رمان هروب | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
پارت نهم


[HIDE-THANKS] لبخندی به او زد و نسترن هم پاسخش را با لبخند گرمی داد. بعد از خداحافظی، حمید سوار ماشین مشکی رنگش شد و راه مغازه ی لوستر فروشی را در پیش گرفت.
به مغازه لوستر فروشی که رسید، ماشین را گوشه ای پارک کرد و بعد از قفل کردنش سمت مغازه پا تند کرد. مغازه ی تقریبا بزرگی بود. لوستر های چشم نوراز و بولورین از هر نقطه از آن اویزان بود و حسام مشغول صحبت با تلفن همراهش، پشت میز بلوطی اش لم داده بود. حواسش به آمدن حمید نبود.
_ نه خانم شما نگران این چیزها نباش.
قهقه ای زد و چرخید که نگاهش در نگاه عصبی حمید خشک شد. لبخند روی لبانش ماسید و گفت:
_عزیزم مشتری دارم.بعدا باهات تماس میگیرم.
گوشی را قطع کرد و روی میز انداخت. سعی کرد بر اعصابش مصلت باشد. حمید یک تای ابروهایش را بالا برد و گفت:
_ چرا اینهمه باهات تماس گرفتم جوابمو ندادی؟
حسام خندید و گفت:
_رسیدن بخیر داداش چه بی خبر؟
_این جواب من نبود.
حسام دستی به گردنش کشید:
_یخورده سرم شلوغ بود.
حمید پوزخندی زد و با اشاره به گوشی حسام گفت:
_آره دیدم چقدرم شلوغ بود.
با لحنی خشمگین، بی مقدمه به حسام توپید:
_عزیز چی میگه؟
حسام خود را به آن کوچه زد:
_من چمیدونم تو پیشش بودی از کجا بدونم!
حمید صدایش را بلا برد و فریاد زد:
_مسخره بازی در نیار حسام!
نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود. سپس با صدایی که سعی در کنترلش داشت ادامه داد:
_ یه نگاه به شهاب انداختی؟ تو چته؟ یه بچه چهار ساله داری، ماشالله یکی هم که توراهی داری. چی کم داری تو زندگی؟ زنت ناسازگاره؟ دوست نداره؟ چیت کمه؟
حسام با بی خیالی گفت:
_ازش خسته شدم. بچه بودم حالیم نبود.
حمید کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند.
_خسته شدی؟ این حرف های بچگونه چیه حسام؟ تو واقعا خودتی که داری این حرفا رو تحویل من میدی؟ تو و شهلا که عاشق هم بودین!
حسام شمرده شمرده گفت:
_ عادت... فقط بهم عادت کرده بودیم. عشق حسیه که الان دارم!
حمید هر چه کرد تا دست رویش بلند نکند نشد. کشیده ای ب صورت حسام خواباند و خشمگین گفت:
_ خیلی پستی...خیلی!
حسام دستش را روی صورتش گذاشت و با پوزخندی به حمید زل زد و گفت:
_ یه روزی به حرفم میرسی.
حمید دست انداخت و یقه ی بلوز سفید رنگ حسام را در مشت گرفت و گفت:
_ نه...تو گوش کن یه روزی میرسه که تو به حرفم میرسی. یه روزی میرسه که به غلط کردن می افتی برای این غلطی که کردی!
تقریبا حسام را به عقب پرت کرد با تاسف سری برای برادر کوچکترش تکان داد:
_دلم برات میسوزه حسام. تو آدمی؟ به خدا اگر الان اومدم اینجا که باهات حرف بزنم فقط و فقط به خاطر اون طفل معصومه. اصلا یه نگاه به صورت پسرت انداختی؟
حسام اخمی کرد و گفت:
_ نگاه کنم که چی بشه؟ اونم لنگه ی مادرشه! اگر خیلی دلت براش میسوزه میتونی ببریش پیش خودت؛ چون اصلا حال و حوصله ونگ ونگاش رو ندارم.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت دهم
    [HIDE-THANKS]
    و حرف های حمید هیچ اثری در حسام نداشت. مانند میخ در سنگ کوبیدن بی فایده و اثر بود.
    حمید که از برادرش نا امید شده بود، به خانه بازگشت در حالی که از صورتش خستگی می بارید. انگار خستگی آن صحبت از خستگی سفرش خیلی بیشتر بود که بی آنکه حرفی به عزیز _که منتظر به او خیره شده بود_ بزند راهی اتاق قدیمی اش شد و روی تخت دراز کشید و بلافاصله خوابش برد.
    او همیشه همین بود. هرگاه افکار آزار دهنده ای در سرش می چرخید، چشم می بست و می خوابید تا صدای افکارش را نشنود و در عالم بی خبری غرق شود.
    کمی بعد آقاجانش به خانه آمد. با دیدن حمیدرضا و نسترن گل از گلش شکفت. بلکه آنها این گرد مرگی که بر خانه یشان سایه انداخته بود را دور کنند و به جان خانه یشان زندگی بدمند. عزیز می دانست که حمید بعد از بیدار شدن حرف های نا گفته ای برای زدن دارد. پس به نسترن سپرد که حمیدرضا و شهاب را در خانه یشان بخواباند.
    نسترن دست پسرش و شهاب را گرفت و از خانه ی پدری همسرش بیرون آمد. کمی که در حیاط قدم بر داشتند به در خانه یشان رسیدند. خانه ای که درست روبروی خانه ی شهاب بود.
    نسترن در را باز کرد و حمیدرضا با هورایی که می کشید به اتاقش روانه شد. شهاب هم آهسته پشت حمیدرضا قدم بر می داشت.
    خانه ی بزرگی نبود. مبل های راحتی قرمز و سفیدی داشت که به صورت اِل در کنج پذیرایی به زحمت دوازده متری، چپانده شده بود. آشپزخانه دقیقا روبروی پذیرایی بود و نداشتن اُپن آن فضای نه متری را بزرگ تر نشان می داد و در سمت راست پس از راهروی باریکی ، دو اتاق خواب قرار داشت که نسترن شهاب و حمید رضا را به اتاق خواب سمت چپ برد. آنجا اتاق حمید رضا بود. گرچه بزرگ نبود، اما شهاب عشق را از آن اتاق حس می کرد.
    با دیدن قاب عکس کنار تخت چوبی پسر عمویش، بغض کرد. قاب عکسی که در آن تصویر حمیدرضا بود که در آغـ*ـوش پدر و مادرش، بی دغدغه می خندید.
    نسترن برای خواباندن حمیدرضا دردسر بسیاری کشید؛ اما شهاب بی هیچ مقاومتی چشم بست و خوابید. نمی خواست زن عمو نسترنش بفهمد او بغض کرده. پس چشم بست.
    نسترن به آرامی از خانه بیرون زد و سمت خانه ی قدیمی مرکز حیاط پا تند کرد. همین که وارد خانه شد، حمید هم از اتاق بیرون آمد. عزیز با دیدنش گفت:
    _حمید جان بیدار شدی؟ خب چیشد ؟
    حمید سمت عزیز و آقاجان رفت. نسترن هم به دنبالش روانه شد و روبرویشان روی مبل دونفره نشست. حمید رو به جمع گفت:
    _ با حسام صحبت کردم...
    همه منتظر به او چشم دوخته بودند.
    _حرف تو گوشش نمیره. انگار مرغش یه پا داره.
    آرنج دو دستش را روی زانو هایش تکیه داد و متفکر گفت:
    _اصلا انگار یه آدم دیگه شده.
    عزیز با ناراحتی به آقاجان خیره شد. حمید ادامه داد:
    _میگه شهابو نمی خواد!
    عزیز هینی کشید و گفت:
    _وای خدا مرگم بده!
    آقاجان متفکر به حمید زل زد و گفت:
    _ یعنی می خواد بچه ها رو بده به شهلا؟
    حمید لب هایش را به پایین داد و گفت:
    _فکر نکنم. بنظر نمیومد بخواد بچه ها رو بده به شهلا...انگار دیوونه شده خودشم نمیدونه چی می خواد! فقط...
    نسترن بی طاقت پرسید:
    _ فقط چی؟
    حمید دستی میان موهایش کشید و گفت:
    _حتی بهم گفته شهابو من بزرگ کنم!
    و به نسترن زل زد. نسترن به فکر فرو رفت. آنگاه گفت:
    _ شهابم مثل حمیدرضا میمونه برام. براش بهترم هست پیش حمیدرضا بمونه. اتفاقا حالشم بهتر میشه.
    آقاجان فکری کرد و گفت:
    _آنقدر با هیجان تصمیم نگیرید. یخورده صبر کنید بلکم سرش به سنگ خورد دست زنش و گرفت و برگشت سر خونه زندگیش!
    حمید پوزخندی زد:
    _فکر نکنم...اون حسامی که من دیدم حالا حالا ها سرش به سنگ نمیخوره. حتی اگرم بخوره، مثل کبک سرشو می کنه زیر برف می گـه اتفاقی نیوفتاده! ساده ای ها آقاجون!
    نسترن با ناراحتی گفت:
    _نمیشه یواشکی شهاب و ببریم پیش شهلا؟ گـ ـناه دارند بخدا. هم شهلا با اون وضعش هم شهاب طفلک!
    همگی ساکت شدند تا اینکه آقاجان بی مقدمه زمزمه کرد:
    _فردا ببرش پیش شهلا.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت یازدهم

    [HIDE-THANKS]
    نسترن با خوشحالی تشکری کرد. چهره ی ذوق زده ی شهلا و شهاب را بعد دیدن هم تصور کرد و حس خوبی به او دست داد.
    فردای آن روز نسترن با خوشحالی لباس به تن شهاب و حمیدرضا کرد. شب قبل با شهلا تماس گرفته بود و قرار بود در پارکی در نزدیکی های خانه ی شهلا همدیگر را ببینند تا برایش سخت نباشد.
    شهاب از اینکه به پارک می رفتند نیمچه لبخندی بر لب هایش نشسته بود و از این همه هیجان زن عمویش متعجب بود. با خود فکر می کرد:
    زن عمو نسترن اش هم مانند خودش و حمیدرضا عاشق پارک است، پس خوشا به حال حمیدرضا که هم مادرش کنارش است و هم هر گاه فرصتی داشته باشد او را به پارک می برد.
    نسترن با شادی رو به آن ها گفت:
    _ بدویید برین سوار ماشین شید!
    حمیدرضا با خوشحالی جیغی کشید. شال گردن جلوی بینی اش صدایش را بم کرده بود کلاهش به قدری پایین بود که تنها قدری چشمانش از آن پیدا بود. همین اتفاق برای شهاب هم صدق می کرد. چرا که صبح یکی از روز های سرد زمستانی بود و زمین قدری سفید پوش شده بود.
    شهاب هیجان زده بود. رفتن به پارک برایش لـ*ـذت بخش بود. با خود گفت :
    " ای کاش زن عمو زود تر از سفر بر می گشت".
    آنگاه خندید و با خوشحالی دوید. هردو پشت ماشین سفید رنگ نسترن نشستند و نسترن کمربند هایشان را بست. آنگاه پشت فرمان ماشین نشست و ترانه ی شادی را گذاشت. گوشی اش را جا به جا کرد و گفت:
    _ آره عزیزم دارم راه می افتم.
    خندید و گفت:
    _ بابا خیلیم زود بیدار شدم گفتم لابد عجله داری زودتر میای ولی دیگه نه یک ساعت زودتر...تازه ساعت 9 صبحه! باشه بابا اومدم. قربونت...فعلا .
    با شادی می راند و زیر لب همراه با آهنگ زمزمه می کرد. گـه گاهی ام از شهاب و حمیدرضا سوالی می پرسید:
    _ دوست دارید امروز چیکار کنیم که بهمون خوش بگذره؟
    و رو به شهاب ادامه می داد:
    _امروز که به آقا شهاب ما کلی خوش میگذره!
    و شهاب لبخند می زد. به پارک که رسیدند، نسترن در همان حال که کمربند شهاب و حمیدرضا را باز می کرد خطاب به فرد پشت خط گفت:
    _آره رسیدیم. تو کجایی؟
    فرد پشت خط چیزی گفت و نسترن فورا گفت:
    _نه دیگه خودمون میایم. تو نمیخواد پاشی تا این طرف پارک بیای!
    و راه افتادند. حمیدرضا پیوسته با شادی بالا و پایین می پرید و شهاب با لبخند به او زل می زد. نسترن کمی سمتش خم شد و گفت:
    _ تو چرا مثل حمیدرضا خوشحال نیستی؟ بدو شهاب...بدو دنبال حمیدرضا ببینم!
    و شهاب خندید و دوید تا به پسر عمویش برسد. حمیدرضا با خوشحالی از پله های چوبی پل بالا رفت تا به آنسوی پارک تفریحی برود. به آن سویی که با رودخانه ی بزرگی به دو تکه شده بود.
    هردو از روی پل طویل چوبی دویدند تا به آنسوی پارک رسیدند. از پله ها که پایین رفتند، شهاب خشکش زد و در جای خود ماند. شهلا بود که با شادی صدایش زد و شهاب با همان لحن کودکانه ناباور گفت:
    _مامانی!
    شهلا سمت شهاب قدم برداشت و او را محکم در آغـ*ـوش گرفت. شال گردنش را از دور صورتش باز کرد تا سیر تماشایش کند. اما با دیدن چشمان گود رفته ی شهاب قلبش مچاله شد. صورت کوچکش را به آرامی بوسید. بغض اش گرفت و گفت:
    _ غذا نمیخوری مامان؟ چرا انقدر لاغر شدی تو؟
    شهاب اشک ریخت و دستانش را به دور گردن شهلا حلقه کرد و محکم او را به خود فشرد. می ترسید باز هم حسام بیاید و آن ها را از هم جدا کند. حس کردن بوی مادرش و آغـ*ـوش گرمش آرامش بخش بود و شهاب با چیزی عوضش نمی کرد.
    این ملاقات های پنهانی چندین بار رخ داد و شهاب را قدری به زندگی برگرداند و قلب شهلا را تسکین داد. تا اینکه یک روز...
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت دوازدهم
    [HIDE-THANKS]
    _شهاب جان عزیزم حاضر شدی؟
    نسترن دست به کمر به در خروجی خانه اش زل زده بود. منتظر بود پسرش و شهاب از خانه خارج شوند. حمیدرضا همین که پایش را روی کاشی های یخ زده ی ایوان گذاشت، رو به مادرش با هیجان فریاد زد:
    _مامان امروزم زن عمو شهلا میاد؟
    همین که حرف از دهان حمید رضا بیرون آمد، صدای فریادی در حیاط پیچید:
    _ کی بیاد؟
    نسترن یکه ای خورد.
    حمیدرضا ترسید. آن صدای فریاد را می شناخت. حداقل در آن مدت به حدی آن صدا را شنیده بود که تشخیص دهد آن صدای عموی پرخاشگرش حسام است! ترسیده به درون خانه پناه برد و شهاب اشک ریخت.
    نسترن یکه ای خورد و سمت صدا چرخید. حسام بود که انگار از سرش دود بلند می شد. با خشم سمت نسترن قدم برداشت و گفت:
    _شهابو نسپردم دستتون که هر غلطی دلتون خواست بکنین!
    و با لحن طلبکاری که رفته رفته سخت تر می شد، ادامه داد:
    _ با اجازه ی کی شهابو بردی پیش شهلا؟ ها؟
    نسترن چشمانش را بر اثر فریادی که بر سرش کشیده شد بست. بر اثر فریاد حسام، حمید از خواب پرید. سراسیمه و با موهای ژولیده از خانه بیرون آمد و رو به حسام گفت:
    _ باز چیشده صدا تو انداختی سرت؟
    حسام فریاد زد:
    _ از زنت بپرس! نکنه تو هم خبر داشتی که شهلا رو میبینن؟
    _من بهش اجازه دادم!
    صدای آقاجان بود. حسام متعجب سمت آقاجان چرخید.
    _ یعنی چی که من اجازه دادم؟
    محکم به سـ*ـینه اش ضربه زد و مجنون وار فریاد زد:
    _ آقاجون من آدم نیستم؟ نباید به من می گفتین؟ ناسلامتی باباش منم ها! اختیار اینکه کیو ببینه کیو نبینه با منه!
    آقاجان اخمی کرد و گفت:
    _ تا حالا که باباش نبودی اونو سپردی دست داداش و زن داداشت. چیشد تا اسم شهلا اومد انگار موهاتو آتیش زدن اومدی باباشم باباشم می کنی؟
    حسام به زمین زل زد و گفت:
    _همینه که هست. اگر می خوان شهاب رو نگه دارن نباید ببرنش پیش شهلا. وگرنه دست شهابو میگیرم می برمش پیش خودم.

    نسترن ترسید. به شهاب عادت کرده بود. نمی خواست شهاب را از او بگیرند. با خواهش به حمید زل زد. خلاصه به هر ترفندی که بود حسام راضی شد تا شهاب باز هم پیش نسترن بماند.
    باز هم همه چیز به روال قبل برگشت. باز هم شهاب از شهلا دور شد با این تفاوت که نسترن خیلی حواسش به او بود. تقریبا دو سال تمام حواسش به شهاب بود. نمی گذاشت در افکارش غرق شود. هر چه برای حمیدرضا می خرید برای شهاب هم می خرید. چه آن چیز خوارکی بود چه لباس های رنگارنگ. گاهی حتی بیشتر برای شهاب خرید می کرد. شده بود پسر دیگرش. شاید اوایل برای شهاب و نسترن قبول این موقعیت سخت بود اما هر چه زمان می گذشت آنها بیشتر به هم عادت می کردند.
    در آن روزها که مادرش فارغ شد، شهاب در خانه ی عمویش زندگی می کرد. درست در آن روز هایی که پدر و مادرش از هم جدا شدند و بچه هایشان را مانند گوشت قربانی بین خود تقسیم میکردند، شهاب در آن خانه در کنار پس عمویش حمیدرضا، با ماشین های کوچک فلزی بازی می کرد. همراه آنها از خواب بر میخواست. با آنها بر سر یک میز غذا می خورد. دقیقا شده بود پسر دیگر نسترن. حتی شهاب او را "مامان" صدا می زد. واقعا هم نسترن برایش مادری میکرد. شده بود فرشته ی نجات زندگی سیاه شهاب و کم کم به آن رنگ پاشید.
    سر و کله ی عموی کوچکتر شهاب _ حامد _ هم در آن میان پیدا شد. او که تازه از ماموریت انتقالی اش فارغ شده بود، یک راست به خانه ی پدری اش آمد و از جریانات اخیر باخبر شد. حتی او هم بعد از شنیدن اتفاقات باورش نشده بود و پرسید:
    _آبجی میدونه؟
    حمید سری تکان داد و گفت:
    _نمیدونم بهش بگیم یا نه! میترسم دوباره قلبش بگیره و بیافته گوشه بیمارستان.
    حامد کلافه شده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت سیزدهم
    [HIDE-THANKS]
    _بلاخره که چی؟ یهو بهش بگید که براش بدتره!
    حامد حدود بیست و شش سال داشت. خوش چهره تر از برادرانش بود و ته تغاری خانه. حمید دستی به ته ریشش که کمی بلند شده بود کشید.
    _دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط!
    حامد چشمان خرمایی رنگش را به حمید دوخت:
    _تکلیف بچه ها چی میشه این وسط؟
    نسترن که سینی چای به دست وارد پذیرایی شده بود گفت:
    _شهاب رو ما قراره نگه داریم.
    سپس سینی چای را مقابل حامد گرفت. حامد یکی از استکان های بلوری کمر باریک چای را برداشت. تشکری کرد و گفت:
    _دخترا چی می شن؟
    این سوال...
    امان از این سوال...
    شهاب با فریاد مادرش از گذشته فاصله گرفت و به حال بازگشت:
    _زحمت؟ تو؟ تا جایی که اطلاع دارم جنابعالی فقط گند زدی تو دوران کودکی بچه هام!
    سوده با این حرف شهلا گر گرفت؛ اما حسام قبل از اینکه سوده دهان باز کند گفت:
    _گند رو سوده نزده! جای تشکرته؟ اگر اون نبود کی شهاب و تر و خشک می کرد؟ تو که زندگیتو ول کردی رفتی!
    شهاب به سیم آخر زده بود. به دلیل نا مشخصی دیگر شهاب آرام و ساکت روزهای قبل نبود. به دفاع از مادرش قدمی به جلو برداشت و گفت:
    _مامان زندگیشو ول کرد یا تو کاری کردی که چاره ای جز ول کردن زندگیش نداشته باشه؟!
    چشمان حسام گرد شد. ذره ذره که حرف شهاب را هضم کرد، خون جلوی چشمانش را گرفت و سمتش یورش برد.
    شهلا و تینا مقابل شهاب سـ*ـینه سپر کردند و سوده در حالی که به حالت نمایشی به گونه اش می زد گفت:
    _ خدا مرگم بده حسام ولش کن! غلط کرد!
    اما از چشمان خوشحالش که برق شادی از آن می بارید پیدا بود چه در دلش می گذرد.
    نسترن در گوشه ای ایستاده بود. کمی گوشه چشمانش چین افتاده بود اما هنوز دوست داشتنی بود. سمت شهاب قدم برداشت و با گرفت بازویش او را از آن مهلکه دور کرد.
    _شهاب جان ، تو که باباتو میشناسی. فایده ی این حرفا چیه؟
    شهاب دستی به صورتش کشید و به پدرش که همچنان از خشم نفس نفس می زد، خیره شد. سوده سعی در آرام کردنش داشت. اما حسام چرخید و فریاد زد:
    _میری همراه همینی که بهش میگی مامان، دیگه ام پاتو تو این خونه نمیزاری!
    تینا عصبی گفت:
    _اگر داداشو بیرون بندازی منم دیگه تو این خونه نمی مونم!
    نسترن نگران صدایش زد:
    _تینا!
    شهلا هم دستش تینا را گرفت و گفت:
    _هیس...آروم باش!
    شهاب دیگر آنجا نماند. تینا هم به دنبالش راهی خروجی شد و فریاد های نسترن و شهلا جلودارش نبود. حسام صدایش را بالا برد و گفت:
    _تینا پاتو از اون در گذاشتی بیرون نذاشتی! دیگه حق نداری برگردی اینجا!
    تینا با صدایی بغض آلود گفت:
    _تنها کسی که حق زدن این حرف رو به من داره عمو حامده!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت چهاردهم
    [HIDE-THANKS]
    عمو حامدی که برایش پدری کرده بود! عمو حامدی که او را مانند فرزند نداشته اش دوست داشت!
    شهاب که پشت فرمان نشست. تینا هم سمت کمک راننده جای گرفت. نگاه شهاب را که دید گفت:
    _شهاب تو دیگه چیزی نگو. منم باهات میام.
    شهاب آنقدری خسته بود که مخالفتی نکرد. تنها قبل از رسیدن شهلا و نسترن به آنها، دنده عقب گذاشت و پدال گاز را فشرد. آنگاه ماشین زرد رنگش مانند پرنده ای از قفس پرید.
    تینا پیوسته اشک می ریخت. هنوز هم لباسی وقتی از دانشگاه برگشته بود را به تن داشت. حتی فرصت نکرد به اتاقش برود و کمی استراحت کند. همه چیز به سرعت و غیر منتظره بود و تینا خود را برایش آماده نکرده بود.
    سمت شهاب که عصبی می راند چرخید.
    _تو...تو می دونستی مگه نه؟
    شهاب بی آنکه نگاهش کند، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
    _دیگه مهم نیست.
    مشتی به فرمان کوبید و زیر لب زمزمه کرد:
    _صد بار گفتم نیا...گفتم دیگه نیا تو اون خونه ی لعنتی!
    تینا انگاری شنید که فریاد زد:
    _تو به اون گفتی نیاد؟ تو این همه سال شیلا و مامان رو میدیدی؟ آره؟!
    و زیر لب به مسخرگی زمزمه کرد:
    _مامان...هه!
    شهاب نیم نگاهی به چشمان اشک آلود تینا انداخت.
    _آره میدیدم.
    تینا تقریبا جیغ کشید:
    _نگفتی منم دلم می خواد ببینمشون؟ چرا منو با خودت نمیبردی؟ ها؟ چرا این همه سال مثل یک احمق با من رفتار کردین؟
    و مشت های پی در پی اش به بازوی شهاب اصابت می کرد. تینا و شیلا دوقلو بودند. اما اول اسمشان مانند هم نبود. برخلاف شهاب و شیلا .حسام نگذاشت تینا حرف "ش" را از اول اسم شهلا بگیرد.
    شهاب هم مانند تینا عصبی بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز در جایش نبود.
    با پیچیدن زنگ گوشی شهاب، تینا آرام شد و به صفحه گوشی زل زد. با دیدن نام شیلا چشم درشت کرد. شهاب بی توجه اما تنها به رانندگی پرداخته بود.
    تینا اشک هایش را پاک کرد و با سر اشاره ای به گوشی شهاب کرد و پرسید:
    _چرا جوابشو نمیدی؟
    [/HIDE-THANKS]
    ممنون از همراهیتون. :aiwan_lggight_blum:
    اگر هم نقد، نظر یا پیشنهادی در رابـ ـطه با رمان دارید، صفحه پروفایلم با آغوشی باز به روی همتون بازه.
    luvvyasmiley.gif
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت پانزدهم
    [HIDE-THANKS]
    شهاب حرفی نزد. تینا با دستان لرزان دست دراز کرد سمت گوشی مشکی رنگ شهاب. چند باری عمیقا نفس کشید و سر انجام، دکمه ی سبز رنگ را لمس کرد و آن را روی گوشش گذاشت.
    _الو...الو شهاب چرا جواب تماسامو نمیدی؟ بگو چیشده؟ تونستی جلوی مامانو بگیری؟
    و تینا با صدای لرزانش گفت:
    _س...سلام!
    شیلا متعجب گوشی را مقابل صورتش آورد. درست تماس گرفته بود.
    _سلام.ام ببخشید مثل اینکه اشتباهی گرفتم.
    خواست دکمه ی قرمز رنگ را بفشارد که تینا گفت:
    _نه درست گرفتی. این گوشی شهابه.
    و لب گزید. نمی دانست چطور به شیلایی که مانند خودش مزحکه شده بود، اتفاقاتی که برایشان افتاد را توضیح دهد. اصلا خود را چطور معرفی کند؟ بگوید :
    " سلام منم تینا. خواهر دو قلوت؟"
    شیلا متعجب چشم ریز کرد. ناخن شستش را با دندان می جوید. نمی دانست این دختر چه کسی است و باید چه برخوردی با او داشته باشد. نامطمئن گفت:
    _الهام...تویی؟
    اینبار تینا متعجب شد. الهام؟ حتی الهام را می شناخت؟
    متعجب سمت شهاب چرخید و در همان حال به شیلا گفت:
    _نه...من الهام نیستم...
    شهاب که زنگ خطر را حس کرد، فورا سمت تینا چرخید و دستش را برای پس گرفتن گوشی دراز کرد.
    تینا نامطمئن گوشی را به شهاب پس داد. به فکر فرو رفته بود. مدام از خود می پرسید:
    " یعنی الهام همه چیز رو میدونسته و بهم نمی گفته؟"
    و با این فکر سرش درد میگرفت و پلک هایش را محکم به هم میفشرد. شهاب گوشی را به دست دیگرش داد. سرعتش را کم کرد و بعد از توقف ماشین گفت:
    _الو...
    شیلا با شنیدن صدای شهاب، صدایش را بالا برد:
    _آهای، این دختر کی بود که الان داشتم باهاش صحبت می کردم؟
    شهاب فشاری به شقیقه ی درناکش وارد کرد و تنها گفت:
    _چند دقیقه دیگه میفهمی...
    بعد مکثی به آرامی زمزمه کرد:
    _ داریم میایم اونجا.
    شیلا یکه ای خورد. دلشوره اش شدید تر شد. نمی فهمید...اصلا سر در نمی آورد منظور شهاب از آن حرف های بی سر وتهش چیست!
    اصلا آن دختر که بود که گوشی برادرش را جواب می داد؟!
    با چیزی که ناگهان به ذهنش رسید فورا گفت:
    _شهاب الهام گفت بهت نگم...تو راه اینجاست گفت یه کار مهم داره. قبل رفتن مامان بود. بعدش انقدر ذهنم مشغول شد که به کل یادم رفت.
    و با تته پته افزود:
    _گ... گفتم که بدونی.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    سلام. این هم از پارت شانزدهم. ممنون از همراهی و منتظر نقد و نظرهاتون هستم.
    نظرسنجی هم وقتی به فصل دوم و آخر رمان رسیدیم می ذارم. اما تا این پارت رمان چطور بود؟ دوستش داشتین؟ :aiwaffn_light_blum:

    پارت شانزدهم

    [HIDE-THANKS]
    شهاب عصبی موهایش را در مشت گرفت. شیلا گفت:
    _زنگ بزنم بگم نیاد؟
    _نه...خودم الان بهش زنگ می زنم. نگران نباش. مامان هم احتمالا الان میره خونه مادرجون.
    شیلا خیالش راحت شد و شهاب بعد از قطع کردن تماسش با شیلا، فورا شماره ی الهام را گرفت و از ماشین پیاده شد. یک بوق به دومین بوق نرسیده تماس برقرار شد:
    _الو...
    شهاب عصبی گفت:
    _ کجا میخوای پاشی بیای تو این موقعیت؟ نمیبینی حال مامانم خوب نیست؟ نمی خوام از زندگی گل و بلبلمون هم باخبر بشن!
    _ولی شهاب...
    _گفتم که نیاز به ترحمت ندارم.
    _ترحم نیست شهاب... من فقط نگرانتم.
    _فعلا بهم زنگ نزن. گفتم که یه مدت دور و بر زندگیم پیدات نشه.
    الهام فریاد زد:
    _منظورت از یه مدت چیه؟!
    شهاب نفس عمیقی کشید و گفت:
    _انتظار داشتی دلخور هم نشم؟ اصلا خودتو گذاشتی جای من؟
    مکثی کرد و با کنایه گفت:
    _ خودتو به نفهمی نزن الهام. تو که خبر داری چیشده.
    الهام عصبی ادامه داد:
    _دقیقا بخاطر همینه که مخالفم! بخاطر همینه که دم به دقیقه بهت زنگ میزنم. چرا خودتو باختی شهاب؟ هنوز هیچی قطعی نیست. میدونی که این خواسته ی من نیست هنوز...
    می خواست بگوید: هنوز منو نشناختی؟" که شهاب میان حرفش پرید:
    _بس کن. خودتم میدونی حق با منه.
    نفس عمیقی کشید. از حرفی که می خواست به زبان بیاورد مطمئن نبود اما در آن لحظه تنها چیزی بود که به سر دردمندش خطور کرده بود:
    _ پس...پس بهتره همین جا تمومش کنیم.
    الهام بغضش را به زحمت قورت داد و گفت:
    _اگر بخوام تمومش کنم به روش خودم تمومش می کنم. فکر نکنم تو از این روش خوشت بیاد!
    شهاب محکم پلک زد و دندان هایش را روی هم فشرد:
    _تو قول دادی الهام. به من قول دادی این راز و پیش خودت نگه داری.
    چرخید و نگاهی به تینا انداخت که هم چنان به او زل زده بود.
    _ببین الهام دیگه باید قطع کنم. تینا بامنه عزیزم. همه چیزو فهمیده. داریم میریم پیش شیلا.
    الهام مات کلمه ی "عزیزم" شهاب شده بود. می گفت تمامش کنیم و اینطور " عزیزم" خطابش می کرد؟
    شوکه بود اما به زحمت به مغز یخ کرده اش فشاری آورد و سرانجام گفت:
    _شیلا میدونه؟
    _نه!
    انگار شهاب تازه متوجه حرفی که زده بود شد که جمله کوتاه می کرد. اما الهام امیدوار شده بود.
    _می خوای منم بیام؟
    شهاب به سنگ جلوی پایش ضربه ی آرامی زد و گفت:
    _نه الهام. نه!
    الهام مظلومانه گفت:
    _نگرانشونم خب.
    و لب گزید. تمام تنش شده بود گوش تا جواب شهاب را بشنود اما شهاب تنها توانست بگوید:
    _ اونها نگران نمی خوان.
    و بی خداحافظی قطع کرد. شهاب عصبی موهایش را به هم ریخت. کلافه شده بود. چپ و راست از آسمان و زمین بر سرش می بارید و نمی دانست واقعا چه خطایی کرده که این چنین زندگی اش در سراشیبی بود.
    ماشین زرد رنگ شهاب سر انجام وارد کوچه ی مورد نظر شد، تینا با دقت به کوچه ی باریک و قدیمی نگریست.
    سرانجام شهاب روبروی درب فلزی مشکی رنگی که تزیینات طلایی رنگ داشت، نگه داشت. از ماشین پیاده شد و با دیدن تینا که هم چنان در ماشین نشسته بود، سمت شیشه خم شد و گفت:
    _ همین جاست. چرا نمیای پایین؟

    تینا مضطرب سری تکان داد. رنگ صورتش به زردی می زد. از ماشین پیاده شد. کیف چرم مشکی رنگش را در مشت فشرد و به شهابی که زنگ خانه را فشرد زل زد. در فلزی با صدای تیکی باز شد و قلب تینا هم...
    و همینطور استرس دمیده شده در جانش هم بیشتر و بیشتر شد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت هفدهم
    [HIDE-THANKS]
    شهاب از جلوی در کنار رفت تا تینا وارد شود. تینا با پاهایی که جانی در آن نبود قدمی برداشت و وارد حیاط شد.
    حیاطی که موزاییک های طوسی رنگش زیادی به چشم می آمد. نه باغچه ای داشت و نه درختی. تنها گلدان های شمعدانی روی دو ردیف پله ی ورودی چیده شده بود. تنها همان گلدان های شمعدانی که در خانه خودشان هم بود، برایش حس آشنایی داشت.
    در چوبی ورودی که باز شد، تینا نفس عمیقی کشید تا بر خود مصلت باشد. شیلا با لبخندی به پیشواز دختر به ظاهر مهمانشان آمده بود؛ اما لبخندش با دیدن تینا که هم سان خودش بود، روی لب هایش ماسید.
    با چشمانی که با ترس درشت شده بود به شهاب زل زد و گفت:
    _ای...اینجا چه خبره شهاب؟!
    تینا قدمی به عقب برداشت که شهاب بازویش را گرفت و او را چند قدم جلو تر برد. نمی دانست چطور به او توضیح دهد. اصلا از کجا شروع کند؟ تنها گفت:
    _بریم تو بهت توضیح میدم.
    و تینا را با خود به پذیرایی کشاند. شیلا اما جلوی ورودی خشکش زده بود. گیج بود. مغزش قفل کرده بود. نمی دانست چه در اطرافش می گذرد با این حال با صدای شهاب به خود آمد:
    _شیلا ؟
    تینا به مبل نرم قرمز رنگ و پرده های سفید و اکلیلی خانه زل زده بود. گهگاهی هم مضطرب به شهاب نگاهی می انداخت. در خانه ای که از شواهد امر خانه او هم بود، احساس غریبی می کرد.
    شیلا به خود آمد. پا تند کرد و سمت پذیرایی قدم برداشت. دقیقا مقابل تینا ایستاد و تینا هم وادار شد، با همان استرسی که از جانش بیرون نمی رفت، از مبل قرمز رنگ جدا شود. شیلا به چشمان و لب هایی که دقیقا مانند خودش بود نگاه گذرایی انداخت و گفت:
    _شما کی هستین؟
    شهاب نفس عمیقی کشید:
    _آروم باش شیلا...اون...اون...
    حتی شهاب هم نتوانست آن جمله را ادامه دهد. خوب می دانست که شیلا روحیه ی لطیف تری نسبت به تینا داشت. هر چه باشد، تینا همانند خودش سرد و گرم را از طریق پدرشان چشیده بود. فولاد آبدیده شده بود!
    تینا سعی کرد لبخندی بزند. هر چند لبخندش زیادی تصنعی شد! به شیلا خیره شد و گفت:
    _ من خواهرتم.
    شهاب از جا برخواست. باید سد می شد. سد افکار مسمومی که هر آن ممکن بود، به مغز شیلا رخنه کند؛ پس فورا گفت:
    _تینا هم مثل تو تازه متوجه شده!
    هنوز از تنش فضا کم نشده بود که ناگهان شهلا وارد خانه شد. چهره اش مضطرب می نمود. کیفش را همان جا، کنار ورودی رها کرد و سمت آنان قدم برداشت. نمی دانست غصه ی که را بخورد!
    غصه جوانی بر باد رفته اش؟
    یا غصه ی دختری که بی پشتوانه ی پدر راهی خانه ی بخت می شد؟

    شاید باید غصه ی دخترش تینا را می خورد که نه انتظار مادری را داشت و نه خواهری؟ نه مهر مادری دیده بود و نه مهر پدری؟
    و شاید هم شهاب؟
    و وای از شهاب...
    شیلا با دیدنش سردرگم پرسید:

    _اومدی مامان؟ این ها دارن چی می گن؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت هجدهم

    [HIDE-THANKS]
    شهاب نمی دانست چه کار کند. از طرفی مادرش بود که پاهای بی جانش را به زحمت روی فرش زرشکی با گل های برجسته می کشاند، از طرفی تینا بود و نفس های کشداری که می کشید و شیلا بود با آن چشمان لرزانی که میان مادرش و تینا در رفت و آمد بود و از طرفی دیگر، صدای تلفن همراهش بود که خیال خفه شدن نداشت.
    دستش می رفت تا گوشی اش را کنج خانه پرت کند اما دلش با دیدن نام الهام، زنجیر شد و به دور دستان نافرمانش پیچید.
    با نفسی که هزاران درد و حرص را از درون سـ*ـینه اش به بیرون انداخت. نگاهی به شیلا و نگاهی به تینا انداخت. حال خوبی نداشتند مخصوصا تینا که دسته ی کیف چرمش را میان پنجه هایش می چرخاند. لب گزید. چندباری کلافه با گوشه ی تلفن همراهش به کمرش ضربه زد. سپس زمزمه کرد:
    _ مامان...باید بهشون بگی چیشده. اونا حق دارن که بدونن.
    سر بلند کرد و ادامه داد:
    _ کافیه مامان...کافیه این بازی قایم موشکی که راه انداختین. تمومش کنین.
    و شهلا در حالی که به هق هق افتاده بود، کنار در نشست و شهاب با ناراحتی سمت خروجی پا تند کرد. بغض کرده بود. سردردش هم که شده بود قوزبالای قوز. باید می رفت و جواب دادن به تلفنش را بهانه کرده بود. باید می رفت و مخفی می شد. مخفی می شد و آن درد را در تنهایی به جان می خرید. همینطور هیچ خوشش نمی آمد آن لحظات را به چشم ببیند. یعنی کلافه تر از آن بود که بتواند یکجا بند شود.
    از خانه بیرون آمد و سوار ماشین زرد رنگش شد و سمت ایستگاه تاکسی راند. داشت به این نتیجه می رسید که تاکسی رانی بهترین گزینه ی حال حاضرش بود؛ زیرا می توانست برای لحظه ای هم که شده، او را دچار فراموشی موقتی بکند.
    در جایگاه مخصوص تاکسی ران ها پارک کرد و به رفت و آمد عابران پیاده چشم دوخت. بعضی از آنها کیسه های خرید به دست لبخند می زدند و عده ای چهره ی گرفته ای داشتند. پیاده روی عریضی نبود و شهاب می توانست به راحتی حتی جنس پالتوی آنها را حدس بزند.
    آنقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه پر شدن ماشین از مسافر نشد. با ضربه ای که آقا نعیم به کاپوت ماشینش زد به خود آمد:
    _نمی خوای راه بیافتی شازده؟
    آنوقت بود که شهاب متوجه مسافران شد. عذر خواهی ای کرد و به راه افتاد. قدری که از ایستگاه تاکسی فاصله گرفتند، پسر جوانی که روی صندلی عقب نشسته بود گفت:
    _نوید داداش به پدرام هم خبرش رو دادی؟
    پسری که روی صندلی کمک راننده نشسته بود، سر از گوشی همراهش در آورد و رو به او گفت:
    _اه...اصلا یادم رفت پدرام رو!
    نوید چشمان عسلی رنگش را ریز کرد و ادامه داد:
    _همچینم دیر نشده حالا!
    و در جای خود قرار گرفت. سمت شهاب چرخید و گفت:
    _داداش یه آهنگی چیزی نداری بزاری دلمون وا شه؟
    شهاب بی آنکه نگاهی به او بیاندازد دست دراز کرد و دکمه ی پخش را زد. آنگاه صدای آهنگ شادی در ماشین پیچید. صدای نوید بار دیگر بلند شد. صدایش مانند این بود که چیزی ذهنش را مشغول کرده:
    _ببینم ما همو جایی ندیدیم؟ خیلی آشنا میزنی!
    شهاب اینبار نگاهی به او انداخت. چشمان عسلی رنگ، بینی قلمی، جای آبله مرغانی که از کودکی داشت؛ دقیقا کنار شقیقه اش. پوست برنزه و چانه ی گرد و کوچک...نامش هم که نوید بود!
    شهاب با چشمان گرد شده پرسید:
    _نوید؟ نوید اعلایی؟!
    [/HIDE-THANKS]


    نظر بدید...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا