رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
نگهبان ساندویچ رو کنار گذاشت و یه دسته کلید برداشت. با کلی سر وصدا ، یکی از اون کلیدها رو انتخاب کرد و باهاش کشویی که پشت میزش بود رو باز کرد. از داخل اون کارتی بیرون آورد و بهم داد. باصدای آروم گفت:
- اون ون سفیده رو می بینی؟ پشتش یه در فلزی هست. اونه. محمود جون، دردسر نشه برام ها!
-قول نمیدم!
صدای اعتراضش در اومد. دستی تکون دادم براش که صداشو ببره. سریعتر رفتم به سمت اون در. صدای کفش هام تو فضای بزرگ پارکینگ اکو میشد. این صدا برام یادآور روز های سختی بود. می دونستم اگه الان نیارمش بیرون، این هم به جمع طلبکارایی که توی ذهنم مجسم می شدن اضافه میشه! به در که رسیدم، دیدم اصلا جایی برای کارت کشیدن نداره! باخودم فکرکردم: " نکنه این پیرمند خرفت منو سرکار گذاشته؟ " داشتم می رفتم که حالش رو جا بیارم، که چشمم به یه نور باریک سفید، کنار لولای در افتاد. دستی به لولای در کشیدم. راحت با دستم یه طرف لولاش دراومد. یه قطعه ای بود که فقط شبیه لولای در بود. زیر اون قسمتی که بین در و دیوار بود، یه شکاف باریک وجود داشت. کارتو کشیدم اونجا. صدای کوتاهی داد و در، بصورت کشویی باز شد!
سریع رفتم داخل. صحنه های خونین از جلوی چشمم رد می شدن. شکنجه هایی که فریاد دستورشو داده بود. همین راهرو های سفید با نور زیاد که چشم آدمو می زد. خیلی برام تکراری بود. خاطره های تلخ قدیم. دستمو روی چشمام قراردادم؛ از بین انگشتام به سختی دور وبرمو دیدم. نور خیلی زیاد بود. از عصبانیت و فشار استرسی که با ورود به این محیط بهم وارد شده بود حالت تهوع گرفته بودم. به سختی چشم چرخوندم، اطرافم چندتا در وجود داشت، دستگیره هارو می کشیدم اما باز نمی شدن. به یه درب بزرگ رسیدم که با کارت باز شد. داخلش دیگه خبری از اون نور زیاد نبود. عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو با پشت دستم پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم رو کنترل کنم. با یادآوری اون صحنه ها حالم بد شده بود. رفتم جلو؛ یکی دو نفرو دیدم که بیحال گوشه ای ولو شده بودن! با چشم دنبال اون پسره گشتم. از یکیشون سوال کردم. جواب داد:
- آره دیدم؛ بردنش توی اون راهروی پشتی.
به سمت همون راهرو پامو تند کردم.اینجا رو می شناختم. لعنتی.. چرا اینجا! دیگه داشتم شک می کردم که لج بازی فریاد بخاطر این بوده که کارشو تموم کرده. با این فکر دندونام رو محکم روی هم ساییدم. دوباره داغ شدم. خیرسرم از دیشب تصمیم گرفته بودم که شخص دیگه ای به اون جمعیت توی ذهنم اضافه نشه! بخصوص همین پسر که با همون حرف ساده اش، شوکی بهم وارد کرده بود؛ اینکه باید از یک جایی شروع کنم. شروع کنم به کنار گذاشتن این کار توی این باند. رسیدم به وسط راهرو و از نگهبان قد بلندی که منو نشناخته بود و مشکوک نگاهم می کرد، سوال کردم. جوابش فقط اشاره به سمت اتاق بقلیش بود. در اتاقو باز کردم. سرجام خشکم زد. انتظارشو داشتم با هر صحنه ای مواجه بشم بجز این. اتاق خالی بود! دور تا دور اتاق رو نگاه کردم. دیوارهای سیمانی داشت. بدون پنجره. از اون نگهبان دوباره پرسیدم:
- کدوم اتاقه؟ اینجا که خالیه.
نگهبان که تا اون لحظه بی حوصله و زیرچشمی نگاهم می کرد، یک دفعه چشماش گرد شد:
- چی می گی تو؟
و اومد منو کنار زد . خودش به اتاق خالی نگاه کرد وبا ناباوری گفت:
- نیست!


***
ساعتی قبل
شادمهر

توی اتاقی که شبیه سلول زندان بود با استرس قدم و با خودم حرف می زدم . "اینا چه دیوونه هایی هستن دیگه. با من چیکار دارین اخه. اصلا اینجا چجور جاییه." منکه چیزی نداشتم بهشون بدم. هنوزم دلیل اینجا موندنم رو نمی دونستم. رو به درب فلزی رفتم و بلند گفتم :
-چی میخواید از جون من!! حداقل بهم بگین! آهای.
و مشتی به در زدم که صداش توی فضا پیچید. اما جوابی از کسی نشنیدم. دوباره شروع کردم به راه رفتن..در همون حال حرف می زدم:
-من کلی پروژه دارم باید انجام بدم. بابا حداقل لپتاپمو می آوردین از ماشینم! بخدا تا صبح هم اینجا ساکت می نشستم.. بابا من کار و زندگی دارم مثل شما بیکار نیستم که. کلی پروژه دارم باید هفته دیگه تحویل بدم.
به سمت در رفتم و کمی نگاهش کردم:
-این در باید باز بشه.
یادم نمی اومد که نگهبان بعد ازبیرون رفتنش اینجا رو قفل کرده باشه. اه چقدر خنگ بودم! دستمو رو دستگیره گذاشتم و باز شد! تمام فحش های جهان رو به خودم دادم و آروم از اونجا بیرون اومدم.
نگهبان رو دیدم که با لبخند ابلهانه ای به گوشیس خیره بود و هراز گاهی هم چیزی لب میزد. اصلا هم نمیشد حدس زد که چی داشت نگاه می کرد! از بی حواسیش استفاده کردم. اونقدر گیج بود که متوجه بیرون رفتن من نشد!
به فضایی رسیدم که چند نفر انگار تو عالم دیگه ای بودن(!) روی زمین و صندلی ها ولو بودن و با تعجب نگاهم می کردن. از غیرهشیار بودنشون استفاده و یقه پیرهنم رو صاف کردم و جدی و با اعتماد به نفس ، باگام های محکم از بینشون عبور کردم.
داخل پارکنیگ با احتیاط قدم بر می داشتم. پشت اتاقک نگهبانی به دیوار تکیه دادم و به ماشین ها نگاهی انداختم. همشون خارجی و مدل بالا بودن. جیب هامو گشتم، تازه یادم اومد که نامردا خالیش کرده بودن. کف دستمو به پیشونی ام کوبیدم! یادم اومد که فلش مموریم هم توی جیبم بود. پروژه هام به فنا رفت! امیدم به لپتاپم بود که اونم تو ماشین بود و ماشین هم که خدا می دونست دست کدوم از خدا بی خبریه!

روی زمین رو نگاه کردم و بلاخره قوطی نوشابه ی له شده ای رو پیدا کردم و با یه هدفگیری دقیق، به یکی از ماشین ها پرتابش کردم. دزدگیر ماشین صداش در نیومد اما صدای برخورد قوطی با بدنه اش داخل فضای پارکیگ اکو شد. پیرمند نگهبان با تعجب به سمت اون ماشین رفت. نفسم رو بیرون فرستادم. خنده ای روی لبم جا خوش کرد. چقدر همشون احمق بودن!
با خیال راحت و خندان، از جلوی اتاقکش رد شدم و از پارکینگ بیرون زدم.
همه چیز خیلی راحت انجام شده بود! نباید همه چیز اینقدر ساده و همونطور که می خواستم پیش می رفت! در حدی که مشکوک شده بودم! برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. ساختمون بزرگی مقابلم قرارداشت که هیچ کس داخل یا خارج نمی شد و سکوت مطلق حکم فرما بود. اخم هام تو هم رفت. سردر نمی آوردم دقیقا کجا بودم. چرخی دور خودم زدم. همونطور که موقع آوردنم به اینجا هم حدس زده بودم، خارج از شهر بودم. روبروم جاده ای طولانی قرار داشت که پرنده هم داخلش پر نمی زد! دستی به گردنم کشیدم و نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم. اینطور که به نظر می رسید باید کل راهو پیاده بر میگشتم!

***
محمود
هم خوشحال بودم هم نگران. این احساسات متضاد اخیرا دیگه داشت مغزم رو منفجر می کرد. بلاخره فریاد بیرون اومد و بهم اشاره کرد که وارد بشم. روبروی مانیتور نشستم.
باید فیلم دوربین های مداربسته رو می دیدم. فریاد گفت:
-ببین، اینجا. درو باز کرد و بیرون اومد.
نگاهم به فیلم دوربین های مختلف بود که شادمهر سرخوش و با خیال راحت مسیرش رو ادامه می داد و فرار می کرد! صدای فریاد بالا رفت:
-مگه اون در بی صاحاب قفل نداره.
برگشتم سمتش:
-من چمیدونم. از آدمای گیج خودت بپرس.
-دقیقا دارم همینکارو میکنم!
با این حرف فریاد ، داغ کردم و بلند شدم:
-گیج اون عمته. اینا به من هیچ دخلی نداره. برو یقه کیوانو بگیر با این آدم جمع کردناش.
فریاد هم عصبی شده بود:
-عه جدا؟ پس اینو چی میگی.
دستشو جلو برد و فیلم دیگه ای رو پلی کرد. نگاه کردم ببینم چی می خواست نشون بده مثلا. هنوز تو ذهنم داشتم غر می زدم که با دیدن فیلم ، دهنم باز موند. خوب به ساعت و تاریخش نگاه کردم. درست بود. فیلم دقیقا صحنه ای رو نشون می داد که نگهبان شادمهر رو داخل فرستاد و بعد در رو کاملا قفل کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    نظرات شما باعث میشه بهتر بنویسم. ممنون میشم به پروفایلم سربزنید و نظرتون رو درمورد رمانم بفرمایین.
    یه نکته ای رو هم فکرکنم اگه بگم بد نباشه؛ این که رمان احتمالا دو جلدی میشه. و برای اتفاقاتی که داره رخ میده، لازمه که روی شخصیت ها و افکارشون و احساساتشون خوب کار بشه. پیچیدگی هایی که کم کم در داستان شکل میگیره، مقتضی شناخت خوب کاراکتر هاست.


    [HIDE-THANKS]
    صدای طلبکارانه فریاد بلند شد:
    - حالا بازم میگی به تو ربطی نداره؟ اون عمه گیج من با این پسره هماهنگ شده و شاه کلیدشو بهش داده؟
    دیگه چشمام از گرد شدن داشت از حدقه بیرون می زد! گفتم:
    -د آخه چرا حرف مفت می زنی. من شاه کلیدو به بابام هم اگه زنده بود نمی دادم. خودمم هر جایی ازش استفاده نمی کنم. این پسره آخه سگ کی باشه که همچین ریسکی بخاطرش بکنم.
    -عه؟ پس می فرمایی این پسره گفته "سِسِمی باز شو" و در باز شده ها؟ برو بیرون.. محمود فقط گورتو از اینجا گم کن تا خودم بلایی سرت نیاوردم،
    و داد زد:
    -حالم از خیانتکار بهم می خوره.
    با دست هولش دادم و گفتم:
    - بابت امروز یه موقعی به پام میفتی. اونوقت من تف هم جلوت نمی ندازم.
    کنارش زدم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم.

    ***
    شادمهر
    هفته ای از اون اتفاق گذشته بود و امروز بار دوم بود که من می اومدم تو همون محله و کنار دیوار پیاده رو می ایستادم و مردم رو نگاه می کردم. یاد دوران نوجوونیم افتادم که با بچه ها همین کارو می کردیم! تفریحمون علافی کنار خیابون بود. البته قصد اونا دید زدن و مسخره کردن مردم بود ولی من با نگاه کردن مردم حسی که اون لحظه داشتن رو دریافت می کردم؛ خانومی با بچه به بغـ*ـل خسته قدم برمی داشت و به فکر قرض و قوله های شوهرش بود ؛ یا بچه هایی که دسته جمعی از مدرسه شون برمی گشتن و درمورد اتفاقاتی که اقتاده بود حرف می زدن. مردی که از دست کار های برادرش عاصی شده بود و نمی دونست چیکار کنه. با همین نگاه کردن ها خیلی از اهالی محل رو شناخته بودم و ازتمام جزئیات زندگی و مشکلاتشون خبر داشتم! که البته آخر این کار هام، به دخالت بیجام تو زندگیشون و به دردسر انداختنشون و درنهایت کتک خوردن از پدرم ختم می شد. با دیدن محمود که با همون لباس های مشکی و البته غرق در فکر، از دور به همین سمت قدم برمی داشت از فکر هام بیرون اومدم. نگاهش کردم. به محض اینکه منو دید، ایستاد. چشمی چرخوند و اطرافش رو نگاهی کرد و با اخم به سمتم اومد. لبخند یه وری ای روی لبم جا خوش کرد. محمود بهم رسید:
    -کار وزندگی نداری نه؟ بازم اومدی اینجا؟ از جونت سیر شدی؟
    ابروهام بالا رفت:
    - کنار خیابون ایستادن جرمه و مجازاتش مرگ؟! اونوقت ببخشید این حکمو کی اجرا می کنه؟ نکنه تو؟! یا نه، اون رفیقای دیوونه ات!

    چشماشو بخاطر نور آفتاب تنگ کرد و به نقطه نامعلومی در طرف دیگه خیابون خیره شد و گفت:
    -رفیقام نیستن. محض اطلاعت هم بگم بخاطر شیرین کاری توی کله شق، الان بعید نیست که اگه منو ببینن با تیر بزننم.
    خندم گرفت:
    - ببین توروخدا یه چیزم طلبکار شدیم! من الان می تونم برم ازتون به جرم آدم ربایی شکایت کنم!
    بهم خیره شد و پوزخند زد:
    -برو! موفق باشی! سلام منو به بر و بچه ها خدوم نیرو انتظامی برسون. اصلا بگو ببینم، چجوری اون در رو باز کردی؟
    سرمو با کلافگی تکون دادم:
    -ای بابا.. هردفعه اینو میگم بازم میپرسی. در خودش باز بود. به والله باز بود!
    لبشو کج کرد:
    -آره ارواح عمه ات. من این چرت و پرت ها تو کتم نمی ره. دیگه دارم مطمئن میشم که دستت با بدخواه های ما تو یه کاسه ست.
    -ما؟ تو که الان گفتی اونا رفیقات نیستن!
    با سوئیچ ماشین تو دستش ور میرفت:
    - اصلا به توچه؟ فوضولی که توی کار ملت دخالت می کنی؟
    خنده ام گرفت:
    -آره هستم! اتفاقا پیش پای جناب عالی داشتم به همین فکر می کردم!
    دستشو تهدید وار تکون داد:
    -ببین پسرجون، پاشو برو به درس مقشت برس. اینجا جای تو نیست.
    خنده ام رو جمع کردم :
    -من باید سر از کار شماها در بیارم. یه حسی بهم میگه ! و در جواب سوال احتمالی بعدی ات هم بگم که نخیر، نمی تونم بیخیال حسم بشم! اگه می تونستم الان تنها زندگی نمی کردم.
    کمی مکث کرد. متوجه شدم رنگ نگاهش عوض شد. اما هنوز نمی فهمیدمش. گفت:
    -یادت باشه، فریاد درموردت همینطوری فکر می کنه که من فکر می کنم.
    با گیجی گفتم:
    -ها؟ ینی چجوری؟
    - ینی همین که می خوای موش بدوونی تو کاراش. یه روز سراغت میاد.
    کمی نگران شدم:
    -یعنی چه! ینی بازم میان منو بدزدن؟ مگه شهر هرته!
    -فعلا که شبیه شهر هرته!
    -خب چیکار کنم که نیان؟
    شونه بالا انداخت:
    -من چمیدونم. به خودت دزدگیر ببند.
    اعصابم خورد شد:
    -هه هه خندیدم. ببین این دردسریه که تو برا من درست کردی.
    یدفعه قاطی کرد! بلند گفت:
    - لعنتی وضع من که از تو بدتره. بین زمین و هوام بخاطر خیانتی که نکردم! معلوم نیست تو توی اون سلول لعنتی چه غلطی کردی که در باز شده و اونا از چشم من می بینن. زندگیم همونطوری کم رو هوا بود، الان از همونم چیزی نمونده. فکر می کنم هر لحظه میان دخلمو میارن. خــ ـیانـت تو کار ما می دونی یعنی چی؟ د نمی دونی دیگه. اگه می دونستی کلاهتم اینجا می افتاد برنمی گشتی. همش هم بخاطر این حس کنجکاوی مسخرته.

    همچین بی راه هم نمی گفت. نگاه چندنفر رومون خیره بود. سعی کردم اوضاع رو آروم کنم:
    -خب پس من بخاطر تو ماشینم رو از دست دادم و فریاد دنبالمه، تو هم بخاطر من کارت رو از دست دادی و فریاد دنبالته!
    به ذهنم رسید که از این موقعیت استفاده کنم تا سر از کارش در بیارم. ادامه دادم:
    -من یه ایده ای دارم. بذار عین دو تا آدم منطقی راجع به این مشکلی که هردوباعثش بودیم صحبت کنیم و راه حل پیدا کنیم . چطوره؟


    ***

    بارون شدت گرفته بود. صدای برف پاک کن جوری بود که انگار داشت رو اعصاب من حرکت می کرد. خیابون شلوغ بود و پیاده رو پر از رهگذر هایی که با چتر و بی چتر تو این روز بارونی به خیابون زده بودن و دنبال کارای زندگشون. ومن کنارخیابون دنبال محمود می گشتم. البته پیداکردنش خیلی سخت نبود با اون لباس های سرتاپا مشکیش. یادم باشه بعدا بهش بگم یه تجدید نظر تو تیپش داشته باشه. همون لحظه دیدمش. یه بوق زدم، سریع سوار شد. موش آب کشیده شده بود. گفتم:
    - چرا نرفتی زیر سایه بومی جایی؟
    - باید سرخیابون وایمیستادم که منو ببینی دیگه.
    می دونستم تو ذهنش چیز دیگه ای میگذره. با اینکه بعد از این یک هفته، اولین بار بود بعد از دیدن همدیگه شروع به دعوا و جرو بحث نکردیم ؛ اما بازم تو ذهنش نگران بود. فریاد براش شده بود مثل کابوس. هرکسی رو می دید، فکرمی کرد از آدمای اونه. نمی دونم واقعا فریاد، اون پسری که من اون روز دیدم، می تونست اینقدر فریبکار و خطرناک باشه؟ شاید من اشتباه می کردم. اما درمورد محمود دیگه مطمئن بودم که پارانوید* شده. بیش از حد به همه مشکوک بود. با صداش از فکرام بیرون پریدم.
    محمود: گفتی چرا تنها زندگی می کنی؟
    -چیزی در این مورد نگفتم هنوز! ولی اگه می خوای بدونی، خلاصش اینه که از خونه بابام زدم بیرون. ینی بیرونم کرد.
    بخاری ماشینو زیاد کرد:
    -چرا؟
    -خب چجوری بگم، فکرمی کردکه من شومم! باعث ننگو آبرو ریزیشم. رفتارهام و کارهام عجیب بود. مردم دستش می انداختن. البته خودمم خیلی دردسر براش درست می کردم. کلا فکرمی کرد دیوونه ام. مفصله قضیه اش.
    -حق هم داشته.
    برگشتم سمتش یه نگاهی بهش کردم. گفت :
    - چیه خب! چهار بار تاحالا اومدی تو محل من ، هربارم یه دردسری برات داشته از ماشینت گرفته تا گرفتار شدن خودت. گیر دادی به من میگی تو نباید اینطوری زندگی کنی! بعد هم یسری حرفایی رو که خودم همیشه به خودم می زنم، تحویل من دادی . این یعنی که دیوونه ای دیگه.

    داشت دیگه بهم برمی خورد! یه ترمز زدم که بوق ماشین پشتی درومد.
    - خب بابا! حالا دیوونه نه، ولی همچین شبیه آدمای معمولی هم نیستی!
    چشمی چرخوندم و راه افتادم. سعی کردم فعلا جوابشو ندم. خودش دیوونه تر بود. اگه می گفتی بالای چشمت ابروئه، می زد کلا صورتتو میاورد پایین که دیگه چشم و ابرو برات نمونه! بخاری ماشینو کم کردم. سکوت بود بینمون و محمود هم هر از گاهی از آینه بغـ*ـل ماشین چک می کرد که کسی تعقیبمون نکنه. مونده بودم از این رفتاراش. انگار داشتیم محموله حمل می کردیم. یه لحظه شک کردم! یهو گفتم:
    - چیزی همرات نداری که؟
    همونطور که بیرونو می پایید گفت:
    - نه بابا.
    زیاد هم خیالم راحت نبود اما سعی کردم خونسرد باشم. باید سعی می کردم بهش اعتماد کنم تا اونم به من اعتماد کنه. تاحالا هم که اعتماد کردن به حس خودم پشیمون نشده بودم. البته اگه کتک خوردن از بابام و بیرون شدن از خونه رو فاکتور می گرفتم!

    (پ.ن : پارانوید: اختلال شخصیتی بد گمان. شکاکیت و بی اعتمادی دیرپا به همه افراد است. مسئولیت این احساسات از نظر آنها نه به عهده خود آنها، که بر دوش دیگران است. این بیماران اغلب متخاصم، تحـریـ*ک پذیر و خشمگین اند. )

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    میخواستم بیشتر درموردش بدونم. پرسیدم:
    - راستی میگما، نگفتی چرا یدفعه درستو رها کردی از منچستر برگشتی تهران؟
    بیخیال آینه شد و به روبروش خیره شد
    - قضیه عشق و عاشقی بود.
    انتظارشو چنین جوابی رو نداشتم! لحظه ای فکرکردم دستم انداخته. اما اخم روی پیشونیش نشون می داد سخت توی فکر رفته بود . صدامو صاف کردم و پرسیدم:
    -خب چی بود دقیقا؟ اینقدر هم خلاصه نگو. بهم زد باهات؟
    -نه، برادراش اومدن تهدیدم کردن . بعدم بزور از من طلاقشو گرفتن.
    ابروهام از تعجب پرید بالا. برگشتم سمتش:
    -عقد بودین؟
    سریع جواب می داد و مدام به اطراف نگاه می کرد:
    -آره. دختر عموم بود. الان ازدواج کرده بچه هم داره. بعد از عروسیش دیگه نمی تونستم اونجا بمونم. برگشتم ایران.
    -متاسفم واقعا.
    -خودت چی؛ کسی تو زندگیته؟
    سرمو اینور اونور تکون دادم. یعنی هی بگی نگی.
    محمود: خب ینی چی؟ اینقدرم خلاصه نگو!
    با لحن خودم جوابمو داده بود.
    سخت بود برام درموردش حرف بزنم. بیشتر بخاطر اینکه دقیقا خودمم نمی دونستم تو چه مرحله ای هستیم. با ناچاری گفتم:
    -هنوز در حد هیچ ارتباط خاصی نیست. فقط می شناسمش و اونم می شناستم. بامادرش صحبت کردم اما خودش بخاطر این قضیه ناراحت شد. نمی خواست مادرش فعلا چیزی بدونه. قضیه اش یذره پیچیده ست.
    محمود که بنظر میومد حواسش بیشتر یجای دیگه ست ، پی حرفمو نگرفت و سرسری گفت:
    - باشه هر طور راحتی.
    تقریبا رسیده بودیم. قرار بود بیاد خونه من تا درمورد فریاد و مشکلی که از اون روز برامون ایجاد شد راه حل پیدا کنیم. گرچه قصد من فهمیدن درباره خودش بود. اینبار دیگه پدرم نبود که جلوی این کارامو بگیره و خودم فقط امیدوار بودم این کاری که دارم می کنم برام مشکل ساز نشه. تاحالا از حرف های محمود فهمیده بودم خودش بارها تصمیم گرفته بود کلا اون دار و دسته رو ترک کنه یا حتی به پلیس لو بدتشون. اما با تهدید خودش و نامزد سابقش نمی ذاشتن این کارو بکنه . چون بهش نیاز داشتن. اگر این مسائل رو از شخص دیگه ای می شنیدم، میگفتم حتما توهم زده! مگه فیلم سینماییه! ولی مدتی بود که باور کرده بودم قرار نیست همه چیز توی زندگی دور و برمون عادی باشه. خیلی چیزا هنوز وجود داره که کسی صداشو در نمیاره صرفل به "خیال" اینکه واقعی نیستن!

    وارد خیابون اصلی شده بودم و بلاخره از ترافیک و شلوغی خارج شده بودم. با سکوتی که بینمون افتاده بود، غرق افکارم درمورد محمود شدم. اینکه توی دانشگاه سالفورد در منچستر انگلیس، دانشجوی برتر پزشکی بود. و حتی مدال المپیاد ریاضی هم گرفته بود! باهوش بود و طبق گفته ی خودش فریاد به این هوشش نیاز داشت. برام سوال بود که این همه آدم باهوش، چرا محمود؟ اصلا فریاد که خودش گویا نابغه ست. توی این سن کم ، مدرک مهندسی شیمی دانشگاه شریف خودمون رو داره! در عجب بودم که پلیس چجوری اجازه میداد اینا راست راست تو جامعه بگردن مثل بقیه. خیلی چیزها هنوز برام گنگ بود. اما کماکان اصرار داشتم که محمود رو راضی کنم که بیشتر باهم صحبت کنیم تا سرازکارش در بیارم. اینم از همون تصمیماتم بود که بابام بخاطرشون ازخونه بیرونم کرد!

    ماشینمو که یه پژو نقره ای بود و با پس انداز مادرم که بهم قرض داده بود خریده بودم، پارک کردم جلوی خونه. چند روز پیش، وقتی محمود گفت ماشینم رو آدمای فریاد دزدیدن، با محمود طی یک عملیات پیچیده و فوق سری(!) رفتیم پارکینگِ محلِ خوشـی‌ و نوشِ یکی ازهمونا که محمود بهشون می گفت پخمه، همون جا پیداش کردیم. اونا که پای منقل وذغالشون بودن و نفهمیدن ما کی اومدیم و کی رفتیم!

    با هم از ماشین پیاده شدیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    با هم از ماشین پیاده شدیم.
    -چرا انگار ملت دارن نگامون میکنن؟
    -چونکه براشون من هنوز عادی نشدم.
    تک خنده ای کرد و گفت:
    - ها؟یعنی چی!
    -بعدا خودت میفهمی! البته با صاحب خونه هم مشکل داشتن میگفتن مشکل روانی داره همه رو با پسر نداشته اش اشتباه میگیره. البته منم همینطوری برداشت آورد خونش! اوایل بهش اجاره میدادم ، اما هردفعه به یه بهونه ای بهم پس میداد.
    کلید رو انداختم تو قفل و وارد شدیم.ادامه دادم:
    -کفشاتو دربیار لطفا. خلاصه بعد از مرگش، که یکم عجیب هم بود، همسایه ها نسبت به من حساس تر شدن.
    -مرگش چجوری بود؟
    وارد هال شده بودیم. برقو روشن کردم و به صندلی گهواره ای گوشه خونه اشاره کردم:
    - اونجا نشسته بود یدفعه خشکش زد و تموم کرد.
    محمود که معلوم بود یکم تعجب کرده، مسیرشو گرفت سمت صندلی و روبروی دیوار و پشت به صندلی ایستاد. گفت:
    - اینا رو دید خشکش زد دیگه.
    با ابرو به دیوار اشاره کرد و ادامه داد:
    - منم بودم یه چیزیم میشد!
    منظورشو نفهمیدم! تاحالا به طرح های کار شده روی اون دیوار دقت نکرده بودم که معنی خاصی دارن یانه. اومدم کنار محمود ایستادم و به طرح ها نگاه کردم. یه قاب چوبی بزرگ، تقریبا با دومتر طول و یک متر عرض روی دیوار بود که داخلش با گچ، تصویری طراحی شده بود. از چند تا شِبه آدمیزاد که معلوم نبود اصلا زن هستن یا مرد! و توی هم پیچیده شده بودن و همشون نگاهشون رو به بالا بود. انگار که چیزی از آسمون داره به سمتشون میاد و اونا از ترس جمع شدن و به هم گره خوردن! طرح مزخرفی بود! همونطور که خیره بودم گفتم:
    - تا حالا بهش دقت نکرده بودم!
    یه کم مکث کردم:
    -مزخرفه.
    هردومون همزمان چشممون رو از طرح برداشتیم و برگشتیم سمت پذیرایی. تعارفش زدم بشینه. آشپزخونه کلا چهار متر بیشتر نبود. اپن بود. درواقع روبروی کاناپه سه نفره که محمود روش نشسته بود، آشپزخونه قرار داشت. تلوزیون رو همون گوشه موشه ها گذاشته بودم و خاک می خورد . چون زیاد استفاده ای برام نداشت.

    محمود درمورد خونه پرسید که تکلیفش چی میشه ومنم براش قضیه وصیت رو توضیح دادم. چای ریختم و خوردیم. تازه سرمای خونه داشت رومون اثرمیذاشت. درمورد قطعی گاز بهش گفتم.
    درحالی که با فنجون چایی اش بازی می کرد گفت:
    -من فردا ماشینم رو عوض می کنم. این ماشینو همه میشناسن.گرچه عاشقشم و کلی سیستم روش بستم ولی.. چاره ای ندارم.
    وسط حرفش پریدم:
    -این تیپ سیاهتم عوض کن کمتر تو چشم باشی.
    یه لحظه بهم نگاه کرد. حس کردم الان می زنتم! ولی دوباره با فنجون مشغول شد:
    -باشه .
    گوشیش زنگ خورد. نگاهی کرد و ابروهاش رفت توهم. حدسش کار سختی نبود که کیه. قطعش کرد. نفسشو بیرون فرستاد و گفت:
    - خدابخیر بگذرونه فردا رو.
    سکوت شده بود. گفتم:
    -هوا داخل خونه هم خیلی سرده. برم ببینم بخاری برقی(هیتر) چیزی هست یا نه.
    داشتم می رفتم که گفت:
    -خودت تاحالا چجوری تو این سرما بودی؟
    نیمچه لبخندی زدم:
    -زیاد حس نمی کنم. شاید یه چیزیم هست! ولی بهرحال، چیز خوبیه که دردِ بعد از سرد شدن رو حس نمی کنم. اصولا درد رو حس نمی کنم.

    برگشتم به سمت درب پشت بوم. از پله های قدیمی بالا رفتم و دیگه صدای محمودو نشنیدم که در جوابم چی گفت. بالا پشت بوم خیلی سوال ها تو ذهنم ایجاد شد که ازش بپرسم. هیتر رو که پیدا کردم آروم برگشتم پایین. از کنار عبور کردم که با نگاه تعقیبم می کرد و وارد راهرو شدم. داخل اتاق خواب سمت راستی، هیتر رو به برق زدم و دستمو زیر چونم گذاشتم و منتظر شدم روشن بشه. اتاق خودم سمت چپ بود. یه کم بزرگتر بود اما نورگیرش کمتر بود. صدای پای محمود رو شنیدم که وارد اتاق شد و کنارم ایستاد. قبل از اینکه چیزی بگه، یکی از سوالامو پرسیدم:
    -محمود، یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرده.
    نشست جلوی هیتر و دستاشو گرفت بالاش:
    -چی؟
    -اخه دقیقا چطوری این همه آدم از یه پسری مثل فریاد می ترسن؟ میدونم رئیسشونه اما چرا مثلا یه روز نمی ریزن سرش بزننش؟ پشتش به چه قدرتی بنده که بقیه ازش اینقدر حساب میبرن؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    خندید:
    - اینطوریا نیست. اینا تشکیلات بزرگی دارن که تا وقتی خودم داخلش نشده بودم باور نمی کردم. و تنها خودشون نیستن، به صورت زنجیره ای به گروه های دیگه حتی سیـاس*ـی وصلن. بعضی از زنجیر ها به جاهای محکمی وصلن.
    با پوزخند ادامه داد:
    - کلی مقام و مرتبه دارن واسه خودشون! اینکه دیدی فریاد اون روزخودش اومده بود سرقرار، بخاطر این بودکه با 'من' قرارداشت! اصولا بجز آدم های مورد اعتماد، کسی فریاد و فرزاد رو از نزدیک نمی بینه. منکه به شخصه فرزادو فقط چندبار اونم سه چهار سال پیش دیدم. حتی براخودشون قانون هم دارن!
    -عجب!این دیگه خیلی مسخره ست. قانون رو رعایت نمی کنن بعد خودشون قانون می ذارن.
    محمود چشمشو از هیتر برداشت و رو به من گفت:
    -من قبل اینکه به این درجه از اعتمادشون برسم ،که البته افتخاری هم نداره، زهرشونو چشیدم.
    سرشو انداخت پایین و آروم تر ادامه داد:
    -لازمه ی اینکه جذبه داشته باشی، به درد و زجر کشوندن بقیه ست.
    متوجه ناراحتی توی صداش شدم. کنارش روی زمین نشستم. دستام رو بردم بالای هیتر تا یکم گرم شن. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -حواست باشه داری خودتو وارد چه مردابی می کنی. تا یه جایی ممکنه بگی مجبورم و راه دیگه ای ندارم و حواسم جمعه و با این حرفا خودتو قانع کنی، اما از یه جایی به بعد که دیگه مرداب کشیدتت پایین، خودتم جزئی از اون مرداب میشی. وقتی که دیگه برای نجات خیلی دیر شده.

    متوجه شدم منظورش من نیستم.
    گفتم:
    -شاید بنظرت کلیشه ای بیاد اما هیچوقت واقعا دیر نیست!
    برگشتم به سمتش:
    -به من نگاه کن و بگو که قبلتر ها هم همین فکرو نکردی!
    بهم زل زده بود. ادامه دادم:
    - اگه قبلنا هم فکر می کردی که اون موقع دیر بوده، پس الان دیگه چیه؟ فوق دیر؟ نمیشه که نداریم اصلا. پس یعنی اون موقع دیر نبوده و الانم دیر نیست. پس یعنی بعدا هم دیر نمیشه. یعنی هیچ وقت دیر نیست. پس تو...
    هنوز وسط حرفم بودم که دیدم می خندید.
    -چرا میخندی؟
    -باشه باشه متقاعد شدم دیگه تو فقط دلیل و منطق نیار خواهشا!
    چندثانیه طول کشید تا بفهمم که چه اراجیفی داشتم به هم می بافتم. خودم هم خنده ام گرفته بود. سرمو به نشونه تایید تکون دادم:
    -باشه. ولی یه سوال، تو که اینقدر بهشون نزدیکی و ازشون اطلاعات داری چرا تا حالا به پلیس چیزی نگفتی؟
    درحالی که بلند میشد، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
    -برم پیش پلیس که خودم جزء متهم های ردیف اولم. دست کم سی چهل سال آب خنک رو شاخشه. ببین شادمهر از الان دارم بهم میگم، با این کارت که منو راه دادی به خونت داری خیلی ریسک بزرگی می کنی.
    به سمت راهرو قدم برداشت:
    -هم از طرف قانون و پلیس، هم از طرف قوانین مزخرف باند اف.
    دنبالش حرکت کردم:
    -باند اف؟
    -اول اسمشون ف هست جد اندر جد. مثل تاج و تخت بهشون این تشکیلات ارث رسیده.
    -که اینطور.
    وارد پذیرایی شدیم. یه لحظه فکرکردم اگه منم یه دار و دسته داشتم باید اسمشو میذاشتم اس اچ! مسخره میشد.
    - هنوزم خیلی چیزا رو نمیدونی.
    برگشت سمتم و آرومتر گفت:
    - دیگه نپرس! هرچی کمتر بدونی برات بهتره.
    سکوت کردم. حرفش درست بود اما نمیشد هم بدون اطلاع باشم. بازم قانع نشده بودم. وقتی اسم و فامیل و چهره و مشخصاتشون رو اکثرا میدونن، چطور تاحالا یه نفر هم چیزیو به پلیس گزارش نداده؟ یعنی پلیس هم نتونسته از کسی اعتراف بگیره؟ اگر اسم و رسم فرزاد همینه، چطوری بی دردسر از مرز عبور می کنه. هنوز سوالای زیادی تو ذهنم بود. اما نمی تونستم همه رو بپرسم ممکن بود برا محمود بیشتر از این دیوونه بنظر بیام! تا همینجا هم عجیب بود که بهم اعتماد کرده بود.












    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    دستم پر بود با پا میزدم به در. گرمای هوا آشفتم کرده بود. آخرای تابستون بود. شش ماه از اولین باری که محمود اومد خونه من می گذشت. با رفت وآمد هایی که داشتیم دوستی بینمون بیشتر و بیشتر می شد. برای اولین بار در عمرم بخاطر اعتماد کردن به حسم نه تنها پشیمون نشده بودم، بلکه فکر می کردم بلاخره دارم در مسیر درستی از این استعداد خدادادی استفاده می کنم. اعتماد محمود به من اون قدر زیاد بود که حتی خودش رو هم متعجب کرده بود. به هرحال اون به من کمک کرده بود ماشینمو که فعلا تنها دارایی خودم بود رو برگردونم و من هم تصمیم داشتم کمکش کنم تا مشکل کارش با اون باند حل بشه. دیروز خودش گفت شاید خدا خواسته اینطوری از شر اون کار خلاف خلاص بشه و گیر دادن من بهش که اینقدر سمج هستم، حکمت همین قضیه بوده. بیراه نمی گفت و باهاش کمی و بیش موافق بودم. اما هنوز مشکل اصلی سرجاش بود؛ فریاد به خون جفتمون تشنه بود! تنها چیزی که تو این مدت کمی خیالمون رو راحت کرده بود، این بود که سر وکله خودش و آدماش پیدا هنوز نشده بود. فکر می کردم که یا کلا قید مارو زده و یا قراره بلایی بزرگی سرمون بیاره!

    دوباره با پا ضربه ای به در زدم. یه ساعت پیش محمود اومد اینجا و گفتم بهش که میرم برای جفتمون ناهار بگیرم. غذا ها داشت سرد می شد و اینم که درو باز نمی کرد. داشتم انواع بد وبیراهو آماده می کردم که بهش بگم. به محض اینکه در باز شد، خودش پرید بیرون و پشت سرش درو بست! متعجب گفتم:
    - چته؟ بیا اینارو از دستم بگیر کتفم شکست.
    محمود که هول بنظر می رسید خرید ها و غذاها رو از دستم گرفت و آروم گفت:
    -هیس میشنون! بپر برو سه چهار پرس دیگه بگیر بیار.
    داشت دوباره میرفت تو که کشیدمش عقب گفتم:
    -وایسا ببینم چی داری میگی کیا میشنون؟
    دستمو گرفت از جلوی در کشیدم کنار اومدیم تو کوچه.
    -مگه اسمسو ندیدی؟
    -نه! گوشیم تو خونه ست. کیا اومدن؟
    -مامان و خواهرت. اومدن اینجا وقتی ..
    دیگه صداشو نشنیدم. خشکم زده بود. بعد این همه سال چرا اومدن؟مامان و خواهرم؟ چرا شادی هیچی نگفته بود . محمود تکونم داد:
    -حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟
    -نه...، یعنی آره خوبم.. از کجا پیدا کردن خونه رو؟ بابام هم هست؟
    -نه فقط خواهرت و مادرت.
    هنوز گیج بودم. نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -ولش کن بیا تو برو تو به اندازه کافی تعجب کردن از اینکه من کیم و تو خونت چیکار می کنم خودت چرا نیستی و... هیچی از اینکه من میام بهت سر میزنم بهشون نگفته بودی؟
    دید که جواب نمیدم، خودش وسایلو ازم گرفت گذاشت دم در. منو هول داد داخل و دروبست.
    هنوز مات مونده بودم. خوشحال بودم اما از لحظه ای که گفت مامان و خواهرم فقط اومدن یه حس بدی بهم سرازیر شد. سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم و لبخند بزنم. صداشون رو می شنیدم. با هم آروم پچ پچ می کردن. وارد پذیرایی شدم. با دیدن من، از روی مبل سه نفره بلند شدن و به سمتم اومدن. خوب نگاهشون کردم. چهره شادی خیلی شبیه خودم شده بود فقط رنگ چشماش فرق داشت که مشکی بود؛ مثلِ مامان و شیرین. مامان شکسته تر از قبل به نظر می رسید. موهایی که کمی از زیر روسریش تاب خورده و بیرون بود کاملا سفید شده بود. اول مامان رو به آغـ*ـوش کشیدم بعد شادی، خواهرم رو. با لبخند نگاهشون کردم:
    -سلام! شما کجا، اینجا کجا! قدم سر چشم ما گذاشتین!
    مامان که اشک تو چشم های مشکیش جمع شده بود گفت:
    - قربونت برم پسرم چه مردی شدی برا خودت!ماشالله..
    دوباره بغلم کرد. با اینکه دلتنگشون بودم اما اون لحظه حس خوبی نداشتم. ازش که جدا شدم، تازه متوجه لباساشون شدم. سرتاپا مشکی به تن داشتن. لبخند ساختگیم محو شد.
    متوجه نگاهم شدن. همون لحظه شادی سرشو انداخت پایین. پرسیدم:
    - چی شده؟چرا سیاه پوشیدین؟
    مامانم اشکاشو که حالا نمی دونستم از شوق بود یا ازناراحتی، پاک کرد . صداش لرزید:
    -خدارحمتش کنه... منکه ازش راضی نبودم که بچه هامو ازم دور کرد. اما دیگه بخشیدمش. اومدم که ازتوهم براش حلالیت بگیرم..دیگه دستش از دنیا کوتاست...
    بقیه حرفاش رو قطع شد. شایدم من برای بار دوم چند لحظه کر شدم! بابا رو می گفت. یعنی تموم کرده بود؟ با بهت و زیر لب گفتم:
    -چیزیش نبود که.
    شادی دوباره بغلم کرد. فهمیدم داره گریه میکنه. سعی کردم آرومش کنم ولی خودم حال خوبی نداشتم. خیری از بابام ندیده بودم ولی با این خبر ناراحت شدم. بلاخره بابام بود.

    ***
    چایی رو که گذاشتم روی میز پرسیدم:

    - چرا؟ چرا الان به من خبردادین. چرا نذاشتین تو مراسمش باشم؟ یک هفته ینی یادتون نبود به من بگین؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    مامانم هنوز ساکت بود. شادی سرشو انداخته بود پایین و و با گوشه روسریش ور می رفت. در همون حال زیرلب گفت:
    -نه داداشی، مگه میشه یادمون نباشه. راستش...
    منتظر بودم حرفشو ادامه بده که نداد. سرشو آورد بالا و نگاهم کرد. به چشماش خیره شدم. فهمیدم چی تو ذهنش می گذشت.
    تکیه دادم و خودم ادامه اش رو گفتم:
    - بابا خودش نخواسته بود آره؟ هنوز بنظرش شوم بودم حتی تو مراسم ختمش.
    پوزخند زدم. یه جرئه از چایی ام رو نوشیدم.
    مامان- نه نه .. این چه حرفیه. من مطمئنم بابات می خواست تو زیاد ناراحت نشی.
    فشارم رفته بود بالا. بابا دیگه خیلی کینه شتری بود! مامان هم خودش می دونست حرفش خیلی غیرمنطقی و بی ربط بود! فقط خواسته یه چیزی گفته باشه. من هم دیگه ادامه ندادم. صدای در رو شنیدم. محمود که تازه رسیده بود، غذاهارو روی میز مرتب کرد و صدامون زد که ناهار بخوریم. با کلی تعارف و ازاینجور دردسر ها غذارو کوفت کردیم! در طول غذا فقط به این فکر می کردم که بابا سکته کرده بود. یعنی بیماری قلبی داشته و من نمی دونستم. تازه فهمیدم چرا خودم هم مشکل قلبی دارم. به من همینش رسیده بود فقط. کلا از بابام خیر ندیدم! فکر کنم هیچکس غذا ازگلوش پایین نمی رفت. همه به نحوی معذب بودن. محمود که کلا یکبارهم سرشو نیاورد بالا. کم مونده بود دماغش بره تو بشقابش! از معذب بودن اون، من هم معذب شده بودم.
    بعد از ناهار، مامان کیفش رو از روی مبل برداشت و چادرش رو سر کرد. تشکری کوتاهی از محمود کرد و درهمون حال گفت:
    -پسرم دیگه ما رفع زحمت می کنیم.
    -ای بابا کجا اخه! می موندین شب رو.
    به سمتم اومد و دوباره بغلم کرد و به شادی اشاره ای کرد:
    -فردا امتحان داره. اونجا هم این چند روز مهمون زیاد میاد. ما باید باشیم. مواظب خودت باش.
    قانع شدم و تا دم در همراهیشون کردم. محمود از همون دور سری تکان داد و به خداحافظ کوتاهی قناعت کرد.
    جالب بود که بهم نمی گفتن تو بیا؛ مثلا زشته پسر مرحوم حضور نداشته باشه! چون واقعا هم زشت نبود ؛ منکه از 16 سالگی دیگه توی اون خونه نبودم. توی این هفت-هشت سال هم فکرنمی کردم کسی الان انتظار دیدن منو داشته باشه. مامان دیگه بیخیال حلالیت گرفتن از من شده بود. انگار فهمیده بود که الان موقعش نیست.
    وقتی کفش می پوشیدن در گوش شادی گفتم:
    -شماره شیرین رو بهم میدی؟
    خیلی سریع برام روی کاغذی نوشت و طوری که مامان متوجه نشه بهم داد. نه شیرینو نه شوهرشو که تاحالا ندیدمش، نمی خواستم ببینم. اما دلم می خواست خواهرزادمو ببینم. یجوری دورادور دوستش داشتم!

    بعد از خداحافظی که برخلاف دیدار های فامیلی دیگه، خیلی طول نکشید، با خستگی خودمو انداختم روی مبل. محمود هنوز وایستاده بود و تو فکربود. قیافه اش ناراحت بود. حوصله نداشتم فکرکنم چرا. تا چشممو بستم، همونجا خوابم برد. صبح باید می رفتم دانشگاه سارا رو ببینم.

    ***

    صبح توی حیاط دانشگاه هوا گرم بود اما داشت نم نم بارون میزد. وارد سالن شدم. دم کرده بود سالن. خیلی خلوت بود. یکی دونفر بیشتر نبودن . رفتم توی اولین کلاس که میدونستم سارا اونجاست و درشو باز کردم؛ خالی بود. نمیدونم چرا یه دفعه نگران سارا شدم. با هول رفتم کلاس بعدیو درشو باز کردم. دو سه نفر نشسته بودن و زل زده بودن به من. لباساشون خاکی بود. انگار تصادف کرده بودن چون قیافه هاشون کبود بود. تعجب کردم. بیخیالشون شدم و اومدم تو راهرو. دربِ بیشتر کلاس ها بسته بود یه دفعه آدرنالین خونم رفته بود بالا قلبم داشت رو هزار میزد. دو تا دکمه بالایی پیرهنم رو باز کردم؛ احساس خفگی داشتم. با ترس و نگرانی دربِ یکی دیگه از کلاس ها رو باز کردم و شوکه شدم. یه سیلی محکم خورد تو گوشم! صداش توی گوشم اکو شده بود؛ انگار هی داشتم می شنیدمش. دردشم انگار دوباره تکرار میشد! معذرت خواهی کردم و از کلاس اومدم بیرون. چه استاد وحشی ای بود! حس می کردم سارا جایی گیر افتاده و کمک می خواد. لعنت به این حس! قلبم دیگه داشت از حلقم میومد بیرون! سرمو توی دستام گرفتم با چند تا سرفه کلی خون بالا آوردم. روی زانو هام اومدم رو زمین. از حال بدِ خودم ترسیده بودم؛ لابلای خون های روی زمین لخته های سرخ دیدم. یه دفعه حس کردم یه چیزی تو گلوم گیر کرده و نمی ذاشت نفس بکشم. به سختی و مشقت، آوردمش بیرون. تو مشتم جا شده بود صدا میداد. گرومپ گرومپ! قلبم بود داشت توی دستم می تپید!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    وحشت کردم! با صدای دادِ خودم بیدار شدم. جز تاریکی اتاق چیزی نمی دیدم. سکوت بود. فقط صدای نفس های عمیق و منقطع خودمو می شنیدم و تیک تیک ساعت. نگاه به ساعت کردم؛ تازه یک ونیم شب بود. از غروب همینجا خوابیده بودم. حتما تا الان محمود رفته بود. دستی به صورتم کشیدم. تازه یادم اومد اونی که تو خوابم بهم سیلی زد بابام بود نه استادِ وحشی! خدابیامرز ؛ شایدم خدانیامرز(!) تو خوابم هم دست بردار نبود. هنوز ضربان قلبم بالا بود. از روی مبل به سختی بلند شدم و از راهروی تاریک با احتیاط عبور کردم. تو دست شویی شیر آب سردو باز کردم. چند مشت آب ریختم رو صورتم. به آینه نگاه کردم. موهام آشفته بود و چشمام قرمز. دستمو روی قلبم گذاشتم؛ بهتر بود. به اتاقم رفتم تا سر جام بخوابم.

    ***

    دوسال بعد

    ناشناس

    ده دقیقه گذشته بود و من هنوز داشتم به این فکر میکردم که چه جوری پنکه رو از جا دربیارم. مسکنی هم که ایرج به سِرمم زده بود باعث شده بود بیحال تر از قبل بشم. چمامو بستم و نفهمیدم چطور خوابم برد.

    باصدای در از خواب بیدار شدم. کسی پشت در نبود. انگار یکی فقط درو باز کرد و رفت. عجیب بود چون اتاق ایرج فقط توسط خودش باز میشد. یعنی ایرج خواسته فراریم بده؟ اینقد تابلو؟ ازش بعیده. مطمئن بودم اگه کاوه منو نکشه یروز ایرج حتما اینکارو می کنه. سابقشو که داشته. از این فکر ناامید کننده بیرون اومدم و سعی کردم بشینم. آروم آروم بلند شدم؛ تمام بدنم کوفته بود. هروقت می خواستم لعنتشون کنم یاد لعنت هایی میفتادم که خودم مخاطبشون بودم. ولی دلیل نمی شد اونا رو لعنت نکنم! درحال فحش و نفرین بودم و بلند شدم. مسکن تاحدی دردهامو کم کرده بود. سر گیجه اذیتم می کرد. اما چاره ای نداشتم. کم کم پامو از روی تخت آوردم پایین. حالم بد شد و داشتم با مخ می رفتم تو زمین. به سختی خودمو نگه داشتم. حالا حالت تهوع هم به درد هام اضافه شده بود! می دونستم دوربین داره تصویر منو می گیره؛ باید زودتر می رفتم بیرون. از اتاق شلوغ اما به ظاهر نرم و راحت ایرج متنفر بودم. می دونستم چه نگاهی کثیفی به من داره. کلا همه آدمای اینجا کثیفن. شاید یه زمانی فکرمی کردم کثیف تر ازکارهای خودمون تو دنیا دیگه وجود نداره! بچه بودم واقعا. اما الان حاضر بودم کمک هر کسی رو قبول کنم حتی همین ایرج، با این زائقه مزخرفش؛ به شرطی که به دست کاوه کشته نشم. قدم هام آروم شده بود. انگار بجای دست و پام ، تیر و تخته کارگذاشتن؛ چون هم صدا می دادن هم خشک بودن! بالاخره به در رسیدم. با احتیاط دو طرفو نگاه کردم. باورم نمی شد ایرج همچین کاری کرده باشه. هنوز تو فکربودم. نگاهی به در انداختم. دیدم فینگر اسکرینش (صفحه اثرانگشت) رو نشون میده. که نوشته بود به انگلیسی "دسترسی مجاز " . خوشحال شده بودم. این فقط می تونست هنرنمایی عجیب شادمهر باشه! به طرز عجیبی قفل های باز نشدنی رو باز می کرد. شک نداشتم.
    حواسم به دوربین های توی راهروی باریک و سنگی هم بود. توی این راهرو پنجره یا درب دیگه ای وجود نداشت اما دوربین زیاد داشت. یه دوربین چرخشی سمت راستم بود و یه دوربین ثابت سمت چپم. که نزدیک تر هم بود. سرمو برگردوندم سمت اتاق و با چشم دنبال چیزی گشتم تا پرت کنم روی دوربین ها. ولی بیخیالش شدم؛ چون بالاخره می فهمیدن که من رفتم و این دوربین تاثیری توی تعقیب کردنم نداشت! بجای اون کار، یه سرنگ از مسکن پر کردم و گذاشتم تو بسته اش و جا دادم تو جیب بغلیم. برای وقتی که احیانا خیلی درد داشتم. برگشتم سمت راهرو و با بیخیالی رد شدم و به سمت چپ راهرو قدم برداشتم. فقط صدای پای برهنه خودمو توی راهرو می شنیدم و کسی نبود. که این نگرانی ام رو بیشتر می کرد. هرچی بیشتر راه می رفتم ، حالم بدتر میشد. به راه پله مارپیچی روبروم رسیدم. نرده هاشو می گرفتم که زمین نخورم. از پایین صدای صحبت می اومد. صدا آشنا بود؛ هاراس بود. اینو فقط کم داشتم! هاراس بدتر از ایرج بود. به مراتب بدتر. اگه منو الان درحال فرار می دید، همون جا نفله ام می کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    منتظر وایسادم تا بره پایین. ممکن بود هم بیاد بالا اما می دونستم که اینجا طبقه آخره. احتمالش کمتر بود بیاد بالا. فکرم درست بود و صداش دور شد. نمی دونستم با تلفن داشت حرف میزد یا کسی هنوز پایین بود. متاسفانه نمی تونستم سرمو خم کنم که پایین رو ببینم. سرم وحشتناک گیج می رفت. با احتیاط از پله ها پایین اومدم. سکوت عجیبی بود. یک آن فکرکردم شاید همه چیز طراحی شده برای اینکه ببینن من چیکار میکنم. ولی که چی مثلا؟ که یه بهونه دیگه برای آزار و اذیتم پیدا کنن؟ باید یه آشنایی رو میدیدم. تو همین فکرا بودم که صدای آسانسور رو شنیدم. سریع دور وبرمو نگاه کردم ؛ یه کمد بزرگ سمت چپم بود رفتم پشتش. خیلی باریک بود اما بلند بود. که متاسفانه بلندیش به دردم نمی خورد! خودمو چسبوندم به دیوار که طرف هر کسی هست منو نبینه. صدای پاهاش توی سکوت اکو میشد. معلوم بود داره دور میشه. خدارو برای بار چندم اون شب شکرکردم.

    تاحالا شانس خوبی داشتم بعد از این همه مدت همینکه تا اینجا رسیدم خیلیه. با این سفت و سختگیری های که وجود داشت ، فرارکردن تاحالا رسما غیرممکن بود. وقتی صدای پاها کاملا دور شد ، خواستم برم توی آسانسور. یادم اومد که اونجا هم دوربین داره ولی به هرحال ریسکش از راه پله کمتر بود. داخل شدم و انگشتمو گذاشتم روی دکمه طبقه همکف، اما تصمیمم عوض شد؛ منفی یک رو زدم. باید غیرقابل پیش بینی حرکت میکردم؛ حتی اگه کارم سخت تر بشه. درتعجب بودم که اگه دوربین ها تا اینجا منو گرفتن، چرا کسی صداش در نیومده؟ همون لحظه آسانسور ایستاد. سرگیجه ام اذیتم می کرد. باید سرفرصت یچیزی می خوردم وگرنه همین جاها ولو می شدم رو زمین و برنامه ام کلا به فنا می رفت و دوباره همون آش و همون کاسه. به خودم لعنت فرستادم که چرا سوپی که ایرج آورده بود رو نخوردم!

    آسانسور ایستاد و درش باز شد.خودم رو آماده کرده بودم که اگه کسی جلوم بود بزنمش. ولی کسی نبود. زیرزمینِ اول، کلا دیوار و زمینش سنگ بود. سنگ های سفید. یه بوی سرد و بدی هم حس می شد. بویی شبیه گوشت و ماهی و کلا بوی قصابی. امیدوارد بودم این بو از یخچال های آشپزخونه باشه نه چیزهای دیگه!!

    سکوت شک منو بیشتر میکرد. جالب بود که این طبقه اصلا دوربین نداشت! راه رفتن دیگه برام سخت شده بود. دست خودم نبود رفتم به سمت همون بویی که میاد. چشم هام گاهی تار می شد. ولی الان وقتش نبود باید مقاومت می کردم. درب دو لنگه ای جلوم بود. هلش دادم و راحت باز شد. یه نفس راحت کشیدم؛ واقعا آشپزخونه بود! خیلی هم بزرگ بود.
    نگاهم رو دور تادور آشپزخونه چرخوندم. با دست از شیر آب یه مقدار آب خوردم. کابینت ها رو دنبال چیز ی که بشه خورد باز و بسته می کردم. توی کابینت سومی که باز کردم ادویه هابودن. نمک رو پیدا کردم. کمی نمک خوردم که فشارمو تنظیم کنه. در حال گشت زنی برای پیدا کردن یه چیز قنددار بودم که درب کناری آشپرخونه باز شد و دونفر با یه میز چرخدار داخل اومدن. نشستم رو زمین پشت کابینت های وسطی خودمو قایم کردم. نمی فهمیدم چی میگن، روسی صحبت می کردن. چندتا چیز رو به هم کوبیدن و برداشتن و از درب دیگه آشپزخونه بیرون رفتن. همون نمکی که خورده بودم یه ذره حالمو بهتر کرده بود.

    به سختی از جام بلند شدم که برم بیرون. طول آشپزخونه رو با تکیه به کابینت ها طی کردم. یه درب کوچیک سمت چپ بود. فشارش دادم و درکمال تعجبم باز شد. بیرون رفتم. با باد سردی که بهم خورد لرز برم داشت. عجیب بود که اینجا اینقدر سرد بود. انگار مستقیم به بیرون راه داشت. نمی دونستم اگر هم تونستم از اینجا فلنگو ببندم، کجا باید برم؟ یک کلمه فرانسوی هم بلند نبودم. این فرانسوی ها هم که دیوونن؛ اگه باهاشون انگلیسی حرف بزنی می زننت. امیدوار بودم که آدمای با فرهنگشون به تورم بخوره!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    البته هنوز زود بود واسه این فکر ها. این ساختمون لعنتی خیلی بزرگ بود. رفتم به همون سمتی که باد میومد. راهروی تقریبا تاریکی بود. نور زرد رنگی فضارو کمی روشن کرده بود و میتونستم جلوی پامو ببینم. منبع نورو نمیدونستم کجاست مهم هم نبود. دستمو به دیوار ها گرفته بودم که نیفتم. شدت باد هر لحظه بیشتر میشد. از شانس مزخرف منم امشب باید هوا طوفانی می شد. می دونستم ته این راهرو به فضای آزاد راه داشت چون شیب بالایی هم داشت. احتمالا رمپ پارکینگ بود. ولی دیگه نا نداشتم. نشستم همونجا روی زمین. دستامو گذاشتم روی زانو هام. هنوز ساعدِ دستِ راستم رو نمی تونستم بهش فشار بیارم. آتل روش بود و شکسته بود. همینکه دردش به لطف مسکن خیلی هم اذیتم نمی کرد، خیلی بود. سرمای هوا و دردی که تو تمام بدنم داشتم، منو برد به نحس ترین روز زندگیم؛ وقتی که نه سالم بود. توی برف روی زمین بودم و چشمامو روی هم فشار داده بودم تا نبینم. اشکام توی سرما یخ زده بودن و صدای التماس هام از ته گلوم در می اومدن. اما اون هنوز با بی رحمی ادامه می داد. حتی از از درد کشیدنم هم لـ*ـذت می برد و دستای کثیفشو روی بدن برهنم می کشید. اونقدر بچه بودم که حتی نمی فهمیدم چه اتفاقی داشت می افتاد و فقط از ترس، گریه و التماس می کردم. درست وقتی که سرما به مغز استخونم رسیده بود و طاقتم از همه نظر طاق شده بود، با صدای مهیب گلوله چشمام رو باز کردم و چهره نصف متلاشی شده ی اون مرد کثیف رو دیدم و بعد حس کردم سنگینی تمام وزنش رو که روم افتاد. بدون حرکت، خشکم زده بود و حتی پلک هم نمی زدم. صدای زوزه باد رو می شنیدم و صدای دلنشین برادرم که اسمم رو صدا کرد و منو از زیر تنه ی اون مرد بیرون کشید. چیزی حس نمی کردم ؛ فقط پتوی گرمی که دورم پیچید. از زمین ارتفاع گرفتم و از اون جسم خونین روی برف دور می شدم. آغـ*ـوش امن برادرم بود که منو از مهلکه دور می کرد.

    سرمو تکون دادم تا این خاطره کابوس وار از ذهنم دور بشه. زانو هامو بغـ*ـل کردم و سرمو روی اون یکی دستم گذاشتم. چشمام بسته شد و دیگه صدای باد رو هم نشنیدم.

    ***

    دوسال قبل

    شادمهر

    آفتاب دیگه داشت غروب میکرد. صدای بوق تلفن رو اعصابم میرفت. برای بار دهم امروز زنگ می زدم بهش اما جواب نمی داد. با شادی هم چک کرده بودم که شماره رو درست بهم داده باشه. بازم قطع شد. گوشیمو گذاشتم جیبم و رفتم داخل کافه. کافیشاپ که نبود، یه خونه ی صد ساله و قدیمی بود که به یه کافه رستوران تبدیلش کرده بودن. فضای باصفا و دلبازی داشت. بیشتر زوج ها روی میز و صندلی های حیاط می نشستن. حوض آبی و بزرگی وسط حیاط قرارداشت که با فواره های کوچیکش محیط رو سرزنده تر کرده بود. چندتا سیب سرخ و هندونه هم داخل آب غلت می خوردن که توی این هوای گرم بدجوری هـ*ـوس بر انگیز شده بودن! از حیاط عبور کردم و وارد فضای داخلی کافه شدم. هرکدوم از اتاق هاش به سبک هنری و خاص چیده شده بود. و دو تا اتاق وی آی پی داشت که محیطی مثل پذیرایی یک خونه قدیمی رو توش فراهم کرده بودن. دلارام پشت صندوق نشسته بود:
    - سلام شادمهر! چه عجب این طرفا اومدی! خوبی؟
    با دلارام راحت تر بودم نسبت به دخترای دیگه. دختر خوب وآرومی بود که معنی راحت بودن رو با ل*ا*س زدن اشتباه نمی گرفت.
    -سلام ممنون خوبم. شما خوبی؟ بچه ها خوبن؟ کجان؟
    -همه خوبن ، توی وی آی پی نشستن.
    نگاهی به کاور گیتارم کردو ادامه داد:
    - می بینم که سازتم آوردی. اگه دوست داشتی بیا تو حیاط بقیه هم مستفیض بشن!
    لبخندی زدم:
    - اگه وقت شد حتما!
    رفتم به سمت بچه ها. بهروز و محمود رو مبل سه نفره کنار پنجره لم داده بودن . درحالی که سیگار می کشیدن مشغول حرف زدن با هم بودن. تا منو دیدن هردو خندیدن!
    -چتون شد؟ چیزی رو سرمه؟!
    بهروز: نه ، داشتیم راجب مدل اومدنت حرف می زدیم! گفتم الان میاد گیتار به دوش و توی فکر، با یه لبخند ژکوند که معلومه دلارام سرحالش آورده و
    وسط حرفش پریدم که دیگه ادامه نده:
    - ببند بابا. همین شماها این فکرارو می کنین که هیچی این مملکت سرجاش نیست دیگه.
    روی مبل تکی که بالاش قاب عکس بزرگی از برج ایفل بود، نشستم.
    محمود درحالی که سیگارشو در جاسیگاری بلوری سرخ رنگ خاموش می کرد گفت:
    -حالا نظرات کارشناسانه رو بذارید برای بعد.
    بهروز لپتابشو از کیف دستیش بیرون آورد و داخلش دنبال چیزی می گشت. بهروز تو جمع ما قدش بلند تر بود اما لاغراندام بود. همیشه هم آستین های پیرهنشو تا بالای آرنج تا می زد. قیافه اش معمولی بود. موهای فری داشت که خیلی کوتاهشون می کرد. می گفت که اینطوری شونه هام پهن تر نشون داده میشن! همیشه لباس های سفید و روشن می پوشید. مثل من.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا