[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
***
دقایقی قبل
شادمهر
به سختی از قسمتی از در که با اون تیغ برش داده بودیم، عبور کردم. با دقت به اطرافم نگاه کردم، امیدم نا امید شد! وارد سالن بزرگ دیگه ای شده بودیم. بزرگیش رو از عمق تاریکی اش می فهمیدم! فقط بالای همین در چوبی، چراغی روشن بود. فریاد که بعد از من از در بیرون اومد، بدون حرف و با دهانی باز کنارم ایستاد. چشم هاش با بهت توی سالن می چرخید و چیزی نمی گفت. خواستم حرفی بزنم که صدای خِش خِشی شنیدم. انگار فریاد هم شنید چون هردو با شدت برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم. از صحنه ای که روبروم دیدم، قدمی به عقب برداشتم. معده ام پیچ و تابی خورد. نیم تنه برهنه ای از لای در مشخص بود که به سختی خودش رو روی زمین حرکت می داد. پوست های زخمی و چروکیده اش روی لبه های تیز درب چوبی، گیر می کرد و بیشتر پاره پاره میشد. دستمو جلوی بینیم گرفتم. بوی بدی حس می کردم. فریاد با صدای آرومی گفت:
-این، از هموناییه که گفتم.
مستقیم به چشم های ملتمس مرد روی زمین خیره بودم.کمکی از من براش ساخته بود؟ صدای مهیبی فکرم رو به هم زد. جسمی محکم به در کوبیده شد. قدم دیگه ای عقب رفتم. فریاد رو به من کرد:
-بریم شادمهر. زود باش. دارن میان.
-کیا دارن میان؟
به سمت تاریکی پا تند کرد و گفت:
-مهم نیست، قطعا دوست ما نیستن!
نگاهی به فریاد که حالا داشت می دوید انداختم ونگاهی به در که انگار داشت از جا کنده میشد. رو به مریض روی زمین زمزمه کردم:
-متاسفم!
و دنبال فریاد دویدم. هر چی جلوتر می رفتم، تعجبم بیشتر میشد. تا اینکه دیدم فریاد هم با بهت ایستاد :
-شادمهر.اینجا، چرا اینطوریه.
-تو هم حس کردی؟
-آره...
چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
-مثل جای قبلیمونه.
-چرا دو تا سالن کپی هم کنار هم ساختن... حتی این وسایل!
بعد از مکثی کوتاه گفت:
-اصلا از این وضع خوشم نمیاد!
دستش رو دراز کرد و به کمدی اشاره کرد که درش باز بود و چند جعبه پر از چیزی شبیه سنگ، داخلش دیده میشد. سوالی نگاهش کردم که همون طور خیره به کمد، جواب داد:
-این کمد، اونجا هم بود. من درشو باز کردم، دقیقا همین دربِ سمت راستیشو. جعبه هاشو باز کردم. داخلشون سنگ بود.
با تعجب دوباره به کمد نگاه کردم. دیگه نسبت به اتفاقات عجیب دور و برم ایزوله شده بودم! نفسمو بیرون فرستادم:
-ولش کن. باید..
[/HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
***
دقایقی قبل
شادمهر
به سختی از قسمتی از در که با اون تیغ برش داده بودیم، عبور کردم. با دقت به اطرافم نگاه کردم، امیدم نا امید شد! وارد سالن بزرگ دیگه ای شده بودیم. بزرگیش رو از عمق تاریکی اش می فهمیدم! فقط بالای همین در چوبی، چراغی روشن بود. فریاد که بعد از من از در بیرون اومد، بدون حرف و با دهانی باز کنارم ایستاد. چشم هاش با بهت توی سالن می چرخید و چیزی نمی گفت. خواستم حرفی بزنم که صدای خِش خِشی شنیدم. انگار فریاد هم شنید چون هردو با شدت برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم. از صحنه ای که روبروم دیدم، قدمی به عقب برداشتم. معده ام پیچ و تابی خورد. نیم تنه برهنه ای از لای در مشخص بود که به سختی خودش رو روی زمین حرکت می داد. پوست های زخمی و چروکیده اش روی لبه های تیز درب چوبی، گیر می کرد و بیشتر پاره پاره میشد. دستمو جلوی بینیم گرفتم. بوی بدی حس می کردم. فریاد با صدای آرومی گفت:
-این، از هموناییه که گفتم.
مستقیم به چشم های ملتمس مرد روی زمین خیره بودم.کمکی از من براش ساخته بود؟ صدای مهیبی فکرم رو به هم زد. جسمی محکم به در کوبیده شد. قدم دیگه ای عقب رفتم. فریاد رو به من کرد:
-بریم شادمهر. زود باش. دارن میان.
-کیا دارن میان؟
به سمت تاریکی پا تند کرد و گفت:
-مهم نیست، قطعا دوست ما نیستن!
نگاهی به فریاد که حالا داشت می دوید انداختم ونگاهی به در که انگار داشت از جا کنده میشد. رو به مریض روی زمین زمزمه کردم:
-متاسفم!
و دنبال فریاد دویدم. هر چی جلوتر می رفتم، تعجبم بیشتر میشد. تا اینکه دیدم فریاد هم با بهت ایستاد :
-شادمهر.اینجا، چرا اینطوریه.
-تو هم حس کردی؟
-آره...
چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
-مثل جای قبلیمونه.
-چرا دو تا سالن کپی هم کنار هم ساختن... حتی این وسایل!
بعد از مکثی کوتاه گفت:
-اصلا از این وضع خوشم نمیاد!
دستش رو دراز کرد و به کمدی اشاره کرد که درش باز بود و چند جعبه پر از چیزی شبیه سنگ، داخلش دیده میشد. سوالی نگاهش کردم که همون طور خیره به کمد، جواب داد:
-این کمد، اونجا هم بود. من درشو باز کردم، دقیقا همین دربِ سمت راستیشو. جعبه هاشو باز کردم. داخلشون سنگ بود.
با تعجب دوباره به کمد نگاه کردم. دیگه نسبت به اتفاقات عجیب دور و برم ایزوله شده بودم! نفسمو بیرون فرستادم:
-ولش کن. باید..
[/HIDE-THANKS]