- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]بابا با چشمهايى خسته، در اتاقم رو باز كرد و با تعجب، به من كه وسط اتاقم بى حركت و مبهوت ايستاده بودم، نگاه كرد! و چندبار صدام كرد، تا به خودم اومدم.[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
بابا گفت:
-رها خوبى؟ تازگى ها خيلى عجيب شدى دختر! چرا وسط اتاق خشكت زده؟
جوابى نداشتم. شايد واقعا ديونه شدم بود و خبر نداشتم! اين چيزهايى كه مى ديدم، اصلا عادى و طبيعى نبود!
اگر الان به بابا مى گفتم، كه ياشار جاش ايستاده بود، سريعا من رو به تيمارستان مى برد؛ كه البته حق داشت.
بابا كه از نگاه هاى سردرگم و سكوت من خسته شده بود، سرم رو بوسيد و با عجله گفت:
-من بايد برم پيش مامانت! كارش اونجا گير افتاده و بهم احتياج داره. وقتى برگشتم، بايد باهم صحبت كنيم! تا بفهمم مشكلت چيه، كه اين هفته اينقدر كارهاى عجيب و غريب مى كنى. ميرم وسيله هام رو جمع كنم! توام يه دوش بگير، تا سرحال شى و از اين حالت در بياى.
سرم رو تكون دادم و رفتنش رو نگاه كردم. بابا راست مى گفت! شايد يه حمام، سر حالم مى كرد و به اين ذهن درهم و برهم، نظم و آرامش مى داد.
توى حمام، به گردن كبودم خيره شدم. اون جن وحشى اين بلا رو سرم اورده بود! جاى دوتا انگشت دو طرف گردنم كبود شده بود. خوب شد لباسم طورى بود، كه بابا نديد! نمى دونستم بايد چه توضيحى بهش مى دادم.
وان رو پر كردم و توش غوطه ور شدم. آب گرم، خستگى هام رو شست و فكرم رو باز كرد. بايد هرطورى بود، مى رفتم خونه مامان خورشيد!
بايد سرچ مى كردم، كه چى اجنه رو دور مى كنه و با اون براى خودم كمى وقت مى خريدم، تا بتونم برم پيش مامان خورشيد. شايد اون برام راه حلى داشته باشه و من رو از اين كابوس نجات بده!
دوباره از ترس چيزى كه باهاش درگير شده بودم، لرزيدم و اشك توى چشمهام جمع شد؛ اما جلوى خودم رو گرفتم و فكر كردم كه گريه و ضعف، فقط حريفم رو قدرتمند مى كنه.
نبايد مى ترسيدم؛ ولى هضم اين همه اتفاق واقعا مشكل بود. سعى كردم كه خودم رو آروم كنم؛ اما همه اش حرفهاى ياشار توى ذهنم تكرار مى شد:
-ژنى كه با جادو فعال شد و چشم سوم من رو باز كرد!
انگار وسط يه فيلم تخيلى بودم! همه چيز بيش از اندازه عجيب بود! اون گربه يه جن بود يعنى؟ موهاى تنم با اين فكر از ترس سيخ شد!
اين وسط، اشكان چيكاره بود؟ چرا همه مى خواستن كه ازش فاصله بگيرم؟ افكارم رو متوقف كردم و سريع خودم رو شستم و رفتم بيرون. ترس، چيزى رو درست نمى كرد! فقط اون رو قوى مى كرد. بايد يه فكر اساسى مى كردم.
به اتاقم رفتم و يه بلوز سفيد با شلوار مخمل مشكى پوشيدم، اما كبودى گردنم خيلى توى ذوق مى زد! سويشرت مخملى، كه ست شلوارم بود رو هم، روى بليزم پوشيدم و زيپش رو بالا كشيدم؛ تا گردنم معلوم نباشه!
بابا اما بهم دقت نكرد. ساعت ١١ پرواز داشت و الان ساعت يه ربع به ده بود. خيلى ديرش شده بود! سريع، شامى كه خودش از بيرون گرفته بود، خورد. وسايلش رو جمع كرد و توى ساكى داخل ماشينش گذاشت و گفت:
-من وقت نمى كنم به عمه ات زنگ بزنم، خودت باهاش تماس بگير و حتما برو اونجا امشب! اصلا تنها نمون رها! مامانتم خيلى نگرانت شده كه جوابش رو ندادى! حتما باهاش تماس بگير و خيالش رو راحت كن! شامتم بخور، رنگ و روت خيلى بد شده!
سرم رو تكون دادم و چشمى گفتم. بابا رو تا دم در ورودى مشايعت كردم. با باز شدن در پاركينگ، ماشين آشنايى رو پارك شده، رو به روى در ديدم؛ اما توجه نكردم.
بابا سوار ماشينش شد و دوباره سرش رو از پنجره بيرون اورد:
-رها! حتما برو خونه عمه هانيه! نمونى توى خونه ها! خداحافظ!
دوباره چشمى گفتم و باهاش خداحافظى كردم. نگاهم به گربه ى سياهى خورد، كه روى ديوار لم داده بود و با چشمهايى آبى، بهم خيره شده بود.
ترسى وجودم رو گرفت! دلم مي خواست به بابا بگم نره؛ ولى بابا سريع با ماشينش، از در بيرون رفت و توى خيابون پيچيد.
و قبل از بسته شدن در پاركينگ، كابوس من، اشكان فهيم، از لاى در با پوزخندى وارد خونه شد!
[/HIDE-THANKS]
بابا گفت:
-رها خوبى؟ تازگى ها خيلى عجيب شدى دختر! چرا وسط اتاق خشكت زده؟
جوابى نداشتم. شايد واقعا ديونه شدم بود و خبر نداشتم! اين چيزهايى كه مى ديدم، اصلا عادى و طبيعى نبود!
اگر الان به بابا مى گفتم، كه ياشار جاش ايستاده بود، سريعا من رو به تيمارستان مى برد؛ كه البته حق داشت.
بابا كه از نگاه هاى سردرگم و سكوت من خسته شده بود، سرم رو بوسيد و با عجله گفت:
-من بايد برم پيش مامانت! كارش اونجا گير افتاده و بهم احتياج داره. وقتى برگشتم، بايد باهم صحبت كنيم! تا بفهمم مشكلت چيه، كه اين هفته اينقدر كارهاى عجيب و غريب مى كنى. ميرم وسيله هام رو جمع كنم! توام يه دوش بگير، تا سرحال شى و از اين حالت در بياى.
سرم رو تكون دادم و رفتنش رو نگاه كردم. بابا راست مى گفت! شايد يه حمام، سر حالم مى كرد و به اين ذهن درهم و برهم، نظم و آرامش مى داد.
توى حمام، به گردن كبودم خيره شدم. اون جن وحشى اين بلا رو سرم اورده بود! جاى دوتا انگشت دو طرف گردنم كبود شده بود. خوب شد لباسم طورى بود، كه بابا نديد! نمى دونستم بايد چه توضيحى بهش مى دادم.
وان رو پر كردم و توش غوطه ور شدم. آب گرم، خستگى هام رو شست و فكرم رو باز كرد. بايد هرطورى بود، مى رفتم خونه مامان خورشيد!
بايد سرچ مى كردم، كه چى اجنه رو دور مى كنه و با اون براى خودم كمى وقت مى خريدم، تا بتونم برم پيش مامان خورشيد. شايد اون برام راه حلى داشته باشه و من رو از اين كابوس نجات بده!
دوباره از ترس چيزى كه باهاش درگير شده بودم، لرزيدم و اشك توى چشمهام جمع شد؛ اما جلوى خودم رو گرفتم و فكر كردم كه گريه و ضعف، فقط حريفم رو قدرتمند مى كنه.
نبايد مى ترسيدم؛ ولى هضم اين همه اتفاق واقعا مشكل بود. سعى كردم كه خودم رو آروم كنم؛ اما همه اش حرفهاى ياشار توى ذهنم تكرار مى شد:
-ژنى كه با جادو فعال شد و چشم سوم من رو باز كرد!
انگار وسط يه فيلم تخيلى بودم! همه چيز بيش از اندازه عجيب بود! اون گربه يه جن بود يعنى؟ موهاى تنم با اين فكر از ترس سيخ شد!
اين وسط، اشكان چيكاره بود؟ چرا همه مى خواستن كه ازش فاصله بگيرم؟ افكارم رو متوقف كردم و سريع خودم رو شستم و رفتم بيرون. ترس، چيزى رو درست نمى كرد! فقط اون رو قوى مى كرد. بايد يه فكر اساسى مى كردم.
به اتاقم رفتم و يه بلوز سفيد با شلوار مخمل مشكى پوشيدم، اما كبودى گردنم خيلى توى ذوق مى زد! سويشرت مخملى، كه ست شلوارم بود رو هم، روى بليزم پوشيدم و زيپش رو بالا كشيدم؛ تا گردنم معلوم نباشه!
بابا اما بهم دقت نكرد. ساعت ١١ پرواز داشت و الان ساعت يه ربع به ده بود. خيلى ديرش شده بود! سريع، شامى كه خودش از بيرون گرفته بود، خورد. وسايلش رو جمع كرد و توى ساكى داخل ماشينش گذاشت و گفت:
-من وقت نمى كنم به عمه ات زنگ بزنم، خودت باهاش تماس بگير و حتما برو اونجا امشب! اصلا تنها نمون رها! مامانتم خيلى نگرانت شده كه جوابش رو ندادى! حتما باهاش تماس بگير و خيالش رو راحت كن! شامتم بخور، رنگ و روت خيلى بد شده!
سرم رو تكون دادم و چشمى گفتم. بابا رو تا دم در ورودى مشايعت كردم. با باز شدن در پاركينگ، ماشين آشنايى رو پارك شده، رو به روى در ديدم؛ اما توجه نكردم.
بابا سوار ماشينش شد و دوباره سرش رو از پنجره بيرون اورد:
-رها! حتما برو خونه عمه هانيه! نمونى توى خونه ها! خداحافظ!
دوباره چشمى گفتم و باهاش خداحافظى كردم. نگاهم به گربه ى سياهى خورد، كه روى ديوار لم داده بود و با چشمهايى آبى، بهم خيره شده بود.
ترسى وجودم رو گرفت! دلم مي خواست به بابا بگم نره؛ ولى بابا سريع با ماشينش، از در بيرون رفت و توى خيابون پيچيد.
و قبل از بسته شدن در پاركينگ، كابوس من، اشكان فهيم، از لاى در با پوزخندى وارد خونه شد!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: