رمان هروب | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
پارت بیست و نهم
[HIDE-THANKS]
باد ملایمی می وزید. صدای امواجی که در پی هم می آمدند موجب شد، شهاب چشم ببندد و با گوش جان به آن نوای دلنواز گوش سپرد.
شهاب به ماشین زرد رنگش تکیه داده بود. دو دستش را درون جیب های شلوار جینش گذاشت و سرش را سمت آسمان گرفت. با نفس عمیقی، به آرامی چشم باز کرد.
هوا آفتابی بود، اما قطرات باران به پوست صورتش می نشست. چشمش به رنگین کمانی که در آسمان صورتی رنگ بالای سرش شناور بود افتاد. آسمانی که بر اثر غروب خوشید، صورتی رنگ شده بود. لبخندی زد ؛ لبخندی که از سر جلای روح بود. زیر لب زمزمه کرد:
_یعنی این آخرین رنگین کمونیه که می بینم؟ به عنوان آخرینش باید بگم که:" خیلی خیلی زیباست. زیباترینشه!".
نوید اما پاچه های شلوارش را بالا داده بود و تنی به آب زده بود. با لبخند های از ته دل سمت شهاب دوید و گفت:
_بیا دیگه شهاب! مثل پیرمردا همونجا نایست بابا !
و شهاب به یاد خورشید تابان آن ظهری افتاد که در اتاق دکتر راد به عمق چشمانش سوزن می زد و او بی اعتنا به آن چشم از دکتر بر نمی داشت. استرس هم گرفته بود، دقیقا از همان موقعی که به او پیامک آمد که جواب آزمایشش آماده شده. یک هفته قبل کجا و آن روز کجا!

(یک هفته قبل از آمدن جواب آزمایش_ جشن تولد شیلا)

شهلا با همان لبخند عمیق روی لبهایش اویی کشید و با آن دسته بادکنک های رنگین وارد پذیرایی شد. تا نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد گفت:
_وای الاناست که برگرده.
شهاب که پا روی پا انداخته بود و به حرکات مادرش لبخند می زد. قلپ آخر چای خوش عطری که مادرش برایش آورده بود را سر کشید و کمی نیم خیز شد تا استکان کمر باریک درون دستش را روی میز بگذارد. در همان حال که کمر راست می کرد گفت:
_ بسته مامان کل خونه رو کردی بادکنک ها!
و لبخند از لبان شهلا پرکشید. نگاهش را به گل های بنفش و صورتی بافته شده ی قالی زیر پایش انداخت و زمزمه کرد:
_ باید برای تینا هم بادکنک نصب کنم. باید برای دوتاشون جشن بگیرم.
و شهاب از حرفی که زد پشیمان شد اما انگشت اشاره اش را مقابل بینی اش گرفت و نگاهش را سمت بهراد کج کرد و مادرش با اشاره ی شهاب به بهراد، به خود آمد.
باید جو را عوض می کرد. پس سر چرخاند و رو کرد به عضو جدید خانوادشان که مشغول اجرا کردن فرمایشات مادرش بود و گفت:
_ آقای داماد بزودی...شنیدی که مامان چی گفت؟ این بادکنک هام باید نصب کنی!
و خندید و نگاهش را به مادرش دوخت که نیمچه لبخندی می زد. خیالش راحت شد. شهلا اخمی به شهاب کرد و گفت:
_نخیر...آقا بهراد تا الان کلی زحمت کشیده باقیش گردن تو.
و بهراد که روی چهار پایه بلندی ایستاده بود، با خنده سمتشان چرخید و گفت:
_ من پارتیم کلفته جناب برادر زن بزودی.
و شهلا خندید. شهاب از بهراد خوشش می آمد. کاری، آقا، شیلا را هم که عاشقانه دوست داشت و اهل زندگی بود. حتی اگر دوستی چندین ساله شان در میان نبود، شهاب انسان بودنش را تضمین می کرد.
شهاب سمت بادکنک های رنگی در دست شهلا قدم برداشت و در همان حال گفت:
_مادر من انقدر آقا بهراد، آقا بهراد به این بشر نبند. پس فردا آقا شو برداری میاد شاکی میشه ها! از ما گفتن بود.
و پیروزمندانه به بهراد که با چشمان درشت شده نگاهش می کرد، زل زد و ادامه داد:
_ خوبه والا... داره برای زنش بادکنک می چسبونه. وظیفه شه!
و بادکنک ها را از دستان مادرش گرفت و قبل آنکه بهراد معترضانه حرفی بزند، صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید. شهلا هینی کشید و گفت:
_ خودشه...شیلاست!
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت سی ام
    [HIDE-THANKS]
    و شهاب و بهراد با چشمان درشت شده به شهلا چشم دوختند که او با صدای کنترل شده غرید:
    _ دِ بجنبین تا نیومده تو خونه!
    و صدای شیلا از حیاط بلند شد که می گفت:
    _مامان...مامان ظرف غذای لوسی کجاست؟
    لوسی خرگوش تپل و سیاه رنگ شیلا بود و در آن لحظه شهلا از داشتنش خدارا شکری گفت و همانطور که سمت حیاط پا تند می کرد گفت:
    _من سرش و گرم می کنم. بادکنک ها رو ول کنین. شمع...کیک!
    و با صدای بالا رفته گفت:
    _ وایستا تو نمیتونی پیداش کنی!
    و شیلا غر زد:
    _باز جاشو عوض کردی!
    و شهاب و بهراد به تکاپو افتادند. بهراد از چهارپایه بلند به پایین پرید و شهاب بادکنک ها را رها کرد و سمت آشپزخانه دوید. بهراد چهارپایه را روی دوش هایش انداخت و سمت ایوان پشتی خانه پا تند کرد.
    شهاب کیک را از یخچال بیرون آورد و در به در به دنبال شمع هایی بود که غیبشان زده بود. کابینت های بالایی. کشوهای کنار اجاق گاز...حتی لا به لای سیب زمینی و پیازها را هم گشت و اثری از شمع ها نبود.
    بهراد نفس نفس زنان پا به درون آشپزخانه گذاشت و رو به شهاب که مشغول گشتن در گوشه و کنار آشپزخانه بود، گفت:
    _ چیشده؟ دنبال چی میگردی؟
    و شهاب با بی چارگی گفت:
    _شمع! هرجارو می گردم نیست.
    و بهراد متفکر اخم هایش را در هم کشید. سمت یخچال پاتند کرد و در همان حال گفت:
    _چطور نیست؟ خودم گذاشتمش اینجا.
    و در یخچال را باز کرد و متعجب شمع هایی را که هنوز در جایش بود را برداشت و مقابل چشمان بهت زده ی شهاب گرفت و گفت:
    _خوبه کنار کیک گذاشته بودمش.
    ناگهان صدای شیلا هنگامی که پا درون خانه می گذاشت بلند شد:
    _وای مامان توروخدا ! خستم انقد بهم گیر نده دیگه! وا...پس بقیه کجان؟
    و شهاب شمع ها را از دستان بهراد قاپید و روی کیک گذاشت. بهراد شمع ها را روشن کرد و شهاب آن را روی دستانش بلند کرد و سمت پذیرایی پا تند کرد و در همان حال دوتایی با لحن رپ مانندی خواندند:
    _تولدت مبارک! تولدت مبارک!
    و در آن لحظه شهاب از اینکه تینا آنجا نبود، غمگین شد. هر چند بعد تولد شیلا باید به خانه می رفت و تا برای جشن تولد تینا هم بخواند:
    " تولدت مبارک"
    اما ای کاش یکبار هم که شده می توانستند باهم باشند. باهم جشن بگیرند. باهم شمع فوت کنند. با هم کیک ببرند و شهاب برای هردویشان باهم " تولدت مبارک" بخواند.
    شیلا با خوشحالی جیغی کشید. خندید و گفت:
    _وای مرسی...مرسی!
    بهراد قدمی جلو گذاشت و گفت:
    _البته من باید کیک و میگرفتم ولی این داداشتو که میشناسی کلا آن رمانتیکه...آنرمانتیک!
    شهاب سقلمه ی به بهراد زد و گفت:
    _شما فعلا بالقوه ای هر وقت بالفعل شدی کیک رو می دم دستت.
    بهراد چشم ریز کرد و گفت:
    _عه؟! اینجوریاست؟
    رو کرد به شیلا و گفت:
    _اون حلقه ای که دستته کی برات خرید؟
    شیلا به این سگ و گربه بازی های بهراد و شهاب عادت داشت. خندید و رو به شهاب گفت:
    _مادرش خرید.
    و بهراد رو کرد سمت شهاب و گفت:
    _خوبت شد؟
    شهلا با خنده سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    _ از دست شما! برید سر میز بشینین. منم تا شیلا بره لباس عوض کنه برم میز رو بچنیم‌.
    شیلا نج نچی به بهراد و شهاب کرد و با خنده سمت اتاقش که در طبقه بالا بود پا تند کرد. شهاب هم سمت قسمتی که پر شده بود از بادکنک های رنگی قدم برداشت و بهراد هم همراهش. شهاب سمت بهراد نیم نگاهی انداخت و گفت:
    _باشه بابا رسمی!
    بهراد خندید. چشمکی زد و گفت:
    _حسودیت شد؟
    شهاب کیک را روی میز گذاشت. همین که خواست سر بلند کند، گوش هایش سوت وحشتناکی کشید. آخی گفت. چشم بست و سرش را محکم میان پنجه هایش فشرد. سرش انگاری به دوران افتاده بود. انقدر سنگین شده بود که شهاب نتوانست خود را کنترل کند. تلو تلویی خورد و همین که خواست بیافتد، میان زمین و هوا توسط دستان بهراد بند شد. تازه نگاهش به صورت وحشت زده و نگران بهراد افتاد و لب هایی که پیوسته چیزی را فریاد می زد اما شهاب نمی شنید. او تنها مانند ماری به خود می پیچید از آن درد طاقت فرسا و هر از چند گاهی که چشمان تار شده اش را باز می کرد، صورت نامفهوم و کدر شده ی آنها را می دید که احتمالا مادرش، شیلا و بهراد بودند.
    نزدیک یک دقیقه آن وضع طول کشید و همین که صدای آن زنگ کمتر و کمتر می شد، دردی که همچون دمل در سرش ریشه دوانده بود نیز، کم و کمتر می شد. ذره ذره می توانست صداها را از هم تشخیص دهد. مادرش با هق هق صدایش می زد و می گفت:
    _ شهاب...شهاب جان مامان...شهاب جان...
    بهراد و شیلا بهت زده به او زل زده بودند. بهراد فریاد می زد:
    _ شهاب چیشد؟ چته؟ هی پسر با توام...شهاب...
    اما شیلا خشکش زده بود. تنها اشک می ریخت و با چشمان درشت شده به برادر تقریبا بی جانش زل زده بود. شهلا با گوشه شالش عرق های ریز و درشت روی صورت شهاب را پاک کرد. شهاب به آرامی چشم باز کرد و زمزمه کرد:
    _خوبم...خوبم...چیزی نیست!
    [/HIDE-THANKS]
    اینم از پست سوم ؛)
    نظرتون راجب سیر رمان...نثر رمان...
    احیانا نقدی...نظری در رابـ ـطه با پست ها داشتید می تونید با من در میون بذارید
    هُروب تکراری و آبکی نیست مطمئنا خودتون تا به الان متوجه شدین دیگه
    :aiwdffan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت سی و یکم

    [HIDE-THANKS]
    آنگاه شیلا مانند بمبی منفجر شد و فریاد زد:
    _چی چیو حالم خوبه؟ چرا حواست به خودت نیست؟ پاشو بریم بیمارستان!
    شهاب نیم خیز شد تا بنشیند. شهلا و بهراد با نگرانی کمکش کردند. شهاب لبخندی زد و گفت:
    _بابا داشتم با بهراد شوخی می کردم!
    خودش غش غش به دروغ اش خندید و شیلا حرصی جیغی کشید و گفت:
    _این چجور شوخی ایه شهاب؟ سکتمون دادی احمق!
    بهراد دندان به هم سایید و از میان دندان های به هم قفل شده اش غرید:
    _گفته بودم دیگه باهام ازین شوخی ها نکن!
    و با ناراحتی از جا برخواست و به حیاط رفت. با اشاره ی شهاب شیلا هم به دنبالش روانه شد. شهلا اما با نگرانی به شهاب زل زد و گفت:
    _ واقعا شوخی کردی شهاب؟
    شهاب لبخندی زد و گفت:
    _ببخشید حواسم نبود که بهراد ممکنه علم شنگه راه بندازه و نگرانتون کنه.
    شهلا دستی به موهای پریشان شده ی شهاب کشید و گفت:
    _اگر واقعا شوخی کردی دیگه اینکارو نکن شهاب. تو یه معذرت خواهی به شیلا و بهراد بدهکاری. خیلی ناراحتشون کردی با این شوخیت!
    و شهاب سر به زیر چشمی گفت که شهلا ادامه داد:
    _ اما اگر اینجوری گفتی که نگران نشیم بهتره بریم بیمارستان. اگر نمی خوای شیلا و بهراد بفهمن دوتایی میریم هوم؟ خوبه؟
    شهاب لبخند مسخره ای زد. راست نشست و گفت:
    _گفتم که خوبم مامان.
    اما خوب نبود. اصلا هم خوب نبود. دقیقا همان روز؛ بعد از تمام شدن تولد شیلا، وقتی که سمت خانه می راند، چشمانش به طور ناگهانی تار شد. هر چه چشم ریز کرد یا پلک زد فایده ای نداشت. کم مانده بو تصادف کند اما به خیر گذشت.
    خودش هم ترس برش داشته بود از این بازی های بدنش. پس تصمیم گرفت بی خبر از کسی سلامتی اش را چک کند.
    تولد تینا هم به خوبی برگزار شد. البته اگر از نیش و کنایه های بی پایه و اساس سوده فاکتور می گرفتی میشد گفت:
    " جشن خوبی بود!".
    بعد آن شهاب بود و آزمایش و بوی الکلی که به بینی اش چین می انداخت.
    دقیقا بعد از آن روز آزمایش، انگار زندگی شهاب دور تندی گرفت. تمام هستی و کائنات دست در دست هم دادند تا او زودتر از آن پله های داغ و سنگی ورودی بیمارستان به بالا برود؛ پشت درب اتاق دکتر با استرس نفس عمیقی بکشد و با دستانی لرزان تقه ای به در بزند.
    _بفرمایید.
    بفرماییدی که دکتر گفت و بسم الله ای که شهاب زمزمه کرد.
    به آرامی وارد شد و در را پشت سرش بست. روی صندلی ای که پشت میز دکتر قرار داشت نشست و دقیقا چشم در چشم دکتر شد.
    دکتر راد حدودا پنجاه ساله بود. چند تار مویی هم که روی سرش باقی مانده بود، سفید رنگ بود. چین و چروک های کنار چشمش به گونه ای بود که انگار فردی چشمانش را سمت لب هایش کشیده. او نگاهی به آزمایشات شهاب انداخت و با تاسف سری تکان داد. نگاهش را به طور ناگهانی به شهابی دوخت که با استرس چشمانش به او میخ شده بود. آهی کشید و گفت:
    _ خب آقای معتمد...باید باهاتون رو راست باشم یا نه؟
    و شهاب قلبش انگار قصد شکافتن سـ*ـینه اش را داشت. با دهانی که خشک شده بود، به زحمت زمزمه کرد:
    _ هر چی هست به خودم بگین.
    دکتر راد از بالای عینک نیم دایره اش به شهاب زل زد. سری به تاسف تکان داد و گفت:
    _برو خونه و یه لیست از کارهایی که همیشه دوست داشتی انجام بدی تهیه کن.
    شهاب با چشمانی که گیجی از آن می بارید به دکتر راد زل زد. کمی خود را روی صندلی جلوتر کشید. متفکر نیشخندی زد و گفت:
    _ می...میشه واضح تر...
    دکتر راد میان حرفش پرید و ناغافل گفت:
    _ تومور مغزی درجه چهار!
    شهاب تنها پلک زد.
    یک بار...
    دو بار...
    سه بار...
    اما ناگهان لبهایش کش آمد و با صدای بلندی خندید و بریده بریده گفت:
    _ تو...تومور؟!
    ابروهایش به بالا پرید. به خود اشاره کرد:
    _من؟!
    و باز هم خندید. دکتر به دستانش زل زد و شهاب رفته رفته لبخند از لبانش محو شد. دست چپش را روی میز گذاشت. با جدیتی که به رفتار ثانیه های قبلش نمی آمد، به دکتر راد زل زد و زمزمه کرد:
    _ شوخی می کنید دیگه؟
    دکتر حرفی نزد و تنها سری به چپ و راست تکان داد و آهی کشید. شهاب سردش شده بود. حس می کرد سرش روی بدنش سنگینی می کند. انگار چشمانش هم قفل شده بود که میلیمتری از چهره ی دکتر راد، منحرف نمی شد.
    به زحمت دم بی جانی گرفت و با صورتی که دیگر رنگ و رویی نداشت از جا پرید. انگار در و دیوار های اتاق دکتر راد قصد داشتند به سرش بیافتند که اینطور ناغافل برخواست و بی حرفی از آن اتاق شوم بیرون زد. حتی اینکه دکتر راد پیوسته صدایش می زد تا مانع رفتنش شود هم تاثیری در او نداشت. باید می رفت. باید از آنجا بیرون می زد تا بتواند نفس بکشد اما...
    در راهروی بیمارستان...
    دم اتاق نگهبانی...
    سر خیابانی که شهاب آن سمتش پارک کرده بود...
    همه جا انگار پر شده بود از چشمانی که تنها روی او متمرکز شده بودند. انگار تمام دنیا چشم شده بود و او را تماشا می کرد.
    دست و پاهایش بی جان شده بود. چند باری سوییچ از دستان لرزانش به زمین افتاد و او سعی کرد این بار آن را نندازد اما مگر دستان لرزانش حرف می فهمید؟
    دستانش نمی دانستند که شهاب دیگر آن شهاب سابق نیست و باید هوایش را داشته باشند؟!
    کلافه لگدی به سوییچ زیر پاهایش زد و دستی میان موهای خرمایی اش کشید. بغض راه نفس کشیدنش را بریده بود. چرخید و به ماشینش تکیه داد. به رفت و آمد مردم خیره شد. به ماشین هایی که از مقابل چشمان تار شده اش می گذشتند. به دختر و پسر جوانی که با نوزاد پارچه پیچ شده ای از ورودی بیمارستان بیرون زده و لبخند از لبانشان پاک نمی شد.
    "یعنی نباید به پدر شدن فکر می کرد؟"
    به پیرمرد و پیرزنی که همراه آن زوج سمت ماشین گام بر می داشتند و با عشق به ثمره های زندگیشان چشم می دوختند.
    "یعنی نباید به پیرشدن و سفید شدن موهایش فکر می کرد؟"
    "یعنی باید رها می کرد و رفتن را می پذیرفت؟!"
    پس الهام؟ پس مادر و خواهرانش؟ پس...پس آرزوهایش چه می شدند؟
    یعنی زندگی آنقدر به مویی بند بود؟
    سر بلند کرد و به آسمان چشم دوخت. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد و زمزمه کرد:
    _ خیلی زوده! باور کن خیلی زوده... زندگی روی خوشش رو بهم نشون نداد...
    به هق هق افتاد:
    _ اما من هنوز خوشبختی رو نچشیدم!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت سی و دوم

    [HIDE-THANKS]اشک ریخت و نگاه های گاه و بی گاه عابران را به جان خرید.
    دیگر تمام شده بود. آبرو می خواست چه کار؟ پس کنار ماشین زرد رنگش نشست و با چشمان ماتم زده اش به روبرو زل زد.
    حتی در آن وضعیت هم نگران خانواده اش بود.
    اینکه بدون او چه می کردند؟
    حالشان خوب می شد؟
    با بلند شدن صدای زنگ موبایلش بی رمق به صفحه اش خیره شد. الهام بود و اشک های شهاب شدت بیشتری گرفت.
    با سرش ضربه ای ماشین زد و زمزمه کرد:
    _وای...وای...چطور بهش بگم؟!
    ماشین هایی که از کنارش می گذشتند، بوق های ممتدی می زدند و با عربده می گفتند:
    _ برو یه جا دیگه خودکشی کن!
    و یک ماشین آخر سیستم کنار پایش ترمز کرد که صدای ترانه اش به شکل کر کننده ای بلند بود. یکی از دختران درون ماشین که جلو نشسته بود، خندید و گفت:
    _چته کشتی هات غرق شدن؟
    و باقی دختران به آن شوخی با صدای بلندی خندیدند. ماشین با جیغ لاستیک هایش از مقابل شهاب کنده شد و او از دودهای که به ریه اش رفته بود، به سرفه افتاد. صدای زنگ تلفن همراهش دوباره بلند شد. باز هم الهام بود. شهاب کلافه چشم بست و نفس عمیقی کشید.
    _ چرا الان...چرا الان باید بفهمم؟
    و با سر پر دردش ضربه های آرامی به ماشین زد. بازدم لرزانی رها کرد. زیر لب گفت:
    _ چرا گذاشتی الهام وارد زندگیم بشه وقتی میدونستی قراره بمیرم؟ چرا اون باید با آدمی مثل من آشنا می شد؟
    چشم باز کرد. گوشی اش را مقابل چشمانش بالا گرفت. چشمانش هنوز قفل اسم دختری بود که رنگ عشق را به زندگی اش پاشیده بود و شهاب چرا باید رنگ مرگ به زندگی اش تزریق می کرد؟
    باید می گفت؟
    باید او را هم در بدبختی هایش سهیم می کرد؟
    لب گزید و قطره اشکی از چشمان لرزانش سرازیر شد و دکمه ی خاموش گوشی سیاه رنگی که همرنگ زندگی اش بود را چند ثانیه نگه داشت و زمزمه کرد:
    _ ببخشید الهام...الان نمی تونم...نمی تونم بهت بگم!
    و دستش روی دکمه ی قرمز رنگی که روی صفحه ظاهر شده بود لغزید. با بوق ممتد دیگری که شنید دستش را برای فرد پشت فرمان ماشین تکان داد و گفت:
    _ چشم چشم.
    و سوییچ کنار دستش را چنگی زد و از جا برخواست. چرخید تا ماشین را دور بزند؛ اما چشمانش سیاهی رفت و شهاب با پلک هایی که به هم می فشرد، خود را به ماشین چسباند. چند بار پلک زد. حالش که بهتر شد، ماشین را دور زد. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. مقصدش کجا بود؟ نمی دانست!
    تنها می خواست براند و برود به جایی که تنها خود باشد و خدایش. تنها خود باشد و فریاد های از اعماق دلش؛ اما دست و دلش به رانندگی نمی رفت. پاهایش بی قرار بود. بی قرار قدم زدن در شهری که انگار برای اولین بار آن را می دید. بی قرار نفس کشیدن در کوچه و خیابانی که انگار صدایش می زدند.
    پیشانی اش را به فرمان چسباند. تنها صدایی که می شنید، صدای نفس نفس زدن های سنگینش بود. به زحمت بغضش قورت داد اما چشمانش قرمز شده بود. سر بلند کرد و سوییچ را درون جیبش انداخت. در ماشین را باز کرد و از ماشین بیرون زد. راه نامعلومی را در پیش گرفته بود.
    آفتاب داغ آن روز هم هوا را برایش جهنم کرده بود اما حتی انگار اولین بار بود که گرمای خورشید را حس می کرد. زمستان و همچون گرمایی؟
    سنگ فرش های زیر پایش یکی در میان شکسته و خرد شده بودند... مانند قلبش!
    با هر قدمی که بر می داشت، زندگی اش را دوره می کرد. کودکی پر تحقیر و توهین اش را دوره می کرد. نوجوانی پر حسرتش را دوره می کرد. جوانی پر از تنهایی و بی هدفش را دوره می کرد و الهام...
    روزی آشنایی اش با الهام را دوره می کرد...
    اصلا آن روزی که چشمانش محو صورت معصومانه ی آن دختر شد را نمی توانست در هیچکدام از دوره های زندگی اش جای دهد. آشنایی اش با الهام، یک برگ جدیدی از زندگی اش بود. یک دوره ی جدید و شیرین به نام دوره ی عشق.
    حتی یاد آوری آن روز سرد پاییزی لبخند به لبان شهاب می نشاند. همان روزی که شهاب بی حوصله به خانه مادرش آمده بود و مادرش را دید که کلافه به یخچال زل می زد. یکی از صندلی های پشت میز آشپزخانه را بیرون کشید و گفت:
    _سلام.
    شهلا یکه ای خورد. دست روی قلبش گذاشت. سمت شهاب چرخید و شوکه پرسید:
    _وای شهاب سکتم دادی. کی اومدی؟!
    شهاب با کاهو و کلم های ریز شده درون کاسه بازی کرد و گفت:
    _ همین الان.
    شهلا در یخچال را بست و مقابل شهاب نشست و گفت:
    _ دوباره سگرمه هات توهمه...نکنه بازم سوده؟

    [/HIDE-THANKS]

    به صفحه نقد رمان هم سری بزنید :aiwdffan_light_blum:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پارت سی و سوم
    [HIDE-THANKS]
    شهاب کاهویی برداشت و به دهان برد:
    _ نه کارهام یخورده زیاده هنوز به تاکسی و اینجور چیزا عادت نکردم.
    شهلا اخم ظاهری کرد و گفت:
    _چند بار بهت گفتم طبق مدرکت کار بگیر. کو گوش شنوا؟
    شهاب پوزخندی زد:
    _ برای منی که نه پولشو دارم نه پارتیشو؟
    شهلا صلح طلبانه گفت:
    _خب یخورده کوتاه بیا. میبینی که تاکسی رانی به روحیت نمیخوره خب چرا از پدرت نمی خوای برات یه کاری دست و پا کنه؟
    شهاب از آن بحث همیشگی خسته بود. به صندلی تکیه داد و غر زد:
    _بیخیال مامان. هر کی بابا رو نشناسه تو که خوب میشناسیش. بگم برام یه کاری دست و پا کنه که بعدش سرم منت بذاره؟
    شهلا آهی کشید و به دستانش زل زد که شهاب ادامه داد:
    _ ولش کن این بحث همیشگی رو...چیکار میکردی سر یخچال که زل زده بودی بهش؟
    شهلا با لبخند سر بلند کرد و گفت:
    _ هیچی خواستم کباب تابه درست کنم حواسم نبود دیدم گوشتمون تموم شده.
    شهاب لبخندی زد و گفت:
    _عه! پس حالا می خوای چی بدی به این شیلای بخت برگشته ی همیشه گشنه بخوره؟
    ناگهان صدای جیغ شیلا از پشت سر شهاب بلند شد که می گفت:
    _هیع! مگه من خرسم شهاب؟
    و ناگهان گوش سمت چپ شهاب را پیچاند و در میان تقلا های شهاب و خنده های شهلا، با حرص زمزمه کرد:
    _همین الان پا میشی میری برام گوشت میخری که این خواهر خرست گشنست!
    شهاب که روی صندلی نیم خیز شده بود و همراه حرکت دستان شیلا جا به جا می شد، با صدای بلندی خندید و گفت:
    _خیلی خب بابا...ولم کن میرم برات بگیرم بیام دیگه!
    شیلا با حرص گوش شهاب را محکم تر پیچاند. شهلا به صورتش چنگی زد و گفت:
    _ولش کن! کشتی بچمو!
    و شیلا در میان داد و فریادهای شهاب غرید:
    _زودی میای شهاب چون خواهر خرست گشنست. مزه پنجولامو که چشیدی؟
    و شهاب خنده اش گرفت و با صدا خندید و گفت:
    _باشه بابا. من تسلیم! خوبه؟
    شیلا نیمچه لبخندی زد و از شهاب فاصله گرفت تا پشت میز بنشیند. شهاب با لبخندی روبه مادرش گفت:
    _پس من برم...چیز دیگه ای هم باید بگیرم؟
    شهلا لبخندی زد و گفت:
    _نه مامان جان. فقط زود بیا و من و با یک خرس تو خونه تنها نذار.
    شیلا چشم درشت کرد و متعجب گفت:
    _مامان!
    و شهاب با خنده های بلندی از خانه خارج شد. همین که کفش های سفید رنگش را از جا کفشی کنار در بیرون آورد، تلفن همراهش شروع کرد به زنگ خوردن. آن را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و با دیدن نام " تینا" فورا دکمه ی برقراری تماس را لمس کرد. تلفن همراهش را میان سر و شانه اش قفل کرد تا کفش هایش را بپوشد.
    _الو...
    _الو شهاب...کجایی؟
    شهاب بندهای کفشش را محکم کرد و گفت:
    _بیرونم.
    تینا کلافه گفت:
    _خودمم میدونم بیرونی! کجای بیرونی دقیقا؟
    شهاب با چشمان ریز شده پرسید:
    _چیشده تینا؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی!
    و استرس به جانش چنگ انداخت. تینا شانه ای به بالا انداخت و گفت:
    _هیچی بابا. چرا زود هل میکنی؟ می خواستم بگم اگر دور و برت حلیم پزی میبینی داری میای یک کاسه بگیری.
    شهاب با آسودگی دمی گرفت و برخواست. چند پله ی کوچک چسبیده به ایوان را پایین رفت و از حیاط کوچکشان که تنها شامل چند قدم بود نیز گذشت و با کلافگی خطاب به تینا گفت:
    _اوف تینا تو هم با اون طرز حرف زدنت! همیشه فکر می کنم یه اتفاق بدی افتاده.
    تینا خندید و گفت:
    _بازم؟! منکه عادی حرف میزنم! اما چجوریه که تو همش همچین برداشتی می کنی رو نمیدونم!
    شهاب پا به کوچه ی بن بستشان گذاشت. در را هم پشت سرش بست و سمت ماشین زرد رنگی که به تازگی مالکش شده بود، گام برداشت و گفت:
    _خیلی خب...حالا فقط حلیم دیگه؟
    در ماشین را باز کرد و روی صندلی اش نشست که تینا گفت:
    _آره فقط همین. فقط داغ داغ باشه خودت که میدونی زن عمو نسترن عاشق اینه که حلیم رو داغ داغ بخوره.
    شهاب که مشغول مرتب کردن موهایش از آینه ی وسطی ماشین بود، چشم درشت کرد و گفت:
    _عه؟! مامان نسترن می خواد؟
    _ تینا...تینا...
    تینا صدایش را در گلو انداخت و خطاب به فردی که صدایش زده بود گفت:
    _ الان میام زن عمو...
    و به شهاب گفت:
    _شهاب یادت نره بگیری ها!
    شهاب سوییچ را چرخاند و رو به تینا گفت:
    _نه بابا یادم میمونه. فقط نمیدونم این حمید رضا واقعا تو اون خونه داره چیکار میکنه!
    _ تو که پسر عموی تحفمونو میشناسی حتما بازم رفته ولگردی...
    شهاب لبخندی زد و گفت:
    _ خیلی خب بابا تو چرا حرص میخوری؟
    تینا سرفه ای کرد و گفت:
    _ پس میگیری دیگه؟
    _ آره یادم میمونه. خب دیگه کاری نداری؟
    _ نه داداش خداحافظ.
    _ خداحافظ.
    و گوشی را روی داشبرد انداخت و دنده را در جایش قرار داد. فرمان را پیچاند و حرکت کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    سلام امیدوارم از خوندن پارت امروز لـ*ـذت ببرید. این پارت میشه اسمش رو " شروع فصل عاشقانه ی زندگی شهاب " گذاشت :)

    پارت سی و چهارم

    [HIDE-THANKS]
    ****

    همین که پا به درون مغازه حاج احمد گذاشت، بوی زهم گوشت زیر بینی اش پیچید. سلامی داد و پاسخ گرمی از فروشنده که مردی حدودا شصت ساله بود، شنید.
    سیبیل هایش هنوز چند تار مشکی رنگ درونش دیده می شد، اما موهای کم پشتش تماما سفید شده بود. حتی از آن فاصله شهاب توانست چشمان آبی رنگ پیرمرد را تشخیص دهد. حتی سفیدی چشمانش را که کمی زرد شده بودند.
    چین های کنار لب هایش عمق بیشتری داشت و استخوان های گلویش کمی بیرون زده بود. با این وجود سرحال بود.
    زنی کنار ترازو دیجیتال منتظر حساب کردن مبلغی بود که پیرمرد باید برایش اعلام می کرد. دقیقا بعد از وارد شدن شهاب، فردی دیگر وارد مغازه شد و با لحن شاد و قبراقی گفت:
    _به حاج احمد!
    حاج احمد پلاستیک حاوی گوشت را روی ترازو دیجیتالی مغازه اش گذاشت. لبخندی به پیرمرد کوتاه قامت که پشت سر شهاب وارد شده بود زد و گفت:
    _به به، مشتی حسن! راه گم کردی؟
    چشمانش را موشکافانه به رقم درج شده ی ترازو دوخت. چند باری پلک زد و سپس صدایش را در گلو انداخت و گفت:
    _الهام باباجان!
    و مشتی حسن خندید و گفت:
    _دیگه پیریه خودت که خبر داری؟ پاهام نمی کشه اینهمه راه بیام. کم سعادتی از من بود.
    حاج احمد لب خندی زد:
    _نفرمایید آقا. نفرمایید. حالا چرا وایستادی کنار در؟ بفرما بشین من هم کار حاج خانم و این آقا رو راه بندازم و دوتا چای دبش بزنیم.
    دختری از پشت یخچال بزرگی که گوشت های چیده و مرتب شده ای داشت، سر بلند کرد و گفت:
    _ جانم آقاجون؟ چی شده؟
    موهای سیاه رنگش ژولیده و نامنظم از مقنعه اش بیرون افتاده بود. یک بارانی فسفری و باخز های صورتی به تن داشت. در یک دستش ماژیک های ریز و درشتی را به چنگ گرفته بود و در دست دیگرش برگه های A3 را کج و معوج بغـ*ـل کرده بود.
    شهاب با دیدنش لب به هم فشرد تا نخندد. حاج احمد در همان حال گفت:
    _من از این ترازویی که بابات برام آورده سر در نمیارم. بیا ببین سر در میاری یا نه.
    الهام در حالی که هنوز از پخش شدن نا به هنگام وسایلش روی زمین کلافه بود، زمزمه کرد:
    _باشه آقاجون اومدم.
    پاهایش را با حرص روی زمین کوبید و با غیظ سر چرخاند که تازه متوجه افراد جدید درون مغازه شد. شوکه دست بلند کرد تا موهایش را ردیف کند که تمام برگه ها و ماژیک هایش دوباره پخش زمین شدند. وایی گفت و حاج احمد ترسیده سمتش چرخید:
    _چیشده بابا؟
    الهام لب گزید و به آرامی سلامی به مشتی حسن و شهاب داد. شاید گمان کرده بود شهاب نوه ی مشتی حسن باشد. شهاب سمت ترازوی دیجیتالی پا تند کرد و با لبخندی که از لبهایش پاک نمی شد، سلام کوتاهی داد و خطاب به حاج احمد گفت:
    _اگر ایرادی نداره من میتونم کمکتون کنم.
    حاج احمد لبخندی زد و گفت:
    _ چرا که نه باباجان.
    و رو به خانم چادری سر خم کرد و گفت:
    _ شرمنده حاج خانم خیلی منتظر موندین‌‌.
    حاج خانم لبخندی زد و گفت:
    _دشمنتون شرمنده. این چه حرفیه.
    مشتی حسن با یاالله ای که گفت روی صندلی چوبی وسط مغازه که تقریبا به شیشه اش چسبیده بود، نشست و شهاب هم بعد خواندن مبلغ پرداختی حاج خانوم مشغول توضییح دادن به حاج احمد شد. الهام هم در آن میان برگه و ماژیک هایش را جمع و جور کرد. به اتاقک پشتی مغازه رفت. جایی که حاج احمد در آن استراحت می کرد و چایی می نوشید. مقابل آیینه ی کوچک چسبیده به اتاقک رفت. نگاهی به خودش انداخت و غر زد:
    _ وای خدا...آبروم رفت!
    دستی به سر و رویش کشید که حاج احمد بار دیگر صدایش زد:
    _الهام بابا. برای مشتی حسن چایی بریز.
    و خطاب به فرد دیگری که شهاب بود، گفت:
    _تازگی ها به این محل اومدی؟ چطور من ندیدمت؟
    الهام سمت آشپزخانه ی کوشه اتاقک رفت. دو استکان کوچک و کمر باریک از جا ظرفی کوچکش بیرون کشید. سمت سماور رفت تا چای بریزد. شهاب نیمچه لبخندی به حاج احمد زد و گفت:
    _پسر خانم مهرخانیم‌. شهاب هستم.
    الهام ابرو هایش به بالا پرید و گوش هایش تیز شد. حاج احمد با لحن بشاشی گفت:
    _پس پسر خانم مهرخانی شمایی؟ آقا سلیمانی و خانمش خیلی ازت تعریف می کنن ها.
    شهاب لبخندی به حاج احمد زد و گفت:
    _لطف دارن.
    آقای سلیمانی و همسرش، همسایه دیوار به دیوار مادرش بودند و وقتی مشکلی داشتند، شهاب کمک حالشان می شد. از دارو خریدن برای همسر آقای سلیمانی گرفته تا عوض کردن چرخ های پنجر ماشینش!
    [/HIDE-THANKS]

    اگر رمان رو دوست دارین می تونید به دوستاتون معرفیش کنید و اینکه...
    صفحه نقد فراموش نشه ^-°

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    مطمئنا نکاتی به چشم شما به عنوان خواننده میاد که شاید هنگام تایپ رمان به چشم من نویسنده نیاد. من چشم انتظار شنیدن همون نکاتم. پس اگر به اون نکات برخوردید، بهم بگید:aiwan_lggight_blum:

    پارت سی و پنجم


    [HIDE-THANKS]
    و اولین دیدارشان آن روز بود. هر چند رویایی و رمانتیک نبود و دختر قصه لباسی فاخر و ظاهر مرتبی نداشت؛ هر چند در قصابی پدر بزرگ الهام او را دیده بود؛ اما همان دیدار دست و پا شکسته، همان دیدار به دومین، سومین، چهارمین و...دیدار های اتفاقی بدل شد و شهاب فکرش را نمی کرد روزی عاشق آن دختر ژولیده ای شود که پشت آن یخچال صنعتی با کلافگی ایستاده بود.
    دومین دیدارشان دو هفته بعد آن روز بود. الهام دیرش شده بود و هوای بارانی صبح روز یکشنبه هم موجب شد او به تاکسی رانی افق که سر کوچه شان بود، زنگ بزند. همانطور که روی اولین پله ی دم خانه یشان ایستاده بود، کمی خم شد تا به ابتدای کوچه نگاهی بیاندازد.
    _اه...پس چرا نمیاد این تاکسی!
    استرس گرفته بود که مبادا دیر به دانشگاه برسد. هم می ترسید برگه های a3 ای که ساعت ها وقت گذاشته بود تا طرح مورد نظرش را رویش پیاده کند، خیس شود؛ هم نگران این بود، بهانه دست استاد شاکری بدهد. مردی لجوج که خود را خان دانشگاهشان می دانست و دانشجوهایش را هم رعیتش!
    دوباره نگاهی به ساعت ظریفش انداخت. نچی زیر لب گفت و تخته شاسی اس را محکم تر در بغـ*ـل گرفت که صدای تک بوقی شنید. سر که بلند کرد، ماشین زرد رنگی مقابلش دید که شیشه اش را پایین می کشید. از تک پله ی دم در خانه شان به پایین پرید و تقریبا سمت تاکسی پرواز کرد. همین که به تاکسی رسید، شیشه ی ماشین هم پایین آمد و او شهاب را دید که پرسید:
    _شما ماشین خواسته بودین؟
    و او شوکه زمزمه کرد:
    _بله.
    شهاب هم انتظار دیدن دوباره ی الهام را نداشت. ابروهایش به بالا پریده بود. همین که الهام روی صندلی عقب ماشین نشست، او به یاد اولین ملاقاتشان افتاد. لبخند محوی مهمان لبانش شد. مخصوصا آن وقتی که الهام دست بلند کرد تا مقنعه اش را مرتب کند. الهام مانند دفعه ی قبل نبود. موهایش چتری شده بود و خیلی به صورت گردش می آمد.
    _لطفا به دانشگاه مرکز شهر برین.
    هنوز کمی دور نشده بودند که گوشی الهام زنگ خورد:
    _الو...آره تو راهم. خب کجا بیام؟ میبینی که بارونیه!
    از چهره اش کلافگی می بارید و نفس هایش سنگین شده بود.
    _یعنی چی که چاپشون نکردم؟
    سپس شمرده، شمرده گفت:
    _ویدا گفتی کشیدن طرح ها بامن و چاپ کردن نقشه ها باتو. گفتی یا نه؟ خب! قرار نبود زیرش بزنی! به من ربطی نداره. میفهمی؟
    و بی خداحافظی به تماس پایان داد. عصبی شده بود. آنقدر برای کشیدن و طرح زدن آن پرسپکتیو ها وقت گذاشته بود که انگشتان دستش سیاه شده بودند و کمرش سر شده بود و ویدا با کمال پرویی از او می خواست نقشه هارا هم چاپ کند؟!
    عصبی گوشه ی لبش را می جوید. خوب می دانست نمره ی خودش هم در گرو همان نقشه ها بود. اصلا برای همین بود که ویدا با لحن مطمئنی حرف میزد. خوب می دانست الهام زیادی به نمراتش حساس است، پس سنگ مفت، گنجشک مفت که میگفتند، همان الهام بود!
    فکر و خیال به دفتر فنی رفتن و نرفتن، مانند خوره به جانش افتاده بود. در آخر طاقت نیاور و رو به شهاب گفت:
    _ببخشید، باید اول جای دیگه ای برم.
    شهاب از آینه ی وسطی ماشین نیم نگاهی به او انداخت. از نگاه الهام کلافگی می بارید. شهاب با لحن آرامی گفت:
    _مشکلی پیش اومده؟
    الهام لبخند بی روحی زد و گفت:
    _چیزی نیست... اگر میشه اول منو به میدون شهرداری برسونید. فقط ممکنه اونجا کمی معطل بشید...مشکلی نداره؟
    شهاب لبخندی زد و گفت:
    _مشکلی نیست، نگران نباشید. من منتظر می مونم.
    الهام تشکری کرد و دوباره نگاهش را به گوشی اش دوخت. شماره ای گرفت و گفت:
    _الو ویدا...من تو راهم. دو سه دقیقه ی دیگه اونجام. باشه خداحافظ
    [/HIDE-THANKS]
    :aiwan_light_give_heart2:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    ممنونم از همراهیتون. نظر راجب پست جدید فراموش نشه :)

    [HIDE-THANKS]
    *****
    نگاهی به ساعت گوشی اش انداخت. نزدیک یک ربع ساعت طول کشیده بود. پوفی کشید. چرخید و دو دستش را روی سقف ماشین گذاشت و نگاهی به تردد ماشین های مقابلش انداخت.
    دقیقا یک پارک کوچک و قدیمی آن سمت خیابان بود. به سرش زد از مغازه ی همه چی فروشی درون پارک، یک کاشه آش بخرد و تا آمدن الهام دلی از عذا در بیاورد. خوب می دانست که کار الهام، حالا حالا ها تمام نمیشد، مخصوصا که آن دفتر فنی، همیشه مملو از دانشجویان رشته های مهندسی بود.
    نگاه دیگری به ساعت انداخت. ۲ بعدازظهر را نشان می داد اما هوا همچنان سرد بود. پالتویش را محکم به خود چسباند و دستانش را در جیب هایش فرو برد که صدای جیغی پشت سرش شنید. شوکه به عقب چرخید که الهام را در حال دویدن سمت موتور سیکلتی دید. مغزش فرمان پاهایش را به چنگ گرفت و شهاب دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت و سمت آن موتور سیکلت دوید. در همان حال به همراه الهام فریاد می زد:
    _دزد! دزد! بگیرینش!
    اما به آن موتوری نرسید و نتوانست کیف الهام را پس بگیرد. از حرکت ایستاد. نفس هایش به شماره افتاده بود.
    _عمرا دستمون بهش نمیرسه!
    و الهام در میان نفس های عمیقی که می کشید، راست ایستاد. دست درون جیب بارانی اش کرد. فلش آبی رنگی را بیرون آورد و با نیمچه لبخندی گفت:
    _مهم این فلشه! چیزی تو کیفم نبود جز مدارک و کتابام!
    شهاب متعجب به او و فلشی که در دست الهام به چپ و راست تاب می خورد زل زد و گفت:
    _پس گوشیتون و...
    الهام اینبار خندید و گفت:
    _تو جیبمه. کیف پولم مهم نیست چون قبلش پول چاپ نقشه ها رو باهاش حساب کردم.
    اما ناگهان نکته ای به ذهنش رسید و شوکه در چشمان شهاب زل زد. دو دستش را مقابل لب هایش گرفت و گفت:
    _وای!
    شهاب با نگرانی گفت:
    _چیشده؟ چیز مهم دیگه ای هم تو کیفتون بود؟
    الهام در همان حالت زمزمه کرد:
    _پول شما رو...
    متوجه منظورش شد. ابروهایش به بالا پرید و در حالی که لب هایش کش آمده بود، چشم به زمین دوخت و زمزمه کرد:
    _ این بار مهمون من باشید. دیگه تو عالم همسایگی و آشنا بودن این حرفا رو نداریم.
    سر بلند کرد و گفت:
    _فکر کنم کم کم دیرتون بشه.
    الهام به خود آمد. پاک استاد شاکری را فراموش کرده بود‌.
    _وای دیرم شده. اما اینطوری که بده...
    این پا و آن پایی کرد. هیچ دلش نمی خواست در کمال پرویی تعارف شهاب را رو هوا بزند. به قول گفتنی:
    " در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته؟"
    شهاب دو دل بودن الهام را حس کرد، پس گفت:
    _باشه پس من میرسونمتون بعدا باهم حساب می کنیم.
    الهام با خوشحالی سر بلند کرد. با قدرشناسی به شهاب زل زد و به آرامی گفت:
    _ممنونم.
    و شهاب به ماشینش اشاره ای کرد و گفت:
    _شما بفرمایید من نقشه ها رو براتون جمع می کنم‌.
    الهام فوری سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    _نه! نه! زحمتتون میشه! خودم جمعشون می کنم.
    تنها شانسی که آورد، افتادن نقشه ها زیر طاق دفتر فنی، در همان قسمت خشک زمین بود.
    پا تند کرد تا به آن ده نقشه ی لوله شده برسد تا جمعشان کند. شهاب هم به کمکش رفت و در حالی که نقشه ها را به دستش می داد گفت:
    _شانس آوردین خیس نشدن!
    الهام لبخندی زد و گفت:
    _آره واقعا! تنها خوش شانسی امروزم همین خیس نشدن این نقشه ها...
    هنوز جمله اش کامل نشده بود که یک موتوری دقیقا از کنارشان عبور کرد. یک چاله ی کوچک پر آبی هم کنارشان بود و آن موتور سیکلت دقیقا از روی آن با سرعت زیاد، عبور کرد. آب پر از گل و لای با سرعت روی شهاب و الهام پاشیده شد و آنها شوکه به هم زل زدند. ذره ذره لب هایشان کش آمد و با صدای بلندی به آن حجم بدشانسی خندیدند.
    ***
    بغض با قدرت بیشتری به گلویش چنگ انداخته بود. هر چند لبانش از یادآوری آن خاطرات شیرین به لبخند نشسته بود؛ اما اینکه دیگر نمی توانست به داشتن الهام، به زندگی کردن با او، به پیرشدن با او حتی "فکر" کند، ناراحتش می کرد؛ چه رسد به اینکه برای داشتن تمام آن آرزوها " حریص" هم باشد!
    به خیالش،دیگر تمام شده بود و با خود فکر می کرد، حق داشتن هیچ آرزویی را ندارد!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •

    [HIDE-THANKS]
    صدای دکتر راد در گوشش اکو شد:
    _تومور مغزی...تومور مغزی...
    انگار در گوشش زمزمه می کرد. در گوشش صدای زنگی پیچید.
    _برو خونه و یه لیست از کارهایی که همیشه دوست داشتی انجامشون بدی تهیه کن.
    عابرانی که از کنارش عبور می کردند، متعجب به او زل می زدند. عده ای با تاسف برایش سر تکان می دادند و عده با دلسوزی به او خیره میشدند؛ اما برایش اهمیت نداشت.
    یک خیابان...
    دو خیابان...
    انگار در تمام خیابان های شهر راه رفته بود. دیگر پاهایش نای راه رفتن نداشت. گلویش خشک شده بود و سردرد لعنتی دوباره شروع شده بود. انگار میله ی گداخته ای را درون مغزش فرو می کردند. صورتش از درد جمع شده بود. چشمانش پیاده روی مقابلش را تار می دید و چراغ هایی که یکی در میان روشن شده بودند را شبیه پولک های نورانی و رنگا رنگی می دید.
    تلو تلو خوران به حاشیه چپ پیاده رو رفت و با دستانش، میله های سفید رنگ، ورودی خانه ای را در مشت گرفت و به آن تکیه زد. لب گزید تا فریاد نزند؛ اما همچو ماری به خود می پیچید. سر پر دردش را می فشرد که ناگهان فکر کرد:
    _ چقدر دیگه وقت دارم؟
    پشت هم پلک زد تا واضح ببیند. آنقدر شوکه شده بود که فراموش کرده بود، از دکتر راد بپرسد، چقدر دیگر، فرصت زنده بودن دارد!
    چند دقیقه ای بی حرکت آنجا ماند در حالی که پلک هایش را محکم بهم فشرده بود. همین که آن درد کمی تسکین گرفت، چشم باز کرد و دوباره به راه افتاد. این بار مقصدش مشخص بود: " ملاقات دوباره ی دکتر راد!"
    تمام طول راه را تا اتاق دکتر راد، دوید. وارد بیمارستان شد و سمت آسانسور پا تند کرد. اما قبل آنکه به آسانسور برسد، درش بسته شده بود. به نفس نفس افتاده بود. سر چرخاند و با دیدن ردیف پله ها، راهش را به آن سمت کج کرد. پله ها را دو تا یکی بالا می رفت. سر انجام به طبقه دوم ساختمان رسید. باید از آن راهرو ی مقابلش به سمت راست می رفت.
    دقیقا بعد تمام شدن راهرو، چشمانش به نام دکتر راد که در قابی طلایی رنگ بر سر در اتاقش نصب شده بود افتاد. فورا دستگیره در را چرخاند و بی توجه به بیمارانی که به نوبت نشسته بودند، سمت اتاقک روبرویش گام برداشت. منشی دکتر راد که مشغول پاسخ دادن به سوال فرد پشت خط بود، با دیدن شهاب، حرفش را برید. از جا برخواست و شوکه گفت:
    _آقا! آقا کجا؟! صبر کنید بیمار داخله!
    اما شهاب کلافه و درمانده تر از آن بود که به چیزی قدر نوک سوزنی توجه نشان دهد. هنوز نفس های کشداری می کشید. یک تقه زد و بی آنکه منتظر جوابی بماند، در را باز کرد و زیر نگاه شوکه پیرزن و پیرمردی که بر روی صندلی نشسته بودند، فریاد زد:
    _چقدر دیگه وقت دارم؟
    دکتر راد برخواست. دستانش را به نشانه ی " آروم تر" پایین آورد و زمزمه کرد:
    _آروم باشید آقای معتمد. لطفا منتظر بمونید تا کار این عزیزان تموم بشه.
    او قدری آرام شده بود. اینکه به آنجا آمده بود و تا دقایقی دیگر از حقیقت با خبر میشد آرامش کرده بود. آرامشی که همچون مذاب می جوشید و او می ترسید. شاید از همان ترس از حقیقت بود که آرام گرفته بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    ببخشید بابت تاخیر و...
    نظر راجب پارت جدید فراموش نشه :)


    [HIDE-THANKS]
    همین که پیر زن و پیرمرد از جا برخواستند، دکتر راد هم برای بدرقه شان از جا برخواست و در همان حال که در را پشت سرشان می بست، رو به منشی اش که دختر جوان و ساده پوشی بود، گفت:
    _بیمارهای بعدی رو بعد آقای معتمد بفرستین.
    سپس سمت شهاب چرخید و گفت:
    _بفرمایید بنشینید.
    خودش هم سمت میزش رفت و شهاب روی صندلی درست مقابل دکتر راد نشست و منتظر به او چشم دوخت. او با صبر و حوصله عینکش را از چشمانش برداشت و موشکافانه به شهاب زل زد و گفت:
    _خب! چی می خوای بشنوی؟
    شهاب فورا گفت:
    _راه درمانی نیست؟ چمیدونم جراحی! ازین چیزا که خودتون بیشتر ازش سر در میارین.
    دکتر راد آهی کشید و گفت:
    _چرا اتفاقا می خواستم قبل اینکه از مطبم بدویی بیرون راجبش بهت توضییح بدم!
    شهاب که نفس هایش در حال عادی شدن بود، زمزمه کرد:
    _خب الان که برگشتم بهم بگین باید چیکار کنم.
    دکتر راد لب های خشکیده اش را تر کرد و گفت:
    _ببین آقای معتمد...در صد موفقیت ما تو جراحی فقط یک درصده!
    روح از تنش پرید. دکتر راد مکثی کرد. انگار با دیدن رنگ پریده ی شهاب ترس برش داشته بود. برخواست و یخچال کوچک درون اتاقکش، پارچ آبی بیرون آورد و لیوانی برای شهاب پر کرد و سمتش گرفت؛ اما شهاب در افکاری که حس از دست و پایش ربوده بود، غرق شده بود. حتی متوجه برخواستن دکتر راد از صندلی مقابل چشمانش نشد. وقتی به خود آمد که دکتر راد، ضربه آرامی به پشتش زد. نگاهش به لیوانی که دکتر سمتش گرفت افتاد. با صدایی کم جان، تشکری کرد و آن را یک ضرب سر کشید تا آتشی که جانش افتاده بود را خاموش کند. دکتر راد نفس عمیقی کشید و برای شهاب و جوانی اش افسوس خورد. می دانست وجود حس زندگی بخشی به نام " امید" مهم ترین چیز در موفقیت در آن بیماری بود. او باید محکم می بود و برای زندگی می جنگید اما انگار هنوز قدمی برنداشته، خود را باخته بود. کاملا هم باخته بود. به میز چوبی پشت سرش تکیه داد و رو به شهاب گفت:
    _یک درصد هم خودش جای امیدواری داره. من بیمارانی داشتم که اصلا امیدی به بهبودیشون نبود و با عمل نجات پیدا کردن.
    شهاب لیوان خالی شده را میان انگشتان داغش فشرد. دلش می خواست خنکی لیوان بیشتر به جانش بنشیند؛ اما تنها سر انگشتان پر حرارتش می توانستند، آن آسایش لحظه ای را حس کنند. نگاه لرزانش را به چشمان پر نفوذ دکتر راد دوخت و به آرامی زمزمه کرد:
    _با عمل چقدر می تونم زنده بمونم؟
    _اگر خیلی بدبین به قضییه نگاه کنیم، سه سال و اگر خوشبین باشیم، پنج سال.
    دلش به در آمد و در خود مچاله شد. گویی کلماتی که از دهان دکتر راد بیرون می آمد، چنگی می شد و به جان قلب دردناکش می افتاد. به زحمت بغضی که چاقو به حنجره اش می کشید را فرو خورد تا بگوید:
    _ و اگر عمل موفقیت آمیز نباشه چی؟
    دکتر راد سکوت کرد و شهاب با فهمیدن حرفی که نگاه دکتر راد سعی داشت به او بفهماند، چشمانش به اشک نشست و با نیشخندی گفت:
    _می میرم! خب اگر...اگر نخوام عمل بشم چی؟ اونوقت چقدر زنده می مونم؟
    قبل آنکه دکتر راد حرفی بزند، شهاب پیش دستی کرد و گفت:
    _لطفا باهام رو راست باشید!
    و دکتر ناغافل گفت:
    _سه ماه!
    و شهاب بی حس شد. دست و پاهایش سِر شدند و لیوان کریستالی از میان انگشتانش سُر خورد و روی کاشی های سفید و براق اتاق دکتر راد، به هزار تکه قسمت شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا