رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
سلام، من دوباره اومدم که اینجا رو نورانی کنم(اعتماد به سقف). :D دقت کردین روز اول مهر چه نزدیکه؟ :(

[HIDE-THANKS]
پست شصت و نهم
به محض این که از دروازه گذشتم، انگار دنیا زیر و رو شد. جیمز با افتخار گفت:
-قشنگه، نه؟ به جنگل گرگینه ها خوش اومدی!
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم، اما به جاش از سر هیجان جیغ بلندی کشیدم! جیمز تکونی خورد و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. داد زدم:
-اوه، خدای من! این جا فوق العادست! محشره! خیلی قشنگه!
در اون لحظه واقعا به وجود جادوی جنگل پی بـرده بودم. جلوم، انگار دنیای متفاوت و نورانی دیگه ای بود. همه جا پر از اون گل های عجیب بود که عطر خوبشون هوا رو پر کرده بود. طبیعت جنگل دست نخورده مونده بود. در حقیقت چیزی که جلب توجه می کرد همین بود، خونه های گرگینه ها بین زمین و هوا معلق بودند. به نظر می اومد که از یه نوع سنگ خاص ساخته شدند که انگار نور رو جذب می کرد. یه رشته ی نورانی نازک بین خونه ها بود که همه اشون رو به هم وصل می کرد. نور همه جا بود. حتی انگار چمن های سبزی که روی زمین موج می خوردند و می رقصیدند هم نور داشتند. این منظره حتی از اون دروازه هم زیباتر بود! رو به جیمز کردم و با شگفتی گفتم:
-خیلی قشنگه! اما مگه گرگینه ها موجودات شب نیستند؟ پس چرا این جا این همه نور و روشنایی هست؟
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
-موجود شب تویی! گرگینه ها و خون آشام ها از خانواده ی تو هستن.
یه بار دیگه به اون منظره ی نورانی نگاه کردم. جیمز رشته ی افکارم رو پاره کرد:
-خب دیگه، بهتره وقت رو بیشتر از این تلف نکنیم. با من بیا.
و به سمت یکی از خونه ها راه افتاد. پشت سرش رفتم و پرسیدم:
-صبر کن! تو هنوز بهم نگفتی داری من رو پیش کی می بری!
موذیانه گفت:
-یکی که بتونه بهت کمک کنه!
با حرص داد زدم:
-منظورم این نبود! بهم بگو اون کیه!
-کسی که کمکت می کنه!
حرصم بیشتر شد. گفتم:
-چرا اسمش رو نمی گی؟ چه ضرری برای من داره که اسمش رو بدونم؟
جوابی نداد و در عوض جلوی خونه ایستاد. دستش رو جلو برد و دستگیره در رو کشید. پرسیدم:
-مگه ما اشباح نیستیم؟ چطوری درو باز...
اما با دیدن کسی که پشت در بود، رنگم پرید و حرفم رو خوردم. برای چند ثانیه توی چشمای هم خیره شدیم. بالاخره با صدای دورگه ای گفتم:
-جاسمین!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    @zansia چون گفتی پست میخوام نوشتم وگرنه زیادی حسش نبود :D
    @Fatemeh-D قربان انگیزه دادنت :aiwan_lightsds_blum:

    [HIDE-THANKS]
    پست هفتادم
    سرد بهم نگاه کرد و حرفی نزد. جیمز که به خوبی متوجه جو متشنج بین ما شده بود، گفت:
    -بهتر نیست بریم داخل و این موضوع رو حل کنیم؟
    جاسمین با اکراه از جلوی در کنار رفت. من پشت سر جیمز وارد شدم و نهایت سعیم رو کردم که نگاهم به نگاه جاسمین نیفته. حس گـ ـناه شدیدی وجودم رو پر کرده بود. با حالت معذبی آستین های لباسمو بیشتر پایین کشیدم و به نوک چکمه هام خیره شدم. جاسمین بی توجه به من، به جیمز نگاه کرد و پرسید:
    -چی شده؟ معمولا این موقع نمی اومدی.
    جیمز با لحن خشکی گفت:
    -خودم می دونم، جاسمین! الان هم اوضاع اضطراریه. همون طور که خودت می تونی ببینی تیلور هم گیر افتاده.
    جاسمین پرسید:
    -چند وقته؟
    -از همین امروز. باید عجله کنیم. می دونی که چه بلایی داره سر بقیه موجودات شب می آد! واسه همین باید یه جوری تیلور رو نجات بدیم.
    می تونستم تردید رو تو لحن جاسمین حس کنم. گفت:
    -م...مطمئنی که تیلور همون کسیه که باید...؟
    جیمز حرفش رو با لحن کلافه ای قطع کرد و گفت:
    -مگه انتخاب دیگه ای هم هست؟
    جاسمین ساکت شد. حالا می تونستم سنگینی نگاه هردوشون رو روی خودم حس کنم. بیشتر معذب شدم و همونطور به نوک چکمه هام خیره موندم. بالاخره جاسمین گفت:
    -باشه! باشه، کمکتون می کنم؛ اما ازم انتظار نداشته باش که ببخشمش، جیمز!
    سرم رو با این اشاره ی صریح بالا آوردم. جیمز که حالا دوباره با همون لحن خشک حرف می زد، گفت:
    -منم ازت نخواستم که ببخشیش جاسمین. فقط خواستم مشکلات شخصیت رو وارد جنگ نکنی. می فهمی چی می گم؟ خیلی مهمه که نذاریم احساساتمون توی کارمون دخالت کنن.
    جاسمین داد زد:
    -خیلی خب! باشه! فهمیدم چی می گی. نیازی نیست سرزنشم کنی!
    و به جیمز که سرزنش آمیز نگاهش می کرد، پشت کرد و به طرف دری رفت که احتمالا اتاقش بود. بعد از اینکه در پشت سرش بسته شد، جیمز با تاسف سرشو تکون داد و گفت:
    -فایده نداره. هرچند بار هم که بگم، بازم از روی احساسات تصمیم می گیره، نه عقل و منطق! فقط وقتم رو تلف می کنم.
    اخلاق این جیمز جدید یه جورایی برام عجیب بود، چون خودم رو به اخلاق سرد اون جیمز عادت داده بودم و حالا، رفتار گرم و کمی دوستانه ی جیمز جدید برام گیج کننده بود. برای خلاص شدن از شر افکارم به اطراف خیره شدم. ظاهرا ما توی اتاق پذیرایی ایستاده بودیم، چون اونجا یه میز ناهارخوری متوسط چوبی با سه تا صندلی چوبی اطرافش دیده می شد. روی دیوار های سفید، هیچ قاب عکس یا نقاشی ای نبود. کاشی های کف، از همون سنگ عجیب ساخته شده بودن و با نور خیلی ضعیفی می درخشیدن، با این حال، یه لوستر قدیمی از سقف آویزون بود. اتاق ساده ای بود، بدون هیچ گونه تزئینات اضافه ای! حتی یه گلدون گل هم اونجا دیده نمی شد. سادگی این اتاق با سلیقه جاسمین جور در می اومد. در چوبی اتاقی که جاسمین چند دقیقه قبل داخلش شده بود، روی دیوار رو به روی من نصب شده بود. کنارش یه در دیگه بود که قرمز رنگ بود و دستگیره سفید داشت. کنجکاو بودم بدونم پشت اون در چیه؟ حمام؟ آشپزخونه؟ انبار؟ صدای جیمز من رو از افکار خودم بیرون آورد:

    -به چی فکر می کنی؟
    بهش نگاه کردم.
    -هان؟
    -پرسیدم به چی فکر می کنی؟
    به در قرمز خیره شدم و گفتم:
    -دوست دارم بدونم پشت اون در چیه.

    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    پست هفتاد و یکم
    جیمز جوابی نداد. در عوض به طرف میز ناهارخوری رفت، یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و با حالت ریلکسی، روش لم داد! ابروهام از تعجب بالا رفته بودن. نگاهی بهم انداخت و پرسید:
    -چیه؟!
    چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
    -جاسمین دوست نداره نظم خونه اش به هم بخوره!
    لبخند گوش تا گوشی زد که دندون های نیش گرگ مانندش معلوم شد. بیشتر روی صندلی لم داد و یه پاش رو روی اون یکی انداخت. با لحن بی خیالی گفت:
    -وقتی من رو به خونه ش دعوت کرده، نباید از این انتظارا داشته باشه! بیا(با پا صندلی کناریش رو بیرون کشید) تو هم بشین.
    یه نگاه به قیافه ی ریلکس و مطمئن جیمز انداختم و یه نگاه به در اتاق جاسمین. شونه ای بالا انداختم و من هم به طرف صندلی رفتم. صندلی برخلاف ظاهرش، راحت بود. حدس زدم جاسمین جادویی روش انجام داده. دوباره به در اتاق جاسمین نگاه کردم و پرسیدم:
    -اونجا داره چه کار می کنه که این همه طول می کشه؟
    جیمز لبخند مرموزی زد و ابروهاش رو بالا انداخت. بعد در حالی که روی صندلی جا به جا می شد، چشم هاش رو بست و گفت:
    -می فهمی!
    نگاهی به قیافه ی آرومش انداختم و پیش خودم اعتراف کردم که جیمز اصلی، دقیقا نقطه مقابل جیمز یخیه! همه چیزش فرق داشت، اخلاقش، قیافه اش، حتی شکل نشستنش! سعی کردم من هم مثل اون ریلکس باشم. چشم هام رو بستم و پاهام رو دراز کردم. اما تا خواستم ذهنم رو خالی کنم، سوالی به ذهنم اومد. اگه ما شبح هایی بودیم که بقیه نمی تونستن ببینن، پس چطور جاسمین با راحتی با ما حرف می زد و ما رو می دید؟ مطمئن بودم که اون شبح نشده، پس چطوری این کارو می کرد؟ چشم هام رو باز کردم. شک داشتم که آرامش جیمزو به هم بزنم یا نه، اما سوالم خیلی مهم بود! پرسیدم:
    -جیمز؟
    بدون این که تغییری در حالتش بده، گفت:
    -چیه؟
    سوالم رو گفتم. باز هم موقع جواب دادن تغییری تو حالتش نداد:
    -خودش بهت می گـه! بذار فقط بگم که اون یه انسان استثناییه![/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا

    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg

    [/HIDE-THANKS]
     

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتاد و دوم
    -استثنایی؟ استثنایی یعنی چی؟
    جوابی نداد. به نظر می اومد دیگه به من توجهی نداره، پس منم سعی کردم توجهم رو به جای دیگه ای جلب کنم؛ چون فهمیده بودم اصلا در خالی کردن ذهن ماهر نیستم. حوصله ام داشت سر می رفت. کم کم پلک هام داشتن روی هم می افتادن، که یه دفعه صدای انفجار از اتاق جاسمین بلند شد. از جا پریدم و خواستم به طرف اتاقش بدوم که پای جیمز مانع شد. داد زدم:
    -پات رو بکش کنار!
    لای یک چشمش رو باز کرد و گفت:
    -اون کاملا امن و امانه. در حقیقت، اگه اون انفجار ایجاد نمی شد، خودم در اتاقش رو می شکستم و می کشیدمش بیرون. ولی انفجار نشون می ده که روند کارش داره درست پیش می ره.
    با خشم گفتم:
    -روند چه کاری درست پیش می ره؟ می خواد خودش رو منفجر کنه؟ هان؟! چرا به هیچ کدوم از سوالام جواب نمی دی؟
    هر دو تا چشمش رو باز کرد و با نگاهی که آرامشش برای من خیلی زیاد بود، زمزمه کرد:
    -چون خودش باید جوابت رو بده! تو تنها کسی نبودی که چیزی رو پنهان می کردی؛ البته دلیل تو برای پنهان کاریت کاملا موجهه.
    زبونم برای یه لحظه بند اومد. جاسمین هم یه چیزی رو از من پنهان می کرده؟ جیمز دستور داد:
    -بشین.
    ناخودآگاه دوباره روی صندلی نشستم. جیمز دیگه سعی نکرد ذهنش رو خالی کنه. در عوض به در اتاق جاسمین خیره شد و به نظر می اومد منتظر چیزیه. بعد از چند ثانیه از جا پرید و در حالی که به طرف اتاق هجوم می برد، داد زد:
    -جاسمین!
    بلافاصله حس خطر کل وجودم رو پر کرد. من هم سریع پشت سر جیمز به طرف اتاق دویدم. جیمز دستگیره در رو گرفت و تکون داد؛ اما در باز نشد. جیمز در حالی که با مشت به در می کوبید، غرید:
    -جاسمین! تا این در لعنتی رو نشکوندم بازش کن!
    قلبم تند تند می زد. بعد از دو ثانیه که جوابی نیومد، جیمز چند قدم عقب رفت و بعد یه دفعه با نیروی شدیدی به طرف در هجوم برد. صدای "شترق" شکستن چوب توی گوشام پیچید و تکه های چوب جلوی چشمام پرواز کردن. صحنه ای که اون طرف در بود، یکی از وحشتناک ترین صحنه های زندگیم بود. همون دختر وحشتناک بالای سر جاسمین بیهوش ایستاده بود و لبخند می زد. با دیدن ما، سریع از پنجره اتاق بیرون پرید و توی هوا ناپدید شد. با ناپدید شدنش، من و جیمز به طرف جاسمین هجوم بردیم و اسمش رو صدا زدیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    باران یک لنگش را روی لنگ دیگر می اندازد و می گوید: بالاخره ویرایشات نقدم تایید شد.
    [HIDE-THANKS]پست هفتاد و سوم
    وحشت به مغز استخونم رخنه کرده بود. دست هام موقع گرفتن دست سرد جاسمین می لرزیدن. صدای پاهای شتاب زده جیمز رو از سمت چپم می شنیدم، انگار دنبال چیزی می گشت. دست لرزونم رو بالا بردم و چند تا سیلی آروم به جاسمین زدم. کنار گوشش زمزمه کردم:
    -جاسمین، بیدار شو!
    نفس های سرد جاسمین رو روی پوستم حس می کردم و دستش رو فشار می دادم. نمی خواستم از دستش بدم! بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود و چشم هام پر از اشک های آماده ی ریختن بودن. دست گرمی روی شونه ام نشست و صدای جیمز از کنار گوشم بلند شد:
    -تیلور، لطفا برو کنار. این خارج از محدوده ی توان توئه.
    سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم. با لحن سردرگم و صدایی که از بغض خش دار شده بود، گفتم:
    -م... منظورت چیه؟

    جیمز با لحن گرم و امید دهنده ای گفت:
    -بهم اعتماد کن! می تونم خوبش کنم.
    به چشم های طلایی رنگش خیره شدم. حسی بهم می گفت داره راست می گـه. دست جاسمین رو با اکراه رها کردم و خودم رو کنار کشیدم تا بتونه کارش رو انجام بده. جیمز روی جاسمین خم شد و در حالی که صورتش چند سانتی متر بیشتر با صورت جاسمین فاصله نداشت، شروع به زمزمه کردن کلمات عجیبی کرد. کلماتش اول به گوشم مثل صدای غریدن و ناله کردن می اومدن، اما بعد متوجه شدم این زبون باستانی طایفه ی گلادرینه. جیمز احتمالا چون یک رهبر بود، قسمتی از این زبون رو می دونست. پلک های جاسمین لرزیدن و نفس عمیقی کشید. جیمز آخرین کلمات رو زیر لب گفت و بعد، عقب کشید. نگاهش رو به سمت من برگردوند و پرسید:

    -تو حالت خوبه؟ رنگت بدجوری پریده.
    در حالی که سعی می کردم بغضم توی صدام واضح نباشه، گفتم:
    -آ... آره. خوبم، فقط ترسیده بودم.
    برای این که به سوزش ناگهانی چشم هام توجهی نکنم، با ور رفتن به پایین مو هام خودم رو مشغول کردم و نگاهم رو به زمین دوختم. جاسمین ناله ای ضعیف کرد و چشم هاش رو تا نیمه باز کرد. نفس هاش خش دار بودن و خر خر می کرد، انگار خلطی توی سـ*ـینه اش گیر کرده بود. سعی کرد بلند بشه و بشینه و بلافاصله ناله اش بلند شد. جیمز با نگرانی مانعش شد و گفت:
    -همونجا بمون. تو کدوم نواحی احساس درد داری؟
    جاسمین با صدای دو رگه ای نالید:
    -همه... همه جام. کمرم...
    جیمز انگشتش رو به حالت سکوت روی لب های جاسمین گذاشت تا دیگه چیزی نگه، بعد رو به من کرد و گفت:
    -تیلور، تو می تونی کمکش کنی بره به اتاقش؟ باید دراز بکشه. من هم می رم معجونی درست کنم که بدنش رو تقویت کنه.
    فکر کردم این می تونه فرصت خوبی باشه برای این که با جاسمین حرف بزنم و همه چیز رو برای هم روشن کنیم. بغضم رو قورت دادم و توی چشم های مهربون جیمز نگاه کردم.
    -معلومه که می تونم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    خواب ظهر بهتر است یا پست؟ معلومه که پست :D
    [HIDE-THANKS]پست هفتاد و چهارم
    جیمز لبخندی به من زد و از جا بلند شد. وقتی در پشت سر جیمز بسته شد، جاسمین نگاهش رو به سمت دیوار برگردوند تا از نگاه به من خود داری کنه. آروم نفس عمیقی کشیدم. می دونستم که قرار نیست آسون باشه. گلوم رو صاف کردم و با لحنی که سعی می کردم صمیمی باشه، پرسیدم:
    -خب... می آی؟
    سوال مسخره و غلطی بود. البته که می اومد. برای شروع گفت و گو، حرکت مناسبی نزده بودم. چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
    -می خوام، ولی نمی تونم!
    اوه، البته که نمی تونست. سریع به طرفش خزیدم و یک دستم رو پشت کمرش گذاشتم تا کمکش کنم بلند شه. لبش رو گاز گرفته بود تا ناله نکنه و مدام پلک می زد. با نگرانی گفتم:
    -اگه درد داری، دستم رو بردارم!
    با خشم گفت:
    -معلومه که درد دارم، ولی اگه دستت رو برداری که نمی تونم بلند بشم!
    درست می گفت. باز هم حرف احمقانه ای زده بودم. اضطراب توی بدنم می لولید و دل و روده امو به هم گره می زد. جاسمین زیر لب ناسزا گفت و سعی کرد درست بشینه. چند نفس عمیق کشید تا حالش کمی جا بیاد و من آروم از جا بلند شدم تا تو ایستادن بهش کمک کنم. این دفعه، سریع ایستاد و دستم رو که به سمتش دراز کرده بودم، پس زد. همون طور که با بدخلقی به سمت در می رفت، گفت:
    -خودم می تونم راه برم. لازم نیست مثل بچه کوچولو ها من رو راه ببری!
    دستم رو که بی جهت توی هوا خشک شده بود، پایین انداختم و دنبالش رفتم. قدم هاش لرزون بودن، اما خودش رو به در رسوند و بازش کرد. تلاش کردم بهش برسم اما انگار قدرتش برای دوری از من زیاد شده بود. در کسری از ثانیه، به اتاق بغلی رفت و در رو روی من بست. همون بغض دوباره به گلوم هجوم آورد، اما تونستم بگم:
    -جیمز گفت باید دراز بکشی!
    با تندی گفت:
    -خودم می دونم باید چه کار کنم. حالا هم برو.
    سرم رو پایین انداختم و به دست های لرزونم نگاه کردم. لب هام رو تر کردم و گفتم:
    -نمی تونم برم!
    پاسخی نشنیدم. در عوض فقط صدایی شنیدم که مثل مرتب کردن ملحفه ی روی تخت بود. بلند تر گفتم:
    -من نمی رم! می خوام باهات حرف بزنم. باید تکلیفمون رو روشن کنیم!
    با لحن خشکی گفت:
    -بعدا حرف می زنیم.
    -نه! همین الان! وگرنه... از جلوی در اتاقت تکون نمی خورم و نمی ذارم استراحت کنی.
    بعد از چند ثانیه، با همون لحن خشک گفت:
    -باشه، در بازه.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    امتحاناتم تموم شد (یعنی در واقع یکیش مونده که فرداست ولی بیخیال:campe545457on2:)
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتاد و پنجم
    لب های خشکیده ام رو با زبون تر کردم و در رو هل دادم. به محض ورود با اتاق، با جاسمین مواجه شدم که رو به روی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم می کرد. تعجب کردم، مگه نرفته بود به تخت؟ در حالی که با نگاه سردی بهم خیره شده بود، گفت:
    -جلو تر نیا. همین جا هر حرفی که می خوای بزنی رو می شنوم.
    دوباره لب هام رو تر کردم.
    -من... چیزی هست که باید برات توضیح بدم. در مورد قضیه ی پنهان کاریم.
    لب هاش رو به هم فشرد و نگاهش رنگ سرزنش گرفت.
    - من بهت اعتماد داشتم، اما نه اون قدری که بهت بگم چی هستم، جاسمین. خودت هم همیشه بهم می گفتی که به عزیز ترین شخص زندگیم هم اعتماد نکنم، مگه نه؟ می دونم که با این کار به احساساتت لطمه زدم. واقعا از این بابت متاسفم، اما خب چکار می کردم؟...
    حرفم رو با لحن تیزی قطع کرد:
    -داری سعی می کنی خودت رو توجیه کنی؟ تو اشتباه کردی، تیلور. اگه به من می گفتی، می تونستم کمک زیادی بهت بکنم! می تونستیم با کمک هم تمرین کنیم و به جادوت مسلط بشی. حتی شاید راهی پیدا می کردیم که اون نیمه تاریکت رو تضعیف کنیم! اما تو خواستی خودت باهاش کنار بیای، مگه نه؟ همون احساس همیشگی "من به کمک نیاز ندارم" بهت دست داد!

    قدمی جلو اومد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد. در حالی که نفس های گرمش به صورتم می خورد، زمزمه کرد:
    -دلیل واقعی نگفتنت چیه، تیلور؟
    کم آورده بودم. بغضم تا دو ثانیه ی دیگه می شکست. لب های لرزونم تکون خوردن و با صدای خیلی آرومی گفتم:
    -من... می ترسیدم...
    ابرو هاش رو بالا برد و گفت:
    -چی؟
    فریاد زدم:
    -من از این که ازم متنفر بشی، می ترسیدم!
    اشک هام جاری شدن. با صدای آروم تری گفتم:
    -من متاسفم! من فقط نمی خواستم بهترین دوستم رو از دست بدم. به هر کس که این راز رو گفته بودم، مثل یه آدم حقیر و کثیف با من برخورد کرده بود. هیچ کس نمی خواست دوستم باشه. من رو درک کن جاسمین! و قبول کن که الان که فهمیدی، طرز رفتارت با من فرق کرده!
    احساسات مختلفی در آن ثانیه از صورت جاسمین عبور کردن. غم، تعجب، خشم و دلسوزی توی چشم هاش موج زدن. اشک توی چشم هاش حلقه بست و به آرومی دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من رو توی آغوشش کشید. دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و هق هقم بلند شد. چند لحظه بعد، جاسمین با صدای دو رگه و بغض داری گفت:
    -معذرت می خوام که اون جوری باهات رفتار می کردم. من فکر می کردم تو من رو به عنوان دوست مورد اعتمادت قبول نداشتی و می خواستی خودت مشکلت رو حل کنی.
    مکث کوتاهی بینمون ایجاد شد. بعد از چند ثانیه ادامه داد:
    -در ضمن، فکر می کنم من هم یه چیز بهت بدهکارم. به گمونم جیمز بهت گفته که من استثنایی هستم، نه؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتاد و ششم
    گوش هام رو تیز کردم تا با دقت به حرف هاش گوش بدم. جاسمین نفس عمیقی کشید و آماده ی حرف زدن شد، اما صدای تقه ای که به در خورد هر دومون رو از جا پروند. سریع اشک هام رو پاک کردم و از آغـ*ـوش جاسمین بیرون اومدم. در باز شد و جیمز داخل اومد. توی دستش لیوانی بود که ازش بخار بلند می شد. نگاهی به ما دو تا انداخت و بعد رو به جاسمین گفت:
    -مگه نگفتم باید بری به تخت؟ چرا هنوز سر پایی؟
    جاسمین تار موهای سفیدش رو پشت گوشش زد و با بدخلقی گفت:
    -من حالم خوبه، جیمز! درد هام بهتر شدن. حالا هم اگه اجازه بدی، می خوام به تیلور چیزی رو توضیح بدم!
    جیمز با سرسختی جواب داد:
    -می تونی توضیحت رو بذاری برای بعد. تیلور که نمی تونه فرار کنه!
    و در کمال حیرت من، مستقیم به طرف جاسمین رفت، بازوش رو با دست آزادش گرفت و بردش به طرف تخت! جاسمین مقاومت کرد، اما فایده ای نداشت. زور گرگینه خیلی بیشتر از اون بود. جیمز لیوان معجون رو به دست جاسمین داد و دست به سـ*ـینه منتظر موند تا تمومش کنه. معجون، سریع اثر خودش رو گذاشت. جاسمین روی تخت افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. جیمز به طرف من برگشت و علامت داد که در رو باز کنم. دستگیره ی سفید و گرد در رو چرخوندم و به آرومی در رو باز کردم. وقتی دوباره وارد فضای اتاق پذیرایی شدم، باد خنکی به صورتم وزید. برای پیدا کردن منبع باد اطراف رو نگاه کردم و چشم هام روی در باز خونه قفل شدن. موجی از الکتریسیته از ستون فقراتم عبور کرد. پا هام سست شدن. با صدای جیمز یک متر از جا پریدم:
    -هی، حالت خوبه؟
    با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد، پرسیدم:
    -چ... چرا در بازه؟
    پسر مو قهوه ای به در باز نگاه کرد. در حالی که سر در گمی توی نگاهش پیدا بود، گفت:
    -من بازش کردم تا هوای تازه بیاد تو. چطور مگه؟ چیزی اون جا دیدی؟ می خوای در رو ببندم؟
    نفسم رو از سر آسودگی بیرون دادم و در حالی که به طرف صندلیم می رفتم تا بشینم، گفتم:
    -فکر کردم دوباره همون دختر وحشتناک اومده داخل خونه. می شه ببندیش؟ این طوری زیاد احساس امنیت نمی کنم.
    جیمز خندید. در حالی که در رو می بست با سرخوشی گفت:

    -اون یه اشتباه رو دو بار تکرار نمی کنه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    چطورید؟
    فونت جدید Boredsmiley
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتاد و هفتم
    لبخندی به خنده اش زدم. چشم هام رو بستم و متوجه شدم که چقدر خسته ام! پاهام رو دراز کردم و تلاش کردم جام رو راحت کنم. درسته که صندلی راحت بود ولی من مطمئنا روی صندلی خوابم نمی برد! لای چشم هام رو باز کردم و به سمت جایی که حدس می زدم جیمز باشه نگاه کردم. داشت تو همون محدوده آهسته قدم می زد و چهره اش متفکر بود. سرش پایین بود و در حین فکر کردن به پاهای چکمه پوشش نگاه می کرد. توی یه خط می رفت و بر می گشت و شنل سیاهش آروم پشت سرش موج می خورد. موهای قهوه ایش توی صورتش ریخته بودن و روی چشم های طلاییش رو می پوشوندن. گلوم رو صاف کردم و پرسیدم:
    -این جا جایی برای خواب پیدا می شه؟ من خیلی خسته ام.
    جیمز بلافاصله سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمه چی گفتم. توی مسیری که می رفت متوقف شد و گفت:
    -فکر می کنم جاسمین یه اتاق اضافی داشت. درست مطمئن نیستم. الان نگاه می کنم.
    روی پاشنه ی چکمه هاش چرخید و گردنش رو دراز کرد. درست نمی تونستم ببینم به چی نگاه می کنه. بعد از چند لحظه سرش رو به طرف من چرخوند و گفت:
    -بیا. از این جا راحت می شه اتاق رو دید.
    از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم. کنارش ایستادم و نگاه کردم. راست می گفت، در سبز رنگی در انتهای راهرو، کنار آشپزخونه وجود داشت. سری برای تشکر رو به جیمز تکون دادم و به طرف اتاق رفتم. صدای قدم های جیمز که از پشت سرم می شنیدم نشون می داد که دوباره داره راه می ره و فکر می کنه. جلوی در سبز ایستادم و دستگیره ی طلاییش رو گرفتم و چرخوندم. اتاق پشت در، تقریبا خالی بود و جز یه تخت، چیزی توش وجود نداشت. حتی پنجره هم نداشت! به طرف تخت رفتم و گذاشتم در پشت سرم به آرومی بسته شه. چکمه هام رو در آوردم و پایین تخت جفت کردم. ملحفه های سفید رو کنار زدم و دراز کشیدم. ملحفه ها رو تا چونه ام بالا کشیدم و چشم هام رو بستم. خستگی ای که توی استخون هام ریشه دوونده بود، بهم غلبه کرد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
    -تیلور؟ بلند شو!
    چشم هام رو به روی صدای آشنا باز کردم. دو جفت چشم سبز آشنا بهم نگاه می کردن. پرسیدم:
    -مامان؟
    دست آشنای مادرم جلو اومد و روی موهام رو نوازش کرد. مادرم لبخند مهربونش رو به روی صورتم پاشید و به نوازش موهام ادامه داد. دستم از زیر ملحفه ها خارج شد و دست مادرم رو لمس کرد. خیلی... واقعی به نظر می اومد! مادرم خندید و گفت:
    -می دونم داری به چی فکر می کنی. من نباید این جا باشم، درسته؟ اما دلم برات تنگ شده بود.
    لبخندی زدم و دست مادرم رو فشار دادم:
    -منم دلم برات تنگ شده، اما این همش یه خوابه. مگه نه؟
    لبخندش کم رنگ تر شد. زمزمه کرد:
    -درسته. این فقط یه خوابه! اما فقط می خواستم بدونی که خیلی دوستت دارم.
    آروم، نوری مادرم رو در بر گرفت و سنگینی دستش از روی مو هام برداشته شد. مادرم ناپدید شد و من گیج شده رو به جا گذاشت. دستم که در هوا معلق مونده بود رو زیر ملحفه بردم و زمزمه کردم:
    -من چی؟ من مادرم رو دوست دارم؟
    ذهنم به سمت گلدونی رفت که مادرم برام روی طاقچه ی اتاقم گذاشته بود تا به گلش آب بدم و حوصله ام سر نره. یادم اومد که اون همیشه در مقابل پدرم از من دفاع می کرد تا بذاره من برم بیرون و با همسال های خودم بازی کنم. اگه اون نبود، من همیشه توی خونه می موندم و هیچ وقت جاسمین رو نمی دیدم. به این نتیجه رسیدم که مادرم رو دوست دارم. به خاطر تمام کار هایی که برام کرده دوستش دارم. حتی با وجود این که اون شبی که مـسـ*ـت کرد، دیگه برام مادر سابق نشد، اما خب بازم مادرمه، مگه نه؟
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    @*S.M.Z*
    @تنهایی13
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتاد و هشتم
    *دانای کل*
    هر قدمی که روی برگ های خشک می گذاشت، صدای خش خش ضعیفی رو به هوا بلند می کرد. با لباس ها و شنل سیاه رنگش، تقریبا با تاریکی جنگل یکی شده بود و تنها چیزهایی که متمایزش می کردند، چشم های آبی یخی براقش بودند. موهای سیاهش، نامنظم توی صورتش ریخته بودند و نیمی از چشم هاش رو پنهان می کردند. لب های رنگ پریده اش، به صورت خطی در اومده بودند و اگر بدون توجه به صورتش نگاه می کردی، تشخیصشون سخت بود. پوست بیش از حد رنگ پریده اش، کمی رنگ آفتاب گرفته بود و کم تر چشم رو اذیت می کرد. نسیم ملایمی که می وزید مو هاش رو به هم می ریخت، اما چیزی در صورت پسر وجود نداشت که نشون بده این اذیتش می کنه. در حقیقت، هیچ چیزی توی صورت و چشم هاش دیده نمی شد که قابل فهمیدن باشه. اگه توی چشم های آبی روشنش خیره می شدی، تنها احساس سرما و تاریکی بی انتهایی وجودت رو می لرزوند. پسر، ایستاد و صدای خش خش هم بلافاصله از بین رفت. پوزخند کم رنگی روی لبش نشست. تعقیب کننده، قطعا شخص ماهری توی استتار صدای قدم هاش بود، اما نه برای گوش های تیز اون! از گوشه ی چشم به اطرافش نگاهی انداخت. با دست چپ، شنلش رو طوری مرتب کرد که روی دست راست مشت شده اش رو بپوشونه. در حالی که روی نیروش تمرکز می کرد، قدمی به جلو برداشت. جادو کارساز بود، چون همون لحظه هیکل یه پسر دیگه از پشت درخت ها جلوی پاش پرتاب شد. در حالی که پوزخندش رو پررنگ تر می کرد، به پسر مو سرخی که جلوی پاش افتاده بود نگاهی انداخت. لب هاش از هم باز شدن و صدای منجمد کننده ای از بینشون بیرون اومد:
    -فکر نمی کنم دزدکی دنبال من اومدن کار درستی باشه، استاد مکس.
    تاکید تحقیر آمیزی که روی کلمه ی استاد کرد، خشم پسر مو سرخ رو بر انگیخت. با وجود این که می دونست نمی تونه به طلسم پسر سیاه مو غلبه کنه، باز هم تقلا کرد و چشم هاش از خشم و وحشت گرد شدند:
    -جیمز، اگه همین الان من رو ول نکنی...
    یک ابروی پسر چشم آبی به حدی بالا پرید که زیر مو های ریخته روی پیشونیش، گم شد.
    -تهدید می کنی؟ به نظرم کار منطقی ای نیست، اونم با این وضعیتت! بدون سلاح و کاملا بی دفاع از نظر جادویی!
    مشت گره کرده اش رو کمی باز کرد که فشار نامرئی روی استخون های مکس بیشتر شد. دهنش از فریاد خاموشی باز شد و با چشم های پر از درد به جیمز نگاه کرد. جیمز، در حالی که لـ*ـذت می برد، فشار رو ناگهانی کاملا از روی مکس برداشت. پسر سرخ مو روی دست ها و زانو هاش افتاد و خون بالا آورد. مایع غلیظ و چسبناک، برگ های تاریک رو به رنگ قرمز در آورد و بوش تا مغز استخون جیمز نفوذ کرد. لذتش رو توی صورتش نشون نداد، اما بوی خون سرمستش کرده بود. رگ خون آشام وجودش بیدار شده بود و می غرید. هر نفسی که توی اون بو می کشید، هر ناله ی دردناکی که مکس می کرد، باعث می شد خون آشام وجودش با نیش های بیرون زده به پوستش چنگ بندازه و بخواد جلد سردش رو بشکافه. صدای دو رگه ی دختری که توی سرش فریاد کشید، باعث شد دوباره کنترل وجودش رو به چنگ بیاره:
    -کنترلش کن! تا وقتی من می گم، نباید رنگ مردمک چشم هات یا نوع دندون هات تغییری بکنه! فهمیدی؟ اگه بر خلاف دستوراتم عمل کنی، با شدت بدی مجازاتت می کنم!
    توی ذهنش، با صدایی که دیگه سرد نبود و شکسته بود، گفت:
    -بله، متوجه شدم ملکه ی من.
    نگاهش رو به مکس داد که دیگه ناله نمی کرد و کم کم داشت به دردش عادت می کرد. دستش رو دراز کرد، موهای سرخ پسر رو گرفت و با قدرت اون رو از زمین کند. مکس دندون قروچه کرد و لب هاش رو به هم فشار داد تا فریاد نزنه. جیمز نگاه آبی سردش رو به عمق چشم های سبز اون دوخت و از لای دندون هاش غرید:
    -دیگه من رو تعقیب نکن، وگرنه بلای بد تری سرت می آد. فهمیدی؟ حالا هم تو رو بر می گردونم به جایی که بودی. تو هیچ کدوم از این اتفاقا رو یادت نمی آد و یه بهونه برای غیبتت سر هم می کنی.
    آخر حرفش، دهنش رو کمی بیشتر باز کرد تا دندون های نیش گرگ مانندش رو به نمایش بذاره. مکس به سختی گفت:
    -باشه... قول می... می دم... فراموش... می کنم...
    به محض این که آخرین کلمه روی زبون مکس اومد، نور آبی رنگی از دست جیمز بیرون اومد و سر تا پای مکس رو گرفت. یک ثانیه بعد، پسر مو سرخ ناپدید شده بود. دوباره پوزخند کم رنگش رو روی لب نشوند و به سمتی رفت که ملکه اش و اون دختر، تیلور، انتظارش رو می کشیدند. همین حالا هم بیش از حد منتظرشون گذاشته بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا