- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS]
همون طور كه سرم، توى آغـ*ـوش مامانى بود و موهام رو نوازش مى كرد، ادامه داد:
-بعد از غيب شدن شيرين يربوع؛ گوهرتاج بچه به بغـ*ـل، از هوش ميره. مادر شوهرش از صداى گريه بچه، هول زده به اتاق گوهر برمى گرده و مى يبينه كه گوهر زايمان كرده و بيهوش توى رختخواب، افتاده. با تعجب و ترس، همه رو خبر مى كنه؛ چون اين مدتى كه شيرين يربوع پيش گوهرتاج بوده، براى همه ى اهل خونه، اندازه يك دقيقه گذشته!
خلاصه همه توى اتاق جمع مى شن و گوهر رو به هوش ميارن و بهش مى رسن و بچه رو، كه كاملا هوشيار و سالم بوده رو، تميز مى كنن و لباس مى پوشونن و توى آغـ*ـوش گوهر مى ذارن؛ اما گوهر، مات و بى حس، فقط به رو به رو خيره مى شده و هيچ عكس العملى نشون نمى داده.
مادرشوهرش هم، خسرو و خان رو به اتاق دعوت مى كنه و نوه اشون كه يه دختر ناز و تپل بوده رو، توى آغـ*ـوش خسرو مى ذاره. مهر اون بچه از لحظه ى اول، به دل هركس كه مى ديدتش؛ مى افتاده و همه عاشقش مى شدن. نوزاد، فوق العاده شبيه گوهر بوده، با اين تفاوت كه موهاى گوهر، مشكى بوده و موهاى اون بور. خلاصه خسرو و خان، مى رن پيش گوهر تا ازش تشكر كنن و بهش هديه بدن، اما متوجه مى شن كه گوهرتاج توى حال خودش نيست.
مادر خسرو، با ترس، ماجرا رو براشون تعريف مى كنه. خان از دستش عصبى مى شه كه چرا گوهر رو تنها گذاشته و سريع دستور مى ده كه قرآن و خنجر بيارن، تا اگر از سمت ما بهترون و در واقع آل، آسيبى به گوهر رسيده، رفع بشه؛ اما باز گوهر، از اون ماتى و شوك بيرون نمياد و خسرو هرچقدر باهاش صحبت مى كرده و ماجرا رو مى پرسيده، گوهر هيچ واكنشى نشون نمى داده. خان هم وقتى مى بينه عروسش داره از دستش مى ره، يه سيلى توى گوشش مى زنه، تا اون رو به خودش بياره.
بلاخره گوهر، از شوك در مياد و شروع به گريه و بى تابى مى كنه. هر چقدر هم همه ازش قضيه رو مى پرسن، جوابى نمى ده و فقط فرزندش رو طلب مى كنه. خسرو هم همه رو از اتاق بيرون مى كنه و بچه رو به گوهر مى ده، تا هم آروم بشه و هم به بچه شير بده؛ اما گوهر، از ترس و شوك، شيرش پس رفته بوده و بچه، گرسنه، شروع به گريه مى كنه. گوهر هم با ديدن اين وضع، باز شروع به گريه و زارى مى كنه و بچه رو از آغوشش جدا نمى كنه.
خسرو، كلافه، بچه رو از گوهر به زور مى گيره و از اتاق بيرون مى بره، تا به دايه بسپره كه سير و آرومش كنه. همون لحظه، ماماى ده پايين، به عمارت مى رسه و بالاى سر گوهر مى ره. بعد از معاينه و رسيدگى به وضعش، از همسر خان مى خواد كه مراقب گوهر باشه و حسابى تقويتش كنه. چون زايمان سختى داشته و خودش به تنهايى زايمان كرده، ممكنه از ضعف و درد، دچار جنون بعد از زايمان شده باشه و اصلا نبايد تنها بمونه. چون ممكنه، بلايى سر خودش يا بچه بياره!
خلاصه دخترم، ماما بعد از كلى سفارش، از اتاق گوهر مى ره بيرون. گوهر، كه هنوز شوكه ديدار شيرين يربوع بوده، سعى مى كنه به مادرشوهرش، خسرو و حتى خان، اصل قضيه رو بگه، اما زبونش باهاش يارى نمى كرده و همه فكر مى كردن كه واقعا مجنون شده. خسرو كه عاشق گوهر بوده، افسرده و پريشون، از گوهر مراقبت مى كنه و مدام بچه رو به خواست گوهر، از دايه مى گرفته و پيش اون مى بـرده. گوهر هم كه مى دونسته، ساعتهاى آخر ديدارش با فرزندشه، تمام شب رو بيدار مى مونه و جز زمان شير خوردن بچه اش، ازش جدا نمى شده.
بلاخره زمان موعودى كه شيرين گفته بوده، فرا مى رسه و گوهرتاج، مدام از خدا كمك مى خواسته كه بتونه جلوى اون جن ايستادگى كنه و فرزندش رو نجات بده!
همون موقع، در خونه به صدا در اومد. من و مامانى، نگاهى بهم كرديم و بعد من به ساعتم نگاه كردم. ١١ شب بود. مامانى، آيفون رو جواب داد، اما هيچكس پشت در نبود!
تا خواستم از در خونه برم بيرون كه ببينم كيه دم در، مامانى بازوم رو گرفت و گفت:
-نمى خواد برى! من كسى رو ندارم كه اين موقع شب بياد سراغم! منتظر كسى هم نيستم!
تو چشمهاش، خوندم كه كسى، واقعا پشت در نيست و فقط مى خوان من رو اذيت كنن. لحظه اى از ترس، تنم لرزيد و نفسم ته كشيد.
مامانى، متوجه ترسم شد و با لبخند گفت:
-اينجا، جامون امنه! هيچ موجودى غير از انسان، نمى تونه از چهار چوب اين در بياد تو! بيا بريم تو اتاق من، هنوز قصه تموم نشده! و مثل اينكه نمى خوان تموم شه!
با استرس و پاهايى سست، همراه مامان خورشيد، به اتاقش رفتم؛ تا ته اين قصه ى شوم رو، بشنوم.
[/HIDE-THANKS]
همون طور كه سرم، توى آغـ*ـوش مامانى بود و موهام رو نوازش مى كرد، ادامه داد:
-بعد از غيب شدن شيرين يربوع؛ گوهرتاج بچه به بغـ*ـل، از هوش ميره. مادر شوهرش از صداى گريه بچه، هول زده به اتاق گوهر برمى گرده و مى يبينه كه گوهر زايمان كرده و بيهوش توى رختخواب، افتاده. با تعجب و ترس، همه رو خبر مى كنه؛ چون اين مدتى كه شيرين يربوع پيش گوهرتاج بوده، براى همه ى اهل خونه، اندازه يك دقيقه گذشته!
خلاصه همه توى اتاق جمع مى شن و گوهر رو به هوش ميارن و بهش مى رسن و بچه رو، كه كاملا هوشيار و سالم بوده رو، تميز مى كنن و لباس مى پوشونن و توى آغـ*ـوش گوهر مى ذارن؛ اما گوهر، مات و بى حس، فقط به رو به رو خيره مى شده و هيچ عكس العملى نشون نمى داده.
مادرشوهرش هم، خسرو و خان رو به اتاق دعوت مى كنه و نوه اشون كه يه دختر ناز و تپل بوده رو، توى آغـ*ـوش خسرو مى ذاره. مهر اون بچه از لحظه ى اول، به دل هركس كه مى ديدتش؛ مى افتاده و همه عاشقش مى شدن. نوزاد، فوق العاده شبيه گوهر بوده، با اين تفاوت كه موهاى گوهر، مشكى بوده و موهاى اون بور. خلاصه خسرو و خان، مى رن پيش گوهر تا ازش تشكر كنن و بهش هديه بدن، اما متوجه مى شن كه گوهرتاج توى حال خودش نيست.
مادر خسرو، با ترس، ماجرا رو براشون تعريف مى كنه. خان از دستش عصبى مى شه كه چرا گوهر رو تنها گذاشته و سريع دستور مى ده كه قرآن و خنجر بيارن، تا اگر از سمت ما بهترون و در واقع آل، آسيبى به گوهر رسيده، رفع بشه؛ اما باز گوهر، از اون ماتى و شوك بيرون نمياد و خسرو هرچقدر باهاش صحبت مى كرده و ماجرا رو مى پرسيده، گوهر هيچ واكنشى نشون نمى داده. خان هم وقتى مى بينه عروسش داره از دستش مى ره، يه سيلى توى گوشش مى زنه، تا اون رو به خودش بياره.
بلاخره گوهر، از شوك در مياد و شروع به گريه و بى تابى مى كنه. هر چقدر هم همه ازش قضيه رو مى پرسن، جوابى نمى ده و فقط فرزندش رو طلب مى كنه. خسرو هم همه رو از اتاق بيرون مى كنه و بچه رو به گوهر مى ده، تا هم آروم بشه و هم به بچه شير بده؛ اما گوهر، از ترس و شوك، شيرش پس رفته بوده و بچه، گرسنه، شروع به گريه مى كنه. گوهر هم با ديدن اين وضع، باز شروع به گريه و زارى مى كنه و بچه رو از آغوشش جدا نمى كنه.
خسرو، كلافه، بچه رو از گوهر به زور مى گيره و از اتاق بيرون مى بره، تا به دايه بسپره كه سير و آرومش كنه. همون لحظه، ماماى ده پايين، به عمارت مى رسه و بالاى سر گوهر مى ره. بعد از معاينه و رسيدگى به وضعش، از همسر خان مى خواد كه مراقب گوهر باشه و حسابى تقويتش كنه. چون زايمان سختى داشته و خودش به تنهايى زايمان كرده، ممكنه از ضعف و درد، دچار جنون بعد از زايمان شده باشه و اصلا نبايد تنها بمونه. چون ممكنه، بلايى سر خودش يا بچه بياره!
خلاصه دخترم، ماما بعد از كلى سفارش، از اتاق گوهر مى ره بيرون. گوهر، كه هنوز شوكه ديدار شيرين يربوع بوده، سعى مى كنه به مادرشوهرش، خسرو و حتى خان، اصل قضيه رو بگه، اما زبونش باهاش يارى نمى كرده و همه فكر مى كردن كه واقعا مجنون شده. خسرو كه عاشق گوهر بوده، افسرده و پريشون، از گوهر مراقبت مى كنه و مدام بچه رو به خواست گوهر، از دايه مى گرفته و پيش اون مى بـرده. گوهر هم كه مى دونسته، ساعتهاى آخر ديدارش با فرزندشه، تمام شب رو بيدار مى مونه و جز زمان شير خوردن بچه اش، ازش جدا نمى شده.
بلاخره زمان موعودى كه شيرين گفته بوده، فرا مى رسه و گوهرتاج، مدام از خدا كمك مى خواسته كه بتونه جلوى اون جن ايستادگى كنه و فرزندش رو نجات بده!
همون موقع، در خونه به صدا در اومد. من و مامانى، نگاهى بهم كرديم و بعد من به ساعتم نگاه كردم. ١١ شب بود. مامانى، آيفون رو جواب داد، اما هيچكس پشت در نبود!
تا خواستم از در خونه برم بيرون كه ببينم كيه دم در، مامانى بازوم رو گرفت و گفت:
-نمى خواد برى! من كسى رو ندارم كه اين موقع شب بياد سراغم! منتظر كسى هم نيستم!
تو چشمهاش، خوندم كه كسى، واقعا پشت در نيست و فقط مى خوان من رو اذيت كنن. لحظه اى از ترس، تنم لرزيد و نفسم ته كشيد.
مامانى، متوجه ترسم شد و با لبخند گفت:
-اينجا، جامون امنه! هيچ موجودى غير از انسان، نمى تونه از چهار چوب اين در بياد تو! بيا بريم تو اتاق من، هنوز قصه تموم نشده! و مثل اينكه نمى خوان تموم شه!
با استرس و پاهايى سست، همراه مامان خورشيد، به اتاقش رفتم؛ تا ته اين قصه ى شوم رو، بشنوم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: