- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
توى مسيرم به سمت اورژانس، به رفتار عجيب خودم در مقابل سروين، فكر كردم و از بى اختيار بودن و تابع احساسات آنى شدنم توى اين چند روز اخير، حسابى شاكى شدم و خودم رو هزار بار لعنت كردم.
شده بودم مثل يك بچه دبيرستانيه تازه به بل*وغ رسيده! اين همه سال خودداريم از هر اشتباه و گناهى، يك شبه به باد رفته بود و بى اختيار، از انجام هر كار خطايى چشم پوشى نمى كردم و مثل مسخ شده ها، بدون هيچ فكرى، اون كار رو انجام مى دادم.
زير لب دوباره به خودم لعنتى فرستادم و از خدا خواستم كه دوباره اراده ام رو بهم برگردونه، تا ديگه كار خطايى انجام ندم. پشيمونى از كارى كه با رها كردم، هر لحظه با من بود و وجدانم ثانيه اى رهام نمى كرد.
با اينكه قلبم هم مدام عشق رها رو بهم ياداورى مى كرد و مع*شوقش رو از من طلب مى كرد؛ اما نمى دونم چرا چشمهام، در مقابل سروين حشمت، كاملا بى اختيار مى شدن و با ديدنش، طلسم مى شدن و روى صورتش خشك مى شدن. طورى كه حتى صحبت كردن از يادم مى رفت، چه برسه به رها و عشقش و غرور هميشگيم در مقابل دخترها!
همين طور كه به طرف بخش اورژانس مى رفتم، توى ذهنم رها رو با سروين مقايسه كردم. رها از هر لحاظ سرتر از سروين بود. هم از لحاظ قد و هيكل و قيافه، هم از نظر اخلاق و نجابت كه سروين كلا ازش بويى نبرده بود. پس چى بود كه من رو اونطور بى اختيار مى كرد، نمى فهميدم!
انگار با ديدن چشمهاى سروين، خاطره اى دور توى ذهنم زنده مى شد و اون نورى كه از چشمهاى روشنش بيرون مى زد، من رو جادو و مسخ مى كرد. طورى كه اراده ام رو ازم مى گرفت و من توى خلسه اى بى پايان فرو مى برد.
توى افكارم غرق بودم و مى خواستم به داخل بخش اورژانس برم؛ كه بابك از استيشن ترياژ* صدام كرد و از دنياى فكر و خيال نجاتم داد. به سمتش رفتم و كنار استيشن ايستادم. بابك با ديدنم لبخند خسته اى زد و گفت:
-خوب خوابيدى دكترجان؟ به قيافت كه نمياد سرحال باشى! زود هم بيدار شدى انگار! تازه ساعت ٢ و نيم هستش!
لبخند تلخى زدم و دستى توى موهام كشيدم و خسته گفتم:
-اى بابا! خيلى وقته كه يه خواب راحت و بدون استرس و فكر نرفتم. ده روزى مى شه كه آرامش ازم فرارى شده! باور مى كنى كه حتى دلم مى خواد يك ماه برم توى كما، شايد بتونم بدون فكر يه مدت رو بخوابم!
بابك با محبت، دستى به پشتم زد:
-بى خيال داداش! ناشكرى نكن! هر مشكلى كه دارى، انشالله به زودى حل مى شه و از اين وضع مجنون وارت خلاص مى شى! اصلا ببينم، نكنه عاشق شدى كه اينقدر پريشون احوالى؟
ناخوداگاه، چهره ى معصوم رها جلوى چشمهام نقش بست و نفرتش از من، باعث شد آه بلندى بكشم. بابك از قيافه ى گرفتم، ماجرا رو فهميد و دوباره با خنده، ضربه ى آرومى به كمرم زد:
-جمع كن بابا اين قيافه مغمومت رو! مرد هم اينقدر شل و نا اميد؟ جاى آه كشيد برو جلو و دل يار رو به دست بيار. اينجا وايسادن و زانوى غم بغـ*ـل كردن كه فايده اى نداره! يادته من چقدر منت الناز رو كشيدم تا راضى شد؟ حالا خانوادش بماند، كه چه سختى هايى براى رضايتشون كشيدم!
بابك راست مى گفت. روزهاى عاشقيش رو يادم بود. بابك يه پسر سبزه رو با قد و هيكلى متوسط بود، كه از ترم اول عاشق الناز كه فوق العاده لاغر و ريز اندام بود و برعكس خودش سفيد و بور بود؛ شد.
بعد از كلى تلاش و برو و بيا، ترم هفتم كه تموم شد، تازه الناز راضى شد و قبولش كرد. بعد هم تا همين ترم پيش طول كشيد تا رضايت پدرش رو جلب كنه و بلاخره تابستون امسال نامزد كردن.
به صورت سبزه و مردونه ى بابك نگاه كردم و تصميم گرفتم اراده ام رو مثل اون قوى كنم. شايد بلاخره مى تونستم دل رها رو به دست بيارم. با فكر رها و رضايتش، ناخوداگاه، لبخندى به سمت بابك زدم. بابك هم نامردى نكرد و با جديت بهم توپيد:
-زهرمار! جمع كن نيشت رو! دكتر هم اينقدر لوس؟ جمع كن بساط عشق و عاشقيت رو كه هندونه آبه برادره من! بدو، بدو برو توى بخش و به مريضهات برس كه من و الناز از خستگى لهيم. با اجازت داريم ميريم خونه ديگه. تا فردا صبح، اوقات خوشى رو برات آرزو منديم.
بعد هم لبخند دندون نمايى زد و از پشت ميز بيرون اومد و گوشى پزشكيش رو دستم داد و بعد محكم زد توى كمرم و گفت:
-نشينى به فكر و خيال و عاشقى كه مريض ها يادت برن! دكتر كامران نيستش و خانم مرادى هم رفت كمى استراحت كنه. پرهام هم معلوم نيست كدوم گورستونى داره با موبايلش فك مى زنه. الان بخش دست توعه ها! حواست رو جمع كن! منم ميرم لباسم رو عوض كنم تا با الناز بريم خونه. خدافظ!
بعد هم به سمت اتاق اينترن ها راه افتاد، اما دوباره برگشت و با لحن مهربونى گفت:
-براى اون مشكلت هم روى من و الناز حساب كن!
لبخند گرمى زدم و ازش تشكر و خداحافظى كردم و به بخش داخلى رفتم. به همه مريضها سر زدم و پرونده و وضعيتشون رو چك كردم. بعد هم از پرستار خواستم سرم يكي از بيمارها رو كه تموم شده بود؛ تعويض كنه.
پ.ن:
ترياژ: خط مقدم اورژانس، همون تریاژه؛ که بیماران به محض ورود به اورژانس، به اونجا مراجعه كرده و بر اساس شکایت اصلی و حال عمومی و یك سری معیارهای اولیه دیگه، توسط اینترن و گاهی توسط نرس تریاژ، به قسمت های مناسب حالشون هدایت میشن.
[/HIDE-THANKS]
توى مسيرم به سمت اورژانس، به رفتار عجيب خودم در مقابل سروين، فكر كردم و از بى اختيار بودن و تابع احساسات آنى شدنم توى اين چند روز اخير، حسابى شاكى شدم و خودم رو هزار بار لعنت كردم.
شده بودم مثل يك بچه دبيرستانيه تازه به بل*وغ رسيده! اين همه سال خودداريم از هر اشتباه و گناهى، يك شبه به باد رفته بود و بى اختيار، از انجام هر كار خطايى چشم پوشى نمى كردم و مثل مسخ شده ها، بدون هيچ فكرى، اون كار رو انجام مى دادم.
زير لب دوباره به خودم لعنتى فرستادم و از خدا خواستم كه دوباره اراده ام رو بهم برگردونه، تا ديگه كار خطايى انجام ندم. پشيمونى از كارى كه با رها كردم، هر لحظه با من بود و وجدانم ثانيه اى رهام نمى كرد.
با اينكه قلبم هم مدام عشق رها رو بهم ياداورى مى كرد و مع*شوقش رو از من طلب مى كرد؛ اما نمى دونم چرا چشمهام، در مقابل سروين حشمت، كاملا بى اختيار مى شدن و با ديدنش، طلسم مى شدن و روى صورتش خشك مى شدن. طورى كه حتى صحبت كردن از يادم مى رفت، چه برسه به رها و عشقش و غرور هميشگيم در مقابل دخترها!
همين طور كه به طرف بخش اورژانس مى رفتم، توى ذهنم رها رو با سروين مقايسه كردم. رها از هر لحاظ سرتر از سروين بود. هم از لحاظ قد و هيكل و قيافه، هم از نظر اخلاق و نجابت كه سروين كلا ازش بويى نبرده بود. پس چى بود كه من رو اونطور بى اختيار مى كرد، نمى فهميدم!
انگار با ديدن چشمهاى سروين، خاطره اى دور توى ذهنم زنده مى شد و اون نورى كه از چشمهاى روشنش بيرون مى زد، من رو جادو و مسخ مى كرد. طورى كه اراده ام رو ازم مى گرفت و من توى خلسه اى بى پايان فرو مى برد.
توى افكارم غرق بودم و مى خواستم به داخل بخش اورژانس برم؛ كه بابك از استيشن ترياژ* صدام كرد و از دنياى فكر و خيال نجاتم داد. به سمتش رفتم و كنار استيشن ايستادم. بابك با ديدنم لبخند خسته اى زد و گفت:
-خوب خوابيدى دكترجان؟ به قيافت كه نمياد سرحال باشى! زود هم بيدار شدى انگار! تازه ساعت ٢ و نيم هستش!
لبخند تلخى زدم و دستى توى موهام كشيدم و خسته گفتم:
-اى بابا! خيلى وقته كه يه خواب راحت و بدون استرس و فكر نرفتم. ده روزى مى شه كه آرامش ازم فرارى شده! باور مى كنى كه حتى دلم مى خواد يك ماه برم توى كما، شايد بتونم بدون فكر يه مدت رو بخوابم!
بابك با محبت، دستى به پشتم زد:
-بى خيال داداش! ناشكرى نكن! هر مشكلى كه دارى، انشالله به زودى حل مى شه و از اين وضع مجنون وارت خلاص مى شى! اصلا ببينم، نكنه عاشق شدى كه اينقدر پريشون احوالى؟
ناخوداگاه، چهره ى معصوم رها جلوى چشمهام نقش بست و نفرتش از من، باعث شد آه بلندى بكشم. بابك از قيافه ى گرفتم، ماجرا رو فهميد و دوباره با خنده، ضربه ى آرومى به كمرم زد:
-جمع كن بابا اين قيافه مغمومت رو! مرد هم اينقدر شل و نا اميد؟ جاى آه كشيد برو جلو و دل يار رو به دست بيار. اينجا وايسادن و زانوى غم بغـ*ـل كردن كه فايده اى نداره! يادته من چقدر منت الناز رو كشيدم تا راضى شد؟ حالا خانوادش بماند، كه چه سختى هايى براى رضايتشون كشيدم!
بابك راست مى گفت. روزهاى عاشقيش رو يادم بود. بابك يه پسر سبزه رو با قد و هيكلى متوسط بود، كه از ترم اول عاشق الناز كه فوق العاده لاغر و ريز اندام بود و برعكس خودش سفيد و بور بود؛ شد.
بعد از كلى تلاش و برو و بيا، ترم هفتم كه تموم شد، تازه الناز راضى شد و قبولش كرد. بعد هم تا همين ترم پيش طول كشيد تا رضايت پدرش رو جلب كنه و بلاخره تابستون امسال نامزد كردن.
به صورت سبزه و مردونه ى بابك نگاه كردم و تصميم گرفتم اراده ام رو مثل اون قوى كنم. شايد بلاخره مى تونستم دل رها رو به دست بيارم. با فكر رها و رضايتش، ناخوداگاه، لبخندى به سمت بابك زدم. بابك هم نامردى نكرد و با جديت بهم توپيد:
-زهرمار! جمع كن نيشت رو! دكتر هم اينقدر لوس؟ جمع كن بساط عشق و عاشقيت رو كه هندونه آبه برادره من! بدو، بدو برو توى بخش و به مريضهات برس كه من و الناز از خستگى لهيم. با اجازت داريم ميريم خونه ديگه. تا فردا صبح، اوقات خوشى رو برات آرزو منديم.
بعد هم لبخند دندون نمايى زد و از پشت ميز بيرون اومد و گوشى پزشكيش رو دستم داد و بعد محكم زد توى كمرم و گفت:
-نشينى به فكر و خيال و عاشقى كه مريض ها يادت برن! دكتر كامران نيستش و خانم مرادى هم رفت كمى استراحت كنه. پرهام هم معلوم نيست كدوم گورستونى داره با موبايلش فك مى زنه. الان بخش دست توعه ها! حواست رو جمع كن! منم ميرم لباسم رو عوض كنم تا با الناز بريم خونه. خدافظ!
بعد هم به سمت اتاق اينترن ها راه افتاد، اما دوباره برگشت و با لحن مهربونى گفت:
-براى اون مشكلت هم روى من و الناز حساب كن!
لبخند گرمى زدم و ازش تشكر و خداحافظى كردم و به بخش داخلى رفتم. به همه مريضها سر زدم و پرونده و وضعيتشون رو چك كردم. بعد هم از پرستار خواستم سرم يكي از بيمارها رو كه تموم شده بود؛ تعويض كنه.
پ.ن:
ترياژ: خط مقدم اورژانس، همون تریاژه؛ که بیماران به محض ورود به اورژانس، به اونجا مراجعه كرده و بر اساس شکایت اصلی و حال عمومی و یك سری معیارهای اولیه دیگه، توسط اینترن و گاهی توسط نرس تریاژ، به قسمت های مناسب حالشون هدایت میشن.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: