رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
اگه دوست داشتین می تونین از بالای صفحه، دکمه "پیگیری موضوع" رو بزنین که وقتی پست جدید گذاشتم بهتون اطلاع رسانی بشه.


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    شادمهر

    خودکارم رو بی هدف روی کاغذ حرکت میدادم. هیچی از حرف های استاد راهنما نمی فهمیدم. بنظرم داشت زر مفت میزد! ساکت شد و با نگاه منتظر بهم خیره شد. فهمیدم که چیزی ازم پرسیده، صاف نشستم و گفتم:
    -عذر میخوام دقیقا متوجه منظورتون نشدم !
    و قیافه متفکری به خودم گرفتم!
    - میخوای جلسه ات رو بذارم برای هفته بعد؟
    من که از خدام بود. چرا و چطورش رو نپرسیدم. با کمال میل موافقت کردم و از اتاقش زدم بیرون. حتی نزدیک اتاق اساتید بودن هم بهم حس بدی می داد. من نمی خواستم کنکور ارشد شرکت کنم باید کیو می دیدم؟ تو همین فکرا بودم که دیدم سارا از اتاق دکتر ملکی بیرون اومد. پامو تند کردم که بهش برسم. توی آسانسور بهش رسیدم. سلام کردم و با لبخند قشنگی جواب داد. طبقه همکف رو زدم. از موقعیت استفاده کردم:
    - دیدی پای حرفم وایسادم!
    با بند کیفش بازی میکرد:
    -خب اینو که میدونستم؛ ولی ...
    سرمو نزدیک تر آوردم و آروم گفتم:
    -ولی نداره که دیگه! همین روز هاست که قرار رسمی خواستگاری رو بذاریم.
    نگاهم کرد. نگاهش کردم. درب آسانسور باز شد و یه نفر که بنظر دانشجو میومد وارد شد و طبقه چهارم رو زد. برخرمگس معرکه لعنت! آسانسور به همکف رسید و من و سارا بیرون اومدیم. گفت:
    - آخه سامان چی میشه پس !
    -نگران اون نباش. حرف روی حرف مادرت که نمیاره.
    -تو اونو نمی شناسی.
    -پس مثل اینکه منو درست نشناختی!
    نگاهش رنگ نگرانی گرفت:
    -شادمهر باهاش درگیر نشی یه وقت؟!
    لبخندی رو لبم نشست:
    - خیالت راحت باشه. من قلق اینجور آدم ها دستم هست.
    چرت میگفتم! هیچ هم دستم نبود! اگه دستم بود که با بابام دعوا نمیکردم اون همه سال. ادامه دادم:
    -حلش میکنم. دلم نمیخواد توی این چند ترم آخرت ، فکرت درگیری داشته باشه.
    -دست خودم نیست. دلم گواهی بد میده!
    -بجاش تو دل من پروژکتور روشنه. دیگه هم نفوس بد نزن. من راضی، مامانم راضی، مامانت راضی، تو هم که از خداته..
    با کیفش آروم زد به شونم. نزدیک کلاسش رسیده بودیم. ایستادیم. هنوز لبخند داشتم. دلم میخواست سارا هم بخنده تا خیالم راحت بشه. اما سریع خدافظی کرد و رفت داخل کلاس. داشت می رفت داخل که لب زدم "دوستت دارم" ؛ لحظه آخر دیدم لبخندش رو! با اینکه سعی کرد پنهانش کنه. خوشحال برگشتم توی سالن که برم سراغ ماشینم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم به سمت خونه. تنها دلیل اومدنم به جلسه های این استاد راهنما، دیدن سارا بود. از خود دانشگاه و محیطش و خیابون های اطرافش متنفر بودم. حالا این استاد راهنما هم میخواست مشاوره ی کنکور ارشد بهم بده! عمرا؛ اگه سرم زیر گیوتین هم می رفت ، ارشد شرکت نمی کردم.

    شیشه جلوی ماشین رو پرنده ها مزیّن کرده بودن! در حدی که جلوی دیدم رو میگرفت! چندبار برف باف کن رو زدم. پاک نشد. فرمون رو با دست چپ گرفتم و از صندلی عقب به سختی یه دستمال برداشتم. فرمونو دادم دست راستم، شیشه رو کشیدم پایین و تلاش کردم که اون لکه ها رو پاک کنم. سرعتم زیاد بود و دستمال بخاطر باد و خیس بودنش پاره پاره شد پخش شد روی شیشه. بدتر شد. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. بیخیال شیشه شدم و جواب دادم. ناشناس بود:
    -بله
    دنده رو با دست مخالف، عوض کردم. صدایی از پشت گوشی نمی اومد. دوباره گفتم:
    -الو!
    قطع کردم . دوباره زنگ خورد. همون شماره بود. جواب دادم:
    - الو؟
    بازم حرف نمیزد. صدای هوا و محیط میومد. معلوم بود عمدا حرف نمیزنه. گوشی رو از روی گوشم برداشتم و به شماره دقت کردم که ببینم از کجاست. از گوشه چشمم، جسمی رواز سمت چپ دیدم که با سرعت به من نزدیک شد . فرمونو کج کردم؛ صدای برخورد بلندی تو هوا پیچید و صدای بوق ماشین.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا