پارت بیست و نهم
[HIDE-THANKS]
باد ملایمی می وزید. صدای امواجی که در پی هم می آمدند موجب شد، شهاب چشم ببندد و با گوش جان به آن نوای دلنواز گوش سپرد.
شهاب به ماشین زرد رنگش تکیه داده بود. دو دستش را درون جیب های شلوار جینش گذاشت و سرش را سمت آسمان گرفت. با نفس عمیقی، به آرامی چشم باز کرد.
هوا آفتابی بود، اما قطرات باران به پوست صورتش می نشست. چشمش به رنگین کمانی که در آسمان صورتی رنگ بالای سرش شناور بود افتاد. آسمانی که بر اثر غروب خوشید، صورتی رنگ شده بود. لبخندی زد ؛ لبخندی که از سر جلای روح بود. زیر لب زمزمه کرد:
_یعنی این آخرین رنگین کمونیه که می بینم؟ به عنوان آخرینش باید بگم که:" خیلی خیلی زیباست. زیباترینشه!".
نوید اما پاچه های شلوارش را بالا داده بود و تنی به آب زده بود. با لبخند های از ته دل سمت شهاب دوید و گفت:
_بیا دیگه شهاب! مثل پیرمردا همونجا نایست بابا !
و شهاب به یاد خورشید تابان آن ظهری افتاد که در اتاق دکتر راد به عمق چشمانش سوزن می زد و او بی اعتنا به آن چشم از دکتر بر نمی داشت. استرس هم گرفته بود، دقیقا از همان موقعی که به او پیامک آمد که جواب آزمایشش آماده شده. یک هفته قبل کجا و آن روز کجا!
(یک هفته قبل از آمدن جواب آزمایش_ جشن تولد شیلا)
شهلا با همان لبخند عمیق روی لبهایش اویی کشید و با آن دسته بادکنک های رنگین وارد پذیرایی شد. تا نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد گفت:
_وای الاناست که برگرده.
شهاب که پا روی پا انداخته بود و به حرکات مادرش لبخند می زد. قلپ آخر چای خوش عطری که مادرش برایش آورده بود را سر کشید و کمی نیم خیز شد تا استکان کمر باریک درون دستش را روی میز بگذارد. در همان حال که کمر راست می کرد گفت:
_ بسته مامان کل خونه رو کردی بادکنک ها!
و لبخند از لبان شهلا پرکشید. نگاهش را به گل های بنفش و صورتی بافته شده ی قالی زیر پایش انداخت و زمزمه کرد:
_ باید برای تینا هم بادکنک نصب کنم. باید برای دوتاشون جشن بگیرم.
و شهاب از حرفی که زد پشیمان شد اما انگشت اشاره اش را مقابل بینی اش گرفت و نگاهش را سمت بهراد کج کرد و مادرش با اشاره ی شهاب به بهراد، به خود آمد.
باید جو را عوض می کرد. پس سر چرخاند و رو کرد به عضو جدید خانوادشان که مشغول اجرا کردن فرمایشات مادرش بود و گفت:
_ آقای داماد بزودی...شنیدی که مامان چی گفت؟ این بادکنک هام باید نصب کنی!
و خندید و نگاهش را به مادرش دوخت که نیمچه لبخندی می زد. خیالش راحت شد. شهلا اخمی به شهاب کرد و گفت:
_نخیر...آقا بهراد تا الان کلی زحمت کشیده باقیش گردن تو.
و بهراد که روی چهار پایه بلندی ایستاده بود، با خنده سمتشان چرخید و گفت:
_ من پارتیم کلفته جناب برادر زن بزودی.
و شهلا خندید. شهاب از بهراد خوشش می آمد. کاری، آقا، شیلا را هم که عاشقانه دوست داشت و اهل زندگی بود. حتی اگر دوستی چندین ساله شان در میان نبود، شهاب انسان بودنش را تضمین می کرد.
شهاب سمت بادکنک های رنگی در دست شهلا قدم برداشت و در همان حال گفت:
_مادر من انقدر آقا بهراد، آقا بهراد به این بشر نبند. پس فردا آقا شو برداری میاد شاکی میشه ها! از ما گفتن بود.
و پیروزمندانه به بهراد که با چشمان درشت شده نگاهش می کرد، زل زد و ادامه داد:
_ خوبه والا... داره برای زنش بادکنک می چسبونه. وظیفه شه!
و بادکنک ها را از دستان مادرش گرفت و قبل آنکه بهراد معترضانه حرفی بزند، صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید. شهلا هینی کشید و گفت:
_ خودشه...شیلاست![/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
باد ملایمی می وزید. صدای امواجی که در پی هم می آمدند موجب شد، شهاب چشم ببندد و با گوش جان به آن نوای دلنواز گوش سپرد.
شهاب به ماشین زرد رنگش تکیه داده بود. دو دستش را درون جیب های شلوار جینش گذاشت و سرش را سمت آسمان گرفت. با نفس عمیقی، به آرامی چشم باز کرد.
هوا آفتابی بود، اما قطرات باران به پوست صورتش می نشست. چشمش به رنگین کمانی که در آسمان صورتی رنگ بالای سرش شناور بود افتاد. آسمانی که بر اثر غروب خوشید، صورتی رنگ شده بود. لبخندی زد ؛ لبخندی که از سر جلای روح بود. زیر لب زمزمه کرد:
_یعنی این آخرین رنگین کمونیه که می بینم؟ به عنوان آخرینش باید بگم که:" خیلی خیلی زیباست. زیباترینشه!".
نوید اما پاچه های شلوارش را بالا داده بود و تنی به آب زده بود. با لبخند های از ته دل سمت شهاب دوید و گفت:
_بیا دیگه شهاب! مثل پیرمردا همونجا نایست بابا !
و شهاب به یاد خورشید تابان آن ظهری افتاد که در اتاق دکتر راد به عمق چشمانش سوزن می زد و او بی اعتنا به آن چشم از دکتر بر نمی داشت. استرس هم گرفته بود، دقیقا از همان موقعی که به او پیامک آمد که جواب آزمایشش آماده شده. یک هفته قبل کجا و آن روز کجا!
(یک هفته قبل از آمدن جواب آزمایش_ جشن تولد شیلا)
شهلا با همان لبخند عمیق روی لبهایش اویی کشید و با آن دسته بادکنک های رنگین وارد پذیرایی شد. تا نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد گفت:
_وای الاناست که برگرده.
شهاب که پا روی پا انداخته بود و به حرکات مادرش لبخند می زد. قلپ آخر چای خوش عطری که مادرش برایش آورده بود را سر کشید و کمی نیم خیز شد تا استکان کمر باریک درون دستش را روی میز بگذارد. در همان حال که کمر راست می کرد گفت:
_ بسته مامان کل خونه رو کردی بادکنک ها!
و لبخند از لبان شهلا پرکشید. نگاهش را به گل های بنفش و صورتی بافته شده ی قالی زیر پایش انداخت و زمزمه کرد:
_ باید برای تینا هم بادکنک نصب کنم. باید برای دوتاشون جشن بگیرم.
و شهاب از حرفی که زد پشیمان شد اما انگشت اشاره اش را مقابل بینی اش گرفت و نگاهش را سمت بهراد کج کرد و مادرش با اشاره ی شهاب به بهراد، به خود آمد.
باید جو را عوض می کرد. پس سر چرخاند و رو کرد به عضو جدید خانوادشان که مشغول اجرا کردن فرمایشات مادرش بود و گفت:
_ آقای داماد بزودی...شنیدی که مامان چی گفت؟ این بادکنک هام باید نصب کنی!
و خندید و نگاهش را به مادرش دوخت که نیمچه لبخندی می زد. خیالش راحت شد. شهلا اخمی به شهاب کرد و گفت:
_نخیر...آقا بهراد تا الان کلی زحمت کشیده باقیش گردن تو.
و بهراد که روی چهار پایه بلندی ایستاده بود، با خنده سمتشان چرخید و گفت:
_ من پارتیم کلفته جناب برادر زن بزودی.
و شهلا خندید. شهاب از بهراد خوشش می آمد. کاری، آقا، شیلا را هم که عاشقانه دوست داشت و اهل زندگی بود. حتی اگر دوستی چندین ساله شان در میان نبود، شهاب انسان بودنش را تضمین می کرد.
شهاب سمت بادکنک های رنگی در دست شهلا قدم برداشت و در همان حال گفت:
_مادر من انقدر آقا بهراد، آقا بهراد به این بشر نبند. پس فردا آقا شو برداری میاد شاکی میشه ها! از ما گفتن بود.
و پیروزمندانه به بهراد که با چشمان درشت شده نگاهش می کرد، زل زد و ادامه داد:
_ خوبه والا... داره برای زنش بادکنک می چسبونه. وظیفه شه!
و بادکنک ها را از دستان مادرش گرفت و قبل آنکه بهراد معترضانه حرفی بزند، صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید. شهلا هینی کشید و گفت:
_ خودشه...شیلاست![/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: