رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS]
رها:[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
صبح با جسم و ذهنى خسته از خواب بيدار شدم و آماده شدم تا به دانشگاه برم. اتفاقات ٣٦ ساعت گذشته، حسابى داغونم كرده بود.
همش استرس داشتم و ترسى توى دلم رخنه كرده بود. با چهره اى گرفته، سوار ماشينم، كه ديروز بابا از تعميرگاه گرفته بود، شدم و به دانشگاه رفتم.
تا ساعت ٤، همه كلاسها رو بى حوصله گذروندم و در جواب سوال هاى حديث و سارا، راجع به حال و احوالم، فقط به جمله ى چيزيم نيست، بسنده كردم. اونها هم فهميدن كه حوصله ندارم و ديگه پاپى ام نشدن.
بعد از تموم شدن آخرين كلاسم، با بچه ها خداحافظى كردم و زدم بيرون. توى پاركينگ، در حال سوار شدن به ماشين بودم، كه كسى صدام كرد.
يه لحظه هول كردم و با سرعت به سمت صدا برگشتم و مهبد حاتمى، كه از بچه هاى سال بالايى بود، رو ديدم. نفس راحتى كشيدم و سعى كردم خودم رو كنترل كنم.
مهبد از ترم اول كه من رو ديد، دنبال دوستى و آشنايى با من بود و به بهونه هاى مختلف سراغم مى اومد؛ اما من، يه روز كه ياشار دانشكده بود، ازش خواستم همراهيم كنه؛ تا همه بفهمن كه نامزد دارم.
اون روز قيافه خيلى از دخترها و پسرها ديدنى بود! از همه تماشايى تر، قيافه ى آويزون مهبد بود، وقتى كه ياشار رو به عنوان نامزدم معرفى كردم.
ياشار كه فوت كرد، خبرش همه جا پيچيد. حتى دانشگاه براش يه مراسم يادبود گرفت! كه من بيشتر از ٥ دقيقه دوام نياوردم و با حالى خراب زدم بيرون.
از اون روز مهبد، دوباره تلاشهاش رو براى به دست اوردن دل من شروع كرد؛ اما نمى دونه كه من ديگه دلى براى عاشقى ندارم و تلاشش بيهوده است!
با قيافه اى سرد و يخى، دم ماشين ايستادم تا مهبد بياد. مهبد كه پسرى با قد متوسط و هيكل توپرى بود؛ مثل هميشه يه تيپ هنرى زده بود و موهاى بلند قهوه ايش رو پشتش بسته بود.
با لبخند به سمت اومد و سلام كرد. سلام كردم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه. عينك طبى اش رو با ژست خاصى برداشت و با قيافه اى خندان گفت:
- خوبيد خانم صدر؟ چه عجب پيداتون كردم! ستاره سهيل شدين!
-ممنون آقاى حاتمى! امرتون؟
با بى حوصلگى نگاهش كردم؛ تا زودتر حرفش رو تموم كنه و بره. گفت:
-ام، چيزه. آهان! موضوع پايان نامه تون رو انتخاب كردين؟ گفتم اگر كمك مى خوايد، در خدمتتون هستم!
توى دلم پورخندى از حرفش زدم. آخه خودش هنوز بعد از يكسال، درگير پايان نامش بود و هنوز اون رو ارائه نكرده بود و حالا مى خواست به من كمك كنه! بى حوصله گفتم:
-ممنون. بله انتخاب كردم و پروپزالم رو هم نوشتم! فقط بايد با استاد رحمت صحبت كنم، كه استاد راهنمام بشن.
تحسين آميز بهم نگاه كرد و گفت:
-به سلامتى! پس همه كاراش رو انجام دادين! بازم اگر كمكى خواستين، من در خدمتتون هستم.
تشكرى كردم و سريع، تا دوباره چونه اش گرم نشده بود، خداحافظى كردم، سوار ماشين شدم و به سمت خونه به راه افتادم.
با ماشين به داخل پاركينگ رفتم و ماشين رو پارك كردم؛ كه كسى به در زد.
با تعجب به سمت در رفتم و در رو باز كردم و با قيافه ى عصبى اشكان فهيم، رو به رو شدم! با اخم نگاهى بهش كردم و گفتم:
- سلام! امرتون آقاى فهميم؟
پوزخندى زد و گفت:
-سلام خانم صدر! خوب هستين؟
اين دفعه جدى تر گفتم:
-گفتم امرتون؟
دوباره پوزخندى زد و گفت:
-چيه؟ ناراحت شدين من رو ديدين؟ دوست داشتين اون پسر هنريه، كه توى پاركينگ باهاش خوش وبش مى كردين باشه؟
عصبانى از اين كه من رو تعقيب مى كنه و اينقدر آدم پررويى هستش، غريدم:
-فكر نمى كنم به شما مربوط باشه كه من با كى صحبت و رفت و آمد مى كنم! دفعه آخرتون هم باشه، كه منو تعقيب مى كنيد و مزاحمم مي شين! دفعه بعد به مادرتون اطلاع مى دم؛ كه پسرش برام مزاحمت ايجاد مى كنه! فكر نمى كنم از اين موضوع خوشحال بشه آقاى فهيم!
لبخندى عصبى زد و گفت:
-آره! به من مربوط نيست! اما برام جاى سواله كه چرا با همه آره، ولى با ما نه! مگه ما خار داريم؟ هه! شايد تيپ هنرى مى پسندى. آره؟ ميخواى از فردا با تيپ هنرى بيام؟
تهديد آميز نگاهم كرد و ادامه داد:
-در ضمن، فكر مى كنى وقتى به مامانم بگى، مامانم يه دونه پسرش رو بى خيال مى شه و طرف توى جوجه دانشجو رو مى گيره؟ اصلا شايد من زودتر بهش بگم كه دانشجوى عزيزش، مورد منكراتى داره و توى پاركينگ با بقيه ...
كنترلم رو از دست دادم و سيلى محكمى توى صورتش خوابوندم!خودم از شدت ضرب دستم، شوكه شدم و بخودم اومدم! من چيكار كردم؟ توى صورت پسر استاد رحمت سيلى زدم؟ دستپاچه، دستم و جلوى دهنم گرفتم و منتظر تلافيش شدم!
شوكه، انگار كه به خودش اومده باشه؛ دستش رو روى جاى سيلى گذاشت و كمى مكث كرد. نگاه مظلومى بهم انداخت و غمگين گفت:
-هرچه از دوست رسد، نيكوست! شرمنده! حقم بود! نبايد اين حرفها رو مى زدم. نمى فهميدم كه دارم چي مى گم!
دستش رو برداشت و سرش رو پايين انداخت و آروم ادامه داد:
-رها، من از لحظه اول كه ديدمت، عاشقت شدم! اين ٤٨ ساعت توى برزخ بودم و گيجم! رفتارها و حرفهام دست خودم نيست! منو ببخش!
بعد گفتن آخرين جملش، با سرعت به سمت ماشين شاسى بلند مشكيش رفت و با يه تيك آف وحشتناك، راه افتاد و رفت. شوك زده، به جاى خاليش خيره شدم و چيزى ته دلم تكون خورد! اينقدر صادقانه حرف زد، كه دلم براش سوخت و همه عصبانيتم از بين رفت. پيش خودم، از سيلي كه بهش زدم، شرمنده شدم!
سرم رو تكون دادم و قيافه ى مظلومش رو از ذهنم بيرون كردم. سعى كردم به حرفهاش فكر نكنم؛ اما جمله ى "من عاشقت شدم" اشكان، مدام توى سرم تكرار مى شد. نمى تونستم باور كنم! مگه كسى با يه نگاه و اينقدر سريع، عاشق مى شه؟!
در رو بستم و به ساختمون خيره شدم. حركتى پشت پرده اتاقم، توجه ام رو جلب كرد و همه چيز رو از يادم برد! الان ساعتى نبود، كه مامان اينا خونه باشن و جاى خالى ماشين هاشون اين موضوع رو ياداورى مى كرد!
با عجله و مضطرب، به سمت خونه دويدم . در رو با كليد باز كردم و با عجله از پله ها بالا و به سمت اتاقم رفتم!
اتاقم زير رو شده بود و تمام عكسهام با ياشار، تكه و پاره، وسط اتاق ريخته بود! وحشت زده، هينى كشيدم. پاهام شل شد و كف اتاق نشستم. كار كى بود؟ كى مى تونست اينقدر پست باشه؟
با گريه، عكسها رو جمع كردم و توى يه پلاستيك كه از روى ميز مطالعه ام پيدا كردم؛ ريختم، تا بعدا بچسبونم اشون. ذهنم رفت سمت كسى كه پشت پنجره ديدم. ديروز اشتباه نكرده بودم! حضورى توى اين خونه بود، كه از من متنفر بود و مى خواست من رو عذاب بده! از اين فكر، تيره پشتم لرزيد! نمى دونستم كى بود؟ چى بود؟ اصلا از جون من چى مى خواست؟
با صداى بلند و لرزون دوباره اين جمله هارو فرياد زدم. احمقانه، فكر مى كردم كه كسى جوابم رو ميده. اما سكوت محض بود و هيچ صدايى نمى اومد! دوباره فرياد زدم:
-من ازت نمى ترسم عوضى! ميفهمى؟
ناگهان صداى خنده اى تمسخر آميز، بند بند وجودم رو لرزوند. اول آروم بود، اما كم كم بلند تر و وحشتناك تر شد. جورى كه تكونم داد و شيشه ها به لرزش افتاد.
صداش، عين صداى توى خوابم بود. اصلا خودش بود! صدايى كه جنسيت نداشت. اينقدر بد و پر نفرت مى خنديد، كه گوشهام رو گرفته بودم و اشكهام روى صورتم مى ريخت!
با خنده گفت:
-كم كم ميترسى! بايد بترسى! چون كابوست شروع شده آدميزاد!
وقتى صداش قطع شد، از وحشت بى حال روى زمين افتادم. نفسم دوباره گرفته بود؛ اما ناى تكون خوردن نداشتم! كم كم چشمهام بسته شد و توى دنياى بى خبرى فرو رفتم.
صدايى مهربون و شيرين، اسمم رو صدا مى كرد و دستى سرد، صورتم رو نوازش مى داد.
دوباره بوى عطر آشنايى، بينيم رو پر كرد، نفس رو به ريه هام برگردوند و چشمهام رو باز كرد. روى تختم بودم، اما كسى نبود!
توى جام نيم خيز شدم؛ كه مامان، در حالى كه هنوز با لباس بيرون بود؛ با ليوان آبى، از در اتاق اومد تو. به سمتم اومد و بغلم كرد و با غصه گفت:
-خوبى دخترم؟ منو ترسوندى!
تمام وجودم پر از آرامش شد. آغـ*ـوش مادر بهترين پناه هر آدمى بود. با بغض گفتم:
-مامان منو ببخش! ديروز نمى خواستم بترسونمت. اما...
مى خواستم بهش بگم همه ى ماجرا رو. بگم كه دروغ گفتم، تا اونها نگرانم نشن. من تنها از پس اين موضوع بر نمى اومدم؛ اما مامان حرفم رو قطع كرد و با غم گفت:
-همه چيز رو مى دونم. نمى خواد توضيح بدى. من بايد بهت يه موضوعى رو بگم. يه راز خانوادگى. چيزى كه مربوط به سالها پيشه...
همون لحظه، بابا با عجله اومد داخل اتاقم. نگاهى به ما كرد و گفت:
-رها، نگو كه دوباره يه شوخيه ديگه است! وقتى مامانت زنگ زد كه رها بيهوش شده، نفهميدم چطورى تا خونه اومدم! اگر دوباره دارى ما رو اذيت ميكنى، بگو!
با اعتراض گفتم:
-اما بابا! من شوخى نكردم! مامان هم ...
مامان، آروم بازوم رو فشار داد كه ديگه ادامه ندم و با نگاهش من رو مجبور به سكوت كرد.
با آرامش به بابا نگاه كرد و گفت:
-مشكلى نيست حامد جان! رها ضعف كرده يكم. شوخى نبوده! وقتى پيداش كردم، كبود شده بود. اما انگار حالا بهتره.
بابا دوباره بهم نگاه كرد، وقتى رنگ و روى صورتم رو ديد، گفت:
-ببخشيد دخترم! هنوز از ديروز خيلى عصبيم!
و پريشون از اتاق رفت بيرون. مامان صورتم رو بوسيد و گفت:
-من وقتى اومدم خونه، بى حال روى زمين پيدات كردم! كبود شده بودى دوباره! به سختى گذاشتمت روى تخت و وقتى رفتم برات آب و اسپريت رو بيارم، به بابا زنگ زدم. چون ترسيده بودم كه دوباره بهت حمله دست داده باشه و مجبور بشيم بريم بيمارستان! خدا رو شكر كه بهترى! حالا يكم استراحت كن تا من شام رو اماده كنم!
صداش رو آروم كرد و ادامه داد:
-در ضمن بعدا راجع به اون موضوع، باهم حرف مى زنيم، اما هيچكس نبايد از حرفهامون و اتفاقاتى كه مى افته با خبر بشه، حتى بابات!

دوباره صورتم رو بوسيد و از اتاق بيرون رفت و من رو با بهت و دنيايى از فكر و خيال، تنها گذاشت! [/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]اشكان:
    ماشين رو كنار خيابون پارك كردم و با فكر گندى كه زده بودم، عصبى روى فرمون كوبيدم. حرصم خالى نشد و دوباره اينقدر كوبيدم تا دستم قرمز شد.
    نگاهم به خودم توى آينه افتاد. جاى انگشتهاى ظريفش روى صورتم مونده بود. اين سيلى حقم بود. آره، حقم بود! چون به دخترى تهمت زدم، كه خودم عاشق نجابتش شده بودم. نمى دونم اين حرفها چى بود كه روى زبونم جارى شد!
    عصر، بعد از تموم شدن كلاسم به سمت دانشكده ى رها، راه افتادم. مى دونستم امروز كلاس داره؛ اما نمى دونستم تا چه ساعتى!
    ماشينم رو توى پاركينگ دانشگاهشون پارك كردم و خواستم از ماشين بياده بشم كه ديدمش.
    با وقار و نرم قدم بر مى داشت و به سمت ماشينى كه حدس زدم براى خودش باشه، حركت مى كرد.
    خوشحال از موقعيتى كه به دست اوردم، در ماشين رو باز كردم تا برم پيشش؛ اما ديدم پسرى با عجله صداش كرد و به سمتش دويد.
    جا خوردم! از اون فاصله اى كه داشتم صداشون رو واضح نمى شنيدم، اما لبخند پر از لـ*ـذت پسرك، وقتى كه رها رو نگاه مى كرد، آتيشم زد.
    همون بعد وجودم، كه عاشقانه رها رو مى پرستيد، ديوانه شد. به سختى جلوى خودم رو گرفتم؛ تا به سمت اون ابله نرم و گردنش رو نشكنم!
    نمى دونم پسره ى هيز، با اون تيپ مضحكش چى از رهاى من مى خواست؟ رها كه بى حوصلگى از صورتش مى ريخت، زود خداحافظى كرد و سوار ماشينش شد. با چند نفس عميق خودم رو آروم كردم و وقتى رها راه افتاد، دنبالش روانه شدم.
    البته موقع عبور از كنار اون موجود چندش، از قصد كمى منحرف شدم و با آينه ام به پهلوش كوبيدم و بدون شنيدن فحشهاش، پام رو روى گاز گذاشتم و از پاركينگ خارج شدم.
    ابعاد جديدى توى وجودم كشف مى كردم كه قبلا نبودن و با حضور رها، يكى يكى خودشون رو نشون مى دادن! يكيش، همين بعد بدجنسى بود، كه از آسيب ديدن اون مردك، خوشحال بود و وحشيانه مى خنديد!
    وقتى دم خونه ى رها رسيدم، كه رها داخل شده بود. سريع پياده شدم و در زدم. با باز شدن در، چشمهاى درشت و متعجب رها، من رو جادو كرده بود و نمى دونستم بايد چى بگم؛ اما از صداى طلبكارش، يهو كنترلم رو از دست دادم و حرفهايى زدم كه كوچكترين اعتقادى بهشون نداشتم.
    سيلى رها، من رو از بند خشم و حسادت رها كرد و به خودم اورد.
    و لحظه اى كه بهش اعتراف كردم كه عاشقش شدم، خودِ خودم بودم و اين عشق رو با همه وجود حس كردم و به زبون اوردم و از عنوان كردنش، اصلا پشيمون نشدم!
    تنها پشيمونيم، تهمتي بود كه به رهاى پاكم زدم. براى همين الان عصبي و داغون و با ياداورى عصر، مشت گره كرده ام رو، روى فرمون مى كوبم و حرص مى خوردم!
    با صداى بلندگوى پليس كه بهم تذكر داد تا حركت كنم؛ ماشين رو روشن كردم و به سمت خونه راه افتادم.
    توى خونه، به سلامى به مامان، اكتفا كردم و به اتاقم رفتم. بدون كندن لباسهام، با چشمهايى بسته روى تختم پهن شدم؛ كه سوزش دستم باعث شد، چشمهام رو باز و بهش نگاه كنم.
    سوزش از زخم روى دستم بود، كه جاى پنجه اون گربه لعنتى بود. زخم، طرح عجيبى شده بود و ملتهب و قرمز رنگ، مى سوخت. انگار كسى اون رو داغ زده بود.
    برام عجيب بود كه چرا ملتهبه؟ چون كاملا ضد عفونيش كرده بودم و نبايد عفونت مى كرد! با خودم فكر كردم كه فردا تو بيمارستان به دكتر كامران، استادمون، نشونش بدم. شايد احتياج به آنتى بيوتيك داشتم.
    با همين فكرها، خوابم برد و رويايى شيرين ديدم؛ كه توى اون، رها تا ابد، براى من شده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]رها:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    بلاخره بعد از ٤٨ ساعت طاقت فرسا و پر استرس، سه روز بى حادثه رو گذروندم. فقط منتظر مامان بودم؛ تا رازى كه مى دونست رو بهم بگه و من رو از سردرگمى و دلمشغولى نجات بده؛ اما مامان درگير بارى شده بود، كه تازه از تركيه براش رسيده و شبها تا ديروقت، توى مزون مى موند و كار مى كرد.
    زمانى هم كه به خونه مى اومد، اينقدر كار روى سرش ريخته بود، كه فرصت حرف زدن هم نداشت و البته حضور بابا هم مانع صحبت هامون مى شد.

    از سه روز پيش، خونه توى آرامش بود. نه خبرى از اون پسره ى سريش بود و نه از اون حضور هولناك و نه حتى از فرشته نجاتى كه دوبار من رو از خفگى نجاتم داد.
    اسمش رو گذاشته بودم فرشته، چون برعكس حضور اون شيطان صفت، كه دنبال آزار و اذيت من بود و تمام انرژى من رو مى كشيد؛ حضور فرشته پر از آرامش و انرژى مثبت بود و عطر آشنايى كه از وجودش ساطع مى شد، به من نفسى دوباره مى داد.
    جالب اينجا بود كه كمى با اين قضايا كنار اومده بودم و ترسم كمرنگ تر شده بود. انگار حسى توى وجودم، با همه اين وقايع آشنا بود و من رو براى پذيرفتن موضوعات سخت تر، آماده مى كرد. هرچند فكر كردن به اون لحظات پر از دلهره، حالم رو بد و نفس هام رو به شماره مي انداخت.
    اين سه روز، هرشب با ذهنى درگير از اين قضايا، به خواب مى رفتم و صبح بعد با اين اميد بيدار مى شدم كه مامان رو پيدا و باهاش صحبت كنم؛ تا كمى ازاسترس و اضطرابم كم بشه.
    صبح روز چهارم، كه جمعه بود، با دلشوره از خواب بيدار شدم. دلم نويد طوفانى رو مى داد؛ كه قرار بود بعد از اين سه روز آرامش، رخ بده!
    با استرس، از پله ها پايين رفتم كه مامان رو آماده و با چمدون دم در ديدم! شگفت زده به سمتش رفتم و پرسيدم:
    -كجا دارى ميرى مامان؟
    لبخند شيرينى بهم زد و گفت:
    -عليك سلام، صبحت بخير!
    شرمنده، جواب سلام مامان رو دادم و صبح بخير گفتم.
    مامان دوباره لبخندى زد و گفت:
    -يكى از بارهامون، لب مرز توى گمرك گير كرده! بابات خيلى تلاش كرد، اما ظاهرا بايد خودم حضورى برم و ترخيصش كنم! بابات مى خواست باهام بياد؛ اما من صلاح ندونستم كه تو تنها بمونى! مراقب خودت باش و به بابات هم برس! من زود بر مى گردم!
    صداى بابا از اتاقشون بلند شد و مامان رو صدا زد.
    مامان صداش رو پايين آورد و ادامه داد:
    -رها، ازت مى خوام راستش رو بگى! تازگى ها پسرى توى زندگيت نيومده، كه قصدش ازدواج باشه و بهت علاقه مند باشه؟
    ذهنم سمت ياشار رفت، اما اون ديگه نبود و كس ديگه اى هم توى زندگيم نبود.
    داشتم با اطمينان مى گفتم نه، كه ياد اشكان و دلبستگى احمقانه اش افتادم! مامان منتظر نگاهم مى كرد؛ كه دوباره بابا صداش كرد.
    با ترديد گفتم:
    - بعد از ياشار،... كسى توى زندگيم نيومده و نمى تونه بياد!...اما پسر...
    بابا صبرش لبريز شد و از اتاق بيرون اومد و صحبتهاى ما دوباره نيمه كاره موند!
    لحظه ى آخر، مامان بغلم كرد تا ببوستم. زير گوشم گفت:
    -حرفهامون تموم نشد! ولى به محض برگشتنم، باهات صحبت مى كنم! فقط تنها نمون رها! برو پيش دوستهات، يا بگو اونها بيان! مهمتر اينكه، از هركسى كه خواهانته، فاصله بگير! پاى زندگيت در ميونه! فهميدى؟
    از شنيدن جمله ى آخرش، چشمهام از ترس باز شد. نگران به مامان خيره شدم؛ كه پنجره ى حال، بى هوا و با شدت باز شد و ما رو از جا پروند! مثل يه تهديد بود، چون بيرون بادى نمى اومد!
    بابا متعجب به پنجره نگاه كرد و گفت:
    -مثل اينكه طوفانه! رها پنجره ها رو محكم كن! ما بايد بريم فرودگاه. صنم خيلى ديرش شده!
    من و مامان، نگران بهم نگاه كرديم كه مامان زير لب گفت:
    -نگران نباش! من مراقبتم! درست مى شه همه چيز!
    بعد هم، از من خداحافظى كردن و بابا گفت كه بعد از رسوندن مامان، زود به خونه بر مى گرده و از در بيرون رفتن.
    من موندم و ذهنى پر از سوال و نگرانى! كه هيچ جوابى هم براشون نداشتم. از طرفى ترسى عميق توى دلم رخنه كرده بود؛ طورى كه هرلحظه انتظار يه اتفاق وحشتناك رو داشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]اشكان:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    روز اول باخود گفتم
    دیگرش هرگز نخواهم دید
    روز دوم باز میگفتم
    لیک با اندوه و با تردید
    روز سوم هم گذشت اما
    بر سر پیمان خود بودم
    ظلمت زندان مرا می كشت
    باز زندان بان خود بودم
    آن من دیوانه عاصی
    در درونم های و هوی میکرد
    مشت بر دیوارها میکوفت
    روزنی را جستجو میکرد
    می شنیدم نیمه شب در خواب
    های های گریه هایش را
    در صدایم گوش میکردم
    درد سيال صدایش را
    شرمگین میخواندمش بر خویش
    از چه بیهوده گریانی؟
    در میان گریه می نالید:
    دوستش دارم نمیدانی؟!
    روزها رفــــــــــتند و من دیگر
    خود نمی دانم کدامینم
    آن من سرسخت مغرورم
    یا من مغلوب دیرینم؟!
    (بخشى از شعر صبر سنگ فروغ فرخزاد)
    اين سه روز، زمزمه ى ل*ب*هام، اين شعر فروغ بود. دلم هواى ديدن رها رو داشت، اما خودم رو توى اتاقم حبس كردم و نه به دانشگاه و نه به بيمارستان رفتم.
    به خودم مى گفتم كه صبر كن! بذار اگر هوسه از سرت بيفته! اما روز به روز علاقه ام شديدتر مى شد و دلم تنگ تر! حس كسى رو داشتم كه انگار بعد از سال ها نيمه ى گمشده اش رو پيدا كرده.
    امروز بى طاقت تر از هميشه بودم. دور اتاقم چرخ مى زدم و به دنبال راهى بودم كه دل رها رو به دست بيارم؛ نمى دونم اين چه آتيشى بود كه به جونم افتاده بود.
    مامان و بابا صبح زود براى يه سمينار يك هفته اى، به كرمان رفتن. مامان، قبل از رفتنش، به اتاقم اومد و با مهربونى گفت:
    -اشكان؟ مامان؟ مشكلى پيش اومده كه دانشگاه و بيمارستان نمى رى؟ اگر چيزى هست به من بگو! شايد بتونم كمكت كنم!
    دلم مى خواست بهش مى گفتم. سكوت اين چند روزم رو مى شكستم، تا ببينه چطورى، عاشق دانشجواش شدم! اما مامان باورم نمى كرد، مى دونستم! پس به سكوتم ادامه دادم و حرف هام رو فرو دادم.
    فقط سرم رو به نشونه نه، تكون دادم و دوباره به صفحه ى گوشيم كه توى دست بود، زل زدم. مامان وقتى ديد جواب درستى نمى دم، از اتاقم بيرون رفت. صداى پچ پج اش رو با بابا شنيدم، كه گفت:
    -احمد جان! جواب منو نمى ده. تو باهاش صحبت كن ببين موضوع چيه! نمى شه كه دانشگاه يا بيمارستان نره و تو خونه بمونه، كلى غيبت مى خوره و ازش نمره كم مى شه! ما هم كه نيستيم يه هفته. دلم آروم نمى شه اشكان رو با اين حالش تنها بذارم.
    بابا آروم تر گفت:
    -بذار راحت باشه! بچه كه نيست! حتما توى دانشگاه با كسى بحثش شده يا شايد واسه ى يكى از مريضهاى زير دستش مشكلى پيش اومده! خودش آروم مى شه و برمى گرده سر كلاسهاش!
    پوزخندى زدم! حتى فكر نمى كردن كه ممكنه عاشق شده باشم! دل شكسته باشم! حتى پدر و مادرم هم عاشق شدن من رو باور نمى كردن؛ چه برسه به رها!
    يك ساعت بعد، ازم خداحافظى كردن و رفتن. خونه پر از سكوت و تنهايى شد. تصميم گرفتم با تلفن خونه رها، تنها شماره اى كه ازش داشتم، تماس بگيرم و باز باهاش صحبت كنم. شايد دلش با من نرم مى شد.
    بدون فكر، با موبايلم شماره خونه اشون رو گرفتم! بعد از دوتا بوق، يادم اومد كه امروز جمعه است و ممكنه پدر و مادرش خونه باشن؛ تا خواستم قطع كنم، صداى نازك و زيباش، توى گوشيم پيچيد كه گفت:
    -بفرماييد؟
    هل شدم و به لكنت افتادم. نمى دونستم چطورى شروع كنم! دوباره گفت:
    -الو؟ بفرماييد!
    عزمم رو جزم كردم و با استرس گفتم:
    -سلام...من...ام...فهميمم! اشكان فهيم! ...ولى تورو جون عزيزتون قطع نكنيد. من بايد باهاتون صحبت كنم. خواهش مى كنم حرفهام رو گوش كنيد!
    سكوت كرده بود! صداى نفسهاش رو مى شنيدم! ادامه دادم:
    -رها خانم! باور كنيد من قصد مزاحمت ندارم! من از همون روز اول عاشقتون شدم! باور كنيد جدى مى گم. من...من تاحالا عاشق كسى نشدم. شما تنها دخترى هستين، كه خودم خواستمش و به دنبال به دست اوردن دلش هستم!...صادقانه بگم، شما رو نه براى امروز، براى هميشه و تا آخر عمر، كنار خودم مى خوام! بهم يه فرصت بدين، يه فرصت كه هم رو بشناسيم! شايد اشكان واقعى رو شناختيد و خوشتون اومد! برخوردهاى قبليمون زياد جالب نبود و منم بابتشون خيلى شرمنده ام.
    سكوتش ادامه داشت. دوباره با عجز گفتم:
    -خواهش مى كنم اين فرصت رو بهم بدين!
    اولين بار بود كه اينطورى، به كسى التماس مى كردم. اشكان فهيم مغرور! كى فكرش رو مى كرد كه اينطورى، خودت رو براى يه دختر كوچيك كنى! به عقلم نهيب زدم كه ساكت باشه، چون رها ارزش همه چى رو داشت، حتى التماس!
    بلاخره سكوتش رو شكست و گفت:
    -آقاى فهيم! من خيلى براى مادرتون احترام قائلم و همينطور براى شما! اما نمى تونم قبول كنم! شما از من و گذشته ام هيچى نمى دونيد. معذرت مى خوام!
    سكوت كردم. نمى دونستم چي بگم! دوباره ذهنم رو جمع كردم و گفتم:
    -خوب بهم بگين! بگين تا بفهمم! بلاخره بايد علت جواب منفيتون رو بدونم!
    دوباره سكوت كرد و بعد از كلى مكث گفت:
    -نمى تونم توضيح بدم! بى خيال من بشين آقاى فهيم! من به درد شما نمى خورم! معذرت مى خوام! خدانگهدار!
    شوكه، به موبايلم خيره شدم! چى بود اون گذشته، كه نه بيخيالش مى شد و نه تعريفش مى كرد؟

    بايد مى فهميدم. فردا مى رفتم دم دانشگاهش و از اون دوست پر حرفش مى پرسيدم. اون حتما بهم مى گفت. در ضمن، من آدم شكست خوردن و كوتاه اومدن، نبودم. من اشكان فهيم بودم![/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]رها:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    نيم ساعت از رفتن مامان اينا گذشته بود و من از ترس خودم رو توى اتاقم حبس كرده و منتظر اومدن بابا بودم.
    حرفهاى مامان، حسابى من رو ترسونده بود. طورى كه دور تا دورم رو كتاب دعا و قرآن چيده بودم و هرلحظه دور و برم رو مى پايدم.
    اما نمى دونستم دقيقا بايد از كى يا چى بترسم؛ ولى با توجه به حرفهاى مامان، اشكان فهيم نفر اول ليست بود كه بايد ازش حذر مى كردم.
    توى افكارم عميقا غرق بودم؛ كه اشكان زنگ زد و منو با حرفهاى عاشقانه اش شوكه كرد. اينقدر صادقانه از عشقش حرف زد، كه لحظه اى از ياد ياشار غافل شدم و محو حرفهاى اشكان شدم؛ اما زمزمه اى آروم، حرف مامان رو توى گوشم تكرار كرد:
    -از هر كسى كه خواهانته، فاصله بگير!
    شوكه از صداى زمزمه، به خودم اومدم و به سختى اشكان رو از سر خودم باز و تلفن رو قطع كردم. نگاهى به اتاقم كردم؛ تا شايد نشونى از چيزى ببينم كه توى گوشم حرف زد و منو از لبه ى پرتگاه، برگردوند.
    آروم و با ترس گفتم:
    -كسى اينجا هست؟
    سكوت بود، مثل هميشه. نفس راحتى كشيدم كه در اتاقم محكم بسته شد و من با جيغى خفه، از جام پريدم! حضورى سنگين و داغ، دور و برم مى چرخيد و زمزمه هاى نامفهوم و خشمگينى، توى گوشم مى پيچيد.
    از ترس به لرزه افتادم؛ كه هاله اى سياه، رو به روم شكل گرفت! ناخودآگاه چشمهام رو بستم و اشكهام سرازير شد. صداى شومش دوباره توى گوشم پيچيد و لرزشم رو بيشتر كرد:
    -دنبال اون منجيه احمقتى؟ فكر مى كنى مى ذارم توى فانى و اون مادر بيچاره ات و اون به ظاهر منجيت، نقشه هاى چند صد ساله ى منو خراب كنيد؟
    دهشتناك، خنديد و ادامه داد:
    -تو يه عروسكى، توى دستهاى من! براى من و هدف هاى من به دنيا اومدى! نذار لهت كنم دختره ى ابله! اگر جون بى ارزشت و آينده ات رو دوست دارى، جلوى تقدير و سرنوشتت قرار نگير!
    نفسم رو به اتمام بود، كه فرياد زد:
    -اين آخرين اخطارمه! اينو به مادر ساده لوحتم بگو!
    از فريادش، شيشه ى پنجره ترك خورد. من بى نفس، با دست هايى لرزون، اسپريم رو از ميز كنار تختم برداشتم و توى دهنم خالى كردم و بعد از ترس و استرس، بى جون گوشه ى تختم مچاله شدم؛ انگار روزها دويده بودم. تمام انرژيم با اون حضور نحس، از بين رفته بود.
    بى حال و غرق در افكارم، خوابيدم. نمى دونم، شايد هم از ضعف بيهوش شدم. يكم بعد، با صداى بابا كه از پايين مى اومد، هوشيار شدم. اولش چيزى يادم نبود؛ ولى يهو همه چيز به ذهنم هجوم اورد و من رو از وحشت تكون داد!
    مى ترسيدم، من ازش مى ترسيدم. چون نمى دونستم چيه و ازم چى مى خواد. قدرتش قابل درك نبود و حرفهاش، تهديد خالى نبود. از صداش نفرت مى ريخت و دشمنى و كينه اى عميق. به عمق همون چند صد سال!
    با خودم حدس زدم كه اين حضور نحس، بايد يه جن باشه! از فكرم، وحشت كردم! حتى اسمش مى تونست من رو از ترس، ديونه كنه. خيره به سقف بودم؛ انگار كابوسى بى پايان مى ديدم. خدايا! من بايد چيكار مى كردم؟!
    نه مى دونستم چى مى خواد و نه توان مقابله با اين حجم از قدرت رو داشتم! فقط مى تونستم دعا كنم كه هرچى زودتر اين كابوس تموم بشه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]اشكان:
    تا آخر شب، سرگردون توى خونه چرخيدم و سيگار پشت سيگار روشن كردم و فكر كردم. وقتى به خودم اومدم، كه تو بالكن ايستاده بودم و پاكت خاليه سيگار رو توى دست مى چرخوندم.
    تعجب كردم كه پاكت خالى شده بود و من از اينهمه فكر، به هيچ نتيجه اى نرسيده بودم. سيگارى نبودم، ولى بعضى وقتها توى دورهمى ها با بچه ها مى كشيديم و اين پاكت همه مال پرهام بود، كه پيش من جا مونده بود.
    راستش امشب حس كردم شايد سيگار، آتيش درونم رو خاموش كنه، كه اينم بى فايده بود! به چراغهايى توى كوه صفه مى درخشيد، خيره شده بودم كه زنگ در، از جا پروندم! به سمت آيفون رفتم، اما توى مانيتور كسى رو نديدم! گوشيش رو برداشتم و پرسيدم:
    -كيه؟!
    اول سكوت بود، اما بعد صدا خشدار و تصوير قطع و وصل شد. گوشى رو از گوشم فاصله دادم كه صداى عسل، خواهرم، از توى گوشى با خش خش به گوشم خورد. با تعجب در رو باز كردم و به سمت در آپارتمان رفتم، تا به روى عسل بازش كنم.
    خونمون طبقه پنجم يه مجتمع مسكونى بود، كه ٢٤ ساعته نگهبان داشت و نگهبان هميشه در رو به روى آشناها باز مى كرد و احتياج به زنگ زدن نبود؛ اما اينكه چرا در رو به روى عسل باز نكرده بود، برام جاى سوال داشت!
    دستم رو روى دستگيره گذاشتم، كه دوباره فكرى تكونم داد! عسل اين موقع شب، اينجا چيكار مى كرد؟ اصلا چرا اومده بود ايران؟ چرا بى خبر؟
    با استرس، چندين فكر به ذهنم هجوم اورد! شايد اتفاقى براى طاها، شوهرش افتاده باشه! يا اختلاف پيدا كرده باشن و عسل براى جدايى اومده باشه! يا...
    ضربه اى آروم به در خورد و من رو از هجوم افكار بد، نجات داد. در رو باز كردم و عسل خندان رو پشت در ديدم. به سمتش رفتم و بغلش كردم. آغوشش پيش از اندازه گرم بود! با خنده بهش گفتم:
    -خوش اومدى آبجى خانم! بفرماييد تو! اينجا چيكار مى كنى؟ چه بى خبر اومدى!
    عسل با خوشحالى گفت:
    -اوه! صبر كن يكى يكى! بذار بيام تو اول، بعد برات تعريف مى كنم، ولى دلم برات خيلى تنگ شده بود!
    اومد داخل. پشت سرش رو نگاه كردم و ديدم چمدونى همراهش نيست! با تعجب علت رو ازش پرسيدم، كه با بى تفاوتى گفت:
    -توى فرودگاه، موقع تحويل بار چمدونم نيومد! وقتى پيگيرى كردم، گفتن اشتباهى با يه پرواز ديگه رفته و قرار شد تا پيداش كردن، بهم زنگ بزنن. چيه؟ نگران سوغاتيت هستى داداش كوچيكه؟ نگران نباش! اون محفوظه و چون مى خواستم زود بهت بدم، توى چمدون نذاشتم!
    خواستم در رو ببندم، كه چشمم به عدد نمايشگر طبقه آسانسور افتاد. روى طبقه سوم بود! خواستم دوباره از عسل سوال كنم كه چرا با آسانسور نيومده، كه خودش گفت:
    -انگار آسانسور خراب شده! با پله مجبور شدم بيام! خوب شد چمدون نداشتم!
    بعد لباسهاش رو در اورد و روى مبل نشست و جعبه كادويى رو از توى جيب مانتوش خارج كرد و به سمت من گرفت:
    -اينم سوغاتيت! توى يه عتيقه فروشى، توى لندن پيداش كردم! فروشندش مى گفت عتيقه است و مال خيلى سال پيشه! و صاحبش رو به اهدافش مى رسونه! البته ممكنه دروغ گفته باشه! خيلى باور نكن!
    بعد زد زير خنده. اين همه خوشرويى و مهربونى، از عسل كه هميشه مى خواست من رو خفه كنه، بعيد بود! اما با خودم فكر كردم، كه شايد دورى و دلتنگى روش تاثير گذاشته و بلاخره آدم شده!
    با تشكر جعبه رو ازش گرفتم كه گفت:
    -بازش كن ببينم خوشت مياد؟
    خواستم جعبه رو باز كنم، كه موبايلم زنگ خورد. به اتاق رفتم و ديدم باباست. تماس رو وصل كردم و باهاش صحبت كردم، اما تا خواستم بگم عسل اومده ايران، تماس قطع شد و گوشيم خود به خود خاموش شد!
    با تعجب گوشيم رو نگاه كردم و به شارژ زدمش، تا روشن بشه. عسل سرش روى توى اتاقم كرد و گفت:
    -من مى رم بخوابم! خيلى خسته ام! شب بخير!
    كلى سوال بى جواب داشتم ازش، اما حضور ناگهانيش و تغيير رفتارش، كاملا گيجم كرده بود؛ پس شب بخيرى بهش گفتم و مسير رفتنش رو نگاه كردم.
    اول به سمت اتاق مامان اينا رفت؛ ولى با نزديك شدن به در، انگار چيزى از جا پروندش و شوكه اش كرد! عقب گرد كرد و برگشت و به سمت اتاق خودش رفت.
    نگران، به رفتارهاى عجيبش خيره بودم؛ كه بلند از توى اتاق گفت:
    -بخواب اشكان! فردا همه چيز رو بهت توضيح مى دم عزيزم!
    عزيزم؟ واقعا عسل به من گفت عزيزم؟ واقعا رفتارهاش عجيب شده بودن! اومدنش، سوغاتيش و حتى نپرسيدن اينكه مامان اينا كجان!
    شونه بالا انداختم و همه چيز رو به فردا موكول كردم و به تختم رفتم. بايد بعد از يه روز پر ماجرا، به ذهنم و بدنم استراحت مى دادم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها:
    صبح، زودتر از هميشه بلند شدم و رفتم كنار پنجره. خورشيد طلوع كرده بود و همه جا روشن بود، جز دل من.
    خيره به حياط و كوچه ى خلوت، به هفته اى كه گذشت فكر مى كردم. هرچى به عقب بر مى گشتم، اشكان رو مسبب اين همه اتفاق مى ديدم. چون از لحظه اى كه ديدمش، بدبختى هاى من شروع شده بود!
    چى بود و چى مى خواست، كه اين همه سياهى با خودش اورده بود، نمى دونستم! فقط مى دونستم دارم ديونه مى شم. هضم اين اتفاقها، واقعا برام آسون نبود.
    با بابا نمى تونستم حرف بزنم، مامان نبود و از راه دور نمى خواستم دلواپسش كنم. به هركسى هم مى گفتم، فكر مى كرد ديونه شدم! بايد چيكار مى كردم؟ با كى مشورت مى كردم؟ جواب اين رو هم نمى دونستم!
    آهى كشيدم و به خورشيد خيره شدم. فكر كردم:
    -خورشيد...مامان خورشيد!
    از فريادم ، بابا سراسيمه در رو باز كرد:
    -رها؟ چته؟ چرا داد مى زنى؟
    با خنده گفتم:
    -ببخشيد!
    بابا از خنده ام تعجب كرد و با لبخند گفت:
    -چه عجب تو مى خندى! داشت خنده ات يادم مى رفت!
    بابا راست مى گفت! هفته ى گذشته، بعد از مرگ ياشار، بدترين هفته ى زندگيم بود! اما امروز، با آغاز هفته جديد، من مى خواستم به جنگ سختى ها برم و سياهى رو شكست بدم. البته به كمك مامان خورشيد، مادربزرگ مهربونم!
    اگر مامان چيزى از اين موضوع مى دونست و اين يه راز خانوادگى بود، تنها كسى كه مى تونست كمكم كنه، مامانش، يعنى مامان خورشيد بود!
    با اين فكر، لبخندى عميق ترى به بابا زدم و با هم رفتيم پايين، تا يه صبحانه پدر و دخترى بخوريم.
    بعد از صبحانه به بابا گفتم فردا كه كلاس ندارم و ميرم خونه مامان خورشيد. بابا هم از تصميم استقبال كرد و گفت كه اونم بعد از كارش مياد پيشمون.
    با روحيه خوب، به سمت دانشگاه راه افتادم و تا عصر سر همه ى كلاسها با لبخند نشستم. جورى كه حديث و سارا با تعجب نگاهم مى كردن.
    بعد از كلاس آخر، سارا كه هميشه به فكر زيبايى تر شدن خودش بود و از اين دكتر به اون دكتر مى رفت تا صورت سبزه و جوش دارش رو سفيد و صاف كنه؛ به خاطر وقت دكتر جديد پوستش زودتر رفت و من و حديث مونديم توى كتابخونه، تا روى پايان نامه امون كار كنيم و منبع جمع كنيم.
    لا به لاى كارهام، مجبورى و سر بسته، به حديث كنجكاو، با اون چشمهاى ميشى و صورت سفيد و مهربون و نازش، گفتم كه اشكان هنوز دنبالمه؛ ولى من اصلا ازش خوشم نمياد و ردش كردم، اما نتونستم از بقيه قضايا چيزى بگم! چون مطمئن بودم كسى من رو باور نمى كنه و همه فكر مى كنن كه لابد، مرگ ياشار من رو ديوانه كرده!
    با حديث و سارا از ترم اول دوست شدم. چون ما سه تا توى وروديمون همسن بوديم و بقيه از ما بزرگتر بودن؛ از روز اول با هم صميمى شديم.
    حديث از لحاظ خانوادگى، هم سطح و هم طراز من بود؛ اما سارا كمى ضعيف تر بود و شايد علت دوستيش با ما، همين بالا كشيدن خودش بود. اوايل اينطور نبود، ولى هرچى مى گذشت، رفتارش بدتر مى شد.
    سارا دختر بدى نبود، اما زيادى توى جزئيات غرق مى شد و مدام دنبال پسرهاى سطح بالاى دانشگاه مى رفت تا بلاخره با يكيشون صميمى بشه. من و حديث كارش رو نمى پسنديديم ولى حرف هامون هم روش تاثيرى نداشت.
    حديث هم قد و هم هيكل من بود. با موهاى قهوه اى روشن و چشمهاى ميشى. سارا اما كوتاه تر و تپل تر از ما بود و چشمهاى قهوه اى روشن و موهاى قهوه اى تيره داشت.
    بعضى اوقات حديث از حسادت هاى سارا مى ترسيد و از من مى خواست تا ارتباطمون رو باهاش كمتر كنيم، اما من دلم براى سارا مى سوخت و حرفهاش و رفتارهاش رو جدى نمى گرفتم و از حديث مى خواستم كه ازش نرنجه.
    بعد از تموم شدن كارهام، از حديث خداحافظى كردم و از دانشكده اومدم بيرون. دوباره همون روز و ساعتى بود كه براى اولين بار، اشكان رو ديدم و اشتباهى سوار ماشينش شدم.
    دوباره هوا گرگ و ميش شده بود و همه جا خلوت بود و كمى ترس توى وجودم نشست. پس قدمهام رو سريع كردم و به سمت پاركينگ رفتم. كنار ماشينم كه رسيدم، سايه اى از سياهى جدا شد و به سمتم اومد. با استرس دزدگير ماشين رو چندبار فشار دادم، اما كار نمى كرد!
    دستهام لرزيد و سويچ از دستم روى زمين افتاد! به دنبال سويچ روى زمين نشستم؛ كه سايه جلوى پام رسيد! سرم رو بلند كردم و اندام زنانه اى جلوى چشمم شكل گرفت. زنى زيبا و دلفريب!
    از چشمهاى آبيش، نفرت مى ريخت و موهاى قهوه اى لختش، بى قيد روى شونه هاش ريخته شده بود. دست سفيدش رو بلند كرد و به سمت گردنم اشاره كرد و مچش رو چرخوند. احساس كردم پنجه ى دستى قوى، دور گردنم حلقه شد و من رو از روى زمين بلند كرد!
    دست و پاهام توى هوا تاب مى خورد و ريه ام، از كمبود اكسيژن مى سوخت. زن، قهقه اى خفه سر داد و گفت:
    -همون قدر شباهت و همون قدر حماقت! با يه اشاره مى تونم گردنت رو خورد كنم دختره ى احمق! گفتم دنبال راه چاره نگرد! چون راهى نيست!خورشيد رو فراموش كن و با سياهى سرنوشتت خو بگير! اين سرنوشت، از هفت نسل پيش، براى تو نوشته شده! و بعد از انجام وظيفه ات، با مرگت تموم مى شه!
    پورخندى روى لبهاى سرخش نشست و ادامه داد:
    -پس شجاعانه يا حتى عاشقانه، سرنوشتت رو در آغـ*ـوش بگير!
    و بعد با اشاره دستش، من رو توى ديوار پشت سرم كوبيد و با صدايى مخملى، آوازى زيبا با زبانى غريب، سر داد و به من پشت كرد و رفت!
    به سختى نفس رو توى ريه هام كشيدم و سرفه امونم رو بريد. بدنم درهم و كوبيده شده بود و پشت سرم تير مى كشيد. نمى دونم چقدر طول كشيد؛ تا به خودم اومدم و به سختى خودم رو به كيفم رسوندم و اسپريم رو پيدا كردم.
    حالم از اين همه ضعيف بودن، بهم مى خورد. اما من يه انسان بودم و اون، حتى نمى دونم چى بود! يه زن با قدرت ماورايى؟ يه جن؟ يا يه موجود هزار ساله با كلى قدرت و جادو؟!
    به سختى خودم رو از روى زمين جمع كردم و سويچ رو زدم. با اولين اشاره كار كرد. لعنتى! پشت فرمون نشستم و درها رو قفل كردم. حداقل اينجا، جام امن بود. چون طبق تحقيقات ديشبم، اجنه از آهن مى ترسيدن و بهش نزديك نمى شدن.
    البته در گذشته! هيچكس راجع به حال ننوشته بود. هيچكس باور نمى كرد كه اين خرافات، واقعى باشه و اين قدر قدرتمند، كنار ما زندگى كنن و آزارمون بدن! خودم من هم اگر اين بلاها سرم نيومده بود، باور نمى كردم! با خودم گفتم:
    - خدايا اين چه سرنوشت شومى بود، كه از هفت نسل قبل براى من نوشته شده؟! چه وظيفه اى دارم من، كه اين عفريت رهام نمى كنه؟ اصلا از كدوم شباهت لعنتى حرف مى زنه؟
    با اشك سرم رو ماساژ دادم و جرئه اى آب، از شيشه اى كه توى ماشين بود، خوردم؛ تا حالم جا بياد و بتونم رانندگى كنم. به سختى به راه افتادم و به سگ جون بودنم، لعنت فرستادم. كاش زودتر مى مردم و اين كابوس تموم مى شد! شايد اون دنيا، ياشارم منتظرم بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]اشكان:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    صبح با صداى آواز عسل، از خواب پا شدم. سابقه نداشت اينطورى بزنه زير آواز! عسل واقعا عوض شده بود! از اتاق رفتم بيرون. ميز صبحانه رنگانگى چيده بود و خودش با لبخند منتظرم بود.
    با تعجب بهش نگاه كردم. آرايش زيبايى روى صورتش بود و پيراهن كوتاه رنگارنگى پوشيده بود. روى صندلى نشستم و سلام دادم. اونم با خوشرويى جوابم رو داد. لقمه اى براى خودم درست كردم و گفتم:
    -عسل ! زندگى با طاها و توى پاريس، واقعا تورو تغيير داده! خيلى خوب شدى! از اون عسل خشك و عبوس، كلى فاصله گرفتى! هميشه همين طورى بمون!
    قهقه اى زد و گفت:
    -تو اينطورى دوست دارى؟ باشه! حتما! هميشه برات همين طورى مى مونم!
    چيزى يادم اومد و گفتم:
    -راستى ديشب نگفتى، اينجا چيكار مى كنى؟ مامان اينا خبر دارن؟
    بهم نگاهى كرد و گفت:
    -اره مي دونن! براى گرفتن يه مدرك از دانشگاه اومدم و زود مى رم!
    سرم رو تكون دادم. عسل پاريس دكترى باستان شناسى مى خوند. با طاها هم دانشگاهى بودن. همين دانشگاه مامان اينا درس مى خوندن و بعد از ازدواج، بورسيه گرفتن و رفتن فرانسه.
    چيزى توى ذهنم تكون خورد! دانشگاه مامان اينا... رها! با خودم فكر كردم كه عسل حتما كمكم مى كنه. بهش گفتم:
    -عسل! مى خوام يه چيزى بهت بگم! فقط حق مسخره بازى رو ندارى! بهم بايد كمك كنى، باشه؟
    لبخند شيرينى زد و گفت:
    -بگو داداش كوچولو! من اينجام تا كمكت كنم!
    صبحانه رو بي خيال شدم و مفصل همه چيز رو براش تعريف كردم. اونم تمام مدت بهم خيره بود و با دقت حرفهام رو دنبال مى كرد. وقتى همه چيز رو گفتم، آروم شدم. انگار درد و دل با عسل، خاليم كرد و سبك شدم.
    عسل با آرامش گفت:
    -تو عاشق رها شدى اشكان! و بايد براى رسيدن به عشقت، اين رو به همه ثابت كنى! اول از همه به رها! يه مسئله عاديه! رها هم به عنوان يه دختر، حق داره كه برات ناز كنه و به اين راحتى قبول نكنه! بايد اينقدر باهاش صحبت كنى و نازش رو بخرى، تا باور كنه! گذشته اش خيلى مهم نيست! مهم اينه كه واقعا رها همون دختر پاك و نجيب و ايده آل تو باشه! گذشته اسمش روشه، دنبال آينده باش! مثلا دنبال شماره موبايلش! ما خانم ها از راه گوش، خام شما آقايون مى شيم!
    دوباره لبهاى سرخش، به قهقه اى باز شد! منم خنده ام گرفت و گفتم:
    -لابد ما هم از راه چشم خر مى شيم، هان؟
    با خنده اى ديگه گفت:
    -در رابـ ـطه با هر مردى درست نباشه، در رابـ ـطه با تو درسته! حالا صبحانه ات رو تمام كن و برو دانشگاهت و كم كارى هفته پيشت رو جبران كن! منم ميرم دانشكده، براى كارهام و شماره اش رو برات پيدا مى كنم!
    تشكرى كردم و با خوشحالى صبحانه ام رو خوردم. از سر ميز كه بلند شدم، چيزى يادم اومد:
    -عسل تو كه چيزى نخوردى؟
    چشمهاى آبيش، كه رنگ چشمهاى بابا بود، درخشيد و گفت:
    -من زودتر از تو خورده بودم! ممنون! برو تا ديرت نشده! در ضمن، سوغاتيت رو باز كن! امروز حتما به كارت مياد!
    باز هم تشكرى كردم و رفتم توى اتاقم. با خودم فكر كردم كه عسل واقعا عوض شده و من عاشق اين عسل جديد و مهربونم.
    جعبه كادويش رو از روى تختم برداشتم و باز كردم. يه انگشتر قديمى بود، با سنگى مشكى! خيلى جالب بود! دستم كردم. همون لحظه، رنگ سنگش قرمز شد!
    با تعجب سرم رو بلند كردم كه ديدم عسل دم در ايستاده و با ذوق داره نگاهم مى كنه. ازش تشكر كردم و پرسيدم:
    -چرا رنگ سنگش عوض شد؟
    با مهربونى گفت:
    -نمى دونم! فروشنده اش گفت كه قدرت رو تشخيص مى ده! شايد تو خيلى قوى هستى! در هر حال، اميدوارم به دردت بخوره و واقعا تورو به خواسته هات برسونه!
    بازم تشكر كردم و سريع آماده شدم، تا به بيمارستان و بعدش به دانشگاه برم. به عسل هم گفتم كه مى رسونمش، اما قبول نكرد و گفت چندجا كار داره و خودش مى ره!
    با يه روحيه عالى از خونه زدم بيرون و اميدوار بودم كه يه هفته عالى و پر از موفقيت رو شروع كنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    عصر، بعد از تموم شدن كلاسم، رفتم دنبال عسل. وقتى دم دانشكده اشون رسيدم، عسل كنار در ايستاده بود. درست مثل همون روز و نزديك همون ساعتى بود كه رها رو براى اولين بار ديده بودم.
    عسل تا من رو ديد، بهم اشاره زد كه پياده بشم و برم پيشش. ماشين رو كنار كوچه پارك كردم و رفتم پيش عسل. با لبخندى مهربون، سلام كرد و كاغذى رو به سمتم گرفت و گفت:
    -اينم شماره رها! بزن توى گوشيت و دوباره باهاش تماس بگير و اينقدر پاپى اش شو تا عشقت رو باور كنه!
    با خوشحالى كاغذ رو ازش گرفتم و گفتم:
    -ممنون! چطورى پيدا كردى شمارش رو؟
    چشمكى زد و گفت:
    -ناسلامتى اينجا درس مى خوندم! هنوز آشناهاى خودم رو دارم.
    بازم تشكر كردم و بهش گفتم:
    -بيا بريم خونه! شام مهمون منى!
    خنديد و گفت:
    -فرصت زياده! فعلا چندجاى ديگه كار دارم! تو برو خودم ميام خونه!
    ازش خداحافظى كردم و سوار شدم. وقتى دوباره به جايى كه ايستاده بود نگاه كردم، نبود! شونه بالا انداختم و فكر كردم كه حتما دوباره رفته داخل دانشكده.
    به خونه رفتم. يه ليوان قهوه براى خودم درست كردم و رفتم توى بالكن پذيرايى و روى صندلى كوچيك چوبى نشستم. خورشيد ديگه غروب كرده بود و باد سردى مى اومد.
    عاشق تراسمون بودم، بابا كفش رو چمن مصنوعى انداخته بود و تمام نرده ها رو با گلدون هاى بزرگ و پر گل پوشونده بود. يه ميز چهار نفره چوبى هم توى بالكن گذاشته بود. وقتهايى كه هوا خوب بود، همونجا غذا مى خورديم.
    لبى به قهوه ام زدم و شماره رها رو سيو كردم توى گوشيم. اول خواستم بهش زنگ بزنم، اما بعد فكر كردم كه پيام توى تلگرام بهتره. صفحش رو باز كردم تا براش پيام بنويسم، كه عكس پروفايلش، توجهم رو جلب كرد!
    عكسى از خودش بود، با يه لباس مشكى. رنگى كه هميشه تنش بود. زدم عكس بعد، كه يه صفحه سياه بود. از علاقه اين دختر به رنگ سياه، پوفى كشيدم و زدم عكس بعد.
    قلبم فرو ريخت! رها با يه لباس صورتى مجلسى، كنار يه پسر جذاب و چشم رنگى ايستاده بود و همه ى صورتش مى خنديد! تند تند عكسها رو رد كردم. همش با همون پسر بود، توى حالتهاى مختلف و جاهاى مختلف! با لبهايى خندون!
    عصبى گوشي رو توى دستم فشار دادم. من رو بازيچه كرده بود دختره ى لعنتى! عشق و حالاش با يكى ديگه بود، بعد براى من جانماز آب مى كشيد!
    ليوانم رو روى زمين كوبيدم و با عصبانيت توى اتاقم رفتم. بى قرار توى اتاق راه مى رفتم و دنبال يه راهى براى خالى كردن عصبانيتم بودم؛ اما هيچ چيزى آرومم نمى كرد، جز رفتن پيش رها و توضيح خواستن ازش!
    بايد بهم بگه، كه چرا همون اول به من نگفت كه با يكى ديگست! تا من اينقدر دل نبندم؟ چرا من رو توى آب نمك نگه داشته و داره بازيم مى ده و ناز مى كنه؟ نكنه مى خواد اينقدر من رو دنبال خودش بكشونه، تا اگه طرف قالش گذاشت، يه جانشين داشته باشه؟
    از فكر و خيال، توى مرز ديوانگى بودم! ديگه نتونستم توى خونه بمونم. زدم بيرون و سوار بر ماشين، رفتم دم خونه ى رها. اون خانوم بايد خيلى چيزها رو برام توضيح مى داد!
    وقتى رسيدم دم خونشون، باباش با ماشين وارد پاركينگشون شد. ماشين رو خاموش كردم و غرق در فكر، روى فرمون ضرب گرفتم. نمى تونستم زنگ خونشون رو بزنم و آبروى خودم و مادرم رو، به خاطر يه دختر دورو، زير پا بذارم!
    تلفنى هم فايده نداشت. بايد قيافش رو مى ديدم و شايد جواب اون سيليش رو مى دادم. سيلى كه فكر مى كردم حقم بود! چون فكر مى كردم رهاى من پاكه! اما اشتباه مى كردم! رها بازيگر خوبى بود. بلد بود چطورى نقش بازى كنه!
    سوزش دستم امونم رو بريده بود. نميدونم چرا تا عصبى مى شدم، دستم بيشتر مى سوخت و عصبانيتم رو بيشتر مى كرد؟ يك ساعتى از رسيدنم گذشته بود و اعصابم لحظه به لحظه بيشتر تحريك مى شد. ديگه نمى تونستم توى ماشين بمونم!
    همين كه پياده شدم، در پاركينگشون باز شد و باباش با رها، كه دم در ساختمون ايستاده بود، خداحافظى كرد و سوار ماشين شد. سريع خودم رو پنهان كردم كه شنيدم، باباى رها بهش گفت، امشب رو تنها نمونه و بره خونه عمه اش و بعد از پاركينگ خارج شد و رفت.
    پوزخندى روى ل*ب*هام نشست! وقت جواب پس دادن بود رها خانوم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]رها:
    خالى از انرژى، به خونه برگشتم. مامان باهام تماس گرفته بود، اما نتونستم جوابش رو بدم. حالم واقعا بد بود.
    بدون كندن لباسهام، توى تختم خزيدم و اشكهام رو رها كردم. كاش اين كابوس تموم مى شد و يكى نجاتم مى داد.
    ديشب كلى توى نت سرچ كرده بودم؛ اما جوابى براى اينكه اين موجود روانى چى از جونم مى خواد، پيدا نكردم.
    فقط با اين واقعيت رو به رو شدم، كه من يك مديومم! و مي تونم موجودات ماوارايى رو ببينم و باهاشون ارتباط برقرار كنم! كه اين كار، تمام انرژيم رو مى كشيد.
    و فهميدم اجنه، سالهاى سال در كنار انسانها زندگى كردن و فقط كسانى قادر به ديدنشون بودن، كه با اين قابليت به دنيا اومده بودن!
    اونا مى تونستن به شكل هركسى كه مى خوان، در بيان! اونا مى تونستن توى زمين و زمان، با اشاره اى سفر كنن و از گذشته و آينده خبر داشتن!
    موجوداتى بودند قدرتمند و باهوش، با عمرهايى طولانى، كه از كوچكترين موضوعى ناراحت مى شدن و كينه اشون رو تا نسلها ادامه مى دادن.
    وچقدر خوندن اين مطالب من رو ترسونده بود. خصوصا با حرفهاى امروز اين عفريت، كه از هفت نسل پيش من حرف مى زد!
    نمى دونم بايد تقاص گـ ـناه كدوم يكى از اجدادم رو پس مى دادم ؟ و اين مسئله داشت من رو ديونه مى كرد.
    هرچى بيشتر فكر مى كردم، اشكهام شديدتر مى شد. ياد ياشارم افتادم. كاش حداقل اون بود و به آغوشش پناه مى بردم و ازش كمك مى خواستم.
    با عجز گفتم:
    -ياشار، چرا رفتى؟ چرا تنهام گذاشتى با اينهمه مصيبت؟
    بوى عطرى، دوباره توى بينيم نشست و حس نوازش موهام، گريه ام رو قطع كرد!
    شوك زده، روى تخت نشستم كه حجمى سفيد، جلوى چشمهام شكل گرفت! از ترس چشمهام رو بستم. فكر مى كردم دوباره اون عفريت اومده، اما صدايى آرام بخش، صدايى كه شنيدنش آرزوم شده بود، اسمم رو خوند:
    -رها؟ نترس! منم، ياشارت! منو ببخش عشقم! نبايد تنهات مى ذاشتم! اما باور كن كه رفتنم، دست خودم نبود عزيزكم!
    چشمهام ناخودآگاه باز شد! حجم سفيد، شكل ياشار بود! همون صدا، همون عطر! درسته عطر تن ياشارم بود و من احمق نفهميده بودم. هق هقم بلند شد. ياشارم بود كه من رو نجات مى داد، اما چطورى؟
    بلند شدم و لرزون به سمت عشق پرپرم رفتم. خواب يا بودم بيدار؟ مهم نبود! مهم اين بود كه ياشارم رو يك بار ديگه مى ديدم!
    آغوشش رو برام باز كرد. توى آغـ*ـوش سردش فرو رفتم. نمى تونم حس اون لحظه ام رو بيان كنم! مثل بغـ*ـل كردن يه ابر بود! آغوشش، مثل قديمها گرم نبود؛ اما همين هم براى منه عاشق، عالى بود!
    ياشار روى موهام رو بوسيد و گفت:
    -بى تابى نكن عزيزكم! من وقتم كمه! بايد يه چيزهايى رو بگم، تا اون عفريت نيومده!
    نمى خواستم ازش جدا شم، اما حرفهاش كنجكاوم كرد. بهش گفتم:
    -ياشار چرا تنهام گذاشتى؟ چى شد كه اون كه بلا سرت اومد؟ من الان چطورى مى بينمت؟ اون عفريت كيه؟ با من چيكار داره؟
    لبخند مهربونش، دلم رو تنگ تر كرد .با محبت دستى توى موهام كشيد و گفت:
    -عزيزدلم! يكى يكى! بذار مهمترين سوالت رو جواب بدم! تو يه مديوم هستى! يعنى چشم سومت بازه و دنياى اين طرف پرده رو با همه موجوداتش ميتونى ببينى! البته اين خصلت توى ژنت نهفته بوده!
    دستم رو كه گربه پنج كشيده بود بلند كرد و نشونم داد:
    -يه جن با يكم جادو، اون ژن رو فعال كرده و چشم سومت رو باز كرده!
    صداش رو آروم كرد:
    -رها جونت در خطره! اين جنى كه باهاش طرفى، يكى از قويترين و قديمى ترين جن هاست!...
    بابا از پايين صدام كرد و ياشار سريع گفت:
    -اون روى من تسلط داره به خاطر اينكه...
    بابا در رو باز كرد و تصوير ياشار محو شد و زمزمه اى توى گوشم كرد:
    -از اون پسر دورى كن! مامان خورشيد كمكت مى كنه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا