تعطیلات عیدو چه طور میگذرونین؟
[HIDE-THANKS]
پست هشتاد و نهم
از حالت صورتش نمی تونستم چیزی بفهمم. برای چندین ثانیه به چشم های هم خیره شدیم و بالاخره من شروع به صحبت کردم:
-از ما چی می خوای؟
لب هاش به هم فشرده شدن و با صدای دو رگه ای زمزمه کرد:
-گنج با ارزشم رو!
-گنجت دست جیمز نیست، مگه نه؟
-نه، اما اون بهمون می گـه جاش کجاست.
ابروی راستم رو بالا بردم و با صدایی که سعی می کردم خونسرد باشه پرسیدم:
-پس چرا باهاش می جنگین؟
جوابم رو همون لحظه نداد. در عوض، محدوده ی نیرو هاش رو محدودتر کرد و آروم، چهارزانو رو به روی من نشست. اون هم می خواست حرف بزنه، نه این که بجنگه. لب هاش رو با زبون تر کرد و با لحن آزرده ای گفت:
-اون اصرار داره که ما صبر کنیم تا نقشه ی خودش رو پیش ببره، اما صبر من دیگه تموم شده. هر یه سالی که صبر کردم، نیروم بیشتر تحلیل رفت. اگه یه کم دیگه صبر کنم چیزی ازم باقی نمی مونه!
با دقت به چهره اش خیره شدم.
-مگه گنجت رو پنج ماه پیش ازت نگرفتن؟ چطوری چندین سال صبر کردی؟
گوشه ی لب هاش با لبخند تلخی بالا رفتن. نگاهش رو به نگاهم دوخت و جواب داد:
-مشکل همینه! اوضاع از خیلی قبل تر به هم ریخته، اما مردم چیزی نمی دونن. تو هم ضعیف تر از اونی که سر در بیاری.
راست تر نشستم. توی ذهنم به دنبال جواب محکم گشتم و بالاخره پیداش کردم. کلمات رو روی زبونم چشیدم و با لحن محکمی گفتم:
-تو یه موجود شب کهن هستی و از لحاظ جادو و تجربه من در برابرت ضعیفم، اما نایت درون من قابلیتی رو داره که نایت تو نداره.
چند ثانیه مکث کردم تا حرف هام رو بسنجم و ادامه دادم:
-اون می تونه مثل من و تو فکر کنه و عمل کنه! نایت درون تو مثل یه حیوان وحشیه، پنجه می کشه و سعی داره بیرون بیاد. بوی خون و جنگ دیوونه اش می کنه و وقتایی هست که نمی تونی کنترلش کنی.
چشم هاش برق زدن. نوک انگشت های هر دو دستش رو به هم چسبوند و زمزمه کرد:
-پس تو یه نایت عاقل و متمدن داری. این چه کمکی به من می کنه؟
لبخندی زدم.
-بهت نشون می ده که من خیلی قوی تر از چیزی هستم که توی ذهن توئه. درسته که ماه قبل، موقع ملاقاتمون چیز زیادی از خودم نشون ندادم، اما تو هم خشن تر از اونی بودی که بشه با مکالمه موضوع رو حل کرد.
چشم هاش گرد شدن. با صدای بمی گفت:
-از چی حرف می زنی؟ نکنه دوقلوی من رو ملاقات کردی؟
***
*سوم شخص*
جاسمین با قدم های شتاب زده وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت. وارد محوطه ای شد که جادوی وجودش رو بیشتر بیدار می کرد. چشم هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و به دنبال حضور آشنای گرگ سیاه گشت. صدای تغییر کرده ی جیمز که با غرش گرگ مخلوط شده بود، توی فضای ذهنش پیچید.
-چیزی شده، جاسمین؟
-جیمز، تیلور از دستم فرار کرد و رفت داخل جنگل!
خشم توی لحن جیمز باعث شد موج لرزش از ستون فقرات دختر پایین بره.
-چی؟ چطور از سد دفاعیت رد شد؟
-اون نایت درونش رو بیدار کرد! حواسش رو با حواس اون مخلوط کرد و سد من رو شکست.
-این جزوی از عوامل پیش بینی شده نبود. احتمالا به خاطر همین اون نایت یه دفعه ناپدید شد. حضور همنوعش رو حس کرده بود.
-الان باید عقب نشینی کنیم؟
-بهترین کار همینه. تیلور بلایی سرش نمی آد، نایت درونش سفت و سخت ازش مواظبت می کنه.
ارتباط ذهنی به همون زودی به برقرارشده بود، از بین رفت و جاسمین رو با افکار پریشونش تنها گذاشت. آهی کشید و کف دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و فشار داد. سرش کم کم داشت درد می گرفت و فکر های وحشتناکش هم کمکی نمی کردن. سعی کرد روی جادوی نیمه جادوگر تیلور تمرکز کنه و بفهمه کجاست. چشم هاش رو بست و قدرت ذهنش رو اطراف جنگل گسترش داد. حضور ضعیف دوستش رو توی جنگل حس کرد، اما حجم انرژی تاریک اطرافش نیروی جاسمین رو پس زد و نذاشت مکان دقیق تیلور رو پیدا کنه. لب هاش از فکر این که اون دو نایت با هم می جنگن، لرزیدن و قطره ای اشک از گوشه چشم چپش سر خورد.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
پست هشتاد و نهم
از حالت صورتش نمی تونستم چیزی بفهمم. برای چندین ثانیه به چشم های هم خیره شدیم و بالاخره من شروع به صحبت کردم:
-از ما چی می خوای؟
لب هاش به هم فشرده شدن و با صدای دو رگه ای زمزمه کرد:
-گنج با ارزشم رو!
-گنجت دست جیمز نیست، مگه نه؟
-نه، اما اون بهمون می گـه جاش کجاست.
ابروی راستم رو بالا بردم و با صدایی که سعی می کردم خونسرد باشه پرسیدم:
-پس چرا باهاش می جنگین؟
جوابم رو همون لحظه نداد. در عوض، محدوده ی نیرو هاش رو محدودتر کرد و آروم، چهارزانو رو به روی من نشست. اون هم می خواست حرف بزنه، نه این که بجنگه. لب هاش رو با زبون تر کرد و با لحن آزرده ای گفت:
-اون اصرار داره که ما صبر کنیم تا نقشه ی خودش رو پیش ببره، اما صبر من دیگه تموم شده. هر یه سالی که صبر کردم، نیروم بیشتر تحلیل رفت. اگه یه کم دیگه صبر کنم چیزی ازم باقی نمی مونه!
با دقت به چهره اش خیره شدم.
-مگه گنجت رو پنج ماه پیش ازت نگرفتن؟ چطوری چندین سال صبر کردی؟
گوشه ی لب هاش با لبخند تلخی بالا رفتن. نگاهش رو به نگاهم دوخت و جواب داد:
-مشکل همینه! اوضاع از خیلی قبل تر به هم ریخته، اما مردم چیزی نمی دونن. تو هم ضعیف تر از اونی که سر در بیاری.
راست تر نشستم. توی ذهنم به دنبال جواب محکم گشتم و بالاخره پیداش کردم. کلمات رو روی زبونم چشیدم و با لحن محکمی گفتم:
-تو یه موجود شب کهن هستی و از لحاظ جادو و تجربه من در برابرت ضعیفم، اما نایت درون من قابلیتی رو داره که نایت تو نداره.
چند ثانیه مکث کردم تا حرف هام رو بسنجم و ادامه دادم:
-اون می تونه مثل من و تو فکر کنه و عمل کنه! نایت درون تو مثل یه حیوان وحشیه، پنجه می کشه و سعی داره بیرون بیاد. بوی خون و جنگ دیوونه اش می کنه و وقتایی هست که نمی تونی کنترلش کنی.
چشم هاش برق زدن. نوک انگشت های هر دو دستش رو به هم چسبوند و زمزمه کرد:
-پس تو یه نایت عاقل و متمدن داری. این چه کمکی به من می کنه؟
لبخندی زدم.
-بهت نشون می ده که من خیلی قوی تر از چیزی هستم که توی ذهن توئه. درسته که ماه قبل، موقع ملاقاتمون چیز زیادی از خودم نشون ندادم، اما تو هم خشن تر از اونی بودی که بشه با مکالمه موضوع رو حل کرد.
چشم هاش گرد شدن. با صدای بمی گفت:
-از چی حرف می زنی؟ نکنه دوقلوی من رو ملاقات کردی؟
***
*سوم شخص*
جاسمین با قدم های شتاب زده وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت. وارد محوطه ای شد که جادوی وجودش رو بیشتر بیدار می کرد. چشم هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و به دنبال حضور آشنای گرگ سیاه گشت. صدای تغییر کرده ی جیمز که با غرش گرگ مخلوط شده بود، توی فضای ذهنش پیچید.
-چیزی شده، جاسمین؟
-جیمز، تیلور از دستم فرار کرد و رفت داخل جنگل!
خشم توی لحن جیمز باعث شد موج لرزش از ستون فقرات دختر پایین بره.
-چی؟ چطور از سد دفاعیت رد شد؟
-اون نایت درونش رو بیدار کرد! حواسش رو با حواس اون مخلوط کرد و سد من رو شکست.
-این جزوی از عوامل پیش بینی شده نبود. احتمالا به خاطر همین اون نایت یه دفعه ناپدید شد. حضور همنوعش رو حس کرده بود.
-الان باید عقب نشینی کنیم؟
-بهترین کار همینه. تیلور بلایی سرش نمی آد، نایت درونش سفت و سخت ازش مواظبت می کنه.
ارتباط ذهنی به همون زودی به برقرارشده بود، از بین رفت و جاسمین رو با افکار پریشونش تنها گذاشت. آهی کشید و کف دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و فشار داد. سرش کم کم داشت درد می گرفت و فکر های وحشتناکش هم کمکی نمی کردن. سعی کرد روی جادوی نیمه جادوگر تیلور تمرکز کنه و بفهمه کجاست. چشم هاش رو بست و قدرت ذهنش رو اطراف جنگل گسترش داد. حضور ضعیف دوستش رو توی جنگل حس کرد، اما حجم انرژی تاریک اطرافش نیروی جاسمین رو پس زد و نذاشت مکان دقیق تیلور رو پیدا کنه. لب هاش از فکر این که اون دو نایت با هم می جنگن، لرزیدن و قطره ای اشک از گوشه چشم چپش سر خورد.
[/HIDE-THANKS]