سلام، من دوباره اومدم که اینجا رو نورانی کنم(اعتماد به سقف). دقت کردین روز اول مهر چه نزدیکه؟ :(
[HIDE-THANKS]
پست شصت و نهم
به محض این که از دروازه گذشتم، انگار دنیا زیر و رو شد. جیمز با افتخار گفت:
-قشنگه، نه؟ به جنگل گرگینه ها خوش اومدی!
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم، اما به جاش از سر هیجان جیغ بلندی کشیدم! جیمز تکونی خورد و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. داد زدم:
-اوه، خدای من! این جا فوق العادست! محشره! خیلی قشنگه!
در اون لحظه واقعا به وجود جادوی جنگل پی بـرده بودم. جلوم، انگار دنیای متفاوت و نورانی دیگه ای بود. همه جا پر از اون گل های عجیب بود که عطر خوبشون هوا رو پر کرده بود. طبیعت جنگل دست نخورده مونده بود. در حقیقت چیزی که جلب توجه می کرد همین بود، خونه های گرگینه ها بین زمین و هوا معلق بودند. به نظر می اومد که از یه نوع سنگ خاص ساخته شدند که انگار نور رو جذب می کرد. یه رشته ی نورانی نازک بین خونه ها بود که همه اشون رو به هم وصل می کرد. نور همه جا بود. حتی انگار چمن های سبزی که روی زمین موج می خوردند و می رقصیدند هم نور داشتند. این منظره حتی از اون دروازه هم زیباتر بود! رو به جیمز کردم و با شگفتی گفتم:
-خیلی قشنگه! اما مگه گرگینه ها موجودات شب نیستند؟ پس چرا این جا این همه نور و روشنایی هست؟
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
-موجود شب تویی! گرگینه ها و خون آشام ها از خانواده ی تو هستن.
یه بار دیگه به اون منظره ی نورانی نگاه کردم. جیمز رشته ی افکارم رو پاره کرد:
-خب دیگه، بهتره وقت رو بیشتر از این تلف نکنیم. با من بیا.
و به سمت یکی از خونه ها راه افتاد. پشت سرش رفتم و پرسیدم:
-صبر کن! تو هنوز بهم نگفتی داری من رو پیش کی می بری!
موذیانه گفت:
-یکی که بتونه بهت کمک کنه!
با حرص داد زدم:
-منظورم این نبود! بهم بگو اون کیه!
-کسی که کمکت می کنه!
حرصم بیشتر شد. گفتم:
-چرا اسمش رو نمی گی؟ چه ضرری برای من داره که اسمش رو بدونم؟
جوابی نداد و در عوض جلوی خونه ایستاد. دستش رو جلو برد و دستگیره در رو کشید. پرسیدم:
-مگه ما اشباح نیستیم؟ چطوری درو باز...
اما با دیدن کسی که پشت در بود، رنگم پرید و حرفم رو خوردم. برای چند ثانیه توی چشمای هم خیره شدیم. بالاخره با صدای دورگه ای گفتم:
-جاسمین!
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
پست شصت و نهم
به محض این که از دروازه گذشتم، انگار دنیا زیر و رو شد. جیمز با افتخار گفت:
-قشنگه، نه؟ به جنگل گرگینه ها خوش اومدی!
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم، اما به جاش از سر هیجان جیغ بلندی کشیدم! جیمز تکونی خورد و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. داد زدم:
-اوه، خدای من! این جا فوق العادست! محشره! خیلی قشنگه!
در اون لحظه واقعا به وجود جادوی جنگل پی بـرده بودم. جلوم، انگار دنیای متفاوت و نورانی دیگه ای بود. همه جا پر از اون گل های عجیب بود که عطر خوبشون هوا رو پر کرده بود. طبیعت جنگل دست نخورده مونده بود. در حقیقت چیزی که جلب توجه می کرد همین بود، خونه های گرگینه ها بین زمین و هوا معلق بودند. به نظر می اومد که از یه نوع سنگ خاص ساخته شدند که انگار نور رو جذب می کرد. یه رشته ی نورانی نازک بین خونه ها بود که همه اشون رو به هم وصل می کرد. نور همه جا بود. حتی انگار چمن های سبزی که روی زمین موج می خوردند و می رقصیدند هم نور داشتند. این منظره حتی از اون دروازه هم زیباتر بود! رو به جیمز کردم و با شگفتی گفتم:
-خیلی قشنگه! اما مگه گرگینه ها موجودات شب نیستند؟ پس چرا این جا این همه نور و روشنایی هست؟
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
-موجود شب تویی! گرگینه ها و خون آشام ها از خانواده ی تو هستن.
یه بار دیگه به اون منظره ی نورانی نگاه کردم. جیمز رشته ی افکارم رو پاره کرد:
-خب دیگه، بهتره وقت رو بیشتر از این تلف نکنیم. با من بیا.
و به سمت یکی از خونه ها راه افتاد. پشت سرش رفتم و پرسیدم:
-صبر کن! تو هنوز بهم نگفتی داری من رو پیش کی می بری!
موذیانه گفت:
-یکی که بتونه بهت کمک کنه!
با حرص داد زدم:
-منظورم این نبود! بهم بگو اون کیه!
-کسی که کمکت می کنه!
حرصم بیشتر شد. گفتم:
-چرا اسمش رو نمی گی؟ چه ضرری برای من داره که اسمش رو بدونم؟
جوابی نداد و در عوض جلوی خونه ایستاد. دستش رو جلو برد و دستگیره در رو کشید. پرسیدم:
-مگه ما اشباح نیستیم؟ چطوری درو باز...
اما با دیدن کسی که پشت در بود، رنگم پرید و حرفم رو خوردم. برای چند ثانیه توی چشمای هم خیره شدیم. بالاخره با صدای دورگه ای گفتم:
-جاسمین!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: