رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]بابا با چشمهايى خسته، در اتاقم رو باز كرد و با تعجب، به من كه وسط اتاقم بى حركت و مبهوت ايستاده بودم، نگاه كرد! و چندبار صدام كرد، تا به خودم اومدم.[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
بابا گفت:
-رها خوبى؟ تازگى ها خيلى عجيب شدى دختر! چرا وسط اتاق خشكت زده؟
جوابى نداشتم. شايد واقعا ديونه شدم بود و خبر نداشتم! اين چيزهايى كه مى ديدم، اصلا عادى و طبيعى نبود!
اگر الان به بابا مى گفتم، كه ياشار جاش ايستاده بود، سريعا من رو به تيمارستان مى برد؛ كه البته حق داشت.
بابا كه از نگاه هاى سردرگم و سكوت من خسته شده بود، سرم رو بوسيد و با عجله گفت:
-من بايد برم پيش مامانت! كارش اونجا گير افتاده و بهم احتياج داره. وقتى برگشتم، بايد باهم صحبت كنيم! تا بفهمم مشكلت چيه، كه اين هفته اينقدر كارهاى عجيب و غريب مى كنى. ميرم وسيله هام رو جمع كنم! توام يه دوش بگير، تا سرحال شى و از اين حالت در بياى.
سرم رو تكون دادم و رفتنش رو نگاه كردم. بابا راست مى گفت! شايد يه حمام، سر حالم مى كرد و به اين ذهن درهم و برهم، نظم و آرامش مى داد.
توى حمام، به گردن كبودم خيره شدم. اون جن وحشى اين بلا رو سرم اورده بود! جاى دوتا انگشت دو طرف گردنم كبود شده بود. خوب شد لباسم طورى بود، كه بابا نديد! نمى دونستم بايد چه توضيحى بهش مى دادم.
وان رو پر كردم و توش غوطه ور شدم. آب گرم، خستگى هام رو شست و فكرم رو باز كرد. بايد هرطورى بود، مى رفتم خونه مامان خورشيد!
بايد سرچ مى كردم، كه چى اجنه رو دور مى كنه و با اون براى خودم كمى وقت مى خريدم، تا بتونم برم پيش مامان خورشيد. شايد اون برام راه حلى داشته باشه و من رو از اين كابوس نجات بده!
دوباره از ترس چيزى كه باهاش درگير شده بودم، لرزيدم و اشك توى چشمهام جمع شد؛ اما جلوى خودم رو گرفتم و فكر كردم كه گريه و ضعف، فقط حريفم رو قدرتمند مى كنه.
نبايد مى ترسيدم؛ ولى هضم اين همه اتفاق واقعا مشكل بود. سعى كردم كه خودم رو آروم كنم؛ اما همه اش حرفهاى ياشار توى ذهنم تكرار مى شد:
-ژنى كه با جادو فعال شد و چشم سوم من رو باز كرد!
انگار وسط يه فيلم تخيلى بودم! همه چيز بيش از اندازه عجيب بود! اون گربه يه جن بود يعنى؟ موهاى تنم با اين فكر از ترس سيخ شد!
اين وسط، اشكان چيكاره بود؟ چرا همه مى خواستن كه ازش فاصله بگيرم؟ افكارم رو متوقف كردم و سريع خودم رو شستم و رفتم بيرون. ترس، چيزى رو درست نمى كرد! فقط اون رو قوى مى كرد. بايد يه فكر اساسى مى كردم.
به اتاقم رفتم و يه بلوز سفيد با شلوار مخمل مشكى پوشيدم، اما كبودى گردنم خيلى توى ذوق مى زد! سويشرت مخملى، كه ست شلوارم بود رو هم، روى بليزم پوشيدم و زيپش رو بالا كشيدم؛ تا گردنم معلوم نباشه!
بابا اما بهم دقت نكرد. ساعت ١١ پرواز داشت و الان ساعت يه ربع به ده بود. خيلى ديرش شده بود! سريع، شامى كه خودش از بيرون گرفته بود، خورد. وسايلش رو جمع كرد و توى ساكى داخل ماشينش گذاشت و گفت:
-من وقت نمى كنم به عمه ات زنگ بزنم، خودت باهاش تماس بگير و حتما برو اونجا امشب! اصلا تنها نمون رها! مامانتم خيلى نگرانت شده كه جوابش رو ندادى! حتما باهاش تماس بگير و خيالش رو راحت كن! شامتم بخور، رنگ و روت خيلى بد شده!
سرم رو تكون دادم و چشمى گفتم. بابا رو تا دم در ورودى مشايعت كردم. با باز شدن در پاركينگ، ماشين آشنايى رو پارك شده، رو به روى در ديدم؛ اما توجه نكردم.
بابا سوار ماشينش شد و دوباره سرش رو از پنجره بيرون اورد:
-رها! حتما برو خونه عمه هانيه! نمونى توى خونه ها! خداحافظ!
دوباره چشمى گفتم و باهاش خداحافظى كردم. نگاهم به گربه ى سياهى خورد، كه روى ديوار لم داده بود و با چشمهايى آبى، بهم خيره شده بود.
ترسى وجودم رو گرفت! دلم مي خواست به بابا بگم نره؛ ولى بابا سريع با ماشينش، از در بيرون رفت و توى خيابون پيچيد.
و قبل از بسته شدن در پاركينگ، كابوس من، اشكان فهيم، از لاى در با پوزخندى وارد خونه شد!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]اشكان:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    مشتى محكم، توى ديوار كوبيدم و به خودم لعنت فرستادم! من چيكار كردم؟ من عوضى، چه غلطى كردم؟دوباره به سمت رها، كه بى جون و داغون، روى تخت افتاده بود؛ نگاه كردم و دوباره عصبى، مشتى به ديوار زدم.
    اين حجم از قساوت و پليدى، توى وجود من، پسر فاطمه رحمت و احمد فهيم، كه همه روى پاكى و ايمان و درستى شون قسم مى خوردن؛ واقعا عجيب بود!منى كه تنها خلافم، سيگار بود و بس، اين چه غلط درشتى بود كه كردم؟
    غرق در اشك و پشيمونى، خيره به رهاى بيهوش، توى ذهنم، به ساعتى قبل برگشتم.
    وقتى وارد خونه اشون شدم، نگاه رها ترسان شد و پا تند كرد تا به داخل ساختمان بره؛ اما من سريع به سمت درشون دويدم و پام رو لاى در گذاشتم و در رو هل دادم!
    رها از پشت روى زمين افتاد و اشك توى چشمهاى خوشرنگش جمع شد. با لكنت پرسيد:
    -چيكار دارى اينجا؟ چى مى خواى اين وقت شب؟ چرا وحشى بازى در ميارى؟
    پورخندى زدم و داخل شدم در رو پشت سرم بستم:
    -تو چرا تا من رو ديدى، مثل ترسوها فرار كردى؟ هان؟ نكنه ازم مي ترسى؟ اما واسه چى بترسى؟ مگه راز پنهون كرده اى دارى؟
    قيافه متفكرى به خودم گرفتم، به در تكيه زدم و ادامه دادم:
    -ام، مثلا يه my friend! كه نخواى فعلا هيچ كدوم از ما، از وجود هم با خبر بشيم؛ تا به موقع اش، وقتى كه جفتمون رو بازى دادى، يكيمون رو انتخاب كنى! هان؟ درست مى گم؟
    رها به سختى خودش رو، از روى زمين جمع كرد و بلند شد، نفسى عميق كشيد و گفت:
    -چرا چرت و پرت مى گى؟ برو از خونه ى ما بيرون! مگرنه بيخيال همه چيز مى شم و با پليس تماس مى گيرم آقاى فهيم! تو ديوونه اى!
    عصبى، به سمتش رفتم و يقه ى بسته ى سويشرتش رو، توى دستم پيچوندم و گفتم:
    -من ديونه ام، يا تو كه يه هفته است دارى بازيم مى دى؟ مى مردى همون اول بگى دوس*ت پ*سر دارى؟ يا مى خواستى منو توى آب نمك بخوابونى براى روز مبادا؟ شايدم مى خواستى دوتامون رو با هم تست كنى؟
    چشمهاش، پر از خشم شد؛ ولى رنگ صورتش به كبودى رفت و با سختى دستم رو از دور يقه اش باز كرد. تلو خوران به سمت اپن آشپزخونه رفت. اسپري اى رو برداشت و توى دهنش خالى كرد!
    تعجب كردم و يه لحظه دلم سوخت كه اذيتش كردم! براى ثانيه اى به اين فكر كردم، كه رها از اول من رو رد كرده بود و قولى بهم نداده بود؛ تا من الان شاكى باشم!
    و اين حرفها همش چرت بود و از خشم و حسادتى بى دليل، كه توى وجودم مى چرخيد، نشات مى گرفت؛ اما وقتى رها زيپ سويشرت مشكى اش رو باز كرد تا نفسش باز بشه، ديدن كبودى هاى روى گردنش، من رو به جنون رسوند. رها با اون پسر رابـ ـطه داشت! اصلا شايد پسرك، توى راه بود و من مزاحم عيششون شده بودم؟!
    از درون، آتيش گرفته بودم و همه ى وجودم از حسادت مى سوخت. حالا كه با اون بود، چه ايرادى داشت كه منم ازش فيضى مى بردم؟
    ناخودآگاه به سمتش رفتم! خشم و حسادت كورم كرده بود؛ فقط مى خواستم با كام گرفتن از رها، خودم رو راضى و آروم كنم.
    از پشت گرفتمش! جلوى دهنش رو با دستم بستم، تا جيغ و داد نكنه و همه ى افكارم رو، توى گوشش زمزمه كردم و به اولين اتاق خوابى كه سر راهم بود، بردمش.
    رها هنوز تنفسش سخت بود و همين بى حالش كرده بود؛ اما با همون حال هم، به سختى با من مى جنگيد و اشكهاش روى دستهام مى چكيد.
    من كه انگار، چيزى اختيارم رو ازم گرفته بود و بى رحم و سنگدلم كرده بود، به هيچكدوم از التماس ها و اشك هاى رها اهميتى ندادم! حتى از گريه هاش، عصبى شدم و محكم توى گوشش كوبيدم و بهش گفتم:
    -تو كه دفعه اولت نيست! پس اينقدر جيغ نزن و اعصاب من رو از اين بيشتر، بهم نريز!
    رها اما، بيشتر جنگيد و من بيشتر بهش آسيب زدم! بى رحم و بى انصاف! خدا لعنتم كنه! وقتى به خودم اومدم كه، همه چيز تموم شده بود! و رها بى هوش و داغون، كنارم افتاده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها راست مى گفت و پاك بود؛ ولى من وقتى فهميدم كه دير شده بود و حالا پشيمونى و اشك هيچ فايده اى نداشت. نمى دونستم بايد چيكار كنم! فقط مشتهام رو توى ديوار مى كوبيدم و به خودم فحش و لعنت مى فرستادم.
    پريشون، دور اتاق چرخ مى زدم و دنبال راه حل مى گشتم؛ كه ناله ى رها از جا پروندم! سريع به آشپزخونه رفتم و با ليوان آبى برگشتم. به سمتش رفتم و بلندش كردم. لعنت به من كه صورت مثل دست گلش رو كبود كرده بودم!
    رها به پهناى صورتش، اشك مى ريخت و مى لرزيد. با همون حال، به سختى دستم رو پس زد و غريد:
    -كثافت! چه بلايى به سرم اوردى؟ خدا ازت نگذره!
    و دوباره، هق هقش بلند شد. خودم از خجالت و پشيمونى، روى حرف زدن نداشتم. از روى تخت بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم. نيم ساعت تمام، صداى گريه اش توى خونه مى پيچيد و من توى هال راه مى رفتم و به خودم لعنت مى فرستادم.
    نمى دونستم چطور بايد بهش توضيح بدم، كه واقعا توى حال خودم نبودم؟
    يه چيزى كنترلم مى كرد و روم تاثير مى ذاشت! من اينقدر سنگدل و مريض نبودم! يه چيزى، واقعا قدرت تفكر رو ازمن گرفته بود!
    حالم واقعا بد بود و ديگه طاقت گريه هاش رو نداشتم! رفتم توى اتاق و با عجز گفتم:
    -رها من رو ببخش! من نمى دونم چرا اينطورى شد! باور كن از سر شب، اختيارم دست خودم نبوده! اين عصبانيت و اين ديونگى، توى وجودم بي سابقه بود! من عكس پروفايلت رو ديدم و فكر مى كردم تو با كسى هستى و...
    جيغ كشيد:
    -خفه شو! گم شو از خونه ما بيرون! گمشو لعنتى! اون عكس نامزد مرده ام بود، كه حتى منو يه بارم نبوسيد! اما توى لعنتى...برو بمير عوضى! از اينجا گمشو...
    و دوباره، شروع كرد به گريه كردن.
    مبهوت بهش نگاه مى كردم و كلمه نامزد مرده توى گوشم زنگ مى خورد، كه ديدم دوباره كبود شد و به سرفه افتاد.
    سريع به سمت آشپزخونه دويدم و اسپرى اش رو براش بردم و مثل خودش توى دهنش زدم. اما اون من رو پس زد و شروع كرد به زدن من، با مشتهاى كوچولوش و دوباره اشكهاش راه افتاد.
    كنارش نشستم و بغلش كردم . گذاشتم خوب من رو بزنه. حقم بود! حتى اگر من رو مى كشت، باز حقم بود!
    من نابودش كرده بودم. دنياى پاكش رو به خاطر يه سوتفاهم احمقانه، با بى رحمى و قساوت ازش گرفته بودم و حالا هيچ راهى براى آروم كردنش نداشتم.
    اينقدر گريه كرد و من رو زد، كه كم كم بي حال شد و خوابش برد. آروم، سرش رو روى بالش گذاشتم و پتو رو روش كشيدم و از خونه زدم بيرون، تا كمى آروم بشم؛ اما قبلش كليدى رو از روى در برداشتم، تا بتونم بهش سر بزنم. رها اصلا حالش خوب نبود و نمى شد تنهاش گذاشت!
    توى خيابون از يه دكه، يه بسته سيگار خريدم و پياده، تا دم صبح، خيابونهارو گز كردم؛ تا شايد مغز گر گرفته ام، خنك بشه و بتونم يه تصميم درست بگيرم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]رها:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    از دردى كه توى بدنم مى چرخيد، چشمهام باز شد. چند لحظه اى گذشت، تا باز يادم اومد چى به سرم اومده! دوباره اشكهام، روى گونه هام سرازير شدن و نفرتى عميق از اشكان، توى قلبم شكل گرفت.
    نمى تونستم چند ساعت گذشته رو باور كنم. حالم از خودم بهم مى خورد، كه نتونستم از خودم و نجابتم دفاع كنم و به جنس ظريفم، نفرين فرستادم.
    كى باور مي كرد كه پايان دنياى دخترانه ام اينطورى باشه؟
    سردرگم، از جام به سختى بلند شدم و از اتاق لعنتى زدم بيرون. خودم رو از پله ها به زور بالا كشيدم. بايد خودم مى شستم. اينقدر مى شستم تا تن كثيف و لگد مال شدم رو، پاك مى كردم.
    وان رو پر كردم و بدن خورد شده و كبودم رو، توى وان گذاشتم. با سوزش و درد ذره به ذره ى بدنم، دوباره اشكهام سرازير شد.
    بيشتر از همه قلبم مى سوخت. چون بدنى كه قسم خورده بودم، تا ابد براى ياشار بمونه،؛ ناعادلانه، نصيب يه گرگ صفت شده بود.
    كى باور مى كنه، كه اشكان فهيم، با اون همه پيشينه خانوادگى و ايمان و اصالت مادرش، اين بلا رو سر يه دختر بياره؟ اونم توى خونه خودش!
    حالا بايد چيكار مى كردم؟ چطورى توى روى مامان و بابام نگاه مى كردم؟ اصلا كدوم گورى رفت؟ بايد پاى غلطى كه كرده بايسته و تقاصش رو پس بده، اونم با آبروى خانواده اش!
    مستاصل، دوباره زار زدم و ياشار رو صدا كردم. اون كجا بود؟ چرا جلوى اون حيوون رو نگرفت؟ چرا بهم كمك نكرد؟ چرا همه تنهام گذاشتن؟ با عجز به همه اينها فكر مى كردم و اشك مى ريختم؛ كه صداى خنده ى ترسناكى شنيدم.
    سرم رو بلند كردم و با ديدن اون عفريت، با ترس توى وان، نيم خيز شدم.
    رو به روم، مثل دفعه قبل، زيبا و طناز ايستاده بود. با لـ*ـذت و شادى به من نگاهى كرد و گفت:
    -بهت گفتم با سرنوشتت نجنگ! گفتم اگر آينده تو دوست دارى، دنبال راه چاره نباش! من دلم نمى خواست اينطورى بشه! اما خودت خواستى! حالا همون كه مى خواستم شد و سرنوشت در حال طى كردنه راه خودشه. فقط تو اين وسط ضرر كردى! چون نمى دونم واقعا اشكان فهيم بر مى گرده و گناهشو گردن مى گيره يا نه؟ البته يه چيزهايى رو بايد برات توضيح بدم. اشكان بيچاره، واقعا بى گـ ـناه بود! تحت تاثير نفوذ من، روى ذهنش، اين كار رو كرد. چون تو، احمقانه عشق اون پسر مرده رو، از ذهنت بيرون نمى كردى و به تلاشهاى اشكان براى به دست اوردن دلت، اهميتى نمى دادى! اين پيوند بايد اتفاق مى افتاد! چه بهتر، براى تو، كه عاشقانه و رسمى بود! و چه بهتر، براى من، كه* ن*ا*م*ش*ر*و*ع *و اجبارى بود. شما انسانها، موجودات رقت انگيز وقابل پيش بينى و لجبازى هستين و ما بهتر از شما مى دونيم كه، چطورى با منع كردنتون از يه مسير، شما رو به همون راه هدايت كنيم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]دوباره وحشتناك خنديد و من مبهوت و لرزون بهش خيره بودم. ادامه داد:[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    -راستى! اون نامزد زيبات رو هم من ،از سر راه برداشتم! دلم نمى خواست اينكار رو بكنم، چون واقعا خوشگل بود، ولى هرچى بهش گفتم بى خيال تو بشه، قبول نكرد. مى تونست با من، اوقات خوشى رو داشته باشه! اما اونم مثل تو، به عشق چسبيد و مى دونى؟ من تحمل شنيدن نه رو ندارم! پس قلبش رو از سينه دراوردم و به كلكسيونم اضافه كردم!
    دوباره خنديد و خنديد و خنديد! و من هر لحظه بيشتر آتيش مى گرفتم و از خشم مى لرزيدم. از اينكه بازيچه ى، اين موجود نفرت انگيز شده بودم و همه زندگيم تو دستهاى كثيفش بود، حالم داشت بهم مى خورد!
    قاتل ياشارم، تباه كننده همه ى زندگيم، رو به روى من ايستاده بود و سر خوش مى خنديد؛ اما من قدرتى براى گرفتن انتقام ازش نداشتم. بايد مى فهميدم كه دقيقا ازم چى مى خواست و با همون بهش ضربه مى زدم! تنها راهم همين بود! با نفرت بهش گفتم:
    -از من چى مى خواى قاتل عوضى؟ بگير و گورت رو گم كن و برو! و دست كثيفت رو از سر زندگى من بردار!
    خشم توى چشمهاى آبيش درخشيد و چهره اش لحظه اى موج انداخت. فهميدم اين صورت خودش نيست و احتمالا خودش رو به شكل كس ديگه اى در اورده!
    از ترس اين حجم از قدرت، به خودم لرزيدم. به سختى خودم رو كنترل كردم و شجاعتم رو جمع كردم. به سمتم خم شد و دستش رو روى دستم، كه لبه ى وان بود، گذاشت و گفت:
    -هنوز زوده، كه اون چيزى رو كه مى خوام ازت بگيرم! من اگه جاى تو بودم، توى انتخاب كلماتم دقت مى كردم، خصوصا توى صحبت با كسى كه هزار سال ازش بزرگتر و قوى تره.
    دستم، زير دستش شروع به سوختن كرد و تنم شروع به لرزيدن؛ ولى اخ هم نگفتم! خنديد و دستش رو برداشت. از دستم بخار بلند مى شد و روى دستم به شدت مى سوخت! جلوى اشك هام رو گرفتم و به چشم هاى تقلبيش زل زدم. با پيروزى نگاهم كرد و از لاى دندونهاش بهم گفت:
    -خوشم مياد كه خيلى مغرورى! ولى بدون كه در برابر من هيچى نيستى! اون نامزد احمقتم مغرور بود و جلوى من وا نداد، اما حالا كجاست؟ قبرستون! فقط حيف كه بهت احتياج دارم! مطمئن باش كه وقتى كارم تموم شد، تو هم كنار اونى. فعلا بايد برم پيش سرورم و نويد پيروزى رو بهش بدم. دورا دور مراقبتم، كه كار احمقانه اى نكنى! به نفعته كه نكنى! اين بار به حرفم گوش كن! اين هشدارم جديه!
    و ناپديد شد؛ اما صداش توى حمام پيچيد، كه گفت:
    -يكم آبتنى كن! برات خوبه و اين غرور احمقانه ات رو كم مى كنه!
    توى شوك حرف هاش بودم و تنم به شدت مى لرزيد، كه يهو چيزى من رو زير آب كشيد و نگهم داشت.
    چشم هام از وحشت باز شده بود و بى وقفه دست و پا مى زدم و حبابهاى هوا با سرعت از دهنم خارج مى شد. ريه هام شروع به سوختن كرد. ديگه طاقت نياوردم و چشمهام بسته شد و به عالم بى خبرى فرو رفتم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اشكان:
    قبل از طلوع خورشيد به خونه رها برگشتم. اينقدر راه رفته بودم، كه پاهام تاول زده بود و ريه هام از دود سيگارهاى پشت سر هم مى سوخت.
    دلم هواى ديدن رها رو داشت. هنوز از تمام وجودم عاشقش بودم؛ اما مى دونستم كه اون هيچ وقت من رو نمى بخشه و تا آخر عمرش، از من متنفر مى مونه.
    تصميمم اين بود، كه ازش خواستگارى كنم. مى خواستم تا مامان اينا برگشتن، بهشون بگم كه رها رو مى خوام. عسل هم كمكم مى كرد. بايد مسلئوليت غلطى كه كردم، قبول مى كردم. هم به خاطر خودم و هم به خاطر آينده رها!
    حتى اگر رها من رو نمى خواست و ازم متنفر بود؛ بايد هرجور كه شده بود، عقدش مى كردم. بعدش اينقدر التماسش مى كردم، تا من رو ببخشه و باهام بمونه. اگر هم راضى به بخشيدنم نمى شد، بهش اجازه مى دادم تا راحت ازم جدا شه و بدون مشكل بره دنبال زندگيش!
    با كليد، در خونه رو باز كردم و داخل شدم. خونه ساكت بود. به اتاقى كه رها توش بود رفتم؛ اما رها توى تخت نبود! چندبار صداش كردم، اما جوابى نيومد! ترسيدم و كمى توى هال و پذيرايى رو گشتم. حتى از پله عا بالا رفتم و دونه به دونه اتاقها رو گشتم؛ تا به اتاق خودش رسيدم.
    اين رو از عكسهايى كه از خودش، روى ديوار زده بود، فهميدم؛ اما اونجا هم نبود! چشمم، به در سرويسى كه توى اتاقش بود، افتاد. با احتياط، چندبار ديگه هم صداش كردم، اما جوابى نداد!
    در سرويس رو باز كردم و ديدم وان پر از آب و كف آلوده، دلم شور افتاد! رفتم جلو كه بدن رها رو كف وان ديدم! با عجله از آب، بيرون كشيدمش و كف حمام خوابوندمش و نبضش رو گرفتم. نبض نداشت و صورت كبودش نشون از حالت خفگى داشت. بى وقفه، عمليات احيا رو روش انجام دادم.
    هول بودم و دستهام مى لرزيد و رها بر نمى گشت! سرش فرياد مى زدم و التماسش مى كردم كه برگرده. اگر رها مى رفت؟ ... بدون بخشيدن من!...
    با آخرين ماساژ و تنفس، آب از توى دهنش بيرون ريخت! خدا رو شكر كردم و روى پهلو خوابوندمش؛ تا سرفه كنه و آب از ريه هاش خارج بشه.
    به سختى، سرفه مى كرد و نفس مى كشيد. رنگش هنوز كبود بود و كاملا هوشيار نشده بود. تن پوش حوله اى كرم رنگش رو برداشتم و تنش كردم. رو*ى دستهام بل*ندش كردم و بردمش توى اتاقش و روى تختش گذاشتمش. پتو رو روى بدنش كشيدم تا سرما نخوره.
    بعد هم از طبقه ى پايين، اسپرى اش رو اوردم و براش زدم. كمى رنگش بهتر شد؛ اما هنوز بى حال بود!
    روى اسپرى اش رو خوندم. رها آسم داشت، اونم از نوع حاد! چون اين اسپرى رو براى اين موضوع تجويز مى كردن و توى يك ماهى كه توى بخش ريه بودم، بارها دكتر توكلى رو ديده بودم كه براى مريض هايى با مشكل تنفسى حاد، اين اسپرى رو تجويز مى كرد.
    باز خودم رو لعنت كردم و به خاطر تمام بلاهايى كه امشب سر اين دختر بيچاره اورده بودم، از خدا خواستم من رو ببخشه. موهاى بلند و گره خورده و خيسش رو ناز كردم، كه ل*ب*هاش به زمزمه اى باز شد! سرم رو جلو بردم، كه گفت:
    -ياشار...ياشارم!
    چيزى توى قلبم آتيش گرفت، رها هنوز عاشق و وفادار عشق مرده اش بود. با حسرت زمزمه كردم:
    -من تورو دوست مى دارم و تو ديگرى را، و مرا ديگرى شايد!
    كى بود اين ياشار كه رها هنوز اينطور عاشقش بود؟ خوش به حالش! كاش من جاى ياشار بودم! اما من كجا و ياشار اون كجا؟ اون كه نامزدش بود، به قول خودش، حتى يك بار هم نبوسيده بودش! اون وقت من، با اين غلطى كه كردم، رها حتما هم عاشقم مى شد، هه!
    نفسهاى رها منظم شده بود؛ ولى رنگش خيلى سفيد بود. نبضش رو هم گرفتم، كه نامنظم بود. مطمئن شدم فشارش خيلى پايينه!
    توى ماشين، يه سرم قندى نمكى كوچك، با وسايل تزريق داشتم. مال ماه پيش بود، كه مامان سرماى بدى خورده بود و فشارش مى اومد پايين، اما حاضر به زدنش نشد؛ چون درمان تب سنتى رو بيشتر قبول داشت و سرم رو به من داده بود تا به حلال اهمر تحويلش بدم، اما من فراموش كرده بودم و توى ماشينم جا مونده بود.
    با سرعت رفتم و از توى ماشين، سرم رو اوردم و به رها تزريقش كردم؛ حتى يك آمپول تقويتى هم داخل سرمش زدم، تا وضعش كمى بهتر بشه؛ ولى چه فايده كه اينها، نوشدارو بود بعد از مرگ سهراب!
    در حين تزريق سرم، توجه ام به دستش جلب شد! روى يك دست چپش ملتهب و سوخته بود! يادم نمى اومد كه قبل از رفتنم، اين رو ديده باشم! سوختگى هم تازه بود. تعجب كردم. با خودش چيكار كرده بود؟ يعنى مى خواست به خودش آسيب بزنه؟!
    از توى سرويس اتاقش،كمى خمير دندون اوردم و روى دستش ماليدم. فعلا بهترين چيزى بود، كه در دسترس داشتم؛ تا التهابش كمتر بشه!
    روى دست راستش هم زخم عجيبى داشت، شبيه زخم دست من كه گربه چنگ زده بود. تعجب كردم. اينقدر شباهت توى اين زخم ها، عجيب بود. مشخص بود كه زخمش عمرى اندازه ى زخم دست من داره.
    راستش يكم ترسيدم. حس مى كردم ماجرايى در جريانه و من ازش بى خبرم. اين هفته، عجيب ترين هفته ى عمرم بود. خصوصا اين افسار گسيختگى امروزم، بى سابقه بود.
    آهى از سر ناچارى و سردرگمى كشيدم و دوباره به رها زل زدم. ديگه حتى نمى دونستم، رها خودش رو توى وان غرق كرده بود، يا اونجا حالش بد شده بود؟! اما مى دونستم وضع ريه هاش، اصلا خوب نيست!
    اين رو خس خس نفسهاش مى گفت و همينطور حال روحيش، كه از زمزمه هاش مشخص بود و من هردوش رو بدتر كرده بودم. گند زدم، گند.
    حالا علت ابرى بودن چشمهاش رو مى فهميدم. چه بسا از اين به بعد، اون ابرها طوفانى بشن و من رو از جا بكنن و تا ابد دورم كنن.
    با غم، موهاشو رو بوييدم و ب*وس*يدم و دستش سوخته اش رو توى دستم گرفتم. انگشتهاى سفيد و كشيدش رو توى دستم فشردم. ناخون هاى مرتب و مربعى شكلش رو نوازش كردم و آروم كنار تختش، خيره به چهره معصومش، روى زمين نشستم. كم كم، خواب بهم غلبه كرد و با فكر دستهاى نرم و كوچيك رها، به خواب رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها:
    با يه نفس عميق، چشمهام رو باز كردم. توى محيطى بودم كه همه جاش سفيد بود. آرامش توى هوا موج مى زد و عطر گلهاى مختلف به مشام مى رسيد.
    اونجا درست مثل يه راهرو بود، قبل از رسيدن به يه باغ گل! همه جا پر بود از انرژى مثبت. بلند شدم و چرخى دور خودم زدم و از عطر هوا، سرمست شدم.
    با خودم فكر كردم اينجا كجاست؟ كاش مى شد تا ابد، اينجا بمونم! اينجا خبرى از اون عفريته ى پليد نبود و مى تونستم با آرامش، زندگيم رو بكنم.
    با خودم فكر كردم كه اى كاش ياشارم مى تونست بياد اينجا. كاش اونم زنده بود. در همين حين، صداى مهربونش توى گوشم پيچيد:
    -من اينجام عزيزكم!
    با شگفتى برگشتم و ياشار رو واضح و مثل قبل با لباسى سفيد، پشت سرم ديدم! با شوق توى آغوشش فرو رفتم و از عطر تنش سرمست شدم و گفتم:
    -ياشارم! تو اينجايى؟ مثل قبلتى، ديگه روح نيستى!
    ياشار، من رو از خودش جدا كرد و با لبخند تلخى گفت:
    -اشتباه نكن! من هنوزم همونم. تو مثل من شدى!
    با تعجب به خودم نگاه كردم. لباسهاى سفيد يكدستى تنم بود و جسم داشتم؛ اما به زمين كه نگاه كردم، متوجه منظور ياشار شدم. پاهام روى زمين نبود و من روى هوا ايستاده بودم!
    با خوشحالى، به ياشار گفتم:
    -يعنى من الان مرده ام؟ واى خدايا ممنونم. ديگه راحت شدم! تا ابد كنارت مى مونم. اينجا عاليه! همينجا مى مونيم؟
    ياشار با اخم نگاهم كرد و با غم گفت:
    -يعنى برات مهم نيست كه مرده باشى؟ ديگه روى زمين راه نرى؟ جاهاى مختلف رو نبينى؟ لـ*ـذت چيزهايى رو كه نچشيدى، هيچوقت نچشى؟ عزيزانت رو نتونى ببينى و بغلشون كنى؟ مادر نشى؟
    صداش پر از حسرت بود، حسرت همه ى اينهايى كه گفت؛ اما من، با راحتى گفتم:
    -نه، برام مهم نيست! كسى كه برام مهم بود، توى اون دنيا نيست! پس من هيچ چيزى، جز اون و با اون بودن رو نمى خوام! بدون تو، ياشارم، قدم زدن، گشتن، رفتن و تجربه كردن چه فايده اى داره؟ بچه اى رو كه تو پدر نباشى، نمى خوام! من همه ى اينها رو با تو دوست داشتم! بدون تو اون دنيا جهنمه! خصوصا الان، كه اون عفريت همه چيزم رو داره ازم مى گيره.
    اشك، از چشمهاى خوشرنگش سرازير شد و با محبت لبخند زد. عشقى كه از چشمهاش مى ريخت، قابل اندازه نبود! ياشار همه ى دنياى من بود و من بدون اون هيچى نمى خواستم، حتى زندگى!
    ياشار، با دستهاى مردونه اش، به آرومى موهام رو نوازش كرد و گفت:
    -اما تو بايد برگردى عشقم! هنوز وقتش نشده! يه عالمه كار نيمه تموم دارى! تو بايد، جلوى شيرين يربوع رو بگيرى! كارى كه اون قصدش رو داره، خيلى وحشتناكه! اگر موفق بشه، هديه اى به شيطان ميده كه مهره پيروزى اش ميشه! برگرد و جلوش رو بگير! تو مى تونى! توى اين مسير من و خيلى هاى ديگه بهت كمك مى كنيم! تو تنها نيستى خانومم!
    با دهنى باز، به ياشار نگاه مى كردم و وقتى حرفش تموم شد، معترض شدم:
    -من بر نمى گردم! من ازش مى ترسم! من نمى خوام دوباره باهاش رو به رو بشم! اون خيلى قويه، خودت كه ديدى! اصلا اون بود، كه تورو كشت!
    بغضم شكست:
    - اصلا چرا گذاشتى اينكار رو بكنه؟ مگه چى مى خواست ازت، كه جلوش ايستادى؟
    ياشار گفت:
    -الان فرصت كمه خانومم، بايد برگردى! به موقع همه اش رو برات تعريف مى كنم. فقط بدون، درسته حريفت قدره ، اما تو قويترين حامى رو دارى، خدا! اون به من اجازه داده، كه كمكت كنم! خودش هم فقط منتظره، كه صداش كنى؛ تا اجابتت كنه! اين مدت از همه كمك خواستى، جز اون؛ اما باز هم رهات نكرد! خدا اين نيرو رو توى تو ديده، كه از پس اون جن پير و كينه توز برمياى و شكستش ميدى!
    از حرفهاى ياشار، دچار چندين حس شدم. غرور كه بهترين حامى رو دارم، پشيمونى كه چرا خودم صداش نكردم و غم كه بايد دوباره به اون جهنم برگردم.
    ياشار دوباره با غم خنديد:
    -غصه نخور، من هميشه كنارتم. هروقت بهم فكر كنى ميام پيشت.
    با شرمندگى گفتم:
    -من، نتونستم از خودم جلوى اشكان دفاع كنم، من...
    ياشار حرفم رو قطع كرد و غمگين گفت:
    -مى دونم چى شده، اما نه تو مقصرى و نه اشكان؛ حتى منم نمى تونستم دخالت كنم. اون پسر تسخير شده بود! همون گربه، كه در واقع شيرين يربوعه، اونم چنگ زده و ژنهاى نهفته ى موروثيش رو فعال كرده! جاى زخم رو كه روى دستش ديدى؟ بعد هم با يه شئ جادويى كه بهش داده، اون رو طلسم و تسخير كرده بود!
    نفس عميقى كشيد و به سختى ادامه داد:
    -دوست ندارم اين رو بگم، اما اون پسر واقعا عاشقت شده و از الان توى زندگيت، سهيمه! چون يه نقطه ى مشترك داريد و بايد از اون در مقابل شيرين يربوع و شيطان دفاع كنيد و باهم دنبال راهى براى نابودى اون عفريت پليد و نقشه هاش، پيدا كنيد! كمكش كن كه از تسلط اون جن دربياد و توى اين مسير همراهت شه! مگرنه راهت سخت و طولانى ميشه! اون عفريت همه كست رو ازت مى گيره رها! اگر باهاش مبارزه نكنى، وضعت از اين بدتر و ترسناك تر مى شه!
    كمى مكث كرد، تا من حرفهاش رو هضم كنم و ادامه داد:
    -بايد قوى باشى و محكم و از نعمتى كه خداوند بهت بخشيده، به خوبى نگهدارى كنى! حالا چشمهات رو ببند، بايد برگردى! رها جان، خدا رو فراموش نكن عزيزم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    ناخدآگاه چشمهام باز شد. توى اتاقم، روى تخت خوابيده بودم. كمى طول كشيد، تا همه چيز يادم اومد و تمام اتفاقات، از جلوى چشمهام رد شد.
    با ياداوريشون، اشكى از چشمم چكيد. خواستم پاكش كنم، كه متوجه شدم، دستم توى دست اشكانه و سرمى بهم وصله! اشكان پايين تخت روى زمين نشسته بود، سرش رو روى دستش گذاشته و همون طور خوابش بـرده بود!
    هرچند كه شيرين و ياشار، گفتن اون بى گـ ـناه بوده، اما بازم ازش بدم مى اومد. تسخير شده بود، كر هم شده بود؟ يكى از اون التماس هاى من رو نشنيد؟ جيغ هام رو چطور؟ زجه هام رو چى؟
    دلم مى خواست، سيم سرم رو دور گردنش بپيچم و خفه اش كنم. مقصر همه ى اين حال بدم، اشكان بود. با نفرت، دستم رو از دستش بيرون اوردم؛ كه بيدار شد و با هول به من نگاه كرد. عصبى، چشمهام رو ازش دزديدم، كه با غم گفت:
    -بهترى؟ خيلى نگرانت بودم! همش مى ترسيدم از كمبود اكسيژنى كه، موقع خفگى توى وان پيدا كرده بودى، مغزت آسيب ديده باشه و برى توى كما!
    شوك زده، نگاهش كردم و باز عصبى بهش توپيدم:
    -يه خدايى نكرده اى، زبونم لالى، چيزيم بگى بد نيستا! حالا كه مى بينى! خوبم الحمد الله! ما از تو خير نخواستيم، شرت كم!
    ل*ب*هاش به خنده باز شد:
    -نه! خدا رو شكر خوب خوبى. زبونت كه خوب كار مى كنه!
    از خنده اش، عصبى تر شدم. حق نداشت بخنده! حداقل جلوى من، بعد از اون گندش.
    نيم خيز شدم. سرم تموم شده رو، از دستم بيرون كشيدم و با جيغ گفتم:
    -برو بيرون آقاى فهيم! دلم نمى خواد كه ديگه هيچ وقت ببينمت! چطور روت ميشه كه توى چشمهاى من نگاه كنى و به من لبخند ژكوند بزنى؟
    ترسيد و هول زده از جاش بلند شد. نگران نگاهى به دستم كه داشت خونريزى مى كرد، انداخت. چشمهاش، رنگ پشيمونى گرفت و گفت:
    -نمى دونم باور مى كنى يا نه؛ اما به جون عزيزم، من اون موقع خودم نبودم! اصلا...اصلا نفهميدم چه غلطى كردم! باور كن درستش مى كنم. با خانوادم حرف مى زنم، ميام خواستگاريت. تو فقط قبول كن، كه عقد كنيم. بعد اگر نخواستى، كه با من بمونى، خودم بهترين دكتر زنان رو برات پيدا مى كنم...اصلا حق طلاق با تو! منم همه ى مهريه اى رو كه بخواى، تمام و كمال بهت مى دم و بعد هم گورم رو، از توى زندگيت گم مى كنم! فقط من رو ببخش، همين!
    و سريع از اتاق بيرون رفت. چند لحظه، بعد صداى در خونه رو شنيدم و مطمئن شدم كه گور اش رو گم كرده. با خودم فكر كردم:
    -هه! عقد؟ با اشكان؟! استاد رحمت هم حتما قبول مى كرد، منم همينطور.
    من احتياجى به اون ازدواج صورى و زورى نداشتم. چون قرار نبود، هيچوقت با كس ديگه اى ازدواج كنم، كه بخوام بهش راجع به اين وضعيت، توضيحى بدم؛ يا از ازدواجم مدرك داشته باشم.
    من بايد زودتر، راهى براى خلاصيم، از اون عفريته پيدا مى كردم. بايد مى رفتم خونه مامان خورشيد و ازش كمك مى خواستم. مامان خورشيد كليد خيلى از چيزها بود!
    ياشار، توى حرفهاش، اسم اون جن رو چندبار تكرار كرد. شيرين يربوع! بايد در موردش سرچ مى كردم و اطلاعات به دست مى اوردم. بايد مى فهميدم چيه و از من چى مى خواد!
    خيلى كار داشتم و تا اومدن مامان اينا، بايد به همه چيز سر و سامون مى دادم. ياد مامان اينا افتادم و اه از نهادم بلند شد. بابا ديشب گفت كه برم خونه ى عمه و من به خاطر گند فهيم، نرفتم.
    مامانم رو بگو! چطورى بهش اينا رو توضيح مى دادم؟ موضوع اشكان رو چطورى مى گفتم؟ مامانم، اشكان رو زنده، زنده خاك مى كرد و البته كه منم كمكش مى كردم.
    دوباره اشكهام سرازير شد و با روحيه اى داغون، از روى تخت به سختى بلند شدم و پريشون، به طبقه ى پايين رفتم. دم اون اتاق لعنتى، كه اتاق مهمان بود، خشكم زد و همه ى صحنه هاى ديشب، جلوى چشمهام جون گرفت.
    اشك هام شدتش بيشتر شد. روم رو از اتاق برگردوندم و سعى كردم خودم رو جمع و جور كنم. با ضعف صورتم رو پاك كردم و سعى كردم فعلا همه چيز رو فراموش كنم.
    الان بايد قوى مى بودم. بعدا، وقتى اون جن كينه توز رو از بين بردم؛ فرصت زيادى داشتم تا براى چيزهايى كه از دست داده بودم، يعنى اون عوضى ازم گرفته بود، عزادارى كنم. حالا وقت غصه و عزا نبود. وقت انتقام بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اشكان:
    از خونه اشون اومدم بيرون. صبح شده بود و خورشيد در ابتداى مسير، درست مثل من! منم ابتداى يه مسير سخت بودم. مسيرى كه راه برگشتى نداشت و موانع زيادى داشت، مثل مامان و رها. نمى دونستم واقعا بايد چطورى به اين ازدواج راضيشون كنم؟!
    رها كاملا از من متنفر بود و من بهش حق مى دادم، چون همه جوره، جلوش خراب كرده بودم و مهمتر اينكه اون هنوز عاشق ياشارش بود و با فكر به اون زندگى مى كرد.
    مامان هم مطمئنا مخالفت مى كرد، چون اول اينكه رها دانشجوش بود و از ارتباط با دانشجوهاش خوشش نمى اومد و دوم اينكه رها از لحاظ پوشش و ايمان، با عروس مورد پسندش، كلى فاصله داشت! بدتر از همه اين كه من رو بچه مى دونست و ادامه تحصيل و پيشرفت من رو، مقدم بر هركارى مى دونست.
    عسل و طاها هم، بعد از فوق و با گرفتن بورسيه تونستن باهم ازدواج كنن، چون مامان روى اين مسئله خيلى حساس بود كه اول درسمون رو تموم كنيم و بعد ازدواج كنيم.
    منم كه هنوز يكسال و نيم ديگه تا پايان تحصيلم مونده بود. چون بعد از تموم كردن دوره اكسترنى تا آخر دى، تازه بايد امتحان پره اينترنى مى دادم و بعدش سه ترم، دوره ى اينترنى داشتم. تازه بعد اگر نمى خواستم كه تخصص بگيرم، بايد مى رفتم دو سال طرح مى گذروندم؛ كه اونم مشخص نبود كه كجا بيافتم!
    در واقع راه زيادى داشتم، تا به مدرك ايده آل مامان، براى ازدواج مى رسيدم؛ اما اميد داشتم كه عسل و بابا بهم كمك كنن. در واقع اونا هميشه بزرگترين و بهترين حامى هاى من بودن در مقابل مامان، حالا هم حتما بهم كمك مى كردن.
    البته اميدم بيشتر به عسل جديد و باحال بود، كه ماجرا رو مى دونست و كمك كرده بود؛ اما وقتى به خونه رسيدم و با جاى خالى عسل و نامه اى كه روى اپن گذاشته بود، رو به رو شدم، كاملا شوكه و نا اميد شدم.
    عسل رفته بود و روى نامه اش نوشته بود كه كارش تمام شده و بايد زودتر بر مى گشته و برام آرزوى موفقيت كرده بود.
    عسل واقعا عوض شده بود! اين رفت و آمد يهويش خيلى عجيب بود. بعدا بايد بهش زنگ مى زدم و سر از كارش در مى اوردم، اما قبل از اون، بايد با بابا صحبت مى كردم و ازش مى خواستم، تا مامان رو به اين ازدواج راضى كنه.
    ذهنم واقعا پر بود و خستگى شب نخوابيدن، باعث سردردم شده بود. تصميم گرفتم يك ساعتى بخوابم و بعد به بيمارستان برم. به اتاقم رفتم و روى تختم دراز كشيدم. از شدت خستگى، به سرعت خوابم برد، اما تمام مدت خواب رها رو مى ديدم كه خودكشى كرده و من مبهوت، بلاى سر قبرش نشستم!
    با سردرد بدترى بلند شدم. به آشپزخونه رفتم، تا قرص و كمى غذا بخورم. خوشبختانه مامان براى چند روز غذا گذاشته بود. با زنگ تلفن، دست از غذام كشيدم و به هال رفتم و با ديدن شماره بابا، خوشحال شدم.
    بابا، بعد از اينكه كلى راجع به سمينار و هتل صحبت و شوخى كرد، گوشى رو به مامان داد. مامان هم نگران حال روحيم بود و وقتى ديد بهترم و سرحال شدم، خيالش راحت شد و خواست خداحافظى كنه كه گفتم:
    -راستى مامان، من ديشب خونه پرهام اينا مونده بودم! صبح كه اومدم، عسل رفته بود! با شما صحبت نكرده؟ آخه خيلى زود رفت!
    مامان كمى سكوت كرد و پرسيد:
    -اشكان! عسل كجا رفت؟ يعنى چى؟ نمى فهمم حرفت رو!
    با تعجب گفتم:
    -مگه شما نمى دونستين؟ عسل گفت، بهتون گفته كه اومده ايران! همون جمعه كه شما رفتين، آخر شب رسيد! تازه چمدونش هم گم شده بود! ديروز هم رفت دانشكدتون. اونجا ظاهرا يه مدرك مى خواست، اما امروز صبح يا شايدم ديشب رفته بود!
    مامان دوباره مكث كرد و متعجب پرسيد:
    -عسل اومده ايران؟ اونم براى ٢٤ ساعت؟ براى يه مدرك؟
    يهو صداش عصبى شد و جدى گفت:
    -چى كشيدى يا چه مى دونم مصرف كردى اشكان ديشب كه الان هنوز تو فاز توهمى؟! هنوز بزرگ نشدى؟ خير سرت پزشكى! نمى دونى اين آشغالا چقدر ضرر داره؟!
    بعد هم ارتباط رو قطع كرد. شوكه به تلفن نگاه كردم. نمى دونستم چى گفتم، كه مامان اينقدر عصبى شد! خوب منم قبول دارم كه اومدن و رفتن عسل عجيب بود، ولى نه اينقدر كه فك كنه توهم زدم!
    عسل واقعى بود! من بغلش كردم، باهاش صحبت كردم،برام شماره ى رها رو پيدا كرد و بهم انگشترى كه الان دستمه داد. نگاهى به انگشتر توى دستم كردم. كاملا واقعى و ملموس بود!

    از مامان ناراحت شدم كه بهم اينا رو گفته. تصميم گرفتم كه شب با عسل تماس بگيرم، تا ثابت كنم كه توهم نزدم. عصبى و ناراحت، آماده شدم و به بيمارستان رفتم، تا براى چند ساعتى خودم رو از اينهمه ماجرا دور كنم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها:
    با خستگى و ضعف، به خونه سر و سامان دادم. حال جسمى و روحيم، افتضاح بود. دلم مى خواست دوباره به اون نقطه ى آرامش برگردم.
    همه اتفاقات، توى ذهنم تاب مى خوردن و سرم از اينهمه سوال بى جواب، فكر و استرس مى سوخت.
    راه مى رفتم و خونه رو مرتب مى كردم تا كمى از مشغله هاى ذهنيم كم بشه. وقتى خونه تميز شد و همه جا مرتب شد، سراغ موبايلم رفتم و ديدم كه يك عالمه ميس كال، از مامان و بابا دارم. با استرس، ذهنم رو جمع كردم و با مامان تماس گرفتم. با دومين بوق جواب داد:
    -رها؟! كجايى تو؟ از ديروز هزار بار بهت زنگ زدم! چرا جوابم رو نميدى؟ دلم هزار راه رفت!
    سعى كردم صدام رو شاد و بشاش كنم:
    -سلام مامانى! ببخشيد، گوشيم روى سايلنت بود و متوجه زنگهاتون نشدم! ديروز خيلى خسته بودم. بابا كه رفت، روى مبل خوابم برد! حتى نتوستم برم خونه ى عمه، تازه بيدار شدم!
    ناراحت بودم كه دارم دروغ مى گم، اما مجبور بودم. حداقل تا زمانى كه بتونم با مامان رو در رو صحبت كنم. مامان خيالش كمى راحت شد و گفت:
    -خيلى نگرانت شديم. همين الان موبايلت رو از روى سايلنت بردار! ما فكر كرديم رفتى خونه ى هانيه، واسه همين با خونه تماس نگرفتيم. هانيه بيچاره رو هم ترسونديم. باهاش خودت تماس بگير و بگو كه خوبى. ما امشب برمى گرديم! مراقب خودت باش! اگر دوست دارى، برو خونه ى هانيه تا ما بيايم دنبالت.
    گفتم:
    -اگر اشكالى نداره، ميرم خونه مامان خورشيد، دلم براش تنگ شده!
    مامان كمى مكث كرد و گفت:
    -چيزى شده؟ من الان نمى تونم باهات درست صحبت كنم، بابات نزديكمه، ولى حرفهات رو مى شنوم. اگر مشكلى در اون رابـ ـطه پيش اومده، بهم بگو!
    نمى تونستم الان چيزى بگم! بايد رو در رو بهش مى گفتم. مكث كردم و گفتم:
    -نه! اتفاقى كه نيوفتاده، فقط دلم براش تنگ شده، همين! شما برگردين، مفصل راجع به اون جريان، باهام حرف مى زنيم.
    مامان ديگه بحث رو كش نداد و باهام خداحافظى كرد. منم به اتاقم رفتم و با لپ تاپم در رابـ ـطه با شيرين يربوع سرچ كردم. بعد از چند دقيقه، با دهنى باز، مطالبى رو كه سرچ كردم، مى خوندم و مى لرزيدم:
    "شیرین یربوع، نوعی از جن است، كه به شكل زنان است و در بیشه زارهای بیابانها از این نوع جن، بسیار بسر می برند. این نوع از جن اگر بر كسی از انسانها دست یابد؛ با او به بازی می پردازد. همانطوری كه گربه با موش بازی می كند و به تدریج او را می كشد و اگر ببیند كه كسی زیبا و خوبروست، مفتون و شیفته ی او شده و به آزار و اذیت او مى پردازد. او از دسته عفريت هاى شيطانيست كه قدرت زيادى دارد و بد ذات و خبيث است.
    شیرین یربوع ، تا مدت زمانی طولانی با سعلات همراه و همدم بود؛ تا اینكه در شبی از شبها، سعلات برقی را دید و قصد آن كرد و رفت و شيرين كه تنها مانده بود، كينه ى او را كرد.
    فرزندان سعلات را كه از شیرین یربوع متولد شده بودند را، بنی سعلات می گویند.
    اين نوع جن، از گرگ حذر بسيار دارن، چون گرگها آنها رو مى درند و مى خورند!"
    شوكه مطالب رو مى خوندم و به اين فكر مى كردم كه چقدر منبع راجع بهش، كمه. همه جا فقط همينها رو نوشته بودن، اما همين هم عالى بود. حالا مى فهميدم كه چطور اينقدر راحت به هرشكلى در مى اومد و اينهمه قدرت داشت!
    جالبه! اصلا كار اين جن، آزار و اذيت بود و سو استفاده از مردهاى زيبا. براى همين مى گفت ياشار رو كشته، چون قبولش نكرده. عوضى! بايد انتقام ياشارم رو ازش مى گرفتم.
    فقط نمى فهميدم از من چى مى خواد؟ ياشارم رو كه گرفت. اشكانم كه تحت سلطه ى خودش بود. مرد ديگه اى هم، توى زندگى من نبود كه بخوادش!
    به دنبال روشى براى دور كردنش گشتم؛ ولى چيزى نبود. فقط به طور كلى آياتى رو نوشته بودن؛ كه براى دور كردن همه اشون بود و چيزهايى مثل نگه داشتن كبوتر و خروس سفيد و اسب اصيل، كه من شرايط نگهدارى از هيچكدوم رو نداشتم.
    نمى دونستم بايد چيكار كنم، فقط اميدم به حرفهاى نگفته ى مامان و صحبتهاى مامان خورشيد بود. با عجله كارهام رو كردم و صورت كبودم رو با لوازم آراييش، پوشوندم.
    لباس گرمى پوشيدم و يه دست لباس خونگى هم با خودم برداشتم. ازخونه بيرون رفتم و توى پاركينگ، سوار ماشينم شدم و به سمت خونه مامان خورشيد راه افتادم.
    بايد سريع تر يه كارى مى كردم؛ تا دوباره اون منحوس لعنتى برنگشته بود و زندگيم رو بيشتر از اين بهم نريخته بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا