رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم
یکی از مامورین حاکم جلوی در بود. این رو از اونیفورم گرون قیمت قرمز و طلایی که به تن داشت، فهمیدم. تعظیمی کرد و طومار لوله شده ای بهم داد:
- این حکم رسمی و محرمانه از طرف خود شخص حاکم برای شما فرستاده شده.
با تعجب طومار رو گرفتم و پرسیدم:
- اما برای چی باید برای من حکم رسمی بفرسته؟
- به جرم... به جرم...(سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد)به جرم «نایت» بودن.
صدای شکستن روحم توی گوشام طنین انداخت. دستام شروع به لرزیدن کرده بودن، خدایا... آخه چطوری؟ دهنم خشک شد و نفسم به شماره افتاد. زنی که مامور حاکم بود با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه، خانم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و مجبور شدم به چهارچوب در تکیه بدم. چشمام سیاهی می رفت. مامور حاکم دستش رو روی شونه م گذاشت و با تاسف گفت:
- من متاسفم. اما از اونجایی که تو(صداش رو کمی پایین تر آورد)یه موجود شبی، حاکم می خواد شخصا ازت بازجویی کنه...
سرم رو به نشانه ی «فهمیدم» تکون دادم و نفس عمیقی گرفتم. وقتی در رو بستم دور از چشم جاسمین به اتاقم برگشتم و درو قفل کردم. حکم رو باز کردم و شروع به خوندنش کردم. «خانم تیلور الیسون میرور
دیروز چند نفر به درگاه حاکم مراجعه کردند و مدعی شدند شما یکی از موجودات نایت، یا همان موجود شب هستید. از انجایی که این گونه یکی از خطرناکترین گونه های موجودات سیاه به شمار می رود، حاکم موظف است اقدامات مربوطه را برای محافظت از مردم به عمل آورد. شما عصر امروز به قصر حاکم احضار می شوید تا پاسخگوی سوالات مربوطه باشید.
با احترام، لئون واریاس اسپید، حاکم سرزمین های تاریکی»
طومار از دستم افتاد و حس حالت تهوع شدیدی بهم دست داد. سرفه کردم. بغضی که توی گلوم جمع شد راه نفسم رو بست. من که خودم نخواستم نایت باشم! اشکام روی گونه ام راه گرفتن. روی زانوهام افتادم و با دستام صورتم رو پوشوندم. آستین لباسم عقب رفت و گوشه ای از نشانه های حک شده روی دستم معلوم شد. همش تقصیر اینا بود! گلوله شدم و اجازه دادم اشکام جاری بشن. دیگه هیچی مهم نبود، احتمالا به اعدام محکوم می شدم...
«دانای کل»
جیمز سرگرم امتحان کردن جادوی جدیدش روی یه گلدون شیشه ای بود که یک دفعه در با شدت باز شد. دستش منحرف شد و پرتوی سیاه به جای خوردن به گلدون به پنجره برخورد کرد و شیشه های پنجره ذوب شد. زیر لب غرید:
- اه، لعنتی!
به طرف در برگشت که با چهره ی متعجب حاکم رو به رو شد. سریع ادای احترامی کرد که نگاه متعجب حاکم روش میخ شد:
- جیمز...
حس کرد که توی دردسر افتاده، اما حاکم با خوشحالی گفت:
- این معرکست! چطوری همچین جادو هایی رو اجرا می کنی؟ سطحشون بالاست...
جیمز می تونست حس کنه چشماش از تعجب گرد شده. فکر کرده بود قراره حاکم عصبانی بشه! حاکم ادامه داد:
- ولی این جادو...(اخمی کرد)تو هیچ کتاب وردی ندیدمش...
اگه حاکم یه ذره دیگه می رفت جلو، می تونست راز جیمز رو کشف کنه. جیمز برای منحرف کردن حواسش گفت:
- اوم، عالیجناب. با من کاری داشتید که اومدید اینجا؟
موفق شد و حواس حاکم از ورد پرت شد. حاکم گلوش رو صاف کرد و گفت:
- اوه، بله. من معمولا برای کار های عادی از جام بلند نمی شم و فقط احضار می کنم... اما این یکی مهمه، در حدی که فقط باید خودمون دو نفر حرف بزنیم.
داخل اتاق اومد و با اشاره ی انگشتش در بسته و قفل شد. با لبخند به جیمز نگاه کرد و ادامه داد:
- جیمز، می دونی که من مثل پسرم بهت اعتماد دارم، اما اخبار بدی بهم رسیده، دیروز چند نفر اومدن و گفتن که یه نایت تو سرزمین پیدا کردن.
ابروهای گرگینه بالا پریدن، یه نایت؟! چطور ممکن بود؟ حاکم آه کشید و دستش رو روی شونه ی گرگینه گذاشت:
- امروز عصر می خوام ازش بازجویی کنم و تو هم باید اونجا باشی.
- معذرت می خوام قربان، فکر کنم درست حرفتون رو متوجه نشدم. یه نایت؟ و من باید کنار شما باشم؟ چرا به بلاد یا مثلا لوناتیک نگفتید که...
- چون تو تنها کسی هستی که قبلا با یه نایت از نزدیک رو در رو شدی جیمز.
جیمز ساکت شد و حاکم با لبخند گفت:
- پس می تونم روت حساب کنم! می دونستم ناامیدم نمی کنی.
و بعد از ادای احترام گرگینه، قفل در رو باز کرد و بیرون رفت. پسر سیاه مو پوزخند سردی زد و برگشت تا شیشه ی پنجره رو درست کنه.

[/HIDE-THANKS]
.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    دارم میرم صفحه نقد رمانمو بزنم!
    [HIDE-THANKS]
    پست بیستم
    عصر همون روز بود و حاکم کمی زودتر جیمز رو احضار کرده بود تا موقع ورود طرف مورد نظر بررسیش کنه. بالاخره نگهبانی داخل دوید و خبر اومدنش رو داد. حاکم زمزمه کرد:
    - خوبه که با پای خودش اومد.
    جیمز چشماش رو تنگ کرد تا بتونه تشخیص بده کیه. یه دفعه از تعجب چشماش گرد شدن، این... همون دختر توی مهمونی حاکم بود که اعصابش رو به هم ریخته بود؟ چقدر تغییر کرده بود. قیافه اش عین اسکلتا شده بود. با ترس تعظیمی کرد و زمزمه کرد:
    - من رو احضار کرده بودید عالیجناب.
    حاکم اخمی کرد و با اشاره ی انگشت در اتاق کوچک رو بست.
    - تیلور الیسون میرور... دیروز دو نفر به نام های«الکس» و «مایکل» به حضور من اومدن و ادعا کردن که می دونن تو یه موجود شبی. آیا صحت داره؟
    آب دهنش رو صدادار قورت داد و گفت:
    -ب..بله قربان.
    - می تونم نشونه هاش رو ببینم؟
    قدمی جلو اومد و هر دو آستین لباسش رو بالا زد. جای زخم هایی روی کل پوست دستش دیده می شد، طوری بود که انگار یکی با چاقو روی پوستش حک کرده. جیمز حالت خونسردش رو حفظ کرد و پرسید:
    - از وقتی به دنیا اومدی نایت بودی؟
    سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد و در حالی چشمای سبزش برق می زدن، با صدای دورگه ای گفت:
    - قربان، من از قدرت شب هیچ استفاده ای نکردم. من بی گناهم!
    با این کلمات چیزی توی ذهن جیمز جرقه زد، خاطره ی قدیمی ای از چند ماه پیش براش زنده شد. «من بی گناهم، من کسی رو نکشتم!» گلوش رو صاف کرد و به حاکم گفت:
    - قربان، نمی خوام مزاحمتون بشم، اما فکر می کنم اگه من باهاش حرف بزنم چیز بیشتری لو بده.
    دختره با سردرگمی به گرگینه خیره شده بود. حاکم اخمی کرد:
    - جیمز، مطمئنی که...
    - قربان، من با یه نایت رو در رو شدم. ( پوزخند سردی زد) قصد جسارت ندارم اما فکر کنم در این مورد بهتره کارو بسپارید به من.
    اخم حاکم غلیظ تر شد و گفت:
    - اما بلایی سر دختره نیار جیمز، مثل سه ماه پیش...
    - بله قربان.
    حاکم بعد از نگاهی به گرگینه، از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. در با چنان شدتی پشت سرش بسته شد که زمین لرزید.
    «تیلور»
    اتاق مربعی شکل و گرم، تاریک تاریک شد. چشمای درخشان یخیش رو به من دوخت و پرسید:
    - اسمت تیلور بود؟
    - ب...بله.
    - نگران نباش، کار خاصی نمی خوام باهات بکنم. فقط باید به سوالام جواب بدی.
    عمرا باور کنم! از چیزایی که جاسمین برام تعریف کرده فهمیدم چه وحشی ای هستی. پرسید:
    - تا حالا توی عمرت از جادوی شب استفاده کردی؟
    حس شجاعت خاصی بهم دست داد و گفتم:
    - من هیچی رو لو نمی دم!
    چند ثانیه توی چشمام خیره شد و یه دفعه خیلی سریع در یه حرکت من رو چسبوند به دیوار. تا من به خودم بیام دندونای نیشش رو روی گردنم گذاشته بود. سردی دندوناش روی گردنم باعث شد احساس سرما کنم و لرزشی کل وجودم رو در بر بگیره. خدایا، منو به خاطر بازی هایی که با پسرا کردم ببخش!
    - هوم... بوی خوشمزه ای می دی. اگه حرف نزنی، مجبورم یکم از این بوی خوشمزه رو تست کنم! خیلی مشتاقم این کارو بکنم.
    لرزشی تمام بدنم رو در بر گرفته بود. حس شجاعت خاص به همون سرعتی که اومده بود از بین رفت.
    - بس کن. باشه، بهت می گم. هرچی که بخوای بدونی رو بهت می گم.
    این کلمه ها ناخودآگاه از دهنم خارج شدن. نتونستم باور کنم، واقعا من بودم که اون حرفا رو زدم؟ در حالی که با دستاش شونه هام رو گرفته بود و نمی ذاشت حرکت کنم کمی ازم فاصله گرفت. اوه... چرا چشماش این قدر برق می زنن؟
    - تا حالا توی عمرت از جادوی شب استفاده کردی؟
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم. چند ثانیه به چشمام خیره شد و با سردی گفت:
    - بذار بهت بگم اصلا دروغگوی خوبی نیستی.
    آب دهنم رو قورت دادم. این ذهنم رو خوند!
    - فقط... فقط یه بار. یکی مزاحمم شد و منم... ناخودآگاه...
    وای خدا، چرا این نگاهش رو از روی من برنمی داره؟ دیگه واقعا احساس سرما می کردم. باید به جای گرگینه ی سایه بهش می گفتن گرگینه ی سرما. خنده ی سردی کرد:
    - سردت شد، نه؟
    الان دیگه مطمئن شدم این جنه. چطوری فکر من رو می خونه؟
    - برای اینکه بفهمم نیازی به خوندن فکرت ندارم.
    آهسته با دستم توی هوا صلیب کشیدم. نفسم رو سخت بیرون دادم که ولم کرد و محکم افتادم زمین. با قدم های بلند و سریع بیرون رفت و درو باز گذاشت. شدت نور چشمام رو زد، قبل از اینکه بفهمم چه خبر شده دو تا نگهبان به طرفم اومدن و دستم رو گرفتن و من رو بیرون بردن. خودم رو تسلیمشون کرده بودم، دیگه هیچ امیدی نداشتم. با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم:
    - من رو کجا می برید؟ قراره اعدامم کنن؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و یکم
    یکی از نگهبان ها پوزخندی زد و گفت:
    - اعدام؟ نه! شاید یه چیز بدتر، شاید هم بهتر.
    من رو هل دادن داخل یه اتاق بزرگ و یکیشون در حالی که درو قفل می کرد گفت:
    - فعلا جات اینجاست!
    در قفل شد. تا چند ثانیه فقط احساس پوچی می کردم و حرف های نگهبان توی مغزم طنین می انداخت، نزدیک بود دوباره اشکام پایین بیاد. حس حالت تهوع شدیدی می کردم. به خودم گفتم: دیگه کافیه! باید از لحظات آخر عمرم لـ*ـذت ببرم. هرچی باشه دیگه این لحظات رو تجربه نمی کنم! به اطرافم نگاهی انداختم و اتاق مربعی بزرگی که دکورش طلایی و قرمز بود رو دیدم. انگار توی این سرزمین مرسوم بود که همه چی رو مربعی و با استفاده از طلایی و قرمز بسازن! تخت دو نفره ی طلایی ای با ملحفه های سفید گوشه اتاق بود. کف اتاق با سرامیک های سرخ، پوشیده شده بود. لوستر بزرگ و زیبایی هم از سقف آویزون بود. کنار تخت، دو تا پنجره ی بزرگ قرار داشتن که انگار به سمت محوطه ی سبز قصر باز می شدن. توجهم به میز سرخ چوبی گوشه اتاق جلب شد و برای خلاص شدن از شر فکرام به طرفش رفتم. یکی از کشو هاش رو باز کردم.
    - خدای من!
    پر از قلم مو و مداد طراحی بود که از بهترین جنس بودن. با ذوق و شوق بهشون دست کشیدم و کشوی بعدی رو باز کردم که با یه عالمه کاغذ طراحی مواجه شدم. داشتم از ذوق و هیجان منفجر می شدم. انگار برای یه لحظه تمام غم و بدبختی هام یادم رفته بود.
    - وای خدا، اینا چقدر نازن! باید حتما با همه شون یه طرح بزنم.
    کشوی سوم رو باز کردم و قوطی های رنگ در برابرم قرار گرفتن. همه ی رنگ ها بودن، همه ی رنگ ها! با شوق یه قلم مو برداشتم اما تا خواستم کاغذ بردارم ضربه ای به در اتاق خورد. در یه لحظه تمام هیجانم از بین رفت و یادم اومد کجام.
    - بفرمایید.
    در باز شد و زن جوان و بلند قدی داخل اومد. موهای قرمز و بلند، چشمای بنفش رنگ و پوست گندمی داشت. می شناختمش، لوناتیک بود، سردسته اژدهایان. ادای احترامی کردم و سری تکون داد:
    - نایت توئی؟
    - بله.
    - وقتی جوابم رو می دی باید بگی «بله قربان».
    - بله قربان!
    نگاهی بهم انداخت و با پوزخند جواب داد:
    - حاکم تصمیمش رو گرفت!
    احساس کردم دلم به هم پیچید. لوناتیک پوزخندش رو پررنگ تر کرد:
    - الان می خواد ببیندت. دنبال من بیا! اما فکر نکن که هر دفعه من تو رو می برم.
    دنبالش راه افتادم. احساس می کردم فقط یه بچه کوچولو هستم که بهترین دوستش رو گم کرده. بهترین دوست! یه دفعه یاد جاسمین افتادم. یعنی تا الان فهمیده کجا رفتم؟ حتما آره دیگه. قفل در رو با یه جادوی ساده باز کرده و طومار رو دیده. چه احمقی هستم. باید طومارو می آوردم! نفسمو سخت بیرون دادم و با توقف لوناتیک پشت سرش توقف کردم. جلوی دروازه های طلایی ایستاده بودیم که به تالار سلطنتی راه داشت. لوناتیک دستش رو روی قسمتی از دروازه به حرکت درآورد که دستش با نور سرخی درخشید و دروازه ها باز شدن. با ورود به تالار سلطنتی ناخوداگاه نفسم حبس شد. اینجا عین تالاری بود که حاکم توش مهمونی جشن تولد گرفته بود! با این فرق که میز های غذا رو نداشت. لوناتیک گلوش رو صاف کرد و گفت:
    - سرورم، دختر رو آوردم.
    حاکم که توی نور شدید طلایی نمی تونستم درست ببینمش گفت:
    - خوبه، ممنونم لوناتیک. اون گوشه کنار الویس بایست تا بعدا با هم صحبت کنیم.
    چشمام رو تنگ کردم و حاکم رو دیدم که اشاره ای بهم کرد تا نزدیک تر برم. جلو رفتم و تعظیم کردم. داشتم عرق می کردم و هر لحظه منتظر بودم حکم اعدامم رو صادر کنه. بالاخره بعد از چند ثانیه طولانی نفس عمیقی کشید و گفت...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و دوم
    - قرار نیست بمیری.
    سرم رو چنان بلند کردم که رگ گردنم گرفت! حاکم ادامه داد:
    - به این نتیجه رسیدم که می تونی مفید باشی.
    نگاهم به جیمز افتاد که از کنار سالن رو به من پوزخند می زد. اوه نه... حتما قراره بلای بدی به سرم بیارن. حاکم دوباره اشاره کرد که نزدیک تر برم. دو قدم جلو رفتم و حالا دیگه کمتر از دو قدم با تخت سلطنتی فاصله داشتم.
    - اگه آموزش ببینی، می تونی از نیرو های نایت به نفع ما استفاده کنی. در مبارزه با حاکم طبیعت.
    - پس یعنی اسلحه ی شما باشم... قربان؟
    نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. از گوشه چشم دیدم که پوزخند سرد جیمز پررنگ تر شد. حتما اون هم در تصمیم حاکم نقش داشته. حاکم اخم ریزی کرد و گفت:
    - بله، دقیقا... یا مگر این که بخوای گزینه دوم رو انتخاب کنی که همون چوبه دار خودمونه.
    رنگم پرید و سرم رو محکم به نشانه ی منفی تکون دادم.
    - نه، قربان!
    لبخند کمرنگی روی لبش نشست و نگاهش روی قلم مویی افتاد که هنوز توی دستم می فشردم. قلم مو رو فشار دادم و دستم رو پشتم مخفی کردم، اصلا نمی خواستم هیچ کس بفهمه که من نقاش ماهری هستم، اما نمی دونستم چرا نمی خواستم! صدایی توی ذهنم گفت:
    - این هم مثل نایت بودنت. نمی خواستی هیچکس بفهمه و حالا همه می دونن.
    به «صدا» تشر زدم:
    - خفه شو!
    و حواسم رو متمرکز حاکم کردم که داشت بهم می گفت برم گوشه ی سالن. با قدم های کوتاه و سریع از تخت سلطنتی دور شدم و گوشه ی سالن جا گرفتم. حاکم الویس رو خواست اما من دیگه گوش نمی کردم... توی خیالاتم غرق شده بودم... اگه می تونستم از نیرو های نایت استفاده کنم دیگه هیچکس حریفم نمی شد و نمی تونست جلوم رو بگیره... می تونستم نیمه ی تاریکم رو بیدار کنم و از حاکم طبیعت به خاطر قضاوت های غیر منصفانه اش انتقام بگیرم... با سرفه ی بلند الویس به دنیای واقعی برگشتم و صورت سرد بغـ*ـل دستیم که کسی جز جیمز نبود برام واضح شد. پوزخند سردی بهم زد و نگاهشو به حاکم دوخت که حالا داشت با لوناتیک حرف می زد. در همون حال که نگاهش رو روی اونا متمرکز کرده بود با خشکی زمزمه کرد:
    - بهتره حواست رو جمع کنی چون دارن در مورد تو تصمیم می گیرن.
    بی خیال شونه ای بالا انداختم. مهم نبود. گفتم:
    - هوم، مهم نیست. هرچی که لازم بود بدونم رو حاکم بهم گفتن.
    به نظرم نمی اومد حرفم رو شنیده باشه. چرا اینقدر بی احساسه؟ در همین افکار بودم و قلم مو رو توی دستم می فشردم که الویس بهم اشاره کرد به طرفش برم. وقتی جلوش ایستادم با نگرانی گفت:
    - تیلور، از جیمز فاصله بگیر! مطمئنم اگه بتونه در اولین فرصت...
    و رنگش پرید. با گیجی گفتم:
    - اون چرا باید همچین کاری بکنه؟
    صداش رو تا جایی که می تونست پایین آورد و زمزمه کرد:
    - همه ی ما رهبر ها جلسه داشتیم تا توی تصمیم نهایی در موردت به حاکم کمک کنیم. قرار شد اگه دست از پا خطا کنی به جیمز تحویلت بدن، و من مطمئن نیستم اون تمایل چندانی به کنترل کردن خودش نشون بده...
    رنگش بیشتر پرید و ادامه داد:
    - مخصوصا که قبلا تا مرز کشتنت پیش رفته... و مطمئنم براش خیلی سخته که دوباره در برابر تکه پاره کردنت مقاومت کنه!
    احساس ترس شدیدی بهم دست داده بود و همزمان حرص می خوردم. چرا حاکم به من نگفت؟ با حرص نگاهی به موجود سیاه پوش انداختم و پوست لبم رو محکم با دندون کندم که مزه خون رو توی دهنم احساس کردم. لب پایینم رو توی دهنم بردم و مکیدمش. ممکنه از نظر بعضیا چندش آور به نظر بیاد، اما من دوست داشتم موقع حرص خوردن پوست لبم رو بکنم تا خون بیاد و بعد خونش رو می مکیدم! خوبه که خون آشام نشدم! سر جام برگشتم و دوباره از گوشه چشم نگاهی به جیمز انداختم. پوست رنگ پریده ای داشت اما نمی تونم دقیق بگم سفید بود چون یکمم رنگ آفتاب گرفته بود. چشمای آبی روشن که به شفافیت یخ بودن و چون چشمای گرگ بودن براق بودن. موهای سیاهِ سیاه، شنل بلند و سیاه که موقع راه رفتن پشت سرش پیچ و تاب می خورد، (پیش خودم اعتراف کردم شنلش خیلی قشنگه!) و دستاش با یه جور دستکش عجیب پوشیده شده بودن، دستکش از زیر آرنجش شروع می شد و تا پشت دستش ادامه داشت اما انگشت هاش رو نمی پوشوند، و لازمه تاکید کنم اینم سیاه بود!
    - تموم شد؟
    با صدای آهسته و سردش از جا پریدم، منو خطاب قرار داده بود. پرسیدم:
    - چی تموم شد؟
    - برانداز کردن سر تا پای من...
    احساس کردم خون به صورتم هجوم آورد. اوه خدای من، اینقدر واضح نگاه می کردم؟ چیزی نگفتم. با لحن تحقیرآمیزی گفت:
    - بذار از همین اول چندتا چیز رو برات روشن کنم، اول این که من یه رهبرم نه یه دوست پسرت، و دوم این که خوب... فقط کافیه یه خطا انجام بدی و اون وقت مطمئن باش اصلا سعی نمی کنم خودم رو کنترل کنم، و همونی می شه که سه ماه پیش اتفاق افتاد.
    لبخند سردی زد که دندون های نیش دراز و گرگ مانندش رو نشونم داد:
    - اون وقت دیگه تو هیچ فرقی با مبارز های طبیعت نداری.
    و باز هم اون نگاه یخ توی وجودم نفوذ کرد. حسی بهم می گفت سردی نگاهش هم یه جور سلاحه برای اینکه شکارش رو میخکوب کنه، و بعد شکارش کنه...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و سوم
    الویس دوباره سرفه ی بلندی کرد و باعث شد جیمز ازم فاصله بگیره. الویس نگاه هشدار مانندی بهم کرد که باعث شد چند قدم عقب برم و تا حد امکان فاصله ام رو با جیمز حفظ کنم. لوناتیک خندید:
    - جیمز، خودتو کنترل کن.
    جیمز پوزخند سردی زد. حس نفرت شدیدی نسبت به نگاه یخیش داشتم، تا حالا هیچکس پیدا نشده بود که بتونه اینطوری میخکوب و تحقیرم کنه! و الان، پسری که فقط دو-سه سال ازم بزرگتر بود خیلی راحت این کارو می کرد!
    نگاه نفرت باری بهش انداختم و با دستور حاکم همگی از تالار خارج شدیم. زیر نظر دو تا نگهبان تا اتاقم بـرده شدم. با هیجان در حالی که هنوز از سرما بی حس بودم به طرف میز لوازم نقاشی حرکت کردم و تازه متوجه شدم قلم مو توی دستم نیست! غرشی کردم، حتما وقتی میخکوب بودم مشتم ناخوداگاه باز شده و قلم مو پرت شده یه گوشه! یه قلم موی دیگه برداشتم و یه کاغذ طراحی روی میز گذاشتم، قوطی رنگ های آبی و قرمز رو درآوردم. عاشق کشیدن نقاشی انتزاعی با این دو تا رنگ بودم! گذاشتم دستم آزادانه روی کاغذ حرکت کنه. چندجا از عمد رنگ ها رو با هم قاطی کردم و بنفش خوشرنگی درست شد. وقتی تموم شد، رنگ سیاه رو بیرون آوردم، قلم مو رو توش فرو بردم و خیلی کوچک پایین صفحه نوشتم: «تیلور الیسون میرور نایت».
    لبخند رضایتمندی روی لبم نشست و نقاشی رو به حال خودش گذاشتم تا خشک بشه. لباس و شلوارم لک رنگ گرفته بود، اصلا نمی تونستم تمیز کار کنم. به سمت کمد رفتم و بازش کردم.
    - اوه خدای من!
    فریاد حاکی از تعجبم همراه بود با دیدن یه عالمه لباس خوشگل! لب پایینم رو گاز گرفتم و چشمام از هیجان برق زد. دستم رو به طرف یه لباس آستین بلند سرخ دراز کردم و با لباس آبیم عوضش کردم. یه شلوار آبی کمرنگ پوشیدم و یه کمربند طلایی بستم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم. بعد از مدت ها دوباره حس می کردم زیبایی قبلم رو به دست آوردم. موهای قهوه ای روشنم رو که دورم ریخته بود شل و ول بافتم و پشت سرم ول کردم. چشمای سبزم حالا بیشتر در کنار پوست گندمیم خودنمایی می کردن. چشمکی برای خودم زدم و بـ*ـوس فرستادم که خودم خنده ام گرفت! زمزمه کردم:
    - خیلی خوشگل شدی تیلور دیوونه!
    و تعجب کردم، داشتم با خودم حرف می زدم؟ دستم رو به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
    - فکر کنم مغزم هنوز یخ زده! اه... دوباره اون حس مزخرف یادم اومد! لعنت بهت جیمز!
    در حالی که غرغر می کردم خودم رو روی تخت نرم انداختم و یه ملافه پف دار سفید روی خودم کشیدم. چیزی نگذشت که خوابم برد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و چهارم
    صبح، با صدای ضربات مداومی که به در می خورد از خواب پریدم. خواب آلود گفتم:
    - چه خبره؟
    صدای ضربات ادامه پیدا کرد و روی اعصابم خط انداخت. با صدای نسبتا بلند گفتم:
    - بس کن دیگه، بیا تو!
    اما صدا باز هم قطع نشد! حس می کردم داره نزدیک و نزدیک تر می شه تا جایی که توی گوشم طنین انداخت. به سرعت از تخت پایین اومدم تا ببینم کدوم احمقی مزاحم شده. به طرف در رفتم و دستگیره اش رو پایین کشیدم اما قفل شده بود! عاجزانه داد زدم:
    - این جا چه خبر شده؟
    یک دفعه با صدای مهیبی به عقب پرت شدم و یه عالمه خرده چوب به صورتم برخورد کرد، در شکسته بود. حس کردم یه جور سایه عجیب پشت دره. آروم آروم شکل انسان به خودش می گرفت، جلوتر اومد و کلاه شنلش رو از سرش انداخت. ناباورانه زمزمه کردم:
    - م... مامان؟!
    چهره اش درست مثل مادرم بود. لبخندی زد و چهره اش شروع کرد به تغییر، بلافاصله چهره ای که خوب می شناختم در برابرم قرار گرفت. با ناباوری بیشتر گفتم:
    - جاسمین!
    با صدای دورگه ای که متعلق به جاسمین نبود داد زد:
    - تو به من نگفتی که تو یه نایتی!
    طنین صداش توی اتاق پیچید، انگار خشک شده بودم. جلو تر اومد و دستاش رو دراز کرد، می خواستم عقب برم اما میخکوب شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم. حتی نمی تونستم جیغ بزنم!
    با گفتن «هـــه» بلندی از خواب پریدم. عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. چه کابوس وحشتناکی! نگاهی به بیرون از پنجره انداختم و هلال ماه لاغرو توی آسمون دیدم. هنوز شب بود! چشمام رو مالیدم و نگاهی به در اتاق انداختم، سالم بود و هیچ اثری از خرده چوب نبود. دست هام یخ زده بودن و احساس ضعف می کردم. این هم یه شوخی بود؟ زمزمه کردم:
    - اصلا شوخی بامزه ای نبود!
    پنجره رو کمی باز کردم تا هوای تازه به صورت عرق کردم بخوره و حالم جا بیاد. توی هوای خنک نفس عمیقی کشیدم و با تمام وجود آرزو کردم ای کاش الان می تونستم اون بیرون باشم، توی جنگل بدوم و آزادانه از جادو استفاده کنم. اما خب... نمی شد. نگاهم رو به ماه درخشان دوختم و فکر کردم، یعنی اگه ماه کامل بشه، می تونم تغییرشکل گرگینه ها رو ببینم؟ و از تصور اینکه شاید بتونم لبخندی روی لبم نشست. از شکل ها و تصویر هایی که توی کتاب گرگینه ها دیده بودم مشتاق بودم ببینم چطوری این اتفاق می افته! صدای ذهنم جواب داد:
    - خیلی دردناک.
    و دوباره بهش تشر زدم:
    - کی از تو جواب خواست؟
    - دردناکه دیگه. تبدیل شدن ناخواسته به یه هیولا!
    - می شه برای یه بارم شده راحتم بذاری؟
    - من توی ذهن تو ام، هیچ وقت نمی تونی از شرم خلاص شی!
    به خودم اومدم. داشتم با یه صدا که وجود خارجی نداشت بحث می کردم! سرم رو محکم تکون دادم و دوباره دراز کشیدم تا بخوابم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و پنجم
    موقعی که بیدار شدم خورشید تازه طلوع کرده بود. برای گذروندن وقت یکم دیگه نقاشی کشیدم، عکس خودمو با مداد طرح زدم، آخه من یکم خود شیفته ام. به محض کشیدن آخرین جزئیات ضربه ای به در اتاق خورد و صدایی گفت:
    - خانم، صبحونتون رو آوردم.
    در رو با اشاره انگشت باز کردم و دختر جوون خدمتکاری با یه سینی نقره ای وارد اتاق شد. سینی رو مودبانه جلوم گذاشت و تعظیم کرد، بعد عقب رفت و یه گوشه ایستاد تا خوردنم تموم بشه. گازی به نون برشته ام زدم و از گوشه چشم متوجه نگاه پر از حسرت دختر خدمتکار شدم. داشت آب دهنش رو طوری که من متوجه نشم، قورت می داد و احتمالا آرزو می کرد که ای کاش این نون الان توی دست خودش بود. لبخندی بهش زدم:
    - تو هم بیا بخور.
    ترسیده خودش رو جمع کرد و گفت:
    - نه خانم، من اجازه ندارم...
    - من نمی تونم همش رو تنهایی تموم کنم. تو به عنوان خدمتکار باید به من کمک کنی.
    اشاره ای به سینی پر از غذا کردم و ادامه دادم:
    - مگه وظیفت این نیست؟ مطمئنم برای انجام وظیفه ازت ایراد نمی گیرن.
    کمی مردد بود اما بالاخره جلوتر اومد و کنارم نشست. تکه نونی به طرفش هل دادم و گفتم:
    - حالا بهتر شد. گفتی اسمت چی بود؟
    - نگفتم خانم. اسمم "ماریا" ست.
    - خوبه، منم تیلور هستم.
    کمی عسل روی انگشتم ریختم و انگشتم رو داخل دهنم کردم. این طوری بیشتر مزه می داد! لبخندی از سر لـ*ـذت زدم و دوباره و دوباره این کار رو تکرار کردم. این دفعه این کارو با مربا تکرار کردم. خیلی خوشمزه بود! نگاهی به ماریا انداختم که داشت با خوشحالی می خورد و با خودم فکر کردم حتما به عنوان یه خدمتکار صبحانه خوبی بهش نمی دن. وقتی ماریا با سینی خالی بیرون رفت من هم بلند شدم و تصمیم گرفتم کمی ورد های جادویی رو تمرین کنم.
    - نومریا!
    شیشه پنجره با صدای گوشخراشی شکست! حیرت کردم، این قرار بود شیشه رو براق کنه. خوشبختانه وقتی نگهبانا رسیدن شیشه سر جای اولش بود و من با حالتی معصوم نقاشی می کردم! نگهبان زن با اخم گفت:
    - صدای چی بود؟
    خودم رو به گیجی زدم.
    - چی صدای چی بود؟
    نگهبان مرد گفت:
    - صدای شکستن شیشه. تو چیزی نشنیدی؟
    - نه! حتما خیالاتی شدین.
    - من همین بیرون بودم، خودم شنیدم!
    - خب حالا که دارید می بینید شیشه نشکسته! شاید شب قبل خوب نخوابیدید؟
    - من دارم می گم که...
    زن گفت:
    - اه، دیو، بی خیال شو دیگه. راست می گـه. شاید درست نخوابیدی و خیالات برت داشته.
    هر دو نگهبان از اتاقم بیرون رفتن و گذاشتن من از حیله گری خودم لـ*ـذت ببرم. شاید نمی تونستم به جیمز دروغ بگم ولی اینا راحت باور می کردن. هر چند هنوز نمی دونم جیمز چطوری تونست بفهمه دروغ می گم! پوفی کشیدم و فکر کردم: بی خیال شو تیلور، اون پسر دیوونست!
    خنده ای کردم و به سرعت از اتاق بیرون دویدم. هـ*ـوس یکم فضای باز و هوای تازه کرده بودم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و ششم
    زیر نظر دو تا نگهبان توی محوطه سبز مربعی شکل قصر حاکم قدم می زدم و سعی می کردم منظره ها رو به خاطر بسپارم تا بعدا ازشون نقاشی کنم. محوطه سبز، محوطه ای بود که به صورت چند مربع جداگونه اطراف قصر حاکم قرار داشت و با حصار های طلایی محافظت می شد. توی هرکدوم از مربع ها، گیاهای به خصوصی کاشته بودن که هرکدوم عطر خاص خودشون رو می دادن و این، باعث شده بود هوای اطراف قصر خیلی خوش بو بشه. گل و گیاه هایی می دیدم که هیچوقت قبلا ندیده بودم. یه گل خوشگل نظرم رو جلب کرد، هفت تا گلبرگ سیاه داشت که رگه های طلایی و بنفش توی گلبرگ ها به چشم می خورد. رو کردم به یکی از نگهبانایی که مراقبم بود:
    - این گل اسمش چیه؟
    نگاهی به گل کرد و با خنده ی مختصری جواب داد:
    - گلادرین.
    حیرت زده تکرار کردم:
    - گلادرین؟ این اسم همون...
    - گرگ بزرگ مقدس، درسته. این گل رو به یاد اون کاشتن. در واقع برای گرگینه ها یه نماد احترامه.
    نگهبان مردی که مراقبم بود با تشر به زن گفت:
    - بهتره زیاد باهاش صمیمی نشی، «نورا».
    - وای، «ویلیام»٬ من فقط سوالش رو جواب دادم. این که صمیمیت محسوب نمی شه!
    ویلیام شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - نگو که بهت هشدار ندادم. اینم یه موجود شبه، حیله گر و آب زیر کاه مثل بقیه ی همنوعاش.
    نگاه نفرت باری بهم انداخت و ادامه داد:
    - اگه می تونستم همین جا خدمتش رو می رسیدم، فقط حیف که سرورمون کارو به رهبر گرگینه ها سپردن. اون خیلی جوونه!
    نورا با ملایمت گفت:
    - و این یعنی اینکه خشونتش هم نسبت به تو بیشتره، ویل. بهتره آروم باشی.
    - نه، نه! بذار ادامه بده، من که خیلی داشتم لـ*ـذت می بردم.
    در حالی که از خشم می لرزیدم ادامه دادم:
    - تو فکر می کنی کی هستی که به خودت جرئت می دی اینطوری در مورد من و همنوعام حرف بزنی؟ بذار بهت بگم اصلا عددی فرضت نمی کنم. و در مورد کشتن من( پوزخند زدم) ترجیح می دم به دست همون رهبر گرگینه ها بمیرم تا اینکه موجود کثیفی مثل تو من رو بکشه!
    ازش فاصله گرفتم طوری که انگار بیماری واگیر داری داشت. رنگ چهره ی ویلیام از شدت عصبانیت سفید شده بود. نورا مداخله کرد:
    - بس کنید، هر دوتون! ویل، برو یکم آب بخور و سعی کن آروم باشی، من خودم از پس دختر بر می آم.
    ویلیام نگاه پر نفرتی بهم انداخت و چرخید و رفت. نورا به طرف من برگشت:
    - تو هم سعی کن زیاد جدی نگیری. اون همیشه نظرش رو رک و راست می گـه، منظور خاصی نداره.
    من که هنوز می لرزیدم غریدم:
    - کاش منظور داشت! اون وقت نشونش می دادم که...
    حرفم رو قطع کرد و محکم گفت:
    - بس کن دیگه. تو که نمی خوای خطایی ازت سر بزنه؟ در اون صورت می دونی که چی می شه. حالا هم راه بیفت، مگه نمی خواستی از محیط لـ*ـذت ببری؟
    و با نوک شمشیرش که توی غلاف بود به پشتم سیخونک زد. دوباره چرخیدن توی محوطه رو شروع کردم اما حرفای ویلیام مدام توی ذهنم تکرار می شد و نمی ذاشت روی گل و گیاه ها متمرکز بشم. فکر کردم: اون عوضی، فکر می کرد خیلی مقامش بالاست؟ نشونش می دم. فقط صبر کن ویلیام...
    صدای توی ذهنم زمزمه کرد:
    - نه تیلور! وقت خطر کردن نیست. بعد از اینکه اعتماد حاکم رو جلب کردی، اون وقت می تونی حساب ویلیام رو برسی.
    - برو گم شو. حوصله ی تو یکی رو ندارم.
    - فکر نمی کنی این طرز حرف زدن با یه صدای راهنما درست نیست؟
    - هه... راهنمایی تو رو احتیاج ندارم، به نظرم تو فقط مایه ی آزاری.
    فکر کنم موفق شدم صدا رو خفه کنم چون دیگه صداش در نیومد. غریدم:
    - مگس مزاحم...
    عصبانیتم رو با زدن یه لگد محکم به سنگ خالی کردم. سنگ وسط یه مربع افتاد و یکی از گلادرین ها رو له کرد. شیره ی گل بیرون زد و روی زمین ریخت. نگاهم رو کلافه دور محوطه سبز چرخوندم که نگاهم به پرنده ای افتاد که روی شاخه ای آواز می خوند. صدای آرامش بخشش باعث شد نفس عمیقی بکشم. چرا باید می ذاشتم ویلیام با حرفای پوچش اعصابم رو به هم بریزه؟ لبخند دوباره روی لبم نشست و تا جایی که می تونستم از هوای آزاد لـ*ـذت بردم. وقتی دوباره به اتاقم برگشتم با یه خدمتکار مواجه شدم که منتظرم ایستاده بود. خدمتکار با دیدنم گفت:
    - خانم، حاکم گفتن که آموزشتون برای نیروی نایت امروز عصر توی محوطه پشت قصر شروع می شه. گفتن نباید دیر کنید و با لباسایی بیایید که مناسب تمرین باشه... نه مهمونی رفتن.
    لبخند گرمی بهش تحویل دادم و گفتم:
    - ممنونم، حالا می تونی بری.
    سرش رو به نشونه احترام خم کرد و بیرون دوید. به سمت کمدم رفتم تا یه لباس مناسب پیدا کنم. بعد از کلی گشتن، یه تاپ چرمی قهوه ای بیرون کشیدم و یه شلوار چرم سیاه. یه جفت چکمه ی سیاه و یه کمربند چرم قهوه ای هم پیدا کردم. کمی نگران شدم، تاپ باعث می شد نشان های روی دست و بازوم معلوم باشن، اما بعد شونه ای بالا انداختم:
    - خب، مگه قرار نیست از نیروی نایت استفاده کنم؟ پس چرا نشان هاش رو باید مخفی کنم؟
    لبخندی زدم، بعد از سیزده سال بالاخره می خواستم قید لباس های آستین بلندو بزنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و هفتم
    عصر شده بود، لباسای مخصوص تمرینم رو پوشیدم، موهام رو از پشت بستم و در حالی که نورا به شدت مراقبم بود به محوطه سبز پشت قصر رفتم. یه نفر منتظرم ایستاده بود. پسر حدودا بیست و چهار ساله ای با موی سرخ و چشمای سبز بود. اخم ریزی کردم، قراره این منو آموزش بده؟ اینکه به زور دو سال از من بزرگتره. نگاهم رو چرخوندم که با جیمز روبرو شدم. این اینجا چیکار می کنه؟ به نشان های روی بازوم نگاه کرد و پوزخندی روی لبش نشست. نورا گوشه ای ایستاد و اجازه داد چند قدم جلو برم. پسر مو سرخ جلو اومد و لبخندی بهم زد:
    - سلام، خوشحالم که می بینمت. من «مکس» هستم.
    سری تکون دادم و معرفی مختصری کردم:
    - تیلور.
    مکس دستاش رو به کمرش زد و گفت:
    - قرار شده من تو رو در مورد نیرو های نایت آموزش بدم، و باید بهت بگم من اصلا استاد مهربونی نیستم!
    یاد حرف نورا افتادم،«چون جوونتره خشونتش هم بیشتره». دوباره سرم رو به نشونه «فهمیدم» تکون دادم و با پوزخند گفتم:
    - ولی من امیدوارم بتونیم با هم کنار بیاییم!
    خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    - می رم سر آموزش اول. تو باید حالت ایستادن و حمله رو بلد باشی...
    حدود نیم ساعت بود که داشتم به حالتی که خودش گفته بود بهش ضربه می زدم و سعی داشتم از پا درش بیارم، اما اون با لبخند ضربه ها رو دفع می کرد و حتی یه قطره عرقم نریخته بود. غریدم:
    - چرا اثر نمی کنه؟ من که دارم همونطوری که گفتی انجام می دم.
    ضربه ی دیگه ای بهش زدم و بازم دفعش کرد. مکس در حالی که لـ*ـذت می برد گفت:
    - هیچ وقت کسی رو به سختکوشی تو ندیده بودم!
    - سختکوشی باید بره پی کارش، حتی نمی تونم یه ضربه ی درست بزنم!
    در حالی که این جملات رو می گفتم ضربات دیگه ای تحویلش دادم که بازم به آسونی دفاع کرد و خندید. با خشم گفتم:
    - خنده نداره!
    مکس در حالی که سعی می کرد جلوی خندش رو بگیره گفت:
    - یه وقت استراحت بهت می دم تا روی نواقص شکل حمله ات فکر کنی.
    نگاهم دوباره به جیمز افتاد که انگار از تلاش های بی نتیجه من لـ*ـذت می برد و پوزخند سردی تحویلم می داد. چشم غره ای بهش رفتم که آروم خطاب به من گفت:
    - من اگه جای تو بودم اون چکمه ها رو بی استفاده نمی ذاشتم!
    و پوزخندش پررنگ تر شد. نگاهم اول به چکمه های سیاهم افتاد و بعد روی صورت جیمز متمرکز شدم. داشته کنایه می زد؟... نه، جدی می گفت. منظورش این بود که لگد بزنم؟ صدای مکس فرصت فکر کردن بیشتر رو بهم نداد:
    - استراحت تمومه!
    با سؤظن به جیمز نگاهی انداخت. انگار می ترسید جیمز بهم چیزی گفته باشه که البته گفته بود! جیمز در مقابل نگاه یخی تحویلش داد. برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم:
    - شروع کنیم؟
    نگاهش رو از جیمز گرفت و سری برام تکون داد. حالت دفاعی گرفت، جلو رفتم و ضربات مداوم مشت هام رو به سمتش فرستادم. پای چپ جلو، پای راست کمی متمایل، دست ها مشت. دقیقا با همون حالتی که خودش گفته بود حمله می کردم و اون هم سریع دفع می کرد. در حالی که حواسش رو با مشت های رگباری پرت کرده بودم، پای راستم رو جلو کشیدم و لگدی بهش زدم که پرت شد عقب و روی زمین افتاد! دستامو با پیروزی بالا بردم و داد زدم:
    - من بردمـــم!
    به طرف مکس رفتم و گفتم:
    - تو خوبی؟
    از جا بلند شد و گفت:
    - من خوبم! لگدی که زدی عالی بود. به نظر می آد درست رو خوب یاد گرفتی.
    و لبخندی تحویلم داد:
    - برای امروز کافیه.
    من که از نفس افتاده بودم از حرفش خوشحال شدم. نگاهم به جیمز افتاد که چشمام از تعجب گرد شد. این... این... داشت لبخند می زد؟ چندبار پلک
    زدم تا مطمئن شم درست می بینم. واقعا داشت لبخند می زد، لبخند سرد نه! لبخند واقعی. این کوه یخی هم بلده لبخند بزنه؟ برای اولین بار بدون لحن سرد گفت:
    - لگد بدی نبود.
    حتما دارم خواب می بینم. امکان نداره این جیمز باشه. ارواح تسخیرش کردن. من می دونستم این جنه، این هم مدرک! اما بلافاصله خیالم رو راحت کرد و با همون لحن یخیش گفت:
    - نمی دونم می خواستی با اون مشت های ضعیفت چکار کنی...
    از جا بلند شد و بعد از نگاه تحقیرآمیزی به من، از محوطه ی سبز بیرون رفت و من رو در حال حرص خوردن به جا گذاشت! نورا که از اول تمرین از سرجاش تکون نخورده بود جلو اومد و گفت:
    - خب دیگه، تمرین تموم شد. تو هم باید بری اتاقت و... یه دوش بگیری.
    نگاهی به سرتاپای عرق کردم انداخت و با نوک شمشیر به پشتم زد. موافق بودم چون داشت حالم از خودم به هم می خورد. سریع راه افتادم تا به اتاقم برم و از شر عرق خلاص شم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و هشتم
    حوله ی سفیدی دور خودم پیچیدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. هربار بعد از حموم، پایین موهام به صورت حلقه حلقه درمی اومد، یه جورایی انگار فر شده بود. همینطوری بی حواس پوست لبم رو کندم و طعم شور خون رو توی دهنم حس کردم. لبم می سوخت اما عین خیالم هم نبود، کارم با موهام تموم شد و همون لباس قرمز و شلوار آبی کمرنگ رو پوشیدم، حتی زحمت بستن کمربند رو هم به خودم ندادم. پشت میز نقاشی نشستم و یه مداد برداشتم، طرح صورت یه دختر رو کشیدم. فکر کردم:
    - چرا هر بار که یه طرح می کشم ذهنم از هرگونه ایده ای خالی می شه؟ الان باید چشماش رو بنفش کنم یا صورتی؟ پوستش... وای خدا باید گندمیش کنم یا سفید؟ لعنت به این ذهن...
    با همین افکار خوابم برد.
    صبح با گردن درد از خواب بلند شدم و علتش هم این بود که شب قبل روی صندلی پشت میز نقاشی خوابم بـرده بود. دستی به گردن خشک شدم کشیدم و صورتم مچاله شد. واقعا نمی تونستم شب قبل خودم رو تا تخت بکشم تا امروز این بلا سرم نیاد؟ زیر لب ناسزایی نثار تنبلی ذاتیم کردم و آه عمیقی کشیدم. کسی در زد. گفتم:
    - بفرمایید!
    در باز شد و ماریا، دختر خدمتکار با یه سینی پر صبحانه توی دستش وارد شد. خجالت زده سلام کرد و گفت:
    - صبحانه تون رو آوردم، بانو.
    - بیا اینجا بشین. باید مثل دیروز بهم کمک کنی.
    - بانو من فقط یه خدمتکار ساده ام، مطمئنا اگه سرخدمتکار بفهمه خیلی عصبانی می شه، حتی اگه وظیفم باشه!
    ناراحت شدم، عجب سرخدمتکاری! آخه چرا باید از اینکه یه خدمتکار بالاخره داره یه غذای حسابی می خوره، ناراحت باشه؟ به خودم جواب دادم، چون حسوده و نمی تونه تحمل کنه به زیردستاش چیزی بهتر از مال اون برسه. اخمام توی هم رفت و تکه نونی رو که داشتم به دهن می بردم توی سینی رها کردم. سینی رو به طرف ماریا هل دادم و گفتم:
    - بیا ببرش. دیگه نمی خورم.
    تقریبا نصف غذا ها رو خورده بودم. رنگ چهره ی دختر پرید:
    - اما خانم، اگه من با این سینی نصفه برم قطعا حکم اعدامم رو امضا می کنن. خواهش می کنم حداقل یکم دیگه اش رو بخورید.
    - من که اصلا نمی تونم بخورم، سیر شدم. خودت تمومش کن لطفا!
    آب دهنش رو صدا دار قورت داد و انگار چاره دیگه ای نداشته باشه، شروع به خوردن کرد. طوری تند تند می خورد که انگار می ترسید همین الان سرخدمتکار بیاد تو و ببیندش! واقعا ناراحت شدم، مگه این سرخدمتکار کی بود که اینطوری با این خدمتکار ها برخورد می کرد؟ همینطور توی افکارم غرق بودم و متوجه نشدم که ماریا ادای احترام کرد و با سینی خالی از اتاق بیرون رفت.
    «دانای کل»
    حاکم، خسته از حملات بی موقع حاکم طبیعت، دستی به ریش دراز و پرپشتش کشید و چشماش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت. توی افکارش غرق شده بود که صدای آرومی آرامش رو در هم شکست:
    - قربان.
    چشماش رو باز کرد و با خدمتکار معذبی روبرو شد. خدمتکار با دیدن چشم های بازش گفت:
    - استاد مکس درخواست دیدار با شما رو دارن.
    - بگو بیاد تو.
    بعد از این دستور کوتاه، خدمتکار سری خم کرد و بیرون رفت. لحظه ای بعد پسر مو سرخ در برابر حاکم ایستاد و تعظیم کرد. حاکم با کمی تعجب گفت:
    - مکس! من که تو رو احضار نکردم.
    - می دونم قربان٬ باید در مورد موضوعی باهاتون حرف می زدم.
    حاکم سری برای مکس تکون داد تا ادامه بده. مکس در حالی که صداش رو پایین آورده بود کمی جلوتر اومد و گفت:
    - سرورم، در مورد رهبر گرگینه ها... به نظرتون درسته که اون هم توی جلسات تمرین باشه؟ منظورم اینه که، یه نگهبان که هست... و منم هستم... آیا نیازه که اون هم حضور داشته باشه؟
    حاکم با جدیت گفت:
    - من کاملا به جیمز اعتماد دارم و فکر می کنم اون تنها کسی باشه که در صورت از کنترل خارج شدن نایت، توان مقابله با دختر رو داشته باشه.
    به نظر می اومد که مکس رنجیده. در حالی که همچنان صداش رو پایین نگه داشته بود، اعتراض کرد:
    - پس قربان، شما فکر می کنید که من در مواجهه با اون نیرو ضعیفم؟
    - متاسفم که اینو می گم اما همین فکر رو می کنم، مکس. تو خیلی جوونی و قبلا اصلا با هیچ نایتی رودر رو نشدی.
    - اما قربان، رهبر گرگینه ها هم فقط یه سال از من بزرگتره.
    - ولی اون وقایعی رو از سر گذرونده که تو توشون ناکام موندی، مکس. اون هر دفعه جون تو رو نجات می داد، امیدوارم فراموش نکرده باشی که برای همین بهش لقب رهبر رو می دن.
    - ولی سرورم...
    - کافیه دیگه، مکس.
    - اما...
    - کافیه!
    لحن جدی حاکم باعث شد دهن مکس بسته بشه. حاکم با دست به دروازه ی طلایی اشاره کرد:
    - حالا می تونی بری، من کار های زیادی برای رسیدگی دارم.
    مکس جرئت نکرد دوباره اعتراض کنه اما دور از چشم حاکم دندون هاش رو روی هم فشرد و با تمام وجود احساس کرد که از جیمز بدش می آد. نفسش رو با حرص و خشم بیرون داد و قدم هاش رو تند کرد. هر جا می رفت حرف از جیمز بود. گرگینه ی سایه! موجود یخی! بی رحم! این جیمز، اصلا شبیه جیمزی نبود که یه زمانی دوست مکس بود. این جیمز به شدت منفور و غیر قابل تحمل بود! اما وقتی مکس سعی می کرد بهش تذکر بده، عصبانی می شد و تهدید می کرد که مکس رو می کشه! وقتی که از دروازه خارج شد اوقاتش تلخ بود، چرا جیمز این طوری شده بود؟ دوباره نفسش رو با خشم و حرص بیرون داد و یاد دفعاتی افتاد که این جیمز جدید حقش رو ازش گرفته بود، یا حداقل این چیزی بود که خودش فکر می کرد. با همین افکار به خونه اش رسید، کلید انداخت و در رو باز کرد. زیر لب گفت:
    - یکی از همین روزا سر از قضیه در می آرم و تلافی می کنم که اگه نکنم، نمی تونم به خودم بگم جادوگر.
    نقشه ای آروم آروم توی ذهنش شکل گرفت و لبخند عجیبی روی لبش نشست.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا