رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
اگر مایل بودین به این پیج سری بزنید :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
***

ماشین رو نگه داشتم.
-یعنی چی که نمیشناسی؟
صدای پیمان پشت تلفن پیچید:
-یعنی چی نداره که داداش من! حتما دوستای جدید پیدا کرده.
-بعیده. از کجا اخه؟
-از من میپرسی؟ تو باهاش هم خونه ای.
راست می گفت!
-خیلی خب پس آی دی ایسنتا و ایمیل و هرچی تو فضای مجازی این پسره نریمان هست رو به من بده.
-برا چی میخوای؟
دستمو دراز کردم و داشبور رو باز کردم. دفتر چه و خودکار برداشتم و گفتم:
-می خوام برم تو کارش. می خوام بفهمم پارتی بعدی اش کجا و کِی هست.
با خنده گفت:
-نه بابا؟ پس آب نمی دیدی وگرنه شناگر ماهری هستی!
-فکرکن یه درصد! بخاطر شادمهر می خوام .
-باشه باشه..بعدشم حتما بخاطر شادمهر میخوای بری مخ بزنی
-پیمان بیخیال شو!
-خیلی خب!! سعی میکنم قانع شم!
-فعلا.
-رفتی به منم خبر بده بیام کمکت کنم بخاطر شادمهر! می بینمت.
گوشی رو انداختم رو صندلی شاگرد و دفترچه رو باز کردم. باید روی کاغذ همه کارامو انجام میدادم وآخرش با لپتاپ شادمهر تمومش می کردم. چون گوشیم ساده بود و اینترنت نداشت. برای منِ هکر فعلا امن ترین حالت، همین بود. بخصوص این روزها. که خبرش بهم رسیده بود که محموله ی باند اف رو توی مرز ترکیه گرفتن. لعنتی. به رو به روم خیره شدم. اگه همینطوری پیش می رفت ، پلیس بین الملل هم درگیرشون می شد و این برای منم خطرناک بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی کار الانم تمرکز کنم.

با صدای قار وقور شکمم متوجه شدم که ظهر شده بود. دست از کارم کشیدم و خودکار ودفترچه رو کنار گذاشتم. قوسی به گردنم دادم واز ماشین پیاده شدم تاساندویچی بخرم. صدای زنگ خوردن گوشیم رو شنیدم. تعجب کردم. فریاد بود. ناخودآگاه اخم کردم. چرا بعد از این همه مدت این زنگ زده بود؟ چطور جرئت کرده بود دوباره به سمت من بیاد. گوشیمو سایلنت کردم و به سمت فست فود قدم برداشتم.


***

نیم ساعت قبل

فریاد

ناخنم رو می جویدم. این عادت مسخره دوباره سراغم اومده بود. با رسیدن پیام جدید، بیخیال ناخن شدم و پیام رو خوندم.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    کیوان بود: "تموم شد. بسته ها همون دیشب دست نیرو انتظامی رسید."
    تایپ کردم:
    -کیا خبردارن؟
    -همه امروز فهمیدن. اما امیر زودتر به آقا فرزاد خبر داد.
    داشتم تایپ میکردم که پیام بعدیش رسید:
    -میگم آقا، اگه فهمید کار خودمون بوده،فکرنکنه قضیه ترکیه هم کار مابوده؟ اون دیگه شوخی بردار نیستا.
    نوشتم:
    -نگران نباش. نمیفهمه. اگر هم بفهمه کاری نمی تونه بکنه. تو هم تاوقتی من هستم به فکراین چیزا نباش. فعلا برو تا بچه ها بهت مشکوک نشدن.
    آفلاین شدم. همه چیز همونطور که می خواستم انجام شده بود. حالا فرزاد زودتر می فهمید که من باید باشم و تنهایی از پس کارها برنمیاد.
    صفحه اسکایپ رو بستم و وارد هال شدم. واحدم برای یک نفر خیلی بزرگ تر بود. با وسایل ساده و شیک، از خالی بودن در اومده بود. کنار پنجره هال ایستادم و به شهری که رو به روم قرار داشت خیره شدم. مثل همیشه دودآلود وشلوغ بود. پرده رو کشیدم و لیوان قهوه ام رو از قهوه ساز برداشتم. هنوز به لبم نزدیکش نکرده بودم که زنگ در به صدا دراومد. از مانیتوری که تصاویر دوربین هارو نشون میداد، دیدم که فرزاد پشت دره. لبخند پیروزمندانه ای به لبم نشست. جرئه ای از قهوه رو نوشیدم و در رو باز کردم. بدون مکث وارد شد وگفت:
    -سلام. باید بیای شرکت. محموله ها لو رفتن. آمارشو از امیر گرفتم.
    روی مبل نشست و پاشو روی پاش انداخت. با افسوس گفت:
    -محمود باید باشه. این پرهام فقط داره تو شرکت میچره. یه جو عقل تو کله اش نیست. همه چیزمونو داره به باد میده.
    جرئه ای از قهوه رو نوشیدم:
    -خب،اینا چه ربطی به من داره؟
    کمی به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد:
    -اونا تورو سرپرست خودشون میدونن.
    کمی مکث کرد. مشخص بود که براش سخت بود به زبون بیاره،اما باید غرورش رو می شکست:
    -حق باتوبود. با نبودن محمود، اگر تو هم نباشی دیگه هیچ سنگی روی سنگ بند نمیشه.
    کمی خوشحال شدم. اما زیاد طول نکشید. ادامه داد:
    -اینا عقلشون به چشمشونه. قدرت تشخیص موقعیت ها رو ندارن. باید رئیسشون رو ببینن وگرنه فقط گند بالا میارن.
    درحالی که روی صندلی اپن می نشستم گفتم:
    -یعنی داری میگی نقش من فقط مجسمه ای از رئیسه که باید ازش بترسن؟ فرزاد، تا وقتی متوجه نشی که به نزدیکانت نیاز داری، کاری رو نمیتونی از پیش ببری.
    تکیه داد ودست به سـ*ـینه شد. با پوزخند گفت:
    -تو داری منو نصیحت میکنی؟ اینا رو خودم تو گوشت خوندم.
    -آره دقیقا. و حالا داری خودت نقضشون می کنی!
    سکوت بود که بینمون قرار گرفت.
    -زنگ بزن به محمود.
    قهوه ام تو گلوم پرید! پرسیدم:
    -چرا فکرکردی باید جواب بده؟!
    -چون جواب منو عمرا نمیده.
    خنده ام گرفت:
    -با اجازت همون یه ذره حرف شنوی که از من داشت خیلی وقته پریده. الان به خونم تشنه ست!
    -برای چی؟
    لیوانمو روی میز گذاشتم و بلند شدم:
    -اونش به تو مربوط نیست.
    تکیه داد و گفت:
    -بهش زنگ بزن فریاد. لازمش داریم. باید اسم بچه هارو از سیستم و دیتابیسِ پلیس حذف کنه. اگه اینکارو نکنه مجبورم بگم ترتیب همه شون رو بدن.
    نفسمو بیرون فرستادم. گوشیمو در آوردم و شمارش رو گرفتم. بوق می خورد. فرزاد، منتظر نگاهم میکرد. تا آخر بوق خورد و جواب نداد. شونه ای بالا انداختم:
    -گفتم که. جواب نمیده.
    درحالی که به سمت در خروجی میرفت، گفت:
    -یکاری کن جواب بده. تا ساعت 3 بهم خبرشو بده. وگرنه کاری که گفتمو انجام میدم.
    و رفت و در رو بست. به ساعت نگاه کردم. یک وده دقیقه رو نشون میداد. با دو به سمت اتاق رفتم و اسکایپ رو باز کردم. اون پنج نفر به دستور من ماموریت رو خراب کرده بودن و حالا جونشون در خطر بود. تماس تصویری با کیوان برقرار کردم:
    -کیوان کجایی الان؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    اگه دوست داشتین از بالای صفحه، دکمه "پیگیری موضوع" رو بزنین که وقتی پست جدید گذاشتم به اطلاعتون برسه.
    این هم صفحه نقد رمان:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    تصویرش واضح نبود. قطع و وصل میشد.
    -چی میگی نمی فهمم!
    ارتباط قطع شد. تماس صوتی برقرار کردم. صداش اومد:
    -ما تو محلیم.
    -ما؟ بااونایی؟
    -آره دیگه خودشون که نمی دونن جریان از چه قراره.
    -خب خوبه که چیزی بهشون نگفتی. کیوان، فرزاد تصمیم داره اگه مسئله حل نشد، کارشونو تموم کنه! بزن از اونجا بیا بیرون!
    صداش نگران بود:
    -مگه هنوز حل نشده؟
    با کلافگی گفتم:
    -نه هنوز. پرهام نتونست دسترسی بگیره.
    متوجه مکثش شدم. وارفته جواب داد:
    -محمود هم که..
    -محمود هم که نیست. برگرد تهران! فرزاد تا ساعت سه کارو تموم میکنه. هوای خودتو داشته باش. من سعی میکنم محمود رو قانع کنم.
    کمی صداش جون گرفت. اینجور مواقع صمیمی تر میشد:
    -توروخدا یه کاریش بکن فریاد جون. اینا کارشون درست بود. اگه من اونکارو نمی کردم هیچی لو نمیرفت!
    اعصابم بیشتر خورد شد. با عجله گفتم:
    -خیلی خب؛ خیلی خب. من تلاشمو میکنم. نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم.
    و تماس رو قطع کردم. گوشیمو برداشتم و یه پیام نوشتم: "محمود پای مرگ و زندگی یسری آدم درمیونه. جواب بده" چند لحظه فکرکردم. نفرستادمش. اصلا نمی خواستم از محمود خواهش بکنم. با اینکه می دونستم این طوری به احتمال زیاد جوابم رو میده اما پاکش کردم و نوشتم: "جواب بده" . دستم رفت روی دکمه ارسال، اما فشارش ندادم. نخواستم حتی یه کلمه هم باهاش حرف بزنم! نباید فکر می کرد بهش نیاز دارم. پیام رو پاک کردم و خیره به ساعت شدم. دقیقه ها گذشت و من هنوز بدون اینکه از جام جم بخورم، با نگاهم عقربه هارو دنبال کرده بودم. صدای گوشیم از جا پروندم. فرزاد بود. جواب دادم:
    -بله
    -فریاد چی شد؟
    -هنوز که ساعت سه نشده!
    -نمی تونم بیشتر صبر کنم.
    تا اینو شنیدم، سریع اسکایپ رو باز کردم و هم زمان که با فرزاد حرف میزدم برای کیوان نوشتم: "همین الان جمع کن و از اونجا برو. فرزاد دست به کار شد." به فرزاد گفتم:
    -محمود جواب نداد.
    -اسمس دادی؟ زنگ زدی؟ به خونه اش، به شادمهر حتی!
    آب دهنمو قورت دادم. هیچ کدوم از اینا رو انجام نداده بودم! و نمی خواستم به هیچ وجه بهش رو بندازم.
    -آره هر کاری کردم جواب نداد. فرزاد می تونی یکم صبر کنی شاید پرهام تونست..
    -نه نه اصلا حرفشو نزن. پلیس خیلی جلو رسیده. پرهام که هیچی، بعید میدونم دیگه الان خود محمود هم کاری از دستش بر بیاد. اگه اینا زنده بمونن ما رو لو میدن. کار تمومه.
    صدای بوق اشغال مثل پتک توسرم می کوبید. هنوز گوشی روی گوشم بود و نگاهم به صفحه کامپیوتر خیره بود به جواب کیوان:
    "من بیرون مخفی گاهم. دارم پلیس هارو از دور می بینم. کسی هنوز متوجه نشده. برم واقعا؟ ولشون کنم دست پلیس؟"

    می دونستم که کیوان توی تیراندازی رقیب نداره. می تونست همه ی نیرو های پلیس رو یه تنه به رگبار ببنده! اما ته دلم نمی خواستم پلیس ها کشته بشن! و می دونستم که هر طور شده فرزاد نمی ذاشت دست پلیس ها به بچه ها برسه. نیرو های فرزاد زودتر کارشونو تموم می کردن! گوشی که دستم بود رو رها کردم که با صدای بدی روی میزم افتاد. بی اهمیت بهش، تایپ کردم:
    -فرارکن کیوان برو.
    -چشم.

    آفلاین شد. عرق کرده بودم و صدای محمود توی گوشم تکرار میشد: "زندگیِ خیلی ها رو گرفتی" و صدای خودم ، که به خودم یادآوری میکردم من کسی ام که الان هستم. بلند تر تکرار کردم "من همینی ام که هستم." تقریبا داد میزدم. تقصیر من بود. من همین بودم، من همیشه مقصر بودم.

    ***



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    فصل دوم: بازی شروع شده!

    شادمهر

    از بچگی غروب کردن خورشید همیشه برام جذاب بود. غیر از زرد و قرمز و نارنجی، گاهی رنگ های دیگه ای رو توی آسمون می دیدم که ذوق زده ام میکرد. اما این بار فقط حالمو بد تر کرده بود. با این رنگ ها یاد چشماش می افتادم که همه اونو مشکی می دیدن و من رنگارنگ! حتی اسمی براش نداشتم. شبیه دو تا تیله ی سنگی شفاف بود که رگه های نازک رنگی داخلش به چشمم می خورد. اولین بار تو عمرم چشم کسی رو اونطوری می دیدم! لبخندی روی لبم نشست. فکر میکردم موجود عجیب غریبی بود! بعد ها متوجه شدم که بقیه می گفتن چشماش فقط مشکیه. لبخندم تبدیل به نیشخند شد. بی انصافی بود که اون رنگ هارو فقط مشکی خطاب می کردن. با صدای بلند بچه ها از فکرم بیرون اومدم.
    بهروز: اوه!
    نریمان: به پسر عجب شوتی بود ایول دمت گرم!
    و سوت بلندی زد. نریمان قدی بلند و هیکل ورزشکاری داشت . موهای مشکی بلندش در حدی بود که به سختی پشت سرش بسته بودشون. ریش بزی گذاشته بود که قیافه اش رو عجیب کرده بود! آستین پیرهنش رو هم همیشه بالا می زد و ساعت و دستبند های میلیونی اش رو به رخ می کشید.
    بهروز: دروازه بان احمق عین یخِ دو پا..
    همزمان با بد و بیراه گفتن بهروز و حرص خوردنش، نریمان سوت و کف میزد! پیمان کنارم روی مبل نشسته بود. با سقلمه ای که بهم زد، چشم ازشون برداشتم:
    -چته کلیه مو از جا کندی!
    پیمان اشاره ای به تلوزیون کرد و گفت:
    -تیم محبوبت گل زد!
    جوابش رو ندادم. کمی مکث کرد. نگاهش کردم . خواست چیزی بگه، زود تر جوابشو دادم:
    -به خانومت سلام برسون بگو حوصله کافه رو ندارم.
    چشماش گرد شد. همونطوری با تعجب گفت:
    - چ...چرا نذاشتی بپرسم؟
    -بده زودتر جوابتو دادم که زحمت نکشی؟اگه دلت میخواد دوباره بپرس. ولی جوابم همونه بازم.
    یه مشت تخمه از ظرف برداشتم و شکستم. چند ثانیه ای همونطور به من خیره بود و کم کم از حالت مات بودن دراومد. نگاهی بهش انداختم. گفت:
    -فردا..
    همونطور که بادندون با پوست تخمه درگیر بودم، وسط حرفش پریدم:
    -من عمرا پامو تو اون دانشگاه خراب شده نمی ذارم خودت برو!
    پوست تخمه رو پرت کردم که توی ظرف نیفتاد و بین کلی پوست دیگه روی زمین گم شد. از گوشه ی چشمم، پیمان رو دیدم که با تعجب به محمود که تازه رسیده بود، اشاره ای کرد. متوجه اشاره اش نشدم. صدای محمود از پشت سرم اومد:
    -از اثرات دیشبه لابد!
    با این حرف سرمو بالاکردم و بهش زل زدم:
    -دیشب چی شد مگه؟
    محمود ، پیمان رو کنار زد و خودش جای اون نشست:
    -به! هیچی یادت نیست؟
    کمی نگران شدم. گفتم:
    -نه..زیاد..
    هنوز به محمود خیره بودم که با لبخند موذیانه ای نگاهم میکرد. جرقه ای تو ذهنم خورد. حالا می دونستم دیشب چی شده بود. برگشتم و رو به پیمان که با کنجکاوی نگاهم می کرد گفتم:
    -چیزی نبود. زیاد مسکن خورده بودم که خوابم ببره.
    به محمود اشاره کردم که سکوت کنه. یه تای ابروشو بالا برد:
    -عه جدا؟ مسکن ها چه پیشرفتی کردن جدیدا!
    دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد. پیمان نگاه سرزنش واری بهم انداخت. نمی خواستم بویی ببره. بین بقیه دوستام من رو بعنوان بچه مثبت می دونستن اما پیمان مثل بابابزرگ هممون بود! دیگه موندن اونجا رو بیشتر از اون جایز ندونستم و ظرف تخمه رو تقریبا روی میز کوبیدم و به سمت در راه افتادم. صدای نریمان رو شنیدم:


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    -عه چیشد!! قهر کردی آبجی؟
    درو بستم و وارد کوچه شدم. مهم نبود که لباس خونه تنم بود. به اندازه کافی اهل این محل من رو مورد نگاه های خیره اشون قرار داده بودن! برام عادی شده بود. دستامو توی جیبم فرو کردم. باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود. تا حدی که پشت سر هم پلک میزدم و مجبور بودم سرم رو تا اونجا که می تونم پایین بگیرم. به سمت انتهای کوچه می رفتم که چیزی باعث شد توقف کنم. حس کردم از کوچه ی سمت چپی، کسی صدام زد. صداش خیلی آشنا بود. برگشتم به سمتش. من این طرف خیابون بودم و زنی اون طرف خیابون ایستاده بود و نگاهم می کرد. شدت باد کم و کمتر شد. تونستم با دقت ببینش. مسن بود و پوست سفید اما کمی چروکیده داشت. هر دودستش رو توی جیب های بارونی خاکستری بلندش گذاشته بود. چهره اش خیلی آشنا بود. اما یادم نبود کجا دیدمش. با چشم های آبی-خاکستری روشنش بهم خیره بود و سرتاپام رو برانداز می کرد. گفتم:
    -شما منوصدا کردی؟ به جا نیاوردم..
    منتظر نگاهش کردم. هرچی بیشتر به چشم هاش نگاه می کردم ، بیشتر گیج می شدم. اخمی روی پیشونیم نشست. در جوابم فقط لبخند زد و برگشت و رفت. اصلا عادی نبود! هیچی عادی نبود. نگاهی به اطرافم انداختم. برگ های درخت ها حتی ذره ای جم نمی خوردن! همه ی اعصاب خوردیم از نگرانی های بی جای محمود و بچه ها از یادم رفت و با سرعت برگشتم به سمت خونه. سعی کردم خودم رو قانع کنم که فقط یه سوتفاهم بود!
    با وارد شدنم دوباره صدای نریمان با همون لحن قبلیش اومد:
    -عه برگشتی آبجی؟ آشتی آشتی؟
    و خودش هر هر زد زیر خنده. از کنارش عبور کردم و نگاه خیره محمود و پیمان رو نادیده گرفتم. سعی کردم عادی باشم:
    -یکی بره شام بگیره. اینجا هیچی برا خوردن نیست. گفته باشم!
    وارد آشپرخونه شدم که شبیه طویله شده بود. بهروز بلند شد و درحالی که پوست تخمه های روی لباسش رو می تکوند، گفت:
    -من می گیرم.
    با بهروز بیشتر حال می کردم. کلا آدم تر از هممون بود. تعارفش زدم:
    -بزن به حسابم ها..
    درحال کفش پوشیدن با خنده گفت:
    -نیس که خیلی هم تو حسابت رو صاف میکنی!
    رو به بقیه کرد:
    -پیتزا می گیرم به انتخاب خودم هرکی هم دلش نخواست شب گشنه میخوابه!
    و رفت . دلم می خواست بدونم بهروز هم اون زن رو بیرون می بینه یا نه. از طرفی هم کمی نگران بودم که براش اتفاقی نیفته. تو همین فکر ها بودم و بی هدف وسایل آشپزخونه رو جابجا می کردم. متوجه نشدم کی محمود اومد کنارم:
    -اونجوری داری بیشتر به هم می ریزیشون!



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    ظرف هارو روی هم کوبیدم و انداختم داخل سینک. صدای بلندی داد که باعث شد نریمان هم صداش در بیاد:
    -شادمهر جون اونا اونطوری نمیشکنن ها..
    صدای پیمان رو شنیدم که بهش می گفت خفه شه! دستامو لبه سینک گذاشتم و نفسم رو بیرون دادم. فکرهایی که توی سرم هجوم می آوردن عصبیم کرده بود. هنوز نگاه محمود بهم خیره بود. خیلی وقت بود که تبدیل به بهترین رفیقم شده بود. نگاهش کردم. فهمیدم توی فکرش چی میگذره: کلی سوال! گفتم:
    -محمود جواب هیچ کدوم از سوالاتو نمی دونم. اگه می دونستم وضعیتم این نبود!
    دست به سـ*ـینه تکیه داد به کابینت ها وآهسته گفت:
    -داری جدیدا زیاده روی می کنی. پیمان هنوز داره مشکوک نگات می کنه.
    -بعله به لطف تیکه های جنابعالی.
    -خودت می دونی از چی حرف میزنم! اگه می خوای اون هنر های ذهنیت رو بهشون نشون بدی برو مثل آدم رک و راست براشون تعریف کن.
    - که بعد مطمئن بشن دیوونه ام؟
    لبش کمی کش اومد و گفت:
    -نه خب! اونو که همین طوری هم می دونن. درضمن یه جورایی میشه بهت گفت ذهن خوان؛ نه دیوونه.
    کابیت هارو دنبال چیزی که خودم هم نمی دونستم، باز و بسته میکردم:
    -خیلی هم فرقی نمی کنه. لغت انگلیسی جفتشون یکیه.
    -ننه ات انگلیسیه یا بابات؟ دِ ول کن اون کابینت هارو سرمون رفت!

    بازومو کشید و آوردم کنار اُپن. پیمان هنوز زیرچشمی نگاهم میکرد! حق با محمود بود. یا باید همه چیزو میدونستن یا هیچی رو. محمود رفت و کنارشون نشست تا بیشتر از این نگران نشن که من چمه! عجیب بود که خودم هم نمی دونستم بعد از بیرون رفتنم چی اینقدر عصبیم کرد؟ یادم نمی اومد دقیقا چه اتفاقی افتاد؛ مثل اینکه خوابی دیده باشم و بعد از چند دقیقه فراموشش کرده باشم! فقط حس بدش درونم مونده بود. شقیقه هام رو ماساژ کوتاهی دادم وسعی کردم بیخیال احساس عجیبم بشم. نمی دونستم اینا کی می خواستن جمع کنن برن خونه شون. دلم می خواست همشون رو بیرون کنم! همچنین دلم می خواست برم بخوابم. دلم می خواست یادم بیاد چی اینقدر عصبیم کرده. دلم میخواست سارا بیدار بشه. خیلی چیز ها دلم می خواست ولی نمی شد عملیشون کنم!

    ناچارا کنارشون نشستم و به ادامه فوتبال توجه کردم. فکرم مثل فنری که از جا دررفته باشه، به جای جای خاطراتم سرک می کشید. نفهمیدم چطور شد و چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم ، بچه ها رفته بودن و محمود توی آشپزخونه مشغول جمع و جور کردن بود. روی میز رو نگاه کردم. پیتزاهای نصفه و نیمه بودن که بیشترشون خورده نشده بود. از رفتار ناخواسته ی خودم پشیمون شدم. بخاطر من اینجا اومده بودن و بخاطر من مجبور شدن زودتر برن. بی حرف تلوزیون رو خاموش کردم و در حالی که پاهام از خستگی رو زمین کشیده می شدن به سمت اتاق خوابم رفتم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    "آفتاب هم این وقت صبح شوخی اش گرفته. یک لحظه هست و یک لحظه نیست. درواقع ابر ها دارن سر به سرش می ذارن. هی میرن و میان. خورشید با این ابهتش، نمی تونه از چهار تا تیکه بخار آب خودش رو خلاص کنه . ابر ها سریعتر حرکت می کنن. اما خورشید هم قدرتمنده. مگه نیست؟"

    از مزخرف گویی ذهنم خسته شدم و چشمام رو باز کردم. ساعت هفت و نیم بود. دیگه خوابم نمی اومد. تصمیم گرفتم امروز رو خوب شروع کنم. بلند شدم و با آب یخ صورتم رو شستم. شلوار جین آبی کمرنگی رو پوشیدم و با یه پیراهن آبی و سفید، تیپ روشن همیشگی ام رو تکمیل کردم. ساعتم رو روی مچم بستم. جلوی آینه با تافت به جون موهام افتاده بودم. بعد ازاینکه از حالتشون راضی شدم، گوشی و کیف پولم رو برداشتم و بالاخره از اتاق بیرون اومدم . محمود رو صدا زدم:
    -محمود؟هنوز خوابی؟
    به آشپزخونه رفتم که متوجه شدم محمود خونه نیست. چون مطمئن بودم همیشه زودتر از من بیدار می شد و حوصله ی چای دم کردن داشت! چای نبود، پس محمود هم نبود. بیخیال صبحونه خوردن شدم و کفش کتونی های سفیدم رو پام کردم. آخرین نگاهو به آینه جاکفشی انداختم و بیرون رفتم. لحظه ای لرز برم داشت. انگار که این کوچه برام یادآور اتفاق بدی بود! افکار منفی ام رو پس زدم و به سمت خیابون اصلی قدم برداشتم.

    اکوی صدای قدم هام توی سکوت کوچه، باعث می شد فکرکنم پشت سرم کسی حرکت می کنه! عجیب بود که هوا کمی سوز داشت. شاید هم فشار من افتاده بود. مدتی بود چیزی نخورده بودم. تقریبا به وسط کوچه رسیده بودم، اما هنوز یک نفررو هم نمی دیدم. سرعتمو کم کردم، تقریبا متوقف شدم. انگاهم رو اطرافم چرخوندم، توی ذهنم مفهومی جریان گرفته بود: " بازی شروع شده " . که طبق معمول از منشا اش خبر نداشتم!
    عرق سردی روی پیشونی ام نشست. پشت سرمو نگاه کردم. کوچه دراز بود، و تا انتهاش پرنده هم پر نمی زد.کم کم فکر کردم که خوابم، اما صدای دعوای چندنفرو شنیدم. صدا از سرکوچه بود. تا سر کوچه دویدم، صدای دعوا دیگه نمی اومد اما صداهای طبیعی خیابون به گوشم می رسید. از اتافاقی که کنار خیابون می دیدم لحظه ای دهنم باز موند.به خودم اومدم و دویدم به سمتش:
    -محمود! محمود!
    با صدای من اون چند نفر که باهاش درگیر بودن برگشتن سمتم ، دیدم که محمود رو که بنظر بیحال می رسید، به داخل ماشین مشکی هل دادن. سوار شدن وماشین با سرعت ازمن دور شد. تا جایی که می تونستم دنبالشون دویدم ولی فایده ای نداشت. به نفس نفس زدن افتاده بودم . خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم. صبرکردم تا نفس بگیرم. صاف ایستادم و گوشیم رو بیرون آوردم. دنبال شماره ای از فریاد گشتم اما پیدا نکردم. هنوز نگاهم به گوشی بود که صدای ترمز ماشینی نزدیکم منو از جا پروند! با تعجب به راننده نگاه کردم که مستقیم با ماشین اومده بود توی پیاده رو و به من زل زده بود! از پشت فرمون تکون نخورد.
    -چه خبرته عمو! زیرمون گرفته بودیا!
    چیزی نگفت؛ انگار که صدام رو نشنیده باشه. شونه ای بالا انداختم و زیرلب گفتم:
    -خداشفات بده.
    به سمت کوچه برگشتم. چند قدمی رفتم ، صدای ماشینی رو پشت سرم شنیدم. پشت سرمو نگاه کردم، همون ماشین توی پیاده رو حرکت می کرد و دنبالم می اومد! جل الخالق! این یه مرگیش بود! این بار قبل از اینکه چیزی بگم، کسی دست انداخت دور گردنم و سوزشی رو روی گردنم حس کردم. افتادن گوشی نازنینم روی آسفالت آخرین چیزی بود که دیدم.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    طولی نکشید که با شتاب بیدار شدم و سیخ نشستم سر جام. انتظار داشتم که توی رخت خوابم باشم و باز هم از شر یه خواب عجیب خلاص بشم اما دیوار های سنگی اطرافم چیز دیگه ای می گفتن!

    با چشمای گرد شده، گردنم رو چرخوندم.که البته صدای قلنج هامو شنیدم، بدنم خشک شده بود. دیوار ها با سنگ های یک دست سفیدی پوشیده شده بودن. سقف کوتاه بود و هیچ منفذی نداشت. زمینی که روش خوابیده بودم سیمانی بود. حدس علت خشک شدنم زیاد سخت نبود! سعی کردم بایستم. تازه پشت سرم رو دیدم که محمود روی سکویی سیمانی، خوابیده بود. صداش کردم:
    -محمود! بیدار شو!
    کنارش نشستم و تکونش دادم. خواب نبود. بیهوش بود. نمی فهمیدم یعنی چی. با صدای درب فلزی دوباره از جام بلند شدم. مردی با صورت استخونی و عینک دودی که به چشمش زده بود، به خاطر قدِ بلندش به سختی توی قاب در جا گرفته بود. چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه به شخص دیگه ای اشاره کرد که داخل بیاد. تازه متوجه اسلحه های بسته شده روی کمرش شدم. آب دهنم رو قورت دادم. یه مرد لاغر اندام با یک کیف داخل شد. اون هم عینک دودی زده بود!

    مطیعانه کنار رفتم و اون مرد لاغر سرنگی رو از کیفش بیرون آورد و نزدیک دست محمود گرفت. خواستم جلوش رو بگیرم که مرد قدبلند با یک گام به من رسید و دستمو گرفت. چهره ی عجیب و نیم سوخته اش فقط نیم وجب با صورتم فاصله داشت. ناخود اگاه عقب تر رفتم. فقط مردمک چشم هام از روی این مرد به اون یکی حرکت می کرد. مرد لاغر بعد از تزریق اون سرنگ، کیفش رو بست و با چند قدم سریع از اتاق بیرون رفت! مرد نیم سوخته چند لحظه از پشت عینک بهم خیره شد و بعد با یک گام بیرون رفت و در رو بست. کاملا متوجه نگاهش حتی از پشت عینکش، شدم که یک هشدار بود. هنوز صدای گوشخراش کشیده شدن فلز ها از پشت در می اومد! معلوم نبود چجور قفلی بهش زده بودن که اینقدر پرسروصدا و طولانی بود. صدا که قطع شد، فقط صدای نفس های خودم سکوت رو می شکست. کنار محمود نشستم ومنتظر بودم که چه اتفاقی میفته. اینکه محمود اینجا بود و این بازی ها احتمالا زیر سر فریاد بود، باعث شده بود کمی خیالم آسوده باشه.

    توی همین فکر ها بودم و دیوار هارو چک میکردم که دوربین یا سوراخ و منفذی پیدا میشد یا نه. که صدای محمود رو شنیدم که آروم گفت:
    -اینجا کجاست؟
    نگاهش کردم. منتظر جواب بود.
    -من می خواستم از تو بپرسم!
    به سختی نشست :
    -کی مارو آورده اینجا؟
    -اتفاقا اینم می خواستم از تو بپرسم!
    محمود نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و در حال کش و قوس،به دیوار ها نگاه می کرد. گفتم:
    -البته اینکه کی با تو پدر کشتگی داره معلومه. فقط انگار که این بار محیط عوض شده!
    فقط می خواستم خیالم راحت بشه که کار فریاد بود نه کسی دیگه. می خواستم حس های مزخرفم رو سرکوب کنم. با جواب محمود نقشه ام نقش برآب شد!
    -من به عمرم اینجارو ندیدم. فریاد هم اینقدر احمق نیست که بدون صحبت قبلی یه دفعه همچین کاری کنه..
    انگار که تازه چیزی یادش اومده برگشت سمتم:
    -راستی ما رو چجوری گرفتن؟ چرا هیچی یادم نیست.
    انگشت هاشو توی موهاش فرو کرد. با کمی شک جواب دادم:
    -ما رو باهم نگرفتن. کنار خیابون چندنفر بی هوشت کردن انداختنت تو ماشین. بعدشم اومدن سراغ من.
    -چی؟کِی؟ کجا؟
    -سرخیابون خودمون دیگه. امروز صبح ساعت هفت ونیم، هشت بود.
    به نقطه ای روی زمین خیره شد. تو فکر بود. همونطوری گفت:
    -پس چرا یادم نیست!
    ابروهام رو دادم بالا:
    -چمیدونم. با دارو بی هوشت کردن دیگه. بعدا یادت میاد.
    اخمی بین ابروهاش بود. مشخص بود که مصره یادش بیاد. با خنده گفتم:
    -چیه بهت برخورده یجوری زدنت که نفهمیدی از کجا خوردی؟
    زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
    -تو یادته از کجا خوردی؟
    -گفتم که..
    تازه خودم نکته ماجرا رو گرفتم. خنده ام کمی بسته شد. دستمو تو هوا تکون دادم:
    -ولش کن. توی این چند وقت اینقدر چیزای عجیب دیدم که حوصله فکرکردن به این یکی رو دیگه ندارم. حتما به تو دارو زدن به من نه.
    مزخرف می گفتم! خودم می دونستم که لحظه آخر، سوزش سرنگ رو حس کردم. ادامه دادم:
    - باید از اینجا یه جوری بزنیم بیرون.

    تا اینو گفتم سر وصدای قفل پشت در، دراومد. هردو از روی زمین بلند شدیم. در بالاخره باز شد و همون مرد نیم سوخته ی قد بلند رو دیدم. این بار سریع داخل شد درحالی که یک نفر رو که غر میزد، به زور دنبال خودش می کشید. با دیدنش توی دلم خالی شد. اون هم با دیدن ما ساکت شد و با بهت نگاهمون می کرد! مرد، دست های فریاد روکه با دستبند بسته شده بود باز کرد و خیلی زود از جلوی چشممون ناپدید شد و دوباره صدای قفل در سکوت رو به هم زد.



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    چند ثانیه ای هر سه فقط به هم خیره بودیم. کسی جلوی من ایستاده بود که چند ماه پیش قصد کشتنش رو داشتم. کم کم عصبانیت جای تعجبم رو گرفت و یک مشت توی صورتش فرود آوردم. اونقدر حرکتم ناگهانی بود که فرصت عکس العمل نداشت. عقب رفت و دستش رو روی بینی اش گذاشت. قطره ای خون از دستش چکید. می خواستم دوباره جلو برم که محمود این دفعه دستم رو گرفت. با تعجب گفتم:
    -چیکار میکنی؟
    -جلوی خریت تو رو می گیرم.
    از آروم بودن محمود تعجب کردم. سعی می کردم کنار بزنمش ولی سفت منو گرفته بود. گفتم:
    -ولم کن، تو که خودت می خواستی بکشیش این حرو...
    فریاد وسط حرفم پرید :
    -دهنتو آب بکش!
    و قدمی به سمتم برداشت.
    درجوابش داد زدم:
    -هر چی بگم لایقته. زندگیمو ازم گرفتی. بخاطر چی؟ ها؟
    دست خودم نبود که یک دفعه عصبانی شدم. انگار داغ دلم دوباره تازه شده بود. محمود آهسته اما از بین دندوناش گفت:
    -فریاد بکش عقب.
    فریاد نگاهی به محمود انداخت و با بی میلی کمی عقب تر رفت و روی سکو نشست و یک آرنجش رو روی زانوش گذاشت. با گوشه لباسش دست خونی اش رو پاک می کرد. محمود دست من رو بالاخره رها کرد و عقب تر رفت. هنوز نفس هام تند بود. رو به محمود پرسیدم:
    -چرا از این دفاع می کنی؟
    طبق عادتش موقع کلافگی، انگشت هارو توی موهاش فرو کرد و گفت:
    -می بینی که. هر سه تامون اینجاییم. یعنی هر سه تامون گیر افتادیم. توسط کدوم احمقی، معلوم نی. فعلا بهتره که لت و پار کردن هم دیگه رو به یه وقت دیگه موکول کنیم. وگرنه من از تو برای زدن این مشتاق ترم.
    کمی، فقط کمی آروم شده بودم:
    -از کجا معلوم اینم نقشه خودش نباشه؟
    فریاد با صدای رسا گفت:
    -که چی بشه؟ خیلی از ریختتون خوشم میاد که تو این فضای کوچیک تحملتون کنم؟
    این بار قبل از من، محمود جوابش رو داد:
    -به نفعته فعلا خفه خون بگیری.
    فریاد بلند شد و روبروی محمود ایستاد:
    -شما اگه یه شانس داشته باشین برای اینکه از اینجا بیرون برید اون منم. اینو تو کله ات فرو کن.
    با کج خندی گفتم:
    -چرا اونوقت؟
    فریاد لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
    چون قطعا دلیل گرفتار شدنتون دیده شدن شما با ماست. اگه دلیل اینکه اینجایید ماییم، پس راه خلاصیتون هم ماییم.
    با پوزخندی ادامه داد:
    - چون قطعا نمی تونین مارو بکشین!
    محمود قدمی به سمت فریاد برداشت:
    -امتحانش مجانیه!
    محمود رو کمی عقب کشیدم. انگار حالا اون عصبانی شده بود! رو به فریاد پرسیدم:
    - چی میگی تو؟ ما یعنی چی؟
    فریاد دوباره روی سکو نشست. گوشه لبش رو خاروند:
    -من و فرزاد. اون هم اینجاست.



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    و نفس عمیقی کشید. خواستم چیزی بگم که متوجه تغییر حالت محمود شدم. خیره به فریاد بود. کاملا از عصبانیت در اومده و چشماش از تعجب گرد شده بود. کمی فکرکردم؛ پلیس بین الملل هم نتونسته بود فرزاد رو بگیره. یا ازش نقطه ضعفی برای به تله انداختنش پیدا کنه. درسته که محمود توی دیتابیس پلیس اختلال ایجاد می کرد اما باز هم مانع این نمی شد که به کلی فرزاد پرزادی رو فراموش کنن. حافظه های انسانی رو نمی شد کاریش کرد! سوالم رو به زبون آوردم:
    -فرزادو چجوری گرفتن دیگه؟ ینی چی..!
    کسی جوابی نداد و هرکدوم توی افکارخودمون به سر می بردیم! هنوز نمی دونستیم طرف حسابمون کیا بودن. اطلاعاتی ها بودن یا نیروهای پلیس؟ شاید شورشی های باند اف. شاید هم دار و دسته های مخالف بودن. تمام احتمالات ممکن رو در نظر گرفته بودم اما هنوز باور هیچکدوم برام ممکن نبود. نباید این بازی، الکی پیچیده می شد! ناخود اگاه زیرلب تکرار کردم: "بازی.."
    صدای محمود از فکر منو بیرون آورد:
    -ازت چی میخوان؟
    رو به فریاد می پرسید. فریاد بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:
    -خودت چی فکر می کنی؟ اطلاعات.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    فکر می کنن می تونن چیزی به اسم راز موفقیت باند اف رو از حرفای من پیدا کنن!
    ایندفعه من سوال کردم:
    -از حرفای تو؟پس از فرزاد چی می خوان؟ اون الان کجاست؟ اصلا این بند وبساط ها چه دخلی به من داره! چرا منو ول نمی کنن!
    به سمت در رفتم و لگد محکمی بهش زدم که صداش توی فضا پیچید. محمود با صدای آرومی گفت:
    -همش تقصیر منه. بخاطر ارتباط نزدیکت با من گرفتنت.
    برگشتم به سمتش. کلافه شده بودم:
    -یعنی چی؟اصلا چرا تورو باید بگیرن؟ اصلا اینا کین که اینقدر بگیر بگیر راه انداختن؟
    تن صدام بالارفته بود. دوباره برگشتم به سمت در. و این بار با کف دستم ضربه ای نه چندان محکمی بهش زدم. چند قدمی از در فاصله گرفتم و دوباره برگشتم. داشتم عین سرگردون ها دور خودم می چرخیدم. این در لعنتی باید باز میشد!
    محمود:آره همینه!
    ابروهام بالا رفت:
    -چی؟
    -تنها راهمون همینه. این در باید باز بشه.
    بلند فکرکرده بودم؟ هنوز نمی فهمیدم منظورش چیه. فریاد زودتر از من پرسید:
    -محمود درست حرف بزن. یعنی چی؟
    محمود بی توجه به فریاد، چندم قدم برداشت و روبه روم ایستاد. با دو دستش بازو هام رو گرفت:

    -شادمهر این در رو باز کن!
    ابرو هام پرید بالا! متعجب پرسیدم:
    -یعنی فشار استرس باعث شده اینجوری قاطی کنی؟ مگه من دربازکنم؟
    چشماش رو لحظه ای روهم گذاشت . مکثی کرد و نگاه کوتاهی به فریاد انداخت که متعجب به ما خیره شده بود. لبش رو با زبونش تر کرد:
    - مثل اون دفعه. تو اون سلول سیمانی توی پارکنیگ. یادت میاد چجوری در رو باز کردی؟
    کمی فکرکردم:
    -در خودش باز بود...
    محمود سریع گفت:
    -نه. نه. باز نبود. امکان نداشت باز باشه. فقط تو فکر می کردی که باز مونده.
    بی حرف نگاهش می کردم. بازو هامو رها کرد و ادامه داد:
    -ببین شادمهر، کاری نداره. فقط بهش تلقین کن که بازه. بعد باز میشه دیگه.
    فریاد پقی زد زیر خنده. نگاه هردومون به سمتش چرخید. با نگاه ما خنده اش رو جمع کرد.
    پرسید:
    -ببینم، شوخی میکنین دیگه؟
    من هنوز تو فکر بودم و محمود خیره به من.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا