رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]

چشمام رو که باز کردم خودمو روی تخت بیمارستان دیدم. به سختی نیم خیزشدم. هنوز سرگیجه و حالت تهوع داشتم از صبح چیزی نخورده بودم. سرم زرد رنگی به دستم وصل بود. بوی الـ*کـل و سکوت بیماستان حالم رو بدتر کرده بود. اتاق تاریک بود و نور از لای در، داخل رو کمی روشن کرده بود. یاد تصویری که دیدم افتادم و حدس زدم که کابوس بود. خواستم بشینم که سرم گیج رفت و دوباره افتادم رو تخت. احساس ضعف می کردم و عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد. دیگه داشت گریه ام میگرفت! توان هیچ کاریو نداشتم حتی نمی تونستم فکرکنم. نمی فهمیدم هنوز هم دارم کابوس می بینم یا بیدار شدم. آخرین چیزی که بهش مطمئن بودم رو یادم نمی اومد. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم به امید اینکه همه چیز خواب باشه. اما نبود. چندبار اینکارو تکرار کردم. فایده ای نداشت. دیگه حالم دست خودم نبود؛ بغضم رو توی گلوم خفه و داغی اشک هام رو روی صورت سردم حس کردم. نفهمیدم چقدر گذشت که دوباره خوابم برد.

***

فریاد

از خونه مهسا که بیرون زدم، اتوبان هارو می چرخیدم و تو فکرام غرق بودم. بلاخره به نزدیک آپاتمانم رسیدم. پیاده شدم وماشین رو به راننده سپردم. صدای کفش هام توی سکوت خیابون می پیچید. به طرز عجیبی امشب ساکت بود. یکی از مزخرف ترین روز های عمرم قطعا امروز بود. توی جیبم دنبال کلید می گشتم که از گوشه چشمم یک لحظه یک برقی توی تاریکی، کنارِ در دیدم. کلید رو سفت نگه داشتم که صدا نده. چند ثانیه مکث کردم و اطرافم رو نگاه کردم. وقتی مطمئن شدم خبری نیست، نزدیک در شدم و کلیدو انداختم توی قفل، که با حس کردن سردی جسم باریکی دورِ گردنم غافلگیر شدم . داشت خفه ام میکرد. چند قدم به عقب کشیده شدم؛ صدای عصبانی محمود رو تشخیص دادم که پشت سرم بود. با تمام توانم سعی در جدا کردن زنجیر از روی گردنم داشتم که با پاش محکم به پشت زانوم زد و روی زمین دو زانو افتادم. هنوز زنجیر رو رها نکرده بود و هرلحظه تنفسم سخت تر میشد. لحظه ای خندیدم و سعی کردم صدامو از گلوم بیرون بیارم:
-ادامه بده...اگه جرئتشو داری!
داد زد: خفه شو!
از خندیدنم حرصش گرفته بود و بیشتر زنجیر رو فشار داد. غلتیدن قطره های گرمی رو روی گردنم حس کردم. تقریبا دیگه صدام در نمی اومد اما خنده ام رو حفظ کردم:
-تو..نمیتونی..آدم...بکُشی!
زنجیر رو با سرعت کشید کنار که باعث سوزش وحشتناکی شد. با شدت چندبار سرفه کردم. تازه هوا داشت به ریه هام می رسید.
- حیفه که بمیری. باید زجر بکشی!


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    خیلی وقت بود محمود رو اینطوری ندیده بودم. به طرفم دوباره خیز برداشت اما از همون فرصت کوتاه استفاده کرده بودم و چاقوم رو بیرون آورده بودم. گارد گرفتم و یک قدم عقب رفتم. با یک حرکت سریع، زد کنار دستم و چرخید و مچم رو پیچوند تا چاقو رو رها کنم، انعطافی به بدنم دادم و با سرعت چرخیدم که جامون عوض شد و دستم با وجوددرد زیاد، آزاد شد. دوباره به سمت مخالف یک قدم عقب رفتم. یقه تیشرتم خیس شده بود. حدس میزدم که بخاطر خونریزی گردنم باشه. اگه لفتش میدادم، به نفع اون بود و من بیحال می شدم. سریع گفتم:
    -باید حدس بزنم که به خاطر اون دختره اینجوری قاطی کردی؟ چیزیش نشده که.. یه تصادف کوچیک بود.
    جلو تر اومد:
    -تصادف کوچیک؟
    صداش یک دفعه بالا رفت:
    -دختره بی گـ ـناه مردم رو تخت بیمارستان افتاده فقط با دستگاه زنده ست. تو میگی تصادف کوچیک؟
    یک لحظه سر جام میخ شدم. عرق سردی روی پیشونی ام نشست. این چی میگفت؟ برق جسم فلزی ای رو توی دستش دیدم. سریع فکرمو به زبون آوردم :
    -قرار نبود اینطوری بشه. باور کن. اینا یه گندی زدن و به من نگفتن.
    محمود به سمتم اومد و یقه به یقه شدیم. نمی تونستم زیاد سرپا بایستم. هر دو دستم، هر دو دستش رو دفاع میکرد. و من عقب تر می رفتم واون جلو تر می اومد. از پشت روی زمین افتادم و اونم روی من افتاد و روی زمین چند بار غلت زدیم. تو یک لحظه غفلتش، چاقوم رو به بازوش زدم. زیاد عمیق نبرید اما تونستم کنار بزنمش و بلند شدم. این بار فرار رو به قرار ترجیح دادم چون فعلا عصبانی تر از این بود که بتونم قانعش کنم! به سمت درب ساختمون رفتم و محمود هم دنبالم بود، لباسم رو کشید، تعادلم به هم خورد اما به هر سختی بود خودمو زودتر به داخل رسوندم و در رو ازداخل قفل کردم. به در تکیه دادم و سر خوردم نشستم روی زمین. سعی کردم با دستم جلوی خونریزی گردنم رو بگیرم. محمود چند ضربه محکم به در زد و با صدای بلند گفت:
    - تا قیامت که نمی تونی فرار کنی! هرجا بری عینهو سایه دنبالتم. تا وقتی که..
    حالا که جام امن بود، وسط حرفش پریدم و آروم تر جوابش رو دادم:
    -محمود، من گفتم بهشون که هیچ غلطی نکنن و اونا هم گفتن که همه چی کنسل شده.
    نفسمو بیرون دادم و ادامه دادم:
    -مادرشونو به عزاشون مینشونم. حالا به من ریپورت غلط میدن..؟
    صداش لرزش خفیفی گرفته بود اما هنوز داد میزد:
    -بی همه چیز ؛ تا کی میخوای بی گـ ـناه بکشی..
    لعنتی. من کسیو نکشتم. هیچ وقت. بلند تر از اون داد زدم:
    -من هیچ وقت هیچ کسی رو نکشتم. هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم. بفهم!
    صدای پوزخندش رو شنیدم:
    -ولی زندگیِ خیلی ها رو گرفتی.
    مشت دیگه ای به در کوبید و دیگه صدایی ازش نیومد. چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. می دونستم چه بلایی سر اون احمق ها بیارم. آهسته بلند شدم و به سمت آسانسور رفتم.



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    اگه دوس داشتین لطفا تو نظر سنجی بالای صفحه شرکت کنین




    ][HIDE-THANKS]

    تیشرتم رو روی زخم فشار می دادم. بارفتن محمود ساختمون توی سکوت فرو رفته بود. نزدیک آسانسور شدم و دکمه اش رو زدم. پیشونی ام رو به دیوار سرد فلزی اش چسبوندم. تنها صدایی که می شنیدم صدای نفس های خودم بود که روی دیوار سرد، بخار تشکیل میداد. چشمام رو بستم. انگار که برای دیوار زمزمه میکردم. من کسی رو نکشته بودم. هیچ وقت. من زندگی کسی رو نگرفته بودم.هیچ وقت. محمود، من و فرزاد و فرزانه و فرخ و همه رو به یک شکل میدید. صدای بوق آسانسور اومد. دربش با صدایی که تو اون لحظه خیلی بلند بود باز شد. سوار شدم و طبقه هفت رو زدم. چشمم رو هم به آینه ننداختم . پشت بهش ایستادم و به شماره طبقه ها خیره شدم. من نمی خواستم هیچ کاری با شادمهر و نامزدش بکنم. اما صبح مدام توی ذهنم می اومد که من باید با پدرم زندگی می کردم نه شادمهر. اون باید منو به عنوان پسرش می شناخت نه شادمهر رو. اون باید برای من پدری می کرد نه برای شادمهر. من باید مثل آدم عادی زندگی می کردم نه شادمهر. من باید توی اون خونه بودم نه شادمهر. اون هفت سال زندگی من بود؛ نه شادمهر.

    به طبقه هفتم رسیدم. وارد راهروی تاریک شدم. به سمت واحدم راه افتادم . با قدم های من یکی یکی چراغ ها روشن می شدند. درست مثل تک تک کلمه های محمود که تازه توی ذهنم معنی می گرفتن. نمی دونم بخاطر فشار زخم بود یا بغض، اما راه نفسم بسته شد.

    انگشتم رو روی سنسور قرار دادم و در با صدای تیک کوتاهی باز شد. از هال و وسایل کمش که با نور ملایم آباژور کمی روشن شده بود گذشتم و مستقیم به حمام رفتم. تیشرتمو که رنگش به قرمز تبدیل شده بود، در آوردم و پرتش کردم. بعد از اینکه خودم زخم گردنم رو پانسمان کردم، با احتیاط دوش گرفتم. تمام مدت از خودم دو تا تصویر توی ذهنم بود. تمام زندگیم رو با دو تا ورژن متفاوت مرور می کردم. یکی که مثل الانم بود و یکی که بجای شادمهر توی اون خونه بود؛ کنار پدرم. جمله ی آخر محمود تو ذهنم تکرار میشد و باعث میشد ورژن اول خودم، پررنگ تر بشه. لباس که پوشیدم، خودمو روی تخت انداختم. اتاق تاریک بود. به هلال ماه که از پنجره معلوم بود خیره شدم. اون پنجره، با همون هلال ماه، تبدیل شد به همون صحنه لعنتی خاطره ی گذشته ام. قبل از اینکه بقیه صحنه هاش هم جلوی چشمم بیاد ، چشم هام رو بستم. توی دلم تکرار کردم: "من فقط کسی ام که الان هستم"


    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    ***

    اصلا نمی فهمیدم این مسعودی چی بلغور می کرد. خوابم می اومد و چشمام دیگه داشت همه چیز رو دو تا میدید. وسط حرفش گفتم:
    -من امروز تمرکز ندارم؛ ادامه اش باشه برای فردا.
    -من فردا باید برم شیراز،اگه..
    پوشه هارو می بستم :
    -به من ربطی نداره. فردا بیا.
    -شیرازو کنسل کنم؟ همه چیز به هم میریزه.
    -مدیرتش با خودته.
    -آقا فریاد، منکه..
    پرونده رو جلوش انداختم و لبختد پت و پهنی زدم:
    -به سلامت.

    متوجه شد که دیگه نباید حرفی بزنه. پرونده ها و وسایلش رو جمع کرد و رفت بیرون. خمیازه ای کشیدم . دستمال گردن مسخره ای که بخاطر پانسمان بسته بودم رو باز کردم و سرمو روی میز گذاشتم که صدای باز و بسته شدن در و قدم های محکمی اومد. حدسش سخت نبود که کی اینطوری وارد دفتر من میشه. همونطوری که سرم روی میز و چشمام بسته بود ، گفتم:
    -چی میخوای؟
    فرزاد: پاشو کارت دارم.
    به سختی صاف نشستم. تقریبا توی مبل فرو رفته بود. دستی به صورتش کشید و گفت:
    -مهسا چی میگفت؟
    حوصله جواب دادن نداشتم. بخصوص وقتی نمیفهمیدم از چی داره حرف میزنه. انگار که تازه متوجه پانسمان روی گردنم شد، با تعجب پرسید:
    -گردنت چی شده؟
    چشمی چرخوندم:
    -شاهکار محموده.
    قیافه اش رو سوالی کرد که یعنی ادامه بدم.
    -به دلیلی، باید حال شادمهرو می گرفتم که منصرف شدم و دستور لغو کردنش رو دادم. اما این تیم جدید قانون مسخره ای برای خودشون داشتن که وسط کار، کارو لغو نمی کردن. کارانجام شد و محمود هم شاکی اومد سراغ من.
    اخم های فرزاد تو هم رفته بود ؛ که این دوحالت داشت؛ یا کنجکاو بود که بفهمه قضیه من و شادمهر چی بوده یا عصبانی بود که چرا همچین تیمی باید توی حیطه کاری ما باشه. اولی رو که فعلا نمی خواستم بگم. در جواب سوال احتمالیش درمورد تیم، گفتم:
    -نگران اون تیم نباش. دیگه کلاهشون هم اینجا بیفته برنمی گردن.
    بلند شد و اومد نزدیکتر:
    -چرا نرفتی بیمارستانمون؟ با چی بریده؟
    ابرو هام بالا پرید . نگران من بود؟


    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    -با زنجیر. چیزی نبود خودم درستش کردم.
    زیرنگاهش معذب بودم. حس می کردم این نگرانیش واقعی نیست. بحث رو عوض کردم:
    -فرزاد، مهسا بهت نیاز داره.
    حالت صورتش عوض شدو خداروشکر رفت دوباره سرجاش نشست.ادامه دادم:
    -خیلی دیروز ناراحت بود. باید همه چیزو بهش بگی..
    -امکان نداره. تو هم دیگه حتی فکر همچین چیزی به سرت نزنه.
    به صندلیم تکیه دادم:
    -می خواست که من بهت بگم که وقتتو بیشتر باهاشون بگذرونی. فرزاد، حداقل این یه ماه باقی مونده رو تا تولد پسرت برو پیشش بمون. یکی باید باشه بلاخره.
    روشو کرد به سمت دیگه ی اتاق:
    -تو هستی دیگه.
    -فرزاد ، گاهی یه حرفایی میزنی که فکر می کنم درباره سیب زمینی بودنت درست میگن!
    کمی به جلو خم شد:
    -تو برادرمی. از برادر بهم نزدیکتر کی هست؟
    ابرو هام تو هم کشیده شد. حس می کردم گوشام رو مخملی می بینه!
    -فکرنمی کنی مهسا به یه نفر غیر از برادر شوهر نیاز داره؟ باید بیاریشون خونه ات.
    کمی صدام بالاتر رفت:
    -اصلا از آخرین باری که دخترت رو دیده بودی چقدرمی گذشت؟ اگه بهت نمی گفتم بیا خونه ات، کی میرفتی؟ هان؟همینطوری ادامه بدی نه زن برات می مونه، نه بچه، نه زندگی.
    صدای اون هم بالا رفت. دستاشو توی هوا تکون میداد:
    - زندگی من زندگی خودمه، اونم زن خودمه، هر جور عشقم بکشه باهاش رفتار میکنم. توی چیزایی که بهت ربط نداره دخالت نکن. شیرفهم شد؟
    بهش زل زدم. پوزخندی روی لبم نشست:
    -چقدر این حرفت، تناسب داشت با حرف قبلیت!
    از پشت میزم بلند شدم:
    -اصلا هم که معلوم نیس کدومش درسته!
    -چرا پرت و پلا میگی؟
    - پرت و پلا نمی گم. هزار چیزو از من پنهون میکنی و انتظار داری باور کنم که مورد اعتمادتم؟
    چینی به صورتش داد:
    -چی داری میگی واسه خودت؟
    به سمت کیفم رفتم و عکس رو از داخلش درآوردم. انداختم جلوش:
    -واسه خودم نه، واسه این.
    نگاهی با تعجب به عکس انداخت. داغ کرده بودم و کمی لرز داشتم.آروم تر گفتم:
    -لا مصب تو که می دونستی چقدر برام مهم بود. تو که مثلا از همه چیز من خبرداشتی چرا بهم نگفتی؟ این همه سال چرا نذاشتی پدرمو بشناسم؟
    دستام هم می لرزید. مشت کردمشون.ادامه دادم:
    -بلایی که فرخ سر من آورد کم نبود؟ که تو هم دنباله کار اونو گرفتی؟
    صداش آروم تر بود:
    -این عکس چیه مگه؟ چی داری میگی تو؟
    تک خنده ای کردم:
    -خودتو به نفهمی نزن.
    به گوش هام اشاره کردم:
    -اینا مخملی نیستن. بفهم.


    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    و از اتاقم بیرون رفتم. از همین متنفر بودم . موقعی که لازم بود، منو برادر می دونست و هرموقع هم که صلاح می دید، جزء خانواده محسوب نمی شدم و هیچی بهم مربوط نمی شد. امروز دل ودماغ هیچ کاری رو نداشتم . تصمیم گرفتم برم خونه. دکمه های بالایی پیرهنم رو بستم تا گلوم رو بپوشونه. توی آسانسور بودم که موبایلم زنگ خورد. کیوان بود. ریجکت کردم. حتما برای تخفیف توی مجازاتش زنگ زده بود. اما باید ادب میشد که دیگه تیم های درپیت برام نیاره! دوباره زنگ زد. این بار گذاشتم زنگ بخوره تا خودش قطع بشه.

    وارد لابی شدم و تند تند به سمت ماشینم توی حیاط رفتم. مسخره بود اما احساس می کردم دوباره محمود سر وکله اش پیدا میشه! نمی دونستم با حرفای دیشبم قانع شده بود یا نه. از کیوان اسمس اومد.گوشیمو در آوردم : " فریاد جون، باور کن منم خبر نداشتم که.."
    دوباره گذاشتمش توی جیب شلوارم و بقیه پیام رو نخوندم. مهم نبود چی میگه. همیشه آدم های دور وبرم و حتی خودم برای کار های نکرده مجازات می شدن. پس خودم هم این مهلت رو برای اثبات بی گناهی به بقیه نمی دادم. دنیا در حق من عدالت رو رعایت نکرد که حالا من برای بقیه رعایت کنم. هرکسی خودش باید گلیمش رو از آب بیرون می کشید.

    ***

    محمود

    دو ساعتی میشد که رانندگی می کردم. ترافیک کرج-تهران لامصب مثل همیشه سنگین بود. سر شب بود و از همیشه شلوغ تر. دیدار شادمهر و مادر و خواهرش اون طوری که فکر میکردم تاثیری توی بهبودی حالش نداشت. نگاهش کردم. به روبروش خیره شده بود. حالت همیشگی این روزاش بود. ته ریش نامرتبش نشون از آشفتگی درونش می داد. وضعیتش تو این سه ماه اخیر، روز به روز بد تر شده بود. لعنتی نمی دونستم عشق با آدم همچین کاری میکنه. خیلی وقت بود عشق رو فراموش کرده بودم! اگه همینطور پیش می رفت و سارا به هوش نمی اومد، نمی دونستم باید دیگه با شادمهر چیکار کنم. بابوق ماشین پشتی از فکر بیرون اومدم و نگاهم رو از شامهر به مسیر روبروم انداختم. وارد اتوبان آزادگان شدم. موبایلش زنگ خورد. با تاخیر جواب داد:
    شادمهر: بله
    -...
    -اوهوم.
    -...
    -نه، نداره.
    -...
    -نه .
    -...
    -از بهروز بپرس.
    -...
    -نیستم.
    -...
    -فعلا.
    چیزی که از مجسمه بودن درش می آورد، همین دیالوگ های تلگرافیش بود. سیگاری از جیبش درآورد و با فندک روشنش کرد. مدتی بود که سیگار می کشید. پرسیدم:
    -کی بود؟
    جواب نداد. صداش کردم:
    -شادمهر!
    مثل اینکه تازه صدامو شنیده باشه گفت:
    -چیه؟
    -میگم کی بود زنگ زد؟
    - نریمان.
    -می خواست بازم برنامه بذاره؟
    -آره.
    -چرا نرفتی باز؟ تو که هر روز خونه ای. چرا بهش گفتی نیستم؟
    دود سیگارشو طولانی بیرون فرستاد و جوابی نداد. از این کاراش کلافه شده بودم. باید منطقی تر برخورد میکرد.
    -شادمهر تا کی میخوای به این بازیات ادامه بدی؟ هیچی اینطوری تغییری نمی کنه. فقط داری حال خودت رو بدتر می کنی. پس فردا دیگه رسما باید ببرمت پیش روان شناس.
    بازم چیزی نگفت. به طعنه بهش گفتم:
    -بریم؟
    -کجا؟
    -پیش روان شناس دیگه.
    -منو برسون خونه بعد برو.
    با تعجب نگاهش کردم. هنوز به بیرون خیره بود. بیخیالش شدم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم. ترافیک تقریبا باز شده بود.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    به خونه که رسیدیم، ماشین رو پارک کردم و شادمهر داشت با موبایلش ور میرفت و ابرو هاشو توی هم کشیده بود. ماشین رو خاموش کردم و هنوز نگاهم به شادمهر بود. متوجه نشد. گفتم:
    -با کی داری دعوا میکنی؟
    با گیجی سرشو بلند کرد:
    -چی؟
    با ابرو اشاره ای به گوشی توی دستش کردم.
    -آها . هیچ کس.
    و از ماشین پیاده شد. با کلافگی نفسمو بیرون دادم. خودم سیگاری از داشبورد برداشتم و روشن کردم. وارد خونه شدم. انگار توی خونه بمب زده باشن. نه من نه شادمهر توی مود تمیز کردن نبودیم. هیچی سر جاش نبود. کم مونده بود خودمون هم توی خونه گم بشیم. بلاخره جاسیگاری رو دیدم و سیگاری که هنوز به نصف هم نرسیده بود خاموش کردم. از لابلای لباس هایی که تا راهرو هم روی زمین پهن شده بودن، عبور کردم و سرکی به اتاق شادمهر کشیدم. روی تخت نشسته بود و هنوز با گوشیش مشغول بود.

    بیخیالش شدم و رفتم دوش بگیرم. نمی دونم این کی بود که داشت باهاش حرف میزد. اصولا شادمهر این روزا با کسی حرف نمیزد. واقعا باید می بردمش پیش روانشناس. شایدم روانشناسو می آوردم اینجا. خودش که هیچ خدایی رو بنده نبود. یه دندگی هم به صفت های عالی اخیرش اضافه شده بود! دیگه کم کم داشتم حس می کردم رفتارم مثل رفتار پدر مادرها با بچه های نوجوونشون شده. سعی کردم کمی بیخیال باشم. لباسامو عوض کردم. نگاهی به ساعت انداختم. 7 ونیم عصر بود. صدای باز و بسته شدن درب ورودی رو شنیدم. نیم خیز شدم که برم دنبالش، ولی دوباره نشستم سرجام.لعنتی نباید مثل والدینِ همیشه نگران، عمل می کردم. گرچه الان شادمهر خیلی هم فرقی با یه نوجوونِ شکستِ عشقی خورده، نداشت! روی تخت دراز کشیدم. بازم یاد اون حادثه ی لعنتی افتادم. فریاد با عجولیش همه چیز رو به هم ریخت. به خودم قول داده بودم که دیگه نزدیک فریاد هم نشم. چون این دفعه هیچ تضمینی نبود که نکشمش! چشمامو بستم. توی دلم نفرینش می کردم. بخاطر رانندگی خسته بودم و زود خوابم برد.

    ***

    فریاد

    با دقت روی خبر های جدیدی که امیر درمورد پدر ومادرم برام فرستاده بود تمرکز کرده بودم. مادرم 29 سال پیش، یعنی ده سال قبل از تولد من، توی شهر رَنس* فرانسه زندگی میکرد. توی آپارتمان چندطبقه ای که کُلش به نام "هِرلون دی آزاله" سند خورده بود که دورگه فرانسوی-آمریکایی بود. به تاریخ ازدواج مادرم نگاه کردم. متاهل بود. اما این اطلاعت انگار ناقص بود. توی فکر بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم.
    -مگه نگفتم..
    دهنم از تعجب باز موند. اینجا چیکار میکرد؟ دستمالی توی دستش بود و باهاش گوشه های چشم هاش رو پاک کرد. به نظر میرسید گریه کرده باشه. نشست روی مبل های دفترم .


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    مهسا : سلام.
    هنوز دهنم باز بود. بستمش. صدامو صاف کردم و سعی کردم خودم رو نگران نشون ندم.
    -سلام، خوبی؟ چطوری اومدی اینجا؟ کسی میدونه..
    وسط حرفم پرید و با بی حوصلگی گفت:
    -نه هیچ کس نمیدونه. اصلا کسی تو زندگی من غیر از شما ها هم مگه هست؟
    سرشو دوباره انداخت پایین و با دستمال مچاله شده توی دستش بازی میکرد.بلند شدم و روی مبل رو برویی اش نشستم.
    -چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ نیکان کجاست؟
    -نیکان و نازنین نرگس رو سپردم دست پرستار. فریاد، یه چیزی ازت می پرسم، راستشو بگو.
    -حتما
    از جوابم خودم تعجب کردم. آب دهنمو قورت دادم. اگه چیزی درمورد کارمون می پرسید، چی باید می گفتم. با حرفش فقط کمی، خیالم راحت شد:
    -فرزاد با کسی رابـ ـطه داره؟
    -منظورت از رابـ ـطه چیه؟
    سرشو برگردوند:
    -خودت میدونی منظورم چیه. با زن دیگه ای رابـ ـطه داره مگه نه؟
    کمی مکث کردم:
    -چرا این فکرو کردی؟ فرزاد فقط تو دنیا تورو دوست داره اینو مطمئنم.
    یه دفعه از کوره در رفت :
    -پس خبرمرگش برای چی هر شب یه جایی می خوابه؟ چرا لباساش بوی عطر زنونه میده؟ چرا باید توی کیفش اینو پیدا کنم.
    بادیدن کاغذی که توی دستش بود چشمام گرد شد! ازش گرفتم ونگاه کردم. کپی برگه آزمایش شخصی بود که اسمش رو خط زده بود. هر کس که بود، باردار بود. خندم گرفت. تقریبا جیغ زد:
    -می خندی؟
    سریع گفتم:
    -نه نه، به این نمی خندم! ببین مهسا؛ من از اینا باز هم دیده بودم. اونایی که می خوان از ما اخاذی کنن این حیله های قدیمی و مسخره رو به کار می برن. اصلا می تونیم بریم آزمایشگاهی که اینجا نوشته، آمارشو بگیریم.
    تکیه دادم به مبل وبا اعتماد به نفس و جدی گفتم:
    -حاضرم سر جونم باهات شرط ببندم که می فهمی این ساختگیه.
    برگه رو تو هوا تکونی دادم:
    -می بینی که، کپیه. ساختگیه.
    برگه رو انداختم روی میز. مهسا برای چند لحظه آروم شده بود. اما دوباره مردمک چشماش لرزید. صداش انگار از ته چاه می اومد:
    -فریاد من می دونم. خیلی وقته که همه چیزو می دونم. امروز به خاطر این برگه عصبانی شدم و اومدم اینجا. اما خب.
    -خب چی؟ متوجه منظورت نمی شم.
    -من می دونم که شوهر من، فقط تو شناسنامه شوهر منه. می دونم که هیچ کس اینجا خبر نداره که اون متاهله.
    نمی دوستم که به دروغ، تکذیب کنم یا نه. چون منتظر جوابی ازمن نبود! سرش پایین بود و داشت با حالت درد و دل اینارو می گفت:
    -من می دونم که تعهدش رو به من از دست داده و همخوابه های دیگه ای داره.
    سکوت کرد. باید یه چیزی می گفتم اماهنوز نمی دونستم که آیا چیزی درمورد کارمون هم میدونه، یا اینکه شک داره و میخواد اصطلاحا به من یه دستی بزنه؟ اگه واقعا حقیقت رو می دونست و من تکذیب میکردم، اعتمادش به منو هم از دست می داد. سکوتم که طولانی شد، به نشونه تایید برداشت کرد و ادامه داد:
    -از چند ماه پیش یه چیزایی بو بـرده بودم. میدونی آخه خانومای باردار حس ششم قوی ای دارن. تا حالا هم امید داشتم که اشتباه میکنم اما، امروز صبح..

    بغض اجازه نداد ادامه بده. معلوم نبود صبح فرزاد چه گندی زده! بلند شدم تا یه لیوان آب براش بریزم. مونده بودم حالا دقیقا چه غلطی بکنم که نه سیخ بسوزه نه کباب. خداروشکر که فرزاد امروز شرکت نمیاد که این وضعیت رو ببینه وگرنه همه رو از چشم من می دید. آب رو به دستش دادم.
    همون لحظه در اتاق باز شد. فرزاد درحالی که سرش توی پرونده ای بود وارد اتاقم شد:


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    -فریاد ببین این بار چندمه که بچه های راه...
    سرشو که بلند کرد و مهسا رو دید، متوجه بُهتش شدم. رفتم و پشت میزم نشستم. نمیدونستم امروز اومده شرکت. بهرحال از اینجا به بعدش رو دیگه نباید دخالت می کردم.
    فرزاد صداشو بیرون انداخت:
    - تو اینجا چه غلطی میکنی؟
    مهسا اما با خونسردی بلند شد و کیفش رو روی دوشش گذاشت. رو به من گفت:
    -شرمنده مزاحمت شدم. خداحافظ.

    حتی نیم نگاهی هم به فرزاد نکرد و بیرون رفت. فرزاد هنوز به نقطه قبلی ای که مهسا نشسته بود، خیره بود. برای مهسا ناراحت بودم اما ته دلم هم خوشحال. پوزخندی ناخوداگاه روی لبم نشست:
    -گند زدی!
    پرونده ها رو انداخت روی میزم که صدای بدی داد. و نصفشون هم روی زمین پخش شدن. خودش به سمتم خیز برداشت و کف هر دو دستشو روی میز کوبید. با خشم گفت:
    -همه اینا گندیه که تو زدی. از همون روزی که رفتی خونه من، تو گوشش خوندی که باید طلاق بگیره.
    طلاق؟ مهسا اینو نگفته بود!
    دستمو تو هوا تکون دادم:
    -بیخودی هـ*ـوس بازی های خودتو با این پرت وپلا ها ماست مالی نکن.
    داد میزد:
    - نه بابا؟ پَ چرا لال مونی گرفتی وقتی اینجا بود؟ دِ جون میکندی چهار تا ازون دروغایی که برا من سرهم میکنی بهش میگفتی. تو میخوای زندگی منو خراب کنی . که چی بشه؟
    صداش روبالاتر برد:
    -هان؟ چی میخوای از جون من؟
    - چیز شر نگو. عرضه داشتی زندگیتو جمع میکردی. الانم از اتاق من گمشو بیرون.
    تکیه دادم به صندلیم. عصبانی بودم از اینکه هر چی پیش می اومد تقصیر من می انداخت. با یه حرکت، نصف کاغذا و پوشه ها و حتی تلفن و وسایل دیگه میزم رو توی هوا پخش کرد. داد می زد:
    -تو باید گورتو از شرکت من گم کنی. همین الان!
    کلمه الان رو به حدی بلند گفت که حس کردم هنجره اش پاره شد! با غیض از روی صندلیم بلند شدم و سعی کردم خونسرد باشم. نیمچه لبخندی زدم:
    -همین از دستت برمیاد نه؟ محمود رو فراری دادی و حالا هم من رو.
    مثل عادت مسخره ی خودش، روی یقه کتش رو مرتب کردم و آروم گفتم:
    -بدون من، کنترل اینجا رو توی خواب هم نمی بینی.
    کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. تازه دستام به لرزه افتاده بود. حال کسی رو داشتم که برای بار چندم به ناحق، همه چیزش رو ازش گرفتن. ولی می دونستم چند روز دیگه ازم می خواد که برگردم. نفس عمیقی کشیدم. وارد آسانسور شدم. لبخند مرموزی روی لبم جا خوش کرد.


    (رَنس ، به فرانسوی Reims : نام شهری ‌است در شمال خاوری کشور فرانسه در منطقه "نوشـیدنی آردن" و در ۱۲۹ کیلومتری پاریس قرار دارد.)

    ***


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    اگه دوست داشتین توی نظر سنجی بالای صفحه شرکت کنین!
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    محمود

    با صدایی از خواب بیدار شدم. هنوز گیج بودم و خونه توی سکوت بود. اما صدای ضعیفی رو شنیدم. صدای خنده بود. خواب سنگینم توی این چند ماه بخاطر نگرانی هام اینقدر سبک شده بود که با این صداها هم بیدار می شدم. دستی به صورتم کشیدم و وارد راهرو شدم. همه جا خاموش بود و تنها نور ضعیفی تو هال به چشم میخورد. صدای خنده های عجیب از همون جا بود. وارد هال شدم.

    شادمهر رو دیدم که روی مبل لم داده بود و یک بطریِ شیشه ای بی ریختی توی دستش بود. لحظه ای آروم می خندید و لحظه ای به گل قالی خیره میشد! چند جرئه ی آخر بطری رو سرکشید.لعنتی. از دستش کشیدمش و انداختمش کنار. نشستم روی میز رو بروش. با بی حالی سرشو تکون داد و با لحن کشداری گفت:
    -ای بابا... چیکار میکنی؟
    -هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
    سرشو تکیه داد به مبل و چشماشو بست:
    -محمود اذیت نکن بدش به من اونو.
    -دیگه بدردت نمی خوره. تمومش کردی.
    شادمهری که توی عمرش یه پک به سیگار هم نزده بود، حالا شب ها تا دیروقت مـسـ*ـت میکرد؟بازوشو گرفتم:
    -پاشو. پاشو باید سرتو ببری زیر آب یخ. اما خودشو سنگین تر کرد. خندید:
    -یخ؟ نه ..من یخ نمی زدم... اما اون... سردش بود... باید پالتومو می انداختم رو دوشش.
    دوباره خنده مسـ*ـتانه ای کرد و کش دار گفت :
    اما میدونی،... نمیذاشت خب.... داشت با کیفش... منو ... میزد!
    قهقهه زد. شبیه آدمای مـسـ*ـت هم نبود. تکونش دادم:
    -چی کار کردی شادمهر؟ چی زدی؟
    -من؟...گند زدم فقط... رفتم به مامانش ... همه چیو... گفتم... خب من چمیدونستم...
    به هذیون هاش اهمیت ندادم . بازوشو کشیدم اما لج کرده بود بلند نمی شد. نمی تونستم خیلی تکونش بدم قدش بلندتر از من بود و تبعا کمی سنگین تر! ناچارا نشستم روی مبل تا خواب از سرخودم بپره که بفهمم چه گِلی به سرم بگیرم! جدی شده بود. به چشمام خیره شد. با بهت گفت:
    -مشکی بود، ولی لامصب... همه رنگی رو توش می دیدم. ..
    دستش رو دراز کرد و به سقف اشاره کرد:
    -اون بالایی رو می بنی؟ اون نخواست...ینی ... من می خواستم، سارا هم می خواست،... ولی اون نخواست. نخواست.. که بشه... وگرنه میشد.
    بین هذیون هاش داشت دردودل هم می کرد. سعی کردم کمی بهش گوش بدم. درحالت عادی که کلا حرفی از گذشته نمی زد. دوباره لبش به خنده باز شد. و بیشتر و بیشتر شد:
    -هیچوقت به زبون نیاورد که دوستم داره!! ولی.. ولی باکاراش می فهمیدم... راستی، ماهو تاحالا دیدی؟
    منتظر جواب نگاهم کرد. هنوز اخمام تو هم بود. گفتم:
    -آره.
    کمی خندید:
    -دیگه نمی بینیش!
    لبخندش بسته و به نقطه ای روی فرش خیره شد :
    -خوابیده آخه.
    زمزمه کرد:
    -دیگه بیدار نمیشه.
    بغض صداشو شنیدم. گفتم :
    -بیدار میشه. همین روزا بالاخره به هوش میاد.
    با بی حالی زمزمه میکرد:
    -خسته شدم محمود...
    -از چی؟
    جوابی نداد و دوباره به زمین خیره شد‌. تازه می خواستم باهاش حرف بزنم که ممکن نشد. پلکش لحظه ای روی هم افتاد و تکونی خورد. واقعا هم خسته بود! خواب چیزی بود که فعلا بیشتر بهش نیاز داشت.

    نفهمیدم دقیقا چه آشغالایی خورده بود که این جوری هذیون می گفت. کمکش کردم روی همون کاناپه دراز کشید. سطلی رو کنارش روی زمین گذاشتم و پتویی رو از اتاق آوردم و روش انداختم. کفش هاشو که هنوز پاش بود، درآوردم. نگاهی به چهره اش انداختم. مژه های بلندش بلاخره روی هم قرار گفته بودن اما لب هاش هنوز چیزی رو زمزمه میکرد.

    نفس عمیقی کشیدم. تازه به ساعت نگاه کردم. چهار صبح بود! خواستم برگردم به اتاق خودم که چشمم به موبایلش افتاد که روی میز قرار داشت. در یک لحظه تصمیم گرفتم بفهمم امشب چه خبر بوده.
    گوشیش رو روشن کردم که پسورد می خواست. نصفه شب بود و خسته بودم اما چاره ای نداشتم. دو سه تا کاغذ از کنار میز برداشتم و نشستم روی صندلی اپن آشپزخونه. به مغزم فشار آوردم و چند دقیقه طول کشید تا گراف کلیِ تمام احتمالات ممکن رو خلاصه کردم رو همون دو برگ کاغذ. نگاهی بهش انداختم. هنوز گراف های پر شاخ و برگی بود که باید خلاصه میشد. خستگی تمرکزم رو کم کرده بود و همش خط خطی می کردم. در آخر، بعد از دقایقی که نفهمیدم چطور گذشت، به گراف دوازده گره ای رسیدم. خوب نگاهش کردم. دوازده تا رمز رو می تونستم ازش در بیارم اما موبایل فقط مهلت وارد کردن سه تا رمزرو بهم می داد. باید بازم خلاصه اش می کردم!

    این کار خیلی زمان برد و دیگه خورشید طلوع کرده بود. نهایتا به چهار مورد رسیدم. چشمام می سوخت و دیگه نتونستم ادامه بدم . شانسی شروع کردم به وارد کردن رمز ها. اولی نبود. دومی هم نبود. حالا دو گزینه داشتم و یه فرصت! فوقش رمزش بسته می شد! گوشی شادمهر بود دیگه سازمان سیا که نبود! بیخیال شدم و گفتم جهنم الضرر؛ یکی رو انتخاب، و وارد کردم. خستگی ام دررفت! باز شد. تقریبا تمام گوشیش رو زیر و رو کردم. مفید ترین چیز، پیامی از نریمان بود که آدرس جایی رو فرستاده بود. چند تا نام دیگه هم دیدم که تاحالا از شادمهر نشنیده بودم. نام وشمارشون رو یادداشت کردم. شادمهر هنوز خواب بود. برگشتم به اتاقم و تا چشمام رو بستم، خوابم برد.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا