تو مرحله ای از رمانم هستم که واقعا نظرتون کمک بزرگی به خوب شدن رمان می کنه. یه دنیا ممنونم که حمایت می کنید!
[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
***
فریاد
مستقیم به سمت اون نوری می رفتم که شبیه یک جفت چشم بود. باید خیالم از بابتش راحت می شد. قدم هام رو با احتیاط روی زمین می گذاشتم و هرچی نزدیکتر می شدم، اون نور دورتر می شد. تاجایی که کاملا محو شد. ایستادم. مردمک چشم هام کاملا گشاد شده بود تا توی این تاریکی اطرافم رو ببینم. سایه ای شبیه جعبه یا کمد بزرگی رو سمت چپم دیدم. به سمتش حرکت کردم. درست دیده بودم؛ کمد بزرگ فلزی کنارم قرار داشت. اولین در قفل بود اما دومی باز شد. از بین جعبه های سنگین یکی رو باز کردم. انتظار داشتم مهمات یا موادغذایی یا حتی دارویی باشه. اما پر از سنگ بود. سنگ های کوچک و بزرگ. با اعصاب خوردی کنار انداختمش و جعبه های دیگه رو باز کردم. داخل همشون سنگ بود! قبلا کسی این هارو خالی کرده بود. نفسمو بیرون فرستادم.
-اینجا نیست.
تقریبا زهر ترک شدم! با شدت برگشتم و همون جفت چشم براق رو دیدم! دستش رو بالا آورد و عینک دودی رو از چشمش برداشت. اون نور، بازتاب عینکش بود. صورتش رو نمی دیدم. قدمی به عقب رفتم و نامحسوس چاقو جیبی رو از آستینم بیرون آوردم و در همون حال پرسیدم:
-چی کجا نیست؟ کی هستی؟
و چاقو رو تهدید وار به سمتش گرفتم.
***
محمود
حالا که از بعضی مسائل بی خبر بود، بد نبود کمی گمراهش می کردم:
-با کشتن این دو نفر؟ فکر می کنی فقط همین دونفرن؟ کسی پشتشون نیست؟ اگه کسانی پشتشون نبودن که خیلیا تاحالا دو تا گلوله حرومشون کرده بودن و خلاص.
تعجب رو در صورتش دیدم. اما سعی می کرد خودش رو خونسرد نشون بده:
-نگران اونا نباش. آمارشون رو به دست میارم تا دسته جمعی راهی جهنمشون کنم.
با خیال راحت خندیدم:
-این حرفت می دونی مثل چی می مونه؟ مثل یه کارمند ساده لوح که فکرمی کنه اگه مدیر مسئولش دیگه نباشه، همه چیز حله! دیگه ته تهش به مدیرکل فکر می کنه. هیچ وقت ذهنش به این نمی رسه که سازمانی این پشت وجود داره. جایگزین وجود داره. میخوام بهت بگم تا وقتی سبک و سیاقی جریان داره، مهم نیست چندتا از مهره ها رو نابود کنی؛ جریان اصلی هنوز با پرجاست.
- اما به بستگی به اون مهره داره؛ سرباز باشه یا شاه!
-تو می خوای شاه رو کیش و مات کنی؟ چه مهره ای هستی که می تونی تنهایی شاه رو مات کنی؟
آهسته و شمرده گفت:
-تو یه فرصت مناسب، وقتی مهره های خودی جلوی حرکتش رو بگیرن، یک مهره حریف هم می تونه ماتش کنه.
هنوز کج خندی روی لبم بود:
-بازی شطرنج رو خوب یادگرفتی اما زندگی رو نه!
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
***
فریاد
مستقیم به سمت اون نوری می رفتم که شبیه یک جفت چشم بود. باید خیالم از بابتش راحت می شد. قدم هام رو با احتیاط روی زمین می گذاشتم و هرچی نزدیکتر می شدم، اون نور دورتر می شد. تاجایی که کاملا محو شد. ایستادم. مردمک چشم هام کاملا گشاد شده بود تا توی این تاریکی اطرافم رو ببینم. سایه ای شبیه جعبه یا کمد بزرگی رو سمت چپم دیدم. به سمتش حرکت کردم. درست دیده بودم؛ کمد بزرگ فلزی کنارم قرار داشت. اولین در قفل بود اما دومی باز شد. از بین جعبه های سنگین یکی رو باز کردم. انتظار داشتم مهمات یا موادغذایی یا حتی دارویی باشه. اما پر از سنگ بود. سنگ های کوچک و بزرگ. با اعصاب خوردی کنار انداختمش و جعبه های دیگه رو باز کردم. داخل همشون سنگ بود! قبلا کسی این هارو خالی کرده بود. نفسمو بیرون فرستادم.
-اینجا نیست.
تقریبا زهر ترک شدم! با شدت برگشتم و همون جفت چشم براق رو دیدم! دستش رو بالا آورد و عینک دودی رو از چشمش برداشت. اون نور، بازتاب عینکش بود. صورتش رو نمی دیدم. قدمی به عقب رفتم و نامحسوس چاقو جیبی رو از آستینم بیرون آوردم و در همون حال پرسیدم:
-چی کجا نیست؟ کی هستی؟
و چاقو رو تهدید وار به سمتش گرفتم.
***
محمود
حالا که از بعضی مسائل بی خبر بود، بد نبود کمی گمراهش می کردم:
-با کشتن این دو نفر؟ فکر می کنی فقط همین دونفرن؟ کسی پشتشون نیست؟ اگه کسانی پشتشون نبودن که خیلیا تاحالا دو تا گلوله حرومشون کرده بودن و خلاص.
تعجب رو در صورتش دیدم. اما سعی می کرد خودش رو خونسرد نشون بده:
-نگران اونا نباش. آمارشون رو به دست میارم تا دسته جمعی راهی جهنمشون کنم.
با خیال راحت خندیدم:
-این حرفت می دونی مثل چی می مونه؟ مثل یه کارمند ساده لوح که فکرمی کنه اگه مدیر مسئولش دیگه نباشه، همه چیز حله! دیگه ته تهش به مدیرکل فکر می کنه. هیچ وقت ذهنش به این نمی رسه که سازمانی این پشت وجود داره. جایگزین وجود داره. میخوام بهت بگم تا وقتی سبک و سیاقی جریان داره، مهم نیست چندتا از مهره ها رو نابود کنی؛ جریان اصلی هنوز با پرجاست.
- اما به بستگی به اون مهره داره؛ سرباز باشه یا شاه!
-تو می خوای شاه رو کیش و مات کنی؟ چه مهره ای هستی که می تونی تنهایی شاه رو مات کنی؟
آهسته و شمرده گفت:
-تو یه فرصت مناسب، وقتی مهره های خودی جلوی حرکتش رو بگیرن، یک مهره حریف هم می تونه ماتش کنه.
هنوز کج خندی روی لبم بود:
-بازی شطرنج رو خوب یادگرفتی اما زندگی رو نه!
[/HIDE-THANKS]