشه های پنجره ذوب شد. زیر لب غرید:
- اه، لعنتی!
به طرف در برگشت که با چهره ی متعجب حاکم رو به رو شد. سریع ادای احترامی کرد که نگاه متعجب حاکم روش میخ شد:
- جیمز...
حس کرد که توی دردسر افتاده، اما حاکم با خوشحالی گفت:
- این معرکست! چطوری همچین جادو هایی رو اجرا می کنی؟ سطحشون بالاست...
جیمز می تونست حس کنه چشماش از تعجب گرد شده. فکر کرده بود قراره حاکم عصبانی بشه! حاکم ادامه داد:
- ولی این جادو...(اخمی کرد)تو هیچ کتاب وردی ندیدمش...
اگه حاکم یه ذره دیگه می رفت جلو، می تونست راز جیمز رو کشف کنه. جیمز برای منحرف کردن حواسش گفت:
- اوم، عالیجناب. با من کاری داشتید که اومدید اینجا؟
موفق شد و حواس حاکم از ورد پرت شد. حاکم گلوش رو صاف کرد و گفت:
- اوه، بله. من معمولا برای کار های عادی از جام بلند نمی شم و فقط احضار می کنم... اما این یکی مهمه، در حدی که فقط باید خودمون دو نفر حرف بزنیم.
داخل اتاق اومد و با اشاره ی انگشتش در بسته و قفل شد. با لبخند به جیمز نگاه کرد و ادامه داد:
- جیمز، می دونی که من مثل پسرم بهت اعتماد دارم، اما اخبار بدی بهم رسیده، دیروز چند نفر اومدن و گفتن که یه نایت تو سرزمین پیدا کردن.
ابروهای گرگینه بالا پریدن، یه نایت؟! چطور ممکن بود؟ حاکم آه کشید و دستش رو روی شونه ی گرگینه گذاشت:
- امروز عصر می خوام ازش بازجویی کنم و تو هم باید اونجا باشی.
- معذرت می خوام قربان، فکر کنم درست حرفتون رو متوجه نشدم. یه نایت؟ و من باید کنار شما باشم؟ چرا به بلاد یا مثلا لوناتیک نگفتید که...
- چون تو تنها کسی هستی که قبلا با یه نایت از نزدیک رو در رو شدی جیمز.
جیمز ساکت شد و حاکم با لبخند گفت:
- پس می تونم روت حساب کنم! می دونستم ناامیدم نمی کنی.
و بعد از ادای احترام گرگینه، قفل در رو باز کرد و بیرون رفت. پسر سیاه مو پوزخند سردی زد و برگشت تا شیشه ی پنجره رو درست کنه.
[/HIDE-THANKS]
.
آخرین ویرایش: