رمان هروب | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
پارت نوزدهم
[HIDE-THANKS]
نوید قهقه ای زد و گفت:
_وای پسر باورم نمیشه بعد اینهمه سال اینجوری دوباره دیدمت! جدی خودتی شهاب؟
شهاب ناباور خندید و سری تکان داد. نوید سمت برادر کوچکترش چرخید و گفت:
_نیما این همون دوستم شهابه که اونسری عکسش رو تو آلبومم دیدی و گفتی این پسر بی ریخته کیه؟!
نیما چشم درشت کرد و گفت:
_عه داداش من کی گفتم؟
سپس ژست متفکری به خود گرفت و ادامه داد:
_ من گفتم داداش این پسر بیریخته تویی؟!
و با شیطنت ابرویی برای نوید به بالا انداخت. شهاب با این حرف نیما با صدای بلندی خندید و نوید اخمی به نیما کرد و گوشش را پیچاند.
دختر هفت ساله ای که کنار نیما نشسته بود، عصبی هدفن صورتی رنگش را از روی گوش هایش برداشت. خرگوشی موهایش را بار دیگر محکم کرد و گفت:
_چتونه شما دو تا؟ عین تام و جری همش می پرین به هم؟!
و با غیظ رو به نوید کرد:
_ به خدا زشته نوید، قد گاو مش رحیم سنته!
شهاب و نیما غش غش خندیدند و نوید عصبی رو به شهاب گفت:
_اینم یک کلمه از بلبل زبون خانواده!
و رو به دختر کوچک طلبکارانه ادامه داد:
_ گاو مش رحیم رو دیگه از کجا یاد گرفتی؟!
شهاب میان خنده هاش، متعجب پرسید:
_این کوچولو خواهرته؟
از نظر نوید و نیما که او جای آنکه" خواهر کوچولو" باشد، یک " هیولا" بود. یک هیولای تمام عیار!
نیما ترسیده نیم نگاهی به نیکا انداخت. نیکا اخمی کرد و گفت:
_منظورتون از کوچولو منم؟ اگر منظورتون منم که باید عرض کنم از نوید خیلیم بزرگترم!
نیما ریز خندید و نوید چشم غره ای به او رفت. شهاب با کنجکاوی پرسید:
_ بزرگتری؟ چطور؟ مگه چند سالته؟
نیکا تابی به موهای خرگوشی اش داد و گفت:
_نوید بیست و پنج سالشه و من هفت سالمه. اما همه میدونن که بزرگی به عقله!
و با آن انگشت اشاره ای که قد نصف انگشت کوچک شهاب بود، ضربه ای به سرش زد. شهاب متعجب به نوید چشم دوخت. آنگاه به طور ناگهانی با صدای بلندی خندید و مشتی به بازوی نوید زد.
نوید عصبی رو به نیکا گفت:
_تو مگه آهنگ گوش نمیدادی بچه؟ گوش میدی یا هدفنتو ازت بگیرم؟
نیکا با لحن بامزه اش، ایشی گفت و هدفنش را روی گوشش گذاشت. آنگاه نوید نفس راحتی کشید و گفت:
_میبینی تورو خدا ؟ با نیم وجب قد سه متر زبون داره، وای به حال اینکه یک متر قدش بشه اونوقت خدا میدونه چقدر زبونش میشه!
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیستم
    [HIDE-THANKS]
    نیما در حالی که به پیاده رو زل زده بود گفت:
    _من همین جا پیاده میشم.
    نوید به عقب چرخید و رو به نیما که در حال مرتب کردن سر و وضعش بود کرد و گفت:
    _امروز که خودت پدرام رو میبینی مگه نه؟
    شهاب راهنما را روشن کرد و پاشین را سمت پیاده رو هدایت کرد. نیما ژیپ کوله اش را بست و گفت:
    _آره احتمالا امروز میاد باشگاه.
    نوید سری تکان داد:
    _خب پس خودت خبر مراسم رو بهش بگو.
    نیما هم در جواب سری تکان داد و با تشکری از شهاب از ماشین پیاده شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که نوید با یاد آوردن نکته ای به پیشانی اش کوبید و به شهاب گفت:
    _شهاب یه لحظه وایستا.
    شیشه ی ماشین را پایین آورد و گفت:
    _نیما...نیما...
    نیما سمتش چرخید و با دیدن نوید، که سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورده بود، سمتش دوید. به ماشین که رسید با کلافگی پرسید:
    _ باز چیشده؟
    نوید با تاکید گفت:
    _ یادت باشه قضیه گوگل فروم ها رو هم ازش بپرسیا...باز یادت نره ها نیما!
    نیمای هفده ساله با کلافگی پوفی کشید و گفت:
    _صدمین دفعه است داری میگی! گفتم خیلی خب دیگه!
    نوید چشم غره ای به او رفت و گفت:
    _ بسلامت.
    نیما خداحافظی ای کرد و شهاب بار دیگر به راه افتاد. نوید سمت شهاب چرخید و گفت:
    _خب چه خبر داداش؟ چیشد سر از تاکسی در آوردی؟
    شهاب نیمچه لبخند بی جانی زد:
    _هیچی بابا خیلی یهویی شد...
    نوید در حالی که تن صدایش را مانند دختران می کرد، ادایش را در آورد :
    _هیچی بابا خیلی یهوویی شد...
    ناگهان جدی شد. صورتش در هم رفت و ادامه داد:
    _ اه شهاب شبیه دخترایی گفتی که خبر ازدواجشون رو به دوستشون میگن! اه اه حالم بد شد!
    دستش را مقابل چشمان شهاب گرفت و ادامه داد:
    _ببین حتی موهای تنم سیخ شد!
    شهاب زیر دستش زد و گفت:
    _برو بابا مسخره! جدی گفتم یهویی شد.
    نوید با هیجان بار دیگر دستش را مقابل صورت شهاب گرفت:
    _ایناهاش بازم شد...
    شهاب تک خنده ای کرد و گفت:
    _دیوونه ای تو!
    نوید خندید و گفت:
    _بزار این بلبل رو برسونیم کلاس زبانش بعدش کلی باید خوش بگذرونیم.
    شهاب سری به تاسف تکان داد:
    _ یه وقت از من نپرسیا...خودت برنامه بریز.
    نوید چشمش به حلقه ی نقره ای رنگ دست چپ شهاب افتاد و گفت:
    _قضییه اون حلقه چیه شهاب؟
    و با شیطنت چندباری ابروهایش را بالا داد و خندید. شهاب لبخند مسخره ای زد. در حالی که با ناراحتی حلقه را از دستش بیرون می آورد گفت:
    _آه این؟ نه چیزی نیست!
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست و یکم
    [HIDE-THANKS]
    نوید موشکافانه به صورت پر غم شهاب نگاهی کرد. شهابی که تا دقایقی پیش نگرانی ای در صورتش دیده نمی شد، با اشاره ای به حلقه ی درون دستش، از این رو به آن رو شده بود.
    نوید مانند کارگاهان گفت:
    _چرا الان که دارم نگات می کنم میبینم یه چیزی هست!
    شهاب با خنده ای مصنوعی حلقه را سمت نوید گرفت و گفت:
    _باور کن چیزی نیس. اینو میزاری تو داشبرد؟
    نوید شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _باشه بابا رو پیشونی منم که نوشته...
    حلقه را از دست شهاب گرفت و داشبرد ماشین را باز کرد. حلقه را به درونش انداخت. خواست درش را ببندد که برگه ی آبی و سفیدی نظرش را جلب کرد. برگه ای که نام شهاب معتمد رویش نظر نوید را به خود جلب کرد.
    اشاره ای به کاغذ مورد نظر کرد و گفت:
    _آزمایش چیه؟ حلوا افتادم یا نه؟
    شهاب لبخند غمگینی زد و گفت:
    _بی خیال نوید.
    این جوابی نبود که نوید انتظارش را می کشید. نوید انتظار داشت شهاب، بخندد و نگذارد دستش به آن آزمایش برسد. حتی برای شوخی و خنده هم که شد این کار را بکند. اما شهاب تمام پیش بینی هایش را ازبین بـرده بود. دوباره نگرانش شد. بخصوص اینکه به یاد گذشته ی شهاب نیز افتاده بود. شهاب هم همینطور...
    به همان روزهایی فکر می کرد همه چیز در حال عادی شدن بود...
    همان روزی که همه چیز داشت خوب پیش می رفت و شهاب به آن زندگی با عمویش عادت کرده بود. همه چیز برایش عادی شده بود. زندگی در حال به روال افتادن بود. نسترن به شهاب اهمیت می داد. حمیدرضا و شهاب مانند دو برادر پیوسته همراه هم به این سو و آن سو می رفتند و بازیگوشی می کردند.
    شهاب داشت از لاک تنهایی اش بیرون می آمد. به نسترن عادت کرده بود و او را مامان صدا میزد. تا اینکه یک روز تمام حس امنیت موقتی ای که نسترن به او داده بود دود شد و به هوا رفت.
    جدایی حسام و شهلا دوسال تمام طول کشید و حسام درست یک ماه پس از جدایی از شهلا دست دختری را گرفت و به خانه آورد. رو به عزیز و آقاجان گفت:
    _این سوده همسرمه!
    و رو به حمید و نسترن که حیرت زده به صورت گستاخ اش زل زده بودند گفت:
    _ازین به بعد شهاب رو خودم نگه میدارم. دیگه نیازی نیست پیش شما بمونه.
    [/HIDE-THANKS]


    این هم از جلد دومی که قولشو داده بودم بهتون ؛)

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست و دوم

    [HIDE-THANKS]و شهاب از منطقه ای که در آن به تازگی احساس امنیت پیدا کرده بود خارج شد.
    همان روزهایی که سوده به او که حال تنها شش سال داشت چه بلاهایی که نیاورده بود. اولین قدم سوده این بود که خیال حسام از بابت شهاب جمع باشد. پس بی اندازه به او توجه نشان می داد. برایش غذاهای رنگارنگ درست می کرد و خودش آن را به شهاب می خوراند. هر دفعه که به خانه برمی گشت برایش اسباب بازی های پسرانه می خرید.
    شهاب باورش شده بود که سوده بهترین مادر روی زمین است. حتی او را از مادر خودش بیشتر دوست می داشت.
    روزها که در پی هم گذشتند و هفته ها به دنبالش آمدند، درست در یک روز سرد پاییزی، سوده با چشمانی گریان به خانه آمد. برگه ای در دستش بود و به آن خیره شده بود. آن روز ها شهاب نمی فهمید چه اتفاقی افتاده اما بعدها که از عزیز پرسید، عزیز به او گفت که سوده نمی تواند برای شهاب خواهر یا برادری به دنیا بیاورد. نسترن اما به سوده هیچ توجه ای نشان نمی داد. تنها گاهی آن هم اگر لزومی داشت سلامی می کرد. نسترن با دیدن شهاب صدایش زد و گفت:
    _شهاب جان!
    شهاب با شنیدن صدای نسترن با خوشحالی سمتش چرخید و گفت:
    _بله مامان؟
    نسترن لبخندی زد و گفت:
    _ بیا کلوچه پختم. اگر دیر بیای حمیدرضا سهم تورو هم میخوره ها !
    و شهاب دوید و کلوچه های داغ و شیرین را از دست نسترن گرفت که سوده از خانه ی آن سمت حیاط بیرون آمد و گفت:
    _شهاب کجا موندی؟ زود باش بیا خونه.
    شهاب بعد از خداحافظی از نسترن، سمت خانه دوید. به خانه که رسید، سوده اخمی به او کرد و از جلوی ورودی کنار رفت تا شهاب وارد شود. سپس در را پشت سرش بست و بازجویانه پرسید:
    _این چیه تو دستت؟
    _کلوچه.
    سوده اخم هایش بیشتر در هم رفت:
    _میدونم کلوچه است. میگم با اجازه کی از زن عموت کلوچه گرفتی؟ بدش به من ببینم!
    دستش را مقابل شهاب باز کرد. شهاب که از عطر کلوچه آب دهانش راه افتاده بود، کلوچه را پشتش پنهان کرد.
    _نمی خوام. می خوام بخورم!
    سوده عصبی نگاهش کرد و محکم در گوش شهاب خواباند.
    _رو حرف من حرف نمیزنی. وقتی گفتم بدش من یعنی بدش من!
    شهاب با چشمان اشک آلود و چانه ی لرزان کلوچه را سمت سوده گرفت. سوده با بیرحمی کلوچه را به دهان برد و با هر لقمه ای که به دهانش می برد می گفت:
    _هوم...چقدرم خوشمزست! به به!
    شهاب بغضش ترکید و به اتاقش دوید. سوده فریاد زد:
    _دیگه حق نداری ازش چیزی بگیری. فهمیدی یا نه؟
    سپس بد و بیراهی زیر لب نثار شهاب کرد و روی مبل لم داد. تکه ای از کلوچه را روی زمین ریخت و فریاد زد:
    _شهاب...شهاب...پاشو بیا ببینم!
    شهاب ترسیده از اتاق بیرون آمد. سوده خشمگین گفت:
    _این چیه ریختی رو زمین؟ زود باش جاروش کن!
    نگاه متعجب شهاب را که دید، خشمگین از جا بلند شد:
    _مگه با تو نیستم؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟ ها؟
    زنگ خانه به صدا در آمد و صدای نسترن از پشت در شنیده شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست و سوم

    [HIDE-THANKS] _شهاب؟ چه خبره؟ شهاب؟
    شهاب سمت در دوید و عاجزانه فریاد زد:
    _مامان...مامان...
    اما سوده دستش را گرفت و تقریبا او را به عقب پرتاب کرد. به آرامی در صورتش زمزمه کرد:
    _مامان و یامان! میرم درو باز می کنم. صدات در بیاد کشتمت شهاب. فهمیدی یا نه؟
    سپس دستی به سر و رویش کشید و در را به روی نسترن باز کرد. نسترن گردن کج کرد و سرکی به داخل خانه کشید و گفت:
    _شهاب حالش خوبه؟
    _شهاب پسر منه. پس به تو ربطی نداره!
    نسترن متعجب به سوده زل زد. این روی او را ندیده بود. شهاب با چشمانی گریانه سمت نسترن آمد و در حالی که سمت آغوشش می دوید گفت:
    _منو از اینجا ببر مامان!
    سوده خشمگین به شهاب زل زد. نسترن که روی دو زانویش نشسته بود و شهاب را در آغوشش نوازش می کرد ، با دیدن چشمان سرخ سوده ترسید. نه از سوده، بلکه از اذیت هایی که ممکن بود به شهاب بکند! ترسید بلایی به سر آن طفل معصوم بیاورد. شهاب را بوسید. با چشان غرق اشکش خطاب به شهاب گفت:
    _شهاب جان به من نگو مامان عزیزم، بگو زن عمو...سوده مامانته عزیزم...دیگه به من نگو مامان. من زن عموتم.
    شهاب بریده بریده می گفت:
    _ن...نه...تو مامانمی...
    سوده عصبی او را از آغـ*ـوش نسترن جدا کرد و گفت:
    _بسته دیگه. شهاب وقت خوابشه.
    نسترن پلک هایش را یکبار بست و باز کرد و شهاب با تایید نسترن به خانه رفت. آنگاه نسترن از جا برخواست و پلاستیک بنفش رنگی را سمت سوده گرفت و گفت:
    _داشتم برای حمیدرضا لباس می خریدم، چنتام برای شهاب خریدم.
    سوده پلاستیک را از دست نسترن قاپید و بی حرفی در را به رویش بست.
    نسترن با چشمانی گریان راهی خانه شد. وقتی که حمید به خانه آمد همه چیز را برایش تعریف کرد و گفت:
    _حمید من مطمئنم آخر بلایی سر بچه میاره. امروز شهاب رو زد حمید. میفهمی؟ جای دستش روی صورت بچه مونده بود. صورتش شده بود سرخ سرخ. حتی رد مژه هاشم پشت پلکش مونده بود. معلوم نیست چقدر محکم زدتش بچه طفل معصوم رو! گـ ـناه داره بچه! اگر بدونی امروز چجوری بهم می گفت مامان منو از اینجا ببر...دلم براش کباب شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست و چهارم

    [HIDE-THANKS]حمید هم عصبی شد و فردای آن روز سراغ حسام رفت و همه چیز را به او گفت. اما حسام طرف سوده را گرفت و گفت:
    _حتما شهاب کاری کرده که حقش کتک خوردن بود!
    آنگاه حمید عصبی به خانه بازگشت. باورش نمی شد برادرش اینقدر غلام حلقه به گوش سوده باشد که حتی پا روی وظایف پدرانه اش بگذارد. شاید نباید اجازه می داد که شهاب را از او بگیرد. البته قدرتی هم در این مورد نداشت!
    روزها در پی هم می آمدند و می رفتند و این شهاب بود که در تنهایی خود غرق شده بود. دیگر حتی اجازه ی هم صحبتی با نسترن را نداشت. نسترنی که طی این دو سال و چند ماه شده بود مادرش و حال حتی حق دیدن او را هم نداشت. انگاری در تقدیرش نوشته شده بود که مادری نداشته باشد.
    ظهر یکی از روز های بهمن ماه بود که سوده به آشپزخانه رفت و به درگاه آهنی آشپزخانه تکیه داد. نگاهی به شهاب انداخت که مشغول شستن ظرف های کثیف به جا مانده ی ناهار بود. قدش به سینک نمی رسید و چهارپایه ی کوچکی زیر پایش بود. سوده چینی به بینی اش داد و گفت:
    _شهاب بیا اینجا کارت دارم.
    شهاب یکه ای خورد و با ترس به سوده نگاه کرد. هر چقدر فکر کرد متوجه نشد که چه کار اشتباهی انجام داده. می ترسید سوده باز هم دست رویش بلند کند. هنوز با یادآوری کتک هایی که خورده بود، بدنش می لرزید. به آرامی از چهارپایه ی چوبی پایین آمد. از سر آستین هایش آب می چکید و حتی نیمی از لباسش خیس شده بود. به آرامی گفت:
    _بله؟
    سوده چشم درشت کرد:
    _گفتم بیا اینجا...کری؟
    شهاب پا تند کرد و مقابلش ایستاد. آنگاه سوده شئ مشکی رنگی سمتش گرفت و گفت:
    _همین الان پا میشی میری خونه ی اون پیر خرفت. میبینی کجا نشستند دارند پچ پچ می کنند اونوقت این دکمه قرمز رو فشار میدی. فهمیدی یا نه؟
    پیرخرفت کلمه ای بود که سوده برای عزیز بکار می برد. شهاب دیگر به این کلمات سوده عادت کرده بود. کلماتی که او با بی ادبی و وقاحت تمام به کار می برد!
    ترسیده چند باری سر تکان داد و دستش را برای گرفتن آن شی مشکی رنگ دراز کرد. سوده اخمی به او کرد و گفت:
    _به کسی نشونش نمیدی ها! اگر کسی بفهمه کشتمت شهاب! فقط وای به حالت اگر کسی بویی ببره!
    آنگاه دستانش را در بغـ*ـل گرفت و زیر لب گفت:
    _فقط صبر کنید ببینید چجوری آدمتون می کنم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست و پنجم

    [HIDE-THANKS]سپس نگاهی به شهاب انداخت و خشمگین گفت:
    _چرا هنوز وایستادی مثل بز منو نگاه می کنی؟
    شهاب ترسیده قدمی سمت خروجی برداشت و گفت:
    _چشم!
    کاپشن آبی رنگش را برداشت. آن را پوشید و شئ مشکی رنگی که قد کف دستش بود را توی جیب لباسش گذاشت و سمت خروجی دوید. در چوبی خانه را به زحمت باز کرد و از دو پله ی سنگی جلوی ورودی پایین آمد. وارد حیاط سر سبز خانه شد. حیاطی که میان خانه ی آنها و حمیدرضا_پسر نسترن_ و عزیز جانش مشترک بود. از گذرگاهی که با درختان سرو و بید مجنون احاطه شده بود گذر کرد.خانه یشان دقیقا پشت خانه ی عزیز بود. با اینحال او ترجیح می داد گذرگاه را دور بزند و از روبروی خانه ی عزیز سر در آورد. همین کار را هم کرد و از کنار شمعدانی هایی که به دور حوض آبی رنگ چیده شده بود گذشت. از پنج پله ی ورودی بالا رفت و کفش هایش را روی ایوان کند. سمت در چوبی که با آینه های رنگی تزیین شده بود رفت و دستگیره آن را پایین داد. صدای عزیز را شنید:
    _چی بگم مادر جان...حرف تو گوشش نمی ره!
    _یعنی چی که حرف تو گوشش نمیره؟ همین؟! اون بچه چه گناهی کرده این وسط؟
    این صدای نسترن بود و شهاب را ترساند. دو دل بود که برود داخل یا نرود. آخر سوده او را از دیدن نسترن منع کرده بود. اما به یاد آن شئ مشکی رنگ افتاد. می ترسید سوده بفهمد که کاری که او گفته را انجام نداده و حسابی تنبیه اش کند. زیرا به شهاب گفته بود با دوربین مخفی اش که روی لباس های شهاب گذاشته، همه جا او را میبیند. شهاب آب دهنش را قورت داد و وارد پذیرایی شد. دستش را درون جیب کاپشنش فرو برد و با پیدا کردن دکمه ی قرمز رنگ، آن را فشرد. سمت پذیرایی قدم برداشت. عزیز و نسترن هم چنان گرم صحبت بودند.
    _میگی چیکار کنم مادر؟
    نسترن با صدای عصبی گفت:
    _شما بزرگتر خانواده این ولی خودتونو کشیدین کنار. من هر شب دارم کابوس می بینم. همش می ترسم اون روان پریش بلایی بیاره سر بچه.
    بعد هم صدای عزیز به گوش می رسد. انگار بغض کرده بود:
    _میدونم دختر. خودم همه چیو میدونم اما میگی چیکار کنم؟ می ترسم حرفی بزنم حسام عصبی بشه از این خونه بره. می ترسم حتی به خانم بگم بالا چشمت ابروعه به پوزش بر بخوره!
    کمی سکوت حکم فرما می شود و عزیز ادامه می دهد:
    _ فکر می کنی من نگران اون طفل معصوم نیستم؟ بخدا هر روز که میبینم ذره ذره داره جلو چشمام پر پر می شه، روح از تنم میره.
    عمه خانم که تا به حال ساکت بود گفت:
    _ فکر می کردم دختر خوبیه اما مثل زالو افتاده به جون شهاب داره خونشو می مکه. ولی فکری هم به ذهنم نمیرسه که بتونم همه دق و دلیم رو سر اون عجوزه خالی کنم. حسامو بگو...داداشم رنگ به رو نداره. دیشب حامد اومده بود می گفت:
    "آبجی، حسام معتاد شده!"
    من گفتم:
    " نه بابا...این چه حرفیه پشت سر برادر بزرگت می زنی؟"
    مکثی کرد و ادامه داد:
    _همش زیر سر اون زنیکه روانیه! از وقتی سر و کلش پیدا شد زندگی حسام رو به گند کشید مثل قیافه گند خودش! عوضی!
    و نسترن با دیدن چشمانش درشت شد و گفت:
    _شهاب جان؟!
    عزیز هم سمتش چرخید و گفت:
    _ای وای مادر! کجایی این همه مدت؟ نباید یه سر به عزیزت می زدی؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست و ششم
    [HIDE-THANKS]
    و نسترن با اشتیاق قدمی سمتش برداشت که شهاب ترسیده به بیرون دوید. می ترسید باز با هم صحبت شدن با نسترن، تنبیه شود. سمت خانه دوید و سوده که دم در خانه منتظرش ایستاده بود، با دیدنش لبخندی زد. شهاب که به او رسید، در حالی که نفس نفس می زد گفت:
    _من با...مامان...نسترن حرف نزدم...به...خدا...
    سوده اخم غلیظی کرد و گفت:
    _باز که گفتی مامان نسترن!
    شهاب یکه ای خورد و فورا گفت:
    _ببخشید...یادم رفت.
    سوده دست راستش را مقابل شهاب دراز کرد و گفت:
    _خیلی خب اونو بده شرتو کم کن و برو بقیه ظرف ها رو بشور.
    شهاب شئ سیاه رنگ را از جیب کاپشن آبی رنگی بیرون آورد و آن را تقدیم سوده کرد. وقتی لباس هایش را در جای خود آویزان کرد و به آشپزخانه بازگشت، با انبوهی از ظرفهای کثیف مواجه شد که حتی چندتایی از آن را همین دقایقی پیش شسته بود.
    فردای آن روز در خانه ی عزیز بلبشویی بود. شهاب متعجب به فریاد های سوده و عمه خانم گوش می داد. سوده او را نشان می داد و می گفت:
    _یعنی میگین من مجبورش کردم بیاد صداتونو ضبط کنه؟ حرف دهنتو بهم!
    سپس سمت شهاب چرخید و گفت:
    _مگه تو دیروز نیومده به من نگفتی: " سوده جون، عزیز و عمه خانم داشتن در موردت حرف میزدن"؟
    و با غیظ به شهاب زل زد. با نگاهش برای شهاب خط و نشان می کشید. شهاب می دانست که این جملات را نگفته اما ترسیده سری به نشانه تایید تکان داد. عمه خانم راضی نشد و گفت:
    _مگه لالی؟ زبون نداری؟ بگو چی گفتی؟
    شهاب نیم نگاهی به چشمان سوده انداخت و گفت:
    _مَ...من...گفتم...
    مکثی کرد و به چشمان نگران نسترن، عزیز و عمه جانش زل زد و در طرف دیگر چشمان خشمگین سوده بود. نفسی گرفت و گفت:
    _گفتم اونها دارن راجب توحرف بد میزنن. منم صداشونو برات آوردم.
    سوده خشمگین سمتش خم شد و گفت:
    _دروغگو! تو اینو گفتی؟! هان؟! تو نگفتی اون جادوگر و اون پیرخرفت دارن راجب من صحبت می کنن؟
    عمه خانم عصبی سمتش قدم برداشت و گفت:
    _بچه پرو...تو گفتی؟ آره؟ بابا ننت بالا سرت نیستن خود سر شدی؟
    شهاب با چشم غره ی سوده، سری به نشانه تایید تکان داد. عمه خانم انگاری دود از کله اش بلند می شد. گوشش را پیچاند و جیغ شهاب به هوا رفت. تلاش های نسترن برای آرام کردن عمه خانم افاقه نکرد. عزیز هم با دلخوری به شهاب زل زد.
    _که جادوگر و پیر خرفت هان؟!
    و سمت عزیز گفت:
    _تحویل بگیر مامان، اینم جواب محبت هامون!
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست هفتم
    [HIDE-THANKS]
    نسترن با هزار زحمت شهاب را از چنگال عمه خانم بیرون کشید و را در میان پر چادرش مخفی کرد. در میان اشک های شهاب و خودش گفت:
    _این فقط یه بچست. چیزی حالیش نمیشه!
    سوده با غیظ گفت:
    _همین حرفا رو زدیم پروش کردیم دیگه! معلوم نیست دو روز دیگه چی میخاد بهمون بگه!
    و بعد از آن روز نحس، تنها همدم شهاب شده بود:
    سینک ظرف شویی، مورچه های زیر درخت بید و کلاغ سیاه روی درخت کاج!
    هر چند، حمیدرضا هم در آن خانه زندگی می کرد اما آنقدر از اتفاقاتی که برای شهاب افتاد، می ترسید که دور و برش پیدایش نمی شد و شهاب تنهای تنها ماند. از خانواده جدا شد و از جامعه جدا ماند. جای آنکه مانند حمیدرضا با دوستانش از کارتون فوتبالیست ها حرف بزند، با کلاغ ها قارقار می کرد.
    هر گاه کارهای خانه تمام میشد، به باغچه ی خانه یشان پناه می برد . زیر سایه ی درخت بید دراز میکشید و به درخت کاج زل میزد. درخت کاجی که دقیقا روبروی بید مجنون بود و لانه ی یک کلاغ رویش بود. کار شهاب شده بود درد دل کردن با آن پرنده ی پر سیاه. پرنده ای که مانند شهاب تنها بود. در واقع اینطور به نظر می رسید که شهاب مانند کلاغ بود. شهابی که دیگر کسی دوستش نداشت. مانند کلاغ، برای کسی زیبا نبود و مانند کلاغ، صدایش که به حقیقت باز می شد، برای کسی دلنشین نبود.
    او تنها بود؛ درست در خانه ای که سه خانوار در آن زندگی می کردند!
    با صدای زنگ گوشی نوید، هر دو از فکر و خیال بیرون آمدند. بعد از تمام شدن حرفش با فرد تماس گیرنده، سمت شهاب چرخید و گفت:
    _چیزی شده شهاب؟
    شهاب پوزخندی زد و گفت:
    _تو این خیابونه دیگه؟
    منظورش کلاس زبان خواهر کوچک نوید بود. نوید حواسش را جمع خیابان روبرو کرد و با دیدن چهار راه معروف گفت:
    _اره همین راه مستقیم برو بعد بپیچ به راست.
    نوید حس کرد که شهاب، نمی خواهد حرفی به او بزند. پس دیگر تا رسیدن به کلاس زبان خواهرش، چیزی نگفت. تنها جواب خداحافظی خواهرش را که به سمت کلاس زبانش می رفت را داد و به او که وارد حیاط کلاس می شد زل زد. نام "آموزشگاه زبان دخترانه پروا" که با فونتی فانتزی و رنگ صورتی بر سر در آموزشگاه نصب شده بود، بیش از حد خود نمایی می کرد. همینطور بوته رز صورتی که از در و دیوار آموزشگاه آویزان بود، به آن حس سر زندگی می بخشید. شهاب نیم نگاهی به نوید انداخت. چشمان عسلی رنگش متفکر به آموزشگاه دوخته شده بود و حتی به اینکه شهاب حرکت نمی کرد، اعتراضی نشان نداد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت بیست هشتم
    [HIDE-THANKS]
    شهاب با گفتن:
    " قضییه اون گوگل فروم هایی که گفتی داداشت بپرسه چی بود؟"
    سعی کرد، سر حرف را با نوید، باز کند. غیر از آن راجب این اصطلاح عجیب هم قدری کنجکاو شده بود.
    با چشمان ریز شده، به نوید زل زد. نوید یک تای ابرویش را بالا انداخت. سمت شهاب چرخید و گفت:
    _گوگل فروم ها؟
    شهاب سری تکان داد.
    _خب، نیلوفر...
    حرفش را برید و گفت:
    _نیلوفرو که یادته؟!
    شهاب سری به تایید تکان داد و گفت:
    _خب یه ده سالی گذشته ولی مگه تو رو یادم رفته که نیلوفر خانم رو یادم بره؟
    نیما لبخندی زد و ادامه داد:
    _خلاصه این آبجی نیلو ما عضو یه سایتی شده. از اقضا اون سایت مذکور، هر ماه یک مسابقه ای میذاره که نیلو بعد مدتها به خودش میگه: " بذار یه امتحانی بکنم". از یکی از به اصطلاح دوستاش تو همون سایت می خواد لینک ثبت نام رو بهش بفرسته و اون دوستش یک لینک جعلی بهش میده! میفهمی جعلی! و مشخصاتی که از نیلو می خواد مشخصاتی نیست که تو فرم اصلی مسابقه بوده. نیلو هم که تجربه ای نداشته، نشسته همه اشو هم پر کرده. اونم نه هر چیزیو...هرچی ام خواسته اطلاعات شخصی بوده. حالا ما داریم پیگیری می کنیم ببینیم چی میشه!
    شهاب متعجب گفت:
    _واقعا؟ خب چه مشخصاتی؟
    _شماره موبایل و اسم و فلان و بهمان...یه چیزهایی که به عقل جن هم نمیرسه که چجوری میشه ازش سوء استفاده کرد! یعنی فقط خداروشکر می کنم زود متوجه شدیم و به بقیه هم اطلاع دادیم تو سایت که مراقب لینک های جعلی باشن.
    شهاب سری تکان داد. نوید گفت:
    _خب...چرا راه نمیافتی؟
    شهاب من منی کرد و گفت:
    _میدونم تو هم فهمیدی که من دارم م...
    نوید حرفش را برید و گفت:
    _بریم دریا؟ هوم؟
    شهاب متعجب نگاهش کرد. نوید اخمی کرد و گفت:
    _اه...خیلی خب بابا، پول بنزینت با من. خیلی خسیس شدی ها شهاب! حواسم بهت هست.
    شهاب لبخندی زد و سری به چپ و راست تکان داد.
    _هنوزم تو چرت و پرت گفتنن لنگه نداری نوید.
    و سویچ را چرخاند و استارت زد.
    _حالا برا دو کلام حرف باید بریم لب دریا؟ واجبه واقعا؟
    راهنما سمت راست را روشن کرد و با احتیاط وارد مسیر شد. نوید نچ نچ کنان سری تکان داد و گفت:
    _بعد اینهمه سال پیدات کردم، نمی خوای یه بلال مهمونم کنی؟
    شهاب نیم نگاهی به او انداخت:
    _اونو که تو باید شیرینی بدی!
    نوید بشکنی زد و گفت:
    _ایول، تو منو ببر دریا، من تمام بلال های لب دریا رو میخرم!
    شهاب بوقی برای ماشین در حال ورود به خیابان زد و پدال گاز را فشرد. زیر لب غر زد:
    _آخه کی به این ها گواهینامه میده؟
    نوید با بی خیالی گفت:
    _همونی که به تو گواهینامه داده.
    شهاب با حالت گنگی نگاهش کرد. نوید لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    _راهنمات هنوز روشنه دلبندم!
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا