رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
دهنم باز موند. حدس زدم احتمالا تشابه اسمی بود، به محمود نگاه کردم؛ مات شده بود. چشماش روی نوشته، از اول تا آخر و از آخر تا اول طی میکرد. تکونش دادم:
-محمود! زنده ای؟
محمود:آ..آره. شادمهر...این فریاده . خودشه.
عکسو برگردوند و نگاه کرد. با بهت ادامه داد:
- تو توی خونه پدر فریاد زندگی میکنی!پدرش زنده بود تا الان؟ من نمی دونستم. شرط می بندم خودشم نمی دونه. فرخ اینو داده دیگه. اه چرا من نفهمیدم.
سر درنمیاوردم چی داره میگه!
-چی میگی تو! ینی فرحی پدر فرزاد و فریاده؟ ینی چی!
-نه؛ پدر فریاده. فریاد برادر ناتنی فرزاد و فرزانه ست.
گیج تر شدم! گفتم:
-فرزانه دیگه کیه!
- فرزانه خواهر فرزاده. چندسالی ازش کوچکتره و متاهله. فریاد وقتی چهار سالش بود مادر و پدرش از هم جدا شدن. ینی دقیقا توی همین سن که الان توی عکس هست. به تاریخ تولد فریاد هم میخوره. بعدش هم فرخ پرزادی ، با مادر فریاد ازدواج کرد و فریاد از اون به بعد با اونها بزرگ شد.

داشتم اطلاعات جدید رو توی ذهنم مرتب میکردم. درحالی که هنوز چشمم به عکس بود وارفته گفتم:
-پس من دارم تو خونه ی فریاد زندگی میکنم. همش حس میکردم که دارم حق یکی دیگه رو میخورم؛ پس درست بود.
محمود نگاهشو از عکس گرفت و به من رو کرد:
- نه، پدرش خودش وصیت کرده رسما خونه روبه نام تو زده. حق کسی رو داری نمیخوری.
هنوز تو فکر بودم وبه عکس خیره: پس چرا میگفت زن و بچش مردن؟
-چون زنش واقعا مرده. چند سال بعد فوت کرد.
-خب بچش که نمرده بود.
-حدس میزنم که اینطوری بهش گفتن. شایدم اون به تو دروغ گفته!
-سنش خیلی زیاد بود. هفتاد سالش بود. فکر میکرد من پسرشم! ببین توی عکس هم خیلی با خانمش اختلاف سنی داره. احتمالا بخاطر کهولت سن خاطره هاش قاطی شده بودن.
-آره

هیچ کدوم دیگه چیزی نگفتیم. دیدم به این خونه عوض شد. نسبت به قبل، بیشتر احساس میکردم که مال من نیست! بعنوان سرمایه ازدواجم روش حساب کرده بودم. با خودم فکرکردم... اگه فریاد خبرنداشت ، این عکس میتونست یه سند باشه. شاید میشد ازاین اطلاعات به نفع خودمون استفاده کنیم.

***

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    فریاد

    کنار پل عابر منتظر محمود استاده بودم. آفتاب مستقیم میخورد به چشمم. اما این هوا و گرماش رو دوست داشتم.اما از زمستون و برفش متنفر بودم. بدترین اتفاق های زندگیم توی هوای برفی رخ داده بودن. تا حدی که زمستون ها پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم. فوبیای برف داشتم. تا اینکه همین پارسال، فرزاد مجبورم کرد که کل یه شبِ برفی رو توی حیاط بخوابم! یکی از بدترین شب های عمرم بود. مریضی ِ بعدش یه طرف،کابوس ها و یادآوری تمام خاطرات تلخ هم از طرف دیگه، من رو دوباره راهی بیمارستان کرده بود. همون موقع چه قدر از دست فرزاد عصبانی بودم! اما بجاش دیگه فوبیای برفم از بین رفت و جاش رو به یه تنفر معمولی داد. ساعتم رو چک کردم،محمود معمولا دیر نمی کرد.

    یه پژو یشمی آشنا کنارم ترمز کرد. محمود ازش پیاده شد.
    -تا دو دقیقه دیگه نمی اومدی میرفتم.
    محمود: حالا که اومدم. صاف میرم سر اصل مطلب. یه کاغذ بردار و روش یه قرارداد بنویس و امضا کن.
    -امر دیگه؟!
    -میدونم چقدر برات مهمه که از خانوادت چیزای بیشتری بدونی. شایدم بتونی بعضی آشناها تو پیدا کنی.
    ابرو هام تو هم رفت. چی داشت میگفت؟
    -منظورت چیه؟
    گوشیش رو بیرون آورد و یه عکس بهم نشون داد. با بی میلی به عکس نگاه کردم. یک لحظه نفسم حبس شد. عکس خودم بود و پدرو مادرم.گوشی رو کشید عقب و گذاشت توی جیبش.
    -میخوای بدونی اینو از کجا و از چه کسی پیدا کردم؟ اسم و آدرس دقیق میخوای؟ و اینکه میخوای این قضیه به جایی درز نکنه یا نه؟
    حرفی برای گفتن نداشتم. نگاهی به دور و بر انداختم. ادامه داد:
    -اون کاغذی که بهت گفتم رو آماده کن و توش بنویس که نه خودت،نه برادرت،نه خواهرت نه هیچ کسی از دار و دسته ات، کاری به کار من و شادمهر و نزدیک هامون نداره. امضاش کن و بدون اگر بخوای زیرش بزنی، منم زیر قول رازداری ام میزنم.

    دستامو گذاشتم توی جیبم. وقتی حرف از خانواده ام، بخصوص مادرم میشد ، خلع سلاح میشدم. زبونم قفل کرده بود. مطمئن نبودم از اون عکسی که بهم نشون داد چیزی دستگیرم میشه یا همش بازیه. با اون خط و نشونی که محمود اون روز توی پارکینگ برای من و فرزاد کشیده بود، دیگه ازش این جور بازی ها بعید نبود. گفتم:
    -باید روش فکرکنم. از کجا معلوم چیز درست حسابی ای گیرم بیاد.
    -دیگه اونش به خودت مربوطه. اما این تنها شانسیه که داری.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -ختم کلام، دو راه داری! راه اولت اینه که کاری که گفتم رو بکنی و سر قولت بمونی. و راه دومت اینه که قید این اطلاعات و تنها شانست رو بزنی. اگه تا امشب خبری ازت نشد فرض رو بر این میذارم که راه احمقانه دوم رو انتخاب کردی!
    دقیقا جملات فرزاد رو تکرار کرد. پوزخندی زدم :
    -الحق که طوطی دست آموز خودمونی!

    و راهم رو کج کردم و برگشتم به سمت ماشینم. در حین رانندگی فقط به این فکر میکردم که اون عکس از کجا اومده. چطور یدفعه به دست محمود رسیده؟ و الان خود عکس کجاست؟توی خونه اش؟ یا خونه شادمهر؟ شاید هم از قبل اینو داشته و نگه داشته برای روز مبادا. اما یعنی روزی که خانواده ی خودش به دستور فرخ،پدر فرزاد، کشته شدن ، روز مبادا نبود؟ پس این عکس اخیرا بهش رسیده بود. کاش میفهمیدم از کجا. بدبختی این بود که نمیتونستم درموردش به فرزاد هم چیزی بگم. قانعم کرده بود که هرچی کمتر درمورد پدرم بدونم برام بهتره. از طرف دیگه، محمود مثل بقیه نبود که همینطوری کنار بذارمش و فرزاد دلیلی از من نخواد. هردوتا راهی که محمود برام گذاشته بود، باوجود فرزاد ناممکن بنظر میرسید.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    وقتی رسیدم به شرکت، مستقیم وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم. به صندلیم تکیه دادم و شماره کیوان رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد:
    کیوان: بله
    -سرت خلوته؟ کارمهمی باهات دارم.
    - سرم همیشه برا شوما خلوته. بیام دفترت؟
    -آره.
    - پنج دیقه دیگه اونجام.
    قطع کردم. هنوز استرس داشتم. فکرکردن به اینکه میتونستم ردی از پدرم پیدا کنم هیجان زده ام میکرد. چند دقیقه رو با استرس توی اتاق قدم زدم و کیوان بلاخره در زد. دررو براش باز کردم و نشستیم روبروی هم.
    -یه خبر از محمود بهم رسیده، یه چیزی داره که باید بفرستی برام پیداش کنن.
    - کجارو بگردیم؟ و چی هست؟
    -هرجا. یه عکس قدیمیه. جاسوس های محله اش که هنوز هستن؟
    -بله، از همون روزی که رفت و آمد هاش به خونه شادمهر عباد زیاد شد، بچه هارو فرستادم تو اون محل.
    -خوبه. پس میتونی هرجا که رفته رو بگردین. فقط یه چیزی، قبل از اینکه محسوس بگردین، بگو آمار دقیق و کامل شادمهر وخونه اش و زندگیش رو برام بیارن.
    -دیشب برات ایمیل کردم.
    -خب خلاصه شو بگو.
    -عرضم خدمت شما که، شادمهر حدودا شش هفت ساله که توی اون خونه زندگی میکنه. صاحب خونه اش که عادل فرحی اسمش بوده، هفت ماه پیش می میره. هنوز شادمهر اونجا زندگی میکنه چون کسی نیومده خونه رو از شادمهر بگیره. نامزد شامهر دختریه که اسمش سارا رادمان هستش و همکلاسی شادمهر بوده. پدر شادمهر که اسمش علی عباد بود، چند وقت پیش از دنیا رفت و مادروخواهرش اومده بودن خونه اشو موقع برگشتشون ما فهمیدیم خونه پدری اش کرج بوده.
    گفتم:
    -محمود رو از کجا میشناخت؟
    گوشه لبشو خاروند:
    -اونجوری که ما تحقیق کردیم، از قبل شناختی از هم نداشتن و همون موقع که شما هم شادمهرو دیدی، اینا با هم آشنا شدن.
    -خب رو چه حساب؟
    -این رو هنوز درگیریم که بفهمیم. بچه ها حدس زدن که محمود رو حساب اینکه باعث شده بود ما دنبال شادمهر بریم، احساس مسولیت یا چمیدونم عذاب وجدان کرده و خواسته براش جبران کنه.
    -یعنی چی! بازم دلیل قانع کننده ای نیست.
    - شواهد ما در همین حده.
    راضی نبودم:
    -خیلی خب...چیز دیگه ای نمونده؟
    -نخیر.
    -خب میتونی بری. شب بهت میگم اقدام کنی یا نه.
    بلند شد و رفت بیرون. افکارم همه با هم قاطی شده بودن. تمام صحنه های دوران کودکیم، تلخ وشیرین از جلو چشمم رد میشدن. این وسط بین محمود وفرزاد گیرکرده بودم. حالا مشکوک بودن شادمهر هم بهش اضافه شده بود. کارای شرکت و توزیع هنوز مونده بود و ایمیل هامو هم چک نکرده بودم. فردا باید به خونه ی دماوند هم سر می زدم. امشب محمود از من جواب می خواست. دستمو توی موهام فرو کردم. سردرگمی مهلتم نمی داد که درست فکرکنم. می دونستم که همه چیز مثل همیشه است و فقط مسئله پدرو مادرم اینطور سردرگمم کرده بود.
    به محمود اسمس دادم:
    -قبوله.
    نمی تونستم این شانس رو از دست بدم. فوقش با فرزاد کمی درگیری میداشتم و شاید هم قضیه رو بهش می گفتم. به گوشیم خیره بودم. خوشبختانه خیلی زود جوابش اومد:
    - آخرِ شب میام جای قبلی، کاغذ امضا شده رو ازت میگیرم فقط بعنوان یه سند. اصل معامله، رازداری هردومونه.
    در جوابش اوکی فرستادم و یه کاغذ از روی میزبرداشتم.

    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    محمود
    کلید رو انداختم و در رو باز کردم. کفشام رو یه گوشه ای انداختم و نون هایی که توی دستم بود رو روی اپن گذاشتم.
    -چیکار کردی بلاخره مهندس! موفق شدی چای دم کنی؟
    شادمهر: دستم چلاق نیست که.
    -پس دو تا چای بریز بیار.
    -نوکر بابات غلام سیاه! مال خودمو میارم. پاشو بیا برا خودت بریز .
    درحالی غرزنان داشتم چای صبحانه رو می ریختم، شادمهر گفت:
    -میگم محمود، یه سوال در مورد فریاد بپرسم روزت خراب نمیشه؟
    -سعی میکنم که نشه.
    -چطور فریاد چیزی از پدر و مادرش تا حالا نمی دونسته؟
    چاییم رو گذاشتم روی میز. شکر رو برداشتم :
    -فریاد وقتی چهارسالش بود وارد اون خانواده شد. اما اتفاقای تلخی برای خودش و مادرش افتاد.
    چایم رو شیرین کردم. شادمهر پرسید:
    -چی شد مگه؟
    -خیلی خلاصه میگم. فرخ، پدر فرزاد، با مادر فریاد ازدواج کرد فقط بخاطر اینکه فریادو به فرزندی بگیره. دلایلش به اون هِرلون گرگ صفت برمی گشت.
    پرسید:
    -به چی چی؟
    - هِرلون. اسمه. یکی بود که ... وللش. خلاصه اش اینه که فرخ، یه شب کار مادر فریاد رو تموم کرد.
    شادمهر که قیافه اش دقیقا شبیه علامت سوال شده بود، همونطوری با دهن پر گفت:
    -ینی چی؟ کشتش؟چرا؟
    -چراشو که بیخیال؛ مفصله؛ حسش نیس بگم. ولی یه شبِ زمستون، بعد از یه دعوای درست حسابی، عین فیلما با یه هفت تیر بهش شلیک کرد و اونم افتاد وسط استخر و مرد.
    شادمهر با تعجب به من نگاه می کرد. لقمه ی خودم رو گذاشتم پایین:
    - بدی اش اینجاست که فریاد که اونموقع شش هفت سالش بود اون صحنه رو دید. یعنی جون دادن مادرش رو تا آخر دید. خونی شدن استخر و اینکه کسی نرفت که مادرش رو در بیاره از آب.
    -خب خب بسه به اندازه کافی اولین صبح آزادیت رو خراب کردی!
    -من خراب کردم؟ خدا بگم چیکارت نکنه، تو پرسیدی! دیگه حالا که گفتم بذار تاآخرش بگم؛ بعدش فریاد بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود تا یکسال سایلنت بود.
    شادمهر سوالی نگام کرد که گفتم:
    -یعنی حرف نمی زد. بعدا یجوری به حرف اومد.
    شادمهر یه تیکه نون روجدا کرد و پنیر لاش گذاشت و زمزمه کرد:
    - عجب..نمی دونستم همچین اتفاقی رو پشت سر گذاشته.
    دیگه چیزی نگفتم. اما توی ذهنم اتفاق تلخ بدتری بود که دو سال بعدش فریاد دچارش شد.که از اون به بعد یک جور خوی وحشی گری درش شکل گرفت و شد این موجود بدذات. با اینکه تا الان کسی رو نکشته اما زندگی های زیادی رو نابود کرده. همین طور که چای می نوشیدم، به این فکرکردم که باز هم نمی شد فریاد رو از کارایی که کرده تبرعه کرد. اما آدم رو به فکر فرو می برد؛ به این که یه روحِ زخمی تا چه حد می تونه آدمیزاد رو به سمت سقوط بکشونه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS] [HIDE-THANKS]
    بعد از صبحونه ای که بخاطر اولین روز آزادی(!) تصمیم گرفتیم بخوریم، باید میرفتم سرقرار با فریاد. ساعت مچیم رو بستم و کت اسپرت قوه ای تیره ام رو روی تیشرت مشکیم ، پوشیدم. دم در ایستادم توی آینه جاکفشی دستی به موهام شکیدم .رو به شادمهر گفتم:
    -مطمئنی می خوای بهش بگم قضیه خونه رو؟ می تونم یجور دیگه قضیه رو سرهم کنما. اینجوری اگه پای تو وسط باشه، ممکنه این پسره ازخودراضی قاطی کنه دوباره بلایی ملایی سرت بیاره.
    شادمهر: نه مهم نیست. کامل بگو بهش. این خونه به هرحال از نظر قانونی به نام منه و اون خدابیامرز اسم منو توی وصیت نامه اش آورده بود. این خونه از دستم نمیره اما خواهشا یجوری سعی کن راضیش کنی که راضی باشه!
    ابروهامو تو هم کشیدم:
    -ببند بابا تو ام. طرف زده ماشینت و خودت رو داغون کرده ، راضی چیه دیگه! اینو بذار بعنوان دیه ات.
    -نمیشه که..
    -چرا نشه. اصن غلط کرده راضی نباشه مردک مفت خور. مگه دست اونه.
    کیف سامسونت رو برداشتم و سریع رفتم بیرون تا شادمهر چیز عجیب دیگه ای نگفته. با ماشین به سمت محل قرار حرکت کردم. هنوز باورم نمیشد فریاد به این سادگی قید همکاریِ منو زده باشه. خوشحال بودم اما ته دلم احساس عجیب دیگه ای بود که اسمی براش نداشتم! به محل مورد نظر رسیدم. درست جای قبلی اش کنار همون پل عابر، ایستاده بود. من رو خیلی زود دید. خودش جلو اومد وسوار ماشین شد.
    فریاد: سلام. آوردیش؟
    -سلام کردن یاد گرفتی بالاخره. علیکم السلام..
    -بدش محمود وقت ندارم.
    -باشه بابا پُرکار.
    کیف رو از صندلی عقب برداشتم و باز کردم. فریاد با کنجکاوی نگاه میکرد. عکس رو که از کیف بیرون آوردم، ازم قاپیدش و با دقت نگاهش کرد. امضای زیرش رو خوند. عکس رو برگردوند و نوشته پشتش رو هم نگاه کرد. متوجه تغییر حالتش شدم. سکوت کردم تا خودش چیزی بپرسه.
    بعد از چند ثانیه با صدای خیلی آرومی گفت:
    -اینو از کجا آوردی؟
    -از توی وسایل یک خونه. که صاحبش همین چند وقت پیش فوت کرد.
    رنگ نگاهش عوض شد. یه لحظه نگران شدم که نکنه چون پدرش فوت کرده زیر قول وقرارمون بزنه.
    - چند وقت پیش؟ صاحبش بابای من بود؟ تاحالا زنده بود یعنی؟
    -آره.
    یه کم فکرکرد و یک دفعه برگشت سمتم:
    -اینو از خونه شادمهر پیدا کردی آره؟
    با سر تاییدش کردم.زیر لب گفت:
    - حدس میزدم همه چی زیر سر اون باشه
    شک داشتم که بگم، اماشادمهر اصرار کرده بود حتما بگم:
    - چی زیر سر کی باشه؟ شادمهرو میگی؟ اونکه اصلا تو رو هم نمی شناخت. گوشاتو خوب باز کن فریاد، الان هم از پدرت اسم و فامیل داری، هم عکس داری هم آدرس. از همینا میتونی با اون آدمات به خیلی چیز ها برسی. سمت خونه ما نمیای. چون توی وصیت نامه اش خونه رو به اسم شخصِ شادمهر کرده.
    اخم ظریفی روی صورتش نشست:
    - اون ارثیه که من می برم؛ نه شادمهر؛ چیکاره ست اون؟
    -گفتم که، توی وصیت نامه اش دقیقا نام بـرده. الانم دیگه خونه به نام شادمهر شده کاریش نمیتونی بکنی. بیخیالش شو. این همه پول داری اون خونه رو میخوای چیکار.
    خنده ی عصبی کرد:
    - تو نمی فهمی نه؟ اون خونه ی پدری منه.
    تا خواستم چیزی بگم، کاغذی رو روی داشبورد انداخت و از ماشین پیاده شد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، رفت. نمی دونستم الان عصبانی شد و ممکن بود کاری دستمون بده یا اینکه فقط خواست جواب منو داده باشه! توکل به خدا کردم و راه خونه رو پیش گرفتم. توی راه، تمام احتمالات ممکن رو بررسی کردم. باید به شادمهر می گفتم حواسش رو جمع کنه. فریادی که درگیر گذشته اش شده باشه، ازش هیچ کاری بعید نبود. موبایلمو برداشتم و شادمهرو گرفتم.

    [/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    لطفا نظرتون رو بهم بگین. اشکالاتی اگر هست، لطفا بهم بگین تا بهتر بنویسم..ممنون.

    [HIDE-THANKS]
    شادمهر: جانم
    -خونه ای؟
    -آره چطور؟
    -ببین من کارو تموم کردم بهش گفتم همه چیو، اماواکنشش خوب نبود. اه حماقت کردم نباید به حرفت گوش میدادم.
    -دستت درد نکنه که الان به من گفتی احمق!
    -خواهش می کنم. این حرفا رو ولش کن! محض رضای خدا این قضیه رو استثنائا جدی بگیر. تو نمی دونی من از اینا چیا دیدم!
    -باشه بابا. فوقش می افتم می میرم دیگه!
    -نع،بعید می دونم.
    -یعنی چی؟
    -یعنی اینکه اگه حال فریاد رو گرفته باشی، فریاد هم حالت رو می گیره نه جونت رو!
    -خب بذار ببینم مثلا چطوری میخواد حالمو بگیره. بیا خونه بعدا صحبت می کنیم.
    -باشه ولی مواظب باش. نیام جنازتو جمع کنم.
    -خیلی خب بابا. فعلا.

    نشد . این نمی فهمید من چی میگم! پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم . هرچی بیشتر میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که واکنش فریاد اصلا خوب نبود! یعنی افتضاح بود. کار احمقانه ای کردم. فحشی نثارش کردم و شماره اش رو گرفتم. برنمی داشت. کی میتونست جلوی اونو بگیره؟ فقط فرزاد. خواستم شمارشو بگیرم، اما یادم اومد که اونم اگه از این قضیه باخبر میشد بدتر بود. گیج شده بودم. راننده های دیگه رو هم فحش می دادم. دستم از روی بوق بر نمیداشتم. نمی دونستم چیکار کنم. کارم اصلا منطقی نبود. حداقل باید میذاشتم یه موقع دیگه قضیه خونه و وصیت نامه رو به فریاد می گفتم. خودم رو لعنت کردم.

    بین شماره هام بالاخره یه شماره از کیوان پیدا کردم. موبالیش نبود، دفترش بود. گرفتمش. لعنتی چند تابوق خورد و قطع شد. دوباره و سه باره گرفتم. بار چهارم بالاخره با لحن کشداری جواب داد:
    -به به به....جناب محمود خان چه عجب یه بار ...
    -کیوان ببند گاله رو حوصله ندارم بگو فریاد بهت زنگ زد الان؟
    -هه! چی شده که سراغ فریاد رو از من میگیری؟ درضمن من درجریان هستم که الان باهاش قرار داشتی.
    می خندید. خنده اش روی اعصابم بود.
    -فقط بنال بهت زنگ زده یا نه؟
    با همون خنده ی مزخرف گفت:
    -معلومه یه گندی زدی! ببین، از دیشب شوما دیگه هیچ کاره ای اینجا نیستی. حق نداری سوال کنی. افتاد؟ حتی حق نداری زنگ بزنی. وگرنه بد می بینی. مهم نیست دیگه چه بلایی هم سرت بیارم چون به اینجا برگشتنی نیستی. شیرفهم شد؟
    -کیوان...
    قطع شده بود. لعنتی. گوشی رو پرت کردم روی صندلی ماشین. حتما فریاد بهش زنگ زده بود. حتما یه چیزی گفته بود بهش. چرا این ترافیک لعنتی تموم نمی شد؟


    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    یکی از دوستان عزیز اشاره کردن که فونت نوشته ها تاحالا کم بود. معذرت !! از این به بعد درشت تر پست میذارم. ممنون که اشکال هارو بهم یاد آوری میکنین :aiwan_light_blumf:





    [HIDE-THANKS]
    فریاد

    ساعت از یک ظهر گذشته بود و من هنوز به عکس توی دستم خیره بودم. آلارم گوشیم منو از افکارم بیرون انداخت. وقتش بود. باید میرفتم دماوند. تمام مدت مسیر و گذر از مسیر های پر پیچ و خم و تعویض ماشین و راننده، سعی میکردم فقط روی امروز تمرکز کنم. کنار کوچه ی مورد نظرم ایستاد و از ماشین پیاده شدم. چند قدم جلوتر، ماشین خودم بود که باید از اینجا به بعد رو خودم رانندگی میکردم. در طول رانندگی تمرکزم رو روی مسیرم گذاشتم تا توسط کسی تعقیب نشم. مهم بود. به اندازه زندگی های زیادی مهم بود. ساعت دو و نیم شده بود که ماشین رو توی پارکینگ آپارتمان پارک کردم. بسته رو برداشتم و پیاده شدم. آپارتمان دو طبقه ای بود که هر دو طبقه به نام خودمون بود. با پله ها به طبقه دوم رفتم. پشت در ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشار دادم. چند ثانیه بعد، در باز شد و بعد از دو ماه مهسا رو دیدم. ته دلم ناراحت بودم که این مدت وقت نکرده بودم بهش سر بزنم.
    -سلام. حالت خوبه؟
    مهسا: سلام فریاد جان . ممنون، چه خوب شد که اومدی. بفرما
    کنار رفت تا وارد بشم. تا پامو داخل گذاشتم، دختر کوچکش رو دیدم که وسط پذیرایی نشسته بود و با ورود من چشمای ناز آبیش رو بهم دوخت. ناخودآگاه لبم به لبخندی باز شد. دو زانوروی زمین نشستم و بسته رو به دستش دادم:
    -سلام خوشگل خانوم! چه بامزه شدی شما.
    و لپش رو آروم کشیدم. بسته رو با کنجکاوی باز میکرد. عروسکی بود که از خیلی وقت پیش براش خریده بودم.
    مهسا اومد کنارمون نشست روی زمین. رو بهش گفت:
    -نازنینم، بگو مرسی عمو.
    نازنین صدا هایی از خودش دراورد که چیزیش شبیه به جمله ای که مهسا گفت، نبود! ولی تلاش خوبی بود. با عروسکش مشغول شد. مهسا شالش رو مرتب کرد و خواست بلند بشه که گفتم:
    - نه بشین! برات خوب نیست هی از زمین بلند شی.
    -میخوام شربت بیارم برات خب!
    -نه ممنون! چیزی نمیخورم.
    -نمیشه که این همه راه زحمت کشیدی اومدی خسته شدی تو این گرما.
    همین ها رو میگفت و بلند میشد و به سمت آشپزخونه که چند قدم بیشتر باهامون فاصله نداشت، میرفت. تو همین دو ماه کاملا شکمش برجسته شده بود و این منو بیشتر نگران میکرد که ماه های آخر بود و کماکان فرزاد خونه نبود. هیچ وقت خونه اش نبود. از نظر مالی و حتی حمایت چیزی برای زن و بچه هاش کم نذاشته بود اما حضورش روبه روز کمرنگ تر از قبل می شد.

    شربت های صورتی رنگی رو آورد و روی میز قرارداد. هر دو روی مبل ها نشستیم. نازنین هنوز با عروسکش مشغول بود و کم وبیش کلمات مفهوم و نامفهومی به زبون می آورد.
    -چند سالش شده؟ دو؟
    -دو و نیم سالشه. یکم دیرتر زبون باز کرده.
    چهره مهسا گرفته به نظر میرسید. ادامه داد:
    -کسی زیاد دور وبرش نیست که حرف بزنه .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    - خب زن داداش من که دارم بهت میگم، این بار صدم، بیا آپارتمان من. فرزادو راضی کن. اگه باهاش حرف بزنی و شرایط رو بگی ، اونقدری منطقی هست که قانع بشه. که هم خودت هم بچه ها نیاز دارن بیشتر توی اجتماع باشن.
    با لیوانش بازی میکرد:
    -همونقدر که میگی منطقیه، همونقدر هم خودرایه.
    -نه خود رای نیست، اگه داره رو این مسئله سخت میگیره فقط بخاطر اینه که شما راحت باشین. ولی هنوز متوجه این نشده که اینطوری هم خیلی راحت نیستین.
    مهسا چیزی از حوزه کاری من و فرزاد نمی دونست. اطلاع داشت که شرکت واردات و صادرات داریم اما دقیق نمیدوسنت در چه زمینه ای. و اصلا روحشم از غیرقانونی بودن کار ما خبرنداشت. نمی دونم فرزاد کی می خواست بهش بگه. تا همین الانشم خیلی دیر بود. اینطوری به مهسا گفته بود که بخاطر اینکه شرکت ما شرکت بزرگیه، بدخواه های زیادی داریم و این برای خانواده اش ممکنه زیان بار باشه. مهسا خبرنداشت که اگر کسی غیر از خودمون بفهمه که فرزاد متاهله، به یک روز هم نمیکشه که بلایی به سرشون بیارن. امن ترین حالت برای مهسا و بچه ها همین بود که دور از کار و بیزنس ما باشن.
    - راحتی شما مهمه؛ اما بودن فرزاد هم مهمه. باهاش صحبت کن. حرف تورو خوب گوش میده.
    آروم تر گفتم:
    - فرزاد شما رو دوست داره، خیلی زیاد. بیشتر ازاونی که فکرشو میکنی به فکرتون هست. فقط این قضیه رو نمی دونه! باید آگاهش بکنی.
    -نه فریاد جان. ممنون که نگران مایی،ولی من مشکلی ندارم، فعلا.
    -ببین مهسا، اگه تو نگی ؛ من بهش میگم.
    چیز دیگه ای نگفت! فکرنمیکردم مشکلش همین باشه! پس نمی خواست خودش چیزی به فرزاد بگه.
    مهسا: شربتت رو بخور. من میرم زیر گازو کم کنم. ناهار باش پیش ما.

    لبخندی زدم و تشکر کردم. و مهسا رفت داخل آشپرخونه ومشغول شد. نگاهم دور تا دور خونه می چرخید. ست مبل و میزناهارخوری سفید و طلایی بود. روی تمام دیوار ها قاب عکس بود. آپارتمان دو خوابه بود و فضای بزرگی به پذیرایی و هال اختصاص داده شده بود. چیز زیادی از دفعه قبل که اومده بودم، تغییر نکرده بود. بلند شدم و به سمت میزناهارخوری رفتم. وسایل رو نگاه میکردم که چشمم خورد به کیف و کاغذ هایی که گوشه ای از میز، پخش و پلا بودن. چشمم به مدارکش افتاد. عقد نامه بود. برام لحظه ای سوال شد که چرا مهسا مدارک و عقد نامه اش روی میز بود. داشتم برمی گشتم سرجام که یک دفعه خشکم زد. آهسته برگشتم و دوباره عقدنامه رو نگاه کردم. می دونستم که اسم مهسا، توی شناسنامه اش چیز دیگه ای بود؛ به هر دو اسم صداش می کردن اما من فقط "مهسا" رو یادم بود. چشمم روی نام هاشون ثابت موند:

    "فرزاد پرزادی" و "شیرین عباد" .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    زیرلب تکرار کردم عباد،شادمهر عباد! ضربان قلبم رفت بالا. سریع گوشیم رو بیرون آوردم و ایمیل هام رو نگاه کردم. توی ایمیلی که کیوان برام فرستاده بود در مورد شادمهر و خانواده اش، حرف از خواهر بزرگتری زده بود که بعد از عروسیش هیچ وقت به خونه پدری اش برنگشت. سرم داشت گیج میرفت. نشستم روی صندلی. نگاهم با نگاه آبی نازنین گره خورد. شادمهر فامیل ما میشد؟ من امروز چیکارکردم. به کیوان اسمس دادم:
    -چیشد؟
    سریع جوابش اومد:
    - مقدمات انجام شده قربان.
    -کنسلش کن.
    کیوان زنگ زد. هول شدم. نکنه..! جواب دادم:
    -چیشده؟
    -قربان مقدمات به طور کامل انجام شدن . ماشین توراهه.
    -بهش بگو برگرده.
    - اونا در حین ماموریت کاری رو کنسل نمی کنن.
    صدام بالا رفت:
    - غلط میکنن. به کدوم احمق هایی سپرده بودی؟ زنگ بزن کنسلش کن سریع. عرضه ی اینکارو نداری پس عرضه چیو داری.
    قطع کردم. مهسا یا همون شیرین، اومده بود کنار میز ایستاده بود و با نگرانی نگاهم کرد.
    -چیزی شده؟خوبی؟
    اشاره کردم که خوبم.
    -چیزی نیست، شرمنده صدام بالا رفت.
    لبخند احمقانه ای زدم:
    اینا گیجن دیگه..باید زور بالاسرشون باشه.
    اسمس از کیوان رسید:
    "الان متوقف شد."
    نفس آسوده ای کشیدم .
    مهسا گفت:
    -اگه میل داری بیا غذا رو توی آشپزخونه کشیدم.
    -ممنون حتما..

    در طول ناهار ، مهسا صحبت می کرد و من جواب های کوتاه می دادم. لبخند هایی میزدم تا چیزی نگرانش نکنه. اما فکرم درگیر اتفاق نصفه و نیمه ای بود که افتاده بود.

    بعد از ناهار ، اسمسی به فرزاد فرستادم که کی میاد خونه اش. عمدا طوری نوشتم که بفهمه باید همین امروز بیاد. جواب داد که یک ساعت دیگه خودش رو میرسونه. به مهسا کمک کردم و ظرف هارو شستم و همه چیز رو مرتب کردم. نذاشتم دیگه کاری انجام بده. نشسته بود روی صندلی اوپن و از دوست هاش که باهاشون کمی رفت و آمد می کرد و ماجراهایی که داشت، تعریف می کرد. کم و بیش سعی می کردم شوخی بکنم تا روحیه مهسا بهتر بشه. دلم برای پسربچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود، می سوخت. مهسا، نازنین رو بقلش گرفته بود ومن هروقت چشمم به چشم های آبیش می خورد، یاد شادمهر می افتادم.
    همین یه تیکه آشپزخونه کلی کار داشت که خسته ام کرده بود! چجوری خودش یک نفری به این خونه می رسید؟ داخل پذیرایی نشستم. آیفون به صدا در اومد. ساعتمو نگاه کردم. هنوز یک ساعت نشده بود. این بار مهسا خودش بلند شد و دررو باز کرد. چهره اش رو دیدم که خوشحال شد. فهمیدم فرزاده. تا غروب همونجا بودم و قبل از شام به سمت شرکت حرکت کردم.

    ***



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    شادمهر

    از شوک دیدنش با اون وضعیت خونی روی برانکارد اورژانس هنوز فشارم پایین بود. صدای این هم رو مخم بود:" آقای دکتر نیک پور به بخش اوژانس...آقای دکتر... "

    از ظهرتاحالا یقه هرکدوم از این دکترایی که از اینجا رد میشدن رو گرفته بودم. سردرد هم امونم رو بریده بود. محمود که ظهر با عصبانیت رفت و دیگه برنگشت. روی صندلی بیمارستان بودم و با این پام سخت بود دوباره برم پیش مادرش. می دیدمش که روی صندلی کنار راهرو هنوز داره دعا می خونه.

    صبرم تموم شد بازم بلند شدم و با عصا به سمت راهرو حرکت کردم. مادرش که منو دید چادرش رو کشید و رو گرفت. و بعد دوباره به دعا خوندش ادامه داد. کنار درب آی سی یو نشستم روی زمین. سرمای سنگ های بیمارستان مثل یه جور شوک بود برام که تو این موقعیت بهش نیاز داشتم. این قدر خدا رو به امام و پیغمبرش قسم داده بودم که دیگه اسم کم آورده بودم. اگه بلایی سر سارا میومد هیچوقت خودم رو نمی بخشیدم. مادرش بنده خدا از چیزی خبر نداشت و خیال میکرد فقط یه اتفاق بوده. نمی تونستم چیزی بهش بگم حتی نمی تونستم چیزی به خود سارا بگم البته اگه به هوش می اومد. دوباره دکترش بیرون اومد. سخت بود بلند بشم. مادرسارا زودتر بلند شد. پرسید:
    - آقای دکتر، بگین دخترم حالش چطوره؟ به هوش اومد؟
    برق امید رو توی نگاهش می دیدم. انگار دکتر هم همین برق رو دیده بود که مکث کرده بود. بالاخره بلند شدم. سرگیجه وحشتناکی گرفتم. دستمو روی دیوار تکیه گاهم کردم که نیفتم. دکترش هنوز ساکت بود. به من گفت:
    - شما هم پسر ایشون هستی؟
    زبونم باز نمیشد. مادر سارا پیشدستی کرد:
    -مثل پسر خودمه اقای دکتر.
    دکتر رو کرد به مادر سارا:
    -حاج خانوم نگران نباشین. وضعیت عمومی شون نرماله اما..
    -اما چی؟
    دکتر: ایشون در کما هستن. مشخص نیست کی بیدار بشن. صبور باشید.
    دکتر به سمت انتهای دیگه ی راهرو حرکت کرد. نه من نای دنبال کردنش رو داشتم نه حاج خانوم. خودمو روی صندلی انداختم. حس می کردم زمین داره بهم نزدیک میشه. سرمو بین دستام گرفتم. نمی دوستم دقیقا چه غلطی باید بکنم. اگر مدتش خیلی طول کشید چی..مثلا یه سال دوسال..ده سال. اگه هیچ وقت بیدار نشد چی؟ با فکرش هم قلبم درد گرفت. هوا کم آوردم. انگار روح من روی اون تخت بیهوش بود و جسمم اینجا ولو شده بود.
    حاج خانوم چادرش رو روی صورتش کشیده بود و هق هق می کرد. باید یه کاری می کردم اما حال خودم بدتر بود. انگار بین زمین و هوا گیر کرده بودم. از گوشه چشم، دیدم از دور، توی راهرو یه نفر به سمتم می اومد. تار می دیدمش. نزدیکتر که رسید، فهمیدم یک زن هست. فکرکردم پرستاره اما لباس هاش قرمز شده بود. کمی بعد تصویرش واضح شد. صورتش مچاله شده بود و از گردنش خون جاری شده بود طوری که انگار شاهرگش رو زده باشن. تمام راهروی بیمارستان رو قرمز کرده بود. ضربان قلبم بالا رفت. نزدیک تر شد؛ حس مزخرفی بهم می گفت اون ساراست که با پای خودش از اتاقش اومده بیرون. با این فکر حالم بد شد و با صورت روی زمین فرود اومدم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا