نگهبان ساندویچ رو کنار گذاشت و یه دسته کلید برداشت. با کلی سر وصدا ، یکی از اون کلیدها رو انتخاب کرد و باهاش کشویی که پشت میزش بود رو باز کرد. از داخل اون کارتی بیرون آورد و بهم داد. باصدای آروم گفت:
- اون ون سفیده رو می بینی؟ پشتش یه در فلزی هست. اونه. محمود جون، دردسر نشه برام ها!
-قول نمیدم!
صدای اعتراضش در اومد. دستی تکون دادم براش که صداشو ببره. سریعتر رفتم به سمت اون در. صدای کفش هام تو فضای بزرگ پارکینگ اکو میشد. این صدا برام یادآور روز های سختی بود. می دونستم اگه الان نیارمش بیرون، این هم به جمع طلبکارایی که توی ذهنم مجسم می شدن اضافه میشه! به در که رسیدم، دیدم اصلا جایی برای کارت کشیدن نداره! باخودم فکرکردم: " نکنه این پیرمند خرفت منو سرکار گذاشته؟ " داشتم می رفتم که حالش رو جا بیارم، که چشمم به یه نور باریک سفید، کنار لولای در افتاد. دستی به لولای در کشیدم. راحت با دستم یه طرف لولاش دراومد. یه قطعه ای بود که فقط شبیه لولای در بود. زیر اون قسمتی که بین در و دیوار بود، یه شکاف باریک وجود داشت. کارتو کشیدم اونجا. صدای کوتاهی داد و در، بصورت کشویی باز شد!
سریع رفتم داخل. صحنه های خونین از جلوی چشمم رد می شدن. شکنجه هایی که فریاد دستورشو داده بود. همین راهرو های سفید با نور زیاد که چشم آدمو می زد. خیلی برام تکراری بود. خاطره های تلخ قدیم. دستمو روی چشمام قراردادم؛ از بین انگشتام به سختی دور وبرمو دیدم. نور خیلی زیاد بود. از عصبانیت و فشار استرسی که با ورود به این محیط بهم وارد شده بود حالت تهوع گرفته بودم. به سختی چشم چرخوندم، اطرافم چندتا در وجود داشت، دستگیره هارو می کشیدم اما باز نمی شدن. به یه درب بزرگ رسیدم که با کارت باز شد. داخلش دیگه خبری از اون نور زیاد نبود. عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو با پشت دستم پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم رو کنترل کنم. با یادآوری اون صحنه ها حالم بد شده بود. رفتم جلو؛ یکی دو نفرو دیدم که بیحال گوشه ای ولو شده بودن! با چشم دنبال اون پسره گشتم. از یکیشون سوال کردم. جواب داد:
- آره دیدم؛ بردنش توی اون راهروی پشتی.
به سمت همون راهرو پامو تند کردم.اینجا رو می شناختم. لعنتی.. چرا اینجا! دیگه داشتم شک می کردم که لج بازی فریاد بخاطر این بوده که کارشو تموم کرده. با این فکر دندونام رو محکم روی هم ساییدم. دوباره داغ شدم. خیرسرم از دیشب تصمیم گرفته بودم که شخص دیگه ای به اون جمعیت توی ذهنم اضافه نشه! بخصوص همین پسر که با همون حرف ساده اش، شوکی بهم وارد کرده بود؛ اینکه باید از یک جایی شروع کنم. شروع کنم به کنار گذاشتن این کار توی این باند. رسیدم به وسط راهرو و از نگهبان قد بلندی که منو نشناخته بود و مشکوک نگاهم می کرد، سوال کردم. جوابش فقط اشاره به سمت اتاق بقلیش بود. در اتاقو باز کردم. سرجام خشکم زد. انتظارشو داشتم با هر صحنه ای مواجه بشم بجز این. اتاق خالی بود! دور تا دور اتاق رو نگاه کردم. دیوارهای سیمانی داشت. بدون پنجره. از اون نگهبان دوباره پرسیدم:
- کدوم اتاقه؟ اینجا که خالیه.
نگهبان که تا اون لحظه بی حوصله و زیرچشمی نگاهم می کرد، یک دفعه چشماش گرد شد:
- چی می گی تو؟
و اومد منو کنار زد . خودش به اتاق خالی نگاه کرد وبا ناباوری گفت:
- نیست!
***
ساعتی قبل
شادمهر
توی اتاقی که شبیه سلول زندان بود با استرس قدم و با خودم حرف می زدم . "اینا چه دیوونه هایی هستن دیگه. با من چیکار دارین اخه. اصلا اینجا چجور جاییه." منکه چیزی نداشتم بهشون بدم. هنوزم دلیل اینجا موندنم رو نمی دونستم. رو به درب فلزی رفتم و بلند گفتم :
-چی میخواید از جون من!! حداقل بهم بگین! آهای.
و مشتی به در زدم که صداش توی فضا پیچید. اما جوابی از کسی نشنیدم. دوباره شروع کردم به راه رفتن..در همون حال حرف می زدم:
-من کلی پروژه دارم باید انجام بدم. بابا حداقل لپتاپمو می آوردین از ماشینم! بخدا تا صبح هم اینجا ساکت می نشستم.. بابا من کار و زندگی دارم مثل شما بیکار نیستم که. کلی پروژه دارم باید هفته دیگه تحویل بدم.
به سمت در رفتم و کمی نگاهش کردم:
-این در باید باز بشه.
یادم نمی اومد که نگهبان بعد ازبیرون رفتنش اینجا رو قفل کرده باشه. اه چقدر خنگ بودم! دستمو رو دستگیره گذاشتم و باز شد! تمام فحش های جهان رو به خودم دادم و آروم از اونجا بیرون اومدم.
نگهبان رو دیدم که با لبخند ابلهانه ای به گوشیس خیره بود و هراز گاهی هم چیزی لب میزد. اصلا هم نمیشد حدس زد که چی داشت نگاه می کرد! از بی حواسیش استفاده کردم. اونقدر گیج بود که متوجه بیرون رفتن من نشد!
به فضایی رسیدم که چند نفر انگار تو عالم دیگه ای بودن(!) روی زمین و صندلی ها ولو بودن و با تعجب نگاهم می کردن. از غیرهشیار بودنشون استفاده و یقه پیرهنم رو صاف کردم و جدی و با اعتماد به نفس ، باگام های محکم از بینشون عبور کردم.
داخل پارکنیگ با احتیاط قدم بر می داشتم. پشت اتاقک نگهبانی به دیوار تکیه دادم و به ماشین ها نگاهی انداختم. همشون خارجی و مدل بالا بودن. جیب هامو گشتم، تازه یادم اومد که نامردا خالیش کرده بودن. کف دستمو به پیشونی ام کوبیدم! یادم اومد که فلش مموریم هم توی جیبم بود. پروژه هام به فنا رفت! امیدم به لپتاپم بود که اونم تو ماشین بود و ماشین هم که خدا می دونست دست کدوم از خدا بی خبریه!
روی زمین رو نگاه کردم و بلاخره قوطی نوشابه ی له شده ای رو پیدا کردم و با یه هدفگیری دقیق، به یکی از ماشین ها پرتابش کردم. دزدگیر ماشین صداش در نیومد اما صدای برخورد قوطی با بدنه اش داخل فضای پارکیگ اکو شد. پیرمند نگهبان با تعجب به سمت اون ماشین رفت. نفسم رو بیرون فرستادم. خنده ای روی لبم جا خوش کرد. چقدر همشون احمق بودن!
با خیال راحت و خندان، از جلوی اتاقکش رد شدم و از پارکینگ بیرون زدم.
همه چیز خیلی راحت انجام شده بود! نباید همه چیز اینقدر ساده و همونطور که می خواستم پیش می رفت! در حدی که مشکوک شده بودم! برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. ساختمون بزرگی مقابلم قرارداشت که هیچ کس داخل یا خارج نمی شد و سکوت مطلق حکم فرما بود. اخم هام تو هم رفت. سردر نمی آوردم دقیقا کجا بودم. چرخی دور خودم زدم. همونطور که موقع آوردنم به اینجا هم حدس زده بودم، خارج از شهر بودم. روبروم جاده ای طولانی قرار داشت که پرنده هم داخلش پر نمی زد! دستی به گردنم کشیدم و نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم. اینطور که به نظر می رسید باید کل راهو پیاده بر میگشتم!
***
محمود
هم خوشحال بودم هم نگران. این احساسات متضاد اخیرا دیگه داشت مغزم رو منفجر می کرد. بلاخره فریاد بیرون اومد و بهم اشاره کرد که وارد بشم. روبروی مانیتور نشستم.
باید فیلم دوربین های مداربسته رو می دیدم. فریاد گفت:
-ببین، اینجا. درو باز کرد و بیرون اومد.
نگاهم به فیلم دوربین های مختلف بود که شادمهر سرخوش و با خیال راحت مسیرش رو ادامه می داد و فرار می کرد! صدای فریاد بالا رفت:
-مگه اون در بی صاحاب قفل نداره.
برگشتم سمتش:
-من چمیدونم. از آدمای گیج خودت بپرس.
-دقیقا دارم همینکارو میکنم!
با این حرف فریاد ، داغ کردم و بلند شدم:
-گیج اون عمته. اینا به من هیچ دخلی نداره. برو یقه کیوانو بگیر با این آدم جمع کردناش.
فریاد هم عصبی شده بود:
-عه جدا؟ پس اینو چی میگی.
دستشو جلو برد و فیلم دیگه ای رو پلی کرد. نگاه کردم ببینم چی می خواست نشون بده مثلا. هنوز تو ذهنم داشتم غر می زدم که با دیدن فیلم ، دهنم باز موند. خوب به ساعت و تاریخش نگاه کردم. درست بود. فیلم دقیقا صحنه ای رو نشون می داد که نگهبان شادمهر رو داخل فرستاد و بعد در رو کاملا قفل کرد.
- اون ون سفیده رو می بینی؟ پشتش یه در فلزی هست. اونه. محمود جون، دردسر نشه برام ها!
-قول نمیدم!
صدای اعتراضش در اومد. دستی تکون دادم براش که صداشو ببره. سریعتر رفتم به سمت اون در. صدای کفش هام تو فضای بزرگ پارکینگ اکو میشد. این صدا برام یادآور روز های سختی بود. می دونستم اگه الان نیارمش بیرون، این هم به جمع طلبکارایی که توی ذهنم مجسم می شدن اضافه میشه! به در که رسیدم، دیدم اصلا جایی برای کارت کشیدن نداره! باخودم فکرکردم: " نکنه این پیرمند خرفت منو سرکار گذاشته؟ " داشتم می رفتم که حالش رو جا بیارم، که چشمم به یه نور باریک سفید، کنار لولای در افتاد. دستی به لولای در کشیدم. راحت با دستم یه طرف لولاش دراومد. یه قطعه ای بود که فقط شبیه لولای در بود. زیر اون قسمتی که بین در و دیوار بود، یه شکاف باریک وجود داشت. کارتو کشیدم اونجا. صدای کوتاهی داد و در، بصورت کشویی باز شد!
سریع رفتم داخل. صحنه های خونین از جلوی چشمم رد می شدن. شکنجه هایی که فریاد دستورشو داده بود. همین راهرو های سفید با نور زیاد که چشم آدمو می زد. خیلی برام تکراری بود. خاطره های تلخ قدیم. دستمو روی چشمام قراردادم؛ از بین انگشتام به سختی دور وبرمو دیدم. نور خیلی زیاد بود. از عصبانیت و فشار استرسی که با ورود به این محیط بهم وارد شده بود حالت تهوع گرفته بودم. به سختی چشم چرخوندم، اطرافم چندتا در وجود داشت، دستگیره هارو می کشیدم اما باز نمی شدن. به یه درب بزرگ رسیدم که با کارت باز شد. داخلش دیگه خبری از اون نور زیاد نبود. عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو با پشت دستم پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم رو کنترل کنم. با یادآوری اون صحنه ها حالم بد شده بود. رفتم جلو؛ یکی دو نفرو دیدم که بیحال گوشه ای ولو شده بودن! با چشم دنبال اون پسره گشتم. از یکیشون سوال کردم. جواب داد:
- آره دیدم؛ بردنش توی اون راهروی پشتی.
به سمت همون راهرو پامو تند کردم.اینجا رو می شناختم. لعنتی.. چرا اینجا! دیگه داشتم شک می کردم که لج بازی فریاد بخاطر این بوده که کارشو تموم کرده. با این فکر دندونام رو محکم روی هم ساییدم. دوباره داغ شدم. خیرسرم از دیشب تصمیم گرفته بودم که شخص دیگه ای به اون جمعیت توی ذهنم اضافه نشه! بخصوص همین پسر که با همون حرف ساده اش، شوکی بهم وارد کرده بود؛ اینکه باید از یک جایی شروع کنم. شروع کنم به کنار گذاشتن این کار توی این باند. رسیدم به وسط راهرو و از نگهبان قد بلندی که منو نشناخته بود و مشکوک نگاهم می کرد، سوال کردم. جوابش فقط اشاره به سمت اتاق بقلیش بود. در اتاقو باز کردم. سرجام خشکم زد. انتظارشو داشتم با هر صحنه ای مواجه بشم بجز این. اتاق خالی بود! دور تا دور اتاق رو نگاه کردم. دیوارهای سیمانی داشت. بدون پنجره. از اون نگهبان دوباره پرسیدم:
- کدوم اتاقه؟ اینجا که خالیه.
نگهبان که تا اون لحظه بی حوصله و زیرچشمی نگاهم می کرد، یک دفعه چشماش گرد شد:
- چی می گی تو؟
و اومد منو کنار زد . خودش به اتاق خالی نگاه کرد وبا ناباوری گفت:
- نیست!
***
ساعتی قبل
شادمهر
توی اتاقی که شبیه سلول زندان بود با استرس قدم و با خودم حرف می زدم . "اینا چه دیوونه هایی هستن دیگه. با من چیکار دارین اخه. اصلا اینجا چجور جاییه." منکه چیزی نداشتم بهشون بدم. هنوزم دلیل اینجا موندنم رو نمی دونستم. رو به درب فلزی رفتم و بلند گفتم :
-چی میخواید از جون من!! حداقل بهم بگین! آهای.
و مشتی به در زدم که صداش توی فضا پیچید. اما جوابی از کسی نشنیدم. دوباره شروع کردم به راه رفتن..در همون حال حرف می زدم:
-من کلی پروژه دارم باید انجام بدم. بابا حداقل لپتاپمو می آوردین از ماشینم! بخدا تا صبح هم اینجا ساکت می نشستم.. بابا من کار و زندگی دارم مثل شما بیکار نیستم که. کلی پروژه دارم باید هفته دیگه تحویل بدم.
به سمت در رفتم و کمی نگاهش کردم:
-این در باید باز بشه.
یادم نمی اومد که نگهبان بعد ازبیرون رفتنش اینجا رو قفل کرده باشه. اه چقدر خنگ بودم! دستمو رو دستگیره گذاشتم و باز شد! تمام فحش های جهان رو به خودم دادم و آروم از اونجا بیرون اومدم.
نگهبان رو دیدم که با لبخند ابلهانه ای به گوشیس خیره بود و هراز گاهی هم چیزی لب میزد. اصلا هم نمیشد حدس زد که چی داشت نگاه می کرد! از بی حواسیش استفاده کردم. اونقدر گیج بود که متوجه بیرون رفتن من نشد!
به فضایی رسیدم که چند نفر انگار تو عالم دیگه ای بودن(!) روی زمین و صندلی ها ولو بودن و با تعجب نگاهم می کردن. از غیرهشیار بودنشون استفاده و یقه پیرهنم رو صاف کردم و جدی و با اعتماد به نفس ، باگام های محکم از بینشون عبور کردم.
داخل پارکنیگ با احتیاط قدم بر می داشتم. پشت اتاقک نگهبانی به دیوار تکیه دادم و به ماشین ها نگاهی انداختم. همشون خارجی و مدل بالا بودن. جیب هامو گشتم، تازه یادم اومد که نامردا خالیش کرده بودن. کف دستمو به پیشونی ام کوبیدم! یادم اومد که فلش مموریم هم توی جیبم بود. پروژه هام به فنا رفت! امیدم به لپتاپم بود که اونم تو ماشین بود و ماشین هم که خدا می دونست دست کدوم از خدا بی خبریه!
روی زمین رو نگاه کردم و بلاخره قوطی نوشابه ی له شده ای رو پیدا کردم و با یه هدفگیری دقیق، به یکی از ماشین ها پرتابش کردم. دزدگیر ماشین صداش در نیومد اما صدای برخورد قوطی با بدنه اش داخل فضای پارکیگ اکو شد. پیرمند نگهبان با تعجب به سمت اون ماشین رفت. نفسم رو بیرون فرستادم. خنده ای روی لبم جا خوش کرد. چقدر همشون احمق بودن!
با خیال راحت و خندان، از جلوی اتاقکش رد شدم و از پارکینگ بیرون زدم.
همه چیز خیلی راحت انجام شده بود! نباید همه چیز اینقدر ساده و همونطور که می خواستم پیش می رفت! در حدی که مشکوک شده بودم! برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. ساختمون بزرگی مقابلم قرارداشت که هیچ کس داخل یا خارج نمی شد و سکوت مطلق حکم فرما بود. اخم هام تو هم رفت. سردر نمی آوردم دقیقا کجا بودم. چرخی دور خودم زدم. همونطور که موقع آوردنم به اینجا هم حدس زده بودم، خارج از شهر بودم. روبروم جاده ای طولانی قرار داشت که پرنده هم داخلش پر نمی زد! دستی به گردنم کشیدم و نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم. اینطور که به نظر می رسید باید کل راهو پیاده بر میگشتم!
***
محمود
هم خوشحال بودم هم نگران. این احساسات متضاد اخیرا دیگه داشت مغزم رو منفجر می کرد. بلاخره فریاد بیرون اومد و بهم اشاره کرد که وارد بشم. روبروی مانیتور نشستم.
باید فیلم دوربین های مداربسته رو می دیدم. فریاد گفت:
-ببین، اینجا. درو باز کرد و بیرون اومد.
نگاهم به فیلم دوربین های مختلف بود که شادمهر سرخوش و با خیال راحت مسیرش رو ادامه می داد و فرار می کرد! صدای فریاد بالا رفت:
-مگه اون در بی صاحاب قفل نداره.
برگشتم سمتش:
-من چمیدونم. از آدمای گیج خودت بپرس.
-دقیقا دارم همینکارو میکنم!
با این حرف فریاد ، داغ کردم و بلند شدم:
-گیج اون عمته. اینا به من هیچ دخلی نداره. برو یقه کیوانو بگیر با این آدم جمع کردناش.
فریاد هم عصبی شده بود:
-عه جدا؟ پس اینو چی میگی.
دستشو جلو برد و فیلم دیگه ای رو پلی کرد. نگاه کردم ببینم چی می خواست نشون بده مثلا. هنوز تو ذهنم داشتم غر می زدم که با دیدن فیلم ، دهنم باز موند. خوب به ساعت و تاریخش نگاه کردم. درست بود. فیلم دقیقا صحنه ای رو نشون می داد که نگهبان شادمهر رو داخل فرستاد و بعد در رو کاملا قفل کرد.
آخرین ویرایش: