رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
نام رمان: ندای روح
نام نویسنده: amiiitis_74 کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر:
اجتماعی ، /معمایی/تخیلی
ناظر: NAZ-BANOW
سطح رمان: حرفه‌ای


6.png



* خواندن این رمان به افراد زیر هجده سال توصیه نمی شود *

سخنی از نویسنده:
این رمان تخیلی است؛ اما در جریان زندگی معمولی جامعه پیش می رود. خبری از خون آشام و جن و روح و پری و غیره نیست. حتما تاحالا مشاهده کرده اید که بعضی افراد توانایی خاصی دارند؛ مثلا هر لحظه بدون نگاه کردن به ساعت، از زمان دقیق آگاهی دارند. یا سریع تر از ماشین حساب، ریاضیات را بصورت ذهنی انجام می دهند.
کسانی که در نوع خودشان غیرعادی هستند، چه دنیایی دارند؟ زندگی چه رمز و رازی برایشان ایجاد کرده است؟ بی شک در این دنیا، جنبه های جدیدی از زندگی دیده می شود. شاید لحظه ای را عادی فرض کنیم درحالی که تمام آن در بستری غیرعادی سپری شده بود. و شاید محیطی برایمان عجیب جلوه کند اما پی ببریم که عجایبش فقط زاده ی ذهن متوهم خودمان بود!


خلاصه:
ماجراها از یک تصادف ساده آغاز می شود و شادمهر، کسی که دنیای غیرعادی خودش را دارد،به مرور ارتباط پیچیده ای با افرادی پیدا می کند که نه غریبه اند نه آشنا. نه کاملا سیاهند و نه کاملا سفید. سرنوشت ها به هم گره می خورند و زندگی روی عجیبش را برایشان نمایش می گذارد. در مسیر روزگار، نه تنها هیچ عملی بدون عواقب نیست، بلکه تفکراتی که جامه عمل به خود نگرفته اند هم لحظه به لحظه سرنوشتی متفاوت را برایشان تعیین می کنند و درنهایت، این انرژی فکر و ندای روح آنهاست که زندگیشان را به سوی سرنوشتی مبهم سوق می دهد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:
    قدم هایش را تند تند بر می داشت. نگاهش دو دو میزد از سر شوق! باورش نمی شد که به این نزدیکی اش قرار گرفته باشد. طمع برای درک کردنش کور کننده بود. چیزی مدام او را به عقب می کشید. روحش برای جلو رفتن تقلا می کرد و گویی از بدنش در حال جدا شدن بود.
    فقط چند قدم دیگر. اندکی درنگ، و قدم بعدی به سختی ِ بیشتر. زمین هر آن زیرپایش سست تر می شد. با گام هایش دیوار ها فرو می ریختند، ندا ها کر کننده می نمودند، چشمانش کمسو تر و گام هایش لرزان تر شده بود...
    و می دانست حقیقت را: هر چه نزدیک تر، امکانِ سقوطش بیشتر!
    اما قدرت "روح" کجا و قدرت "عقل" کجا!
    قدم بعدی را برداشت. بوقی کرکننده در گوشش پیچید، نفس در سـ*ـینه اش حبس شد...


    "سقوط در مسیر رسیدن کشنده است اما ماندن و تماشای محو شدنش زجر آور. تو کدام سرنوشت را انتخاب خواهی کرد؟"



    فصل اول: یک روز برفی آغاز ماجرا بود

    ناشناس
    به سختی چشمام رو باز کردم. به پهلو روی زمین افتاده بودم. برف با شدت می بارید وحالمو بدتر میکرد. تمام بدنم درد میکرد. حس میکردم دنده ام شکسته و با هر تپش داره مستقیم میره توی قلبم! داغیِ خونِ خودم رو کنار صورتم حس میکردم که برف های زیرِ سرمو گرم کرده بود. سرمای هوا هم از طریق دیگه ای بی جونم کرده بود. صدای نفس های خودم رو به سختی می شنیدم. دست و پامو حس نمی کردم. پاهاش رو دیدم که دارن ازم دور میشن. چشامو نمی تونستم زیاد باز نگه دارم. تمام خاطرات مزخرفم اومد جلوی چشمم. برف لعنتی. دیگه داشتم خوشحال میشدم که بلاخره این عذاب ها تموم میشه و میرم اون دنیا؛ حداقل اونجا خدا خودش عذابم میده نه این بنده هاش. همون لحظه حس کردم یه نفر من رو با یه پتو گرفت و بلندم کرد. مهم نبود کیه، چون که دیدم داره من رو به همون سمتی می بره که اون پاها می رفت. دیگه نتونستم طاقت بیارم و چشم هامو بستم.

    ***

    دوسال قبل

    شادمهر
    وسط نیمکت دانشگاه نشسته بودم و لیوان نسکافه رو با کف دستام گرفته بودم تا شاید کمی از سرمای دستامو کم کنه. برف سبکی می بارید. همیشه توی ساعتِ بعد از ظهر، حیاط دانشگاه خلوت تر بود. انگار که بچه ها دیگه حال بیرون اومدن از کلاسا رو نداشتن! یا اینکه کلاس این ساعت آخر رو پیچونده بودن. من هم درواقع کلاس این ساعتو نرفتم و تقریبا داشتم تو حیاط تبدیل به یه آدم برفی می شدم که فقط پلک می زد. نسکافه ام سرد شده بود و حرارتش دستام رو گرم نکرده بود. نمی دونم گرماش دقیقا چی شد! خیلی وقت بود که به قوانین فیزیک در ارتباط با خودم شک کرده بودم.

    از بچگی فکرمی کردم به خاطر رنگ چشمام که آبی پررنگی بود و تضادش با موهای مشکیم، از دیدگاه بچه های مدرسه و فامیل و محل عجیب غریب شناخته می شدم. البته بعدا فهمیدم بخاطر صرفا رنگ چشام نبود! وگرنه این همه آدم چشم آبی! بخاطر طرز نگاه کردنم بود. البته اینو هنوزم نفهمیدم یعنی چی دقیقا! ولی همه اطرافیانم بهم میگفتن اونطوری نگاه نکن یا چرا نگاهت اینطوری شد یا زل نزن. جدیدا هم که جمله ی هیز شدی هم بهشون اضافه شده بود! برداشت دیگران برام مهم نبود. مهم این بود که خودم تو آینه نسبت به خودم اینطوری فکرنمیکردم.

    با دیدن کفش های دخترونه ی آشنا، جلوی نیمکت، از این فکر وخیال های بیخود بیرون اومدم و نگاهمو از روی نسکافه ی سرد گرفتم و درست به چشم های مشکی سارا نگاه کردم. صورت سفیدش به خاطر سرما کمی قرمز به نظر می رسید. کمی هم نفس نفس میزد. بدون سلام و علیک گفت: آقای عباد میشه ازتون خواهش کنم که از تصمیمتون صرف نظر کنین؟

    جدیدا چه سرسنگین باهام حرف میزد. هیچوقت هم باهام صمیمی نبود ولی اخیرا کاملا غریبه شده بود. منم متعاقبا با لحن خودش جواب دادم:
    - اگه دلیل منطقیش رو بهم میگفتین حتما اینکارو میکردم.
    سارا: همین کافی نیست که من دارم میگم؟
    -شما میگی یعنی خودت مخالفی؟
    نفس عمیق کوتاهی کشید و گفت:
    - بله. خواهش کردم که مادرمو درگیر این قضیه نکنید.
    تا خواست ادامه بده، من گفتم:
    -بخاطر برادرتون تا از زندان بیاد؟
    خیره به من مونده بود. تعجب از تمام اجزای صورتش معلوم بود. خودم هم دست کمی از اون نداشتم! شک داشتم که چرا اون جمله رو به زبون آوردم. چند لحظه بعد ادامه داد:
    -تا وقتی از زندان بیرون نیاد هیچ قرار و مداری رسمی نمیشه.
    تا اومدم چیزی بگم موبایلش زنگ خورد .
    - ببخشین دوستم تو این سرما منتظره، حرف من همین بود که عرض کردم. خداحافظ.
    عرض کردم!! آخرش نفمیدم این شل و سفت کردنا از طرف دخترا یعنی چی.
    بیخیال حرفش شدم و بلند شدم تا برفای رومو بتکانم. با انگشتای یخ زده به سختی سوئیچو از جیبم درآوردم و به سمت ماشین رفتم. تنها چیزی بود که از دار دنیا مال خودم بود. تاسوار ماشین شدم و اون پاکت لعنتی رو روی صندلی دیدم، دوباره یاد مرگ عجیب صاحبخونه ام و وصیت نامه عیجب ترش افتادم. خونه رو به نام من کرده بود! ازاول باهام خیلی مهربون بود و میگفت حکم پسرش رو دارم که خیلی وقت پیش ازدستش داده. ولی من راضی نبودم؛ همش حس میکردم دارم حق یکی دیگه رو میخورم!

    ترافیک عصرگاهی تهران رو مخم رفته بود. کلمات سارا توی ذهنم رژه میرفتن. از این طرف هم این قول نامه که هنوز نمی دونم واقعا حقم بوده یا نه، ذهنم رو درگیر کرده بود. با همین فکرا ترافیک رو گذروندم و بالاخره به خونه ام رسیدم. وارد کوچه شدم و جلوی خونه پارک کردم. یکی از مشکلات این خونه، نبودن پارکینگ بود. پامو که از ماشین بیرون گذاشتم دوباره متوجه همون نگاه های خیره ی رهگذرا شدم. خونسرد، سرمو انداختم پایین و با کلیدم درو باز کردم. یه روز مزخرف دیگه رو بدون هیچ نتیجه ای تو حل مشکلاتم پشت سر گذاشته بودم. حس می کردم دارم به یک واقعه خاص نزدیک میشم که تا اون موقع باید این مشکلات حل میشدن. این حس هایی که داشتم هم ازون چیزایی بود که هم دورو بریام رو ، و هم خودمو گاهی وقتا می ترسوند. متاسفانه این بار اصلا حسم مثبت نبود. اصلا حوصله ی خونه ی بزرگ و تاریک و سرد رو نداشتم. از چند ماه پیش که آقای فرحی، صاحب خونه ام، فوت کرده بود قبض گاز رو پرداخت نکرده بودم و توی این چندروز اخیر خونه تبدیل به یه یخچال گنده شده بود! توی آینه جاکفشی خودم رو نگاه کردم. بغلای موهام کوتاه بود ولی وسطش و جلوش کمی بلندتر بود. زدم بالا موهامو. لَخت بود ولی ضخیم بود و سیخ می ایستاد بالاسرم. هنوز کفشامو درنیاورده بودم که عقبگرد کردم و دوباره اومدم بیرون. اگر قرار بود توی سرما باشم ترجیح میدادم توی خیابون قدم بزنم. حداقل چهارتا آدم ببینم. شایدم برای عید چیزی خریدم. حوصله رانندگی رو نداشتم توی این ترافیک. پیاده از سر دیگه ی کوچه ادامه دادم و وارد خیابون اصلی شدم و به سمت هدف نامعلومی قدم زدم.

    مدتی گذشت که توی افکارم غرق بودم و پیمان زنگ زد.
    -بله
    پیمان: شادمهر کجایی تو پسر؟
    یه نگاهی به دور و برم انداختم:
    - دقیقا نمیدونم، زیرآسمون. چطور؟
    - دمت گرم بابا ماهی هم حافظه ش از تو طولانی تره. قرار بود امشب بیای اینجا. من و بهروز نیم ساعته داریم کارمیکنیم روش.

    ای بابا به کل فراموش کرده بودم! قرار بود ساعت نه ونیم امشب باهم پروژه مهندسی نرم افزارو انجام بدیم.
    -به کل فراموش کردم دادا، امشبم اصلا حوصله خودمم ندارم چ برسه به کدزنی. هرچی زدین بفرس برام فردا ایشالا تمومش میکنیم.
    - باشه ولی بایست جریمه بدی! فردا شام مهمون تو.
    بی حوصله گفتم:
    - باشه باشه.
    - پس فعلا
    -فعلا.
    گوشی رو انداختم تو جیب کاپنشم و چشم چرخوندم بینم کجام.
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    به سمت خیابون آشنایی راه افتادم . چند دقیقه ای پیاده رفتم که صدای دویدن کسی از پشت سرم اومد. تا اومدم بکشم کنار، با شدت از کنارم رد شد و بهم برخورد کرد و افتاد. نفر پشت سریش که انگاردنبالش بود، رسید بهش و مثل پلنگ افتاد روش حالا بزن و کی نزن. نمیدونم چجوی سر از این محله وحشی درآودرم! قدم هام رو تند کردم که ازشون فاصله بگیرم. هنوز شک داشتم برگردم کمک اون کنم یا نه که یه نفر دیگه از پشت سرم بازومو کشید و چسبوندم به دیوار. تا اومدم از حالت یخ زدگیم بیرون بیام دیدم یه چاقو جیبی گذاشته زیر گردنم و درحالی که بوی دهنش حال آدمو بد میکرد میگفت:
    - جیباتو خالی کن!
    - به کاهدون زدی پول ندارم!
    چاقو رو فشار داد:
    - خرخودتی! فک نکن نفهمیدم هماهنگ بودی با این بزمچه. دِ بجنب!
    بعد خودش دست به کار شد به گشتنم. من هم گذاشتم بگرده. با کمال تعجب دیدم یه بسته سفید کوچیک از جیب جلویی کاپشنم درآورد! هنوز تو کف سرعت عمل اونی که بهم برخورد کرده بود مونده بودم که طرف داد زد به سمت رفیقش:
    -بیا پیداش کردم!
    فکر کردم الان ولم میکنه ولی سفت تر یقه ام رو چسبید. رفیقش دست از سر اونی که رو زمین بود برداشت و اومد سمت من. موهای بلندش جلوی صورتش ریخته بود و قیافشو نمی دیدم. گفت:
    -پس اینه به خودش جرئت داده کاسه کوزه مارو به هم بریزه؟
    سعی می کردم دستام رو آزاد کنم :
    -این پسره به من زد اون بسته رو انداخت تو جیب من. اینقد فهمیدنش سخته؟
    اونی که منو گرفته بود یه نگاهی به رفیقش کرد و گفت:
    - این الان به ما گفت نفهم؟!
    دستِ همون که موهای ژولیده و بلندی داشت، که تازه متوجه شدم پنجه بوکس هم داره، رفت بالا که بیاد رو صورتم. در یک لحظه با پام زدم به اولی که آخ اش بلند شد . با یه چرخش جاخالی دادم. یه قدم بیشتر نرفتم که با دست دیگه اش پشت یقمو گرفت و طوری منو کشید عقب که از پشت نقش زمین شدم. صدای برخورد استخونم رو به آسفالت شنیدم. اما درد زیادی حس نمی کردم . هردو اومدن بالا سرم و شروع کردن لگد زدن. درهمین حال یکیشون می گفت:
    -مادرنزاییده کسی که.. جنس مارو ..به نام خودش بزنه .
    اون یکی گفت:
    -فک کردی چون بچه مایه داری ، میتونی..
    نمیدونستم چرا فکرکردن مایه دارم! بهرحال حرف بی اساسش با یه آخ بلندش نا تموم موند و یه ثانیه بعد صدای سیلی اومد. منکه به حالت جنینی درومده بودم آروم داشتم بلند میشدم. مشکلی نداشتم و خاک لباسم رو تکوندم و دیدم یه نفر جفتشون رو کشیده کنار. صداش میومد:
    -ابلهای مفت خور. نوچه ی اون مرتیکه رو گم کردین چسبیدین به این بدبخت؟ عقلتون نرسید اونکه از شماها قاپیده اینقدری حرفه ای هس که گمراهتون کنه؟
    دو تا دیگه هم زد پس کلشون و با چند تا فحش فرستادشون برن و خودش هم راه افتاد.

    درحین رفتن، یه لحظه نگاه به من انداخت که من در چه وضعی ام. دوباره سرشو کامل برگردوند سمتم؛ انگار که آشنا دیده. ازاین نوع نگاه ها هم زیاد دیده بودم. پس اهمیت ندادم. چشم چرخوندم و چون حس و حال یه دعوای دیگه وشکایت و گزارش و کاراضافی نداشتم، برگشتم که راهمو برم ولی یه لحظه بخاطر حسی که بهم دست داد پشیمون شدم. پشت سرمو نگاه کردم دیدم هنوزداره نگاهم میکنه. تقریبا همسن خودم بود. سرتاپا مشکی پوشیده بود. دستاش توی جیب های کت چرمی اسپورتش قرارداشتن. پوستش یکم برنزه بنظر میرسید. با اینکه موهای تیره کوتاهش روی پیشونیش هم افتاده بود اما برق عجیب نگاهش رو می دیدم. ازمعدود کسایی بود که نمی تونستم نگاهش رو بفهمم. همیشه زیاد تو نخ قیافه ملت می رفتم شایدهم واسه همین بهم میگفتن اونطوری نگاه نکن. فکرکنم چند ثانیه ای به هم خیره شده بودیم. شایدهم فقط یک لحظه بود که برای من طولانی گذشت. اون زودتر راهشو کج کرد و توی تاریکی خیابون محو شد.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    به سقف خیره بودم. هنوز خوابم نمیبرد. یه حسی نمیذاشت بخوابم. یه جایی شنیده بودم که وقتی یه چیزی رو حس می کنی بهش بی اهیمت نباش حتما دلیلی داره که حسش کردی. اما تجربه ام دقیقا خلافش رو ثابت کرده بود! اولین دعوایی که با پدرم داشتم بخاطر اهمیت دادن به این حس ها و دخالت های بیجام تو مسائل مختلف بود. سرمو تکون دادم تا فکر گذشته ها از سرم بیرون برن.

    حس می کردم باید دوباره برگردم اونجا، به خیابون دیشب. به کل درگیری های دیگه ام رو از یاد بـرده بودم؛ انگار الان تو دنیا هیچ مسئله دیگه ای اهیمت نداشت! غلتی توی رخت خوابم زدم و تا صبح انواع و اقسام احتمالات رو بررسی کردم و نزدیک طلوع خورشید خوابم برد.

    ساعت ده صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. خونه سرد بود و دمای بدنم پایین اومده بود ولی اذیتم نمی کرد. همینه که کلا با قوانین فیزیک حال نمی کنم. بنظرم کامل نیستن. بچگیام اتفاق های عجیب تری می افتاد که دیگه الان رخ نمیده. گاهی یه چیزایی خاصی رو آرزو میکردم و همونطور میشد! فکرمی کردم خدا خیلی دوستم داره! بعضی از رنگ هایی که من میدیدم با توصیفاتی که از بقیه می شنیدم فرق داشت. چندبار هم بخاطر همین قضیه منو بردن چشم پزشکی اما مشکلی نداشتم. ایناروکه به مادرم می گفتم، میذاشت رو حساب تخیلاتم. خواهر کوچکم شادی، از رو بچگیش باور میکرد. چقدر دلم براشون تنگ شده. بعد از دعوا با بابا که ازخونه رسما بیرونم کرد هیچ کدومشون رو ندیدم. بازم دم شادی گرم که گاهی زنگ میزنه. خواهر بزرگترم شیرین که برای عروسیش هم حتی دعوتم نکرد. بعد این همه سال هنوز منتظرم یه روز موقعیت جور بشه تا برم کرج دیدن مامان و شادی. هنوز جور نشده! نمیدونم چرا! هربار یک مشکلی پیش میاد.گاهی فکر می کنم کاش مثل قدیما هر چی می خواستم آرزو می کردم و میشد! با صدای اسمس گوشیم یادم اومد باید برم دانشگاه واسه پروژه. برخلاف میلم از رخت خواب گرم و نرم دل کندم .

    ***
    محمود

    صدای تق تق از پشت شیشه ماشین اومد.بازم افسر بیکار گیر داده بود.درحالی که پشتی صندلی رو صاف میکردم بزور چشمام رو باز کردم .درحالی که اخمام تو هم رفته بود به افسر اشاره کردم که بیدارم و الان حرکت میکنم.
    کمی دور تر ایستاد تاماشین رو روشن کنم. با اعصاب خوردی از گندکاری دیشب اون دو تا پخمه درست خوابم نمی برد. چون می دونستم امروز ظهر باید به فریاد بی انصاف جواب پس بدم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم. دیگه از خودم و این وضع حالم بهم می خورد. از فریاد بیشتر. سخت بود یه بچه هجده ساله بازخواستت کنه. صدای ویبره گوشیم فکرم رو به هم ریخت. حلال زاده زنگ زده بود. گرچه نمی دونم آدم حلال زاده هم مگه اینطوری ازآب درمیاد؟ این اعجوبه ی بی اعصابِ بدذاتِ نابغه ی اعصاب خورد کن، فقط یکی بود تو دنیا که بعید میدونم ننه باباش معلوم و درست حسابی بوده باشن!
    گوشی رو با دست راستم جواب دادم:
    - توراهم.
    فریاد: دیشب باید میومدی.
    -دو تا مشنگ سوتی دادن که...
    -شنیدم از بچه ها. و میدونم هم ک هنوز اون لعنتیو پیدا نکردی . دیگه نیا تاوقتی پیداش نکردی.
    شک داشتم بگم اما گفتم:
    - مسئول راست و ریس کردن گیج بازی اون پخمه ها من نیستم.
    فریاد یه لحظه مکث کرد و گفت:
    - مسئول نیستی اما باید پیداش کنی به ضرر خودته. پیدا نشه کارت پریده.
    نه که خیلی ازکارم راضی بودم!به جهنم. گفتم اوکی و قطع کردم. فرمونو با دست راست گرفتم. میدون رو دور زدم. از تنها کسی که دستور می گیرم همین فریاده و برادرش فرزاد که اصلا اونو نمی بینم . گویا درگیر کارهای برون مرزیشونه! این داخلی ها رو هم سپرده به برادر کوچکترش که کار دستش بیاد. گرچه فکر می کنم فریاد خیلی باهوشتر از فرزاده و درآینده بهتر از اون میشه. چون هرکاریو که از بچگی یاد بگیری توش بهتر میشی و یجورایی جزء وجودت میشه. حتی اگه اونکار عذاب دادن مردم باشه.

    انداختم تو اتوبان. آه کوتاهی کشیدم. نمیشد تمام عذابی که کشیدم رو تقصیر فریاد بندازم که توی کل عمرش اون فرزاد الگوش بوده. گاهی وقت ها ، به این فکرمیکنم که اگر واقعا قیامتی درکارباشه، من جزو طلبکارام یا بدهکارا؟ چهره تمام آدمایی که ازشون بدم میومد، یکی یکی از جلو چشم رد شدن. وقتی به اون هایی که من بهشون بد کردم فکر می کنم، یه جمعیت مبهم میاد تو ذهنم! که هرروز دارن زیادتر میشن. ولی فکرمیکنم همیشه آدم به خودش اول از همه بدهکاره. پل هایی که پشت سر خودم خراب کردم کم نیستن. حالا شاید چندتاشونم فریاد خراب کرده باشه.

    دسترسی محلی رو وارد شدم. نمیدونم خدا بالاخره کِی میخواد دستمو بگیره. اصلا احساس میکنم صدام رو نمیشنوه. ناخودآگاه خنده ام گرفت. چرا باید به من گوش کنه؟ این همه بنده مومن و درستکار داره که صبح تا شب دارن صداش میزنن.
    پشت چراغ قرمز ایستادم. یه لحظه چشمام رو بستم که تصویر اون پسره دیشب اومد جلو چشمم. چقدر آشنا بود! اما مطمئنم هیچوقت ندیدمش. احتمالا بقول مادرخدابیامرزم تو عالم ذَر دیده بودمش!

    ( عالم ذر: عالمی که قبل از ورود به دنیا همه انسان ها اونجا زندگیشونو یکبار میبینن و بعد پا به دنیا میذارن)
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    شادمهر

    اصلا نمی فهمیدم بچه ها چی میگن. پیمان تایپ میکرد و بهروز پیشنهاد میداد. جفتشون غوز کرده بودن و سرشون رو بـرده بودن تو لپتاپ! آخرش مهندس های کامپیوتر یه مشت پیرمردِ خمیده و کور وکچل میشن! من صندلیم رو عقب کشیده و دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم. از پنجره سایت، کوه های سفید خودشون رو نشون می دادن. ساعت از 4 بعدازظهر گذشته و هوا سردتر و تاریک تر شده بود. این پروژه رو هم که کاملا بچه ها انجام دادن؛ من درش هیچکاره بودم! خودشون هم فهمیده بودن که ذهنم اونجا نیست و بیخیال همکاری من بودن. وسایلم که شامل خودکارو کاغذ می شد، داخل کیفم انداختم و بلند شدم. اینقدر غرق کارشون بودن که نفهمیدن من کی رفتم.

    سوار ماشینم شدم و مستقیم حرکت کردم به اون محله ی دیشبی. کنار همون خیابون پارک کردم. همونطور از توی ماشین، یکم دور و برم رو دید زدم. محله خلوتی بود. به ندرت کسی توی خیابون دیده میشد. متوجه نگاه خیره مغازه دار شدم. پیاده شدم و رفتم سمتش. یکم جاخورد! ازش پرسیدم:
    -دیشب دیدین اینجا دعوا شده بود؟
    درحالی که با چشمش سرتاپام رو برانداز می کرد گفت:
    -کدومش رو میگی؟
    یه لحظه تعجب کردم:
    -مگه هرشب چندبار اینجا دعوا میشه؟
    شنیدم که یک نفر از داخل مغازه صداش زد. یه نگاه به اون انداخت و یه نگاه به من. بعد هم گفت:
    -اگه اهل این محل نیستی برو. کلاهتم اینجا افتاد برنگرد!
    و رفت داخل مغازه. شونه ای بالا انداختم و برگشتم داخل ماشین نشستم. گوشیم رو درآوردم و باهاش مشغول شدم. گاهی هم زیرچشمی اطراف رو نگاه می کردم. زمان زود می گذشت و غیر از رهگذر های عادی، خبری نبود. هوا کاملا تاریک شده بود. داشتم کم کم ناامید می شدم که از آینه بغـ*ـل، یه نفرو دیدم. حدس زدم که خودش باشه. عقب تر از ماشین پیچید توی کوچه.
    با سرعت پایین پریدم و ماشین رو قفل کردم دنبال رفتم توی همون کوچه. آره خودش بود! همون حس لعنتی می گفت برم دنبالش. کنار دیوار ایستادم و صبرکردم یه کم دور تر بشه. آروم راه افتادم دنبالش. یک دفعه ایستاد و پشت سرش رو نگاه کرد. چون کوچه خلوت بود، من رو دید. منم ایستادم. دید که ایستادم، دوباره راهشو ادامه داد. منم راه افتادم! کوچه خلوت بود و صدای قدم های خودمو روی برفی که تازه به نشستن کرده بود، می شنیدم. به راهش ادامه داد تا اینکه به کوچه باریکی رسید و داخلش رفت. یه کم داشتم نگران می شدم ولی اون حس نمیذاشت به چیز دیگه ای فکرکنم. گاهی فکر می کنم دیوونه ام! منم رفتم تو همون کوچه که ناغافل زیرپایی انداخت و با زانو افتادم زمین. اومد به سمتم حمله کنه که جاخالی دادم و دست خودش رو گرفتم و پیچوندم. ولی اون با دست دیگه اش گردنم رو گرفت فشار داد. همین باعث شد دستم یه لحظه شل بشه. بعد دودستی گردنمو گرفت. سعی کردم اونو ازخودم جدا کنم؛ دیدم بی فایده ست. زورش زیاد بود! با زانو زدم به شکمش که یه کم رفت عقب و تونستم خودم رو ازش جداکنم. به همین راحتی به نفس نفس زدن افتاده بودم! احتمالا هیجانی شده بودم. درحالی که گردنم رو می مالیدم گفتم:
    - چرا حمله می کنی؟
    اون که همچنان عصبانی بنظرمی رسید، گفت:
    - کی بهت اجازه داد باید راه بیفتی دنبالم؟
    و یه قدم اومد جلو. سرجام ایستادم و سعی کردم جَو رو آروم کنم. مستقیم به چشماش زل زدم و با خونسردی گفتم:
    -ببین، می دونم عجیبه ولی حس می کردم باید ببینمت.
    از حرف مسخره ام خندم گرفت ولی سعی کردم نخندم. چهره اش یکم متعجب شد ولی سریع به حالت اول برگشت. سکوت کرده بود. روی حسی که یکسری افکار رو وارد ذهنم کرده بود تمرکز کردم. تن صدامو آوردم پایین تر و شمرده و آروم گفتم:
    -مطمئن بودم یه چیزی می خواستی بهم بگی.
    یکم مکث کرد. تا خواست حرفی بزنه، صدای پسرونه ای از ته کوچه اومد:
    -محمود! بالاخره یافتیش یا نه؟ وقتت تمومه امشب.
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    هردو به سمت صدا چرخیدیم. یه پسر خیلی جوون حدود 18-17 ساله رو دیدم. با موهای لَ*خ*تِ روشن که زیاد بلند نبود ولی به سمت عقب شونه شده بود تا روی صورتش نیفته. قد وقواره ای نداشت اما مشخص بود ورزشکاره. ابرو های نازک و بلندش، شیطنتی رو به چهره اش اضافه کرده بود. چشماش به نظر عسلی می اومد و درکل صورت بی نقصی داشت. با سه نفر که بارونی های بلندی پوشیده بودن، پشت سرش، به سمت ما می اومدن.
    برگشتم سمت اون که حالا فهمیدم اسمش محمود بود. هنوز با عصبانیت به من نگاه می کرد. همونجوری که به من خیره شده بود، جواب پسر رو داد:
    -آره همینه که می بینیش.
    من هنگ کرده بودم چی داره میگه! کم کم دوزاریم افتاد. جلوم رو محمود گرفته بود و پشت سرم اون چند نفر. خودم رو توی بد دردسری انداخته بودم. هرچی بود میدونستم که این ها ساقی و قاچاقچی مواد بودن. چند تا فحش آبدار تو ذهنم به خودم و البته به اون حس مزخرفم دادم. تو یه حرکت سریع، به سمت راستم رفتم که بنظر حیاط خونه ای با دیوار آجری و کوتاه تر بود. بخاطر قدِ بلندم راحت رفتم بالا و از طرف دیگه پریدم پایین. پام یه کم درد گرفت. ولی هنوز می تونستم بدوئم. به سمت حیاط پشتیِ اون خونه رفتم. دیدم محمود پشت سرم از دیوار پرید پایین و یه ملق زد تا شدت ضربه رو بگیره. وارد حیاط پشتی شدم و دور و برمو سریع نگاه کردم؛ چشمم به یه نردبوم چوبی افتاد. ازش بالا رفتم روی پشت بوم. از روی پشت بوم ها سعی کردم فرار کنم. هرجا می رفتم، اون هم دنبالم بود. درحالی که می دویدم داد زدم:
    - بیخیال من شو اخه اون چی بود انداختی گردن من.
    و از روی لبه پشت بوم بعدی هم رد شدم . صداشو شنیدم:
    -می خواستی خریت نکنی برگردی اینجا.
    از روی یک کولر پریدم و رفتم روی پشت بوم پایین تر. گفتم:
    - خواستم بهت کمک کنم اینه جوابش؟
    به خودم لعنت فرستادم. به پشت بومی رسیدم که یه طبقه بود اما راهی به جای دیگه نداشت. باید می پریدم توی کوچه. ارتفاع یه طبقه بود اما ممکن بود جاییم بشکنه. کلا زیاد درد حس نمی کردم، چون یه ویژگی ژنتیکی هست که اعصاب درد تقریبا غیر فعالن. نمی دونم شاید اونطوری بودم ولی یه مقدار درد رو بالاخره حس می کردم. درضمن آسیب هم می دیدم! همونجا توقف کردم تا شاید با حرف، محمود رو منصرفش کنم. انگشت اشاره اش رو تو هوا تکون داد وگفت:
    -مثل بچه آدم باهام بیا وگرنه بایست دیگه از من بترسی نه از آدمای فریاد.
    فهمیدم اون پسره اسمش فریاده. همون لحظه از نگاهش چیز های دیگه ای رو هم خوندم! هر چیزی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم:
    -می دونم که از کارت راضی نیستی. می تونم کمکت کنم. اگه خودت بخوای. زندگی تو نباید اینطوری باشه که ساختیش. من می دونم مشکلت چیه راه حلش هم می دونم!
    جمله ام که تموم شد، برای بار چندم به خودم لعنت فرستادم! نمی دونم چرا این حرف رو زدم اصلا انگار دست خودم نبود. ازاین "دست خودم نبود"-های زندگیم خسته شده بودم. مثل قضیه سارا... فکرم رو با صداش به هم زد:
    -چی فکرکردی باخودت؟
    و جلوتر اومد. سریع حرفم رو عوض کردم:
    -هیچی فراموشش کن.
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    جلو تر اومد و با خشم نگاهم کرد. تازه چهره اش رو از نزدیک دیدم. یه کم سنش از من بیشتر بود؛ نزدیک 25 یا 26. مژه های متوسط اما پُرش، باعث شده بود خطی مشکی دور چشمش دیده بشه و این، تضادِ سفیدی و رنگ قهوه ای چشمش رو بیشتر نشون می داد. همون چیزی بود که باعث می شد نگاهش یک جور برقی داشته باشه. درحالی که هنوز در حال تجزیه و تحلیلش بودم، زل زد بهم و گفت :
    -یه چیزی از اولش هم درمورد تو درست نبود. انگار قبلا دیدمت. اسمت چیه؟ چی ازمن میدونی؟
    یه کم فاصله گرفتم؛ چون عصبانی بنظر می رسید. یا شاید کلا قیافه اش اینطوری بود. انگار همیشه عصبانی بود! سعی کردم آروم باشم. گفتم:
    -چیزی نمی دونم اما اگه خودت تعریف کنی می تونم برای مشکلت کمکت کنم.
    یه دفعه یه جرقه ای تو ذهنم زد. سریع ادامه دادم:
    -باید از یه جایی شروع کنی!
    فهمیدم رفتم تو فازی که دوستام می گفتن عجیبم کرده! چیزهایی رو می گفتم که در ذهن شخص مقابلم داشت می گذشت. پشیمون شدم از حرفی که زدم. ولی دیگه دیر شده بود. محمود تو فکررفته بود. رفتار اون هم برام عجیب بود. چون از من تعجب نمی کرد! بعد از چندثانیه گفت:
    -برو تا نیومدن.
    و بدون اینکه نگاه کنه یا چیز دیگه ای بگه برگشت و راهی که اومده بودیم رو از سر گرفت. اما من هنوز سر جام ایستاده بودم. سرم داشت منفجر میشد. کلی فکر به سرم هجوم آورده بود. محمود سرش رو انداخته بود پایین و دست به جیب داشت از روی همون پشت بوم ها مسیر اومده رو برمی گشت. مثل قدیم ها که تو خونه پدری ام بودم، حس کنجکاوی زاید الوصفی وجودم رو پر کرد که باعث شد با فاصله دنبالش راه بیفتم. یک چیزی توی این آدم هنوز برام مشخص نبود. دیگه واقعا مطمئن شدم بیمارم! انگار که با خودم شرط بسته بودم که سر از کارش در بیارم! محمود از همون نردبوم پایین رفت. صبر کردم تا دور تر بشه. می دونستم که اگه دوباره برم ازش سوال کنم یا حرف غیرمتعارفی بزنم، کارم به بیمارستان می کشه. یا شایدم تیمارستان! از نردبوم پایین رفتم. توی ذهنم مدام تکرار می کردم: " ولش کن به تو چه مربوطه آخه" خودمو با هر ضرب و زوری بود قانع کردم که بیخیالش بشم. راهمو از کوچه بعدی کج کردم و برگشتم سمت ماشینم.

    برف ریزی شروع به باریدن کرده بود. یاد قدیم افتاده بودم موقعی که هنوز همه توی خونه دور هم جمع بودیم و وانمود می کردیم که هیچ مشکلی نداشتیم. توی فکرم خاطرات قدیمی رو بیل می زدم که شاید از شر اون حس کنجکاوی خلاص بشم و حواس خودم رو پرت کنم! ناخودآگاه صحنه های نه چندان خوش قدیم رو مرور می کردم، انگار فقط همین خاطره ها یادم مونده بود! خواهربزرگترم شیرین، توی حیاط با پدرم بحث می کرد و موضوع بحث من بودم و مشکلاتی که برای خواستگار هاش ایجاد کرده بودم. بخاطر همین حس لعنتی! نمی فهمید وقتی می گفتم که اون ها بدردش نمی خوردن. حتی پدر و مادرم هم به خودم اعتماد نداشتن چه برسه به حسم! چیزی که هنوز خودمم ازش سر در نیاوردم. آخرین خواستگارش تنهایی اومده بود و دقیقا یادمه دسته گلش اونقدر بزرگ بود که چهره اش رو نمی دیدم! و هیچوقت دیگه هم ندیدم. چون همون روز ها بود که با دعوا و جنجالی که راه انداخته بودم، پدرم رسما از خونه بیرونم کرد. البته خودم هم فهمیده بودم که دیگه جای من توی اون خونه نبود. شیرین که رفتارش باهام از بی محلی هم گذشته بود و فقط توهین وتحقیر ازش می دیدم. پدرم فقط سرکوفت می زد و مادرم مجبور بود سکوت کنه. چقدر دلم براش تنگ شده بود. نفسمو بیرون فرستادم و سعی کردم صحنه های دعوا های بعدی رو به یاد نیارم.
    با این همه فکر، هنوز احساس مزخرفم دست از سرم بر نداشته بود! با خودم بلند بلند حرف زدم. متوجه نگاه خیره ی مردم تو پیاده رو شدم. اهمیت ندادم. لازم بود به خودم مدام یادآوری کنم وگرنه ممکن بود دوباره برگردم به همون کوچه! رسیدم به همون مغازه ای که دقیقا جلوش ماشینم رو پارک کرده بودم. یه لحظه قلبم ایستاد! ماشینم نبود! ناخود آگاه دور و برو نگاه کردم..آخه پا نداشت که بره! از همون صاحب مغازه سوال کردم:
    -ندیدی ماشین منو کی برد؟ جرثقیل میاد اینجا معمولا؟
    دستی به ریشش کشید :
    -من که ندیدم تاحالا پلیس اینجا ماشین کسی رو ببره.
    -پس ماشین من کجاست؟
    -توی جیب من.
    اعصابم خورد شد. روی زمین اثری از شیشه خورده هم نبود. روز به روز دزدها آپدیت تر میشن! گوشیمو در آوردم زنگ بزنم به صد و ده که یکی زد رو شونم. با عصبانیت برگشتم سمتش؛ از دیدنش تعجب کردم. یکی از همون آدمای دیشبی بود که باهام درگیر شده بود! تا اومدم دو دوتا چهار تا کنم، یه نفر دیگه هم اضافه شد و به زور هلم دادن توی یک ماشین. یکی سمت چپم نشسته بود و هردو دستمو سفت گرفته بود. یکی هم سمت راستم سوار شد و محکم نگهم داشته بود که تکون نخورم. داد و بیداد کردم اما کلا اهمیت نمی دادن. فضای ماشین برخلاف بیرون گرم بود اما انگار اکسیژن کم بود. انواع بو ها هم حس میشد. بعد از چند لحظه راننده درحالی که با موبایل صحبت می کرد سوار شد و راه افتاد دنبال یه پژو یشمی رنگ.
    از چندتا چهارراه رد شدیم. دیگه از تقلا کردن خسته شده بودم. نمی دونستم دقیقا چرا منو گرفتن. اگه پول می خواستن که نداشتم. مواد می خواستن که نداشتم. خودشون هم فهمیده بودن همون روز. فازشون چی بود پس! توی ترافیک کنار همون پژو یشمی قرار گرفتیم. با دقت به راننده پژو نگاه کردم. رو فرمون با دستش ضرب گرفته بود و مدام دست توی موهاش میکشید. اشنا بنظر میرسید. لحظه ای به طرفم برگشت که با کمال تعجب متوجه شدم محموده! تعجبم جای خودش رو به عصبانیت داد. دیگه دلم می خواست جفت پا بزنم به نفر سمت راستیم و برم بیرون فقط یه فصل اون محمود رو بزنم. اما متاسفانه ممکن نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    اگه دوست داشتین می تونین از بالای صفحه، دکمه "پیگیری موضوع" رو بزنید که وقتی پست جدید گذاشتم بهتون اطلاع رسانی بشه.




    دوسال بعد

    ناشناس

    صدای حرف می اومد. چشمام رو آروم باز کردم. نور اذیتم کرد؛ دوباره بستمشون. صداها قطع شد. دوباره سعی کردم چشمامو بازکنم. این بار موفق تر بودم. دور وبرم رو نگاه کردم. زیاد عجیب نبود، تو همون اتاق بودم. خداروشکر پرده پنجره کشیده شده بود و برفو نمی دیدم. از کشور فرانسه متنفر بودم با این هواش. ایرج نشست کنارم. یه بشقاب دستش بود. با دلسوزی نگاهم کرد ولی از نگاهش و خودش متنفر بودم. بخصوص اینکه نذاشته بود این عذاب لعنتی تموم بشه و بمیرم. صداش گرفته بود؛ معلوم بود زیاد داد زده. رو به من گفت:
    -جاییت درد نمی کنه؟
    فکرکنم پوزخندمو تو صورتم دید. چون منتظر جواب نموند. مسخره تر از این سوال وجود نداشت. باید میگفت کجات درد نمی کنه. بشقابو گذاشت روی میز و رفت یه سرنگ برداشت. پرش کرد و فرو کرد توی سِرُم. چشمام رو بستم. گفت:
    - دوباره نخواب پسر یه هفته ست خوابیدی.
    ازتعجب چشام باز شد. به سختی پرسیدم:
    -کاوه هنوز اینجاست؟
    درحالی که بشقاب سوپ رو برمی داشت و به هم میزد تا سرد بشه، جواب داد:
    - نه. وقتی فهمید من ازونجا آوردمت قاطی کرد رفت. اما پیغاماش میرسه. تو هم این بازیتو بذار کنار. چیزی که میخوادو بهش بگو. مگه اون چیز، چه ارزشی بیشتر از جونت داره؟
    رومو برگردوندم سمت پنجره ای که پرده اش بسته بود. توی ذهنم جواب دادم "جون برادرم رو گرفت حالا اگه من بگم، اون بیخودی مرده. " دوباره با فکرش اعصابم خورد شد. انگار ایرج هم از حالتم فهمید. سوپ رو گذاشت کنارم و رفت بیرون. قبل اینکه در رو ببنده گفت:
    - من دیگه نمیتونم کاری برات بکنم. وقتی براش ارزشی نداشته باشی مطمئن باش زندت نمیذاره. و در رو بست.

    باید شادمهر رو می دیدم. ازوقتی با اون عجوزه، الیزابت، می پره کسی نمی بینتش. بدبختی اینه که نه مسئولیتش با هاراس بود نه با ایرج. باید خودم دست به کار می شدم اما دیگه توانش رو نداشتم. خیلی لاغر شده بودم و ضعیف. تقریبا یه جای سالم هم تو بدنم نمونده بود. یه موقعی کسی نبود که حریفم بشه. هیکل گنده و زور وبازوی خاصی نداشتم اما سرعت عمل و غیرقابل پیش بینی بودنم باعث میشد بدون آسیب، توی درگیری ها کارم رو راه بندازم. که این خصلت هم با این وضع جسمی و روحیم چیزی ازش نمونده بود. خیلی وقت بود خود واقعیمو از دست داده بودم. از فرار کردن هم نا امید بودم اما این بار شانس آخرم بود. نگاهی به دورتادور اتاق انداختم. اتاقو دیگه حفظ بودم! تابلو ترین راه فرار پنجره بود که بیخیالش شدم. اتاق ایرج راه در رو آسونی نداشت؛ میدونستم. اما امکان نداشت که همون یه دونه در رو داشته باشه! پیدا کردن راه خروجیِ مخفی که مطمئن بودم وجودداشت، نیازمند گشت زدن توی اتاق و غیرفعال کردن دوربین مداربسته بود که فعلا از پس هیچکدومشون برنمیومدم. فقط امیدوار بودم یا بمیرم، یا معجزه بشه کاوه و الیزابت و ایرج و هاراس و بقیشون همه باهم بمیرن. که خب یه کم بعید بود!

    همین طور که فکر های بیهوده میکردم، چشمم به پنکه سقفی افتاد. قبلا اینجا نبود! با این سیستم گرمایشی و سرمایشی، پنکه سقفی چی میگفت اینجا! اونم وسط زمستون. یه لحظه امیدوارم شدم که شاید اگه از جا درش بیارم، بالای سقف کاذب راهی پیدا کنم به کانال های تهویه. اما درجا امیدم به فنا رفت. با این وضع چجوری خودم رو برسونم اون بالا!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    دوسال قبل

    محمود
    توی راهروی بلند و مجلل شرکت قدم می زدم. این شرکت در عین بیزنسی که مربوط به صادرات دارو بود،قاچاق مواد مخـ ـدر رو هم بعنوان هدف دومش انجام می داد. محیطش ساکت بود و همه کسانی که اینجا مشغول بودند به نوعی قاچاقچی به حساب می اومدن که حالم از همشون به هم می خورد. حتی از خودم! بخاطر اتفاق اخیر هم تمام وجودم در غلیان بود و مدام زیرلب به مخاطب های نامعلومی فحش می دادم. اعصابم آروم نمی شد. دلم می خواست اون مجسمه ی مزخرف کنار پنجره رو خرد و خاکشیر کنم. حیف که اینجا شرکت فریاد بود و نمی شد. باید همون شب به اون پسره می گفتم چندروزی بره خودش رو گم و گور کنه. به نقطه نامعلومی خیره شده بودم. دستی به ته ریشم کشیدم. صدای در باعث شد که سرمو بیارم بالا. تند تند به سمت انتهای راهرو راه می رفت. باهاش هم قدم شدم:
    -این کسی نیست که دنبالشیم.
    فریاد: اول تکلیفتو با خودت روشن کن.
    -خواستم پسره رو یذره بترسونم داشت تو کارم فضولی می کرد.
    - خب خوبه پس داری به هدفت می رسی.
    -همونقدر براش کافی بود. اصلا تو این کارا نیست.
    - ازکجا مطمئنی؟مگه می شناسیش؟ ازکجا معلوم که دقیقا همونی نباشه که دنبالشیم؟ خوبه خودت اون شب اونجا بودی و دیدی از جیبش چی پیدا کردن.
    -اتفاقا چون اونجا بودم می گم که کار اون نبوده. تو می خوای یه آدم بی گـ ـناه رو مجازات کنی و اونی که دنبالشیم راست راست بگرده و به خراب کاریاش ادامه بده؟
    - می خوام مطمئن شم این، اون نیست.
    کلافه شدم. این چرا لج کرده بود؟ صدام رفت بالا:
    - ای بابا خب من دارم بهت می گم. این، اون نیست!
    فریاد ایستاد. منم ایستادم. دستی تو موهام کشیدم. می دونستم اگه نتونم منصرفش کنم، بلایی وحشتناکی به سر اون پسره میارن. باصدای آروم تری گفتم:
    - ببین فریاد، مثل آدم منطقی دارم باهات حرف می زنم. انتظار جواب منطقی هم دارم.
    با خودخواهی گفت:
    - مسئله اینه که اصلا نباید انتظار چیزی رو داشته باشی!
    -مگه تو منو مسئول نکردی پیدا کنم اون نفرو؟
    -نه. خودت گفتی مسئول این کارا نیستی!
    -مسئول نیستم ولی بیشعور هم نیستم که اجازه بدم یه نفر جور کاری که نکرده رو بکشه.
    فریاد یه لبخند اعصاب خورد کن زد . چشماشو تنگ کرد:
    -اجازه بدی؟
    می دونستم اگه با همین فرمون ادامه بدم خودمم می برن کنار همون پسره! به ناچار سکوت کردم. فریاد راهشو ادامه داد و وارد اتاق جلسه شد. احتمالا فرزاد برگشته بود ایران. باوجود فرزاد که دیگه اصلا نمی تونستم کاری رو پیش ببرم. دنبالش نرفتم. باید یطور دیگه دست به کار می شدم. برگشتم و با سرعت از پله ها چندین طبقه رو پایین رفتم. بعد از وارد شدن به زیرزمین که پارکینگ هم به حساب می اومد، جلوی اتاقکِ کوچکِ شیشه ای نگهبان ایستادم. با میـ*ـل درحال گاز زدن ساندویچش بود. با انگشترم زدم به شیشه. برگشت سمتم؛ با دهن پر گفت:
    - چی شده؟
    -بازکن.
    نگهبان درو باز کرد. داشتم می رفتم داخل پارکینگ که دوباره برگشتم سوال کردم ازش:
    - امروز دیدی کسیو بیارن اینجا؟
    - خیلی ها اومدن و رفتن. کیو میگی؟
    -دست بسته آوردنش.
    -آها ، همون چشم روشنه؟
    یه کم فکرکردم. چشمش روشن بود؟ آره گمونم.گفتم:
    - آره همون. کجاست؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا