[HIDE-THANKS]
پست سی و نهم
"دانای کل"
حاکم دوباره احساس بدی داشت. حس می کرد تمام فکر های توی مغزش به هم پیچیدن و بدنش ضعیف تر از همیشه شده. نگهبانی رو صدا زد:
- دنیل! رهبر گرگینه ها رو احضارکن. به لوسی بگو اون مدال مخصوص من رو بیاره!
دنیل تعظیمی کرد و از تالار بیرون رفت. یک دقیقه بعد یه زن جوان با یه جعبه کوچک توی دستش وارد اتاق شد و ادای احترام کرد:
- جناب حاکم، مدالتون رو آماده کنم؟
- آماده کن لوسی، اما زیاد عجله نکن.
زن در جعبه رو باز کرد و دستش رو داخلش فرو برد و شی مربع شکلی از داخلش بیرون کشید. مربع با رنگ های سیاه و سرخ می درخشید و هیپنوتیزمت می کرد. زن انگشتش رو روی نقطه مرکزی مربع گذاشت و رگه های آبی روشنی توی مربع پدید اومد. همون موقع دروازه طلایی تالار باز شد و گرگ سیاه بزرگی که نصفه نیمه تغییر شکل داده بود، داخل اومد. دم گرگی ش هنوز کامل ناپدید نشده بود و چشم هاش هنوز هم حیوان مانند بود. بعد از اینکه کاملا تبدیل به آدم شد، تعظیمی کرد و گفت:
-من رو احضار کردید، قربان.
-بله. جیمز، لطفا بیا جلو تر.
حاکم با انگشت علامت داد و نگهبان ها بیرون رفتند و در تالار رو بستند. حالا فقط سه نفر توی تالار بودند. زن جوان جلو رفت و بعد از ادای احترام دوباره، مدال رو به سمت حاکم دراز کرد. حاکم مدال رو گرفت و به جیمز اشاره کرد که نزدیکش بشه. در حالی که ارتباط چشمی رو با گرگینه حفظ می کرد، گفت:
-تو می تونی بری، لوسی.
زن جوان برای بار سوم تعظیم کرد و از تالار بیرون رفت. حاکم مدال رو کمی به سمت جیمز دراز کرد:
-این رو بگیر و بزن به سـ*ـینه ات.
پسرمو سیاه همین کار رو انجام داد. به خوبی می دونست چی در انتظارشه و آثار نفرت رو می شد توی صورتش دید، اما نمی تونست فرار کنه. حاکم زیر لب شروع به زمزمه کردن یه ورد کرد و مدال کوچک با رنگ آبی روشن و سیاه درخشید. رگه های نیرو از مدال به گرگینه نفوذ کرد و فریادش رو به هوا برد؛ اما هیچ کس چیزی نمی شنید! حاکم لبخندی زد و چشم هاش با رنگ قرمز درخشید. چشم های گرگینه به تدریج رنگ عوض می کردن. غرید:
-دوباره نه...!
صداش رفته رفته ضعیف ترمی شد، تا جایی که دیگه قدرت حرف زدن نداشت. روی زانو به زمین افتاد و نیروی تازه ای در وجود مرد رو به روش جاری شد. صدای خنده ی پر لـ*ـذت حاکم گوش هاش رو پر کرد و لحظه ای، فقط لحظه ای، چشم هاش به رنگ طلایی پر رنگ آشنایی در اومدن.
[/HIDE-THANKS]
پست سی و نهم
"دانای کل"
حاکم دوباره احساس بدی داشت. حس می کرد تمام فکر های توی مغزش به هم پیچیدن و بدنش ضعیف تر از همیشه شده. نگهبانی رو صدا زد:
- دنیل! رهبر گرگینه ها رو احضارکن. به لوسی بگو اون مدال مخصوص من رو بیاره!
دنیل تعظیمی کرد و از تالار بیرون رفت. یک دقیقه بعد یه زن جوان با یه جعبه کوچک توی دستش وارد اتاق شد و ادای احترام کرد:
- جناب حاکم، مدالتون رو آماده کنم؟
- آماده کن لوسی، اما زیاد عجله نکن.
زن در جعبه رو باز کرد و دستش رو داخلش فرو برد و شی مربع شکلی از داخلش بیرون کشید. مربع با رنگ های سیاه و سرخ می درخشید و هیپنوتیزمت می کرد. زن انگشتش رو روی نقطه مرکزی مربع گذاشت و رگه های آبی روشنی توی مربع پدید اومد. همون موقع دروازه طلایی تالار باز شد و گرگ سیاه بزرگی که نصفه نیمه تغییر شکل داده بود، داخل اومد. دم گرگی ش هنوز کامل ناپدید نشده بود و چشم هاش هنوز هم حیوان مانند بود. بعد از اینکه کاملا تبدیل به آدم شد، تعظیمی کرد و گفت:
-من رو احضار کردید، قربان.
-بله. جیمز، لطفا بیا جلو تر.
حاکم با انگشت علامت داد و نگهبان ها بیرون رفتند و در تالار رو بستند. حالا فقط سه نفر توی تالار بودند. زن جوان جلو رفت و بعد از ادای احترام دوباره، مدال رو به سمت حاکم دراز کرد. حاکم مدال رو گرفت و به جیمز اشاره کرد که نزدیکش بشه. در حالی که ارتباط چشمی رو با گرگینه حفظ می کرد، گفت:
-تو می تونی بری، لوسی.
زن جوان برای بار سوم تعظیم کرد و از تالار بیرون رفت. حاکم مدال رو کمی به سمت جیمز دراز کرد:
-این رو بگیر و بزن به سـ*ـینه ات.
پسرمو سیاه همین کار رو انجام داد. به خوبی می دونست چی در انتظارشه و آثار نفرت رو می شد توی صورتش دید، اما نمی تونست فرار کنه. حاکم زیر لب شروع به زمزمه کردن یه ورد کرد و مدال کوچک با رنگ آبی روشن و سیاه درخشید. رگه های نیرو از مدال به گرگینه نفوذ کرد و فریادش رو به هوا برد؛ اما هیچ کس چیزی نمی شنید! حاکم لبخندی زد و چشم هاش با رنگ قرمز درخشید. چشم های گرگینه به تدریج رنگ عوض می کردن. غرید:
-دوباره نه...!
صداش رفته رفته ضعیف ترمی شد، تا جایی که دیگه قدرت حرف زدن نداشت. روی زانو به زمین افتاد و نیروی تازه ای در وجود مرد رو به روش جاری شد. صدای خنده ی پر لـ*ـذت حاکم گوش هاش رو پر کرد و لحظه ای، فقط لحظه ای، چشم هاش به رنگ طلایی پر رنگ آشنایی در اومدن.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: