پارت نهم
[HIDE-THANKS] لبخندی به او زد و نسترن هم پاسخش را با لبخند گرمی داد. بعد از خداحافظی، حمید سوار ماشین مشکی رنگش شد و راه مغازه ی لوستر فروشی را در پیش گرفت.
به مغازه لوستر فروشی که رسید، ماشین را گوشه ای پارک کرد و بعد از قفل کردنش سمت مغازه پا تند کرد. مغازه ی تقریبا بزرگی بود. لوستر های چشم نوراز و بولورین از هر نقطه از آن اویزان بود و حسام مشغول صحبت با تلفن همراهش، پشت میز بلوطی اش لم داده بود. حواسش به آمدن حمید نبود.
_ نه خانم شما نگران این چیزها نباش.
قهقه ای زد و چرخید که نگاهش در نگاه عصبی حمید خشک شد. لبخند روی لبانش ماسید و گفت:
_عزیزم مشتری دارم.بعدا باهات تماس میگیرم.
گوشی را قطع کرد و روی میز انداخت. سعی کرد بر اعصابش مصلت باشد. حمید یک تای ابروهایش را بالا برد و گفت:
_ چرا اینهمه باهات تماس گرفتم جوابمو ندادی؟
حسام خندید و گفت:
_رسیدن بخیر داداش چه بی خبر؟
_این جواب من نبود.
حسام دستی به گردنش کشید:
_یخورده سرم شلوغ بود.
حمید پوزخندی زد و با اشاره به گوشی حسام گفت:
_آره دیدم چقدرم شلوغ بود.
با لحنی خشمگین، بی مقدمه به حسام توپید:
_عزیز چی میگه؟
حسام خود را به آن کوچه زد:
_من چمیدونم تو پیشش بودی از کجا بدونم!
حمید صدایش را بلا برد و فریاد زد:
_مسخره بازی در نیار حسام!
نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود. سپس با صدایی که سعی در کنترلش داشت ادامه داد:
_ یه نگاه به شهاب انداختی؟ تو چته؟ یه بچه چهار ساله داری، ماشالله یکی هم که توراهی داری. چی کم داری تو زندگی؟ زنت ناسازگاره؟ دوست نداره؟ چیت کمه؟
حسام با بی خیالی گفت:
_ازش خسته شدم. بچه بودم حالیم نبود.
حمید کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند.
_خسته شدی؟ این حرف های بچگونه چیه حسام؟ تو واقعا خودتی که داری این حرفا رو تحویل من میدی؟ تو و شهلا که عاشق هم بودین!
حسام شمرده شمرده گفت:
_ عادت... فقط بهم عادت کرده بودیم. عشق حسیه که الان دارم!
حمید هر چه کرد تا دست رویش بلند نکند نشد. کشیده ای ب صورت حسام خواباند و خشمگین گفت:
_ خیلی پستی...خیلی!
حسام دستش را روی صورتش گذاشت و با پوزخندی به حمید زل زد و گفت:
_ یه روزی به حرفم میرسی.
حمید دست انداخت و یقه ی بلوز سفید رنگ حسام را در مشت گرفت و گفت:
_ نه...تو گوش کن یه روزی میرسه که تو به حرفم میرسی. یه روزی میرسه که به غلط کردن می افتی برای این غلطی که کردی!
تقریبا حسام را به عقب پرت کرد با تاسف سری برای برادر کوچکترش تکان داد:
_دلم برات میسوزه حسام. تو آدمی؟ به خدا اگر الان اومدم اینجا که باهات حرف بزنم فقط و فقط به خاطر اون طفل معصومه. اصلا یه نگاه به صورت پسرت انداختی؟
حسام اخمی کرد و گفت:
_ نگاه کنم که چی بشه؟ اونم لنگه ی مادرشه! اگر خیلی دلت براش میسوزه میتونی ببریش پیش خودت؛ چون اصلا حال و حوصله ونگ ونگاش رو ندارم.[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS] لبخندی به او زد و نسترن هم پاسخش را با لبخند گرمی داد. بعد از خداحافظی، حمید سوار ماشین مشکی رنگش شد و راه مغازه ی لوستر فروشی را در پیش گرفت.
به مغازه لوستر فروشی که رسید، ماشین را گوشه ای پارک کرد و بعد از قفل کردنش سمت مغازه پا تند کرد. مغازه ی تقریبا بزرگی بود. لوستر های چشم نوراز و بولورین از هر نقطه از آن اویزان بود و حسام مشغول صحبت با تلفن همراهش، پشت میز بلوطی اش لم داده بود. حواسش به آمدن حمید نبود.
_ نه خانم شما نگران این چیزها نباش.
قهقه ای زد و چرخید که نگاهش در نگاه عصبی حمید خشک شد. لبخند روی لبانش ماسید و گفت:
_عزیزم مشتری دارم.بعدا باهات تماس میگیرم.
گوشی را قطع کرد و روی میز انداخت. سعی کرد بر اعصابش مصلت باشد. حمید یک تای ابروهایش را بالا برد و گفت:
_ چرا اینهمه باهات تماس گرفتم جوابمو ندادی؟
حسام خندید و گفت:
_رسیدن بخیر داداش چه بی خبر؟
_این جواب من نبود.
حسام دستی به گردنش کشید:
_یخورده سرم شلوغ بود.
حمید پوزخندی زد و با اشاره به گوشی حسام گفت:
_آره دیدم چقدرم شلوغ بود.
با لحنی خشمگین، بی مقدمه به حسام توپید:
_عزیز چی میگه؟
حسام خود را به آن کوچه زد:
_من چمیدونم تو پیشش بودی از کجا بدونم!
حمید صدایش را بلا برد و فریاد زد:
_مسخره بازی در نیار حسام!
نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود. سپس با صدایی که سعی در کنترلش داشت ادامه داد:
_ یه نگاه به شهاب انداختی؟ تو چته؟ یه بچه چهار ساله داری، ماشالله یکی هم که توراهی داری. چی کم داری تو زندگی؟ زنت ناسازگاره؟ دوست نداره؟ چیت کمه؟
حسام با بی خیالی گفت:
_ازش خسته شدم. بچه بودم حالیم نبود.
حمید کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند.
_خسته شدی؟ این حرف های بچگونه چیه حسام؟ تو واقعا خودتی که داری این حرفا رو تحویل من میدی؟ تو و شهلا که عاشق هم بودین!
حسام شمرده شمرده گفت:
_ عادت... فقط بهم عادت کرده بودیم. عشق حسیه که الان دارم!
حمید هر چه کرد تا دست رویش بلند نکند نشد. کشیده ای ب صورت حسام خواباند و خشمگین گفت:
_ خیلی پستی...خیلی!
حسام دستش را روی صورتش گذاشت و با پوزخندی به حمید زل زد و گفت:
_ یه روزی به حرفم میرسی.
حمید دست انداخت و یقه ی بلوز سفید رنگ حسام را در مشت گرفت و گفت:
_ نه...تو گوش کن یه روزی میرسه که تو به حرفم میرسی. یه روزی میرسه که به غلط کردن می افتی برای این غلطی که کردی!
تقریبا حسام را به عقب پرت کرد با تاسف سری برای برادر کوچکترش تکان داد:
_دلم برات میسوزه حسام. تو آدمی؟ به خدا اگر الان اومدم اینجا که باهات حرف بزنم فقط و فقط به خاطر اون طفل معصومه. اصلا یه نگاه به صورت پسرت انداختی؟
حسام اخمی کرد و گفت:
_ نگاه کنم که چی بشه؟ اونم لنگه ی مادرشه! اگر خیلی دلت براش میسوزه میتونی ببریش پیش خودت؛ چون اصلا حال و حوصله ونگ ونگاش رو ندارم.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: