رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
تو مرحله ای از رمانم هستم که واقعا نظرتون کمک بزرگی به خوب شدن رمان می کنه. یه دنیا ممنونم که حمایت می کنید!

[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
***

فریاد

مستقیم به سمت اون نوری می رفتم که شبیه یک جفت چشم بود. باید خیالم از بابتش راحت می شد. قدم هام رو با احتیاط روی زمین می گذاشتم و هرچی نزدیکتر می شدم، اون نور دورتر می شد. تاجایی که کاملا محو شد. ایستادم. مردمک چشم هام کاملا گشاد شده بود تا توی این تاریکی اطرافم رو ببینم. سایه ای شبیه جعبه یا کمد بزرگی رو سمت چپم دیدم. به سمتش حرکت کردم. درست دیده بودم؛ کمد بزرگ فلزی کنارم قرار داشت. اولین در قفل بود اما دومی باز شد. از بین جعبه های سنگین یکی رو باز کردم. انتظار داشتم مهمات یا موادغذایی یا حتی دارویی باشه. اما پر از سنگ بود. سنگ های کوچک و بزرگ. با اعصاب خوردی کنار انداختمش و جعبه های دیگه رو باز کردم. داخل همشون سنگ بود! قبلا کسی این هارو خالی کرده بود. نفسمو بیرون فرستادم.
-اینجا نیست.
تقریبا زهر ترک شدم! با شدت برگشتم و همون جفت چشم براق رو دیدم! دستش رو بالا آورد و عینک دودی رو از چشمش برداشت. اون نور، بازتاب عینکش بود. صورتش رو نمی دیدم. قدمی به عقب رفتم و نامحسوس چاقو جیبی رو از آستینم بیرون آوردم و در همون حال پرسیدم:
-چی کجا نیست؟ کی هستی؟
و چاقو رو تهدید وار به سمتش گرفتم.

***

محمود

حالا که از بعضی مسائل بی خبر بود، بد نبود کمی گمراهش می کردم:
-با کشتن این دو نفر؟ فکر می کنی فقط همین دونفرن؟ کسی پشتشون نیست؟ اگه کسانی پشتشون نبودن که خیلیا تاحالا دو تا گلوله حرومشون کرده بودن و خلاص.
تعجب رو در صورتش دیدم. اما سعی می کرد خودش رو خونسرد نشون بده:
-نگران اونا نباش. آمارشون رو به دست میارم تا دسته جمعی راهی جهنمشون کنم.
با خیال راحت خندیدم:
-این حرفت می دونی مثل چی می مونه؟ مثل یه کارمند ساده لوح که فکرمی کنه اگه مدیر مسئولش دیگه نباشه، همه چیز حله! دیگه ته تهش به مدیرکل فکر می کنه. هیچ وقت ذهنش به این نمی رسه که سازمانی این پشت وجود داره. جایگزین وجود داره. میخوام بهت بگم تا وقتی سبک و سیاقی جریان داره، مهم نیست چندتا از مهره ها رو نابود کنی؛ جریان اصلی هنوز با پرجاست.
- اما به بستگی به اون مهره داره؛ سرباز باشه یا شاه!
-تو می خوای شاه رو کیش و مات کنی؟ چه مهره ای هستی که می تونی تنهایی شاه رو مات کنی؟
آهسته و شمرده گفت:
-تو یه فرصت مناسب، وقتی مهره های خودی جلوی حرکتش رو بگیرن، یک مهره حریف هم می تونه ماتش کنه.
هنوز کج خندی روی لبم بود:
-بازی شطرنج رو خوب یادگرفتی اما زندگی رو نه!



[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    کسی نظرشو به من نگفته هنوز!!!


    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    چهره اش دقیقا شکل علامت سوال شد. پرسید:
    -منظورت چیه؟
    -همه چیز به این سادگی که فکر می کنی نیست. تو اولین نفری نیستی که به فکر نابود کردن باند اف افتادی.
    -نه نیستم، آخرین نفر هم نیستم. چون هدف نهایی من نابود کردنش نیست. کنترل کردنشه. در مسیری متفاوت. حالا فهمیدی ازت چی می خوام؟ چیزهایی که می دونی رو با من شریک شو، من این دونفر رو پایین می کشم و دیگه تو برای همیشه آزادی که جدای از باند اف، زندگی معمولی ات رو داشته باشی.

    نمی دونست که کنترل کردن اونجا بدون من بی معنی بود! فقط فرزاد بود که تونسته بود کمی توی این چند ماه برای نبودن من راه حلی پیدا کنه. اگه این پسر که هنوز خیلی خام بود کنترل همه چیز رو به دست می گرفت، هم خودش و هم تمام افراد از جمله من، دو دستی تحویل پلیس داده می شدیم. پس باقی موندن فرزاد و فریاد تو جایگاهشون، فعلا به نفع من بود:
    - زندگی بازی نیست. تو هم علامه دهر نیستی!
    -حرف آخرت همینه؟
    سکوت کردم. اما اینطوری اصلا اوضاع خوب پیش نمی رفت! برای خلاصی از اینجا باید بازیش می دادم. کمی فکرکردم و گفتم:
    -می تونم تا یه جایی باهات شریک باشم، اما هیچکس نباید بفهمه وگرنه کار خراب میشه.
    لبخندی زد:
    -مشکلی نیست. اما باید بتونم بهت اعتماد کنم. حاضری تضمین بهم بدی؟
    -چطوری؟
    -قدم اول رو باید خودت برداری.
    منظورش رو نفهمیدم. پرسیدم:
    -چه قدمی؟ از الان بهت بگم واسه من تعیین تکلیف نکن!
    کمی عقب تر ایستاد و دستاشو داخل جیب قرار داد :
    -تعیین تکلیف نیست. گفتم که، باید تضمین بدی که طرف منی، نه اون ها. برنامه کلی دست منه پس من بهت میگم چه قدمی برداری. دیگه چطور و چه موقع اش به عهده خودته.



    ***

    فریاد

    چهره اش اصلا معلوم نبود. حرفی نمی زد و خیره نگاهم می کرد. دوباره پرسیدم:
    - حرف میزنی یا ..
    حرفم تموم نشده بود که نور سفیدی از کنار رومون افتاد. با دستم جلوی چشمم رو گرفتم؛ از بین انگشت هام تازه صورت اون مرد رو دیدم. به شدت جاخوردم و دو سه قدم عقب رفتم. تقریبا صورتی براش نمونده بود. گوشت و پوستش تماما چروکیده و پوسته پوسته شده بود. عینکش رو دوباره به چشمش زد که دستش رو دیدم مثل صورتش کاملا چروکیده و پوسیده بود؛ حتی انگشت های کاملی نداشت. فقط یک کلمه توی ذهنم می گذشت:

    "جُذام"



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    تلاش کردم تا ببینم که چه کسی نور انداخته اما نمی شد به منبع نور نگاه کرد. همین طور عقب می رفتم که از پشت، پام به چیزی گیر کرد و تعادلم به هم خورد. افتادم و همزمان با افتادنم اون نور خاموش شد و من دیگه هیچ کدومشون رو نمی دیدم. سریع بلند شدم و چاقو رو به سمت جلو گرفتم و دور خودم می چرخیدم. اگه اون هم به جعبه ها دست زده بود چی؟ منم جذام می گرفتم؟ استرسی وجومو پر کرد و از این فکر چاقو رو رها کردم و دست هام رو به لباسم می مالیدم انگار که پاک می شد! از کارخودم بیشتر عصبی شدم . نشستم رو زمین تا چاقو رو پیداکنم.

    هنوز از شوک دیدن اون چهره، نفس نفس می زدم و دستام لرزش خفیفی گرفته بود. دستم جسم سردی رو لمس کرد. چاقو بود. برش داشتم و بلند شدم. چندتا نفس عمیق کشیدم و به قدم هام سرعت بخشیدم. هر از گاهی که پشت سرم رو نگاه می کردم، می تونستم ازدور، تنها چراغی که در ابتدای مسیرم روشن بود رو ببینم. روبروم به عرض دو متر، تاریکی مطلق بود. حدس زدم که راهرویی تاریک روبروم قرار داره. جلو تر رفتم؛ حدسم درست بود و وارد راهرو شدم. پشت سرم رو نگاه کردم و حس کردم که انگار کسی از جلوش عبور کرد. با دقت گوش دادم. سکوت بود و فقط صدای نفس های خودم به گوشم می رسید. به سمت راهرو برگشتم؛ باریکه ی نوری در انتهای سمت راست راهرو دیدم. حتما در بود. با خوشحالی به سمتش رفتم که چیزی به پام پیچید و با صورت روی زمین افتادم. بوی بدی رو استشمام می کردم. سریع بلند شدم و از صحنه ای که روی زمین می دیدم حالت تهوع بهم دست داد. حتی توی این تاریکی هم مشخص بود که لباسی به تن نداشت و پوست همه ی بدنش لایه لایه شده بود. با التماس به من خیره بود. هم حالم به هم می خورد، هم دلم سوخته بود و هم متعجب بودم که این آدم های مریض با این وضع افتضاح توی این زیرزمین چیکار می کردن.

    چشم از صحنه ی متعفن رو به روم گرفتم و به در نزدیک شدم. دستگیره اش رو پیدا کردم و کشیدمش اما باز نشد. چندبار دیگه کشیدم. با پا به در کوبیدم. باز نمی شد. آهم دراومد. زیرچشمی به جسم نیمه جونی که روی زمین بود نگاه کردم. از کنارش آروم رد شدم و سعی کردم مسیرم رو به سمت اون کمد بزرگ پیدا کنم. باید وسیله ای برای بازکردن در پیدا می کردم. اطرافم رو خوب نگاه کردم تا کسی از این مریض ها با من برخوردی نکنه.

    ***

    شادمهر

    با احساس درد شدید روی پیشونی ام، دستم رو به سختی حرکت دادم و روی پیشونی ام گذاشتم که از سوزش زیادش آهم دراومد.
    -آروم!
    صدا زنونه بود. چشمهام کاملا باز شد. چهره تقریبا آشنایی مقابلم قرار داشت. اما یادم نمی اومد جایی دیده باشمش. مسن بود. لبخند عمیقش، چروک های بیشتری کنار چشم های خاکستری اش ایجاد کرده بود. صاف نشستم وکمی عقب رفتم. صدای لطیف اما لرزانی داشت:
    -نگران نباش، اینجا جات امنه.
    نگاهی به دور وبرم انداختم؛ جای تنگ و کوچیک و تاریکی بود مثل یک کمد! این زن من رو داخل کمد آورده بود؟!
    -نه. خودت اومدی.
    بلند فکرکرده بودم؟ پرسیدم:



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    -من شما رو می شناسم؟
    لبخندش محو و کاملا جدی شد. چهره ی پر ابهتی داشت. با لحن محکمی گفت:
    -از اونها نترس. تو مصونی؛ فقط کافیه به اصل خودت برگردی.
    دهنم باز موند:
    -ها؟یعنی چی؟
    - تو باید از اینجا بری بیرون. با دوستات یا بدون دوستات. من لازمت دارم.
    کم کم داشت یادم می اومد، صدای مسلسل، اون اتاق آجری، کسی که از پشت منو زد همین زن بود!
    -خیلی ممنون که بهم یاداوری کردین! ولی اگه تو اون اتاق جنابعالی با چماق منو نزده بودین تاحالا خودم یه جایی رفته بودم!
    سرشو به دو طرف تکون داد:
    -نه. من از اونجا نجاتت دادم.
    چه ربطی داشت؟ این زن یه چیزیش بود! حتما این بنده خدارو هم گرفتن و اذیتش کردن که اینطوری هذیون می گفت. با سکوت من ادامه داد:
    -من اجازه ندادم گلوله ها بهت اصابت کنه. اما از این به بعد خودت باید اطرافتو کنترل کنی.
    اصلا نمی فهمیدم چی میگه! حتما سر خودش هم به جایی خورده بود. سرسری گفتم:
    -باشه باشه..ولی الان باید برم بیرون. جلومو گرفتین. اجازه می دین؟
    از جاش تکون نخورد! عجب گیری کردیم ها. مثل اینکه قضیه رو خیلی جدی گرفته بود:
    -روحت رو تقویت کن. هر کسی توانایی استفاده از قدرت شهودی اش رو نداره.

    خواستم چیزی بگم که ناگهان درد شدیدی تو شقیقه هام حس کردم و چشمهام رو محکم رو هم فشار دادم. انگار که با میخ جمجمه ام رو سوراخ کردن! چند ثانیه بیشتر طول نکشید و چشمهام رو باز کردم؛ زن دیگه روبروم نبود! باید فکری به حال این سردرد هام می کردم. هنوز داخل کمد بودم. آب دهنمو قورت دادم و از لای در کمد بیرون رو نگاه کردم. هیچی معلوم نبود. من چرا اومده بودم اینجا؟

    از کمد بیرون اومدم. فضا تاریک بود اما چشم هام دیگه به تاریکی عادت کرده بود. یک دفعه جرقه ای تو ذهنم خورد؛ بعد از اینکه روی زمین افتادم همین زن من رو صدا کرد که دنبالش برم. صحنه ها یکی درمیون در ذهنم شکل می گرفتن؛ از دراتاق بیرون اومده بودم و دنبال اون زن، به سمت دیگه ای حرکت می کردم. در صحنه دیگه ای، وارد این سالن و داخل این کمد شده بودم. دستمو روی سرم قراردادم که با یادآوری این خاطره ها درد گرفته بود. اعصابم از این مجهولات و سوالات مختلف توی ذهنم خرد شده بود. دلم می خواست یک نفر بشینه از اول تا آخر این اتفاقات رو برام توضیح بده. دوباره یک جمله تکراری توی فکرم شکل گرفت: "بازی شروع شده" . طبق معمول از منشا این فکر خبر نداشتم. توی افکارم غرق بودم که چشمم به کسی افتاد که گوشه سالن راه می رفت. نزدیک تر که شدم ، فریاد رو تشخیص دادم. ابروهام تو هم رفت. اینجا چی کار می کرد؟ آروم صداش کردم:
    -فریاد!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    سرش رو بالا و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. جلو تر رفتم، انگار به سختی من رو می دید. احتمالا هنوز چشمش به تاریکی عادت نکرده بود. گفتم:
    -تو اینجا چیکار میکنی؟ این همه مدت هنوز هیچ راهی پیدا نکردی؟
    فریاد، متعجب و خیره ، بعد از چند لحظه گفت:
    -تو چطوری بیرون اومدی؟
    -یجوری اومدم دیگه. مهم نیست، راه خروج از راهروی اصلیه؛ تو داری اینجا دنبال چی میگردی؟
    با خستگی دستی به گردنش کشید:
    -یه در بزرگ اون پشت هست اما قفله. ببین میله ای چیزی پیدا میکنی یانه.

    نگاهی به اطرافم انداختم. کنار یکی از دیوار ها چند تکه چوب و خرت و پرت افتاده بود. از لابلای خرت وپرت های روی زمین عبور کردم و یک تکه چوب بلند رو از کنار دیوار برداشتم. همراه فریاد با احتیاط به سمت در حرکت کردیم. چوب رو لای در اهرم کرد اما در باز نشد. از زاویه های مختلف اینکارو تکرار کرد، در جابجا می شد و صدای بلندی می داد اما باز نمی شد. چوبو ازش گرفتم:
    -بده من.
    و چندبار خودم امتحان کردم. فایده ای نداشت.گفت:
    -شادمهر سنجاقی چیزی داری؟
    -می خوای قفلشو باز کنی؟
    نگاهی بهم انداخت:
    -نه می خوام زلف هامو ببندم. واسه قفل می خوام دی..

    شخصی هیکلی از پشت موهاش رو گرفت و نذاشت حرفش تموم بشه؛ محکم کشیدش عقب و از پشت نقش زمین شد. نمی دونستم تعجب کنم یا بخندم! سایه اش رو دیدم که عقب عقب رفت و دور شد. گفتم:
    -این دیلاق کی بود دیگه؟
    فریاد به سختی بلند شد و درحالی که چاقو به دست، اطراف رو نگاه می کرد گفت:
    -بلند بود؟ هیلکی هم بود؟
    -آره
    با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
    -نقاب هم داشت؟
    -نمی دونم، ندیدم. طرف کیه مگه؟
    جوابی نداد. به وضوح ترسیده بود. مرد قد بلند نقاب دار؟ خنده ام گرفت. فریاد چشمش به من افتاد:
    -کلا سرخوشی نه؟ چی الان خنده داره؟



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران

    منتظر نقد هاتون هستم --->>>
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    -ترس تو از یه مرد قد بلند نقاب دار!
    دست خودم نبود خندم شدت گرفت؛ بلند بلند می خندیدم. نگاه خیره فریاد باعث شد کم کم خنده ام رو جمع کنم. گفتم:
    -بهرحال هرچی که بود رفت! بیا باید یه راه دیگه پیدا باید پیدا بشه. نباید طولش بدیم.
    قدم اول رو که برداشتم چیزی از کنار گوشم هوا رو شکافت و وسط دیوار پشت سرم فرو رفت. سرجام میخکوب شدم. هردو به اون تیغ که داخل دیوار فرورفته بود خیره شدیم. نفسم رو آروم بیرون دادم. محیط مزخرف اینجا دیگه تماما اعصابم رو به هم ریخته بود. خواستم قدم بعدی رو بردارم که فریاد با شدت گفت:
    -نه! تکون نخور!
    ابروهام بالا رفت و به سمتش برگشتم:
    -چرا؟
    به زمین زیر پام اشاره کرد. تله بود؟ کمی کفشم رو تکون دادم. اگر پامو بلند میکردم هم احتمالا اتفاقی می افتاد. چشم هام رو از عصبانیت روی هم فشار دادم. اینجا دیگه چه جور جایی بود. فریاد فکر من رو زودتر به زبون آورد:
    -نمی فهمم این خراب شده چرا اینطوریه. الان چند نفر جذامی هم این اطراف پرسه می زدن. حالا هم این تله های قدیمی. نکنه ما تو مصریم؟
    -جذامی؟
    -آره. اوضاعشون وخیم بود. انگار خیلی وقته این جا موندن.

    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم. پامو بلند کردم و به سرعت خودمو به سمت دیگه ای انداختم. تیغ پهن تری باز هم از کنار گوشم عبور کرد و کاملا داخل درب چوبی فرو رفت . فریاد باخوشحالی گفت:
    -خودشه!


    ***

    محمود

    بعد از کلی حرف، رفته بود و حالا من موندم و کلی فکر. بعد از تمام این برنامه هایی که می گفت، نهایتا از من اطلاعات می خواست که من قصد لو دادن نداشتم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. دستمو روی پیشونی ام گذاشتم. به برنامه اش فکرکردم. شاید هم بد نبود که واقعا باهاش همکاری کنم. اما وقتی هدفش کشتن این دو نفر بود، ممکن بود شریک قتل هم محسوب بشم. با این یه مورد دیگه نمی تونستم کنار بیام. امیدوار بودم که از اینجا خلاص بشم و بعد زیر همه چیز بزنم. البته اگر بتونم! گرسنگی ام نمی داشت درست فکرکنم! نفسمو بیرون دادم و چشمام رو بستم.

    لحظه ای بیشتر نگذشت که در با سر و صدای زیاد باز شد و فرزاد رو تقریبا انداختن داخل. آشفتگی اش به حدی بود که انگار از میدون جنگ برگشته بود.
    -چی شد دقیقا؟
    فرزاد که چشم هاش از خشم سرخ شده بود، بدون حرفی همونجا کنار در، به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست. باید وانمود می کردم که از هیچی خبر ندارم. دوباره سوالم رو پرسیدم:
    -فرزاد حرف بزن. چی می خوان.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    در همون حالت گفت:
    -چی می خوان؟ اطلاعات.

    فرزاد نم پس نمی داد. انگار که چیزی یادش اومده باشه، چشماشو باز کرد و رو به من گفت :
    -فریاد هنوز برنگشته؟
    دورتادور اتاق رو برانداز کرد:
    -اون رفیقت، شادمهر کو؟
    در جوابش فقط گفتم:
    -فرار کرد.
    -چطوری؟
    -در باز بود رفت بیرون.
    مکث کوتاهی کرد:
    -من که بیرون بودم صدای تیراندازی شنیدم.
    -تیراندازی؟پس چرا من نشنیدم؟
    فرزاد لبش رو با زبون تر کرد:
    -چمیدونم! بیرون دیوار ها آجرین. صدا راحت منتقل میشه.
    بلند شدم؛ نگران شادمهر بودم:
    -فرزاد خداشاهده اگه داری دروغ می گی همین جا خودم کارتو یکسره می کنم زحمت هم به اون عوضیای بیرون نمی دم.
    فرزاد پوزخند زد:
    - همون موقع که پاشو به این جریانات باز کردی باید نگران می شدی. الان دیگه دیره.
    سرفه ای کرد و ادامه داد:
    -درضمن این کارای چیپ به من نمیاد. دروغ نمی گم؛ صدای رگبار مسلسل شنیدم. از راهرو ها بود. یا فریاد، یا شادمهر اون بیرون تو خطرن. گوش کن محمود، باید زنگ بزنی به کیوان.
    ابرو هام رو توهم کشیدم:
    -چی میگی؟ من زنگ بزنم؟از کجا؟
    -منظورم اینه که هروقت تونستی فقط کافیه یه سیگنال بفرسی براش.
    -خیلی خب بابا یجوری می گی انگار با فانتوم میان اینجا.
    -دقیقا همینطوره! چون تا الان فهمیدن که نه من، نه فریاد نیستیم. احتمالا دنبال تو هم می گردن. وقتی تو و اون رفیقت هم پیدا نکنن می فهمن اوضاع از چه قراره.
    -یعنی اینقدر رو هوش اونا حساب کردی؟ چی میگی بابا من الان نمی دونم شادمهر اون بیرون زنده اس یا مرده؛ تو داری میگی سیگنال بفرس؟!

    چندبار مشتی به در کوبیدم تا شاید کسی بیاد و ازش سوال کنم. اگه این بی صفت ها بلایی سر شادمهر آورده باشن معامله که سهله، بهشون رحم هم نمی کنم. چندبار دیگه به در کوبیدم:
    -کسی این بیرون نیست؟ آهای!
    فقط صدای گرفته فرزاد رو شنیدم:
    -به خودت زحمت نده. اون طرف فقط یه راهروی طولانیه.
    برخلاف این حرف، صدای قفل در اومد و دو نفر از نگهبان ها در رو باز کردن. همشون عینک دودی مسخره ای روی چشمشون بود. تقریبا داد میزدم:
    -چه بلایی سر شادمهر آوردین؟ کجاست؟
    نگهبان ها عین ماست فقط به من زل زده بودن! جلو رفتم تا باهاشون درگیر بشم، که یکیشون کسی رو صدا کرد:
    -آقا رامتین!
    شخصی که احتمالا اسمش رامتین بود، جلو اومد. کمی لاغر بود اما عضلات ورزیده اش با پیرهن آستین حلقه ای که تنش بود، خبر از آمادگی جسمانی بالایی می داد. از بازو تا ساعد هر دو دستش، بند هایی چرمی بسته بود. موهاش رو با تل کشی عقب نگه داشته بود. دستی به ریش پروفسوری اش کشید و روبه نگهبان کرد و فکش رو حرکت داد:
    -چی میگه این سر وصدا راه انداخته؟
    نگهبان: سراغ کسی رو می گیره آقا رامتین.
    دوباره گفتم:
    -چه بلایی سر شادمهر آوردین؟ بگو کجاست؟
    دستش رو روی هندزفری گوشش قرار داد و زیرلب گفت:
    -چیزی نیست قربان. حله.
    شل و ول حرف میزد. اشاره ای به دو نگهبان کرد و بلافاصله هردو دستهامو محکم گرفتن. داشتن به زور منو باخودشون می کشوندن. در رو پشت سرم بستن.
    -اگه مَردین ولم کنین ببینین چه بلایی سرتون میارم!
    رامتین با خونسردی گفت:
    -یه دقیقه آروم بگیر. آقا طاها کارت دارن. گفتن در رابـ ـطه با موضوعیه که باهات صحبت شده.
    پس اسم اون طاها بود. اعصابم هنوز خورد بود:
    -موضوع بخوره تو فرق سرش! می گم شادمهر رو چیکارش کردین؟ قضیه تیراندازنی چی بوده.
    به مسیر مستقیم روبه روش خیره بود و با همون خونسردی گفت:
    -من این کسی که میگی رو ندیدم. تیراندازی هم برای پاکسازی بود. احتمالا پیداش نکردن.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم. ادامه داد:
    -ما رو این طبقه هیچ کنترلی نداریم. افتاد؟ چون خودش امنه.
    نیشخندی روی صورتش پیدا شد:
    -البته امن منظورم میدونی چیه دیگه. کسی نمی تونه فرار کنه.

    نفهمیدم یعنی چی! به انتهای راهرو رسیدیم. با کلیدی که از جیبش بیرون آورد، درب بزرگ دو لنگه ای رو باز کرد. پشت در، برخلاف بقیه قسمت های دیگه که آجری و تاریک بود، دیوار یکدست شیشه ای دیده میشد و درب بزرگ اتوماتیکی وسطش بود. رامتین انگشتش رو روی سنسور گذاشت و در با صدای تیک کوتاهی باز شد. دهنم باز مونده بود. وسط این زیرزمین و دخمه، حالا کاملا همه چیز رنگ تکنولوژی روز رو به خودش گرفته بود! داشت برام جذاب می شد! از در عبور کردیم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    بازتاب روشنایی روی فضای سفید و خاکستری رنگ، کمی چشمم رو می زد. دورتادور سالنِ طولانی که داخلش قدم می ذاشتیم، دوربین های مدار بسته از زاویه های مختلف وجود داشت. بالای دیوار شمالی، مانتیوری وسیع بود که فقط تونستم ببینم که وضعیت راهرو ها و در های خروجی رو نشون می داد. وقت برای فهمیدن اطلاعات دیگه اش کم بود. سمت چپ، آسانسور شیشه ای بود که شخصی داخلش بالا می رفت و به ما نگاه می کرد. به سمت راست سالن رفتیم. چند پله پایین تر، درب دیگه ای روبرومون بود که همزمان با رسیدن ما، طاها ازش بیرون اومد. رو به رامتین گفت:
    -کارت خوب بود.
    چیزی رو به دستش داد و رامتین وارد درب دیگه ای شد. همه درها سنسور اثرانگشت ویا کیبورد برای ورود رمز داشتن. لب هامو با زبونم تر کردم. از اینجا خوشم اومده بود! راست کار من بود. رو به طاها گفتم:
    -نمیخوای بگی این نگهبانات ولم کنن؟
    به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که بره. دیگری بازوم رو رها کرد و کنارم ایستاد. مثلا هوام رو داشت که فرار نکنم! کور خونده بود! اما فعلا قصد در رفتن نداشتم. موقعیت خوبی بود که سرازکارشون در بیارم.
    -قبل از هر چیزی بگو شادمهر کجاست؟
    -من ازش خبرندارم.
    جلو رفت و وارد اتاق بزرگی شد که سقف بلندی داشت و دور تادورش میز و صندلی هایی مرتب چیده شده بود. دنبالش راه افتادم و نگهبان، همگام باهام می اومد. کامپیوتر هایی روی میزها قرار داشت که بعضی ها خاموش و بعضی ها روشن بودند.
    -درست حسابی جوابم رو بده. این یارو رامیتن چی میگفت؟ اون بیرون خودش امنه و از این حرفا؟
    -فضایی که اون بیرون دیدی خیلی وقته اینجا ساخته شده. گفته های مفصلی درموردش هست. تو هر اتاقش عواملی وجود داره که منجر به اتفاقات بدی میشن. فکرنکن از خرافات و جن و روح حرف می زنم؛ آدم هایی این پایین ساکن هستن که زندگی عادی ندارن. کسی نزدیکشون نمیشه چون آسیب می رسونن.
    -این مزخرفات چیه؟ این جواب من نبود.
    روی صندلی نشست:
    -جوابت اینه، شادمهر رو من ندیدم، نه اونو نه فریاد رو. توی هیچکدوم از تصاویر ما نیستن. پس اون بیرونن. به خودشون بستگی داره که جون سالم از اونجا به در ببرن یانه.
    -نشد دیگه. من تاوقتی شادمهر رو زنده و سرحال اینجا نبینم عمرا باهات همکاری نمی کنم.
    دست به سـ*ـینه به صندلی اش تکیه داد:
    -رامیتن رو می فرستم دنبالش. اما تا موقعی که کارمون حداقل به نتایج اولیه نرسه، شادمهر برمیگرده به همون اتاقی که توش بودی. هروقت صلاح دونستم آزادش می کنم.
    خواستم چیزی بگم که در با شدت باز و کسی که بنظر می رسید نگهبان باشه، با عجله وارد اتاق شد و نفس زنان رو به طاها گفت:
    - اون بیرون...بیرون مشکل داریم قربان!
    طاها متعجب گفت:
    -این چه وضعیه؟ چراتماس نگرفتین؟ چی شده مگه؟
    -قربان..مشکل جدیه. اتاق 24 درش باز شده ... مریضا دارن میرن بیرون.
    طاها با شتاب از جاش بلند شد و کتش رو برداشت و رو به نگهبان گفت:
    -بیرون اتاق بمون . هیچ کس حق داخل یا خارج شدن از اینجا رو نداره.

    گفت مریض ها؟! با نگاهم حرکاتش رو دنبال می کردم. به سمت در رفت و رمزی رو وارد کرد. همه جا تاریک شد و ثانیه ای بعد، چراغ های کم نور زرد رنگی چهار گوشه ی اتاقو روشن کردن. متوجه شدم که برق اتاق رو برای امنیت قطع کرد . با عجله همراه با نگهبان ها از اتاق خارج شد. صدای گام هاشون دور شد و سکوت مطلق فضا رو دربرگرفت. در بسته بود و اتاق هیچ در یا پنجره دیگه ای نداشت. نگاهی به دور تا دورم انداختم. نفس عمیقی کشیدم. فکرکردم کسی اسمم رو صدا زد. اما ممکن نبود. به صندلی تکیه دادم که دوباره بلندترو واضح تر شنیدم:
    -محمود!
    سیخ سر جام نشستم. با تعجب به در ودیوار نگاه کردم. صدایی ماشینی بود؛ انگار که با دستگاه، تغییرش داده باشن. دوباره شنیدم:
    -اینجا! روی میز.



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    صداش ظریف بود. با چشم های گرد شده بلند شدم و به سمت میز ها قدم برداشتم. روی میز ها انواع و اقسام برگه و پوشه و .. دیده میشد. شهر شامی بود برای خودش! روی تک میز انتهای اتاق، نور ضعیف آبی رنگی رو دیدم. پامو تند کردم و تبلت رو از روی میز برداشتم؛صفحه اش تصویر تار و ناواضح چهره ای رو نشون می داد. دوباره صداش اومد:
    - داشتم ازت ناامید می شدم.
    اخم هام تو هم رفته بود. زیرچشمی به دیوار ها نگاه کردم.
    - دوربین ها پشت سرتن. اگه تبلت رو دقیقا جلوت بگیری نه منو می بینن نه می فهمن تو داری با کسی حرف میزنی.
    -کی داره صحبت می کنه؟ خودتو معرفی کن!
    خندید! پس انسان بود نه هوش مصنوعی. گفتم:
    -یا معرفی کن یا تبلت رو خاموش می کنم.
    -خاموشه! همه چیز اینجا خاموشه. من خودمو با ان اف سی ام (NFC-modified) روی شبکه انداختم.
    تصویرش اصلا واضح نبود و صداش هم قطع و وصل می شد اما قابل فهم بود. گفتم:
    -خب حالا که چی؟
    - پاور تبلت رو بزن که صفحه خاموش بشه و برو روبروی در بایست.
    -چرا باید اینکاری که میگی رو بکنم؟
    لحظه ای تصویرش واضح شد. انگار دختر بود!
    -نمی خوای از اونجا بیرون بری؟
    -فعلا نه.
    صداش دور شد:
    -دیدی گفتم...هاراس نمیفهمه.
    -چینی به پیشونی ام دادم:
    -با منی؟
    -نه نه. محمود، گوش کن؛
    صدا قطع شد. متعجب به تبلت نگاه کردم. این دیگه چه مدلش بود! همون لحظه در اتاق باز شد. هول شدم و برگشتم. نگهبان بود. طوری که نبینه تبلت رو از پشت روی میز گذاشتم و به سمت در چند قدم جلو رفتم. وقتی خیالش راحت شد که به چیزی دست نزدم، گفت:
    -با کی داشتی حرف می زدی؟
    -با اجنه.
    متعجب شد. با ترس دورتادور اتاق رو نگاه کرد و رفت بیرون و دررو بست. این دیگه کی بود! با پام رو زمین ضرب گرفتم و دستمو داخل موهام کشیدم. واقعا کلافه بودم. نفسمو بیرون دادم و تبلت رو برداشتم. منتظر بهش زل زدم. دقیقه ای گذشت اما غیر از تصویر خودم، چیزی رو نمی دیدم. روی میز انداختمش و دست هام رو تکیه گاه سرم کردم. گرسنگی ام باعث سردرد شدیدی شده بود که مجال فکرکردن بهم نمی داد؛ لعنتی نقطه ضعف مزخرف من بود!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    86201
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا