[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
چشمام رو که باز کردم خودمو روی تخت بیمارستان دیدم. به سختی نیم خیزشدم. هنوز سرگیجه و حالت تهوع داشتم از صبح چیزی نخورده بودم. سرم زرد رنگی به دستم وصل بود. بوی الـ*کـل و سکوت بیماستان حالم رو بدتر کرده بود. اتاق تاریک بود و نور از لای در، داخل رو کمی روشن کرده بود. یاد تصویری که دیدم افتادم و حدس زدم که کابوس بود. خواستم بشینم که سرم گیج رفت و دوباره افتادم رو تخت. احساس ضعف می کردم و عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد. دیگه داشت گریه ام میگرفت! توان هیچ کاریو نداشتم حتی نمی تونستم فکرکنم. نمی فهمیدم هنوز هم دارم کابوس می بینم یا بیدار شدم. آخرین چیزی که بهش مطمئن بودم رو یادم نمی اومد. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم به امید اینکه همه چیز خواب باشه. اما نبود. چندبار اینکارو تکرار کردم. فایده ای نداشت. دیگه حالم دست خودم نبود؛ بغضم رو توی گلوم خفه و داغی اشک هام رو روی صورت سردم حس کردم. نفهمیدم چقدر گذشت که دوباره خوابم برد.
***
فریاد
از خونه مهسا که بیرون زدم، اتوبان هارو می چرخیدم و تو فکرام غرق بودم. بلاخره به نزدیک آپاتمانم رسیدم. پیاده شدم وماشین رو به راننده سپردم. صدای کفش هام توی سکوت خیابون می پیچید. به طرز عجیبی امشب ساکت بود. یکی از مزخرف ترین روز های عمرم قطعا امروز بود. توی جیبم دنبال کلید می گشتم که از گوشه چشمم یک لحظه یک برقی توی تاریکی، کنارِ در دیدم. کلید رو سفت نگه داشتم که صدا نده. چند ثانیه مکث کردم و اطرافم رو نگاه کردم. وقتی مطمئن شدم خبری نیست، نزدیک در شدم و کلیدو انداختم توی قفل، که با حس کردن سردی جسم باریکی دورِ گردنم غافلگیر شدم . داشت خفه ام میکرد. چند قدم به عقب کشیده شدم؛ صدای عصبانی محمود رو تشخیص دادم که پشت سرم بود. با تمام توانم سعی در جدا کردن زنجیر از روی گردنم داشتم که با پاش محکم به پشت زانوم زد و روی زمین دو زانو افتادم. هنوز زنجیر رو رها نکرده بود و هرلحظه تنفسم سخت تر میشد. لحظه ای خندیدم و سعی کردم صدامو از گلوم بیرون بیارم:
-ادامه بده...اگه جرئتشو داری!
داد زد: خفه شو!
از خندیدنم حرصش گرفته بود و بیشتر زنجیر رو فشار داد. غلتیدن قطره های گرمی رو روی گردنم حس کردم. تقریبا دیگه صدام در نمی اومد اما خنده ام رو حفظ کردم:
-تو..نمیتونی..آدم...بکُشی!
زنجیر رو با سرعت کشید کنار که باعث سوزش وحشتناکی شد. با شدت چندبار سرفه کردم. تازه هوا داشت به ریه هام می رسید.
- حیفه که بمیری. باید زجر بکشی!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: