رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران


[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
محمود گفت:
-یالادیگه! تا یارو نیومده. زود باش!
دستمو توی هوا تکون دادم:
- محمود حرفای بیخود داری میزنی! مطمئن نیستم اون دفعه هم اونطوری که تو میگی شده باشه! در ضمن،حتی اگر یک درصد هم با تلقین من باز بشه، الان مطمئنم که اون طرف قفلش کرده. خودم شنیدم صدای قفل هارو! نمی تونم حقیقتِ صددرصد مطمئنی که دیدم و شنیدم رو نقض کنم که!
اشاره ای به در کردم وبا تاکید گفتم:
-این ، در، قفله.
محمود دستهاش رو توی جیبش قرار داد و وزنش رو روی یک پاش انداخت. خیره به در توی فکر به سر می برد.
هـ*ـوس امتحان کردن حرف محمود، توی فکرم افتاده بود. اما اینقدر مسخره بود که به مرحله عمل نمی رسید. آهسته روی زمین نشستم و به دیوار سنگی سرد تکیه دادم. دست هامو دور زانو هام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت. محمود هنوز خیره به در، همون وسط ایستاده بود. گردنم رو به سمت فریاد چرخوندم. به نقطه نامعلومی زل زده بود و با استرس پوست لبش رو می کند. تازه متوجه کبودی ای کنار شقیقه اش شدم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.

***

اگه قدم هایی که محمود وسط همین اتاق کوچیک طی کرده بود رو یک ثانیه در نظر می گرفتم، احتمالا چندساعتی می گذشت! هنوز داشت راه میرفت و با خودش زیرلب حرف میزد. فکرکنم این عادت من روی اون هم تاثیر گذاشته بود!
فریاد:خوشحالی؟
به سمتش برگشتم:
-چی؟ با منی؟
-آره. میگم چیه خوشحالی؟ چی اینجا خنده داره؟
-مگه داشتم می خندیدم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و بعد روشو کرد سمت محمود:
-این رفیقتو از کجا پیدا کردی؟ شیش می زنه!
محمود دست روی چونه اش میکشید و سر پایین بود. همونطوری زیرچشمی به فریاد خیره شد. انگار که متوجه حرفش نشده بود. فریاد زیرلب گفت:
-جفتتون شیش میزنین. اصلا ..
با سر و صدایی که شنیدیم حرفش رو نیمه تموم گذاشت. محمود با شتاب به سمت در رفت و گوشش رو چسبوند بهش.
-بیا عقب محمود در وا میشه صورت برات نمی مونه!
اشاره کرد که ساکت باشم. لب زدم:
-چی میشنوی؟

جوابی نداد. یکهو شقیقه هام تیر کشید. صداهایی توی سرم اکو می شد. بلند و بلند تر شد. سرمو با هردودستم گرفتم و رو زمین نشستم. محمود نگران به سمتم اومد . تو اون شلوغیِ ذهنم صداش رو نمی شنیدم. فقط همهمه بود. چشمام رو روی هم فشار دادم. یک تن صدا کم کم واضح شد. مردونه یا زنونه اش مشخص نبود. جمله ای رو تکرار می کرد. و صداش بلند و بلند تر میشد. اونقدربلند شد که شروع کردم به داد زدن. من داد میزدم و اون هم داد میزد . چند لحظه بعد تمام صدا ها قطع شد. نفسی کشیدم. چشمام رو که باز کردم، تمام اطرافم سفید بود. شبیه یک کوهستان برفی بود. نفس نفس میزدم و بخار نفس هام رو میدیدم. اما سردم نبود. چشمام دیگه داشت ازتعجب از حدقه بیرون می اومد. برف هارو زیر پاهام حس میکردم. چطوری سر از اینجا درآوردم؟اینجا کجاست؟ زبونم بند اومده بود. دور خودم چرخ میزدم. یک دفعه زنی رو پشت سرم دیدم. خیلی دور بود. کم کم توی مه گم شد. دوباره چرخیدم. این بار سمت دیگه ای، نزدیک تر دیدمش. خیلی آشنا بود. کمی مسن بود و صورت سفید اما چروکیده ای داشت. چشمهاش خیلی روشن بود و از این فاصله هم مشخص بود. بارونی خاکستری بلندی پوشیده بود و لبخند میزد. لبش بسته بود اما جمله ای بهم گفت: "به خودت برگرد."
منظورش رو نفهمیدم. ابرو هام تو هم رفت:
-چی؟
و بعد از چند ثانیه همون سرو صدا ها دوباره بلند شد و لحظه ای پلک هامو روی هم فشار دادم و وقتی بازشون کردم، چهره های متعجب فریاد و محمود رو جلوم دیدم.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    نظرتون رو اگه دوس داشتین بهم بگین. ممنون میشم اگر اشکالات رمان رو در صفحه نقد باهام درمیون بذارید. توی مرحله ای هستم که رمان وارد فاز جدیدی میشه. نظراتتون بهم کمک بزرگی می کنه.

    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    صدای محمود کم کم واضح شد:
    -.... می زدی؟ شادمهر؟
    با گیجی گفتم:
    -ها؟ چی گفتی؟
    فریاد جوابم رو داد:
    -چرا داشتی داد میزدی.
    سرمو خاروندم:
    -آها..چیزی نبود. یه دفعه سردردم شدید شد.
    نمی دونستم چی باید بهشون بگم. هم با حضور فریاد راحت نبودم و هم دلم نمی خواست ذهن محمود رو از اینی که بود، آشفته تر بکنم! بلند شدم و صاف ایستادم. آخرین لحظه ای که اینجا بودم رو به یاد آوردم:
    -محمود از پشت در چی شنیدی؟
    محمود لحظه ای مکث کرد. از سوال بی ربطم متوجه شد که نمی خوام در مورد اتفاقی که افتاد حرف بزنم.
    - مثل اینکه دعوا بود. نفهمیدم کیا بودن.
    بلند شد و روی سکو کنار فریاد نشست. صدای قفل وزنجیر ها از پشت دراومد. چشمم به جمال جناب فرزاد هم روشن شد! همون مرد قد بلند آوردش. موهای مرتبش آشفته شده بود و صورتش کبودی مختصری داشت. نگاه کوتاهی به من و محمود انداخت. انگار برعکس فریاد، از حضور ما اینجا خبر داشت. فریاد نگران به سمتش رفت و کمکش کرد بشینه. مشخص بود که حال مساعدی نداره. محمود طلبکارانه سوالی که تو ذهن من هم بود رو پرسید:
    -چه خبر بود اون بیرون؟ کی هستن اینا؟ چرا گرفتنمون؟
    فرزاد که به سختی نشسته بود، با صدای گرفته جواب داد:
    -واقعا می خوای بدونی؟
    نگاهش خشمگین بود. محمود گفت:
    -منظورت چیه؟
    فرزاد به طور ناگهانی مشتی رو حواله فک محمود کرد. صدای محمود بلند شد:
    -مرتیکه ، جو بهت خوروندن؟
    خیز برداشت . گرفتمش تا به سمتش نره. اصلا به قیافه داغون فرزاد نمی خورد بتونه همچین حرکت سریعی رو انجام بده. رو به فریاد پرسیدم:
    -این داداشت چی داره میگه؟
    بجاش فرزاد صداشو انداخت تو گلوش و با انگشتش بهم اشاره کرد:
    -تو دیگه حرف نزن جوجه ماشینی. هر چی بدبختی داریم زیرسر توئه.
    خوشبختانه یا متاسفانه حرفش به هیچ جاییم برنخورد! از این حرف ها اونقدر از پدرم شنیده بودم که برام تازگی نداشت. دیدم که فریاد هم متعجب فرزادو نگاه میکنه.
    محمود خودش رو از دستم رها کرد و گفت:
    -ولم کن شادمهر. فعلا کاریش ندارم. باس حرف بزنه.
    روبه فرزاد ادامه داد:
    - اون بیرون چی تو مغز نداشته ات فروکردن؟ این دری وری ها چیه داری میگی؟
    فرزاد پوزخندی زد و به سختی به دیوار تکیه داد:
    -خودتو نزن به کوچه علی چپ. خودت خوب می دونی اوضاع از چه قراره.
    منتظر جواب از محمود بودم. سکوت کرده بود و عصبانیت از همه جای صورتش هویدا بود.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    نگاه فریاد از حالت تعجب در اومد. انگار که چیزی کشف کرده، نگاهش مرموز شد و رو به محمود گفت:
    -آره..شروع این جریان تقصیر توئه. از بی مسئولیتی توئه.
    محمود هنوز سکوت کرده بود. سعی کردم اوضاع رو آروم کنم:
    -خیلی خب! همین جا استپ کنین، فهمیدم این وسط یه چیزایی بینتون هست اما الان همه اینجاییم باید منم در جریان بذارین. محمود، قضیه چیه؟
    محمود، دست به کمر هنوز خیره به فرزاد بود! انگار با چشم داشت براش خط و نشون می کشید.فرزاد گوشه لبش رو خاروند و گفت:
    -ببینم، چندروز پیش اصلا با خودت نگفتی چرا فریاد به من زنگ زد و دیگه خبری ازش نشد؟
    -بهت زنگ زده بود؟کِی؟
    محمود جوابم رو نداد! نگاهم نکرد! می دونست اگه نگاهم کنه ممکنه فکرش رو بخونم. فرزاد این بار رو به فریاد توپید:
    -تو نمی فهمی اگه آب هم بخوری خبرش به گوش من میرسه؟
    هنوز گیج بودم و نمی فهمیدم فرزاد چی می گفت.کلا آدم حسابم نمی کردن! هرکس دیگه جای من بود احتمالا بهش بر می خورد! اما این رفتار ها برام مهم نبود. پرسیدم:
    -یکی به منم بگه اینجا چه خبره! تو چرا به محمود زنگ زدی ؟
    فریاد که نگران به نظر می رسید بلند شد گفت:
    -تو هر وقت بهت اجازه دادیم حرف بزن.
    -بچه جون من از بابام هم اجازه نمی گیرم بشین سرجات.
    انگار بهش برخورد! چون این دفعه اون به سمت من حمله کرد و محمود مانعش شد. در عین عصبانیتم خنده ام گرفته بود که هر کدوم می خواستیم اون یکی رو بزنیم و هر بار یکی دیگه مانع میشد! فریاد با حرص گفت:
    -بابا این اصن دیوونه ست. داره می خنده بازم. اونم از دادو هواری که تاحالا راه انداخت. زنجیریِ فراری هستی؟ چته؟
    خواستم جوابش رو بدم که با داد فرزاد ساکت شدم:
    -بسه دیگه!
    آروم تر ادامه داد:
    -محمود، اگه تو این مسخره بازی هاتو در نمی آوردی ، دو تا محموله قبلی ما دست پلیس ها نمی افتاد.
    محمود با چشمای گرد شده پرسید:
    -چی میگی؟ اینا پلیسن؟
    فرزاد: خودت چی فکر می کنی؟ نخیر. اینا احتمالا، صاحب محموله اولی هستن.
    خواست ادامه بده اما سرفه امونش نداد. تازه متوجه خونی بودن پهلوی لباسش شدم. وقتی سرفه هاش تموم شد، نفسی گرفت اما دیگه حرفش رو ادامه نداد. خونریزی اش زیاد بود و بی حالش کرده بود. کنار دیوار ، روی زمین نشستم. محمود از فرزاد پرسید:
    -خب حالا که چی؟ از ما چی می خوان الان؟
    فریاد سریع گفت:
    - ول کن توهم. مگه نمی بینی حالش بده؟
    محمود: به من ربطی نداره. این گندیه که شماها زدین. به من و شادمهر چه دخلی داره که گرفتار شدیم؟
    فریاد بلند شد و سـ*ـینه به سـ*ـینه محمود ایستاد. آروم اما با حرص گفت:
    -اگه تو اون بازی رو در نمی آوردی و مثل همیشه کارتو انجام می دادی، الان هیچ کدوم گرفتار نشده بودیم.
    زد تخت سـ*ـینه محمود و بلندتر ادامه داد:
    -با چه رویی میگی اینا به من ربطی نداره. مرد ناحسابی مگه تو خودت پات گیر نیست؟ اگه بچه های ما لو میرفتن که تو هم بیچاره میشدی. تو باید وظیفه ات رو انجام می دادی. وقتی من بعد از چندماه بهت زنگ زدم باید جواب می دادی. باید همکاری می کردی. حالا هم هر بلایی سرت بیارن حقته. حق نداری بگی تقصیری نداشتی.
    محمود از عصبانیت قرمز شده بود! قبل از اینکه چیزی بگه، گفتم:
    -محمود آروم باش! فعلا بیا بشین. تا حالاش که با من و تو کاری نداشتن. ولشون کن اینارو.
    محمود دستشو توی موهاش فرو می کرد و هنوز نگاهش برزخی بود! فریاد هم خیلی بیراه نمی گفت. محمود رو کشوندم عقب. خودم روی زمین نشستم. توی این فکربودم که طبق گفته فرزاد، اونا هم محموله اشون رو از دست دادن چرا اومدن مارو گرفتن. مگه میشد بهشون چیزی رو برگردوند؟ احتمالا از یکسری چیزها هنوز خبر نداشتم.
    خواستم بپرسم که شنیدم کسی صدام کرد. با حرکت ناگهانیم به سمت صدا، گردنم درد گرفت! صدا از پشت در بود. مسخ شده به سمت در حرکت کردم. هیچ صدایی نمی اومد. دستم رو روی در گذاشتم. دوباره اون صدای زنونه اسمم رو صدا کرد. در رو هل دادم و بیرون رفتم. روبه روم راهروی باریک و آجری می دیدم که در انتهاش کسی توی تاریکی ایستاده بود. به سمتش حرکت کردم اما صدای حرف زدنی رو شنیدم و سرجام متوقف شدم. سه نفر با لباس های خاکی و اسلحه به دست از یکی از در ها وارد راهرو شندند. خواستم فرار کنم که منو نبینن اما دیگه دیر شده بود!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    دقیقا روبه روم بودن. هنوز باهم حرف میزدن و بدون توجه به من از کنارم عبور کردن. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم؛ در سفید رنگی بود که با زنجیر ضخیم و یک قفل آهنی بزرگ، بسته شده بود. چند متر اونطرف تر،روی همون دیوار، دریچه تهویه هوا رو دیدم. که به طرز نامناسبی وسط دیوار قرار گرفته بود و انگار به اونجا تعلق نداشت. سرم تیر وحشتناکی کشید و چشمام رو باز وبسته کردم.
    انگار که لحظه ای خوابم بـرده بود. و چیز زیادی از خوابم یادم نمی اومد! فقط یه حسی بهم میگفت دقیقا جایی که محمود به دیوار تکیه داده، راهی برای خروج هست. داشت با فرزاد حرف میزد. بلند شدم وناگهان به سمتش رفتم که کمی جاخورد:
    -چیشده؟
    زیرلب گفتم:
    -هیچی. یه لحظه برو کنار.
    مردد کنار رفت. دیوار، سفید و یک دست بود. دستم رو روی دیوار کشیدم. دنبال لبه ای میگشتم. صدای فریاد از پشت سرم اومد:
    -چیکار میکنی؟
    بدون اینکه برگردم، نیشخندی زدم:
    -کارای دیوونه های زنجیری. علاقه مندی بدونی؟
    همون لحظه دستم برامدگی ای رو لمس کرد.
    -پیداش کردم!
    سعی کردم با دستم اطراف اون ناحیه رو بکنم. مقداری از گچ های روی دیوار، پایین می ریخت و یک سنگ مربع شکلی رو از بقیه قسمت های دیوار جدا میکرد. محمود دو طرف اون تیکه سنگ مربعی رو با نوک انگشتاش گرفت و تکونی داد. فرزاد با صدای آروم و متعجبی گفت:
    -شادمهر، چجوری فهمیدی؟
    جوابش رو ندادم. کلا دلم نمی خواست باهاش هم کلام بشم. به محمود کمک کردم و سنگ رو بالاخره بیرون کشیدیم. پشت سنگ یک دریچه بود اما خیلی کوچیک بود. نمی شد ازش عبور کرد. محمود دستاشو با پشت شلوارش از گچ و خاک تمیز کرد و گفت:
    -نچ. شانس نداریم.
    فریاد بلند شد و اومد روبروی دریچه ایستاد. گفت:
    -داریم.
    -چی؟
    -شانسو میگم. من میتونم ازش رد بشم.
    اینو گفت و دست هاشو لبه دریچه گذاشت و با احتیاط واردش شد. به سختی جا شده بود. ناخوداگاه گفتم:
    -مواظب باش گیر نکنی.
    از حرفی که زدم تعجب کردم! من برای اون نگران نبودم! زیرچشمی نگاهی به فرزاد انداختم که ساکت و نگران به ما خیره بود.


    فریاد

    با جلو رفتنم کم کم صداشون محو شد. توی کانال ها پر از خاک و گچ بود. به سختی حرکت میکردم . به این فکرمیکردم که الان محمود قاطی نکنه بلایی سر فرزاد بیاره. باید زودتر برم و برگردم. کنار هم بودن فرزاد و محمود در مدت بیشتر از یک ساعت سابقه خوبی نداشت! نفسم داشت میگرفت. این چه جور کانال تهویه ای بود که هوا توش جریان نداشت؟ اگه همینجا خفه میشدم، و اگه فرزاد بلایی سر شادمهر می آورد اوضاع قمردرعقرب می شد. اگه شادمهر جریان خواهرش رو می فهمید اوضاع بدتر می شد! اصلا شادمهر چطور فهمید اینجا این دریچه هست؟ نکنه همه چیز زیر سر خودش باشه؟ شاید اینا همش تله ی این دونفر بود. لحظه ای زیر پام سست شد و از فکر بیرون اومدم. پوشش دریچه ی کانال روی زمین افتاد. دقیقا بالای دریچه بودم. فقط کف زمین رو میدیدم که شنی بود. اگه کسی اونجا بود، با افتادن پوشش حتما واکنشی نشون میداد. آروم خودمو پایین کشیدم و آویزون شدم. تمام لباسم خاکی شده بود. روی زمین پریدم و اطرافمو نگاه کردم. دیوار ها آجری بودن و ترک های بزرگی روشون دیده می شد. هیچ پنجره ای نبود. احتمالا زیرِ زمین این جارو ساخته بودن. دوری توی اتاق زدم. اثری ازدوربین نبود. کنار یکی از دیوار ها ، کارتن های بزرگی روی هم قرارگرفته بودن. قفسه فلزی و زنگ زده ای وسط اتاق وجود داشت که روش ابزاری مثل قمه و چاقو و چماق گذاشته بودن! نزدیکتر شدم و بیشتر دقت کردم. وسایلی بودن که نمی دونستم کاربردشون چیه، اما خوب به نظر نمی رسیدن! توی فکر فرو رفتم. شاید فرزاد اشتباه حدس زده بود. موندن رو بیشتر جایز ندونستم. یک قمه رو دستم گرفتم. باهاش راحت نبودم ؛ خیلی کثیف کاری داشت احتمالا! کوچکترین چاقویی که وجود داشت رو برداشتم و داخل تای آستینم جاساز کردم.
    به سمت تنها در اتاق که چوبی بود قدم برداشتم. دستمو روی دستگیره گذاشتم که همزمان کسی از اون طرف بازش کرد.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    اگه دوست داشتین دکمه پیگیری موضوع رو از بالای صفحه بزنین که وقتی پست جدید گذاشتم بهتون اطلاع داده بشه.

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    مردی بود با نقابی فلزی؛ با قدی تقریبا دوبرابر من که از قاب در عبور نمی کرد. سرجام میخکوب شده بودم. از زیر نیم نقاب مشکی ای که زده بود ، لبخندش معلوم بود که باز تر و باز تر می شد و به قهقهه ای بلند تبدیل شد. چندقدم عقب رفتم. خم شد و با پوتین های ساق بلندش وارد اتاق شد. به خودم اومدم و با لگد ضربه ای به پهلوش زدم و کمی از قاب در برای عبورم جا باز کردم و اون هنوز داشت بلند می خندید! خنده ی غیرعادیش من رو ترسونده بود. بعد از چند گام بلند که برداشتم، ناخودآگاه یک لحظه ایستادم. از اتاق بیرون اومده بودم اما اتاق دیگه ای دقیقا مثل قبلی، روبه روم قرار داشت و دقیقا روی ضلع شمالی دیوار، دربی چوبی بود. با دو، از کنار قفسه فلزی و زنگ زده گذشتم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم؛ اما مکث کردم . چشمام گرد شد. آهسته سرم رو کمی چرخوندم و قفسه رو نگاه کردم. دقیقا جایی که چاقو جیبی رو برداشته بودم، روی این قفسه هم خالی بود. و قمه ای که تو اون اتاق از کاورش بیرون آورده بودم، به همون شکل روی این قفسه هم قرار داشت. ضربان قلبم شدت گرفت. صدای خنده اون مرد قطع شده بود. ترس عجیبی توی دلم افتاده بود که مانع می شد به دنبال مرد، پشت سرم رو نگاه کنم یا حتی به قفسه نزدیک بشم. انگشتام دستگیره رو فشار می دادن. چشمام رو بستم و زیرلب گفتم: "دو تا اتاق دارن.. دوتا انباره. چیزی نیست که" و در رو کشیدم اما کسی همزمان با من در رو هل داد.این دفعه یکی از نگهبان ها بود. با دیدن من بهت زده شد. این بار، زود تر عمل کردم و با دستم زیر گردنش رو گرفتم و سرش رو به چهارچوب آهنی در کوبیدم که خونی شد. دادی زد و هفت تیرش رو بیرون کشید و به سمتم گرفت و قبل از اینکه ماشه رو بکشه، مچ دستش رو گرفتم. تیرش خطا رفت. مطمئن بودم الان سرو کله ی همه شون پیدا میشه. با زانو هلش دادم که روی زمین افتاد و باز هم به سمتم شلیک کرد. با تمام سرعتم از در بیرون رفتم و در طول راهرو های باریک و پیچ در پیچ می دویدم. هنوز کسی دنبالم نبود. ایستادم و اطراف رو نگاه کردم. دو تا در چوبی دو طرفم قرار داشتن. صدای داد و پای افرادشون رو از انتهای راهرو شنیدم. هر لحظه به من نزدیک تر می شدن. هیچکدوم از در هارو انتخاب نکردم. در ها قابل پیش بینی بودن! چشمم به حفره کوچکی که بالای یکی از دیوار ها بود افتاد. انگار که آجر های اون قسمت ریخته بودن و فاصله ای با سقف داشتن. یک پامو روی دیوار گذاشتم و لبه بالایی در رو گرفتم و پای دیگه ام رو به اون یکی دیوار رسوندم. صدای کشیده شدن چیزی رو روی زمین شنی از راهروی پشتی شنیدم. سریعتر بالا رفتم و به اون حفره رسیدم. خودم رو جا دادم و کمی به داخل خزیدم. سعی کردم نفس هامو آروم کنم. به همین جا رسیده بودن:
    -کو پس؟
    انگار داشتن در هارو باز وبسته می کردن. از جام جم نخوردم تا خاکی روی زمین نریزه. یک نفر دیگه بلند داد زد:
    -کجا دررفتی؟
    صدای کشیده شدن زنجیری روی زمین شنیده می شد. بعد از چند ثانیه یکیشون گفت:
    -اینجا نیست. احمق چرا بهش شلیک کردی. اگه رئیس بفهمه که زندت نمی ذاره.
    سومی با صدای گرفته گفت:
    -بهش نخورد. فقط خواستم تهدیدش کنم. هنوز همین دور و برهاست.
    صداشون دور میشد. هنوز جا داشتم که کمی جلو تر برم. سعی کردم به اون اتاق ها و مرد نقاب دار فکر نکنم. جام خیلی تنگ بود و اگه گیر می کردم کارم ساخته بود. نمی خواستم روی سنگ قبرم بنویسن مرگ در اثر له شدگی! از گوشه چشمم شاخک های بلند سوسکی رو دیدم که صورتم رو آنالیز میکرد!



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    فضا نبود که تکون بخورم. دهن و چشمم رو بستم و امیدوارم بودم خوشش نیاد و برگرده! جام امن نبود و این جونور مسخره هم، بازیش گرفته بود. بعد از چند ثانیه بیخیال صورتم شد. صدای خش خش اومد. چشمام رو باز کردم و دیدم که داره دقیقا از لای آجر های کناریم، به اون طرف دیوار عبور می کنه. زیرلب گفتم:"دمت گرم رفیق!" . به سختی دست راستمو حرکت دادم و به اون آجر ها رسوندم. به سختی هلشون دادم و یکی یکی از سمت دیگه ی دیوار پایین افتادن. اون طرف کاملا تاریک بود. بدنم رو کشوندم و از دیوار آویزون شدم. کف زمین سنگ فرش شده بود. تنها روشنایی فضا، از لامپ کم جونی بود که دقیقا بالای سر من قرارداشت. هنوز دستام رو رها نکرده بودم که برق یک جفت چشم رو توی تاریکی دیدم. فاصله چشم ها از هم اونقدری زیاد بود که چشم گربه نباشه. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم با کمترین صدای ممکن روی زمین بپرم. اما زیاد موفق نبودم! با پایین پریدنم صدای کفش هام توی فضا اکو شد که تازه متوجه شدم اینجا یک سالن بزرگه. سریع به اون جفت چشم نگاه کردم. سرجاش بود. احتمالا فقط بازتاب نور بود. آروم به سمت تاریکی قدم برداشتم.


    ***

    شادمهر

    حساب زمان از دستم دررفته بود چون دیگه محمود هم تو اتاق قدم نمی زد! روی زمین نشسته و چشماش رو بسته بود. فرزاد سرفه های سختی می کرد. صدای نفس هاش رو می شنیدم. نزدیک تر رفتم و لبه ی سکو نشستم. یک دستش رو روی پهلوش فشار می داد. چشماش نیمه باز بود ولی نگاهش هشیار. لحظه ای من رو یاد گرگ های زخمی انداخت. با آروم ترین صدایی که از گلوم خارج میشد پرسیدم:
    -چجور زخمیه؟
    صداش گرفته بود:
    -چیزی نیست...خراشه.
    -چیزی روی همین خراش بستی؟
    با چشم جواب منفی داد. تعجب کردم:
    -خون زیاد رفته ازت. از اون موقع تاحالا، باید می بستیش.
    روبه محمود کردم. هنوز چشماش بسته بود. صداش کردم:
    -محمود..می تونی کمک کنی؟
    سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
    -این اصلا حالش خوب نیست خیلی خون ازش رفته. می تونی یه نگاهی به زخمش بنداری دیگه؟ دکتری مثلا.
    با بی میلی روشو برگردوند :
    -نه. تمومش نکردم. یادت نرفته که.
    -بهونه الکی نیار. شش سال درس چیو خوندی پس. درضمن یه پانسمان که اصلا این حرفارو نداره.
    جوابی نداد. لحظه ای بعد سر و صدای قفل و زنجیر پشت در دوباره بلند شد. هم من و هم محمود عین فنر از جا پریدیم. مرد جوونی با آرامش داخل شد و چهارنفر که تا دندون مسلح بودن پشت سرش قرار گرفتن. روی موهای مشکی اش عینک دودی گذاشته بود و ابروهای پرپشتش با اخمی که داشت، وسط پیشونی اش چینی انداخته بود. آخرش حکایت این عینک دودی ها رو تو فضای بسته نفهمیدم! جدی اما با صدای بلند و سرخوشی گفت:
    -خیلی خوبه که جمعتون جمعه نه؟ مارو ببخشید که لوازم پذیرایی به حد اعلا براتون محیا نیست. دفعات بعد حتما جبران می کنیم.



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    دوستان نقد های ارزشمندتون رو توی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    باهام در میون بذارید تا بهتر بنویسم. ممنون



    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    چشمش بین ما چرخید و روی فرزاد ثابت موند:
    -اصلا کار درستی نکردی که برادر کوچکیتو فرستادی اون بیرون.
    قدمی به جلو برداشت و لبخند کجی زد:
    -آخه میدونی، قرارنبود به این زودی کارتون به اینجا بکشه. اما خودتون باعثش شدین ..
    صدای محمود حرفش رو قطع کرد:
    -برو واسه عمه ات سخنرانی کن مرتیکه.
    و اصلا انگار نه انگار که چهارنفر محافظ مسلسل به دست اونجا ایستاده بودن، جلو رفت و یقه مرد رو گرفت و هلش داد. دو نفر از محافظ ها جلو اومدن و بازو هاش رو گرفتن. مرد خونسرد ادامه داد:
    -رم نکن محمود جان.
    این بار فرزاد وسط حرفش پرید:
    -چی می خوای؟
    و کمی صاف تر نشست. محمود هنوز با اون دو نفر درگیری فیزیکی و لفظی داشت. یه نگاهم به اون بود و یه نگاهم به گفتگوی فرزاد ومرد. اون مرد به سمت فرزاد قدم برداشت و شمرده گفت:
    -پس یعنی منو می شناسی؟
    -مهم نیستی که بشناسمت.
    محمود با پشت آرنج به دهن یکی از محافظ ها کوبید که سرش خورد به دیوار و یک دست محمود آزادشد. صداش هم بلند شد:
    -هر خری هستی با اون دو تا نخاله کار داری. پ جمع کن این سگ هاتو .
    محافظ ها نگهش داشتن. توجهم دوباره به اون مرد جلب شد که نگاهش رو از محمود گرفت. لبخند کوچیکی روی لبش بود:
    -فرزاد پرزادی. اینجا، تو چنگ منی. باز هم فکر می کنی کسی که سوال می کنه تویی؟
    مرد جلوتر رفت و پشتش به من بود. توجه محمود هم به حرف اون دوتا جلب شد. دو تا از محافظ ها محمود رو نگه داشته بودن. عقب عقب رفتم. زیرچشمی به در نگاه کردم که باز بود. صدای فرزاد رو شنیدم:
    -فکر می کنی چقدر شرایط مطابق میل تو باقی می مونه؟
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    -البته که فکرنمی کنی. اگه می کردی، هیچ وقت دست به این کار احمقانه نمی زدی. پاتو روی دم شیر گذاشتی .
    سرفه ای کرد. مرد چشماشو تنگ کرد و با لحن تحقیرانه ای گفت:
    -یه شیرِ زخمی. شیر مغلوبی که حتی گله هم نداره. دونه دونه شون رو با دستای خودش سلاخی می کنه. عاقبت این شیر ، ملخ هاییه که یه روز تنهایی تیکه تیکه اش می کنن.
    -پس قبول کردی که در حد یه ملخی!
    مرد دستش رو روی چونه اش قرار داد:
    -اوم؛ شاید. اما نتیجه مهمه.
    با صدای بلندی افرادی را صداکرد:
    -بیاید اینجا. جناب پرزادی رو ببرید.
    درعرض چند ثانیه چندنفر ریختن تو اتاق و فرزاد رو درحالی که به اون مرد چشم غره می رفت، کشون کشون بیرون بردن. مرد روبروی محمود ایستاد:
    -می دونی می خوام باهاش چیکار کنم؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    محمود تمسخرآمیز گفت:
    -قبلا خیلیا مثل تو براش نقشه کشیدن.
    نگاهی به اتاق انداخت و ادامه داد:
    -خلاقانه تر از تو. اما تهش همون شیرزخمی ای که گفتی، به زمین سرد زدتشون. حالا خوددانی.
    مرد لبخندی زد:
    -شکست های خودت رو میگی؟
    محمود تک خنده ای کرد:
    -پس از هیچی خبرنداری! من از خودشون بودم عقل کل.
    مرد خونسرد بود:
    -اتفاقا از همه چیز خبر دارم.
    و کمی سرش رو نزدیک گوش محمود برد:
    -خــ ـیانـت، تیغش تیزتره. شاید تنها کسی بودی که می تونستی برای همیشه شکستشون بدی.
    به سمت در قدم برداشت:
    - اما خب؛ نتونستی!
    محمود سکوت کرده بود. مرد ادامه داد:
    -من اون نگاه رو می شناسم؛ دست گذاشتم روی زخمت مگه نه؟ خیلی دلت انتقام سالها سختی هایی که کشیدی رو می خواد. اما هیچوقت نتونستی انتقام بگیری.
    - انتقام راه علاج نبوده و نیست. منم دنبالش نبودم.
    مرد هنوز شمرده حرف میزد:
    -ولی الان هستی ها؟ یا نه، خیال می کنی به علاجت رسیدی؟ فکرمی کنی همه چیز تموم شده و دیگه گذر این دو نفر و آدماشون به زندگیت نمیفته؟
    دستاش رو باز کرد :
    -همینجا! اولیشه.

    با اینکه بحث تازه داشت به جایی می رسید، اما بیخیالش شدم . این شاید تنها فرصتمون برای خلاص شدن بود. سعی کردم به محمود علامت بدم. دو قدم دیگه عقب رفتم. اون مرد پشتش به من بود و اون دو محافظ هم هنوز دقیقا کنارش بودن. بالاخره محمود چشمش به من افتاد. اشاره کردم که با کمک بر می گردم. با سرعت برگشتم و قدم آخر رو برداشتم. تا پامو از اتاق بیرون گذاشتم، تصویر خودم رو توی عینک دودی نگهبان نیم سوخته دیدم. تو یک قدمی من ایستاده بود. اما هیچ واکشنی نشون نداد.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    عقب عقب رفتم و مسیرم رو عوض کردم. درحال دویدن به پشت سرم نگاه می کردم که اون نگهبان فرار کردن من رو تماشا می کرد. راهروی بلند روبروم به شدت برام آشنا بود. انگار که بار ها از این راهرو ها عبور کردم. زمین پر از شن وریگ بود و دیوار ها آجری. نور فضا کم و بعضی قسمت های راهرو توی تاریکی گم بود. از کنار چند در گذشتم ولی جلوی یکی از در ها متوقف شدم. سرم رو چرخوندم و با دقت به درب چوبی نگاه کردم. حسی به من می گفت که دستگیره رو بکشم و در رو باز کنم. باید زودتر از اینجا بیرون می رفتم؛ راهرو ها برام آشنا بود ومی دونستم که انتهای همین راهرو، راه خروجه. اما این درب چوبی انگار داشت باهام رسما حرف میزد! نفسم رو حبس کردم و ثانیه ای بعد رها کردم. دستگیره رو پایین کشیدم. صدای تیراندازی از پشت سرم شوکه ام کرد. در رو هل دادم و خودمو پرت کردم داخل اتاق و در رو بستم. اگه راهرو رو ادامه داده بودم حتما تیر بهم میخورد. محافظ ها دنبالم بودن. اتاق کاملا تاریک بود و هیچی رو نمی دیدم. دستامو جلو گرفتم و کوکورانه قدم برداشتم. کنار دیوار رسیدم. در با شدت باز شد و سایه اون محافظ رو دیدم که اسلحه رو با زاویه پایین به سمت اتاق گرفت و رسما همه جارو به رگبار می بست. ضربانم روی هزار بود. به دیوار چسبیده بودم و توی تاریکی من رو نمی دید. چشمام رو بستم و هر لحظه تصور می کردم که با چندین گلوله روی دیوار پخش میشم! سروصدای بلند رگبار مسلسل تموم شد و درکمال تعجب یدونه اش هم به من اصابت نکرده بود! چشمام رو باز کردم؛ در جواب همکارش که من صداشو نشنیدم ، گفت:
    -اینجا کسی نیست.

    و با قدم هایی محکم ، پوتین هاش رو روی زمین شنی کوبید و از اتاق دور شد. هنوز سرجام خشکم زده بود و متعجب از شانسی که آوردم. با دستم بدنم رو چک کردم باورم نمی شد حتی یک تیر هم بهم نخورده باشه!

    آروم توی اتاق قدم بر می داشتم تا چیزی مثل کلید برق یا حتی درب دیگه ای رو پیدا کنم. توی فکر فرو رفتم؛ همه چیز مشکوک بود. از سهل انگاری واضح محافظ ها توی اون اتاق، تا نگهبانی که فرارکردن من رو تماشا کرد، و حالا هم رگباری که یدونه اش هم به من نخورده بود و الان هم صدای کسی رو نمی شنیدم که دنبالم باشن. سرجام ایستادم. یاد حرف اون مرد افتادم که گفت قرارنبود به این زودی کارمون به اینجا بکشه وخودمون باعثش شدیم. ابروهام تو هم رفت. معنی نمی داد. یعنی پیش بینی کرده بودن که من این کارو میکنم؟ دهنم باز مونده بود. اصلا منطقی نبود. سرمو به دو طرف تکون دادم و این افکار مسخره رو از ذهنم بیرون کردم. دستی از پشت روی شونه ام نشست و با شدت برگشتم. چیزی به صورتم برخورد کرد و زمین به سرعت بهم نزدیک شد!

    ***




    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    سلام ؛ اگر امکانش هست میشه تو پروفایلم حتی شده در حد یک جمله، بهم بفرمایین که الان دقیقا این پست های اخیر، چطور بودن؟ بهترن یا بد شدن؟ فکرمی کنین داستان داره خوب پیش میره یا فکرمی کنین داره افت می کنه؟ برای ادامه ی پست ها نیاز دارم به این نظرات. چون من از داخل رمانم رو میبینم و شما از بیرون می بینید.
    تو مرحله ای از رمانم هستم که واقعا نظرتون کمک بزرگی به خوب شدن رمان می کنه
    . یه دنیا ممنونم که حمایت می کنید!


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]

    محمود

    خیلی سعی می کردم خشمم رو کنترل کنم. تنها واکنشش با رفتن شادمهر، خنده بود. انگار از امنیت فضای اینجا اطمینان خاطر داشت. کلافه دستی داخل موهام کشیدم. به دریچه خیره بودم. هرطوری حساب می کردم توش جا نمی شدم! روی سکو نشستم. دستامو تکیه گاه سرم قراردادم و سعی کردم فکر کنم. این مرد هم مثل خیلی های دیگه، قصدنابود کردن باند اف رو داشت. یاد حرفش افتادم. حق داشت؛ تیغ خــ ـیانـت تیز تر بود. و من هیچوقت ازش استفاده نکرده بودم! شاید اگه خیلی وقت پیش دورشون می زدم، جلوی خیلی از اتفاقات بد رو گرفته بودم. اما دستای خودم آلوده می شد. ولی الان فرصت دیگه ای پیش روم بود. دوباره انگشت هامو توی موهام فرو کردم. پوست سرمو چنگ می زدم انگار که باعث می شد شرایط رو بهتر تحیلیل کنم! به حرفاش فکر کردم:

    مرد: قصد من کمک به جامعه ست! کمک به اون هایی که این همه سال مجبور بودن جلوی این دو نفر و پدرشون سر خم کنن. تو اصلا می دونی فرخ رو کی برای همیشه کنار زد؟

    -حتما تو!
    هنوز شمرده و آروم حرف می زد:
    -نه، خــ ـیانـت معاونش . تهدیدش کرد که تمام اسرارش رو فاش می کنه.
    وسط حرفش پریدم:
    -قصه نگو. معاون فرخ مجازی بود و کسی نه دیده و نه حرفی ازش شنیده بود. این داستان ها سرکاریه.
    آروم خندید. کمی عقب رفت و دست به سـ*ـینه گفت:
    -اشتباه خیلی ها همینجاست. اما انتظارشو نداشتم تو هم این حرفارو باور کرده باشی. فرخ همیشه با معاونش مشکل داشت. توی کارش زیاد دخالت می کرد. نمی ذاشت مسائل طوری که فرخ می خواست پیش بره.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -من که به شخصه از اون معاون متشکرم! جلوی خیلی از بی رحمی های فرخ رو گرفت.
    با افسوس گفت:
    - می بینی؟ اونم قصدش مثل من خیر بود و حالا اینطوری درموردش شایعه ساختن.
    پوزخندی زدم:
    -نکنه باید حدس بزنم که معاونش رو از نزدیک می شناختی؟
    نگاهی به سرتا پاش انداختم:
    - گرچه سنت اصلا به اون زمان قد نمی ده.
    سرشو به نشونه تایید تکون داد:
    -آره. من بیست و پنج سالمه و اون زمان بچه بودم. فرزاد رو می شناختم. اما اون منو الان یادش نمیاد. خیلی ها رو یادش نمیاد.
    -پس انگیزه ات انتقامه..
    انگشتش رو با تاکید حرکت داد:
    -نه. از اولش هم گفتم، انگیزه من کمک به جامعه ست.
    دیگه داشت حوصله ام رو سر می برد:
    -ببین برو سر اصل مطلب. اینایی که میگی چه ربطی به من داره؟
    -معلوم نیست؟
    -چیه، نکنه از من کمک می خوای؟
    -تقریبا آره. می تونی یه کارایی هم بکنی.
    خندیدم:
    -مثل همون معاونی که گفتی، راز هاشون رو فاش کنم؟ ببین داداش، برو روزیتو خدا یه جای دیگه حواله کنه. از من چیزی به تو نمی ماسه. با این داستانات برو یکی دیگه رو خواب کن. چرا سراغ کیوان نرفتی؟ چرا سراغ امیر نرفتی هوم؟ امیر خیلی چیزهارو می دونه. کیوان هم جیک تو جیک فریاده. با این حرفاتم راحت خر میشن خیالت تخت.
    کمی به جلو خم شد:
    -اما تویی که فقط از اون دو نفر آتو داری!

    توی ذهنم بهش خندیدم. پس اونقدرهاکه ادعا می کرد از همه چیز خبر نداشت. اکثرا خیال می کردن من از اونا آتو دارم بخاطر همین کمتر به من زور میگن. اما من فقط بخاطر تهدید هاشون، در پوشش توزیع کننده، تمام ردپاهاشون رو چه مجازی چه واقعی، محو می کردم. معامله هاشون رو جوش می دادم. راحت محاسبه میکردم که چقدر احتمال داشت از یک معامله سود ببرن و برعکس. موفقیتشون تاحد زیادی به حضور من وابسته بود. فعلا اجازه دادم که این مرد توی خیال خودش بمونه:
    -اون آتویی که میگی حکم شریان حیاتی منو داره.
    -من باهات معامله می کنم. شریان حیاتی ات رو علاج می کنم که دیگه نیازمند چیزی نباشی.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا