رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
[HIDE-THANKS]
پست نهم
"تیلور"
داشتم با "ملیسا"، همون دختر ملیح، گپ می زدم و زیر چشمی جاسمین رو هم می پاییدم که با یه پسر خوش قیافه به اسم "الکس" حرف مى زد. ملیسا با ناز تکه ای از موهای قهوه ای روشنش رو پشت گوشش زد و گفت:
- انگار دوستت و الکس خیلی از هم خوششون اومده!
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
- همین فرداست که مدام توی خونه راه بره و بگه الکس، الکس...
حرفم رو با ورود دسته جمعی رهبر ها به تالار نیمه تموم گذاشتم و با تعجب به همه شون نگاه کردم که سعی می کردن به زور جلوی خنده شون رو بگیرن! تعجبم وقتی بیشتر شد که جیمز، به جناب بلاد رو کرد و با لحن سردش گفت:
- تقصير من بود.
همین جمله کوتاه کافی بود تا بقیه از خنده منفجر بشن. "لوناتیک"، زن زیبای سرخ مویی که سردسته ی اژدهایان بود، دستش رو روی شونه ی جیمز کوبید و بریده بریده گفت:
- واقعا... بهت... مدیونم...
نفسش رو محکم بیرون داد و آتش از دهنش خارج شد. جیمز بدون اینکه از آتش بترسه رو به "جک"، مردی با موهای آبی روشن که رهبر پری های دریایی بود، کرد و گفت:
- لطفا نگو كه دوباره مى خواى مثل مقرراتى ها رفتار كنى.
این دفعه علاوه بر رهبر ها، بقیه افراد توی سالن هم زدن زیر خنده. فقط من و جاسمین مات و مبهوت، با چشم های گرد شده و دهن نیمه باز به صحنه های جلوی چشممون نگاه می کردیم! جک با خنده ی کوتاهی به جیمز چشم غره رفت و جواب داد:
- ساکت باش جیمز! من دیگه اون آدم سه ماه پیش نیستم.
- فكر كنم سه ماه پيش بيشتر بلاد رو دوست داشتم.
ابروی راستش رو بالا برد، لبخند سردى زد و اضافه كرد:
- بلادِ خفاش رو.
شلیک خنده ی جمعیت و رهبر ها دوباره بلند شد و بلاد با دندون های کلید شده و چشم های تنگ شده غرید:
- جیــــمز!
جیمز بدون ترس، با نگاه جسورانه ای توی چشمای قرمزش خیره شد و گفت:
- فكر كنم من باعثش بودم، نه؟
لبخند سردش تبديل به پوزخند شد.
-" شاينا " ديگه جرئت نمى كنه بياد سمتت، چون تو اون موقع هنوز به خودت درست مسلط نبودى. در واقع كاملا مـسـ*ـت بودى.
بلاد با لحن مخلوط با كنايه گفت:
- اما فكر نمى كنم كار من در مقايسه با درندگى سه ماه پيش تو به چشم بياد. يه خونريزى واقعى راه انداختى!
با صدای بلند فلینک کوچولو، بحث رهبر ها قطع شد و جیمز نتونست جواب بلاد رو بده.
-توجه! لطفا جناب الویس جادوگر برن پیش حاکم، حاکم می خوان در مورد معجون های جادویی شون چند تا سوال ازشون بپرسند!
الویس با عجله و در حالی که دوباره مثل اردک راه می رفت از سالن خارج شد. جیمز در حالی که نگاهش رو به فلینک دوخته بود، تصمیم می گرفت که برای قطع کردن بحث، چه جوری مجازاتش کنه. زمزمه كرد:
- موجود پرسر و صداى بى خاصيت.
لوناتیک که کنارش بود، هشدارگونه گفت:
- جیمز! اون خوی گرسنگی حیوانیت رو کنترل کن و مثل آدم رفتار کن!
فلینک که تازه متوجه نگاه براق جیمز شده بود، با ترس و لرز سرش رو توی بال هاش جمع کرد و تلاش کرد دوباره به شکل حباب طلایی در بیاد؛ اما نتونست. جیمز این بار بلند تر خطاب به لوناتیک گفت:
- به نظرت الان اين موجود مزاحم رو بخورم یا بذارمش برای عصرونه؟
- جیمز! بذار به شکل حباب در بیاد، تو نمی تونی یه فلینک رو شکار کنی!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    سلام به همگی! عیدتون پیشاپیش مبارک. به مناسبت عید پستای زیادتر و با حجم بالا تقدیم به شما!
    [HIDE-THANKS]
    پست دهم
    جیمز نفسش رو سخت بیرون داد و با ورود حاکم، نگاهش رو از فلینک گرفت. فلینک بلافاصله پرواز کرد و روی شونه ی حاکم نشست. همه برای حاکم از جا بلند شدند و ادای احترام کردند. حاکم با دست همه رو به نشستن دعوت کرد و روی صندلی ای که براش آورده بودند، نشست. با لحن شاد و چهره ی سرزنده ای گفت:
    - سلام به همه! از جشن لـ*ـذت ببرید. بالاخره هر روز که جشن تولد حاکم نمی شه!
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - اما به زودی برای تاج گذاری پسر بزرگم، باز هم مجبورید بیایید!
    صدای خوشحالی جمعیت بلند شد. حاکم بشکنی زد و بلافاصله چهار تا پیشخدمت، در حالی که یه ظرف بزرگ رو حمل می کردند جلو اومدند. حاکم درپوش ظرف رو برداشت و... کیک! یه کیک خیلی خیلی بزرگ مربعی شکل، با روکش طلایی و خامه های سرخ! بوی خوب خامه توی هوا پیچید و من با شوق و ذوق دست جاسمین رو گرفتم و فشار دادم تا هیجانم رو تخلیه کنم. لبخند دندون نمایی زدم که حس کردم تمام دندون هام تا ته پیدا شدن. دستش رو از دستم بیرون کشید و مالش داد و با لحن شکوه آمیزی زمزمه کرد:
    - اوه تیلور، چرا تو نمی تونی یه لحظه درست رفتار کنی؟
    اخمی بهش کردم و با هیجان بیشتری به کیک بزرگ و سفید خامه ای خیره شدم. ملیسا هم به اندازه ی من هیجان زده شده بود و آهسته گفت:
    - وای خدای من، آشپزای حاکم شاهکار کردند. نمی تونم برای خوردنش صبر کنم!
    با اشاره ی حاکم، پیشخدمت دیگه ای جلو اومد و چاقوی نقره ای بزرگی به دست حاکم داد. حاکم چیزی زیر لب گفت و چاقو خود به خود شروع به بریدن کیک کرد و تکه های کیک توی هوا معلق شدند. بعد با یه اشاره ی انگشت حاکم، جلوی هر کدوممون بشقاب های نقره ای ظاهر شد و تکه ها داخل بشقاب ها فرود اومدند! آب دهنم رو با اشتها قورت دادم و زیر چشمی به اطراف نگاهی کردم که یه دفعه متوجه شدم جیمز داره به من نگاه می کنه. کمی بهم خیره شد و بعد نگاهش رو گرفت، به نظر می رسید از یه چیزی کلافه شده.
    "دانای کل"
    هیچ کس جز خود جیمز نمی دونست که در اون لحظه جیمز داره به چی فکر می کنه. به نظر می اومد حواسش به کیکیه که جلوشه، اما فکرش جای دیگه ای بود. از همون اول که حاکم وارد تالار شده بود، نیروی عجیبی توی سالن شروع به آزار دادنش کرده بود و به نظرش می رسید امواج نیرو از دختر موقهوه ای سر میز جادوگرها متصاعد می شه. کلافه نگاهش رو از دختر گرفت و به بقیه رهبر ها نگاه کرد که انگار هیچ کدومشون این نیرو رو احساس نمی کردن. غرش آرومی کرد و توی دلش آرزو کرد ای کاش می تونست به جای این سالن مزخرف، الان توی جنگلی باشه که محل زندگی گرگینه ها بود. موج جدیدی از نیرو دوباره اعصابش رو به هم ریخت. احساس می کرد پرنده ی طلایی روی شونه حاکم با اون صدای بلندش خیلی مزاحمه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    یه خواهش! لطفا تا زمان ایجاد صفحه نقد، توی پروفایلم حرفاتون رو بگید تا بتونم رمان رو بهتر کنم.
    [HIDE-THANKS]
    پست یازدهم
    نفسش رو سخت بیرون داد، چشماش رو بست و زمزمه کرد:
    - فقط همین یه باره.
    دست نفر کناریش که روی شونه اش نشست، رشته ی افکارش رو پاره کرد. لوناتیک پرسید:
    - حالت خوبه؟
    به نظر نمی اومد واقعا به حال جیمز اهمیتی بده. بیشتر حواسش به کیکی بود که داشت می جوید. جیمز بدون نگاه کردن به صورت لوناتیک، مقداری از کیک رو داخل دهنش گذاشت و گفت:
    - خوبم.
    لوناتیک شونه ای بالا انداخت و تکه ی دیگه ای از کیک رو به دهان گذاشت. جیمز به کیکش خیره شد و لبخند خبیثی روی لبش نشست. تنها راهی که می تونست از فکر اون نیروی مزاحم خلاص بشه همین بود، این که مراسم رو یه جوری زودتر به اتمام برسونه. نامحسوس به اطراف نگاه کرد و دنبال چیزی که می خواست گشت. توی دست حاکم پیداش کرد، یه لیوان شیشه ای پر از نوشید*نی! با دست چپش از زیر میز به لیوان حاکم اشاره کرد و توی ذهنش چیزی گفت. بعد از چند لحظه، صدای بلند شکستن لیوان توی دست حاکم همه رو از جا پروند.
    "تیلور"
    تازه به قسمت خوشمزه ی کیک رسیده بودم که صدای بلند شکستن شیشه باعث شد از ترس کیک توی گلوم گیر کنه، چه خبر شده بود؟ همه با ترس از جا پریدیم و به حاکم بهت زده نگاه کردیم که لیوان نوشیدنیش توی دستش شکسته بود و تمام لباس طلایی و بلندش خیس نوشید*نی قرمز بود. اولین کسی که حرف زد جاسمین بود:
    - حالتون خوبه قربان؟
    حاکم نتونست حرفی بزنه. همه شوک زده بودن و داشتن فکر می کردن، چه خبر شده؟ با صدای غرش بلاد به خودمون اومدیم:
    - مواظب لوستر باشید!
    خدای من، لوستر بزرگ و کریستالی بالای سرمون فقط به یه بند آویزون مونده بود. به محض سقوط لوستر مغزم فرمان اخطار داد و بی اختیار دست هام بالای سرم سپر محافظ بزرگی ساختند. رنگ قرمز سپرم با رنگ سبز سپر محافظ الویس مخلوط شد و روی سر همه گسترش پیدا کرد. لوستر با صدای گوش خراشی با سپر های محافظمون برخورد کرد و شکست و خرده های کریستال همه جا ریخت.
    هیچ کس از ترس قدرت حرف زدن نداشت. چشم هام گشاد شده بودن و گلوم خشک. مزه ی کیک، توی دهنم کم کم جای خودش رو به تلخی می داد. صدای شکستن شیشه دوباره گوشمون رو پر کرد و تمام پنجره ها شکستند! بلاد فریاد زد:
    - بهمون حمله شده! باید نیرو های طبیعت باشن!
    حاکم با خشم از جا بلند شد و فریاد کشید:
    - نگهبان ها! چه خبره؟
    یه نگهبان با صورت خون آلود از در تالار داخل دوید و بعد از تعظیم جواب داد:
    - قربان، نیرو های طبیعت یه حمله دیگه رو شروع کردن! دستور حمله رو می دید؟
    حاکم در حالی که چشم هاش از خشم برق می زد غرید:
    - همه شون رو بکشید، اما یکیشون رو زنده بذارید تا ازش حرف بکشیم!
    نگهبان تعظیم دیگه ای کرد و سریع بیرون رفت. حاکم رو به جیمز، بلاد، لوناتیک و الویس کرد و گفت:
    - شما چهار تا، نیرو هاتون رو تقویت کنید. توی جنگ شما عنصرای اصلی هستید. جک، تمام مردم رو فورا به یه جای امن هدایت کن و به الویس هم بگو آماده باشه!
    هر چهار رهبر تعظیمی کردند و شروع به تغییر شکل دادن کردند. با تعجب به تغییر شکل ترسناکی که جلوی چشم هام اتفاق می افتاد خیره شدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست دوازدهم
    پوست سفید لوناتیک کشیده شد و به شکل فلس های براق و سرخ رنگی در اومد، درست همرنگ موهاش! اما پوست بلاد در حال تبدیل شدن به یه نوع چرم سیاه رنگ بود و دست هاش داشتن به شکل بال در می اومدن. استخونای جیمز تغییر شکل دادن و چهاردست و پا به شکل گرگ بزرگی روی زمین افتاد. همه ی اینا چنان سریع اتفاق افتاد که نتونستم درست نگاه کنم. تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که ابعاد گرگ سیاه از ابعاد یه گرگ معمولی، حداقل دوبرابر بزرگ تره! لوناتیک که حالا به شکل اژدهای آتشینی در اومده بود، غرشی کرد و از دهانش آتشی بیرون فرستاد که سیاه رنگ بود. بعد همراه با بلاد پرواز کردن و از پنجره ی شکسته بیرون رفتن. جیمز، یا همون گرگ سیاه، به سرعت از در سالن خارج شد. موج همهمه سالن رو پر کرده بود و صورت همه ترسیده و نگران بود. جک با نگرانی به طرف ما اومد و سعی کرد همه رو دور هم جمع کنه. با لحنی که سعی می کرد امیدبخش باشه، گفت:
    - آروم باشین، چیزی نیست. نمی تونن بلایی سرمون بیارن.
    از چهره اش معلوم بود که خودش هم به حرفایی که می زنه چندان مطمئن نیست. در حالی که همه ی موجودات جادویی، ادغام شده و با ترس پشت سر جک از سالن بیرون می رفتن، ملیسا خودش رو به من رسوند و در گوشم گفت:
    - دوستت انگار خیال نداره بس کنه!
    نگاهی به جاسمین کردم و چشمام از تعجب گرد شد. این دختر احمق چرا رفت توی بغـ*ـل الکس؟ اخمی کردم و زیر لب گفتم:
    - عجب احمقیه!
    با صدای انفجار بزرگ و ترسناکی که از فاصله ی نه چندان دور به گوش رسید، همه با وحشت از جا پریدیم و جیغ کشیدیم. نظم به هم ریخت. جک، دستی بین موهای روشنش کشید و ناامیدانه گفت:
    - آروم باشین! این فقط لوناتیکه!
    اما جمعیت ترسیده انگار خیال آروم شدن نداشتن. جیغ و داد و همهمه داشت رو اعصابم راه می رفت. چرا اینا خفه نمی شدن؟ با صدای جیغ دیگه ای که توی سالن پیچید، دیگه تحملم تموم شد. قبل از این که خودم بفهمم، دادی زدم که به علت خشمم چند برابر بلند شده بود.
    - ســـاکــــــــــت!
    با صدای داد من همه ساکت شدند. کمی ذوق کردم، اما بیشتر متعجب شدم. چطوری خشم من تونست اون قدر صدام رو از حد معمول بلندتر کنه؟ گلوم رو صاف کردم و برای اینکه یه جوری توجها رو از روی خودم بردارم، گفتم:
    - مگه نمی شنوید سر دسته ی پری دریایی ها داره چی می گـه؟
    جک با سپاس گزاری نگاهی بهم انداخت و با لحنی که کمی دستوری بود، رو به جمعیت گفت:
    - لطفا دنبالم بیایید و از انفجار ها نترسید، اینا فقط کار لوناتیکه. اون یه آتیش بازی درست و حسابی راه می اندازه.
    کمی بعد همه مون توی پناهگاه های امنیتی اسکان داده شده بودیم. بازوم رو خاروندم و فحشی به عنکبوت ها دادم. چرا هر جا می رفتم نیش عنکبوت ولم نمی کرد؟ از شکاف دیوار بیرون رو نگاه کردم و دوباره هیچی ندیدم. چرا اینقدر خسته کننده بود؟ مثلا جنگ بود! پس چرا هیچ سر و صدایی و هیچ منظره ی خون آلودی به چشم نمی خورد؟ سوال های متعدد توی سرم می چرخید و داشتم کلافه می شدم. به بغـ*ـل دستی ماتم زده ام نگاهی انداختم و پرسیدم:
    - هی، چرا هیچ اتفاقی نمی افته؟ مگه جنگ نیست؟
    نگاهش رو به سمتم برگردوند و از درخشش چشماش توی تاریکی فهمیدم گرگینه ست. با لحن خشکی جواب داد:
    - پناهگاه ها طوری ساخته شدن که نه هیچ صدایی برسه و نه هیچ چیزی دیده بشه. مردم باید در آرامش باشن.
    با فوت محکمی مو هام رو از جلوی صورتم کنار زدم و پرسیدم:
    - اسمت چیه؟
    - کایلا.
    - من هم تیلورم. از آشناییت خوشبختم.
    - تیلور؟ همون جادوگره که تبعید شده؟
    چشماش رو تنگ کرده بود و با حالت موشکافانه ای بهم نگاه می کرد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    شاید یه وبلاگ ساختم و عکس شخصیتای رمان رو توش گذاشتم ... به امید وبلاگ !
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست سیزدهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    خدای من، این از کجا می دونست؟ به محض اینکه خواستم جواب بدم، در پناهگاه با شدت باز شد و همه رو از جا پروند. هیکل چاق و کوتاهی تو چهارچوب در ظاهر شد و صدا زد:[/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    - تیلور؟
    الویس بود. با من چکار داشت؟ دوباره صدام زد و جمعیت رو از نظر گذروند. با تعجب و سردرگمی از جا بلند شدم و پرسیدم:
    - چه خبر شده؟
    - آه تیلور، اینجایی! باید به چندتا سوال جواب بدی. دنبالم بیا.
    بیشتر از قبل گیج شدم. به طرف در راه افتادم، وقتی از جلوی بقیه می گذشتم می تونستم زمزمه های "تبعیدی"، "قانون شکن" و "جادوگر سیاه" رو بشنوم. سرم رو با غرور بالا گرفتم و دنبال الویس از در خارج شدم و به راهروی دراز و تاریک قدم گذاشتم.
    "لوناتیک"
    آتشی از دهانم بیرون فرستادم تا یه مبارز دیگه رو جزغاله کنم و به اطراف نگاهی انداختم. جیمز کجا بود؟ با احساس سوزش شدیدی فریادم به هوا رفت و با خشم به مردی نگاه کردم که شمشیرش رو توی بدنم فرو کرده بود. خون سیاه رنگی آهسته از جای زخم جاری شد. با پنجه م ضربه ای بهش کوبیدم که بدنش متلاشی شد و روی زمین سیاه و سنگی افتاد. با حرص شمشیر رو با دندونام گرفتم و خواستم بیرونش بکشم که شمشیر دیگه ای هم توی بدنم فرو کردند. تعداد مبارز هایی که بهم حمله می کردند لحظه به لحظه بیشتر می شد. کم کم داشتم تسلیم می شدم، آتشم نمی تونست همه شون رو بسوزونه. با احساس نیزه هایی که توی بدنم فرو رفتند نعره ی بلندی کشیدم و موج بزرگی از آتش سیاه بیرون فرستادم. از درد به شکل انسانیم در اومده بودم. روی زانوهام افتادم و حس کردم یکی شون شمشیرش رو پشت گردنم گذاشت. چشمام روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.
    "دانای کل"
    با صدای نعره ای که بلند شد و به دنبالش موج آتش سیاه، جیمز فهمید لوناتیک توی دردسر افتاده. خیلی سریع مبارز ها رو کنار زد و به طرف جایی که لوناتیک بود دوید. از دیدن صحنه ی مقابلش خون جلوی چشماش رو گرفت. می خواستند گردن لوناتیک رو قطع کنند! بدون اخطار قبلی به مبارز ها هجوم برد. احساس می کرد دوست داره خرخره ی تک تکشون رو بجوه! برای یک بار هم که شده بود اجازه داد خلق و خوی درنده اش به خلق انسانیش مسلط بشه، و بعد فقط خون بود که مثل رود روی زمین جاری می شد. گرگ سیاه داشت از کشتار لـ*ـذت می برد، بدن ها رو می درید و قلب تپنده شون رو به نیش می کشید. وقتی بالاخره همه ی مبارز های طبیعت مرده روی زمین افتاده بودند، گرگ به طرف مردی برگشت که همچنان شمشیرش رو بالای سر لوناتیک نگه داشته بود. می خواست اون رو هم تکه پاره کنه، اما حرف حاکم رو به یاد آورد:" یکیشون رو زنده بذارید تا ازش حرف بکشیم." استخون هاش تغییر شکل دادند و خز گرگیش به داخل بدنش کشیده شد. دوباره به شکل یه انسان سرپا ایستاد و به طرف مرد رفت که شمشیرش رو انداخت وپا به فرار گذاشت. انگشت اشارش رو به طرف مرد هدف گرفت و زمزمه کرد:
    - وادیتا!
    مرد بیهوش روی زمین افتاد و دست و پاش با طنابی نامرئی محکم بسته شد. جیمز با نگرانی به طرف لوناتیک رفت که بیهوش روی زمین افتاده بود و خون از زخماش جاری بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست چهاردهم
    "تیلور"
    حدود نیم ساعت می شد که داشتن ازم بازجویی می کردن. می گفتن شاید حاکم طبیعت به خاطر تو به ما حمله کرده باشه، هرچی هم براشون توضیح می دادم که میونه ی من و حاکم خرابه، قانع نمی شدن. بی حوصله پوفی کشیدم و احساس کردم هوای دم کرده ی اتاق بازجویی داره حالم رو بد می کنه! دلم داشت به هم می پیچید و سرم به چرخش افتاده بود. بازجو می خواست سوال دیگه ای ازم بپرسه که تقه ای به در خورد و در با شدت باز شد. اوه، خدای من! اول بلاد رو نشناختم. تمام صورتش خونی شده بود و چشماش با خشم برق می زدن. نگاهش رو اول روی من و بعد روی بازجو چرخوند و غرید:
    - کار دختره نیست! مبارز رو بازجویی کردیم. دختر رو آزاد کنید.
    بازجو با ترس از جا بلند شد و تعظیمی کرد. بعد به سمت من اومد و با دست هایی که کمی می لرزیدن، دست و پام رو از صندلی باز کرد. از جا پریدم و با نیاز شدید به هوای تازه بیرون دویدم. به محض اینکه باد خنک صورتم رو نوازش داد حالم بهتر شد. وای خدا! چشم هام رو محکم بستم و با تمام توانم نفس عمیقی کشیدم، انگار می خواستم هوا رو ببلعم! بلاد بدون اینکه توجهی بهم بکنه راهش رو کج کرد و از بین درختا وارد جنگل سیاه شد. درحالی که بالاتنه ام کمی به سمتش چرخیده بود، با نگاهم مسیرش رو دنبال کردم. داشتم از فضولی می مردم. جنگ چی شد؟ چند نفر مردن؟ لوناتیک و جیمز کجان؟ اصلا از کدوم راه باید برگردم پناهگاه؟ برگشتم و نگاهم به بازجو افتاد که دوباره روی صندلی بازجوییش نشسته بود. جلوتر رفتم و بعد از این که کمی سرم رو خاروندم، به زن گفتم:
    - اوم، ببخشید! من الان اصلا...
    - خودم تا خونه می رسونمت.
    چطوری فکرم رو خوند؟ به هر حال، خوبه! تا خونه یه هم صحبت برام پیدا می شه. زن از اتاقک بازجویی خارج شد و به سمتم اومد. بعد مچ دستم رو محکم گرفت و دستش رو دایره وار بالای سرمون چرخوند.
    - آنیسیا!
    حلقه نور آبی رنگی سر تا پامون رو در بر گرفت و احساس خوبی بهم دست داد. همین که پلک زدم، توی خیابون خودمون ایستاده بودیم! به این زودی؟! به سمت زن برگشتم، اما غیب شده بود. شونه ای بالا انداختم و به سمت خونه ی خودمون حرکت کردم. حرکتی رو از طرف پنجره دیدم، جاسمین بود! به محض دیدن من از پشت پنجره کنار رفت و دو ثانیه بعد در رو باز کرد. واقعا دیدن اون چشمای توسی در اون لحظه برام معجزه بود! به طرفش دویدم و همدیگه رو بغـ*ـل کردیم. محکم فشارم داد و بعد منو کشید داخل خونه و با پاش درو بست:
    - اوه تیلور! یه عالمه چیز هست که باید برات بگم!
    - منم همینطور. باورت نمی شه، ازم بازجویی کردن!
    - من تونستم از نزدیک جنگ رو ببینم!
    دهنم از تعجب بازموند. این چرا اینقدر خوش شانسه؟ اوف! دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید و به آشپزخونه بردم. من رو روی صندلی نشوند و خودش جلوم نشست. فنجون قهوه ی نیم خورده ای رو از روی میز چوبی برداشت و در حالی که پاش رو روی پاش می انداخت، گفت:
    - تعریف کن ببینم!
    همه چی رو براش تعریف کردم. وقتی به قسمت صورت خونی بلاد رسیدم نخودی خندید و دستش رو جلوی دهنش گرفت. صحنه ای رو که داشتم با اغراق تعریف می کردم، قطع کردم و با تعجب پرسیدم:
    - کجاش خنده داشت؟
    - آخه من می دونم چرا خونی بود! خودمونیم، این جیمز و بلاد عجب جنگجوهای خوبین... یه جوری مبارزای طبیعت رو تیکه پاره می کردن که فرصت نفس کشیدن هم پیدا نمی کردن. بعد هم جیمز قلبشون رو می جوید. اصلا باید خودت اونجا بودی و می دیدی!
    با حرص و افسوس آهی کشیدم و بعد گفتم:
    - تعریف کن، بگو!
    برام تعریف کرد. مثل اینکه بعد از نعره ی لوناتیک، الویس جاسمین رو با خودش می بره تا کمکش کنه، اما تا اونا بخوان کاری بکنن جیمز و بلاد همه رو کشته بوده ان. در اون لحظه داشتم از حرص و حسادت می ترکیدم. دختره ی خوش شانس! هم یه دوست*پسر خوب پیدا کرده، هم جنگ رو از نزدیک دیده. چرا من یه ذره از این شانس ها ندارم؟ تازه لوناتیک رو هم با الویس درمان کرده! با احساس حسادت به تختم رفتم و تا نیمه های شب هم خوابم نبرد. لعنت به شانس من!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست پانزدهم
    شب ماه کامل بود و روی صخره ی سنگی بزرگی ایستاده بودم. نور ماه، روی زمین سایه روشن درست کرده بود و صحنه ی شگفت انگیزی رو به وجود آورده بود. مخلوط بوی نعنا و عود توی هوا پیچیده بود و با هر نفس، راه تنفسی من رو باز می کرد. جلوی من کسی بود که صورتش توی تاریکی پنهان بود و درست نمی تونستم ببینمش. به نظر می اومد یه پسر باشه؛ در تلاش بود چیزی بهم بگه اما صداش رو نمی شنیدم. همین که قدمی جلو رفتم تا صورتش رو ببینم، از خواب پریدم. نیمه های شب بود، نفس نفس می زدم و گلوم خشک شده بود. روی تخت نشستم و لیوان آب رو از میز کنار تخت برداشتم. از سرمای ناگهانی شیشه ی لیوان، لرزش خفیفی کردم و زیر لب زمزمه کردم:
    - اون یه خواب معمولی نبود!
    و آب رو یه نفس سر کشیدم. فردا باید بدون اتلاف وقت به محل مورد علاقه ام می رفتم، کتابخونه! با همین افکار دوباره خوابم برد.
    فردا صبح با تابش نور خورشید از پنجره ی اتاقم بیدار شدم. نور، اتاقم رو کم و بیش روشن کرده بود، اما خورشید هنوز کاملا بالا نیومده بود و آسمون هنوز کامل روشن نبود. چشمام رو مالیدم و سریع به آشپزخونه رفتم تا بتونم زود صبحونه بخورم. یادداشتی برای جاسمین گذاشتم و لباس هام رو پوشیدم، پالتوی مشکیم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. نقشه ی شهر رو از جیبم در آوردم و دنبال کتابخونه گشتم، توی خیابون کناری، یکی بود! این یه پیاده روی صبحگاهی هم محسوب می شد. به طرف انتهای خیابون، روی سنگفرش سیاه، با قدم هایی آهسته به راه افتادم و توی راه به خوابی که دیشب دیده بودم فکر کردم. دست هام رو تا مچ توی جیب پالتوم فرو بردم و کنار شیشه ی براق و تمیز یکی از مغازه ها توقف کردم تا به سرتا پای خودم نگاهی بندازم. یه شلوار سرمه ای و چکمه های قهوه ای عزیزم پام بود! اصلا بدون چکمه هام یه روزم دووم نمی آوردم. پالتوی مشکی خز دارم تنم بود و زیرش یه لباس سرمه ای آستین بلند پوشیده بودم. دست راستم رو از جیب پالتوم در آوردم و کمی مو هام رو مرتب کردم. در کل تیپم خوب بود! به راهم ادامه دادم و این بار با قدم های تند تر از انتهای خیابون پیچیدم و وارد خیابون کناری شدم. خیابون، دقیقا شبیه خیابون ما بود. حتی جای مغازه هاش هم به نظر یکسان می اومد. همون اول خیابون، چشمم به کتابخونه خورد. خوبه! باز بود. موهای قهوه ایم رو که ریخته بودن تو صورتم، با فوت محکمی کنار زدم و در رو هل دادم و رفتم تو. همون بوی مطبوع و آشنای نعنا و عود بهم خوشامد گفت و صدای شگفت زده ی یه نفر از کنارم بلند شد:
    - تیلور!
    سرم رو به اون طرف برگردوندم و دو جفت چشم قهوه ای روشن رو که متعلق به چهره ی ملیح ملیسا بودن، پشت میز مسئول کتابخونه دیدم! لبخندی از سر آسودگی و خوشحالی زدم.
    - ملیسا! خوشحالم که اینجا می بینمت.
    به طرفش رفتم و همدیگه رو بغـ*ـل کردیم. وقتی صورت سوال مانند من رو دید، گفت:
    - من مسئول این کتابخونه ام. هر وقت چیزی خواستی، اصلا خجالت نکش.
    آخ جون، از همین اول صبح دارم شانس می آرم! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    - خوب راستش دارم دنبال یه کتاب در مورد گرگینه ها می گردم.
    از پشت میزش بیرون اومد و با دست اشاره کرد که دنبالش برم. پشت سرش رفتم و تازه متوجه شدم که کتابخونه، بر خلاف ظاهر بیرونیش، چقدر بزرگه! جلوی یه قفسه ی چوبی سرخ رنگ ایستاد و با رضایت گفت:
    - بفرما. اینجا هر اطلاعاتی بخوای در مورد گرگینه ها هست. از انواعشون و نوع جادوشون گرفته (دستش رو از انتهای ردیف به سمت ابتدا آورد ) تا افسانه هایی که در موردشون گفتن.
    با ذوق جیغ خفیفی کشیدم و هیجان زده گفتم:
    - مطمئن باش من هر روز اینجا پلاسم!
    خنده ی کوتاهی کرد و چرخید که بره:
    - اشکال نداره، تو هم عین خودم دیوونه ی کتابی.
    در حالی که اون دوباره سر میزش برمی گشت کتابی رو در مورد تغییر شکل در ماه کامل برداشتم و پشت یکی از میز های کوچولوی چوبی و سرخ رنگ اونجا نشستم و شروع به خوندنش کردم. از اونجایی که توی خوابم ماه کامل بود، می خواستم بفهمم پسر توی خوابم گرگینست یا نه، اون وقت می تونستم حدس بزنم کیه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    پست نهم رو اصلاح كردم چون جيمز زياد يخى نشده بود. لـ*ـذت ببريد!
    [HIDE-THANKS]
    پست شانزدهم
    حدود چند ساعت بود که اونجا نشسته بودم و یه عالمه اطلاعات از کتاب کسب کرده بودم. پسر توی خوابم حتما گرگینه بود، فقط نمی دونم چرا تغییر شکل نداده بود؟ شب ماه کامل بود، باید شکلش عوض می شد! خسته از فکر کردن، چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به خودم دادم. بلند شدم تا کتابم رو بذارم سرجاش که اتفاقی با یه نفر برخورد کردم. هر دو با هم گفتیم:
    - اوه متاسفم، جلوم رو نگاه نمی کردم!
    با تعجب به پسری که جلوم بود خیره شدم. چهره ی مهربونی داشت، چشمای عسلی و موهای مجعد قهوه ای. دست از خیره شدن بهش برداشتم و خواستم از کنارش رد بشم که پام گیر کرد به یه چیزی و تعادلم رو از دست دادم و محكم خوردم زمين! اوه خدای من، چه داستان کلیشه ای عاشقانه ای! از همین حالا می دونم این جناب خوشتیپ، قراره دوست*پسر آینده ام بشه.
    - حالت خوبه؟
    همون پسره بود! تک سرفه ای کردم و دوباره سرپا ایستادم. با خجالت گفتم:
    - خوبم...
    در حالى كه سعى مى كرد جلوى خنده اش رو بگيره به طرف یکی دیگه از قفسه های کتاب رفت. می دونستم الان کل صورتم از خجالت سرخ شده. نفسم رو سخت بیرون دادم و کتاب رو سرجاش گذاشتم. لعنت به شانس من، چرا همش جلوی پسرای خوش قیافه از این اتفاقا برام پیش می آد؟ با حداکثر سرعت و دور از چشم ملیسا از کتابخونه خارج شدم. به طرف خونه نرفتم، بلکه راهم رو به طرف یکی از کوچه ها کج کردم. می دونستم آخر اون کوچه راهی هست که به یکی از رودخونه های بزرگ منتهی می شه و منم دیوونه ی آب و رودخونه بودم! فکر کردم:« برای اینکه یه مدتی از افکارم دور باشم، رودخونه گزینه ی مناسبیه.» از راه انتهای کوچه پیچیدم و بوی رودخونه، بینی ام رو نوازش داد. با تمام وجود نفس عمیقی کشیدم و لبخند روی لبم نشست. روی پل چوبی به نظر قدیمی بالای رودخونه قدم گذاشتم و به جریان آب ملایم پایین پام خیره شدم. توی فکر بودم که جریان این رودخونه کجا می ره که حضور یه نفر رو کنارم حس کردم. سرم رو چرخوندم و دیدم همون پسره هست! بدون فکر کردن، سریع گفتم:
    - اینجا چی کار می کنی؟
    لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
    - تعقیبت کردم! می خواستم باهات صحبت کنم.
    آهان! فرصت خوبی گیرم اومد. احتمالا دوست*پسر بعدیم همین آقای خوش قیافه باشه. حرفش رو ادامه داد:
    - اسمت چیه؟
    در حالی که ارتباط چشمی رو باهاش حفظ می کردم، گفتم:
    - تیلور.
    انتظار داشتم بگه «همون تبعیدیه؟» اما نگفت. در عوض گفت:
    - اسمت خیلی قشنگه! منم «مایکل» هستم.
    - از آشناییت خوشبختم مایکل.
    نهایت ظرافت دخترونه امو تو این یه جمله به کار بردم. چون تجربه داشتم، خوب می دونستم چطور پسرا رو جلب کنم! بعد از نگاهی به اطراف گفت:
    - اینجا داره شلوغ می شه... می تونم فردا دم در کتابخونه ببینمت؟
    با ناز چشمام رو باز و بسته کردم که یعنی«بله» و یه تکه از مو هام رو پشت گوشم زدم.بعد از اینکه از هم جدا شدیم سعی کردم تا موقعی که توی محدوده ی دیدشم، پام به چیزی گیر نکنه و موفق هم بودم! از فکر اینکه فردا قراره چطوری مایکل بیچاره رو جلب کنم، لبخندی شیطانی روی لبم نشست. شانس آوردم که نمی دونه با چه موجود آب زیرکاهی داره دوست می شه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هفدهم
    به محض اين كه رسيدم خونه با يادداشت جاسمين روى در يخچال مواجه شدم:"تيلور، من با الكس رفتم بيرون. احتمالا دير برگردم پس ناراحت نشو و از اوقات بدون من نهايت استفاده رو ببر! دوستت جاسمين." هيچ چيزى نمى تونست بيشتر از اين خوشحالم كنه! با شوق به هوا پريدم و بعد، بدون اتلاف وقت به طرف مكان ممنوعه دويدم: اتاق جاسمين! در رو باز كردم و به دنياى مرتب و منظم جاسمين قدم گذاشتم. مى دونستم جاسمين كتاب هايى داره كه تو هيچ كتابخونه اى نمى تونم پيدا كنم. سر وقت قفسه ى كتابخونه ی آهنی و منظمش رفتم كه با ترتيب حروف الفبا چيده شده بود. حرف "گ" ،حرف"گ"... دست دراز كردم و كتاب قطور و كهنه اى با جلد سياه رو از بين كتابا بيرون كشيدم. برگ هاش مثل کتاب های قدیمی زرد نشده بودن، اما باز هم از تاریخ روی جلد معلوم بود که قدیمیه. روى جلدش با حروف قرمز نوشته شده بود:"گرگينه ها." لبخند شرورى رو لبم نشست، متاسفم جاسمين اما فكر نمى كنم ديگه بهش نيازى داشته باشى! دنبال چيزى گشتم كه بتونم باهاش جاى خالى كتاب رو پر كنم. زیر میز جاسمین، چیز های قابل استفاده ای پیدا کردم، که همون چند تا از دفتر هاى قديمى و به دردنخورى بودن كه جاسمين ديگه استفادشون نمى كرد. دفتر های چسبناک رو برداشتم و با يه جادوى ساده به هم چسبوندمشون. بعد دستم رو روى جلد دفتر ها حركت دادم و زمزمه كردم:
    - مورانيا!
    جلد به رنگ سياه در اومد. توى سرزمين هاى طبيعت حق چنين كارى رو نداشتم، عاشقتم قانون شكنى! لیوان آب جاسمین رو برداشتم و روی چند تا از برگه ها ریختم تا به نظر خشک بیان و چند تا از برگه ها رو تا و پاره کردم. ظرف جوهر قرمز جاسمين رو از كشوى ميزش در آوردم و روى جلد سياه کتاب دست سازم نوشتم:"گرگينه ها." لبخند رضايتمندى زدم و كاردستيم رو جاى كتاب بزرگ گذاشتم، دقيقا اندازه بود. بعد از اينكه بقيه چيز ها رو به جاى اولشون برگردوندم، سريع فرار كردم داخل اتاق خودم و درو قفل كردم. اين كتاب خوشگل بايد خيلى جذاب باشه و خيلى هم مهيج! من هم كه عاشق كتاب! يه بسته بيسكويت از زير تختم در آوردم و كتاب رو باز كردم. در حالى كه بيسكويت رو گاز مى زدم به سر فصل هاى كتاب خيره شدم:" فصل اول: تاريخ گرگينه ها. فصل دوم: جادو هاى سياه گرگينه. فصل سوم:انواع گرگينه ها. فصل چهارم: ماه كامل." خنده ى شوق آميزى كردم و شروع كردم به خوندن. من تا كل اين كتاب رو نمى خوندم دست بردار نبودم. مطمئنا جاسمين اين كتاب رو قبلا هزار بار خونده بود و ديگه نيازى به خوندنش نداشت چون حفظش بود. فكر كردم:"اون هيچ وقت كتاب هاش رو در اختيار من نمى ذاره و هيچ وقت چيزى بهم ياد نمى ده... پس منم مجبورم از اين روش استفاده كنم." گاز محكمى از بيسكويت توى دستم گرفتم و صفحه ى كتاب رو ورق زدم. "اين موجودات مستقيما از دروازه ى جهنم پا به دنياى ما گذاشتند. وقتى دروازه هاى بهشت و جهنم ناپديد شدند، بيشتر ديو ها و هيولا هاى افسانه اى مانند گريفون ها منقرض شدند. گرگينه ها جزو دسته اى از موجودات بودند كه راه ديگرى براى توليد مثل پيدا كردند: گاز گرفتن يك نفر ديگر در طى شب ماه كامل." ناخودآگاه بدنم لرزيد و سعى كردم به اون بيچاره اى فكر نكنم كه گاز گرفته شده! دوباره صفحه ى كتاب رو ورق زدم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    از شدت بیکاری دوباره اومدم اینجا
    [HIDE-THANKS]
    پست هجدهم
    حدود یه هفته از موضوع دزدیدن کتاب از جاسمین می گذشت و موفق شده بودم مایکل رو دوست*پسر خودم کنم. پسر خیلی مهربون و رمانتیکی بود فقط حیف که روحیه ی خبیثم اجازه نمی داد بهش علاقمند بشم. خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدن خشک شدم دادم، دیگه ساعت تعطیلی کتابخونه بود. کتاب گرگینه ها رو آورده بودم اونجا بخونم چون می ترسیدم جاسمین تو خونه گیرم بندازه. کتاب رو داخل کیفم گذاشتم و از جا بلند شدم. موقعی که از کتابخونه خارج شدم با اولین چیزی که برخورد کردم چهره ی برافروخته ی ملیسا بود.
    - تیلور!
    اوه، اوه... حتما فهمیده کتاب دیگه ای با خودم آورده بودم اینجا. آب دهنم رو قورت دادم و با لحن دوستانه ای گفتم:
    - سلام ملی. اتفاقی افتاده؟
    - وانمود نکن که نمی دونی! یه کتاب دیگه رو با خودت آوردی اینجا؟
    - ملی، می تونم توضیح بدم. می ترسیدم جاسمین منو گیر بندازه! مجبور شدم اینکارو بکنم.
    تا حدودی از عصبانیتش کم شد و پوف کلافه ای کرد:
    - می دونم که اینجا قانون شکنی مجازه... در واقع اینجا اصلا قانونی نداره ولی برای من سخته که تو کتابخونه ام قانون نذارم. در حالی که اصلا قانونی وجود نداره دارم برای شکستنش به تو گیر می دم...
    ازم رو گرفت و زمزمه کرد:
    - دارم دیوونه می شم. مقصرش هم فقط اونه!
    بدون اینکه خداحافظی کنه چرخید و به طرف خونه ی خودش در انتهای خیابون راه افتاد. نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، این هم یکی از همون جا هایی بود که بی قانونی به دادم رسید! با سرعت هرچه تمام تر به طرف خونه ی خودمون توی خیابون کناری فرار کردم.
    صبح با صدای جاسمین از خواب بیدار شدم.
    - تیلور! بلند شو دیگه. ساعت یازدست.
    ساعت یازدست؟! خواب از سرم پرید. چطوری این قدر خوابیدم؟ صدای پای جاسمین توی راهرو پیچید. کمی طول کشید تا اتفاقات رو پردازش کنم و بعد، ناگهان با وحشت نگاهی به بدنم انداختم. اون نباید ببینه، نباید بفهمه! سریع پتوم رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم و خودم رو به خواب زدم. دعا می کردم نیاد پتو رو از روم بزنه کنار.
    - تیلور؟ هنوز خوابی؟!
    صدای جیر جیر باز شدن در به گوشم خورد. طوری وانمود کردم که انگار تازه بیدار شدم و خمیازه ی طولانی کشیدم. با لحن خواب آلودی گفتم:
    - هوم...؟ صبح بخیر جاسمین... چه خواب خوبی دیدم...
    اخمی کرد و غرید:
    - ساعت یازدست! فکر کردم شاید مریض شده باشی.
    در حالی که همچنان زیر پتو بودم گفتم:
    - من؟ مریضی؟ نه بابا... تو برو تو اشپزخونه صبحونم رو حاضر کن تا منم بیام.
    درو پشت سرش محکم به هم کوبید و رفت. این چرا اینقدر عصبانیه؟ من فقط دو سه ساعت دیرتر بیدار شدم. از ترس اینکه دوباره برگرده با سرعت لباسام رو کردم تنم. مثل همیشه یه لباس آستین بلند و شلوار و چکمه هام(!) رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم. پنکیک های طلایی روی میز بهم چشمک می زدن. پشت میز نشستم و متوجه قیافه در هم و پکر جاسمین شدم. با لبخند دوستانه ای گفتم:
    - هی، تو چرا اینقدر بد اخلاق شدی؟ الکس چیزی گفته؟
    سرشو به علامت مثبت تکون داد و پوف کلافه ای کشید. تکه ای پنکیک داخل دهنم گذاشتم و پرسیدم:
    - بحثتون شده؟
    - نه... نه این نیست.
    - پس چی؟ هیچی که نمی تونه تو رو اینقدر بهم ریخته کنه.
    - الکس... فکر می کنه تو خطرناکی.
    خشک شدم و از جویدن پنکیک دست کشیدم. یعنی ممکنه الکس حسش کرده باشه؟ با تردید پرسیدم:
    - چرا همچین فکری می کنه؟
    - من نمی دونم! می گـه نیرو های عجیبی رو باهات حس می کنه. منم بهش گفتم اگه چیزی بود، حتما منم باید حس می کردم چون من هم جادوگرم! ولی اون گفت چون اون نصف جادوگر-نصف اژدهاست بهتر می تونه حسش کنه؛ منم بهش گفتم این مسخرست و بعد بحثمون شد.
    می تونستم لرزش دستام رو حس کنم. رنگم پریده بود، پس حسش کرده. هیچ وقت هیچکس نباید می دونست که من چی هستم! به اندازه ی کافی مایه ننگ خودم بود، به علاوه که نشان های شومش هم روی بدنم حک شده بود. توی سرزمین های طبیعت، تمام همسایه هام از وضعیتم خبر داشتن و موقع نزدیک شدن من، فاصله اشون رو باهام حفظ می کردن، انگار بیماری وحشتناک لاعلاجی داشتم. جاسمین هنوز نمی دونست و قرار هم نبود بدونه! به سختی لقمه ی داخل دهنم رو قورت دادم و با لحنی که سعی داشتم مطمئن باشه گفتم:
    - اما... این واقعا مسخرست. چطور می شه من خطرناک باشم و خودم ندونم؟
    - من هم همین رو بهش گفتم اما راضی نمی شه.
    مستقیم توی چشمام خیره شد و پرسید:
    - تو که چیزی رو ازم مخفی نکردی، نه؟
    - من...
    تحت فشار شدیدی بودم. حالا چی باید بهش می گفتم؟ صدای تقه هایی که به در خونه می خورد از جواب دادن خلاصم کرد. از جا پریدم:
    - من می رم ببینم کیه.
    و با سرعت نور از آشپزخونه بیرون دویدم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا