رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS]
همون طور كه سرم، توى آغـ*ـوش مامانى بود و موهام رو نوازش مى كرد، ادامه داد:
-بعد از غيب شدن شيرين يربوع؛ گوهرتاج بچه به بغـ*ـل، از هوش ميره. مادر شوهرش از صداى گريه بچه، هول زده به اتاق گوهر برمى گرده و مى يبينه كه گوهر زايمان كرده و بيهوش توى رختخواب، افتاده. با تعجب و ترس، همه رو خبر مى كنه؛ چون اين مدتى كه شيرين يربوع پيش گوهرتاج بوده، براى همه ى اهل خونه، اندازه يك دقيقه گذشته!
خلاصه همه توى اتاق جمع مى شن و گوهر رو به هوش ميارن و بهش مى رسن و بچه رو، كه كاملا هوشيار و سالم بوده رو، تميز مى كنن و لباس مى پوشونن و توى آغـ*ـوش گوهر مى ذارن؛ اما گوهر، مات و بى حس، فقط به رو به رو خيره مى شده و هيچ عكس العملى نشون نمى داده.
مادرشوهرش هم، خسرو و خان رو به اتاق دعوت مى كنه و نوه اشون كه يه دختر ناز و تپل بوده رو، توى آغـ*ـوش خسرو مى ذاره. مهر اون بچه از لحظه ى اول، به دل هركس كه مى ديدتش؛ مى افتاده و همه عاشقش مى شدن. نوزاد، فوق العاده شبيه گوهر بوده، با اين تفاوت كه موهاى گوهر، مشكى بوده و موهاى اون بور. خلاصه خسرو و خان، مى رن پيش گوهر تا ازش تشكر كنن و بهش هديه بدن، اما متوجه مى شن كه گوهرتاج توى حال خودش نيست.
مادر خسرو، با ترس، ماجرا رو براشون تعريف مى كنه. خان از دستش عصبى مى شه كه چرا گوهر رو تنها گذاشته و سريع دستور مى ده كه قرآن و خنجر بيارن، تا اگر از سمت ما بهترون و در واقع آل، آسيبى به گوهر رسيده، رفع بشه؛ اما باز گوهر، از اون ماتى و شوك بيرون نمياد و خسرو هرچقدر باهاش صحبت مى كرده و ماجرا رو مى پرسيده، گوهر هيچ واكنشى نشون نمى داده. خان هم وقتى مى بينه عروسش داره از دستش مى ره، يه سيلى توى گوشش مى زنه، تا اون رو به خودش بياره.
بلاخره گوهر، از شوك در مياد و شروع به گريه و بى تابى مى كنه. هر چقدر هم همه ازش قضيه رو مى پرسن، جوابى نمى ده و فقط فرزندش رو طلب مى كنه. خسرو هم همه رو از اتاق بيرون مى كنه و بچه رو به گوهر مى ده، تا هم آروم بشه و هم به بچه شير بده؛ اما گوهر، از ترس و شوك، شيرش پس رفته بوده و بچه، گرسنه، شروع به گريه مى كنه. گوهر هم با ديدن اين وضع، باز شروع به گريه و زارى مى كنه و بچه رو از آغوشش جدا نمى كنه.
خسرو، كلافه، بچه رو از گوهر به زور مى گيره و از اتاق بيرون مى بره، تا به دايه بسپره كه سير و آرومش كنه. همون لحظه، ماماى ده پايين، به عمارت مى رسه و بالاى سر گوهر مى ره. بعد از معاينه و رسيدگى به وضعش، از همسر خان مى خواد كه مراقب گوهر باشه و حسابى تقويتش كنه. چون زايمان سختى داشته و خودش به تنهايى زايمان كرده، ممكنه از ضعف و درد، دچار جنون بعد از زايمان شده باشه و اصلا نبايد تنها بمونه. چون ممكنه، بلايى سر خودش يا بچه بياره!
خلاصه دخترم، ماما بعد از كلى سفارش، از اتاق گوهر مى ره بيرون. گوهر، كه هنوز شوكه ديدار شيرين يربوع بوده، سعى مى كنه به مادرشوهرش، خسرو و حتى خان، اصل قضيه رو بگه، اما زبونش باهاش يارى نمى كرده و همه فكر مى كردن كه واقعا مجنون شده. خسرو كه عاشق گوهر بوده، افسرده و پريشون، از گوهر مراقبت مى كنه و مدام بچه رو به خواست گوهر، از دايه مى گرفته و پيش اون مى بـرده. گوهر هم كه مى دونسته، ساعتهاى آخر ديدارش با فرزندشه، تمام شب رو بيدار مى مونه و جز زمان شير خوردن بچه اش، ازش جدا نمى شده.
بلاخره زمان موعودى كه شيرين گفته بوده، فرا مى رسه و گوهرتاج، مدام از خدا كمك مى خواسته كه بتونه جلوى اون جن ايستادگى كنه و فرزندش رو نجات بده!
همون موقع، در خونه به صدا در اومد. من و مامانى، نگاهى بهم كرديم و بعد من به ساعتم نگاه كردم. ١١ شب بود. مامانى، آيفون رو جواب داد، اما هيچكس پشت در نبود!
تا خواستم از در خونه برم بيرون كه ببينم كيه دم در، مامانى بازوم رو گرفت و گفت:
-نمى خواد برى! من كسى رو ندارم كه اين موقع شب بياد سراغم! منتظر كسى هم نيستم!
تو چشمهاش، خوندم كه كسى، واقعا پشت در نيست و فقط مى خوان من رو اذيت كنن. لحظه اى از ترس، تنم لرزيد و نفسم ته كشيد.
مامانى، متوجه ترسم شد و با لبخند گفت:
-اينجا، جامون امنه! هيچ موجودى غير از انسان، نمى تونه از چهار چوب اين در بياد تو! بيا بريم تو اتاق من، هنوز قصه تموم نشده! و مثل اينكه نمى خوان تموم شه!
با استرس و پاهايى سست، همراه مامان خورشيد، به اتاقش رفتم؛ تا ته اين قصه ى شوم رو، بشنوم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    مامانى، توى اتاقش، دوتا رختخواب، كنار هم انداخت. بهش گفتم:
    -مامانى، تو كه كمرت درد مى كنه، روى تختت بخواب. من همين جا، روى زمين مي خوابم.
    مامان خورشيد، با لبخند گرم و مهربونش، روى تشك نشست و گفت:
    -نگران كمر من نباش! امشب دلم مى خواد پيش تو بخوابم. شايد ديگه مثل امشب، فرصتى پيش نياد كه كنار هم بخوابيم.
    كنارش نشستم و محكم بغلش كردم:
    -ااا! مامانى! اينا رو نگو تو رو خدا! من به اندازه كافى استرس دارم! حالا هم بقيه قصه رو بگو!
    مامانى، سرم رو بوسيد و گفت:
    -باشه دخترم! ولى آدميزاده و هيچى روش ننوشته. تو بايد خيلى قوى و محكم باشى. دنيا خيلى معلم سخت گيريه! به همين راحتى ولت نمى كنه! بگذريم. قصه به اونجا رسيده بود، كه گوهرتاج با ناراحتى و استرس، هر لحظه منتظر ظاهر شدن شيرين يربوع و جدايى از ثمره ى وجودش بوده، اما خسرو، ثانيه اى تنهاش نمى ذاشته و مدام، دور و بر گوهر و بچه اش مى چرخيده!
    بلاخره، در كمال تعجب گوهر، اون روز و روزهاى ديگه هم مى گذره و دختر گوهر، كه اسمش رو فخرتاج گذاشته بودن، يك ماهه مى شه و خبرى از شيرين يربوع نمى شه. طورى كه گوهر، به اين فكر مى افته كه نكنه همش خواب و خيال بوده و از درد زياد زايمانش، اون كابوس رو ديده! روحيه اش دوباره عالى مى شه و حتى شيرش هم برمى گرده و حسابى دخترش رو تپل مى كنه. خسرو هم با ديدن حال خوب گوهر، روحيه مى گيره و دوباره به روال قبل زندگيش، برمى گرده.
    دوباره همه چيز خوب و خوش مى شه و خان، به يمن نوه دار شدنش، به همه اعلام مى كنه كه روز حمام چله ى گوهرتاج و نوه اش، جشن مفصلى مى گيره و همه ى ده رو سور مى ده. بلاخره روز جشن مى رسه و گوهر، بقچه حمام خودش و دخترش رو مى بنده و با ساز و دهل، با همراهى زنهاى خونه، راهى حمام مى شه.
    اونجا، زنها بعد از كلى زدن و رقصيدن و شربت و شيرينى خوردن، گوهر و دخترش رو حمام مى دن و لباس پاك مى پوشونن. وقت رفتن، گوهر متوجه مى شه كه انگشتر طلا اش رو كه خان بهش هديه داده بوده، توى حمام گم كرده. پس دخترش رو به مادر شوهرش مى سپره كه به خونه ببره و خودش مى مونه تا انگشتر رو پيدا كنه. به دنبال انگشتر، توى خزينه و اطرافش، شروع به گشتن ميكنه كه صداى خنده ى بدى، تنش رو مى لرزونه!
    سر بلند ميكنه و متوجه مى شه كه توى حمام تنهاست. تا مى خواد كه به سمت در بره، شيرين يربوع رو جلوى در و سد راهش مى بينه. دوباره از ترس زبونش بند مياد و شيرين با خنده، انگشترش رو بهش نشون مى ده.
    بعد هم با عصبانيت، با اشاره ى دستش، گوهر رو روى زمين پرت مى كنه و مى ره بالاى سرش و بهش مى گـه كه چون سرورش اون رو احضار كرده، اين مدت گوهر رو رها كرده و حالا اومده تا فخرتاج رو ببره! چون در اصل، فخرتاج، با ذره اى از جادوى وجود شيرين يوبوع به وجود اومده و در واقع، كمى از قدرتهاى شيرين رو به ارث بـرده و دختر اون هم محسوب مى شه!
    گوهر ترسيده از شنيده هاش، دوباره به التماس و زارى مى افته و از شيرين مى خواد كه بچه اش رو نبره، چون نور چشمى خان و خسرو و همه ى اهل خونه شده و هيچكس نمى تونسته از دختر زيبا و دوست داشتنى اش، دل بكنه!
    شيرين هم كمى فكر مى كنه و به يه شرط قبول مى كنه؛ كه گوهر با خون دخترش، پيمانى رو امضا كنه!
    مامانى، نگاه نگرانى بهم كرد و ادامه داد:
    -و اون پيمان، اينه كه دختر گوهر، فقط بايد با پسرى كه شيرين تعيين مى كنه، ازدواج كنه! و ثمره ى اين ازدواج، اگر پسر بود، شيرين به دنبالش مياد و با خودش مى برتش، اما اگر دختر بود، همين شرايط براى اون دختر هم تكرار مى شه؛ تا بلاخره، فرزند پسرى زاده بشه!
    در واقع، هر دختر از نسل گوهر، فقط با مردى كه شيرين يربوع تعيين مى كنه، بايد ازدواج كنه و فقط هم يكبار، باردار مى شه و اين روند، تا امروز ادامه داشته.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    نگران، از مامانى پرسيدم:
    -نمى فهمم، شيرين يوبوع اون مرد رو چطورى تعيين مي كنه؟ اصلا اون مرد چه خصوصيتى داره؟ اگر نسل گوهر، با كسى ديگه اى ازدواج كنه چى مى شه؟ اصلا اينا براى چيه؟
    مامانى، غمگين گفت:
    -گوهر هم، همين ها رو از شيرين مى پرسه؛ اما شيرين بهش جواب درستى نميده و فقط مى گـه كه داماد آينده ى گوهر، پسرى با چشمهاى مشكى و انگشترى با نگين مشكيه و دختر گوهر، حق ازدواج با هيچ كس ديگه اى رو نداره. مگر نه اين پيمان فسخ مى شه و شيرين، انتقام سختى مى گيره!
    شوكه، قيافه ى اشكان، جلوى چشمهام ظاهر شد. مگه چند نفر توى دنيا چشمهاشون مشكيه؟ رنگ نادريه! پس اشكان، همون فرد مورد نظر شيرينه و ياشار، ياشار عزيزم قربانى اين پيمان شوم شد!
    اشكهام ناخوداگاه سرازير شد و به مامانى گفتم:
    -شما، شما و مامانم اين رو مى دونستين و موقع عقد من با ياشار، حرفى نزديد؟ چرا؟ چرا گذاشتين ياشار قربانى بشه؟
    مامانى هم چشمهاش بارونى شد و گفت:
    -من گفتم، به مامانت گفتم كه ياشار اون پسر نيست! اما مامانت حرفم رو گوش نداد و بهم گفت اين ها همش خرافاته! اون مى دونست تو عاشق ياشارى و دلش نمى خواست دل تو رو بشكنه. واسه همين حرف من رو قبول نكرد. راستش از اولش هم اعتقادى به اين داستان نداشت!
    نمى تونستم اين ها رو باور كنم. ياشارم سر يه كينه و پيمان مسخره، از دستم رفته بود! كاش هيچ وقت عاشقش نمى شدم، حداقل اون طورى الان زنده بود!
    مامان خورشيد، دستى روى صورتم كشيد و اشكهام رو خشك كرد و گفت:
    -ما هم فكر نمى كرديم اين اتفاق براى ياشار بيفته! وقتى شنيدم جسدش با چه وضعى پيدا شده، ياد سرگذشت گوهر افتادم و فهميدم انتقام شيرين، خرافات و داستان نيست. اجنه كينه توزن! حتى مادر من هم قربانى اين موضوع شد! اون عاشق پسر عمه اش بود، اما پدرم، اون رو توى دشت كنار دهشون ديد و عاشقش شد! اما پدر بزرگم و مادرم به اين ازدواج راضى نبودن.
    پدرم هم از عشق زياد، مادرم رو از دهشون دزديد و به شهر خودشون برد و عقدش كرد. مادرم هيچ وقت پدرم رو دوست نداشت! هميشه عشق پسر عمه اش رو توى دلش نگه داشت و با ياد اون زندگى كرد!
    گيج و عصبى پرسيدم:
    -نمى فهمم! اينا به خاطر چيه؟ انگار اين داستان، كامل نيست و تيكه مهمش حذف شده! علت كينه شيرين چيه؟ اصلا علت اين پيمان مسخره چيه؟ واسه چى ما بايد با اون شخصى كه اون تعيين مى كنه، ازدواج كنيم؟
    مامانى، كمى فكر كرد و گفت:
    -قصه ى من، هنوز تموم نشده، بقيش رو بشنو؛ ولى بدون كه جواب همه ى سوالهات رو من نمى دونم.
    بعد هم از جاش به سختى بلند شد و به هال رفت و آلبوم و كتاب رو اورد، كنارم نشست و داد دستم و گفت:
    -اين كتاب، خاطرات گوهر تاجه و نوه اش كه مى شه مادر بزرگ من، اون رو از زبون گوهرتاج و به خواسته ى خودش نوشته. كه نسل به نسل از مادر به دختر، شب عروسى، داده بشه؛ تا بدونن اصل قضيه چى بوده و با چى و كى طرف هستن! منم اين ها رو به مامانت دادم، اما چون مى ترسيد كه بابات اينا رو ببينه و بخونه، ازم خواست كه همين جا بمونن، تا موقع ازدواج تو.
    راستش خودش اعتقادى به اين داستان نداشت و مى گفت اينكه چشمهاى شوهر خودش، پدرش و پدر بزرگش مشكيه، يه مسئله ى كاملا اتفاقيه! بذار كامل برات بگم، تا متوجه بشى.
    اون روز، شيرين يربوع از گوهر مى خواد تا به خونه بره و شب دخترش رو به باغ پشت خونه ببره و با خون دخترش، اون پيمان رو امضا كنه. گوهر ظاهرى قبول مى كنه، مطمئن مى شه كه يه چيزى توى خونه، مانع ورود شيرين مى شه! پس اون شب رو از خونه بيرون نمى ره و به بهونه دخترش، توى عمارت مى مونه! شب، بعد از جشن، خان براى مسئله اى مجبور مى شه به ده پايين بره و فردا صبحش، خبر كشته شدنش، به گوش همه مى رسه! خان هم با سينه ى خالى از قلب و صورت و بدن تيكه و پاره پيدا مى شه!
    مردم ده عزادار مى شن و همه به دنبال قاتل مى گردن؛ اما هيچ وقت مشخص نمى شه كه كى قاتل بوده. فقط گوهر مى فهمه كه اين، انتقام شيرين يربوعه! چون بعد از چهلم خان، وقتى كه خسرو جانشين پدرش مى شه و خونه رو براى سركشى به ده پايين ترك مى كنه، شيرين يربوع توى باغ جلوى گوهر ظاهر مى شه و تهديدش مى كنه كه اگر گوهر پيمان رو امضا نكنه، نفر بعد، خسرو هستش كه كشته مى شه!
    گوهر با بيچارگى، مجبور مى شه كه اون پيمان رو امضا كنه. بعد هم از شيرين مى پرسه كه خواهر جوون مرگش رو هم اون كشته؟ چون خان عين خواهرش كشته شده بوده! مى دونى رها جان، اجنه مرموزن و جواب هيچ سوالى رو تا مجبور نشن، نمى دن!
    شيرين هم از اين قاعده مستثنى نبوده و نيست! واسه همين به گوهر مى خنده و مى گـه شايد! گوهر عصبى بهش لعنت مى فرسته و سنگى به سمتش پرتاب مى كنه و ازش علت اين موضوع رو مى پرسه، اما شيرين جوابش رو نمى ده و بهش مى گـه به خاطر اين بى ادبيش و سنگ پرونيش، يه تنبيه ديگه مى شه و بعد ناپديد مى شه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    گوهر مى ترسه و با دخترش، به سمت خونه مى دوه، اما از همون روز بدبختى هاش شروع مى شه. كم كم زمزمه ى شوم بودن قدم دخترش، توى عمارت مى پيچه، چون خان درست روز چهله ى نوه اش، كشته شده بود و دوباره آزار و اذيت مادر خسرو و خواهرهاش شروع مى شه. بعد هم خود خسرو، كم كم با گوهر سرد مى شه و زمزمه هاى ازدواجش با يه زن زيبا توى ده پايين، به گوش گوهر مى رسه!
    گوهر دل شكسته، دخترش رو بزرگ مى كنه. دخترش هيچ شباهتى به خسرو سبزه رو و مشكى نداشته! كاملا شبيه گوهر بوده و فقط موهاش شبيه زرين خدا بيامرز، بور و روشن بوده! آخه زرين، يه دختر مو طلايى با چشمهاى عسلي و روشن بوده و گوهر هم يه دختر شبيه تو با موهاى مشكى، پوست سفيد و چشمهاى طوسى بوده!
    خلاصه خسرو وقتى مى بينه زن لونـ*ـد جديدش، باردار نمى شه، بهش مى گـه به ديدن ماماى ده بره و دوا و درمان كنه، تا پسرى بياره كه جانشين خسرو بشه و خسرو هم اونا رو بتونه به عمارت ببره؛ اما زنش، بهش مى گـه كه اون نازا نيست و از ازدواج قبليش، يه پسر داشته كه با پدرش، سل گرفتن و مردن و درواقع خسرو مشكل داره؛ اما خسرو شاكى مى شه و مى گـه كه اونم يه دختر داره. زن هم بهش مى خنده و مى گـه اون دختر اصلا شبيه خسرو نيست و مطمئنا گوهر بهش خيانت كرده!
    خسرو هم با اين حرف، ياد اون تاخير چند ساعته گوهر و دروغش راجع به كمك به يه زن مى افته! خلاصه به گوهر شك مى كنه و به عمارت مى ره و همه ى اين جريانات رو به گوهر مى گـه. هرچى گوهر قسم مى خوره، خسرو باورش نمى كنه و فقط به خاطر عشقى كه به دخترش داشته و آبروى خانواده اش، گوهر رو بيرون نمى كنه. هرچند فكر مى كرده كه فخرتاج دخترش نيست، اما هنوز اون دختر ناز و مهربون و شيرين زبون رو عاشقانه دوست داشته!
    خلاصه بعد از اين جريانات، خسرو مى ره تا زن جديدش رو به عمارت بياره، اما زن جديد خسرو ناپديد مى شه و هيچ وقت ديگه پيدا نمى شه! خسرو دوباره بيشتر به گوهر شك مى كنه و ازش دورتر مى شه و گوهرم مطمئن مى شه كه اون زن، شيرين يربوع بوده و فقط مى خواسته اون رو تنبيه كنه. چند سال مى گذره و مادر خسرو فوت مى كنه. خسرو هم كه حسابى تنها شده بوده، همه ى همدمش مى شه دختر نازش! كم كم، فخرتاج كه ديگه بالغ و خانم شده بوده، پدر و مادرش رو دوباره بهم نزديك مى كنه و آرامش رو به عمارت برمى گردونه.
    فخرتاج، ١٨ ساله بوده كه دوباره شيرين يربوع، خودش رو به گوهر نشون مى ده و بهش مى گـه كه به زودى براى فخرتاج، همسرى مى فرسته و گوهر بايد به پيمانش عمل كنه؛ مگر نه دوباره زندگيش رو جهنم مى كنه و اينبار جون دخترش رو مى گيره!
    گوهر، ترسيده به انتظار مى شينه و بعد از مدتى فخرى، به مادرش مى گـه كه پسرى از ده پايين، اون رو ديده و عاشقش شده و مصره كه باهاش ازدواج كنه! گوهر، مشخصات پسر رو مى پرسه و وقتى مى بينه اون پسر چشمهاى سياه و نه قهوه اى تيره داره؛ مطمئن مى شه كه خودشه و شيرين اون رو فرستاده!
    از فخرى مى خواد تا به اون پسر بگه كه مادرش رو به خواستگارى بفرسته، اما فخرى مى گـه كه اون پسر مادر نداره و با پدرش زندگى مى كنه! گوهر، از فخرى مى خواد كه با پسر قرارى بذاره و گوهر، خصوصى باهاش صحبت كنه. هرچند اون زمان، اصلا اين موضوعات باب نبوده و دخترها حق صحبت با مردهاى نامحرم رو نداشتن؛ اما فخرى هم عاشق اون پسر شده بوده و با سختى و پنهانى هم كه شده، اون پسر رو مى ديده و گوهر هم از اين موضوع باخبر بوده!
    خلاصه فخرى با اون پسر قرارى مى ذاره و گوهر، ميره سرقرار تا بفهمه علت اصرار شيرين، براى ازدواج فخرى با اون پسر چى بوده؟ گوهر مى ره سر قرار و پسر موجه و با شخصيتى رو مى بينه كه چشمهاى مشكى داره و انگشترى با سنگ سياه دستشه. كمى از پيشنه و خانواده اش پرس و جو مى كنه، اما مورد عجيبى پيدا نمى كنه و فقط مى فهمه كه مادرش سر زا رفته و پدرش اون رو تنها بزرگ كرده و از خانواده هاى سر شناس ده پايينه.
    از پسر كه اسمش احمدرضا بوده، راجع به انگشترش سوال مى كنه. احمدرضا هم ميگه اون رو از يه زن كولى هديه گرفته، چون بهش كمك كرده! گوهر مشكوك مى شه و مى پرسه كه احمدرضا بعد از گرفتن انگشتر، فخرى رو ديده؟ احمدرضا هم با خنده تاييد مى كنه و مى گـه كه اون زن كولى، بهش گفته كه اين انگشتر خوش يمنه و براش خوش شانسى مياره و با ديدن فخرى متوجه شده كه حرف اون زن، صحيح بوده!
    گوهر، متوجه مى شه كه همه چيز، به اين انگشتر مربوط مى شه. حتى از احمد رضا مى خواد كه انگشتر رو در بياره تا ببينه؛ اما انگشتر از دست احمدرضا در نمياد! گوهر هم بى خيال مى شه و از احمدرضا مى خواد كه فردا شب با پدرش به خواستگارى فخرى بياد و خودشون با خسرو خان صحبت كنن و براى ازدواج راضيش بكنن.
    خلاصه احمدرضا با پدرش به خواستگارى فخرى مياد و خسرو خان هم به راحتى قبول مى كنه و هفته ى بعدش، فخرى با احمدرضا ازدواج مى كنه، اما به خواسته ى خسرو خان، ساكن عمارت مى شن. چون خسرو، وارثى جز فخرى نداشته و فخرى، قرار بوده كه جانشين پدرش بشه!
    شب قبل از ازدواج فخرى، شيرين دوباره توى باغ، جلوى گوهر ظاهر مى شه و ازش مى خواد كه تمام قول و قرارشون رو به فخرى بگه. گوهر از شيرين علت اين پيمان و قول و قرار رو مى پرسه؛ اما شيرين مثل هميشه مرموزانه مى خنده و ناپديد مى شه.
    خلاصه گوهر، با ترس و لرز، ماجرا رو براى فخرى تعريف مى كنه. فخرى اولش شوكه مى شه و حتى تصميم مى گيره كه ازدواجش رو بهم بزنه، چون از احمدرضا مى ترسيده؛ اما گوهر قانعش مى كنه كه احمدرضا هيچ ربطى به اين داستان نداره و خودش هم از موضوع بى خبره و همشون بازيچه ى دست شيرين يربوع هستن! فقط علت اين بازى معلوم نيست! دليل اينكه چرا شيرين، گوهر و نسل اون رو انتخاب كرده و اون فرزند پسر رو براى چى مى خواد؟!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    مامانى ساكت شد و هر دو به فكر فرو رفتيم. همه چيز برام بيش از اندازه عجيب و غير قابل باور بود. مامانم حق داشته كه باور نكنه و جلوى ازدواج من رو با ياشار نگيره.
    كى باور مى كنه توى اين دوره، هنوز اين خرافات وجود داشته باشه؟ البته ديگه نمى شه اسمش رو خرافات گذاشت، چون شيرين يربوع، با تمام ابعاد وجودش، توى زندگى من نمود كرده بود!
    عشقم رو كشته، به من خودش رو نشون داده و بهم آسيب زده و جورى روى مغز اشكان تاثير گذاشته، كه اون رو مثل ديونه ها، به جون من انداخته بود!
    ناخوداگاه ذهنم به سمت انگشتر رفت. من انگشترى رو توى دست اشكان به ياد نمى اوردم. اونم با سنگ سياه! اين رو به مامان خورشيد گفتم. كمى فكر كرد و گفت:
    -اين انگشتر خيلى عجيبه! چون فرداى به دنيا اومدن فرزند فخرى، از توى دست احمدرضا ناپديد مى شه! ١٨ سال بعد، توى دست پدر بزرگم ديده مى شه و دوباره با به دنيا اومدن مادرم، باز ناپديد مى شه و دوباره همينطور، اين چرخه ادامه پيدا مى كنه. حتى توى دست پدربزرگت و بابات هم من ديدمش! احتمالا اشكان هم دارتش، تو اون رو نديدى!
    گفتم:
    -يعنى انگشتر باعث مى شه كه اون مردها، عاشق ما بشن؟
    مامانى باز مكث كرد و گفت:
    -بعضى موقعها آره و بعضى موقع ها، اون مرد، عاشق مى شده و بعد شيرين به يه نحوى، اون انگشتر رو به دست اون مى كرده و اين عشق رو شديدتر مى كرده، چون بعضى هاشون مثل احمدرضا، هميشه عاشق اون زن مى موندن؛ اما بعضى هاشونم مثل پدر من، بعد از به دنيا اومدن بچه اشون و غيب شدن انگشتر، كلا بى خيال زنشون مى شدن و اون عشق تموم مى شد. البته پدر بزرگت و بابات هم مثل احمدرضا بودن و عشقشون واقعى بود.
    با خودم فكر كردم كه اون موقع ايى كه اشكان بهم اعتراف كرد كه دوستم داره، هيچى دستش نبود! يعنى ممكن بود عشقش واقعى باشه و تحت تاثير انگشتر نباشه؟
    همون لحظه، فكرى من رو لرزوند. اصلا چرا من به واقعى بودن عشق اشكان فكر كردم و برام اهميت داشت؟ اصلا چرا من داشتم اين سرنوشت رو قبول مى كردم؟ من نمى خواستم بازيچه دست شيرين باشم و اين رسم مسخره رو ادامه بدم!
    پس بلند گفتم:
    -مامانى، من قرار نيست با اشكان ازدواج كنم و هيج علاقه اى به اون پسر عوضى ندارم! من جلوى اين پيمان وايميسم!
    همون لحظه، صداى خنده ى كريهى از توى حياط بلند شد و من ناخوداگاه به سمت مامان خورشيد متمايل شدم. مامانى دوباره با لبخند، من رو بغـ*ـل كرد و گفت:
    -نگران نباش! اينجا نمى تونه هيچ آسيبى بهت بزنه!
    مضطرب به شيشه ها كه به لرزه افتاده بود، نگاه كردم و پرسيدم:
    -چطور؟ چيه كه جلوش رو مى گيره؟
    مامانى با لبخند گفت:
    -خدا!
    و بعد از گردنش، گردنبندى طلا، با پلاكى استوانه اى، كه هميشه توى گردنش مى ديدم، باز كرد و به گردن من، كنار زنجير حلقه هامون بست:
    -توى پلاك استوانه اى شكل اين گردنبند، دعاست! راستش منم وقتى پدربزرگت به خواستگاريم اومد، به خاطر خاطره ى بدى كه از رفتار پدرم با مادرم داشتم، ردش كردم و مادرم، اين كتاب رو بهم داد و گفت كه خاطرات گوهر رو بخونم. وقتى تازه فهميدم اين علاقه، ممكنه جادوى شيرين باشه، بيشتر مخالفت كردم و پدر بزرگت رو بارها رد كردم.
    همون زمان، شيرين با بدترين شكل، جلوم ظاهر شد و بهم آسيب زد و تهديدم كرد كه بايد ازدواج كنم، منم ترسيده، داستان رو به مامانم گفتم! مادرم هم از يه دعانويس، اين دعا رو برام گرفت و ديگه شيرين نمي تونست بهم نزديك شه.
    هرچند پدر بزرگت اينقدر رفت و آمد كرد و جلوى راهم سبز شد، تا بلاخره بهش دل دادم و به اين ازدواج رضايت دادم . بعدها هم ايمانم رو قوى كردم و اين خونه شد دژ محكمم، جلوى شيرين و يارانش! البته، اين خونه ى پدريم بود و مادر پدرم هم، زن مومنى بود و خيلى چيزها رو اون يادم داد!
    مى دونى رها جان، شيرين يربوع جن قوى هستش و طورى برنامه ريزى كرده كه همه ى ما، مجبور به قبول اين سرنوشت بشيم، حتى تو! اون مخالفت براش معنايى نداره و هرطور كه شده، به خواسته اش مى رسه!
    گفتم برات كه، مادرم، نتيجه ى گوهر مى شد. فخرى، دخترش اعظم و نوه اش منير خاتون، كه مادر من بود، توى اون عمارت به دنيا اومدن و بزرگ شدن، اما من توى اين شهر به دنيا اومدم!
    آخه گوهر فهميده بود راز نزديك نشدن شيرين، به عمارت چيه. در واقع، وقتى گوهر زايمان كرد و با ديدن شيرين، حالت جنون پيدا كرد، مادر شوهرش، دعايى از سيد روستا گرفت و توى اتاق گوهر خاك كرد. براى همين شيرين، دسترسى به عمارت نداشت!
    هرچند بيرون از اونجا، حسابى زهر خودش رو مى ريخت. مادرم كه عاشق پسر عمه اش شد، شيرين يربوع، عاصى، دنبال فرصت بود كه بهش صدمه بزنه و با ازدواج با پدرم، مجبورش كنه؛ كه اين فرصت رو پدرم، به خاطر عشق زيادش و مخالفت پدر بزرگم و مامانم با ازدواجشون، زودتر به دست اورد و مادرم رو دزديد و به اين شهر اوردش و مجبورش كرد كه زنش بشه!
    خلاصه اينقدر شيرين و نوچه هاش، توى اون ده رفت و آمد كرده بودن، كه راهى براى ورود همه نوع مخلوق خير و شرى، باز شد! اينقدر اجنه ى بد و كافر، مردم اون روستا رو عاصى كردن و بهشون صدمه زدن، كه همه تصميم به مهاجرت كردن و حتى وسايلشون رو از ترس نبردن. خلاصه كه روستا متروكه موند و فقط مادر بزرگ و پدربزرگ من، به خاطر غصه بى آبرو شدن دخترشون، تا آخر عمرشون كه خيلى هم بلند نبود، توى عمارت موندگار شدن. البته بعد از به دنيا اومدن من، مامانم تونست بابام رو راضى كنه و بهشون سر بزنه.
    مامانى مكثى كرد و نگاهى به چشم هاى وحشت زده ام كرد. من، مات مونده بودم، چون خواب هام رو به ياد مي اوردم. همون روستاى متروك! من توى خواب ديده بودمش!
    اين ها رو به مامانى هم گفتم، اما مامانى دوباره آرومم كرد و گفت:
    -ما از نسل فخرتاج هستيم، كه ذره اى از قدرت شيرين يربوع رو توى وجودش داشت. اون قدرت به ما هم ارث رسيده و به تو بيشتر! اينا عاديه كه ما بيشتر از همه ببينيم و حس كنيم. تو نبايد بترسى! تو خدا رو دارى، خودش كمكت مى كنه! فقط بدون اجنه، از ترس ما تغذيه مى كنن و شاد مى شن! اين شادى رو ازشون بگير!
    دوباره، شيشه ها لرزيدن و من، اينبار سعى كردم محكم تر باشم! مامان خورشيد راست مى گفت، نبايد شادشون مى كردم!
    مامانى با خستگى سرجاش دراز كشيد و گفت:
    -همه ى اون چيزى رو كه مى دونستم، بهت گفتم! مى تونى كتاب رو هم بخونى عكس ها رو هم ببينى! من خيلى خستم! شرمنده عزيزم! اگر سوالى داشتى، فردا ازم بپرس.
    به ساعت نگاه كردم. ١ نيمه شب بود. مامان خورشيد رو بوسيدم و بهش شب بخير گفتم. بنده ى خدا حق داشت. ساعتها حرف زده بود و واقعا خسته شده بود!
    من هم سرجام دراز كشيدم و سعى كردم، اطلاعتى كه مامان خورشيد بهم داده بود رو، جمع بندى كنم. مى دونستم اين قصه ناقصه! من هنوز كلى سوال بى جواب داشتم؛ اما نمى دونستم بايد كجا جواب اين سؤالها رو پيدا كنم!
    فقط اين رو مى دونستم كه من هيچ جوره، زير بار اين ازدواج نمى رفتم! من نمى خواستم اسم هيچ مردى، كنار اسمم بشينه و جز ياشار، با كسى خاطره داشته باشم؛ حتى اگر از اون مرد، يه قدرت سياهى مثل شيرين يربوع حمايت كنه!
    مهم تر از همه، من حاضر نبودم هيچ بچه اى رو به اين دنيا دعوت كنم! اونم به خاطر يه پيمان مسخره كه يا دختر بشه و مثل منه بدبخت، بشه بازيچه ى اون جن خبيث، يا پسر بشه و دو دستى بدمش بره! با همين فكرها، كم كم چشمهام گرم شد و خوابيدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اشكان:
    صبح زود، بعد از صبحانه، با پرهام از خونشون زديم بيرون، تا به كلاس هشت صبحمون برسيم، كه يه كلاس توجيهى بود و فقط يك ساعت طول كشيد تا ما زودتر به بيمارستان بريم.
    ديشب مدام كابوس ديده بودم و سر كلاس خيلى كسل بودم؛ براى همين مدام به ساعتم نگاه مى كردم و منتظر بودم كه زمان بگذره؛ اما زمان هم با من سر لج داشت و ديرتر از هميشه مى گذشت!
    اينقدر كلافه شده بودم، كه به محض خسته نباشيد استاد، از جا پريدم و از كلاس زدم بيرون. حتى منتظر پرهام هم نشدم.
    به سمت بوفه رفتم، تا يه ليوان نسكافه بخورم؛ بلكه كسلى و خستگيم از بين بره و بتونم تا شب، كه توى بخش اورژانس شيفت داشتم، دوام بيارم.
    چون مى دونستم پرهام، هرجا كه باشم پيدام مى كنه و مياد پيشم، يه ليوان نسكافه اضافه تر گرفتم و روى يكى از نيمكتها، به انتظارش نشستم.
    توى حال و هواى خودم بودم و صفحه ى تلگرامم رو چك مى كردم تا ببينم رها پيامم رو خونده يا نه؛ كه صداى دخترونه ى ظريفى، من رو صدا كرد:
    -ببخشيد آقا، مى تونم اينجا بشينم؟
    به سمت صدا نگاه كردم و دخترى چادرى و قد بلند، با صورتى زيبا كه آرايش غليظى داشت، جلوى روم ديدم. برام عجيب بود كه با اين حجم آرايش، چطور از فيلتر حراست عبور كرده! اما بعد فكر كردم كه چادرش، خودش يه فيلتر شكن قويه!
    وقتى نگاه من رو، روى خودش ديد، لبخند دلبرانه اى زد كه لپش سوراخ شد و بعد هم كنارم نشست. به خودم اومدم، دست از پردازشش برداشتم و با جديت بهش توپيدم:
    -من به شما اجازه دادم كه بشينين؟
    دخترك، اصلا از رو نرفت و دوباره با عشـ*ـوه خنديد:
    -شما كه تنهاييد، چه اشكالى داره كه كنارتون بشينم؟ به خدا از صبح همش روى پا بودم و از اين طرف دانشگاه به اون طرف دانشگاه مى رفتم. الان هم كه اومدم بشينم، ديدم جز نيمكت شما، بقيه ى نيمكتها پره! مى دونيد، من از يزد انتقالي گرفتم اينجا. دانشجوى ترم ٦ پزشكيم. پدرم كارشون منتقل شد اصفهان، ما هم همراهشون اومديم. واسه همين چند روزه درگير كارهاى انتقالي هستم و ديگه حسابى خسته شدم.
    بعد هم بدون تعارف، ليوان نسكافه رو برداشت و ادامه داد:
    -ميشه اين نسكافه رو بخورم؟ مال كسى كه نيست؟ آخه واقعا بهش احتياج دارم! قول مى دم بعد كه خستگيم در رفت، يه دونه ديگه براتون بخرم. الان اصلا توان رفتن تا بوفه رو ندارم!
    متعجب از پروويى و پر حرفيش، بهش خيره شده بودم. نمى دونستم واقعا چى جوابش رو بدم، كه ديدم سريع، نسكافه رو كمى بو كرد و دوباره با لبخند ژكوند گفت:
    -شما يكم ديليى(تاخير) داريد، منم خسته، مجبورم پرو باشم؛ ببخشيد! راستى! خودم رو معرفى نكردم، من سروين حشمت هستم! خوشبختم!
    و دوباره خنديد و لپش سوراخ شد! گيج به رفتار بى شيله و راحتش نگاه كردم و با خودم فكر كردم كه، من تا حالا لبخند رها رو نديدم! اصلا وقتى مى خنديد، چه شكلى مى شد؟ يعنى اون هم لپش چال مى افتاد؟ آخه هميشه، با ناراحتى، گريه، دعوا و بداخلاقى با هم برخورد داشتيم! اصلا مى شد يه روزى برسه، كه اونم برام اينطورى دلبرى كنه؟
    سكوت كردم و سرم رو پايين انداختم و بى توجه به سروين حشمت، توى افكارم غرق شدم، كه پرهام صدام زد:
    -اشكان خان! بد نگذره؟ دو تا دوتا؟ تازگى ها اشتهات باز شده انگار داداش!
    به سمت صداش برگشتم و ديدم كه طلبكارانه جلوى روم ايستاده! هل شدم و گفتم:
    -چرا چرند ميگى؟ دو تا دو تا چيه؟ من اصلا اين خانم رو نمى شناسم! خودشون اومدن اينجا بدون تعارف نشستن و تازه نسكافه اى رو كه من برات گرفتم رو هم برداشتن تا بخورن!
    بعد به سمت سروين حشمت برگشتم و با جاى خاليش، رو به رو شدم! با تعجب به سمت پرهام نگاه كردم كه ديدم با دهن باز به من خيره شده! شوكه گفتم:
    -الان.. الان اينجا نشسته بود! به خدا مى خواست... مى خواست انتقالى... نسكافه...
    پرهام دهنش رو بست و كنارم نشست. ليوان نسكافه، پر كنارم بود و ليوان خودم هم دستم! پرهام كمى افكارش رو جمع كرد و دستش رو، روى شونه ام گذاشت و به سمت من، كه هنوز شوكه بودم، برگشت:
    -داداش مى خواى برى خونه؟ من فكر مى كنم اين چند وقت، فشار عصبى روت زياد بوده! بهت حق ميدما! منم جاى تو بودم، شايد قاطى مى كردم!...
    دستش رو پس زدم و عصبى گفتم:
    -يعنى من ديونه شدم؟ هان؟ اصلا مگه خودت نديديش؟ پس چرا گفتى اشتهات باز شده و دوتا دوتا و اين چرنديات؟ مگه منظورت با اين دختره، حشمت نبود؟ ها؟!
    دوباره دهن لعنتيش باز شد و من عصبى بهش توپيدم:
    -ببند اين لامصب رو، اه! همش عين غار درش بازه! چته؟ مى خواى بگى خل شدم؟ آره اصلا خل شدم!
    پرهام سريع دهنش رو بست و شاكى گفت:
    -زهرمار! چته رم كردى باز وحشى! من كسى رو كنارت نديدم الاغ! منظورم از حرفهام، به نسكافه ها بود! فكر كردم دوتاش رو براى خودت گرفتى. ديدم تنها نشستى و دارى تنها خورى مى كنى، گفتم بيام پيشت. چه مى دونستم سگ بستى!
    بلند شد كه بره، دستش رو محكم گرفتم و مستاصل گفتم:
    -ببخش داداش! نمى دونم چم شده؟ فكر كنم واقعا دارم ديونه مى شم!
    تا نشست دستش رو ول كردم و سرم رو ميون دستهام گرفتم و كلافه نفسم رو بيرون دادم. يعنى حضور اون دختر، همش توهم بود؟ مثل عسل؟ نكنه دارم ديونه مى شم؟ شايدم شدم! آخه اين چيزها چى بود كه من مى ديدم؟
    پرهام دستش رو روى شونه ام گذاشت و دلداريم داد. بعد هم ازم خواست كه ماجرا رو براش تعريف كنم. منم گيج و عصبى، همه رو براش گفتم.
    پرهام، حرفهام رو شنيد و متعجب گفت:
    -من وقتى رسيدم پيشت، كسى كنارت نبود! شايد واقعا دختره اينجا بوده، حواست كه نبوده رفته؟ اصلا شايدم بهش برخورده كه محلش نذاشتى و رفته؟! هان؟ آره! دقيقا همينه! توهم نزدى بابا! دخترا همينن! بى محلى ديده قهر كرده رفته!
    سرم رو بلند كردم. شايد پرهام درست مى گفت! من اينقدر دنبال مسائل عجيب و غريب بودم، كه احتمالات ساده رو در نظر نمى گرفتم. حتما همين بوده! دختره وقتى ديده بهش بى محلى كردم، پا شده و رفته! نسكافه رو هم نخورده!
    دل گرم شدم و با روحيه اى كه پرهام بهم داد، با روحيه ى بهترى رفتيم بيمارستان. اونجا هم سعى كردم فقط ذهنم رو به كارم بدم و ديگه به اين چيزها فكر نكنم. هرچند، يه چيزى تو وجودم، بهم مى گفت كه يه جاى كار، غلطه و من دارم خوش خيالى مى كنم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها:
    ديشب تا صبح، كنار مامان خورشيد، خيلى خوب خوابيدم. انرژى مثبتى كه ازش ساطع مى شد، باعث شد كه بدون كابوس بخوابم و انرژى رفته ام، برگشت و صبح كاملا سرحال بيدار شدم.
    البته، مامانى نماز صبح هم صدام كرد و من به خاطر عهدى كه با خدام بسته بودم، سريع بلند شدم و كنار مامانى نمازم رو خوندم و دوباره تا ١١ صبح، خوابيدم.
    امروز، ٢ به بعد كلاس داشتم؛ اما تصميم گرفتم كه نرم و پيش مامان خورشيد بمونم، تا با هم يه راهى براى تموم كردن اين كابوس پيدا كنيم.
    بعد از خوردن صبحانه يا به قول مامانى ظهرانه، لباس گرمى پوشيدم و با كتاب و آلبومى كه ديشب مامان خورشيد بهم داده بود؛ رفتم توى حياط دلباز مامانى و روى تاب كنار حياط نشستم.
    كتاب كه در واقع يه دفتر به شدت قديمى بود رو با احتياط باز كردم. صفحات اولش زرد و شكننده بود و با خطى كه خوندش براى منى كه ٤ واحد زبان شناسى خونده بودم، خيلى سخت بود؛ سرگذشت گوهرتاج، دخترش فخرى و خود كه نوه اش، اعظم، كه نويسنده اين كتاب بود، نوشته شده بود.
    بعد هم تعدادى كاغذ جديد بهش اضافه شده بود، كه با صحافى كنار اون صفحات قديمى چسبونده شده بود و توى اونها، با خط ديگه اى كه مطمئن بودم خط مامان خورشيد هستش؛ سرگذشت منير خاتون كه مادرش بود، خودش و مامانم و حتى زندگى من، تا بعد از مرگ ياشار، نوشته شده بود.
    تمام سر گذشت ها رو يكى يكى خوندم و اشكهام، روى صورتم مى ريخت. چون همه ى ما، عروسكى بوديم توى دستهاى شيرين يربوع و راه فرارى از اين سرنوشت از پيش تعيين شده، نداشتيم!
    همه اين سرگذشتها، توى يه نطقه مشترك بودن. ازدواج با مردهايى كه چشمها و انگشترى با نگين مشكى داشتن و به شدت عاشق بودن. توى بعضى هاشون اين عشق موندگار بود و توى بعضيهاشون هم نه، مثل مادر مامان خورشيد!
    بعد از خوندن كتاب، آلبوم قديمى رو باز كردم. مامانى بهم گفته بود كه خودش، اين آلبوم رو از عكسهاى قديمى درست كرده؛ تا خواستم آلبوم رو باز كنم، مامان خورشيد با موبايلم و يه ظرف ميوه پوست كنده، اومد توى حياط و كنارم روى تاب نشست و با لبخند خوشگلش گفت:
    -بيا مادر! موبايلت كلى زنگ خورد! مامانت بود فكر كنم. آخه بعدش با من تماس گرفت و گفت كه پروازشون تاخير داره و تا غروب مى رسن. منم گفتم بيان اينجا شام رو دور هم باشيم.
    موبايلم رو گرفتم و تشكرى كردم و صفحش رو باز كردم. ساعت ١.٣٠ ظهر بود! اصلا گذر زمان رو نفهميده بودم. تماس ها هم مامانم، بابا و حديث بودن.
    بى حوصله بودم هنوز و فكرم درگير پيدا كردن يه راه حل بود.
    پس بي خيال تماس باهاشون شدم و صفحه تلگرامم رو باز كردم. شماره اى كه ديشب باهام تماس مى گرفت، بهم پيام داده بود.
    با چك كردن عكس پروفيل اون شماره؛ متوجه شدم كه آقاى اشكان فهيم لعنتى و عوضى بوده كه تماس مى گرفته و بعد بهم پيام داده و ابراز نگرانى كرده بود.
    زير لب فحش هايى كه لايقش بود رو رديف كردم و به عكس مسخره اش دهن كجى كردم. بعد هم با حرص پيامها و تماسهاش رو پاك كردم تا هيچ نشونى ازش، توى گوشيم نباشه. بعد هم گوشيم رو خاموش كردم.
    فقط نمى دونستم از كجا شماره ى من رو اورده! مامانى كه قيافه ى درهمم رو ديد، با غصه دستى روى گونه ى كبودم كشيد و لعنتى نثار اشكان كرد. تكه سيبى رو از توى ظرف برداشت و دستم داد و گفت:
    -غصه نخور دخترم! خدا بزرگه! بلاخره يه راهى باهم پيدا مى كنيم. رها جان! تو، اصلا اين پسره رو نمى خواى؟ هيچ چيزيش جذبت نكرده كه بخواى به ازدواج باهاش فكر كنى؟ هر چند منم ازش خيلى شكارم و به موقع اش حالش رو جا ميارم، اما بلاخره كه چى؟
    ناخودآگاه منفجر شدم و حرفش رو قطع كردم و خشمم رو از اشكان بيرون ريختم:
    -من؟! من غلط بكنم از اين آدم بى همه چيز خوشم بياد و بهش حتى فكر كنم! يعنى حتى اگر سر سوزنى هم بهش توجه داشتم، با كار پريشبش تموم شد! حالم ازش بهم مى خوره! اون آدم نيست اصلا! حيوونه، حيون! كى با يه دختر بى پناه اين كار رو مى كنه؟ كى بى خيال جيغ و گريه و زجه ى يه دختر مريض بيچاره مى شه و هوسش رو مى چسبه؟! غلط كرده كه من رو مى خواد! اون تحت تسخير اون جن است! مگرنه چطورى يه روزه عاشق شد؟ اصلا يه طورى با من رفتار مى كرد كه انگار صاحبمه يا شوهرمه و من بهش خيانت كردم! حتى فرصت نداد از خودم دفاع كنم! عين وحشى ها بهم حمله كرد!...
    مكثى كردم و نفس گرفتم و دوباره با گريه ادامه دادم:
    -مامانى اين حرفها، زدنش برام وحشتناكه، اما دارم مى تركم! نمى دونى اون لحظه ها چى كشيدم! نمى دونى مامانى چطور با چنگ و دندون، از خودم و جسمى كه مال ياشارم بود، دفاع كردم، اما نشد! يعنى...زورم به اون حيون خودخواه و پليد نرسيد...! من نمى دونم چطور به مامان و بابا بگم و اصلا جوابش رو چى بدم؟ توى روى ياشارم شرمنده ام! حتى از تو خجالت مى كشم مامانى! اما به خدا نشد كه از خودم دفاع كنم، نشد!
    هق هقم بلند شد و با ياداورى اون لحظه ها، تمام بدنم شروع به لرزش كرد! مامان خورشيد با چشمهايى پر، من رو توى آغـ*ـوش گرفت و زير لب كسى رو لعنت كرد و گذاشت خوب خودم رو خالى كنم. من هنوز پر بودم! از اون تحقير، از اون ناتوانى و بيچارگى، شكسته و داغون بودم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    يك ربعى رو به گريه گذروندم و خودم رو خالى كردم. خالى كه نه؛ اما سبك تر شدم. با شرمندگى از حرف هام و رفتار تندم، از روى شونه ى مامان خورشيد سرم رو بلند كردم و ديدم اونم چشمهاش بارونيه؛ اما تا نگاه من رو ديد، اشك هاش رو پاك كرد.
    بازم با شرمندگى ازش عذرخواهى كردم كه تند صحبت كردم؛ اما مامان خورشيد با لبخند مهربون و دل دريايش گفت:
    -اين حرفها چيه مادر؟ تو الان حق دارى داد بزنى، گريه كنى، حتى اون پسر رو تنبيه كنى! از طريق قانونى مى تونى پدرش رو در بيارى! ما پشتتيم عزيزم! من، مامانت و بابات اينقدر تو رو مى شناسيم كه بدونيم بى گناهى! حتى مى فهميم كه همه ى تلاشت رو كردى تا از خودت محافظت كنى! كبودى هاى صورت و تنت، گوياى همه چيزه دخترم! من خودم همه چيز رو به مامانت مى گم! نگران نباش اصلا! مى دونم كه مامان و بابات منطقى تر از اين حرفهان!
    هول گفتم:
    -واى نه مامانى! به بابام نگين تورو خدا! ديگه نمى تونم توى صورتش نگاه كنم اون وقت! اصلا من نمى خوام شكايت كنم. من از اشكان متنفرم! اينقدر كه دلم مى خواد با دستهام خفه اش كنم؛ اما خانواده اش آدمهاى درست و سرشناسين! مامانش رو كه گفتم بهتون، استاد و مدير گروهمونه! باباشم رييس يكى از دانشكده هاى دانشگاه هنره! آبروشون ميره بنده هاى خدا! پسرشون گند زده، اونها چه گناهى كردن؟ اصلا آبروى مامان اينا هم مى ره اگر پامون به دادگاه و اينا باز بشه! نه، ولش كن! من شكايتى ندارم! من فقط دنبال يه راهيم كه از شر اون جن عوضى و كينه اى خلاص بشم! بعد از اون، ليسانس رو كه گرفتم، مى خوام فوقم رو باستانشناسى بخونم بزنم به دل كوه و بيابون!
    مامانى نگاه جدى بهم كرد و گفت:
    -آخه فرار راه حل منطقيه؟ بعدم اون وقت، اگر شكايت نكنى، باهاشم ازدواج هم نكنى، فردا روزى كه با يكى ازدواج كردى، مى خواهى به شوهرت چى بگى راجع به اين موضوع؟
    مطمئن گفتم:
    -مامانى من ديگه ازدواج نمى كنم كه بخوام كه به كسى توضيح بدم! مطمئن باش! اصلا اين رو بهت رو قول مى دم! بعدم از اون گذشته، اينقدر زمانه و جو جامعه عوض شده كه ديگه كسى براى اين مسائل توضيح نمى ده! اگر طرفش واقعا خواهانش باشه، اون رو با هر شكلى مى پذيره...
    مامانى حرفم رو قطع كرد:
    -اشتباهت همينجاست عزيزم! شما نسل جديد فكر مى كنيد با عوض شدن زمونه، اين چيزا هم تغيير مى كنه! اما اين رو بدون، يه عقايدى توى وجود همه ى مردم هست و توى هر دوره اى، تغيير ناپذيره! هرچقدر هم طرفت روشن فكر باشه و ازت سوال نكنه، مادام العمر اين موضوع مثل خوره، فكرش رو مى خوره و هميشه توى پستوى ذهنش دنبال چراى اين ماجراست! چون اين ها توى بطن و خون مردمه و فرهنگ ما هنوز اين مسائل رو نپذيرفته و بچه هامون با همين فرهنگ بزرگ مى شن و وارد اجتماع مى شن! با شنيدن و ديدن چندتا داستان و فيلم، به قول شما جوون ها اپن مايند مى شن و با ادعاى روشن فكرى، همه چيز رو ظاهرا بى خيال مى شن. بعد كه چندسال مى گذره، از مشكلات بزرگ و كوچيك؛ كه سر منشاش همون خوره ى چرا و چطور هست، پر و لبريز مى شن. بعد هم يهو با يه اشاره، سريز مى شن و نو و كهنه رو بيرون مى ريزن و اون ازدواج رو از بين مى برن! چون همه حريمهاش شكسته مى شه مادر! و ديگه ادامه دادن اون زندگى بى فايده است! همه ى آدمها، تا وقتى علت واقعى يه حادثه رو نفهمن؛ هزارتا داستان مى سازن توى ذهنشون! ايرانيها بدتر! داستان رو اب و تاب هم مى دن و ازش يه فاجعه مى سازن! خصوصا مردهامون كه ذاتا ناموس پرستن و تحمل ندارن زن اشون گذشته ى بدى داشته باشه!
    حرفهاى مامانى درست بود؛ اما من، آدمى نبودم كه بخوام به كسى دروغ بگم يا بپيچونمش. به مامانى هم همين رو گفتم:
    -مامانى من اگر يه زمانى تحت يه شرايط خاصى مجبور به ازدواج شدم، مطمئن باش اصل قضيه رو مى گم تا اين مشكلات پيش نياد!
    مامانى حرفم رو قطع كرد:
    -مى دونم كه مى گى! اما بايد يه سند واسه اثبات حرفت داشته باشى يا نه؟
    كلافه گفتم:
    -مامانى تو رو خدا! من اصلا هيچ وقت ازدواج نمى كنم! اونم با كسى كه واسه حرفهام سند بخواد! اين بحث رو ولش كن! بيا فعلا يه راه نجاتى براى من پيدا كنيم! من نمى خوام زير بار اون ازدواج شوم برم! من نمى خوام بچه اى به شيرين يربوع بدم! فعلا اين مشكلم بزرگ تر و مهم تره! بعدا به اشكان و بدبختى كه برام پيش اورده فكر مى كنم!
    همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد و مامانى بدون حرف ديگه اى، بلند شد و رفت داخل خونه، تا به تلفن جواب بده. حس كردم از دستم دلخور شد؛ اما واقعا اعصابم كشش فكر راجع به اين جريان رو نداشت!
    مثل اسكارلت، توى رمان بر باد رفته شده بودم و اين چندوقت، با مشكلاتى كه يكى يكى پشت هم برام پيش مى اومد، همش مى گفتم، فردا، فردا بهش فكر مى كنم. آخه اينقدر اتفاقات عجيب و وحشتناك برام پيش مى اومد كه نمى دونستم بايد راجع به كدومشون فكر كنم و تصميمى براشون بگيرم!
    كلافه بلند شدم و يه دور توى حياط زدم تا كمى فكرم باز بشه و اين مشكلات رو طبقه بندى كنم. كمى چرخ زدم و به اين نتيجه رسيدم كه بزرگ ترين مشكلم، شيرين يربوعه! اول بايد راهى واسه دور كردن هميشگيش و رهايى از دست اون پيدا مى كردم!
    بعد هم اشكان رو با تهديد آبروش، ردش مى كردم كه ديگه بى خيال من بشه و بعد هم شايد فكرى به حال مشكلم مى كردم؛ اما اينها مهم نبود. مهم اون جن پليد بود كه بايد مى فهميدم براى چى از خانواده ما اينهمه كينه داره! اصلا اون بچه ى پسر براى چى اينقدر براش مهمه و براى چى مى خوادش؟
    توى فكر بودم كه به نزديك تاب رسيدم و ديدم مامانى برگشته و روى تاب نشسته و داره آلبوم رو نگاه مى كنه. از پشت به سمتش رفتم تا رفتار بدم رو از دلش در بيارم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    به پشت سرش رسيدم، مى خواستم از پشت بغلش كنم و ازش دلجويى كنم؛ ولى يهو شروع به صحبت كرد و من رو شوكه كرد. آخه فكر مى كردم متوجه حضورم نشده.
    مامانى، در حالى كه سرش پايين بود و آلبوم روى پاهاش بود، دستش رو روى عكس اول كشيد و گفت:
    -اين گوهرتاجه! اين عكس از توى عمارت اجدادي، از روى نقاشى كه ازش كشيده بودن؛ گرفته شده. مى بينى چقدر شبيه تو هستش؟
    از بالاى سرش با كنجكاوى به عكس نگاه كردم. مامانى راست مى گفت! خيلى خيلى بهم شبيه بوديم. تنها تفاوتمون خال كنار لب گوهرتاج بود كه من نداشتمش. مامانى ادامه داد:
    -خيلى زيباست؟ نه؟ چشمهاى درشت طوسى، موهاى مشكى و تابدار، با پوستى سفيد به درخشانى ماه! خواهرشم خيلى خوشگل بود! زرين تاج! چشمهاش مثل دوتا تيكه طلا بود و مى درخشيد! موهاش هم همينطور! واسه همين اسمش رو زرين تاج گذاشتن و شوهرش، اسد خان، هه! عاشق اين دوتا گوى زرين شد و راه زندگيش رو عوض كرد. دختر گوهرتاج، بيشتر شبيه زرين تاج بود تا خودش، ببين! اينم عكس اونه كه از روى نقاشى اش گرفته شده؛ اما بقيه عكس هايى كه از خودشون گرفته شده. مى دونى، دخترهاى اين نسل، يا شبيه گوهرتاج بودن، يا شبيه زرين تاج و اونايى كه شبيه زرين تاج بودن، سرنوشتشون تلخ تر بوده! دلم مى خواست توام شبيه زرين تاج بودى، مثل مادرِ مادربزرگت! اما تو شبيه گوهرى، حيف!
    همون لحظه، خواب ديروز ظهرم يادم اومد! اون دهات، شيرين يربوع و زن پا به ماه! قصه برام روشن شد! "سعلات، همسر شيرين يربوع، اون رو رها كرد و پى نورى رفت" اون نور، چشمهاى زرين بود! پس علت كينه ى شيرين همين بود! اما اون كه زرين رو كشته بود؛ پس ديگه چى مى خواست؟!
    ذهنم به كار افتاده بود و مدام توى حرفهاى مامانى كه ديشب بهم گفته بود، دنبال همون تكه هاى گم شده ى ماجرا مى گشت! شيرين، سعلات رو مى خواست! زرين رو كشت! سعلات هم با بچه اش فرار كرده بود!
    شايد چون شيرين دستش به سعلات نرسيده بود، كينه و حرصش رو سر گوهرتاج خالى كرده بود! اما ماجراى اين پيمان شومى كه با گوهر بسته بود؛ چى بود؟
    گيج شده بودم و همه ى اطلاعات توى ذهنم مى چرخيد. از رفتار و حرفهاى مامانى هم تعجب كرده بودم. چرا مي گفت مادر مادر بزرگت؟ نمى گفت مادرم؟ حرفهاش هم، اطلاعات جديدى بود كه تازه داشت مى داد!
    حال اين روزهاى من، مثل كسى بود كه زهرى رو ذره به ذره به خوردش بدن! گيج، به آلبوم خيره شدم و لمس مامانى رو، روى عكسها دنبال كردم. مامانى ادامه داد:
    -راستش تنها گـ ـناه گوهرتاج، رابـ ـطه ى خونى اش با خواهرش بود و بى گـ ـناه پاى خودش و نسلش، توى اين قصه باز شد. همه اش تقصير زرين تاج بود! اون باعث بدبختى اين خاندان شد! مى تونست با هركسى جز اون مرد ازدواج كنه؛ اما عشق چشم هاش رو كور كرد و باعث اين سرنوشت شوم براى همه شد! توام دنبال راه خلاصى نباش دختر! حتى دنبال چراى اين ماجرا هم نباش! هنوز عاقل نشدى؟ فكر مى كنى كه مى تونى از دست موجودى با اون همه عمر و قدرت، خلاص بشى؟ اصلا چطورى مى خواى اين كار رو بكنى؟ فكر مى كنى چهار تا آيه و سوره، كمك حالته؟ هه!
    شوكه سرم رو از روى آلبوم بلند كردم. مامانى ذهنم رو مى خوند؟! مامان خورشيد، آلبوم رو با حرص بست و روى زمين پرتش كرد. رفتار و حرفهاش خيلى عجيب شده بود! احساس خطر كردم. حس مى كردم كسى كه جلومه، مامانى نيست! دوباره داشت حس خفگى بهم دست مى داد. با هول كمى عقب رفتم و گفتم:
    -مامانى؟!
    سر مامانى به سمت صداى من چرخيد؛ اما چرخشش متوقف نشد! نفسم رو نا خداگاه حبس كردم و عقب تر رفتم. سر مامان خورشيد، ١٨٠ درجه چرخيد و من با چشمهاى درشت شده از ترس و نفسى بند اومده و پاهايى لرزون، به چشمهاى عمودى و بدون مردمك، كه كاملا سياه بود، خيره شدم!
    چيزى توى وجودم، ازم مى خواست كه شجاع باشم و نترسم؛ اما ذهن و بدنم من رو يارى نمى كردن و از ترس، قبلم در حال ايستادن بود و تيره پشتم مى لرزيد! ترسناك ترين صحنه ى عمرم، پيش روم بود. سر مامان خورشيد برعكس روى بدنش بود و با چشمهايى وحشتناك و دهنى بد فرم، به من پوزخند مى زد.
    بى اراده، زانوهام شل شد و از پشت روى زمين افتادم. مامان خورشيد قلابى، از جاش بلند شد و به سمت من چرخيد. گردنش رو صاف كرد و با دهن سياه و بد فرمش، قهقه اى زد و با صدايى ترسناك گفت:
    -دختره ى خير سر احمق! چى فكر كردى؟ فكر كردى با اومدن پيش مامان خورشيدت، خورشيد به زندگيت تابيده و مى تونى اين پيمان رو بشكنى و از دست من خلاص بشى؟ خورشيد اگر مى تونست كارى بكنه، براى خودش يا دخترش مى كرد! هيچ كس، هيچ كس نمى تونه اين پيمان رو بشكنه و از دست من فرار كنه! هه! نه! خوشحال نشو كوچولوى فانى! من نمى كشمت، كه برى اون دنيا پيش نامزد مرده ات و از دستم راحت بشى! من زجر كشت مى كنم! داغ عزيزات رو يكى يكى به دلت مى ذارم! با نفوذى كه روى اشكان دارم، همه جا بى آبروت مى كنم! مى فهمى كه؟! فكر نكنم دوست داشته باشى از دانشگاه بابت روابط نام*شروع*ت اخراج بشى؛ درسته؟ يا آبروى خودت و خانواده ات بره و تشت رسوايت جورى به زمين بيفته كه همه ى مردم شهر، صداش رو بشنون؟! من آخر به خواسته ام مى رسم موجود ضعيفِ احمق! انتخاب با خودته! با آبرو يا بى آبرو؟ با عزيزانت يا بى عزيزانت؟ كدوم؟ مى خواى همين الان، جون مامان خورشيدت، كه توى آشپز خونه اش، بى خبر از همه جا، داره براى نوه ى بى نواش، ناهار مى پزه رو بگيرم؟ شايد اون موقع بفهمى كه شوخى ندارم!
    حرفهاش، مثل آوارى بود كه روى سرم مى ريخت و جمله ى آخرش، مثل تير خلاصى بود كه بهم زد و من بى نفس، مثل يه ماهى كه از آب بيرون افتاده، بى جون و بى رمق، روى زمين پخش شدم و با سرفه، دنبال هوايى گشتم كه به ريه هاى داغونم بفرستم.
    شيرين يربوع با هيبت مامانى، بالاى سرم اومد و سرش رو نزديك اورد. از زور سرفه و لرز، تصويرش جلوى چشمهام، هى تار و محو مى شد. با چشمهاى يكدست مشكى و بى مردمكش كه عمودى بود، نگاه تمسخر آميزى بهم انداخت و دوباره قهقه زد:
    -بى نوا! كسى نيست كه كمكت كنه، نه؟ تو كه حتى نمى تونى نفس بكشى، چطور مى خواى جلوى من وايسى؟ هان؟ جمع كن بساطتت رو و به خونه ى خودتون برگرد و منتظر سرنوشتت باش فانى! اين اخطار آخرمه! اونم فقط به خاطر شباهتت به گوهرتاجه! اگر شبيه زرين بودى، ذره اى دلرحمى خرجت نمى كردم و با بى آبرويى، چيزى كه ازت مى خواستم رو مى گرفتم و زير پا، كه نه! زير سم هام لهت مى كردم!
    و بعد با خنده اى وحشتناك، پاهاى سم شكلش رو نشون داد و ناپديد شد! ديدن پاهاى سم شكلش، برام مثل ضربه ى آخر بود. نمى تونستم چيزهايى رو كه ديده بودم، باور كنم.
    از ترس تمام بدنم مى لرزيد و نفس هام ته كشيده بود. قلبم مى سوخت و اشك بى اراده از گوشه ى چشمم فرو مى ريخت. بلاخره با رفتنش، مقاومتم در هم شكست و بى نفس، چشم هام روى هم افتاد و صدايى سوتى ممتد، گوشم رو پر كرد و توى سياهى فرو رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اشكان:
    امروز، توى اورژانس، از اون روزهاى شلوغ بود. ساعت ٩.٣٠ صبح، با پرهام و بقيه بچه هاى گروهمون، كه شامل يه خواهر و برادر دوقلو به اسم ساسان و ستاره و يه زوج خوشبخت به نام بابك و الناز، بودن؛ به اين بخش اومديم و تا ساعت ١ هممون، مدام سرپا بوديم.
    اول به دنبال دكتر كامران توى بخش چرخيديم و بيمارها رو ويزيت كرديم؛ بعد هم با اينترن بخش، خانم دكتر مرادى، به بيمارها رسيدگى كرديم.
    ساعت ١ بلاخره دل خانم مرادى برامون سوخت و گفت كه بريم و كمى استراحت كنيم و غذا بخوريم. با بچه ها به سلف بيمارستان رفتيم و غذا خورديم و بعد توى اتاق استراحت اينترن ها، ولو شديم تا كمى خستگى در كنيم.
    بعد از آنتراك، ساسان و ستاره، به تلافى غيبت هفته ى پيش من، زودتر رفتن و مريض هاشون رو به من بيچاره سپردن؛ كه از ٧ شب امشب تا ٧ صبح فردا، شيفت داشتم و از خستگى و كم خوابى اين مدت هم، در حال مرگ بودم.
    بابك اما بر عكس ساسان، خيلى با معرفت بود؛ با ديدن چشمهاى سرخ از خستگي من، گفت كه با الناز تا ساعت ٤ ، يعنى يك ساعت بيشتر از ساعت پايان حضورشون توى بخش، مى مونن كه كمى كمك حال من باشن.
    پرهامم كه مثل هميشه پشت و پناهم بود، ازم خواست تا ساعت ٣ كمى بخوابم؛ كه براى شيفت شبم بتونم سرپا بمونم و از پا نيوفتم! بعد هم سه تايى از اتاق بيرون رفتن؛ تا من استراحت كنم.
    خوشحال بودم كه همچين دوستهاى با معرفتى داشتم و توى دلم دعاشون كردم و روى تخت دراز كشيدم. با اين كه مدام فكرم به سمت اتفاقات اين چند روز مى رفت، سعى كردم كه ذهنم رو خالى كنم و بى دغدغه يك ساعتى رو بخوابم، تا كمى سرحال بشم.
    بعد از كمى تمركز، تلاشم نتيجه داد و راهى دنياى خواب شدم؛ اما چه خوابى؟ همش كابوس مرگ رها رو مى ديدم و توى خواب، مدام فرياد مى كشيدم و از خدا برگشتش رو مى خواستم و بدتر اينكه نمى تونستم بيدار بشم و از اين كابوس تلخ فرار كنم.
    بلاخره تكون دستى روى شونه ام، من رو از اون كابوس لعنتى نجات داد و به دنيا شيرين بيدارى برگردوند. به سختى از جام بلند شدم و روى تخت نشستم، تا از ناجيم تشكر كنم و با تعجب زياد، دوباره با سروين حشمت رو به رو شدم كه كنار تختم ايستاده بود.
    بوى عطر شيرينش، توى بينيم نشست و نا خوداگاه، بهش خيره شدم و توى ذهنم آناليزش كردم. سروين، با چشمهاى عسلى روشن، موهاى بور و طلايى رنگى كه از زير معقنه اش معلوم بود و پوست سفيدش، بيشتر شبيه دخترهاى اروپايى بود تا ايرانى.
    و با روپوش پزشكى و بدون چادر مشكيش، زيباتر و خوش استايل تر به نظر مى اومد. برعكس صبح، صورتش آرايش كمترى داشت و همين موضوع، سنش رو كمتر و جذاب ترش كرده بود.
    نمى دونم چند دقيقه گذشت كه من همچنان مـسـ*ـت عطرش، بى اراده و گيج، بهش خيره شده بودم. طورى كه انگار چيزى توى چشمهاى روشنش، من رو جادو كرده بود و نمى تونستم ازش چشم بردارم.
    جالبه كه اون هم از نگاه خيره من، ناراحت نشد و با ناز، لبخند مليحى زد، كه دوباره چالهاى روى گونه اش مشخص شد و من بيشتر توى جادوى حضورش، غرق شدم.
    با صداى آژير آبولانس كه داشت وارد محوطه ى بيمارستان مى شد، به خودم اومدم و با سرعت و شوكه از روى تخت بلند شدم. سروين هم از بلند شدن ناگهانى من ترسيد و قدمى به عقب برداشت. عصبانى از بى ارادگيم توى كنترل نگاهم و فكرم، دوباره افسار ذهن و چشمم رو به دست گرفتم و با جديت بهش گفتم:
    -كارى داشتين خانم حشمت؟
    سروين، دوباره با لوندى لبخند زد، اما اين بار برام جذابيتى نداشت و دوست داشتم زودتر از اتاق برم بيرون. انگار مى ترسيدم دوباره جادو بشم و اراده ام رو از دست بدم؛ اما ظاهرا اون طلسمى كه من رو ميخكوب كرده بود، باطل شده بود طورى كه حتى عطرش، باعث سردردم مى شد.
    از سكوت مسخره ى سروين، خسته شدم. پس روپوش سفيدم رو از چوب لباسى برداشتم و به سمت در رفتم، كه سروين يه نفس گفت:
    -صبر كنيد! ببخشيد بيدارتون كردم، اما مجبور بودم! آخه من ترم هاى علوم پايه* و ICM *ام رو توى يزد گذروندم و توى آموزش بهم گفتن كه بايد امروز ترم جديدم رو، كه استيجرى* توى بخش زنان هستش، توى اين بيمارستان بگذرونم. منم از ظهر اومدم اينجا و دنبال دكتر فتاحى مى گردم، تا خودم رو بهش معرفى كنم و دوره ام رو تو بخش زنان، شروع كنم؛ اما پيداش نمى كنم. براى همين اومدم اتاق اينترن ها، كه شايد كسى رو پيدا كنم كه راهنماييم كنه. اما ديدم اينجا هم كسى نيست و فقط شما روى تخت خواب بودين. مى خواستم برم بيرون، كه ديدم داريد ناله مى كنيد! براى همين بيدارتون كردم. راستش وقتى چهره ى شما رو ديدم، خوشحال شدم! چون متوجه شدم شما اكسترن هستين و با بيمارستان و اساتيد آشناييد. يه آشنايتى هم خودم از قبل باهاتون داشتم، گفتم حتما كمكم مى كنيد و...
    از پر حرفيش خسته شدم و حرفش رو قطع كردم:
    -خانم دكتر فتاحى الان نيستن! فردا بياين. اما نه سر ظهر! بايد ٨ اينجا باشيد و توى برنامه ى مورنينگ* شركت كنيد، تا روال كار دستتون بياد!
    بعد با صداى آژير آمبولانس دوم، نگران دست تنها بودن بچه ها شدم و بدون توجه به سروين، كه مى خواست دوباره حرف بزنه، سريع از اتاق زدم بيرون و به سمت بخش رفتم.
    ...

    پ.ن: مراحل تصيل در رشته پزشكى به پنج مرحله تقسيم ميشه.
    ١.علوم پايه ٥ ترم
    ٢. ICM ٢ ترم
    ٣.استيجرى ٢ ترم
    ٤.اكسترنى ٢ ترم
    ٥.اينترنى ٣ ترم
    دو مقطع اول علوم نظرى هستن و مثل بقيه دروس دانشگاهى در دانشگاه تدريس مى شن. اما در دوره ى استيجرى و اكسترنى كه در واقع يك مقطع محسوب ميشن و روند كارشون يكى هست، دانشجوى كاراموز در بيمارستان، در هر بخش، از دو هفته تا يك ماه مى مونه و به صورت عملى واحد ها رو ياد مى گيره . اما زياد حق مداخله در درمان بيمار رو به صورت جدى رو نداره.
    كارش فقط در حد نت بردارى از شرح حال بيمار، وصل كردن سرم يا گرفتن فشار و نبض و كاركردن با دستگاه هاى اون بخشه و بايد زير نظر اينترن كار كنه. البته هستن اينترن هاى با تجربه اى كه كار رو كامل به اكسترن ياد ميدن و به اون امكان مداخله در روند درمان رو ميدن تا كاراموز راه بيوفته.
    واحد هاى نظرى باقى مونده هم يا داخل بيمارستان در سالن كنفرانس و يا بعد از ظهر ها در دانشكده، تدريس ميشه. و بعد از گذروندن هر بخشى، بايد ازمون تئورى و عملى اون بخش رو بده.
    بعد از پايان دوره اكسترنى، دانشجو با دادن ازمون پره اينترنى، اينترن ميشه و در واقع ديگه دكتر محسوب ميشه و بايد دوباره توى بخشهاى مختلف بيمارستان، شيفت بمونه و ديگه حق مداخله در درمان، ويزيت، مهر و... داره.
    بعد از پايان اين دوره هم با دادن يك پايان نامه، مدرك پزشكيش رو مى گيره. اما بايد به مدت ٢ سال، به منطقه ى محروم بره و طرح بگذرونه تا بتونه به صورت رسمى با مهر وزارت بهداشت، به عنوان پزشك عمومى مطب بزنه و مشغول به كار بشه.
    *مورنينگ هم برنامه صبحگاهى همه ى بخشهاى بيمارستان هست كه با حضور پزشك اون بخش آغاز ميشه و استيجر، اكسترن و اينترن موظفن توى اون برنامه شركت كنن و گزارش و نتهاى خودشون رو از شرح حال بيمارها به دكتر بدن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا