رمان موجود شب | wolf_b.k کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

wolf_B.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/31
ارسالی ها
400
امتیاز واکنش
41,130
امتیاز
741
محل سکونت
شیراز :)
[HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
«تیلور»
به پشتی صندلی
قرمز چوبیم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. زمزمه کردم:
- حدود نیم ساعته که خودم رو با فکر سرخدمتکار مشغول کردم.
چشمام رو مالیدم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. با خودم فکر کردم، جلسه تمرین امروز چطور پیش می ره؟ یعنی باید دوباره با راهنمایی جیمز پیروز بشم؟ سرم رو محکم تکون دادم. غریدم:
- عمراً، نمی ذارم دوباره حرصم بده!
بعد به خودم جواب دادم:
- حالا اون رو بی خیال، چقدر حوصله ام سر رفته! امروز باید چکار کنم؟ اوم، بذار ببینم...
با انگشتام شروع به شمردن کردم.
- محیط سبز رو که دیروز گشتم و جالب نیست که دوباره برم بگردمش، همش تکراریه! نقاشی رو هم که فعلا ایده خاصی ندارم! حموم هم که رفتم، تا وقت تمرینم هم کلی مونده. چکار باید بکنم؟
جواب این بود که روی صندلی ولو بشم و پوفی از سر کلافگی بکشم. از بیکاری متنفر بودم! به سقف نگاه کردم که یه لحظه انگار صورت جاسمین رو روی سقف دیدم! جیغ کوتاهی زدم و صورتم رو با دست پوشوندم. این که کابوس می دیدم بس نبود که حالا توی بیداری هم سراغم می اومدند؟ ترسیده، زمزمه کردم:
- به اندازه کافی عذاب وجدان دارم، لازم نیست همش بیای جلوی چشمام!
تقه ای به در اتاق خورد و بعد، بدون اجازه گرفتن، الویس داخل شد. بلافاصله برای احترام از جا بلند شدم که الویس با تکون دادن سر جوابم رو داد. متوجه شدم الویس کمی کلافست.
- اوم، قربان، برای چی اومدید؟
- بشین تیلور، باید یه گفت و گوی خصوصی باهات داشته باشم.
نشستم و الویس هم صندلی پشت میز نقاشی رو بیرون کشید تا بشینه. با کنجکاوی و سردرگمی به سردسته جادوگر ها نگاه می کردم که داشت جای خودشو روی صندلی تنظیم می کرد.
- قربان، اتفاقی پیش اومده؟
الویس دستی به موهای کم پشتش کشید.
- نه، اما با توجه به وقایع، در آینده پیش می آد. این همون چیزیه که به خاطرش اینجام.
نفس عمیقی گرفت. من از قبل هم گیج تر شده بودم. الویس ادامه داد:
- تیلور، استاد جدیدت برای نیرو های نایت، یه پسر مو سرخ به اسم مکسه. درست می گم؟
- خب، بله قربان. اما...
- حرفم رو قطع نکن لطفا! و دیروز سر تمرین، می شه دقیقا بهم بگی چه کسایی حضور داشتن؟
با گیجی جواب دادم:
- من، استادم که همون مکس هست، نورا نگهبانی که دیروز مواظبم بود، و جیمز سردسته گرگینه ها.
رنگ الویس انگار بیشتر از قبل پرید. با نگرانی گفتم:
- قربان اگر چیزی هست که من باید بدونم...
- فقط به حرفام گوش کن تیلور. اوضاع زیاد جالب نیست و حاکم هم هیچ جوری قبول نمی کنه که جیمز سر جلسه های تمرین نباشه! گاهی وقتا عشق به مقام و ترس از شکست می تونه آدم رو کور کنه. موضوع طوری شد که حتی خود جیمز و مکس ازش خواستن اما قبول نمی کنه. موضوع اینه که اگه جیمز مجبور باشه توی جلسه های تمرین مراقب تو باشه، اصلا مطمئن نیستم که یه روز درگیری بین اون و مکس پیش نیاد. این فعلا تنها چیزیه که باید بدونی! بعدا مفصل با هم صحبت می کنیم اما الان فقط می خوام بهت یه اخطار بدم و اونم این هست که...
صحبت الویس با داخل اومدن یه خدمتکار قطع شد. عصبی داد زدم:
- احترام هیچ معنی نداره؟ اول باید در بزنی!
خدمتکار که دختر جوونی بود سرخ شد و به لکنت افتاد:
- م...منو ببخشید خانم، اصلا حواسم نبود، آ...آخه من تازه اومدم و...
- مهم نیست! حرفتو بزن⁦.
خدمتکار نفس عمیقی گرفت تا بتونه درست حرف بزنه.
- حاکم دنبال شما فرستادن، جناب الویس. و گفتن که کارشون خیلی ضروریه.
الویس با سرعت از جا بلند شد و به من گفت:
- باید برم! بعدا که وقت داشتم حرف می زنیم. تا اون موقع... مواظب باش این دو تا پسر بلایی سر همدیگه نیارند.
به شوخی خودش خندید و از اتاق بیرون رفت. حسابی عصبی بودم و مدام پوست لبم رو می کندم. چرا نمی شد اون خدمتکار فقط یکم دیرتر برسه و الویس بتونه هشدارش رو کامل کنه؟! با خشم چنان پوست لب بیچاره ام رو کندم که خون با شدت ازش بیرون زد. دستمالی از جیبم بیرون کشیدم و روی لب پایینی غرق در خونم گذاشتم. دندون های جلوم هم کمی خونی شده بودند. فحشی به دختر خدمتکار بیچاره دادم و با حرص زمزمه کردم:
- نمی دونم چرا همیشه اوضاع باید طوری بشه که من حرص بخورم! واقعا نمی دونم چرا!


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    بچه ها تاپیک نقد رو گذاشتم برید نقد کنید! لطفا به عنوان تاپیک بی مصرف نذاریدش!
    [HIDE-THANKS]
    پست سی ام
    زمان گاهی وقتا خیلی زود می گذره. در چشم به هم زدنی عصر بود. لباس های تمرینم رو پوشیدم و مثل دیروز، زیر نظر نورا به محوطه رفتم. بلافاصله متوجه تغییری شدم، جیمز و مکس رو در روی هم ایستاده بودن و هیچ کدومشون حالت صلح آمیز نداشتن. برعکس به نظر می اومد می خوان استخونای همدیگه رو خرد کنن! با صدای بلندی گلوم رو صاف کردم تا پسر ها متوجه بشن من اونجام. هر دو به طرفم نگاه کردن و بعد از هم فاصله گرفتن. جیمز عقب رفت و توی دور ترین نقطه ممکن ایستاد و مکس با گرفتن نفس عمیق سعی کرد آروم باشه. حس می کردم اتفاق بدی داره می افته، اما حسم رو توی صورتم نشون ندادم. مکس با لحنی که سعی می کرد عادی باشه بهم گفت:
    - خب دیگه، بهتره درس امروز رو شروع کنیم.
    تمام مدتی که دفاع کردن رو یاد می گرفتم، توی ذهنم به حرف های الویس و صحنه ای که کمی قبل دیده بودم فکر می کردم.
    - یاد گرفتی تیلور؟
    با صدای مکس از افکارم بیرون اومدم و گفتم:
    - چی؟ اوه آره...
    - ولی به نظر می آد که اصلا حواست به من نیست! ضربه ها رو دفع کن!
    - بله استاد.
    و مجبور شدم حواسم رو به سیل ضربه های بی امان مکس بدم. مکس یه لگد محکم زد و نتونستم دفعش کنم، چند قدم به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم، احساس می کردم تموم استخونام شکسته! نفسم برید و چشم هام رو محکم روی هم فشردم. مکس با نگرانی به سمتم اومد:
    - حالت خوبه؟ فکر کنم زیادی محکم زدم.
    صورتم از درد مچاله شد چون مکس دستش رو روی بازوم گذاشته بود.
    - آخ...! بازوی بیچارم... محکم افتادم روش! خیلی بد زدی...
    - واقعا ببخشید، اصلا قصد نداشتم این طور بشه.
    از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود. آخه چرا این قدر محکم کوبیدی؟ حالا من دیروز یه لگد زدم، نمی دونستم می خوای تلافی کنی! صدای سردی گفت:
    - برو کنار مکس.
    اشکام دیدم رو تار کرده بود و درست نمی دیدم. حس کردم یه نفر کنارم زانو زد و با ملایمت بازوی له شدم رو بررسی کرد. مکس در حالی که سعی می کرد دلداریم بده گفت:
    - نگران نباش، من اینجا پیشتم!
    دیگه از درد اختیار زبونم رو از دست دادم. داد زدم:
    - احمق، اشکم از درده نه از تنهایی!
    و صدای پوزخند آرومی رو از کنارم شنیدم. نورا که اینطوری پوزخند نمی زنه، پس تنها کسی که الان کنارمه کسی نیست جز... جیمز! آروم گفت:
    - بلودمیک.
    و حس درد بازوم از بین رفت و با کمال تعجب فهمیدم می تونم دوباره تکونش بدم. دست جیمز از روی بازوم برداشته شد و دوباره همون حس سرمای عجیب بهم یادآوری کرد که جیمز واقعا کیه! بلایی سر دستم نیاورده؟ انگشتام رو باز و بسته کردم و دستم رو در جهات مختلف توی هوا تکون دادم. می خواستم از وسط پا هام هم ردش کنم که صدای سرد جیمز رفت روی اعصابم:
    - نگران نباش، من با آسیب رسوندن به تو وقت و نیروم رو هدر نمی دم.
    با همون لحن سردش به مکس گفت:
    - تازه فقط دو روزه استادش شدی و این بلا رو سرش آوردی، از الان دوست دارم ببینم فردا باهاش چکار می کنی؟
    بله، این بشر واقعا استعداد ذاتی در حرص دادن، منجمد کردن و خشونت به خرج دادن داشت، اصلا فکر کنم برای همین چیزا ساخته شده بود. از جا بلند شدم و خاک لباس هام رو تکوندم، جیمز دوباره به دور ترین نقطه ممکن برگشته بود و پوزخند می زد. مکس پرسید:
    - الان بهتری؟
    - آره، الان خوبم.
    با یه جور شرمندگی نگاهم کرد:
    - واقعا ببخشید، فکر کنم زیادی خشونت به خرج دادم. نمی خواستم این بلا سرت بیاد. می بخشی؟
    خندم گرفت. مدل عذرخواهی کردنش عین پسربچه هفت ساله ای بود که گلدون مادرش رو شکسته!
    - می بخشم، استاد!
    لبخند زد و با انرژی گفت:
    - خوبه! و فکر می کنم دیگه تمرین کافی باشه. چطوره تو هم بری استراحت کنی؟ هنوز مطمئن نیستم که بازوت کاملا خوب شده باشه.
    - من خوبم، نگران من نباش! اوه، یه تشکر هم باید از جیمز بکنم. اون بازوم رو خوب کرد...
    و به نقطه ای نگاه کردم که تا دو ثانیه قبل جیمز اونجا ایستاده بود، اما الان اثری ازش نبود!
    - کجا رفت یه دفعه؟
    - همیشه همین طوریه، اصلا برای شنیدن تشکر صبر نمی کنه... انگار خودش هم مطمئن نیست کاری که کرده لایق تشکر هست یا نه...
    و پوزخندی زد. با گیجی پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    - اوه، هیچی! گفتم که، بهتره بری استراحت کنی. فردا می بینمت!
    و بدون صبر کردن برای جوابم از محوطه خارج شد. شونه ای بالا انداختم و همراه نورا( که از اول تا آخر تمرین چرت می زد) به اتاقم برگشتم. بعد از یه حموم کوتاه لباسام رو عوض کردم و روی تخت ولو شدم. انقدر توی ذهنم گوسفند ها رو شمردم تا اینکه پلک هام آروم روی هم افتاد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    تو پروفایلم چند تا عکس گرگینه گذاشتم
    [HIDE-THANKS]
    پست سی ویکم
    با صدای «بنگ» از خواب پریدم و شوک زده به اطرافم نگاه کردم. چند تا صدای انفجار دیگه و به دنبالش دود غلیظی از زیر در اتاقم وارد شد. صدای پاهایی که توی راهرو می دویدن و بوی دود حسابی گیجم کرده بود و حالت خفگی گرفته بودم. پنجره رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون. چند نفر رو به صورت تار توی محوطه پایین قصر می دیدم، تقریبا نیمه شب بود و هنوز صبح نشده بود. خطاب به افرادی که پایین بودن داد زدم:
    - هی! اینجا چه خبره؟ کسی صدای من رو می شنوه؟
    وقتی یکیشون با داد جواب داد صدای لوناتیک رو شناختم.
    - هر چه سریع تر بیا پایین، بهمون حمله شده! توی راه هر چند نفر که تونستی رو هم با خودت بیار. قصر باید تخلیه بشه!
    لعنتی، بازم نیرو های طبیعت؟ سریع به طرف در دویدم و با دود مواجه شدم. سریع یه دستم رو محکم گذاشتم جلوی دهن و بینی ام و تا جایی که می شد سعی کردم نفس نکشم، بالاخره تونستم خودم رو به راهرو برسونم. چیز سیاه رنگی مثل برق از کنارم رد شد و باعث شد تعادلم رو از دست بدم، به موقع خودم رو نگه داشتم و به جیمز نگاه کردم که با سرعت طول راهرو رو می دوید. داد زدم:
    - دیوونه شدی؟ باید از اینجا دور بشی!
    سریع پشت سرش رو نگاه کرد و با دیدنم داد زد:
    - هر چه سریعتر از اینجا برو بیرون، اینجا اصلا امن نیست!
    بعد، دوباره به مسیرش ادامه داد و در کمتر از یک ثانیه از دیدم خارج شد. شونه ای بالا انداختم، اگه می خواست بمیره به خودش ربط داشت! با سرعت به طرف انتهای راهرو دویدم، می دونستم بعدش راه پله ای وجود داره که به دروازه های اصلی قصر ختم می شه. دود نمی ذاشت جلوی چشمم رو ببینم و حالت خفگی گرفته بودم. دستم رو به حرکت در آوردم و زمزمه کردم:
    - سادیا!
    سپر محافظ کارساز بود. با سرعت بیشتر می دویدم که صدای فریاد میخکوبم کرد.
    - کمک، خواهش می کنم! ما اینجا گیر افتادیم، در قفل شده!
    داد زدم:
    - تو کجایی؟
    صدا که انگار داشت گریه می کرد گفت:
    - خواهش می کنم کمک، ما توی اتاق خدمتکار ها گیر افتادیم، کمک کنید!
    صدا رو شناختم، ماریا بود. خدای من! سریع چرخیدم و سعی کردم دری که به اتاق خدمتکار ها راه داشت رو پیدا کنم. بین دود ها یه در قهوه ای دیدم، باید خودش باشه! به طرف در دویدم و سعی کردم بازش کنم اما قفل شده بود، عصبی شدم. دود لحظه به لحظه بیشتر می شد و نفس کشیدن سخت تر. ناسزایی گفتم و دستم رو روی دستگیره به حرکت در آوردم، کارساز بود و در باز شد. پشت در، چند نفر از دختر های خدمتکار بودند که بیشترشون از حال رفته بودند. ماریا فریاد شادی کشید و با گریه گفت:
    - نجات پیدا کردیم، نجات پیدا کردیم!
    با جدیت گفتم:
    - اونایی که بیدارن٬ افراد بیهوش رو بردارید یا بغـ*ـل کنید و بعد باید سریع از اینجا بریم بیرون!
    همه اطاعت کردن و دنبال من اومدن. سپر محافظم رو روی سر اون ها هم گسترش دادم و با سرعت از پله ها پایین رفتیم. دیدن دروازه خروجی برام مثل معجزه بود. با شادی داد زدم:
    - داریم می رسیم!
    و بالاخره از دروازه بیرون دویدیم، وای خدای من... خوردن هوای تازه به صورتم واقعا عالی بود. نفس عمیقی کشیدم و حس کردم واقعا دلم برای هوای خنک تنگ شده. بلافاصله یه نفر محکم بغلم کرد و نفسم بند اومد، ماریا بود! در حالی که اشک هاش پشت سر هم پایین می اومدن هق هق کرد:
    - خانم، شما من و بقیه خدمتکار ها رو نجات دادید! چطور باید تشکر کنم، شما خیلی بزرگوارید...
    - لازم به تشکر نیست، وظیفم بود که تا جایی که در توانمه کمک کنم.
    هق هقش شدت گرفت و گفت:
    - فکر می کردم که شما خیلی بخشنده هستید، اما اصلا نمی دونستم که اینقدر بزرگوار و مهربون و اصیل...
    - بسه دیگه ماریا، انقدر ها هم لایق تشکر نیستم.
    پیش خودم اعتراف کردم، چند وقت بود که کسی اینطوری از من تعریف نکرده بود؟ مردمی که می دونستن من چی هستم، معمولا با فریاد های«از من فاصله بگیر»٬ «موجود جهنمی» و «نفرین شده» ازم استقبال می کردن. اشک توی چشمام جمع شد، اما سریع پسش زدم . با صدای لوناتیک به سمتش برگشتم:
    - موجود شب، اینجایی!
    با دیدن خدمتکار ها مکثی کرد و گفت:
    - خوبه، می بینم که تاجایی که تونستی کمک کردی.( دستش رو به طرف دیگه ای دراز کرد) شفا دهندگان سلطنتی اونجا هستن تا به آسیب دیده ها رسیدگی کنن. لطفا همه ی خدمتکار ها رو به اونجا ببر.
    - بله، قربان.
    و خدمتکار های بیهوش رو با کمک بقیه شون به سمت شفا دهنده ها بردم. اونا که خیلی نگران بودن سریع معاینه امون کردن و معجونی به هر کدوممون دادن تا دود های توی ریه ها رو خارج کنه. در حالی که دود توی سـ*ـینه ام از گوش هام بیرون می زد به خدمتکار هایی نگاه کردم که تازه به هوش اومده بودن و گریه می کردن. همه اشون یکی یکی ازم تشکر کردن و من هم حسابی لـ*ـذت بردم، خیلی وقت بود که اینطوری مورد توجه نبودم! مدتی همه ساکت بودیم که صدای انفجار های متعدد ما رو از جا پروند، این نیرو های طبیعت چرا بس نمی کردن؟ می دونستم حاکم طبیعت همیشه جنگ رو با انفجار شروع می کنه، اما این انفجار ها انگار خیال تموم شدن نداشتن. معمولا باید بعد از دو تا انفجار و دود، حمله هوایی و به دنبالش زمینی آغاز می شد، اما نه... هیچ اثری از هیچ مبارز طبیعت نبود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و دوم
    صدای وحشتناکی توی فضا طنین انداخت. قصر... قصر سلطنتی داشت فرو می ریخت! اول برج غربی کج شد، بعد یه برج دیگه و بعد با وضوح دیدم که پایه های طلایی قصر دارن خرد می شن. بنای غول پیکر مکعبی، داشت می افتاد روی ما! جیغ کشیدم:
    - سادیا! سادیا!
    سپر محافظ روی سر من، دختر های خدمتکار و شفا دهنده ها گسترده شد. تکه های فلز، شیشه و چوب با صدای گوش خراشی به سپر برخورد می کردن و تحملشون برای من سخت و سخت تر می شد. دست هام شروع به لرزیدن کرد، وزن سپر داشت مدام زیاد تر می شد و تکه های فلز بیشتری بهش برخورد می کردن.
    - دیگه... نمی تونم... نگهش دارم!
    به محض ناپدید شدن سپر، سپر محافظ دیگه ای جاش رو گرفت. به پسر مو سرخی نگاه کردم که از بین آوار قصر پیداش شده بود.
    - همه حالتون خوبه؟
    بریده بریده گفتم:
    - ما خوبیم، مکس.
    - تیلور! اینجا چه کار می کنی؟ نباید الان اینجا باشی.
    با جدیت ادامه داد:
    - با خدمتکار ها و شفا دهنده ها پشت سر من بیایین. پناهگاه زیاد دور نیست.
    بقیه انقدر ترسیده بودن که نمی تونستن حرف بزنن. با احساس سوزش پام بهش نگاه کردم که ناله ام بلند شد. پاچه ی شلوارم از وسط نصف شده و خونی بود.
    - اوه، خدا! چرا اینجا؟
    یه تکه شیشه از زیر زانوم تا قوزک پام رو بریده بود، فحشی دادم و قدم دیگه ای برداشتم که سوزش شدیدتر شد. درد تا مغز استخونم رفت و نفس کشیدن رو سخت کرد. مکس که صدام رو شنیده بود به سمتم برگشت:
    - تو حالت خوبه؟
    - من...پام...! اوه، لعنت... بهش!
    معلوم بود چیزی از ناله های زیر لبیم نفهمیده. دوباره پرسید:
    - خوبی؟ چرا اینطوری ناله می کنی؟
    کمی بلندتر گفتم:
    - پام! پام... بریده شده!
    تازه نگاهش به پای خون آلودم افتاد. اون هم مثل من ناسزایی گفت و غرید:
    - چطوری می خوای تا پناهگاه بیای؟
    - نمی دونم... لنگ می زنم.
    - نمی تونی این همه راه رو لنگ بزنی!
    ناله ام بلند شد:
    - تو که... گفتی... نزدیکه!
    - حرفم رو جدی گرفتی؟
    - اوه... مکس... بی خیال...
    اخم هاش بدجور توی هم رفته بود. نفسش رو کلافه بیرون داد و اصلا به خدمتکار های بیچاره توجهی نکرد، به سمت من اومد و یه دستش رو زیر زانو هام و دست دیگه اش رو پشت کمرم گذاشت و بلندم کرد! همراه با حبس نفسم از درد، غافلگیر شدم:
    - مکس، داری چه کار می کنی؟ من رو بذار پایین!
    - به پناهگاه که رسیدیم می ذارمت پایین!
    - نمی تونی این همه راه...
    - تو هم نمی تونی این همه راه لنگ بزنی پس حرف نزن و بذار کارم رو انجام بدم!
    انقدر جدی بود که دیگه جرئت نکردم باهاش بحث کنم. پوف کلافه ای کردم و برای پرت کردن حواسم از درد، به سپر محافظی خیره شدم که همچنان بالای سرمون شناور بود و ازمون در برابر تکه های فلز و چوب حفاظت می کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و سوم
    مکس من و بقیه رو تا پناهگاه رسوند. در حالی که درد پام لحظه به لحظه بیشتر می شد سرم رو به دیوار فلزی اتاق تکیه داده بودم و توی دلم ناسزا می گفتم. خون زیادی ازم رفته بود و سرم گیج می رفت، ناله ای کردم و پلک هام رو محکم روی هم فشار دادم. حسی داشتم انگار می خواستم از شدت درد بالا بیارم. در پناهگاه آروم باز شد و صدایی گفت:
    - کسی اینجا مصدوم شده؟
    اوه، فرشته ی نجات رسید! نالیدم:
    - من... با شیشه...!
    سایه ی محوی داخل اومد، وقتی کنار پنجره رسید تونستم صورتشو ببینم. حس کردم قبلا جایی این دختر رو دیدم، یادم نمی اومد کجا! دختر جلو اومد و کنارم زانو زد و پای بیچارم رو با ملایمت بررسی کرد.
    - زخمش عمیقه اما می تونم درستش کنم.
    دستمالی از جیبش بیرون کشید و روی زخم گذاشت، می خواستم بگم خون بیشتر از اونی هست که با این دستمال جذب بشه، اما در کمال تعجبم دستمال اصلا خونی نشد. در عوض حس خوبی توی بدنم پیچید، حس می کردم دست و پام یخ زده.
    - بدنم بی حس شد.
    - می دونم، دستمال رو به ماده ی بی حسی آغشته کرده بودم.
    - من قبلا تو رو جایی ندیدم؟
    نگاهی بهم کرد:
    - تو همون دختر تبعیدی هستی، درسته؟
    آهان، یادم اومد. کایلا بود، همون دختر گرگینه که اولین بار توی پناهگاه دیده بودمش.
    - کایلا؟
    - اوه، لطفا! من معمولا با تبعیدی های کم حافظه حرف نمی زنم.
    اگه پام در اون وضعیت نبود قطعا جوابش رو با یه لگد می دادم اما نمی تونستم در اون لحظه کاری بکنم! ادامه داد:
    - تو فقط یه نایت بی تجربه هستی. می دونی، اگه کمک خواستی من یه معلم مهدکودک می شناسم.
    دختره ی پررو! با کنایه پرسیدم:
    - ببینم با جیمز نسبتی داری؟
    شگفت زده شد.
    - برای چی اینو می پرسی؟
    - چون هر دوتون عین همدیگه هستید، سرد و تند!
    پوزخندی زد. این هم یکی دیگه از اخلاقای مشابه اشون!
    - راستش چه خوب شد که گفتی، چون باهاش یه نسبتی دارم!
    چشمام از تعجب گشاد شد:
    - واقعا؟! چی؟
    -باید به حافظه ات آفرین گفت. تو رو در حدی نمی بینم که بخوام جوابت رو بدم، شاید همان معلم مهدکودک بتونه بهتر بهت بفهمونه.
    اخم هام توی هم رفت. بعدا جوابت رو می دم دختره ی پررو! نگاهی از سر رضایت بهم انداخت و گفت:
    - قیافه ات اینطوری خیلی قشنگ تره، همیشه همینطوری بمون!
    دیگه واقعا می خواستم چشماش رو از کاسه در بیارم! تا خواستم بلند شم خودش زودتر بلند شد:
    - کار پات هم دیگه تمومه، امیدوارم دوباره به سرت نزنه بین شیشه ها قدم بزنی.
    و رفت. وقتی می خواست در رو ببنده، طوری که بشنوه داد زدم:
    - من قدم نمی زدم!
    و در بسته شد. فکر کنم دیگه هیچ پوستی برای لبم نمونده بود. دستی روی شونه ام نشست، ماریا بود:
    - خودتون رو ناراحت نکنید، بانو کایلا با همه همینطور رفتار می کنن.
    کمی آروم شدم، رفتارش فقط مخصوص من نبود. واقعا فکر می کنم با جیمز نسبتی داشت، جفتشون یخی هستن، تحقیر می کنن و آدم رو تا حد انفجار حرص می دن. قیافه اشون هم خیلی شبیه همه، مو های مشکی و پوست رنگ پریده، فقط رنگ چشمای کایلا آبی معمولیه در حالی که مال کوه یخی(همون جیمز) آبی بسیار روشنه! أه، من دارم اینا رو تحلیل می کنم برای چی؟ منفور ترین آدم های روی جهان این دو تا هستن، شاید بیشتر هم باشن اما فعلا من این دو تا رو ملاقات کردم! سرم رو محکم تکون دادم تا این فکر ها از سرم بره بیرون. نگاهی به شلوار پاره ام انداختم که دیگه اثری از زخم زیرش نبود. تصمیمم رو گرفتم و رو به ماریا کردم:
    - ماریا، باید چند تا چیز رو بهم بگی. لطفا بشین.
    کنارم نشست.
    - بفرمایید خانم.
    - در مورد رهبر ها، مخصوصا جیمز، چی می دونی؟
    رنگش پرید و دستش رو روی دهنش محکم فشار داد.
    - خانم، من حق ندارم حرف بزنم. این یه موضوع هست که فقط حاکم می تونه دربارش بگه، من هیچ حقی ندارم!
    بقیه خدمتکار ها که تا اون موقع ما رو نگاه می کردن، سرشون رو به علامت تایید تکون دادن و دستشون رو روی دهنشون فشردن. شفا دهنده ها هم همین کار رو تکرار کردند. ماریا کمی بهم نزدیکتر شد و وانمود کرد که می خواد چیزی رو از روی مو هام برداره. در حالی که مشغول جدا کردن یه تکه چوب از توی مو هام بود، سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
    - فردا وقتی براتون صبحونه می آرم کمی فرصت هست که دربارش با هم حرف بزنیم.
    صبحونه؟ قصر که خراب شده بود! آهسته تر گفت:
    - قصر رو می تونن دوباره بازسازی کنن و بعد دوباره کار هامون رو شروع می کنیم.
    سرفه ای کردم که یعنی متوجه شدم. هیچ کس متوجه این گفت و گو نشد. ماریا دوباره ازم فاصله گرفت و تکه چوب رو توی مشتش فشرد و خردش کرد. به بازو های نحیفش نگاه کردم و حس کردم واقعا به کمک یه نفر نیاز داره تا بتونه خودش رو بالا بکشه. خب، من حاضر بودم بهش کمک کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و چهارم
    قدم، قدم، قدم...
    توی راهروی پناهگاه پیش می رفتم و به تک تک اتاق ها سرک می کشیدم. دنبال کسی بودم که خوب می شناختم. نرم و آروم وارد یکی از اتاق ها شدم. دنبال دختری با مو های سفید، پوست سفید و چشم های توسی بودم. دستی که از پشت روی شونه ام نشست حسابی منو ترسوند:
    - دنبال من می گردی؟
    از ترس قدرت حرف زدن نداشتم. ادامه داد:
    - عذاب دادنم کافی نبود؟ تو بهم دروغ بزرگی گفتی لعنتی، اینو بفهم!
    چشم هاش با نفرت برق می زدن.
    - هیچ وقت نمی بخشمت.
    بعد، ناگهان تمام بدنش با شعله های آتش گر گرفت. خنده ی کشداری کرد که شبیه خنده ی آدم مـسـ*ـت بود. نعره زد:
    - هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمی تونم ببخشمت!
    سایه هایی اطرافمون پدیدار شدن. زنی از بین سایه ها بیرون اومد. می شناختمش، مو های طلایی و چشم های سبز، مادرم بود. مردی از سایه ها شکل گرفت، مو های قهوه ای روشن و چشم های عسلی، پدرم کنار مادرم ایستاد. مادرم با تاسف به من نگاه کرد:
    - همه ی این ها تقصیر توئه دخترم، کی می خوای تمومش کنی؟
    پدرم با بی رحمی تمام گفت:
    - کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدی، یه موجود شب مایه ی ننگ ماست.
    جاسمین در حالی که اشک هاش یکی بعد از دیگری روی صورتش سرازیر می شدن، نالید:
    - می بینی؟ همه رو فریب دادی، همه ی این ها... همه ی این ها تقصیر توئه.
    قطرات اشکش تبدیل به قطرات خون شدند و ناخن های دستش به ناخن های بلند و تیز سیاه رنگی تغییر شکل دادن.
    - من تو رو می کشم عوضی!
    ناخن های تیزش هوا رو شکافت و جیغم به هوا رفت، خون از گلوم روی لباسم می ریخت. در حالی که سعی می کردم نفس بکشم صدای مادرم رو از فاصله دور شنیدم:
    - هیچ وقت نتونستم اون طوری که باید، این کار رو تموم کنم.
    با جیغ خفیفی از خواب بیدار شدم، نور آفتاب از پنجره ی پناهگاه می تابید و اتاق رو روشن کرده بود. عرق صورتم رو با پشت دست پاک کردم، دلم می خواست گریه کنم اما نمی تونستم، انگار بغضم تو گلوم گیر افتاده بود. مثل بچگیام زانو هام رو بغـ*ـل گرفتم و زمزمه کردم:
    - چرا...؟
    خودم می دونستم، دروغ گفتن و فریب دادن یکی از بزرگترین گـ ـناه های من بود. نگاهم توی شیشه پنجره به خودم افتاد. زیر چشمام کمی سیاه شده بود، مو هام پریشون و به هم ریخته بود و رنگم پریده. شونه ای بالا انداختم، یکی از چیزایی که در حال حاضر بهش اهمیت نمی دادم ظاهرم بود⁦. صدا های مختلف توی سرم پیچید.
    مامان- همه ی اینا تقصیر توئه دخترم، کی می خوای تمومش کنی؟
    بابا- یه موجود شب مایه ی ننگ ماست.
    جاسمین- بهم دروغ بزرگی گفتی، هیچ وقت نمی بخشمت.
    اما... آخرش، موقعی که صدای مامان رو شنیدم... خیلی مطمئن نبودم چی می دیدم اما فکر می کنم برق یه جفت چشم آبی رو دیدم. سرم رو محکم تکون دادم:
    - نه نه، امکان نداره اون گرگ سرما(همون جیمز) توی خواب من باشه، تازه...(خندیدم) چشمای جیمز آبی روشنه، اما چشمایی که دیدم از آبی عادی، یکم تیره تر بود. پس کایلا هم نیست. اصلا فکر کنم توهم زدم، دو جفت چشم آبی چه ربطی به خواب من داره؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سى و پنجم
    حق با ماریا بود، قصر بدون هیچ آسیبی سر جای قبلش بود و چند نفر مشغول تمیز کردن آخرین تکه های شیشه و فلز بودن.
    - تیلور!
    مکس بود، با خوشحالی به سمتم دوید و محکم بغلم کرد. هم شوک شدم و هم نفسم بند اومد، این الان چه کار کرد؟ نگاهی به حالت صورتم انداخت و گفت:
    - ببخشید، یه کم هیجان زده شدم. اوضاع پات چطوره؟
    به شلوار پاره ام نگاهی انداختم و گفتم:
    - خوبه، زخمم خوب شده.
    در حالی که سعی می کردم اوضاع رو به حالت عادی برگردونم، ادامه دادم:
    - بقیه حالشون خوبه؟ کسی... نمرده؟
    حالت صورتش بلافاصله ناراحت شد و پشت گردنش رو خاروند.
    - اوم... خب راستش... از دیشب تا حالا کسی لوناتیک رو ندیده.
    احساس کردم دلم به هم پیچید.
    - حتی بین آوار های قصر هم نتونستن پیداش کنن؟
    - همه جا رو گشتن، اما حتی اثری از جسدش هم نیست که بفهمیم چه خبر شده.
    به فکر فرو رفتم، یعنی چی؟ مگه می شه یه نفر همینطوری غیب بشه؟ مکس با لحن دلداری دهنده ای گفت:
    - ولی نگران نباش، پیداش می کنیم. رهبر ها به نقاط مختلف سرزمین اعزام شدن، من هم قراره به صورت ناشناس با چند نفر دیگه به سرزمین های طبیعت برم.
    از سوالی که می خواستم بپرسم احساس خجالت می کردم.
    - اما... اون وقت، کی به من تعلیم می ده؟
    لبخندی زد و جواب داد:
    - من بهت چند تا تمرین می دم تا وقتی من نیستم انجام بدی. اصلا لازم نیست نگران تمریناتت باشی.
    با گرمی شونه ام رو فشار داد و چرخید و رفت. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم، اما نشد. یه سوال موذی مثل پشه توی سرم می چرخید و وز وز می کرد:« چرا از وقتی وارد این سرزمین شدم مدام داره اتفاق های بد برای همه می افته؟» با همین افکار به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم. هنوز کاملا روی تختم گرم نشده بودم که یه نفر در زد.
    - بفرمایید.
    ماریا مثل همیشه با سینی نقره ای بزرگی داخل اتاق شد و در رو بست. کمی سرحال تر از قبل روی تختم نشستم، عالیه! حالا جواب سوالم رو می گیرم.
    - سلام خانم.
    اصلا بهش مهلت حرف بیشتر ندادم.
    - سلام ماریا! اون سینی رو بده به من، حالا این جا بشین، خوبه. بگو ببینم روی جواب سوالم فکر کردی؟
    کمی معذب بود و صداش رو تا حد امکان پایین آورده بود.
    - ب... بله، فکر کردم. خانم، این موضوع پیچیده ایه... می دونید، اگه تا حالا به چشم های سردسته گرگینه ها دقت کرده باشید... (کمی نزدیکتر اومد) رنگ چشم ها خیلی روشنه و داخلشون انگار سرد و خالیه... من خودم خیلی وقت هست که دارم با اون چشم ها رو به رو می شم... رفتارشون هم در چند کلمه خلاصه می شه ، سرد و خشک، تحقیر کردن و پوزخند زدن.
    درست می گفت، همه اش کاملا درست بود! سری تکون دادم و یه لقمه توی دهنم گذاشتم. زمزمه کرد:
    - این عادی نیست، خانم... اون وقتی برای رهبری انتخاب شد، اصلا این طوری نبود... اون مهربون، خوش قلب و گرم بود... دقیقا بر عکس چیزی که همین الان هست، اما انگار با مرور زمان تغییر کرد، اصلا نمی دونم چه بلایی سرش اومد... من از اول عمرم توی این قصر بودم، شاید سنم زیاد نباشه... اما از تمام اتفاقات خبر دارم.
    بعد از گفتن این حرف ها بلافاصله ازم دور شد، انگار می ترسید که یه نفر تمام گفت و گو هامون رو شنیده باشه. با ترس گفت:
    - به هیچ کس نگید که من اینا رو بهتون گفتم، چون در اون صورت سرم رو قطع می کنن!
    - نگران نباش، من در نگهداری راز ها خیلی خوبم.
    این حرفم دروغ نبود، من هر رازی رو تا حد امکان حفظ می کردم، مثل نایت بودنم که پونزده سال تمام از جاسمین پنهانش کردم. من و جاسمین از وقتی هفت سالمون بود با هم دوست بودیم و تو این پونزده سال حتی یه کلمه هم لو نداده بودم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سى و ششم
    تمام روز روى تختم لم داده بودم و هيچكارى نمى كردم. حتى حوصله نقاشى كشيدن يا كتاب خوندن هم نداشتم. نفسم رو سخت بيرون دادم و ناله كردم:
    - قبل از اينكه تو اين اتاق زندانى بشم، مى تونستم برم هواخورى!
    هواخورى! خودشه. سريع از اتاق رفتم بيرون كه نگهبان ها جلوم رو گرفتن. با حالت التماس گفتم:
    - مي خوام برم هواخورى تو محوطه. كدومتون با من مي آین؟
    ويليام با پوزخند جواب داد:
    - نورا نمى تونه بياد، فكر كنم بايد با من برى.
    نورا با اعتراض گفت:
    - ويليام...
    - اشكالى نداره، من فقط مي خوام برم تو هواى خنك نفس بكشم.
    نورا تسليم شد و عقب كشيد. با ويليام به محوطه قصر رفتم تا گل و گياه ها رو ديد بزنم و از هواى تازه لـ*ـذت ببرم. آفتاب در حال غروب بود و منظره قشنگى ايجاد كرده بود، آسمون سرخ و طلايى حالا داشت به بنفش كبود تغيير رنگ مى داد. از اونجايى كه قصر روى بلندترين تپه ى سرزمين بنا شده بود، مي تونستم كل شهر رو از اون بالا ببينم. خونه هاى سياه از اون بالا مثل يه دسته مورچه به نظر مى اومدن. گذاشتم مو هام همراه باد توى هوا پخش شه و چشمام رو بستم. توى حال و هواى غروب بودم كه ويليام گند زد بهش:
    -بهتره ديگه بريم، الان حدود دو ساعت هست كه بيرونى.
    - حالا اگه يه كم بيشتر بيرون بمونم چى ميشه؟
    - فقط پنج دقيقه ى ديگه، بايد قبل از ظاهر شدن ماه توى قصر باشيم وگرنه دروازه ها رو مى بندن.
    با كج خلقى گفتم:
    - خيلى خب بهتره بريم.
    توى راهرو قصر ويليام يه گوشه متوقفم كرد:
    - مى خوام يه چيزى بهت بگم.
    - مى شنوم.
    - ببين من اون روز واقعا از حرفايى كه زدم منظورى نداشتم. اون روز حالم زياد خوب نبود و سر تو خاليش كردم، خيلى متاسفم.
    - من نمى تونم خيلى راحت حرفايى كه زدى رو ببخشم، چون به شخصيتم و همنوع هام توهين كردى. بهتره بدونى كه هنوز هم از دستت عصبانى هستم و تا تلافى نكنم آروم نمى شم، بايد منو ببخشى!
    و با پوزخندى كنارش زدم و به راهم ادامه دادم. مى خواستم در اتاق رو محكم ببندم، اما انگار يه دفعه تمام انرژى و حس جنگجويانه ام از بين رفت و مثل يه بادكنك بدون باد، كف زمين ولو شدم. در به آرومى بسته شد. به پنجره نگاه كردم، ماه كامل بود و قدرتمند تر از هميشه نورش رو داخل اتاق مى تابوند. صداى فريادى سكوت شب رو شكست و همه جا پيچيد، صداى فرياد هاى بيشتر به دنبالش اومدن، بعد صداى جيغ پيچيد، انگار زنى داشت جيغ مى كشيد. صداهاى جيغ و فرياد بلند و بلندتر مى شدن و دردآلود تر. انگار چند نفر داشتن زجر مى كشيدن. مى تونستم متوجه تغييراتى توى نوع فرياد ها بشم، كم كم صداى جيغ و داد خوابيد. چند ثانيه همه جا رو سكوت فرا گرفت. با ترس در اتاقم رو باز کردم و ویلیام و نورا رو دیدم. می خواستم بپرسم این صدا ها برای چیه که صداى متفاوتى سكوت رو از بين برد. اشتباه نمى كردم، صداى زوزه بود. زوزه ها بدون توقف پشت سر هم مى اومدن و هيچ جاى آرامشى نذاشته بودن. همون لحظه انگار چيزى توى مغزم جرقه زد. حيرت زده زمزمه كردم:
    - گرگينه ها! الان شب ماه كامله، اونا تغيير شكل دادن!
    و بعد ترس شديدى بهم هجوم آورد. سريع به اتاقم برگشتم و در رو قفل کردم. بلند شدم و پنجره رو بستم و قفلش رو چرخوندم. صورتم رو به پنجره چسبوندم، با وجود همه ى ترسم دلم مى خواست يه نظر ببينمشون.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سى و هفتم
    تمام شب صداى زوزه نگذاشت بخوابم، در نتيجه صبح از هميشه بداخلاق تر بودم و زير چشمام كمى گود افتاده بود. تق تق تق، صداى ضرباتى كه به در مى خورد روى اعصابم خط انداخت. داد زدم:
    - بفرماييــــد!
    در اتاق باز شد و الويس داخل اومد. نگاهى به قيافه ى مچاله و خواب آلودم انداخت و با دست محكم به پيشونيش كوبيد:
    - اوه خداى من! فراموش كردم بهت بگم، بايد بهت مى گفتم كه شب بايد از اين ها روى گوشت بذارى. بايد منو ببخشى!
    نگاهى به گوش گير نازك و پارچه اى انداختم كه از جيبش در آورده بود و لب پايينم رو با حالت حق به جانبى جلو دادم. الان يادش افتاده بود؟ واقعا دوست داشتم سرش رو با دندون بكنم، حيف كه دندوناى نيش تيزى نداشتم! غريدم:
    - كل شب رو نتونستم بخوابم!
    - گفتم كه، فراموش كردم. گاهى پيش مي آد.
    بدجور حرص مى خوردم. پوست لبم رو مدام مى كندم، گاهى پيش مي آد؟ ازت متنفرم الويس، شايد رئيسم باشى ولى ازت متنفـــرم! الويس با حالتى كه انگار هيچ اتفاقى نيفتاده صندلى رو جلو كشيد و روش نشست. كمى جا به جا شد تا راحت تر باشه و گفت:
    - خب، فكر مى كنم ما بايد با هم حرف بزنيم.
    با بدخلقى جواب دادم:
    - اگه حرفى براى گفتن مونده باشه!
    اعتنايى به غرغر زير لبى من نكرد و ادامه داد:
    - در مورد جيمز و مكس... گفتم كه، اونا نبايد كنار هم باشن. هر دو تاشون براى هم خطرناكن. شايد نقشه بكشن كه همديگرو سر به نيست كنن... و تو بايد مواظب... قتل... تمرين...
    كم كم ديگه چيزى از حرفاش نمى فهميدم، گهگاهى كلمه اى به گوشم مى خورد و من هم بين خواب و بيدارى فقط سرم رو تكون مى دادم.
    - فهميدى تيلور؟
    - اوم...؟ آ... آره... بله رئيس...
    - اميدوارم كه اينطور باشه، چون فكر مى كنم خواب بودى!
    - من...؟ نه... من... بيدارم... اوممم...
    به سختى از افتادن پلك هام روى هم جلوگيرى مى كردم. به محض اين كه در پشت سر الويس بسته شد سرم روى بالشم افتاد و به خواب شيرينى فرو رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    wolf_B.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/31
    ارسالی ها
    400
    امتیاز واکنش
    41,130
    امتیاز
    741
    محل سکونت
    شیراز :)
    [HIDE-THANKS]
    پست سى و هشتم
    حدود هاى عصر از خواب بيدار شدم و از اونجايى كه اوضاع موهام واقعا افتضاح بود تصميم گرفتم برم حموم. حوله ى سفيدم رو برداشتم و رفتم داخل حموم اتاقم. بوى خوبى بهم خوشامد گفت. بعد از اينكه لباس هام رو درآوردم آروم توى وان دراز كشيدم، عاشق حموم با آب سرد بودم ولى وان آب گرم رو ترجيح مى دادم! بعضى وقت ها خودم هم به عقل خودم شك مى كردم. خودم رو توى وان كش و قوس دادم، چى مى شد اگه زياد اونجا بمونم؟ به خودم جواب دادم:
    - هيچى مگر اينكه جاسمين زير وان حموم با چاقو قايم شده باشه.
    و ناخودآگاه خم شدم و گردنم رو دراز كردم تا زير وان رو ببينم! از كار خودم خنده ام گرفت، من ديوونه نبودم؟ از وان اومدم بيرون، بخار خوش بويى همه جا رو پر كرده بود و صورتم رو نوازش مى داد. درپوش وان رو برداشتم و آب سرد دوش رو باز كردم. زمزمه كردم:
    - از گرما... به سرما!
    حموم لـ*ـذت بخشى بود، هرچند از اين متعجب بودم كه اصلا باعث نشد خوابم بگيره! در حالى كه حوله ام رو دور خودم پيچيده بودم و موهام رو شونه مى كردم، با چشم توى كمد دنبال لباس مى گشتم. در كمد رو كامل باز كرده بودم تا بتونم بهتر بگردم. ناخودآگاه روى صندلى نيم خيز شدم و چشم هام رو تنگ كردم، كلمه ى "شكار لباس" از ذهنم گذشت كه باعث شد بزنم زير خنده! شونه رو توى دستم به حالت چاقو گرفتم و نوك پا تا نزديك كمد رفتم، خودم رو به ديوار چسبوندم و با يه لبخند شيطانى گفتم:
    - خب لباس ها! حاضر باشيد چون قراره بخورمتون!
    و صداى جيغ لباس ها رو توى ذهنم مجسم كردم. با يه پرش بلند توى كمد فرود اومدم، عجب كمد بزرگى بود! صورتم رو بين دامن هاى نرم و پف دار فرو كردم و زمزمه كردم:
    - خيالم راحته كه اگه مهمونى اى دركار باشه من از همه خوش لباس ترم.
    خنده ى شيطانى اى كردم و شونه رو به طرف يه لباس گرفتم:
    - تسليم شو لباس صورتى! وگرنه با همين اسلحه از وسط نصفت مى كنم و با آتيش جادويیم كباب مى شى.
    صورتى:- من تسليمم! فقط كارى به خونواده ام نداشته باش.
    من توى تخيل واقعا عالى كار مى كردم
    ، اصلا تمام نقاشى هام با تخيل كشيده مى شدن. ممكن بود تو واقعيت بيست و دو سالم باشه اما از درون هنوز بچه بودم!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا