[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
محمود گفت:
-یالادیگه! تا یارو نیومده. زود باش!
دستمو توی هوا تکون دادم:
- محمود حرفای بیخود داری میزنی! مطمئن نیستم اون دفعه هم اونطوری که تو میگی شده باشه! در ضمن،حتی اگر یک درصد هم با تلقین من باز بشه، الان مطمئنم که اون طرف قفلش کرده. خودم شنیدم صدای قفل هارو! نمی تونم حقیقتِ صددرصد مطمئنی که دیدم و شنیدم رو نقض کنم که!
اشاره ای به در کردم وبا تاکید گفتم:
-این ، در، قفله.
محمود دستهاش رو توی جیبش قرار داد و وزنش رو روی یک پاش انداخت. خیره به در توی فکر به سر می برد.
هـ*ـوس امتحان کردن حرف محمود، توی فکرم افتاده بود. اما اینقدر مسخره بود که به مرحله عمل نمی رسید. آهسته روی زمین نشستم و به دیوار سنگی سرد تکیه دادم. دست هامو دور زانو هام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت. محمود هنوز خیره به در، همون وسط ایستاده بود. گردنم رو به سمت فریاد چرخوندم. به نقطه نامعلومی زل زده بود و با استرس پوست لبش رو می کند. تازه متوجه کبودی ای کنار شقیقه اش شدم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
***
اگه قدم هایی که محمود وسط همین اتاق کوچیک طی کرده بود رو یک ثانیه در نظر می گرفتم، احتمالا چندساعتی می گذشت! هنوز داشت راه میرفت و با خودش زیرلب حرف میزد. فکرکنم این عادت من روی اون هم تاثیر گذاشته بود!
فریاد:خوشحالی؟
به سمتش برگشتم:
-چی؟ با منی؟
-آره. میگم چیه خوشحالی؟ چی اینجا خنده داره؟
-مگه داشتم می خندیدم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و بعد روشو کرد سمت محمود:
-این رفیقتو از کجا پیدا کردی؟ شیش می زنه!
محمود دست روی چونه اش میکشید و سر پایین بود. همونطوری زیرچشمی به فریاد خیره شد. انگار که متوجه حرفش نشده بود. فریاد زیرلب گفت:
-جفتتون شیش میزنین. اصلا ..
با سر و صدایی که شنیدیم حرفش رو نیمه تموم گذاشت. محمود با شتاب به سمت در رفت و گوشش رو چسبوند بهش.
-بیا عقب محمود در وا میشه صورت برات نمی مونه!
اشاره کرد که ساکت باشم. لب زدم:
-چی میشنوی؟
جوابی نداد. یکهو شقیقه هام تیر کشید. صداهایی توی سرم اکو می شد. بلند و بلند تر شد. سرمو با هردودستم گرفتم و رو زمین نشستم. محمود نگران به سمتم اومد . تو اون شلوغیِ ذهنم صداش رو نمی شنیدم. فقط همهمه بود. چشمام رو روی هم فشار دادم. یک تن صدا کم کم واضح شد. مردونه یا زنونه اش مشخص نبود. جمله ای رو تکرار می کرد. و صداش بلند و بلند تر میشد. اونقدربلند شد که شروع کردم به داد زدن. من داد میزدم و اون هم داد میزد . چند لحظه بعد تمام صدا ها قطع شد. نفسی کشیدم. چشمام رو که باز کردم، تمام اطرافم سفید بود. شبیه یک کوهستان برفی بود. نفس نفس میزدم و بخار نفس هام رو میدیدم. اما سردم نبود. چشمام دیگه داشت ازتعجب از حدقه بیرون می اومد. برف هارو زیر پاهام حس میکردم. چطوری سر از اینجا درآوردم؟اینجا کجاست؟ زبونم بند اومده بود. دور خودم چرخ میزدم. یک دفعه زنی رو پشت سرم دیدم. خیلی دور بود. کم کم توی مه گم شد. دوباره چرخیدم. این بار سمت دیگه ای، نزدیک تر دیدمش. خیلی آشنا بود. کمی مسن بود و صورت سفید اما چروکیده ای داشت. چشمهاش خیلی روشن بود و از این فاصله هم مشخص بود. بارونی خاکستری بلندی پوشیده بود و لبخند میزد. لبش بسته بود اما جمله ای بهم گفت: "به خودت برگرد."
منظورش رو نفهمیدم. ابرو هام تو هم رفت:
-چی؟
و بعد از چند ثانیه همون سرو صدا ها دوباره بلند شد و لحظه ای پلک هامو روی هم فشار دادم و وقتی بازشون کردم، چهره های متعجب فریاد و محمود رو جلوم دیدم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: