- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS]
رها:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
صبح با جسم و ذهنى خسته از خواب بيدار شدم و آماده شدم تا به دانشگاه برم. اتفاقات ٣٦ ساعت گذشته، حسابى داغونم كرده بود.
همش استرس داشتم و ترسى توى دلم رخنه كرده بود. با چهره اى گرفته، سوار ماشينم، كه ديروز بابا از تعميرگاه گرفته بود، شدم و به دانشگاه رفتم.
تا ساعت ٤، همه كلاسها رو بى حوصله گذروندم و در جواب سوال هاى حديث و سارا، راجع به حال و احوالم، فقط به جمله ى چيزيم نيست، بسنده كردم. اونها هم فهميدن كه حوصله ندارم و ديگه پاپى ام نشدن.
بعد از تموم شدن آخرين كلاسم، با بچه ها خداحافظى كردم و زدم بيرون. توى پاركينگ، در حال سوار شدن به ماشين بودم، كه كسى صدام كرد.
يه لحظه هول كردم و با سرعت به سمت صدا برگشتم و مهبد حاتمى، كه از بچه هاى سال بالايى بود، رو ديدم. نفس راحتى كشيدم و سعى كردم خودم رو كنترل كنم.
مهبد از ترم اول كه من رو ديد، دنبال دوستى و آشنايى با من بود و به بهونه هاى مختلف سراغم مى اومد؛ اما من، يه روز كه ياشار دانشكده بود، ازش خواستم همراهيم كنه؛ تا همه بفهمن كه نامزد دارم.
اون روز قيافه خيلى از دخترها و پسرها ديدنى بود! از همه تماشايى تر، قيافه ى آويزون مهبد بود، وقتى كه ياشار رو به عنوان نامزدم معرفى كردم.
ياشار كه فوت كرد، خبرش همه جا پيچيد. حتى دانشگاه براش يه مراسم يادبود گرفت! كه من بيشتر از ٥ دقيقه دوام نياوردم و با حالى خراب زدم بيرون.
از اون روز مهبد، دوباره تلاشهاش رو براى به دست اوردن دل من شروع كرد؛ اما نمى دونه كه من ديگه دلى براى عاشقى ندارم و تلاشش بيهوده است!
با قيافه اى سرد و يخى، دم ماشين ايستادم تا مهبد بياد. مهبد كه پسرى با قد متوسط و هيكل توپرى بود؛ مثل هميشه يه تيپ هنرى زده بود و موهاى بلند قهوه ايش رو پشتش بسته بود.
با لبخند به سمت اومد و سلام كرد. سلام كردم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه. عينك طبى اش رو با ژست خاصى برداشت و با قيافه اى خندان گفت:
- خوبيد خانم صدر؟ چه عجب پيداتون كردم! ستاره سهيل شدين!
-ممنون آقاى حاتمى! امرتون؟
با بى حوصلگى نگاهش كردم؛ تا زودتر حرفش رو تموم كنه و بره. گفت:
-ام، چيزه. آهان! موضوع پايان نامه تون رو انتخاب كردين؟ گفتم اگر كمك مى خوايد، در خدمتتون هستم!
توى دلم پورخندى از حرفش زدم. آخه خودش هنوز بعد از يكسال، درگير پايان نامش بود و هنوز اون رو ارائه نكرده بود و حالا مى خواست به من كمك كنه! بى حوصله گفتم:
-ممنون. بله انتخاب كردم و پروپزالم رو هم نوشتم! فقط بايد با استاد رحمت صحبت كنم، كه استاد راهنمام بشن.
تحسين آميز بهم نگاه كرد و گفت:
-به سلامتى! پس همه كاراش رو انجام دادين! بازم اگر كمكى خواستين، من در خدمتتون هستم.
تشكرى كردم و سريع، تا دوباره چونه اش گرم نشده بود، خداحافظى كردم، سوار ماشين شدم و به سمت خونه به راه افتادم.
با ماشين به داخل پاركينگ رفتم و ماشين رو پارك كردم؛ كه كسى به در زد.
با تعجب به سمت در رفتم و در رو باز كردم و با قيافه ى عصبى اشكان فهيم، رو به رو شدم! با اخم نگاهى بهش كردم و گفتم:
- سلام! امرتون آقاى فهميم؟
پوزخندى زد و گفت:
-سلام خانم صدر! خوب هستين؟
اين دفعه جدى تر گفتم:
-گفتم امرتون؟
دوباره پوزخندى زد و گفت:
-چيه؟ ناراحت شدين من رو ديدين؟ دوست داشتين اون پسر هنريه، كه توى پاركينگ باهاش خوش وبش مى كردين باشه؟
عصبانى از اين كه من رو تعقيب مى كنه و اينقدر آدم پررويى هستش، غريدم:
-فكر نمى كنم به شما مربوط باشه كه من با كى صحبت و رفت و آمد مى كنم! دفعه آخرتون هم باشه، كه منو تعقيب مى كنيد و مزاحمم مي شين! دفعه بعد به مادرتون اطلاع مى دم؛ كه پسرش برام مزاحمت ايجاد مى كنه! فكر نمى كنم از اين موضوع خوشحال بشه آقاى فهيم!
لبخندى عصبى زد و گفت:
-آره! به من مربوط نيست! اما برام جاى سواله كه چرا با همه آره، ولى با ما نه! مگه ما خار داريم؟ هه! شايد تيپ هنرى مى پسندى. آره؟ ميخواى از فردا با تيپ هنرى بيام؟
تهديد آميز نگاهم كرد و ادامه داد:
-در ضمن، فكر مى كنى وقتى به مامانم بگى، مامانم يه دونه پسرش رو بى خيال مى شه و طرف توى جوجه دانشجو رو مى گيره؟ اصلا شايد من زودتر بهش بگم كه دانشجوى عزيزش، مورد منكراتى داره و توى پاركينگ با بقيه ...
كنترلم رو از دست دادم و سيلى محكمى توى صورتش خوابوندم!خودم از شدت ضرب دستم، شوكه شدم و بخودم اومدم! من چيكار كردم؟ توى صورت پسر استاد رحمت سيلى زدم؟ دستپاچه، دستم و جلوى دهنم گرفتم و منتظر تلافيش شدم!
شوكه، انگار كه به خودش اومده باشه؛ دستش رو روى جاى سيلى گذاشت و كمى مكث كرد. نگاه مظلومى بهم انداخت و غمگين گفت:
-هرچه از دوست رسد، نيكوست! شرمنده! حقم بود! نبايد اين حرفها رو مى زدم. نمى فهميدم كه دارم چي مى گم!
دستش رو برداشت و سرش رو پايين انداخت و آروم ادامه داد:
-رها، من از لحظه اول كه ديدمت، عاشقت شدم! اين ٤٨ ساعت توى برزخ بودم و گيجم! رفتارها و حرفهام دست خودم نيست! منو ببخش!
بعد گفتن آخرين جملش، با سرعت به سمت ماشين شاسى بلند مشكيش رفت و با يه تيك آف وحشتناك، راه افتاد و رفت. شوك زده، به جاى خاليش خيره شدم و چيزى ته دلم تكون خورد! اينقدر صادقانه حرف زد، كه دلم براش سوخت و همه عصبانيتم از بين رفت. پيش خودم، از سيلي كه بهش زدم، شرمنده شدم!
سرم رو تكون دادم و قيافه ى مظلومش رو از ذهنم بيرون كردم. سعى كردم به حرفهاش فكر نكنم؛ اما جمله ى "من عاشقت شدم" اشكان، مدام توى سرم تكرار مى شد. نمى تونستم باور كنم! مگه كسى با يه نگاه و اينقدر سريع، عاشق مى شه؟!
در رو بستم و به ساختمون خيره شدم. حركتى پشت پرده اتاقم، توجه ام رو جلب كرد و همه چيز رو از يادم برد! الان ساعتى نبود، كه مامان اينا خونه باشن و جاى خالى ماشين هاشون اين موضوع رو ياداورى مى كرد!
با عجله و مضطرب، به سمت خونه دويدم . در رو با كليد باز كردم و با عجله از پله ها بالا و به سمت اتاقم رفتم!
اتاقم زير رو شده بود و تمام عكسهام با ياشار، تكه و پاره، وسط اتاق ريخته بود! وحشت زده، هينى كشيدم. پاهام شل شد و كف اتاق نشستم. كار كى بود؟ كى مى تونست اينقدر پست باشه؟
با گريه، عكسها رو جمع كردم و توى يه پلاستيك كه از روى ميز مطالعه ام پيدا كردم؛ ريختم، تا بعدا بچسبونم اشون. ذهنم رفت سمت كسى كه پشت پنجره ديدم. ديروز اشتباه نكرده بودم! حضورى توى اين خونه بود، كه از من متنفر بود و مى خواست من رو عذاب بده! از اين فكر، تيره پشتم لرزيد! نمى دونستم كى بود؟ چى بود؟ اصلا از جون من چى مى خواست؟
با صداى بلند و لرزون دوباره اين جمله هارو فرياد زدم. احمقانه، فكر مى كردم كه كسى جوابم رو ميده. اما سكوت محض بود و هيچ صدايى نمى اومد! دوباره فرياد زدم:
-من ازت نمى ترسم عوضى! ميفهمى؟
ناگهان صداى خنده اى تمسخر آميز، بند بند وجودم رو لرزوند. اول آروم بود، اما كم كم بلند تر و وحشتناك تر شد. جورى كه تكونم داد و شيشه ها به لرزش افتاد.
صداش، عين صداى توى خوابم بود. اصلا خودش بود! صدايى كه جنسيت نداشت. اينقدر بد و پر نفرت مى خنديد، كه گوشهام رو گرفته بودم و اشكهام روى صورتم مى ريخت!
با خنده گفت:
-كم كم ميترسى! بايد بترسى! چون كابوست شروع شده آدميزاد!
وقتى صداش قطع شد، از وحشت بى حال روى زمين افتادم. نفسم دوباره گرفته بود؛ اما ناى تكون خوردن نداشتم! كم كم چشمهام بسته شد و توى دنياى بى خبرى فرو رفتم.
صدايى مهربون و شيرين، اسمم رو صدا مى كرد و دستى سرد، صورتم رو نوازش مى داد.
دوباره بوى عطر آشنايى، بينيم رو پر كرد، نفس رو به ريه هام برگردوند و چشمهام رو باز كرد. روى تختم بودم، اما كسى نبود!
توى جام نيم خيز شدم؛ كه مامان، در حالى كه هنوز با لباس بيرون بود؛ با ليوان آبى، از در اتاق اومد تو. به سمتم اومد و بغلم كرد و با غصه گفت:
-خوبى دخترم؟ منو ترسوندى!
تمام وجودم پر از آرامش شد. آغـ*ـوش مادر بهترين پناه هر آدمى بود. با بغض گفتم:
-مامان منو ببخش! ديروز نمى خواستم بترسونمت. اما...
مى خواستم بهش بگم همه ى ماجرا رو. بگم كه دروغ گفتم، تا اونها نگرانم نشن. من تنها از پس اين موضوع بر نمى اومدم؛ اما مامان حرفم رو قطع كرد و با غم گفت:
-همه چيز رو مى دونم. نمى خواد توضيح بدى. من بايد بهت يه موضوعى رو بگم. يه راز خانوادگى. چيزى كه مربوط به سالها پيشه...
همون لحظه، بابا با عجله اومد داخل اتاقم. نگاهى به ما كرد و گفت:
-رها، نگو كه دوباره يه شوخيه ديگه است! وقتى مامانت زنگ زد كه رها بيهوش شده، نفهميدم چطورى تا خونه اومدم! اگر دوباره دارى ما رو اذيت ميكنى، بگو!
با اعتراض گفتم:
-اما بابا! من شوخى نكردم! مامان هم ...
مامان، آروم بازوم رو فشار داد كه ديگه ادامه ندم و با نگاهش من رو مجبور به سكوت كرد.
با آرامش به بابا نگاه كرد و گفت:
-مشكلى نيست حامد جان! رها ضعف كرده يكم. شوخى نبوده! وقتى پيداش كردم، كبود شده بود. اما انگار حالا بهتره.
بابا دوباره بهم نگاه كرد، وقتى رنگ و روى صورتم رو ديد، گفت:
-ببخشيد دخترم! هنوز از ديروز خيلى عصبيم!
و پريشون از اتاق رفت بيرون. مامان صورتم رو بوسيد و گفت:
-من وقتى اومدم خونه، بى حال روى زمين پيدات كردم! كبود شده بودى دوباره! به سختى گذاشتمت روى تخت و وقتى رفتم برات آب و اسپريت رو بيارم، به بابا زنگ زدم. چون ترسيده بودم كه دوباره بهت حمله دست داده باشه و مجبور بشيم بريم بيمارستان! خدا رو شكر كه بهترى! حالا يكم استراحت كن تا من شام رو اماده كنم!
صداش رو آروم كرد و ادامه داد:
-در ضمن بعدا راجع به اون موضوع، باهم حرف مى زنيم، اما هيچكس نبايد از حرفهامون و اتفاقاتى كه مى افته با خبر بشه، حتى بابات!
دوباره صورتم رو بوسيد و از اتاق بيرون رفت و من رو با بهت و دنيايى از فكر و خيال، تنها گذاشت! [/HIDE-THANKS]
رها:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
صبح با جسم و ذهنى خسته از خواب بيدار شدم و آماده شدم تا به دانشگاه برم. اتفاقات ٣٦ ساعت گذشته، حسابى داغونم كرده بود.
همش استرس داشتم و ترسى توى دلم رخنه كرده بود. با چهره اى گرفته، سوار ماشينم، كه ديروز بابا از تعميرگاه گرفته بود، شدم و به دانشگاه رفتم.
تا ساعت ٤، همه كلاسها رو بى حوصله گذروندم و در جواب سوال هاى حديث و سارا، راجع به حال و احوالم، فقط به جمله ى چيزيم نيست، بسنده كردم. اونها هم فهميدن كه حوصله ندارم و ديگه پاپى ام نشدن.
بعد از تموم شدن آخرين كلاسم، با بچه ها خداحافظى كردم و زدم بيرون. توى پاركينگ، در حال سوار شدن به ماشين بودم، كه كسى صدام كرد.
يه لحظه هول كردم و با سرعت به سمت صدا برگشتم و مهبد حاتمى، كه از بچه هاى سال بالايى بود، رو ديدم. نفس راحتى كشيدم و سعى كردم خودم رو كنترل كنم.
مهبد از ترم اول كه من رو ديد، دنبال دوستى و آشنايى با من بود و به بهونه هاى مختلف سراغم مى اومد؛ اما من، يه روز كه ياشار دانشكده بود، ازش خواستم همراهيم كنه؛ تا همه بفهمن كه نامزد دارم.
اون روز قيافه خيلى از دخترها و پسرها ديدنى بود! از همه تماشايى تر، قيافه ى آويزون مهبد بود، وقتى كه ياشار رو به عنوان نامزدم معرفى كردم.
ياشار كه فوت كرد، خبرش همه جا پيچيد. حتى دانشگاه براش يه مراسم يادبود گرفت! كه من بيشتر از ٥ دقيقه دوام نياوردم و با حالى خراب زدم بيرون.
از اون روز مهبد، دوباره تلاشهاش رو براى به دست اوردن دل من شروع كرد؛ اما نمى دونه كه من ديگه دلى براى عاشقى ندارم و تلاشش بيهوده است!
با قيافه اى سرد و يخى، دم ماشين ايستادم تا مهبد بياد. مهبد كه پسرى با قد متوسط و هيكل توپرى بود؛ مثل هميشه يه تيپ هنرى زده بود و موهاى بلند قهوه ايش رو پشتش بسته بود.
با لبخند به سمت اومد و سلام كرد. سلام كردم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه. عينك طبى اش رو با ژست خاصى برداشت و با قيافه اى خندان گفت:
- خوبيد خانم صدر؟ چه عجب پيداتون كردم! ستاره سهيل شدين!
-ممنون آقاى حاتمى! امرتون؟
با بى حوصلگى نگاهش كردم؛ تا زودتر حرفش رو تموم كنه و بره. گفت:
-ام، چيزه. آهان! موضوع پايان نامه تون رو انتخاب كردين؟ گفتم اگر كمك مى خوايد، در خدمتتون هستم!
توى دلم پورخندى از حرفش زدم. آخه خودش هنوز بعد از يكسال، درگير پايان نامش بود و هنوز اون رو ارائه نكرده بود و حالا مى خواست به من كمك كنه! بى حوصله گفتم:
-ممنون. بله انتخاب كردم و پروپزالم رو هم نوشتم! فقط بايد با استاد رحمت صحبت كنم، كه استاد راهنمام بشن.
تحسين آميز بهم نگاه كرد و گفت:
-به سلامتى! پس همه كاراش رو انجام دادين! بازم اگر كمكى خواستين، من در خدمتتون هستم.
تشكرى كردم و سريع، تا دوباره چونه اش گرم نشده بود، خداحافظى كردم، سوار ماشين شدم و به سمت خونه به راه افتادم.
با ماشين به داخل پاركينگ رفتم و ماشين رو پارك كردم؛ كه كسى به در زد.
با تعجب به سمت در رفتم و در رو باز كردم و با قيافه ى عصبى اشكان فهيم، رو به رو شدم! با اخم نگاهى بهش كردم و گفتم:
- سلام! امرتون آقاى فهميم؟
پوزخندى زد و گفت:
-سلام خانم صدر! خوب هستين؟
اين دفعه جدى تر گفتم:
-گفتم امرتون؟
دوباره پوزخندى زد و گفت:
-چيه؟ ناراحت شدين من رو ديدين؟ دوست داشتين اون پسر هنريه، كه توى پاركينگ باهاش خوش وبش مى كردين باشه؟
عصبانى از اين كه من رو تعقيب مى كنه و اينقدر آدم پررويى هستش، غريدم:
-فكر نمى كنم به شما مربوط باشه كه من با كى صحبت و رفت و آمد مى كنم! دفعه آخرتون هم باشه، كه منو تعقيب مى كنيد و مزاحمم مي شين! دفعه بعد به مادرتون اطلاع مى دم؛ كه پسرش برام مزاحمت ايجاد مى كنه! فكر نمى كنم از اين موضوع خوشحال بشه آقاى فهيم!
لبخندى عصبى زد و گفت:
-آره! به من مربوط نيست! اما برام جاى سواله كه چرا با همه آره، ولى با ما نه! مگه ما خار داريم؟ هه! شايد تيپ هنرى مى پسندى. آره؟ ميخواى از فردا با تيپ هنرى بيام؟
تهديد آميز نگاهم كرد و ادامه داد:
-در ضمن، فكر مى كنى وقتى به مامانم بگى، مامانم يه دونه پسرش رو بى خيال مى شه و طرف توى جوجه دانشجو رو مى گيره؟ اصلا شايد من زودتر بهش بگم كه دانشجوى عزيزش، مورد منكراتى داره و توى پاركينگ با بقيه ...
كنترلم رو از دست دادم و سيلى محكمى توى صورتش خوابوندم!خودم از شدت ضرب دستم، شوكه شدم و بخودم اومدم! من چيكار كردم؟ توى صورت پسر استاد رحمت سيلى زدم؟ دستپاچه، دستم و جلوى دهنم گرفتم و منتظر تلافيش شدم!
شوكه، انگار كه به خودش اومده باشه؛ دستش رو روى جاى سيلى گذاشت و كمى مكث كرد. نگاه مظلومى بهم انداخت و غمگين گفت:
-هرچه از دوست رسد، نيكوست! شرمنده! حقم بود! نبايد اين حرفها رو مى زدم. نمى فهميدم كه دارم چي مى گم!
دستش رو برداشت و سرش رو پايين انداخت و آروم ادامه داد:
-رها، من از لحظه اول كه ديدمت، عاشقت شدم! اين ٤٨ ساعت توى برزخ بودم و گيجم! رفتارها و حرفهام دست خودم نيست! منو ببخش!
بعد گفتن آخرين جملش، با سرعت به سمت ماشين شاسى بلند مشكيش رفت و با يه تيك آف وحشتناك، راه افتاد و رفت. شوك زده، به جاى خاليش خيره شدم و چيزى ته دلم تكون خورد! اينقدر صادقانه حرف زد، كه دلم براش سوخت و همه عصبانيتم از بين رفت. پيش خودم، از سيلي كه بهش زدم، شرمنده شدم!
سرم رو تكون دادم و قيافه ى مظلومش رو از ذهنم بيرون كردم. سعى كردم به حرفهاش فكر نكنم؛ اما جمله ى "من عاشقت شدم" اشكان، مدام توى سرم تكرار مى شد. نمى تونستم باور كنم! مگه كسى با يه نگاه و اينقدر سريع، عاشق مى شه؟!
در رو بستم و به ساختمون خيره شدم. حركتى پشت پرده اتاقم، توجه ام رو جلب كرد و همه چيز رو از يادم برد! الان ساعتى نبود، كه مامان اينا خونه باشن و جاى خالى ماشين هاشون اين موضوع رو ياداورى مى كرد!
با عجله و مضطرب، به سمت خونه دويدم . در رو با كليد باز كردم و با عجله از پله ها بالا و به سمت اتاقم رفتم!
اتاقم زير رو شده بود و تمام عكسهام با ياشار، تكه و پاره، وسط اتاق ريخته بود! وحشت زده، هينى كشيدم. پاهام شل شد و كف اتاق نشستم. كار كى بود؟ كى مى تونست اينقدر پست باشه؟
با گريه، عكسها رو جمع كردم و توى يه پلاستيك كه از روى ميز مطالعه ام پيدا كردم؛ ريختم، تا بعدا بچسبونم اشون. ذهنم رفت سمت كسى كه پشت پنجره ديدم. ديروز اشتباه نكرده بودم! حضورى توى اين خونه بود، كه از من متنفر بود و مى خواست من رو عذاب بده! از اين فكر، تيره پشتم لرزيد! نمى دونستم كى بود؟ چى بود؟ اصلا از جون من چى مى خواست؟
با صداى بلند و لرزون دوباره اين جمله هارو فرياد زدم. احمقانه، فكر مى كردم كه كسى جوابم رو ميده. اما سكوت محض بود و هيچ صدايى نمى اومد! دوباره فرياد زدم:
-من ازت نمى ترسم عوضى! ميفهمى؟
ناگهان صداى خنده اى تمسخر آميز، بند بند وجودم رو لرزوند. اول آروم بود، اما كم كم بلند تر و وحشتناك تر شد. جورى كه تكونم داد و شيشه ها به لرزش افتاد.
صداش، عين صداى توى خوابم بود. اصلا خودش بود! صدايى كه جنسيت نداشت. اينقدر بد و پر نفرت مى خنديد، كه گوشهام رو گرفته بودم و اشكهام روى صورتم مى ريخت!
با خنده گفت:
-كم كم ميترسى! بايد بترسى! چون كابوست شروع شده آدميزاد!
وقتى صداش قطع شد، از وحشت بى حال روى زمين افتادم. نفسم دوباره گرفته بود؛ اما ناى تكون خوردن نداشتم! كم كم چشمهام بسته شد و توى دنياى بى خبرى فرو رفتم.
صدايى مهربون و شيرين، اسمم رو صدا مى كرد و دستى سرد، صورتم رو نوازش مى داد.
دوباره بوى عطر آشنايى، بينيم رو پر كرد، نفس رو به ريه هام برگردوند و چشمهام رو باز كرد. روى تختم بودم، اما كسى نبود!
توى جام نيم خيز شدم؛ كه مامان، در حالى كه هنوز با لباس بيرون بود؛ با ليوان آبى، از در اتاق اومد تو. به سمتم اومد و بغلم كرد و با غصه گفت:
-خوبى دخترم؟ منو ترسوندى!
تمام وجودم پر از آرامش شد. آغـ*ـوش مادر بهترين پناه هر آدمى بود. با بغض گفتم:
-مامان منو ببخش! ديروز نمى خواستم بترسونمت. اما...
مى خواستم بهش بگم همه ى ماجرا رو. بگم كه دروغ گفتم، تا اونها نگرانم نشن. من تنها از پس اين موضوع بر نمى اومدم؛ اما مامان حرفم رو قطع كرد و با غم گفت:
-همه چيز رو مى دونم. نمى خواد توضيح بدى. من بايد بهت يه موضوعى رو بگم. يه راز خانوادگى. چيزى كه مربوط به سالها پيشه...
همون لحظه، بابا با عجله اومد داخل اتاقم. نگاهى به ما كرد و گفت:
-رها، نگو كه دوباره يه شوخيه ديگه است! وقتى مامانت زنگ زد كه رها بيهوش شده، نفهميدم چطورى تا خونه اومدم! اگر دوباره دارى ما رو اذيت ميكنى، بگو!
با اعتراض گفتم:
-اما بابا! من شوخى نكردم! مامان هم ...
مامان، آروم بازوم رو فشار داد كه ديگه ادامه ندم و با نگاهش من رو مجبور به سكوت كرد.
با آرامش به بابا نگاه كرد و گفت:
-مشكلى نيست حامد جان! رها ضعف كرده يكم. شوخى نبوده! وقتى پيداش كردم، كبود شده بود. اما انگار حالا بهتره.
بابا دوباره بهم نگاه كرد، وقتى رنگ و روى صورتم رو ديد، گفت:
-ببخشيد دخترم! هنوز از ديروز خيلى عصبيم!
و پريشون از اتاق رفت بيرون. مامان صورتم رو بوسيد و گفت:
-من وقتى اومدم خونه، بى حال روى زمين پيدات كردم! كبود شده بودى دوباره! به سختى گذاشتمت روى تخت و وقتى رفتم برات آب و اسپريت رو بيارم، به بابا زنگ زدم. چون ترسيده بودم كه دوباره بهت حمله دست داده باشه و مجبور بشيم بريم بيمارستان! خدا رو شكر كه بهترى! حالا يكم استراحت كن تا من شام رو اماده كنم!
صداش رو آروم كرد و ادامه داد:
-در ضمن بعدا راجع به اون موضوع، باهم حرف مى زنيم، اما هيچكس نبايد از حرفهامون و اتفاقاتى كه مى افته با خبر بشه، حتى بابات!
دوباره صورتم رو بوسيد و از اتاق بيرون رفت و من رو با بهت و دنيايى از فكر و خيال، تنها گذاشت! [/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: