[HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
«تیلور»
به پشتی صندلی قرمز چوبیم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. زمزمه کردم:
- حدود نیم ساعته که خودم رو با فکر سرخدمتکار مشغول کردم.
چشمام رو مالیدم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. با خودم فکر کردم، جلسه تمرین امروز چطور پیش می ره؟ یعنی باید دوباره با راهنمایی جیمز پیروز بشم؟ سرم رو محکم تکون دادم. غریدم:
- عمراً، نمی ذارم دوباره حرصم بده!
بعد به خودم جواب دادم:
- حالا اون رو بی خیال، چقدر حوصله ام سر رفته! امروز باید چکار کنم؟ اوم، بذار ببینم...
با انگشتام شروع به شمردن کردم.
- محیط سبز رو که دیروز گشتم و جالب نیست که دوباره برم بگردمش، همش تکراریه! نقاشی رو هم که فعلا ایده خاصی ندارم! حموم هم که رفتم، تا وقت تمرینم هم کلی مونده. چکار باید بکنم؟
جواب این بود که روی صندلی ولو بشم و پوفی از سر کلافگی بکشم. از بیکاری متنفر بودم! به سقف نگاه کردم که یه لحظه انگار صورت جاسمین رو روی سقف دیدم! جیغ کوتاهی زدم و صورتم رو با دست پوشوندم. این که کابوس می دیدم بس نبود که حالا توی بیداری هم سراغم می اومدند؟ ترسیده، زمزمه کردم:
- به اندازه کافی عذاب وجدان دارم، لازم نیست همش بیای جلوی چشمام!
تقه ای به در اتاق خورد و بعد، بدون اجازه گرفتن، الویس داخل شد. بلافاصله برای احترام از جا بلند شدم که الویس با تکون دادن سر جوابم رو داد. متوجه شدم الویس کمی کلافست.
- اوم، قربان، برای چی اومدید؟
- بشین تیلور، باید یه گفت و گوی خصوصی باهات داشته باشم.
نشستم و الویس هم صندلی پشت میز نقاشی رو بیرون کشید تا بشینه. با کنجکاوی و سردرگمی به سردسته جادوگر ها نگاه می کردم که داشت جای خودشو روی صندلی تنظیم می کرد.
- قربان، اتفاقی پیش اومده؟
الویس دستی به موهای کم پشتش کشید.
- نه، اما با توجه به وقایع، در آینده پیش می آد. این همون چیزیه که به خاطرش اینجام.
نفس عمیقی گرفت. من از قبل هم گیج تر شده بودم. الویس ادامه داد:
- تیلور، استاد جدیدت برای نیرو های نایت، یه پسر مو سرخ به اسم مکسه. درست می گم؟
- خب، بله قربان. اما...
- حرفم رو قطع نکن لطفا! و دیروز سر تمرین، می شه دقیقا بهم بگی چه کسایی حضور داشتن؟
با گیجی جواب دادم:
- من، استادم که همون مکس هست، نورا نگهبانی که دیروز مواظبم بود، و جیمز سردسته گرگینه ها.
رنگ الویس انگار بیشتر از قبل پرید. با نگرانی گفتم:
- قربان اگر چیزی هست که من باید بدونم...
- فقط به حرفام گوش کن تیلور. اوضاع زیاد جالب نیست و حاکم هم هیچ جوری قبول نمی کنه که جیمز سر جلسه های تمرین نباشه! گاهی وقتا عشق به مقام و ترس از شکست می تونه آدم رو کور کنه. موضوع طوری شد که حتی خود جیمز و مکس ازش خواستن اما قبول نمی کنه. موضوع اینه که اگه جیمز مجبور باشه توی جلسه های تمرین مراقب تو باشه، اصلا مطمئن نیستم که یه روز درگیری بین اون و مکس پیش نیاد. این فعلا تنها چیزیه که باید بدونی! بعدا مفصل با هم صحبت می کنیم اما الان فقط می خوام بهت یه اخطار بدم و اونم این هست که...
صحبت الویس با داخل اومدن یه خدمتکار قطع شد. عصبی داد زدم:
- احترام هیچ معنی نداره؟ اول باید در بزنی!
خدمتکار که دختر جوونی بود سرخ شد و به لکنت افتاد:
- م...منو ببخشید خانم، اصلا حواسم نبود، آ...آخه من تازه اومدم و...
- مهم نیست! حرفتو بزن.
خدمتکار نفس عمیقی گرفت تا بتونه درست حرف بزنه.
- حاکم دنبال شما فرستادن، جناب الویس. و گفتن که کارشون خیلی ضروریه.
الویس با سرعت از جا بلند شد و به من گفت:
- باید برم! بعدا که وقت داشتم حرف می زنیم. تا اون موقع... مواظب باش این دو تا پسر بلایی سر همدیگه نیارند.
به شوخی خودش خندید و از اتاق بیرون رفت. حسابی عصبی بودم و مدام پوست لبم رو می کندم. چرا نمی شد اون خدمتکار فقط یکم دیرتر برسه و الویس بتونه هشدارش رو کامل کنه؟! با خشم چنان پوست لب بیچاره ام رو کندم که خون با شدت ازش بیرون زد. دستمالی از جیبم بیرون کشیدم و روی لب پایینی غرق در خونم گذاشتم. دندون های جلوم هم کمی خونی شده بودند. فحشی به دختر خدمتکار بیچاره دادم و با حرص زمزمه کردم:
- نمی دونم چرا همیشه اوضاع باید طوری بشه که من حرص بخورم! واقعا نمی دونم چرا!
[/HIDE-THANKS]
پست بیست و نهم
«تیلور»
به پشتی صندلی قرمز چوبیم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. زمزمه کردم:
- حدود نیم ساعته که خودم رو با فکر سرخدمتکار مشغول کردم.
چشمام رو مالیدم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. با خودم فکر کردم، جلسه تمرین امروز چطور پیش می ره؟ یعنی باید دوباره با راهنمایی جیمز پیروز بشم؟ سرم رو محکم تکون دادم. غریدم:
- عمراً، نمی ذارم دوباره حرصم بده!
بعد به خودم جواب دادم:
- حالا اون رو بی خیال، چقدر حوصله ام سر رفته! امروز باید چکار کنم؟ اوم، بذار ببینم...
با انگشتام شروع به شمردن کردم.
- محیط سبز رو که دیروز گشتم و جالب نیست که دوباره برم بگردمش، همش تکراریه! نقاشی رو هم که فعلا ایده خاصی ندارم! حموم هم که رفتم، تا وقت تمرینم هم کلی مونده. چکار باید بکنم؟
جواب این بود که روی صندلی ولو بشم و پوفی از سر کلافگی بکشم. از بیکاری متنفر بودم! به سقف نگاه کردم که یه لحظه انگار صورت جاسمین رو روی سقف دیدم! جیغ کوتاهی زدم و صورتم رو با دست پوشوندم. این که کابوس می دیدم بس نبود که حالا توی بیداری هم سراغم می اومدند؟ ترسیده، زمزمه کردم:
- به اندازه کافی عذاب وجدان دارم، لازم نیست همش بیای جلوی چشمام!
تقه ای به در اتاق خورد و بعد، بدون اجازه گرفتن، الویس داخل شد. بلافاصله برای احترام از جا بلند شدم که الویس با تکون دادن سر جوابم رو داد. متوجه شدم الویس کمی کلافست.
- اوم، قربان، برای چی اومدید؟
- بشین تیلور، باید یه گفت و گوی خصوصی باهات داشته باشم.
نشستم و الویس هم صندلی پشت میز نقاشی رو بیرون کشید تا بشینه. با کنجکاوی و سردرگمی به سردسته جادوگر ها نگاه می کردم که داشت جای خودشو روی صندلی تنظیم می کرد.
- قربان، اتفاقی پیش اومده؟
الویس دستی به موهای کم پشتش کشید.
- نه، اما با توجه به وقایع، در آینده پیش می آد. این همون چیزیه که به خاطرش اینجام.
نفس عمیقی گرفت. من از قبل هم گیج تر شده بودم. الویس ادامه داد:
- تیلور، استاد جدیدت برای نیرو های نایت، یه پسر مو سرخ به اسم مکسه. درست می گم؟
- خب، بله قربان. اما...
- حرفم رو قطع نکن لطفا! و دیروز سر تمرین، می شه دقیقا بهم بگی چه کسایی حضور داشتن؟
با گیجی جواب دادم:
- من، استادم که همون مکس هست، نورا نگهبانی که دیروز مواظبم بود، و جیمز سردسته گرگینه ها.
رنگ الویس انگار بیشتر از قبل پرید. با نگرانی گفتم:
- قربان اگر چیزی هست که من باید بدونم...
- فقط به حرفام گوش کن تیلور. اوضاع زیاد جالب نیست و حاکم هم هیچ جوری قبول نمی کنه که جیمز سر جلسه های تمرین نباشه! گاهی وقتا عشق به مقام و ترس از شکست می تونه آدم رو کور کنه. موضوع طوری شد که حتی خود جیمز و مکس ازش خواستن اما قبول نمی کنه. موضوع اینه که اگه جیمز مجبور باشه توی جلسه های تمرین مراقب تو باشه، اصلا مطمئن نیستم که یه روز درگیری بین اون و مکس پیش نیاد. این فعلا تنها چیزیه که باید بدونی! بعدا مفصل با هم صحبت می کنیم اما الان فقط می خوام بهت یه اخطار بدم و اونم این هست که...
صحبت الویس با داخل اومدن یه خدمتکار قطع شد. عصبی داد زدم:
- احترام هیچ معنی نداره؟ اول باید در بزنی!
خدمتکار که دختر جوونی بود سرخ شد و به لکنت افتاد:
- م...منو ببخشید خانم، اصلا حواسم نبود، آ...آخه من تازه اومدم و...
- مهم نیست! حرفتو بزن.
خدمتکار نفس عمیقی گرفت تا بتونه درست حرف بزنه.
- حاکم دنبال شما فرستادن، جناب الویس. و گفتن که کارشون خیلی ضروریه.
الویس با سرعت از جا بلند شد و به من گفت:
- باید برم! بعدا که وقت داشتم حرف می زنیم. تا اون موقع... مواظب باش این دو تا پسر بلایی سر همدیگه نیارند.
به شوخی خودش خندید و از اتاق بیرون رفت. حسابی عصبی بودم و مدام پوست لبم رو می کندم. چرا نمی شد اون خدمتکار فقط یکم دیرتر برسه و الویس بتونه هشدارش رو کامل کنه؟! با خشم چنان پوست لب بیچاره ام رو کندم که خون با شدت ازش بیرون زد. دستمالی از جیبم بیرون کشیدم و روی لب پایینی غرق در خونم گذاشتم. دندون های جلوم هم کمی خونی شده بودند. فحشی به دختر خدمتکار بیچاره دادم و با حرص زمزمه کردم:
- نمی دونم چرا همیشه اوضاع باید طوری بشه که من حرص بخورم! واقعا نمی دونم چرا!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: