رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
توى مسيرم به سمت اورژانس، به رفتار عجيب خودم در مقابل سروين، فكر كردم و از بى اختيار بودن و تابع احساسات آنى شدنم توى اين چند روز اخير، حسابى شاكى شدم و خودم رو هزار بار لعنت كردم.
شده بودم مثل يك بچه دبيرستانيه تازه به بل*وغ رسيده! اين همه سال خودداريم از هر اشتباه و گناهى، يك شبه به باد رفته بود و بى اختيار، از انجام هر كار خطايى چشم پوشى نمى كردم و مثل مسخ شده ها، بدون هيچ فكرى، اون كار رو انجام مى دادم.
زير لب دوباره به خودم لعنتى فرستادم و از خدا خواستم كه دوباره اراده ام رو بهم برگردونه، تا ديگه كار خطايى انجام ندم. پشيمونى از كارى كه با رها كردم، هر لحظه با من بود و وجدانم ثانيه اى رهام نمى كرد.
با اينكه قلبم هم مدام عشق رها رو بهم ياداورى مى كرد و مع*شوقش رو از من طلب مى كرد؛
اما نمى دونم چرا چشمهام، در مقابل سروين حشمت، كاملا بى اختيار مى شدن و با ديدنش، طلسم مى شدن و روى صورتش خشك مى شدن. طورى كه حتى صحبت كردن از يادم مى رفت، چه برسه به رها و عشقش و غرور هميشگيم در مقابل دخترها!
همين طور كه به طرف بخش اورژانس مى رفتم، توى ذهنم رها رو با سروين مقايسه كردم. رها از هر لحاظ سرتر از سروين بود. هم از لحاظ قد و هيكل و قيافه، هم از نظر اخلاق و نجابت كه سروين كلا ازش بويى نبرده بود. پس چى بود كه من رو اونطور بى اختيار مى كرد، نمى فهميدم!
انگار با ديدن چشمهاى سروين، خاطره اى دور توى ذهنم زنده مى شد و اون نورى كه از چشمهاى روشنش بيرون مى زد، من رو جادو و مسخ مى كرد. طورى كه اراده ام رو ازم مى گرفت و من توى خلسه اى بى پايان فرو مى برد.
توى افكارم غرق بودم و مى خواستم به داخل بخش اورژانس برم؛ كه بابك از استيشن ترياژ* صدام كرد و از دنياى فكر و خيال نجاتم داد. به سمتش رفتم و كنار استيشن ايستادم. بابك با ديدنم لبخند خسته اى زد و گفت:
-خوب خوابيدى دكترجان؟ به قيافت كه نمياد سرحال باشى! زود هم بيدار شدى انگار! تازه ساعت ٢ و نيم هستش!
لبخند تلخى زدم و دستى توى موهام كشيدم و خسته گفتم:
-اى بابا! خيلى وقته كه يه خواب راحت و بدون استرس و فكر نرفتم. ده روزى مى شه كه آرامش ازم فرارى شده! باور مى كنى كه حتى دلم مى خواد يك ماه برم توى كما، شايد بتونم بدون فكر يه مدت رو بخوابم!
بابك با محبت، دستى به پشتم زد:
-بى خيال داداش! ناشكرى نكن! هر مشكلى كه دارى، انشالله به زودى حل مى شه و از اين وضع مجنون وارت خلاص مى شى! اصلا ببينم، نكنه عاشق شدى كه اينقدر پريشون احوالى؟
ناخوداگاه، چهره ى معصوم رها جلوى چشمهام نقش بست و نفرتش از من، باعث شد آه بلندى بكشم. بابك از قيافه ى گرفتم، ماجرا رو فهميد و دوباره با خنده، ضربه ى آرومى به كمرم زد:
-جمع كن بابا اين قيافه مغمومت رو! مرد هم اينقدر شل و نا اميد؟ جاى آه كشيد برو جلو و دل يار رو به دست بيار. اينجا وايسادن و زانوى غم بغـ*ـل كردن كه فايده اى نداره! يادته من چقدر منت الناز رو كشيدم تا راضى شد؟ حالا خانوادش بماند، كه چه سختى هايى براى رضايتشون كشيدم!
بابك راست مى گفت. روزهاى عاشقيش رو يادم بود. بابك يه پسر سبزه رو با قد و هيكلى متوسط بود، كه از ترم اول عاشق الناز كه فوق العاده لاغر و ريز اندام بود و برعكس خودش سفيد و بور بود؛ شد.
بعد از كلى تلاش و برو و بيا، ترم هفتم كه تموم شد، تازه الناز راضى شد و قبولش كرد. بعد هم تا همين ترم پيش طول كشيد تا رضايت پدرش رو جلب كنه و بلاخره تابستون امسال نامزد كردن.
به صورت سبزه و مردونه ى بابك نگاه كردم و تصميم گرفتم اراده ام رو مثل اون قوى كنم. شايد بلاخره مى تونستم دل رها رو به دست بيارم. با فكر رها و رضايتش، ناخوداگاه، لبخندى به سمت بابك زدم. بابك هم نامردى نكرد و با جديت بهم توپيد:
-زهرمار! جمع كن نيشت رو! دكتر هم اينقدر لوس؟ جمع كن بساط عشق و عاشقيت رو كه هندونه آبه برادره من! بدو، بدو برو توى بخش و به مريضهات برس كه من و الناز از خستگى لهيم. با اجازت داريم ميريم خونه ديگه. تا فردا صبح، اوقات خوشى رو برات آرزو منديم.
بعد هم لبخند دندون نمايى زد و از پشت ميز بيرون اومد و گوشى پزشكيش رو دستم داد و بعد محكم زد توى كمرم و گفت:
-نشينى به فكر و خيال و عاشقى كه مريض ها يادت برن! دكتر كامران نيستش و خانم مرادى هم رفت كمى استراحت كنه. پرهام هم معلوم نيست كدوم گورستونى داره با موبايلش فك مى زنه. الان بخش دست توعه ها! حواست رو جمع كن! منم ميرم لباسم رو عوض كنم تا با الناز بريم خونه. خدافظ!
بعد هم به سمت اتاق اينترن ها راه افتاد، اما دوباره برگشت و با لحن مهربونى گفت:
-براى اون مشكلت هم روى من و الناز حساب كن!
لبخند گرمى زدم و ازش تشكر و خداحافظى كردم و به بخش داخلى رفتم. به همه مريضها سر زدم و پرونده و وضعيتشون رو چك كردم. بعد هم از پرستار خواستم سرم يكي از بيمارها رو كه تموم شده بود؛ تعويض كنه.

پ.ن:
ترياژ: خط مقدم اورژانس، همون تریاژه؛ که بیماران به محض ورود به اورژانس، به اونجا مراجعه كرده و بر اساس شکایت اصلی و حال عمومی و یك سری معیارهای اولیه دیگه، توسط اینترن و گاهی توسط نرس تریاژ، به قسمت های مناسب حالشون هدایت میشن.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    به پشت استيشن ترياژ برگشتم؛ تا شرح حال تنها بيمار بخش تروما رو بنويسم. بيمار، پسر جونى بود كه با موتورش تصادف كرده بود وعلائم شكستگى رو در استخوان ساق پاش، داشت.
    براى همين با پزشك ارتوپد شيفتمون تماس گرفتم تا براى معاينه اش بياد، چون بيمار مدام از درد ناله مى كرد و آروم و قرار نداشت.
    پزشك دستور عكسبردارى از محل درد رو داد و من از همراهش و يك پرستار مرد خواستم؛ تا اون رو به راديولوژى ببره. بعد هم با بخش راديولوژى تماس گرفتم و دستور پزشك رو بهشون گفتم؛ تا همكارى لازم رو انجام بدن.
    در واقع بخش اورژانس بيمارستان ما، شامل ۶ قسمت مختلف مى شد. اولین قسمت، همون تریاژ بود؛ که بیماران به محض ورود به اورژانس به اونجا مراجعه مى كنن. اونجا هم بر اساس شکایت اصلی و حال عمومی و يك سری معیارهای اولیه دیگه، توسط اینترن و يا سر پرستار تریاژ ، به قسمت های دیگه هدایت میشن.
    بخش دیگه، اتاق معاینه سرپایی هستش. بيماران، اونجا توسط یه رزیدنت طب اورژانس، ویزیت میشن و اقدامات لازم براشون انجام میشه.
    بخش بعدی اورژانس، بخش داخيله؛ كه بيمارها نياز به درمان بيشتر رو اونجا بسترى مى كنيم.
    بخش دیگه هم تروما هستش؛ که بیمارای تصادفی یا بیمارانی رو که به هر نحوی دچار حادثه شدن رو، اونجا مداوا می کنیم.
    یه بخش دیگه هم به نام اتاق پانسمان یا اتاق عمل سرپایی داریم، که اقدامات كوچك و سرپايى مثل بخيه و پانسمان و ...رو اونجا انجام مى دیم.
    بخش آخر هم بخش احيا، CPR یا مراقبت های ویژه هست ؛ که مخصوص بیماران بدحال هرکدوم از بخش های دیگه ست.
    امروز توى بخش داخلى، فقط سه بيمار خانم بسترى بودن؛ كه دوتاشون به خاطر افت فشار، زير سرم بودن و با تموم شدن سرمشون، مى تونستن مرخص شن. خانم بعدى هم، خونريزى معده داشت و قرار بود كه بسترى بشه توى بخش زنان؛ تا اونجا بهش رسيدگى كامل بشه.
    بيمار بخش تروما هم فقط همون پسر جون بود؛ كه با عكس راديولوژى اش برگشت. پزشك ارتوپدمون هم اومد تا معاينه اش كنه و بعد از ديدن عكس، گفت كه مشكلش جدى نيست و از رزيدنت اورژانس خواست كه پاش رو گچ بگيرن و بعد مرخصش كنن، چون احتياج به بسترى و يا عمل جراحى نداشت و استخوانش فقط ترك خورده بود.
    بعد از كمك به رزيدنت براى گچ گرفتن پاى بيمار، و مرخص شدنش، به بخش مراقبت ويژه هم سرى زدم؛ كه خدا رو شكر امروز خالى بود. براى همين به ترياژ برگشتم و خسته روى صندلى استيشن نشستم.
    به ساعت نگاه كردم. ساعت ٣ بعد از ظهر بود و من بايد تا فردا اينجا مى موندم. پوفى كشيدم و دعا كردم كه ديگه مريض جديدى نياد. امروز اينقدر سرم شلوغ بود، كه حتى ديگه فرصت نكردم تا با رها تماس بگيرم، يا حتى تل*گرامم رو چك كنم و ببينم جوابم رو داده يا نه!
    سرم رو كه روى ميز گذاشتم تا كمى استراحت كنم و بعد برم و موبايلم رو از اتاق استراحت بيارم؛ تا با رها تماس بگيرم، كه پرهام وارد بخش شد و با انرژى اسمم رو صداكرد.
    سرم رو بلند كردم و با ديدن قيافه ى خوشحال و نيش بازش، همه ى خستگيم رو سرش خالى كردم و با اخم بهش توپيدم:
    -زهرمار! كجا بودى تا الان با اين نيش بازت؟ مثلا موندى جاى من كار كنى؛ اما همه كارها رو انداختى گردن بابك و من، خودت رفتى دنبال م*خ زدنى و عشق و حال؟
    پرهام لبخندش رو جمع كرد و هول گفت:
    -نه بابا مخ زدن چيه؟ تا نيم ساعت پيش تو بخش بودم. اما نازى بهم زنگ زد، منم مجبور شدم برم بيرون...
    همون لحظه سرپرستار به ترياژ اومد و با عجله آماده باش كد احيا رو اعلام كرد و حرف پرهام نصفه باقى موند. من با سرعت به سمت اتاق احيا رفتم؛ تا همه چيز رو براى ورود بيمار آماده كنم و از پرهام خواستم كه رزيدنت (كارورز دوره تخصصى) طب اورژانس رو پيج كنه.
    آمبولانس با آژير به داخل بيمارستان رسيد و پرستارى دم در منتظر ورود بيمار شد؛ تا به تكنسين اورژانس براى انتقال بيمار كمك كنه. تكنسين و همكارش با عجله، بيمار رو، روى برانكارد و در حال ماساژ قلبى به داخل بخش اوردن.
    پرستار هم آمبو(وسیله ای برای دادن تنفس مصنوعی) رو كه به لوله ى تنفسى داخل گلوى بيمار وصل بود، از دست همراه بيمار، كه خانم مسن و مضطربى بود؛ گرفت و شروع به فشار دادن منظمش شد؛ تا احياى قلبى و ريوى كامل باشه و بيمار از دست نره.
    بعد هم با سرعت به سمت اتاق احيا، كه من و پرهام و رزيدنت طب اورژانسمون، يعنى دكتر فاخر، جلوش منتظر ورود بيمار بوديم؛ دويدن.
    من بدون نگاه كردن به بيمار، زودتر به داخل رفتم؛ تا دستگاه ها رو آماده كنم، كه سريع تر بيمار رو، از روى برانكارد به تخت منتقل كنيم و اونجا عمليات احيا رو ادامه بديم.
    همونطور كه سرم پايين بود و مشغول تنظيم تخت براى جا به جايى بيمار بودم؛ شنيدم كه تكنسين اورژانس اعلام وضعيت Cardiac arrest (ايست قلبى) كرد و شرح حال بيمار رو با صداى بلند و سريع به رزيدنت اعلام كرد:
    -دختر جوان، حدودا ٢١ ساله به پهلو روی زمین توى حياط خوابیده بود، كه ما رسيديم. مادربزرگش با اورژانس تماس گرفته بود. رفتم کنارش و تا صورتش را دیدم، فهمیدم ایست قلبی کرده. به همکارم گفتم كه ست احیا را بیاره. صداش کردم، جواب نداد. علائم حیاتی اش را چک کردم. تنفس نداشت و نبض هم حس نمى شد. از مادربزرگش پرسیدم كه چه مدتیه که اینطوریه؟ مادربزرگش گفت كه یک ربعه پيش، توى حياط پيداش كرده و در ضمن آسم عصبى هم داره و مدام اين چند وقت، حمله هاى متعدد داشته. با اين توصيفات متوجه شدم كه اوضاعش اصلا خوب نيست؛ چون بر اثر حمله هاى پى در پى، كمبود اكسيژنش زياد شده بوده و فشار زيادى به قلبش اومده، كه احتمالا با يه شوك عصبيه ديگه، ايست قلبى ايجاد شده! عمليات احيا رو مادر بزرگش تا رسيدن ما انجام داده بود و من هم ادامه اش دادم . بعد هم براش لوله تنفسی گذاشتم و به امبو وصل کردم؛ چون همچنان نبض نداشت، براش رگ گرفتم و بهش اپی نفرین(داروئی بسیار قوی برای برگشت ضربان قلب) و بعد هم آتروپین (داروئی برای بالا بردن تعداد ضربان قلب) تزريق كردم. بعد هم بدون قطع كردن Cpr(عمليات احيا) به اينجا منتقلش كرديم.
    با تموم شدن شرح حال بيمار از زبان تكنسين و داخل اومدن برانكارد به اتاق احيا، ناخودآگاه دلشوره گرفتم. با استرس، سرم رو بلند كردم و به مريض روى برانكارد خيره شدم. كابوسم به واقعيت تبديل شده بود. رها، كبود، بى جون و بى نفس، روى تخت خوابيده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    شوكه و مبهوت به رهاى بى جونم، خيره شدم. نمى تونستم چيزى رو كه مى بينم، باور كنم. رها بود كه ايست قلبى كرده بود! رها بى نفس رفته بود و باعثش هم من بودم!
    من اون بلا رو سر رها اوردم! من بهش استرس وارد كردم! من مى دونستم آسم داره و فشار روى قلبش زياده؛ اما جلوى خودم و نفس بى افسارم رو نگرفتم و بى توجه به التماسها و گريه هاش، كشتمش!
    آره، من عشقم رو با دستهاى خودم كشته بودم. اول روحش رو كشتم، بعدم جسمش رو. جاى ضرب دستم، هنوز روى صورت و بدنش بود! بشكنه دستم، كه خودم، گلم رو پر پر كردم. من قاتل بودم، قاتل رهاى خودم! فشار عصبى بلايى كه من سرش اورده بودم، قلب خسته اش رو از كار انداخته بود!
    اين فكرها، توى ذهنم مى چرخيد، قلبم رو مى سوزوند و سرم رو به دوران مى انداخت. همه ى بدنم لمس بود و وجدانم بى امان، من رو محاكمه مى كرد و وجودم رو با حسرت، به آتيش مى كشيد!
    طورى شوكه و داغون بودم؛ كه وقتى دكتر فاخر، دستور جا به جايى رها رو به تخت اصلى داد؛ حتى نتونستم سرم رو بلند كنم و چشمهام رو از روى رها بردارم و پرهام كه منتظر كمك من، براى جا به جا كردن رها بود؛ جز نگاه مبهوت و خشك شده ام روى رها، هيچ واكنشى ازم نديد!
    چندبار با دكتر فاخر، صدام كردن؛ اما وقتى ديدن اينقدر توى بهتم كه حتى واكنش نشون نمى دم، از مامور اورژانس خواستن كه كمكشون كنه، تا بيشتر از اين زمان با ارزششون رو از دست ندن.
    من صداشون رو مى شنيدم؛ اما شوك وارد شده بهم اينقدر زياد بود، كه توان جواب دادن يا حتى عكس العمل رو نداشتم. مى دونستم هر ثانيه براى رها حكم طلا رو داره، ولى خودم رو باخته بودم و رها رو از دست رفته مى ديدم.
    پرهام كه علت رفتار عجيب من رو نمى دونست، با صورتى نگران به سمتم اومد و سريع و بدون حرف، من رو از كنار تخت احيا به آرومى كنار زد و با تكنسين اورژانس، رها رو جا به جا كردن. بعد هم به كمك دكتر فاخر و خانم مرادى، كه تازه به اتاق احيا اومده بود، مشغول انجام عمليات احيا روى رها شدن.
    من هم با پاهايى بى جون عقب رفتم و به ديوار تكيه زدم. خيره به رها كه بدن نحيفش، زير دستگاه شوك بالا و پايين مى پريد؛ زيرلب، مثل ديونه ها با خودم حرف مى زدم و مدام از رها مى خواستم كه برگرده و من رو با يه اين همه عشق و يه عمر حسرت و پشيمونى، تنها نذاره!
    بعد دوباره با خودم مى گفتم، كه حتما اين يه خوابه، يا شايد اصلا ادامه ى اون كابوس لعنتيه! رها نمى تونست به همين راحتى بره، يعنى من نمى ذاشتم و هرطور بود، برش مى گردوندم.
    هرچند وقتى تلاش و استرس دكترها و صورت عرق كرده ى پرهام رو ديدم، فهميدم كه خواب نيست و رها واقعا داره از دستم ميره و منى كه اين مدت، هميشه تو احياى بيمارها، بهترين عملكرد رو داشتم؛ حالا حتى توان كوچكترين كمكى رو، براى برگردوندنش رو نداشتم.
    اينقدر شوكه و نا اميد بودم، كه فقط تونستم با چشمهاى خيس و دلى شكسته، دست به دامن خدا بشم و سلامتى رها رو از اون بخوام. هرچى كه بلد بودم، براش نذر كردم و هزاران هزار عهد و پيمان بستم؛ تا فقط يه بار ديگه، ضربان قلب رها رو بشنوم و چشمهاى طوسيش رو ببينم!
    رها اما بى واكنش به همه ى تلاشها، انگار سبكبال و خوشحال رفته بود و من طرح لبخندى رو، روى لبش، زير اون لوله ى لعنتى كه توى گلوش بود، مى ديدم. شايد پيش عشق از دست رفته اش بود و براى همين نمى خواست برگرده.
    نمى دونست كه اينجا، يه قلب عاشق داره از فراغش مى ميره. نبود تا ببينه، اشكان فهيم مغرور، حالا به خاطر اون، بى غرور شده. و جلوى همه، براى برگشتش؛ اشك مى ريزه. اشكانى كه حتى صميمى ترين دوستش، تا حالا اشكش رو نديده بود!
    نمى دونم چقدر توى اون حال بد بودم؛ كه دستى، دو*ر بازوم حل*قه شد و من رو با سختى، از اتاق بيرون برد. دلم نمى خواست كه برم و رها رو توى اون حال تنها بذارم!
    سعى كردم، اون دست لعنتى رو پس بزنم و برگردم پيش رها؛ كه ديدم پرهام من رو گرفته و با قيافه اى داغون، سعى داره من رو از اتاق دور كنه.
    بى اختيار، زبونم باز شد و فرياد بلندى سرش زدم و دستم رو از دستش بيرون كشيدم:
    -ولم كن لعنتى! چه مرگته؟ چرا به جاى كمك به دكتر فاخر، من رو چسبيدى؟ مى خوام برگردم تو اتاق پيش رها! داره از دستم مى ره پرهام! عشقم داره مى ميره!
    پرهام با چشمهاى پر شده، راهم رو بست و شونه هام رو با دستهاش، محكم چسبيد و گفت:
    -اشكان! رفتن تو، با اين حال و وضع، به اون اتاق، دردى رو دوا نمى كنه! همين جا بمون و براش دعا كن!
    با پاهايى خم شده، روى زانو، كنار ديوار رو به روى اتاق، روى زمين نشستم. اشكهام بى اختيار مى چكيد. سرم رو روى زانوهام گذاشتم و اشك هام رو پنهان كردم.
    پرهام، ساكت و مغموم، كنار نشست و دستش رو روى شونه ام گذاشت. چند لحظه گذشت.آهى كشيد و آروم گفت:
    -از همون لحظه ى اول كه نگاهت رو به دختر روى تخت ديدم، فهميدم بايد برات يه آشناى عزيز باشه؛ كه اونطور مبهوتت كرده! وقتى مامور اورژانس، برگه شرح حالش رو بهم داد...و اسمش رو ديدم، متوجه شدم كه همون رها خانومه معروفه!... دخترى كه دل و دين داداش مغرور من رو بـرده و باعث شده براى اولين بار، اشكش رو .. شكستنش رو... ببينم! ...دكتر فاخرم اين رو فهميد و از من خواست كه تو رو بيارمت بيرون! راستش...چطورى بگم...دكتر فاخر داره همه ى تلاشش رو مى كنه! اما...
    حرفهاى پرهام، داغم رو تازه كرده بود و قلبم از غصه، مچاله شده بود؛ اما جمله ى نا اميد آخرش تير خلاصى بود بهم. پرهام خبرهاى خوبى نداشت! براى همين از اتاق بيرونم كردن. رهام از دستم رفته بود، رها شده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    بى اراده، از جا پريدم و با شتاب، به سمت اتاق احيا رفتم. بايد رها رو مى ديدم! بايد ازش حلاليت مى گرفتم. بايد يه بار ديگه، موهاى ابريشميش رو لمس مى كردم و مى ب*وسيدم. شايد با ديدن صورت معصومش، دل داغديدم آروم مى شد.
    دم اتاق كه رسيدم، پرهام دوباره از پشت محكم دستم رو گرفت و عصبى بهم توپيد:
    -كجا ميرى باز؟ وايسا ببينم! الان با اين روحيه، كارى ازت بر نمى ياد اشكان!
    با صداى گرفته از بغض، پر درد گفتم:
    -ولم كن پرهام! بذار برم پيش رها! بذار ببينمش! شايد بار آخر باشه!...اگر رها بميره، بدون كه مقصرش منم پرهام! قاتل عشقم، منم! من ديدم حالش بده! ... من وضع بد ريه اش رو ديدم و باز اهميت ندادم! ...تنهاش گذاشتم پرهام! من عوضى حتى نرفتم بهش سر بزنم و حالش رو ببينم!... غرور لعنتيم، جلوم رو گرفت! ترسيدم پسم بزنه باز! ...
    اشك دوباره چشم هام رو پر كرد. بى طاقت با مشت ضربه اى عصبى به ديوار زدم و پيشونيم رو به ديوار چسبوندم؛ تا پرهام بيشتر از اين، شكستم رو نبينه، اما پرهام برادرونه بغلم كرد و گذاشت تا خودم رو خالى كنم.
    اون لحظه ها، بدترين لحظه هاى زندگيم بود و غمم رو، هـيچ چيزى كم نمى كرد، حتى اون غرور لعنتى هميشگيم هم، جلودار اشكهاى روانم براى رها نبود. پرهام، كه حال خرابم رو ديد، با ملايمت گفت:
    -نا اميد نباش داداش! هنوز كه طورى نشده! دكتر فاخر داره تلاشش رو مى كنه، خدا هم بزرگه! توكلت به اون بالايى باشه!
    با ياد خدا، اميدى قلبم رو پر كرد. دوباره بهش توكل كردم و كمى آروم گرفتم. از پرهام جدا شدم. صورت خيسم رو با آستين روپوشم پاك كردم، دستى توى موهام كشيدم و به سمت صندلى هاى كنار ديوار رفتم، تا كمى بشينم و به خودم مسلط شم؛ كه زنى با صداى بغض دار، صدام كرد:
    -شما اشكان فهيم هستين؟
    ننشسته، ايستادم. دوباره صورتم رو پاك كردم و به سمت صدا برگشتم. همون خانم مسنى بود، كه همراه رها بود. پرهام كه كنارم ايستاده بود، زير گوشم زمزمه كرد:
    -مادر بزرگشه!
    بدون گفتن پرهام هم، مى شد حدس زد كه اين زن زيبا و با صلابت، مادر بزرگ رها باشه! قد بلند بود و كشيده. با همون موهاى مشكى، كه تفاوتش با موهاى رها، تارها سفيدى بود كه پراكنده، لا به لاى اون سياهى، جا خوش كرده بودن.
    نگاهى به چشمهاى خاكستري و خيسش كردم. ياد چشمهاى هميشه ابرى رها افتادم و بغض دوباره راه گلوم رو بست. رها واقعا شبيه مادر بزرگش بود! به سختى بغضم رو قورت دادم و كمى خودم رو جمع و جور كردم و گفتم:
    -سلام! ...بله من اشكان فهيم هستم!
    درد چشمهاى مادر بزرگش، عميق تر شد. با نگاهى نافذ، از سر تا پام رو كاويد و روى انگشتر توى دستم، كمى مكث كرد. صورتش كمى متفكر شد و دوباره به چشمهام خيره شد. اين بار نگاهش دلخور بود و سرزنش توش موج مى زد.
    يه لحظه فكرى كه از ذهنم گذشت، تكونم داد:
    مادر بزرگش من رو از كجا مى شناخت؟ اسم من رو از كى شنيده بود؟ يعنى رها از من بهش گفته بود؟ شايد حرفهام رو با پرهام شنيده بود و اسمم رو فهميده بود! حتما بلايى كه سر رها اورده بودم رو هم مى دونست؛ كه با سرزنش نگاهم مى كرد! آخ! الان اگه يقه ام رو مى گرفت و توى بيمارستان بى آبروم مى كرد چى؟... ولى حقم بود! آره! حقم بود كه بى آبرو بشم و سزاى بى صفتيم رو بدم!...
    اين مادر بزرگ و نوه ، چشمهاشون مثل آينه اى بود كه احساسشون رو بازتاب مى كرد! مى شد از چشمهاى پر سرزنشش خوند، كه همه چيز رو مى دونه. شرم زده، سرم رو پايين انداختم و دوباره خودم رو لعنت كردم.
    صداى غمگينش، از فكر و پريشونى، نجاتم داد و من رو به خودم اورد:
    -حال نوه ام، رها،... چطوره؟ مى تونم ببينمش؟
    با شنيدن اسم رها، چشمهام دوباره نم زد. نمى دونستم چى بايد جوابش رو مى دادم؟ چطورى مى گفتم كه شايد اميدى نباشه؟ پرهام كه ساكت نظاره گر گفتگوى ما بود، به كمكم اومد و گفت:
    -هنوز وضعيتشون ثابت نشده! دكتر فاخر و كادر همراهشون دارن تمام تلاششون رو مى كنن. توكلتون رو به خدا كنيد!
    نگاهى به پرهام كردم كه با لبخند، چشمهاش رو باز و بسته كرد. يعنى هنوز اميد بود و اگر خدا مى خواست، رها بر مى گشت!
    مادر بزرگش، چشمهاى نم زده اش رو پاك كرد و سرش رو بالا گرفت و گفت:
    -راضيم به رضاى خودش!
    بعد سرش رو پايين انداخت و با صداى آروم بغض دارى ادامه داد:
    -فقط نمى دونم جواب پدر و مادرش رو كه شب بر مى گردن و دخترشون رو از من مى خوان؛ چى بدم؟ رها امانت بود دستم! من امانت دار خوبى نبودم! ... بچه ام رو توى حياط، با اونهمه غصه و فكر تنها گذاشتم! وقتى برگشتم كه دير بود... رهام... روى زمين، بى هوش و بى نفس افتاده بود... اسپرى اش رو زدم، اما نفسش برنگشت... زنگ زدم اورژانس...من سالها پيش، پرستار بودم، احيا رو بلد بودم... تا اومدن اورژانس، احياش كردم... اما واكنش نداشت... اگر رهام از دستم بره...اى واى!...
    ديگه نتونست جلوى گريه اش رو بگيره و بغضش شكست. روى نيمكت نشست و آروم و بى صدا اشك ريخت. اين زن، بيش از اندازه خوددار بود! با اينكه پر از غم و درد بود، مثل بقيه همراه ها، جيغ و داد نمى كرد و بيمارستان رو روى سرش نمى ذاشت.
    حتى با همه ى دلخوريش از من، بى حرمتيم به نوه اش رو توى صورتم نزد. اون لحظه حق داشت حتى آبروم رو ببره و تقاص رها رو بگيره؛ ولى توى اين وضعيت و حال بد من و خودش، حفظ آبرو كرد و فقط به نگاهى پر از سرزنش، بسنده كرد.
    واقعا همه ى رفتارهاش، بوى اصالت مى داد و مشخص بود كه تربيتى بزرگ زاده داره و رها هم دست پرورده ى خودشه، همون قدر نجيب و خانم!
    با ياد رها، آتيش دلم دوباره شعله ور شد. زير لب زمزمه كردم:
    - رها! آخ رها! باهات چه كرده بودم، كه طاقت نياوردى و اين داغ رو به دلم زدى؟ يعنى من اينقدر بهت بد كردم، كه قلبت طاقت نامرديم رو نياورد و به اين زودى بريدى؟ يا تحمل اين دنيا، بدون عشق از دست رفته ات، سخت شده بود و ديگه طاقت دوريش رو نداشتى؟
    با شرمندگى، به مادر بزرگ رها، كه اشكهاش رو پاك مى كرد، نگاهى كردم. از بزرگواريش، خجالت كشيدم و بى اختيار گفتم:
    -مقصر اين حال رها، منم خانم! ...حلالم كنيد! من... من نمى خواستم اينطورى بشه! من... لعنت به من...
    ديگه نتونستم اونجا بايستم ادامه بدم. يعنى روى ايستادن جلوى اون زن و ديدن بزرگواريش رو نداشتم. بى توجه به صدا كردن هاى پرهام، با چشمهايى پر، به سمت اتاق احيا رفتم؛ تا رها رو ببينم. شايد دوباره ديدنش و خبر گرفتن از وضعيتش، كمى آرومم مى كرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    دم اتاق احيا، نفس عميقى كشيدم و كلافه دستى به چشمهام كشيدم. نگاهى به ساعتم كردم. ساعت ٣.٣٠ بود و فقط نيم ساعت از بودن رها، توى اون اتاق لعنتى مى گذشت. نمى دونستم كه رها توى چه وضعيتيه! برگشته يا ...؟
    نگران حالش بودم و استرس داشت من رو از پا در مى اورد، اما از طرفى، دل دوباره ديدنش رو، با اون وضع، يا شنيدن خبر بدترى ازش رو نداشتم.
    بلاخره حس نگرانيم پيروز شد و عزمم رو جزم كردم. با دستى لرزون، در اتاق احيا رو باز كردم. خواستم برم داخل؛ كه ديدم دكتر فاخر، با صورتى عرق كرده و خسته، پشت در ايستاده و مى خواد از اتاق خارج شه.
    دكتر، تا من و قيافه ى نگرانم رو ديد، ايستاد و نگاه عميقى بهم كرد. سعى كردم از صورتش، حال رها رو بفهمم؛ اما از نگاهش نمى شد هيچ چيزى رو خوند. خودم هم طاقت سوال كردن و يا داخل رفتن و ديدن وضعيت رها رو نداشتم.
    پس سريع و مضطرب، عقب رفتم تا دكتر از اتاق خارج بشه و از رها حرفى بزنه؛ اما دكتر ساكت موند و جز نگاه چيزى تحويل من نداد. پر از استرس بودم و دوباره نگاهى نگران به چشمهاى دكتر كردم؛ تا شايد خودش به حرف بياد و از اين عذاب نجاتم بده؛ كه باز هم نتيجه اى جز سكوت نداشت.
    ديگه داشتم از اينهمه سكوت دكتر مى ترسيدم و فكر مى كردم كه ديگه رها رو از دست دادم؛ كه همون لحظه، پرهام مثل فرشته ى نجات به دادم رسيد و از پشت سرم از دكتر پرسيد:
    -چى شد دكتر؟ وضعيت مريض ايستيبل شد؟
    دكتر، نگاهى به پرهام كرد و دوباره به من خيره شد و بلاخره اون سكوت طولانيش رو شكست و گفت:
    -بله! خدا رو شكر تونستيم برش گردونيم!....
    نفس حبس شدم رو بيرون دادم و بلند خدا رو شكر كردم. دوباره اشك چشمهام رو پر كرد؛ اما اينبار از خوشحالى! انگار يه وزنه ى بزرگ رو از روى قلبم برداشته بودن. مى خواستم زودتر برم داخل و رها رو ببينم؛ از دكتر تشكر كردم و خوشحال به سمت در، رفتم؛ كه يهو دكتر جمله اش رو ادامه داد :
    -اما به خاطر كمبود شديد اكسيژن، بيمار، آسيب مغزى ديده و دچار كاهش شديد سطح هوشيارى شده و به كما رفته!
    با شنيدن اين خبر، پاهام دوباره به زمين چسبيد، راه گلوم بسته شد و قلبم سنگين زد. وضع رها اصلا خوب نبود! پرهام، كه حال خرابم رو ديد، دستى رو شونه ام گذاشت و گفت:
    -يعنى، اميدى به برگشتش از كما نيست؟
    دكتر دوباره نگاهى به من كه خودم رو باخته بودم؛ كرد و رو به پرهام، مغرورانه گفت:
    -اميد كه هميشه هست آقاى فرهمند. البته توى دنياى پزشكى، ما با اميد كار نمى كنيم، با علممون كار مى كنيم؛ اما من به وضعش خيلى خوشبينم. چون همونطور كه خودتون مى دونيد، لحظه هاى اول ايست قلبى، كه حياتى ترين لحظه ها هستن؛ بيمار كسى رو كنارش داشته، كه احيا بلد بوده و همون جونش رو نجات داده! اين كاهش سطح هوشيارى هم به خاطر آسم و كمبود اكسيژن شديد ايجاد شده؛ كه اميدوارم توى ٧٢ ساعت آينده، رفع بشه و بيمار از كما خارج بشه. اما بايد تحت مراقبت ويژه باشه. همراهشون كجان؟ آقاى فهيم با بيمار نسبتى دارن؟
    خيالم كمى راحت شد و دوباره تونستم نفس بكشم. سرم رو بلند كردم و با پرهام، نگاهى به مادربزرگ رها، كه روى صندلى نشسته بود و با چشمهاى بسته دعا مى خوند و حواسش به ما نبود؛ كرديم و من زودتر گفتم:
    -اونجان! روى صندلى نشستن. من خودم آروم آروم بهشون جريان رو مى گم. بيمار هم از آشناهامون هستن دكتر! مشكل ديگه اى نيست؟
    دكتر فاخر دوباره به من نگاه كرد و پرسيد:
    -پس حتما از آشناهاى نزديكن! چون توى اتاق احيا خيلى بهم ريخته بودين!
    كمى مكث كرد و نگاهى به قيافه كلافه و منتظرم كرد. وقتى جوابى ازم نشنيد، ادامه داد:
    -بايد منتقل بشه به icu و دكتر متخصص ريه و قلب و مغز و اعصاب هم بايد معاينشه اش كنن، تا نظر قطعى رو بدن؛ اما ممكنه بعد از به هوش اومدن، يه سرى مشكلات موقت پيدا كنن! مثل...
    ديگه طاقت نداشتم كه بشنوم. دكتر فاخر داشت من رو ذره ذره مى كشت. نمى دونم چرا يه دفعه و كامل، وضعيت رها رو نمى گفت. عصبى از رفتارش، دست پرهام رو از شونه ام جدا كردم و به سمت در اتاق احيا رفتم. خودم بايد رها رو مى ديدم تا خيالم راحت مى شد.
    بعد از رفتنم؛ شنيدم كه پرهام، از دكتر افخم به خاطر رفتار من، عذرخواهى كرد و حال بد روحيم رو بهش توضيح داد و دكتر هم با فضولى، دنبال فهميدن نسبت رها با من شد.
    بى اهميت بهشون، رفتم توى اتاق. اونجا خانم دكتر مرادى، اينترن بخشمون، داشت به پرستار توضيحاتى راجع به منتقل كردن رها مى داد و رها، بى جون، زير يه عالمه دستگاه، خوابيده بود.
    خانم مرادى، كه حالم رو موقع احياى رها ديده بود؛ وقتى من رو جلوى در ديد، از پرستار خواست كه بره و زودتر كارهاى انتقال رها رو به icu انجام بده.
    بعد هم خودش سريع از اتاق خارج شد؛ تا به من، براى خلوت با رها، فضا بده؛ اما قبل از رفتنش، لباسهاى رها و اشيايى كه همراهش بود رو توى يه كيسه، داد دستم و با لبخند دلگرم كننده اى، بدون هيچ حرف يا سوالى، از اتاق خارج شد.
    دكتر مرادى، واقعا زن فهميده و مهربونى بود و هرچى بلد بود به ما ياد مى داد؛ اما برعكسش دكتر فاخر، كه فقط يكسال از اون بزرگتر و جلوتر بود و كلى ادعا داشت، هيچ كمكى به بچه هاى اكسترن و استيجر نمى كرد و فقط دنبال حاشيه بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    بعد از بسته شدن در، با پاهاى لرزون بالاى سر رها رفتم و دست ظريفش رو توى دستم گرفتم. هنوز اثر سوختگى عجيبش، روى دستش بود. آروم دستش رو نواز*ش كردم و به رها كه با آرامش زير دستگاه ها خوابيده بود، نگاه كردم.
    با ديدن رها، توى اون وضع، به سختى خودم رو كنترل كردم كه به هق هق نيفتم و دعا كردم كه زودتر چشمهاى هميشه ابريش رو باز كنه و سرپا شه. اين كما تبعات زيادى داشت كه حتى نمى خواستم بهشون فكر كنم.
    نگاهى به مانيتور بالاى سرش كردم. ضربان قلبش زياد جالب نبود و با كمك دستگاه هم به سختى نفس مى كشيد. در كل، وضع مناسبى نداشت؛ ولى همين كه برگشته بود، جاى هزار بار شكر داشت و مثل معجزه بود.
    موهاى مشكيش، اطرافش، روى بالش ريخته بود. آروم جمعشون كردم و دست و پا شكسته براش بافتم. البته بافتن كه نه، بيشتر گره اشون زدم. قبلا هرچقدر عسل سعى كرد مو بافتن رو يادم بده، بى فايده بود و هيچ وقت ياد نگرفتم.
    با اين حال نتونستم جلوى خودم رو، براى لمس نكردن موهاى ابرشميش بگيرم. رها واقعا زيبا و ظريف بود و منه عاشق، توى كنترل خودم جلوى اون، واقعا بى اراده بودم.
    مـسـ*ـت از عطر موهاش كه به دستم مونده بود، نظمى به ظاهر آشوفته اش دادم و روى صندلى كنار تختش نشستم. چشمهام، بى اراده روى صورتش مى چرخيد و دلم از ديدن روى مثل ماهش سير نمى شد.
    رها حتى با لباس بيمارستان و با اون همه سيمى و دستگاهى كه بهش وصل بود؛ باز هم، جذاب و دل*بر بود. فقط حيف كه با من نبودش هيچ ميلى!
    بهش حق مى دادم كه از من منتفر باشه، ديگه نخواد من رو ببينه و تا آخر عمر ازم گريزون باشه؛ اما قلب عاشق و بيچاره ام، كه هر لحظه براى اون مى زد و اون رو تا ابد كنار خودش مى خواست رو بايد چه مى كردم؟
    اين حال و اين عاشقى، واقعا براى خودمم عجيب بود. نمى دونستم اين عشق بيش از حد، از كجا اومده بود كه اينطور غافلگيرم كرده بود. حاضر بودم ساعتها روى اين صندلى بشينم و فقط نفس كشيدنش رو ببينم؛ اما كنار رها باشم و عطر موهاش رو نفس بكشم.
    جداً حال عجيبى داشتم. نمى دونم، شايد ديوونه شده بودم و نمى فهميدم. آخه از اون اشكان مغرور و زن گريز، هيچ خبرى نبود و جاش رو يه مرد عاشق گرفته بود؛ كه هر لحظه حاضر بود براى رها، حتى جونش رو هم بده!
    از فكر بيرون اومدم و كلافه دستى توى موهام كشيدم و به سمتش خم شدم. دستش رو گرفتم و نوازش كردم و بى اختيار شروع كردم به صحبت باهاش، انگار به هوش بود و صدام رو مى شنيد:
    -رها، رها خانم! نمى خواى پاشى؟ بس نيست اينقدر جون به سر كردن و دق دادن اين دل بيچاره ى من؟ غلط كردم خانم! ببخش كه اذيتت كردم! ببخش كه تاوان خودخواهيم رو، قلب بى طاقتت داد. بميرم، كه نامرديم رو طاقت نياوردى و به اين حال افتادى! چى كار كنم من رو ببخشى رو برگردى؟ به خدا تنبيه بسه! مى خواى به همه بگم چه غلطى كردم و جلوى همشون ازت عذرخواهى كنم و به پات بيفتم؟ شايد من رو بخشيدى و دلت باهام نرم شد و ... هى... يعنى مى شه برگردى رها و من رو ببخشى؟
    دستى روى موهاش كشيدم و ادامه دادم:
    -كاش زودتر برگردى و تا هميشه پيشم بمونى رها! مى خوام اينقدر عشق و خوشبختى به پات بريزم، كه نامرديم و حتى عشقت رو به اون پسره، نامزت، فراموش كنى و عاشق من بشى...و من ديگه شرمنده ى خودت و چشمهاى بارونى خانوادت نباشم. نمى دونى وقتى مادربزرگت رو ديدم، چه حالى شدم! آخه مى دونست باهات چه كردم! روى نگاه كردن توى چشمهاش رو نداشتم ! رها زودتر به هوش بيا! برگرد از اون جايى كه هستى! شايد پيش عشقتى و اينقدر خوشحالى كه نمى خواى برگردى و چشمهاتو باز كنى! آخ...كه حتى فكرش، من رو از حسادت مى سوزنه! انگار نامزد من بودى و اون پسر تازه اومده تو زندگيت! به خدا سر همين حس لعنتى ديونه شدم و اون اتفاقها افتاد! آخ رها! رهاى من...كاش من جاى نامزدت بودم!...

    دوباره نگاهى پر از عشق و حسرت بهش كردم و زير لب، زمزمه كردم:
    مى گريزى از من، آرى!
    ياد عشق چه كسى را تو در دل دارى؟
    مى ستانى از من، آن نگاه زيبا
    ياد چشمان كه كرده است تو را نابينا؟
    (آرزو.سامانى)

    آهى از ته دل كشيدم و با بـ..وسـ..ـه اى روى دستش، دوباره براش حرف زدم:
    -اصلا باورت مى شه من، همون لحظه ى اول كه ديدمت، عاشقت شدم؟ خيلى عجيبه، نه؟ نمى دونم باهام چيكار كردى كه اينطورى دلم رو بردى رها خانم! اونم دل اشكان فهيم رو! يه پسر مغرور و خشك و جدى، كه دخترها براش فقط براش جنبه ى تفريح داشتن. خودمم باور نمى كنم اون آدم كم حرف و سر به زير، كه حتى توى بل*وغ هم به فكر درس بود تا دختر، حالا به اين نقطه رسيده باشه! تازه هر روز كه مى گذره، اين عشق و خواستنم عميق تر مى شه رها! مى دونى، به قول فروغ فرخزاد:
    تو را می خواهم و دانم که هرگز
    به کام دل در آغوشت نگیرم
    تویی آن آسمان صاف و روشن
    من این کنج قفس مرغی اسیرم...
    گونه ى كبودش رو به آرومى نوازش كردم و ادامه دادم:
    -انگار از هزار سال قبل مى شناختمت، مى خواستمت و حالا تازه پيدات كردم! حتى حاضرم به خاطرت جون بدم عزيزم؛ اما تو برگردى و سالم باشى. مى خوام فقط براى من باشى رها، تا ابد! چيكار كردى آخه باهام دختر؟ تو كه حتى روى خوش هم نشونم ندادى، چى شد كه به اينجا رسيدم من؟!
    بى اختيار، چشمهام دوباره نم زد و براش زمزمه وار خوندم:
    مرا نگاه
    كه چشم از تو بر نمى دارم
    تو را نگاه!
    كه از ديدنم گريزانى...
    همينطور كه توى حال و هواى خودم بودم و براى رها، حرف مى زدم؛ در اتاق باز شد و خانم اميرى، سر پرستار بخش به همراه مادربزرگش، وارد شدن و خلوتم رو با رها، بهم زدن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    رها:
    چشمهام رو كه باز كردم، ديدم كه توى يه باغ بزرگ روى زمين خوابيدم. آروم از جام بلند شدم و به دور و اطرافم نگاه كردم. باغ خيلى قشنگى بود. پر از گل و درخت، با رودخونه هايى جارى و بركه هايى پر از آب.
    عطر گل ها مشامم رو پر كرد و باعث شد كه نفس عميقى بكشم. عجيب بود! ديگه مثل چند لحظه ى قبل توى حياط مامان خورشيد، ريه هام نمى سوخت و قلبم بدون استرس و درد، آروم و محكم مى زد.
    با تعجب نگاهى به سرتا پام كردم. لباس بلند سفيدى تنم بود و از هيچ دردى توى تنم، خبرى نبود. واقعا نمى دونستم كه كجام! خوابم يا بيدار؟ حتى نمى دونستم كه زنده ام يا دوباره...
    كمى توى باغ چرخيدم، كه صداى خنده ى چند زن رو شنيدم. به سمت صدا رفتم و ديدم كه روى چمنها، پنج زن زيبا با لباسهاى رنگارنگ و چشم نواز، كنار هم دايره وار نشستن و مشغول گفتگو و خنده ان.
    جلوتر كه رفتم، زنها ناگهانى ساكت شدن. بعد همه با هم بلند شدن و با لبخند به سمتم اومدن و ديدن صورتهاشون من رو شوكه كرد و باعث شد نا خوداگاه به عقب برم و نتيجه بگيرم كه حتما خوابم.
    پنج زن رو به روم، گوهرتاج و زرين تاج، به همراه دختر و نوه و نتيجه ى گوهر، مادر مامان خورشيد، بودن. عكس همه شون رو به جز زرين تاج توى آلبوم ديده بودم و زرين تاج رو هم از توى خوابم مى شناختم و اين رو هم مى دونستم كه همشون مردن و همين من رو كمى مضطرب مى كرد.
    اجداد مؤنثم، تقريبا همه شبيه هم بودن و لبخند مهربونشون، كمى من رو دلگرم مى كرد؛ اما هنوز ترس و استرس رويارويم با شيرين يربوع، رهام نكرده بود و نگران بودم كه اين خواب قشنگ هم، به كابوسى ترسناك از طرف اون جن بد ذات تبديل بشه.
    توى همين فكرها بودم كه بلاخره گوهرتاج سكوت رو شكست، پا جلو گذاشت و آغوشش رو برام باز كرد:
    -خوش اومدى دخترم! نترس! شيرين يربوع و نوچه هاش، اينجا، جايى ندارن. بيا، بيا جلو!
    لحن پر محبتش و چشمهاى صادقش، در نهايت قانعم كرد، كه از طرف شيرين يربوع نيست و صورتش كه انگار آينه اى رو به روم بود، حس آشنايى رو بهم داد. براى همين نا خوداگاه جلو رفتم و توى آغوشش جا گرفتم.
    آغوشش، بوى مامان خورشيدم رو مى داد و همين بيشتر آرومم كرد. بعد از گوهرتاج، همه شون جلو اومدن و يكى يكى، با محبت بغلم كردن و بهم خوش آمد گفتن.
    آخرين بغـ*ـل براى زرين تاج بود، كه با محبت بيشترى من رو توى آغوشش گرفت و من رو با حسرت بو كشيد. جالب بود كه مامانم بيشتر به زرين تاج شبيه بود و آغـ*ـوش زرين تاج هم بوى خوش مامان صنمم رو مى داد.
    زرين تاج دوباره با دلتنگى نگاهم كرد و اشك چشمهاى عسلى رنگش رو پر كرد. بعد هم دستش رو روى شك*مم گذاشت و آهى پر حسرت كشيد؛ جورى كه دوباره اشكهاش سرازير شد و محكم تر از قبل بغلم كرد.
    از كارها و رفتار عجيبش تعجب كرده بودم، كه گوهرتاج من رو از آغـ*ـوش پر فشار زرين در اورد و اخمى بهش كرد. بعد هم كمكم كرد، كه روى زمين بشينم و خودش و بقيه هم دورم نشستن.
    زرين تاج هم بلاخره به خودش اومد و رفتارش رو كنترل كرد. اشكهاى روانش رو پاك كرد و روبه روم نشست و با محبت و عشق بهم خيره شد.
    از همه طرف، گيج شده بودم و هزارتا سوال بى جواب، توى ذهنم چرخ مى زد؛ كه گوهرتاج نجاتم داد و شروع به صحبت كرد:
    -دارى فكر مى كنى كه كجايى و چرا اومدى اينجا كنار ما! اما راستش جوابش كمى سخت و ناراحت كننده است. در واقع تو خواب نيستى دخترم! اينجا، قسمتى از عالم برزخه كه محل زندگى ارواح انسانهاى خوب و نيكوكاره. هر انسانى كه بميره، روحش به عالم برزخ منتقل مى شه و تا زمان قيامت، كه به اعمالش رسيدگى بشه، اينجا مى مونه؛ اما برزخ هم بهشت و جهنم داره و بسته به اعمالمون، اينجا به بهشت يا جهنم مى ريم.
    شوكه و مبهوت به گوهرتاج خيره شدم. يعنى من مرده بودم؟ خواب نبودم؟ پس ياشار كجاى اين عالم بود؟ يعنى رنج هام تموم شد؟ ذهنم پر از سوال و سردرگمى بود. گوهرتاج با ديدن حالم، ادامه داد:
    -نترس عزيزم! تو نمردى! اما جايى بين مرگ و زندگى گير كردى، كه روحت به اينجا اومده. اينجا، همون باغيه كه دفعه قبل، ياشار رو پشت درهاش ديدى. اون بار هم بين مرگ و زندگى بودى، اما به زندگى نزديك تر بودى و نتونستى جلوتر بياى.
    چهره اش كمى غمگين شد و دوباره گفت:
    -اما اينبار به مرگ نزديك ترى! براى همين تونستى داخل بشى و بياى پيش ما؛ اما نترس! برمى گردى، به زودى! واسه همين فرصتمون براى حرفهايى كه مى خوايم بهت بزنيم، خيلى كمه. پس خوب گوش كن...
    با خوشحالى، سريع صحبتش رو قطع كردم و گفتم:
    -اما من از مردن نمى ترسم ! خيلي هم خوشحالم! نمى خوام برگردم! من اونجا كارى ندارم. همه كسم اينجاست. توى همين باغه حتما. ياشار رو مى گم! اون دنيا جز عذاب، چيزى برام نداشته. تازه شيرين يربوع هم هست. مدام آزارم مى ده و مى خواد همون كارى كه با شما كرد، با منم بكنه! من نمى خوام برگردم و بنده ى اون جن پليد بشم! من از اشكان نامرد متنفرم و هيچ وقت زنش نمى شم و بچه ى بدبختى رو به اون شيرين لعنتى تقديم نمى كنم!
    زرين تاج، با شنيدن اين حرفهام، هين محكمى كشيد و جلوى دهنش رو محكم گرفت. چشمهاش خشمگين شد و سرزنش گرانه، به من خيره شد. گوهرتاج، دوباره بهش اخمى كرد و به سمتم برگشت و گفت:
    -اين دست ما نيست عزيزم، دست خداست. فقط اونه كه زمان مرگ و زندگى رو تعيين مى كنه. نوبت تو هم هنوز نرسيده و مهتر اينكه تو، مسئوليت بزرگى به گردنته! تو هفتمين دختر و آخرين دخترى از نسل ما! اگر توى بازى شيرين يربوع ببازى و كم بيارى، پيروزى اون و شيطان رو، توى آخرين نبردشون با منجى بشريت تضمين مى كنى!
    بايد برگردى رها و با همه ى توان باهاش بجنگى. توى اين راه، ما همه بهت كمك مى كنيم. دختر جان! خداى يكتا، ماموريت مهمى رو بهت داده كه با انجامش، سرنوشت جنگ آخر رو تعيين مى كنى! با ترسيدن و عقب كشيدن، فقط شيرين يربوع و يارانش كه سپاهيان شيطانن پيروز مى شن! و پيروزى و حكومت آخرين منجى بشريت، دوباره براى سالهاى سال عقب مى افته؛ تا شايد دوباره كسى به دنيا بياد، كه آخرين منجى رو براى پيروزى اش بر شيطان و بدى و برچيدن اونها تا قيامت، و حكومت سراسر صلحش، يارى كنه.
    شوكه به حرفهاى گوهرتاج گوش مى كردم. يعنى من اينقدر نقشم مهم بود؟ من؟ منى كه نفسهام رو هم به سختى كنترل مى كردم! چى بود اين ماموريت، كه همه ازش دم مى زدن و من بى خبر بودم؟
    زرين تاج كه انگار فكرم رو خونده بود؛ دوباره به روم لبخند پر مهرى زد و گفت:
    -مى فهمى! به زودى نقشت رو مى فهمى! فقط بدون كه توى سرنوشتت، اشكان بى تقصير ترين فرده و عاشق ترين مرديه كه ديدم! مى رى و حقيقت حرفم رو مى فهمى عزيز دلم! اون خودش يه قربانيه! قربانى اون كينه ى قديمى! و بعضى اوقات، تحت كنترل شيرين يربوع هستش! اگر رهاش كنى، شيرين يربوع ...انگشتر...امانتى من...
    عجيب بود! صدا و تصوير زرين تاج قطع و وصل مى شد. با تعجب بهشون نگاه كردم. حس مى كردم زمانم تموم شده. اونها هم فهميدن كه من دارم بر مى گردم. براى همين گوهرتاج، با صداى بلند و سريع گفت:
    -فراموش نكن! ...بايد برى عمارت! ...با اشكان...جواب خيلى از سوال هات...علت دشمنى شيرين...ده...كينه... هديه...
    زرين هم با چشمهاى اشكى، ادامه داد:
    -مراقب خودت...سلام من رو ...سعلات...برو...زرين تاج هنوز... امانتى...كمك...
    تصوير رو به روم ناپديد شد و من، دوباره توى همون راهرو منتهى به بهشت برزخى بودم! گيج دور خودم چرخيدم؛ كه ياشار رو پشت سرم، با خنده اى دلنشين ديدم و با خوشحالى به آغوشش پريدم و توى عطر تنش غرق شدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    بعد از كلى رفع دلتنگى با ياشار، توى اون راهروى طولانى و بى انتها، به سمت مخالف در باغ به راه افتاديم. ذهنم پر از سوالهاى بى جواب بود؛ اما هيجان ديدن ياشار، همه رو از ذهنم پاك كرده بود. فقط مى خواستم كنارش توى اون راهروى بى انتها راه برم و عطر آشناش رو به مشام بكشم.
    بلاخره ياشار ايستاد. دستهام رو گرفت و با علاقه بهم خيره شد. توى جنگل چشمهاش گم شده بودم، كه سوالى مهمى رو يادم اومد. با شگفتى بهش گفتم:
    -راستى! تو چرا توى اون باغ نبودى؟ نكنه...اصلا اينجا كجاست؟ تو چرا همش اينجايى و من هم اومدم اينجا؟ چرا برنگشتم به اون دنيا؟ گوهرتاج گفت كه زود برمى گردم!
    ياشار لبخند گرمى به روم زد و گفت:
    -من اينجا منتظر تو بودم. مى دونستم كه مياى اينجا! البته جواب اينكه چرا هنوز نرفتى خيلى برات خوشايند نيست عزيزم؛ اما اگر بخواى بهت مى گم. حالا بگو دوست داشتى كه بر مى گشتى به دنياى خاكى؟
    بدون مكث گفتم:
    -نه، اصلا! من با تو بودن رو با هيچ چيزى عوض نمى كنم؛ حتى زندگى! بعدم اونجا جز رنج و عذاب برام چيزى نداره! مى بينى كه! ريه هام بعد از رفتنت، ديگه باهام يارى نمى كنن. به هر بهونه اى منو مى فرستن به ديار باقى كه با عطر تو پر شن. بعدم اونجا دلگرمى براى ادامه دادن ندارم! فقط اين ماموريت نامعلوم به گردنمه كه نمى ذاره بيام پيشت! مگر نه هرجا تو باشى، اونجا بهشت و ماواى منه!
    غمگين از حرفهام، جنگل چشمهاش بارونى شد و بى قرار، من رو در آغـ*ـوش گرفت. منم پا به پاش باريدم و به اون پيمان شوم لعنت فرستادم. ارثيه اى نحس از طرف اجدادم براى من، كه جز مرگ و زجر، ارمغانى برام نداشت و باعث اين وضع و حال خرابم بود.
    ياشار، با حسرت، من رو از آغوشش جدا كرد. اشكهام رو پاك كرد و پي*شونيم رو ب*وسيد. بعد به آرومى گفت:
    -تو اونجا خيلي ها رو دارى كه منتظرتن عزيزم! بايد به خاطرشون برگردى. منم دورا دور هواتو دارم. اون ماموريت، مهم ترين وظيفه ى اين برهه از زمانه؛ كه خداوند تو رو لايق دونسته و روى دوشت گذاشته...
    بى قرار حرفش رو قطع كردم و گفتم:
    -من گيج شدم! قضيه چيه؟ گوهرتاجم نتونست واضح بگه. من بايد چيكار كنم؟ من كه زورم به شيرين يربوع و مهمتر از همه ابليس نمى رسه! تو رو خدا از اول برام بگو، تا بفهمم ماجرا چيه! اصلا از اولش بگو كه چرا من و تو اينجاييم؟
    ياشار لبخند تلخى زد و گفت:
    -گفتن اينكه چرا اينجاييم، يكم سخته. ببين، به خاطر آسمت كه اين چند وقت شديد شده، فشار زيادى به قلبت اومده! براى همين امروز، بعد از ديدن شيرين يربوع... ايست قلبى كردى!... البته ترس و استرس اون صحنه ها بى دليل نبود. براى همين رفتى به اون بهشت برزخى پيش گوهرتاج و بقيه! اما مادربزرگت و بعد دكترها تلاش كردن كه برت گردونن و موفق شدن. واسه همين از بهشت برزخى بيرون رفتى و اومدى اينجا! و اما اينجا، اينجا مرز بين دو دنياست. جايى هست كه ارواح آدمهاى نيمه زنده، توى كما و مرگ مغزى،... اينجا هستن! در واقع اينجا، همون راهروى معروف نورانى هستش كه توى قصه ى همه ى كسانى كه از مرگ برگشتن، مى شنوى! حالا اينكه من و تو اينجا چيكار مى كنيم... راستش تو بعد از به كار افتادن قلبت به كما رفتى. به خاطر كمبود اكسيژن! البته به زودى به هوش مياى! نگرانش نباش! منم...حالا راجع به خودم بعدا بهت مى گم و اما در مورد واقعيت اين پيمان و علتش. راستش من نمى تونم حرفى بزنم! خودت به زودى مى فهمى اصل قضيه رو عزيزم. من فقط مى تونم بهت بگم كه وقتى همه چيز رو فهميدى...، برو به عمارت گوهرتاج! اونجا كسى هست كه راهنمايى و كمكت مى كنه! راه سختى دارى، خيلى سخت! اما بدون ما كنارتيم و تنهات نمى ذاريم!
    از حرفهاش راجع به وضعم شوكه شدم و با چشمهايى گرد شده بهش خيره شدم. فكر نمى كردم اينقدر وضع جسمم خراب باشه! ايست قلبى؟ كما؟
    ياد مامانى افتادم كه الان داره تنها اين شرايط رو تحمل مى كنه. حتما كلى غصه خورده برام و استرس كشيده. بيچاره مامانى! چه نوه ى بدى بودم من! جز ناراحتى، هيچى براش نداشتم!
    با شنيدن بقيه ى صحبتهاى ياشار، از رمزى حرف زدنش و رازداريش حرصم گرفت. هميشه تودار بود و قفل دهنش تحت هيچ شرايطى باز نمى شد تا موقع اش برسه.
    ياشار به قيافه ى حرصيم نگاه كرد و خنديد. اينقدر دلم براى خنده هاش تنگ شده بود كه ناخوداگاه همه چيز يادم رفت. محو خندهاى زيباش شدم و دوباره گريه ام گرفت.
    ياشار دلتنگيم رو از نگاهم خوند. دوباره من رو حامى وار، بغـ*ـل كرد و اينبار با بغض خنديد و گفت:
    -گريه نكن خانومم! به خدا منم دل تنگم. تو منو نمى بينى و اينقدر داغونى. من هر ثانيه كنارتم، مي بينمت؛ اما نمى تونم لم*ست كنم و روزى هزاربار مى ميرم! فكر مى كنى آسونه غم عشقت رو ببينى و نتونى كمش كنى؟ اشكش رو ببينى و نتونى پاكش كنى؟ حال بدش رو ببينى و نتونى كمكش كنى؟ من هر روز اين هفت ماه كنار تو هزار بار دوباره مردم و زنده شدم. جورى كه لحظه ى كشته شدنم به دست اون عفريت و دردى كه كشيدم، در برابر اين روزها و عذابى كه گرفتارش شدم، مثل ناز و نوازش بود برام!
    حرفهاش آتيشم زد و نمكى شد روى زخم عميق قلبم. به اين سرنوشت و اون شيرين يربوع لعنتى نفرين فرستادم و باز گريه كردم. همش توى دلم مى پرسيدم كه چرا؟ چرا من؟ چرا ياشار؟.
    كمى كه گذشت و دل تنگمون آروم گرفت، دوباره توى سكوت كنار هم به راه افتاديم. ياشار كه دلتنگى هام رو حس مى كرد، من رو مهمون صداى مخمليش كرد و خوند:
    کجا باید برم
    یه دنیا خاطرت
    تورو یادم نیاره
    کجا باید برم
    که یک شب فکر تو
    منو راحت بذاره
    چه کردم با خودم
    که مرگ و زندگی
    برام فرقی نداره
    محاله مثل من
    توی این حال بد
    کسی طاقت بیاره
    کجا باید برم
    که تو هر ثانیم
    تورو اونجا نبینم
    کجا باید برم
    که بازم تا ابد
    به پای تو نشینم
    قراره بعد تو
    چه روزایی رو من
    تو تنهایی ببینم
    دیگه هرجا برم
    چه فرقی میکنه
    از عشق تو همینم
    .
    .
    صداش مستم كرده بود و به روزهاى خوش قبلم برگشته بودم. وقتى ساكت شد، از خلسه اى ناب و بى تكرار، جدا شدم و واقعيت تلخ و جانسوز، محكم توى صورتم كوبيده شد.
    شايد اين آخرين بارى بود كه كنار ياشار راه مى رفتم، صداى گرمش رو مى شنيدم و دستهاش رو توى دستم مى گرفتم.
    در واقع همين لحظه هاى رويايى هم، لطف خدا بود به من و فرصتى كه بتونم دوباره ياشارم رو ببينم، حسش كنم و دل بى قرارم رو آروم كنم.
    باهاش حرف بزنم و به خاطر اين ارثيه ى شوم كه دامن اون رو هم گرفت؛ ازش حلاليت بطلبم، تا شايد بلاخره بتونم با سرنوشتم كنار بيام و نبود عشقم رو براى هميشه بپذيرم.
    در نهايت، باهاش در آرامش خداحافظى كنم؛ تا روزى كه من وظيفه ى نادونسته ام رو انجام بدم و به پيش عشقم برگردم و دوباره بهم بپيونديم.
    هرچند نمى دونستم چقدر فرصت دارم كه اينجا و كنارش باشم، پس سرم رو به شونه اش تكيه زدم و عطرش رو توى ريه هام كشيدم، تا درد عميق قلبم رو تسكين بدم و با دلى گرفته شعر شاملو رو زمزمه كردم:
    روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
    و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
    روزي كه كمترين سرود
    ب*وسه است
    و هر انسان
    براي هر انسان
    برادري ست
    روزي كه ديگر درهاي خانه‌شان را نمي‌بندند
    قفل افسانه‌ايست
    و قلب
    براي زندگي بس است
    روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
    تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي
    روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي‌ست
    تا من به خاطر آخرين شعر، رنج جستجوي قافيه نبرم
    روزي كه هر حرف ترانه‌ايست
    تا كمترين سرود بـ..وسـ..ـه باشد
    روزي كه تو بيايي، براي هميشه بيايي
    و مهرباني با زيبايي يكسان شود
    روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم …
    و من آنروز را انتظار مي‌كشم
    حتي روزي
    كه ديگر
    نباشم
    ياشار، صدام رو شنيد. ذهنم رو خوند و بى قراريم رو حس كرد. ايستاد و با لبخند مهربونش بهم گفت:
    -تو بهترين اتفاق زندگيم بودى. زيبا و بى تكرار! اگر هزار بار ديگه، فرصت زندگى كردن رو بهم بدن، دوباره همين مسير رو مى رم. مطمئن باش! مى دونم ناراحتى، تنهايى، حتى عذاب وجدان دارى راجع به من؛ اما بدون تو بى گـ ـناه ترين فرد اين قصه اى و هيچ گناهى گردن تو نيست. سرنوشت اين بود كه ما از هم جا شيم، ولى بدون خدا خيلى هوامون رو داره. مى بينى، بهمون فرصت داده كه دوباره همديگرو ببينيم و به من اجازه داده كه برگردم و محافظت باشم و دركنارت بمونم، حتى اگه تو من رو نبينى!
    چشمهاش دوباره غمگين شد، اما سعى كرد خودش رو كنترل كنه كه من ناراحت نشم. من ولى از غصه دوباره نديدنش و تنها موندنم، دلم خون بود و فقط مى خواستم گريه كنم. شايد خدا دلش به رحم مى اومد و بى خيال من مى شد و مى ذاشت همين جا، كنار ياشار بمونم.
    ياشار دوباره ذهنم رو خوند و با لبخند تلخى گفت:
    -ناشكرى نكن نفسم! هيچ كار خدا بى حكمت نيست! بعدم تو اونجا تنها نيستى عزيز دلم! مى خواى ببينى كه چقدر برات دلتنگن و از حال بدت غمگينن؟ مى خواى مامان خورشيدت رو ببينى كه از غصه ى تو فشارش رفته بالا و بى خيال حال خودش، فقط داره دعات مى كنه؟ اصلا بذار كسى رو نشونت بدم كه اونجا بيشتر از همه دوستت داره و نگران و منتظرته. با من بيا!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    ياشار دستم رو گرفت و به كنار راهرو برد. چشمهاش رو بست و يهو درى از غيب جلومون ظاهر شد.
    حيرت زده از ظاهر شدن در، خواستم از ياشار بپرسم من رو كجا مى بره؛ كه در رو باز كرد و من رو بى هوا، به داخلش هول داد.
    از در كه رد شدم، خودم رو داخل راهروى يه بيمارستان ديدم. با استرس پشتم رو نگاه كردم كه ببينم ياشار هم همراهمه، كه دستم رو از جلو كشيد و من شوكه رو، دنبال خودش برد.
    از كارهاى عجيب و متفاوت ياشار واقعا تعجب كرده بودم. نمى دونستم اينجا كجاست و ياشار چى مى خواد نشونم بده؛ كه ناگهانى ايستاد و من محكم از پشت بهش برخورد كردم.
    ياشار با خنده برگشت و من رو كه حيرون و گيج بودم، به كنار كشيد و گفت:
    -چرا اينقدر تعجب كردى؟ اينجا بيمارستانيه كه توش بسترى هستى! هنوز توى اتاق احيايى؛ اما قلبت به كار افتاده و دكترها منتظر استيبل شدن وضعيتت هستن. اينجا دو نفر هستن كه بايد ببينيشون تا بفهمى وقتى مى گم بايد برگردى، براى چى و براى كيه. راستى نگران نباش! كسى نمى تونه ما رو ببينه و حس كنه!
    دوباره به چشمهاى پر از حيرتم نگاه كرد و با محبت ادامه داد:
    -مى دونم گيج شدى كه البته حقم دارى! راستش منم اوايل برام همه چى عجيب بود. سخت بود كه خودم رو با اين وضع وفق بدم، اما عشقت به دادم رسيد و از سردرگمى نجاتم داد... راستش من هميشه همينطورى ميام پيشت و الان هم حواسم نبود كه تو به اين صحنه ها آشنايى ندارى. ببخش عزيزم! حالا بريم؟

    حرفهاش يه نكته ى مبهم داشت كه من رو از لحظه ى اول ديدار، آزار مى داد و هربار كه مى پرسيدم، جوابى نمى داد و بعد موكول مى كرد، اما الان بايد بهم مى گفت. پس مچش رو گرفتم و نگهش داشتم و محكم گفتم:
    -نه! صبر كن! اول بايد بهم توضيح بدى كه چرا توى بهشت برزخى نيستى؟ چرا هميشه توى اون راهرويى؟ ياشار يه اميد ته دلم روشن شده! توروخدا جوابم رو درست بده! تو زنده اى؟... يعنى يه جايى بين مرگى و زندگى هستى؟
    از به زبون آوردن اون اميد كوچيك اما دلگرم كننده، اشكهام دوباره فرو ريخت. آخه مى ترسيدم از جواب ياشار. مى ترسيدم كه اميدم واهى باشه و همين كورسوى كوچك هم توى دلم بميره.
    ياشار با محبت اشكهام رو پاك كرد. اشك توى چشمهاش مى درخشيد، اما جلوى ريختنش رو گرفت و با صلابت گفت:
    -من رفتم رها! قصه ى من تموم شده! اينكه چرا توى اون راهروام، مقصرش شيرين يربوعه، مثل هميشه! هه! اما براى من بد نشد عزيزم! من اينطورى تونستم برگردم و مراقبت باشم و خارى بشم توى چشم حسودش!...
    نا اميدتر از هميشه، سرم رو پايين انداختم و شيرين يربوع نحس رو براى هزارمين بار لعنت كردم. نمى دونم با ياشار من چيكار داشت اصلا؟
    اون مى تونست مثل الان كه فقط مى خواد عذابم بده، از ازدواجمون جلوگيرى كنه؛ ولى بذاره ياشار توى اين دنيا بمونه ، نفس بكشه و زنده باشه! اما نذاشت لعنتى!
    سرم رو بلند كردم. مى دونستم اين اماها و اگرها برام چاره ساز نبود و فقط داغونم مى كرد. بايد به انتقام فكر مى كردم! اون موقع دلم آروم مى شد!
    به جنگل چشمهاش، دوباره خيره شدم و سعى كردم از نا اميديم فاصله بگيرم. هر چند كه داغى كه به دلم بود، هر لحظه آتيشم مى زد و خاكسترم مى كرد.
    چشمهاش غمگين بود، اما به خاطر دل من ل*ب*هاش مى خنديد. هميشه همينطور بود. مهربون، باگذشت، عاشق و صادق! دوباره ازم پرسيد كه بريم؟ اما من ناگهانى سوالى ذهنم رو پر كرد و دلم رو لرزوند. جواب دادم:
    -الان مى ريم، اما فقط به يه سوال ديگه ام رو جواب بده! ولى تو رو خدا ازم نرنج، باشه؟ ياشار،... شيرين يربوع باهات چيكار كرده كه سرگردونى؟ نكنه... نكنه بهش...بهش نزديك شدى و ...؟ به خدا ذهنم درگيره!... جوابشم مهم نيستا! فقط مى خوام چراى هميشه بودنت تو اون راهرو و نرفتنت به بهشت برزخى رو بدونم! تنها علتيم كه به ذهنم مى رسه، متاسفانه همينه!
    بهم اخمى كرد و با كمى مكث محكم جواب داد:
    -من جز تو، به هيچ دختر يا زنى نزديك نشدم! اين رو يادت نره رها! علت سرگردون شدنم توى هر دو دنيا و به بهشت يا جهنم نرفتنم،... سخته گفتنش! اما مى گم تا از اين شك و ترديد جدا شى!
    مكثى كرد با اندوه به چشمهاى شرمنده از قضاوت نا به جام، خيره شد. انتظار و كنجكاويم رو كه ديد، پوفى كشيد و ادامه داد:
    -راستش...علتش، جادوى شيرين يربوع و كامل نبودن جسمم موقع خاكسپاريم بوده! يه تيكه از وجودم، اينجا مونده! توى دنياى مادى! و شيرين جادوش كرده! همين باعث شد كه توى اون راهرو بين بهشت و جهنم و حتى بين اين دنيا و اون دنيا، روحم سرگردون شه! نمى تونم بيشتر از اين توضيح بدم و وارد جزئيات بشم. فقط بدون كه خداوند رحيم از اون وضع وحشتناك نجاتم داد! چون بى گـ ـناه بودم و بى گـ ـناه به اون وضع افتاده بودم و عشق جاودان تو، باعث شد مثل بقيه ارواح سرگردون، عقلم رو از دست ندم و مردم رو آزار ندم و به جاش ازخداوند بخوام تا محافظ تو باشم، تا روزى كه ماموريت تو تموم بشه و من بلاخره به آرامش برسم! و حالا اينجام تا ازت مراقبت كنم، در برابر هرآسيبى! از سمت اون منحوس و يا حتى از سمت خودت، كه تازگى ها شدى بزرگترين دشمن جسمت! اونم جسمى كه حالاها حالاها بهش احتياج دارى، اما من نجاتت مى دم رها! از زندون غمى كه ساختى براى خودت، نجاتت مى دم! مى گذرم از...
    كلافه دستى لاى موهاش كشيد و ادامه داد:
    -نجاتت مى دم عزيزم! مطمئن باش! ديگه نمى ذارم به اين حال و روز بيوفتى! حتى اگر قرار باشه ازت... اصلا ولش كن! من زيادى حرف زدم. بيا بريم!
    بعد هم دستم رو محكم گرفت و دنبال خودش كشيد. از رفتار و حرفهاى عجيبش گيج شده بودم! ياشار من سرگردون شده بود ميون دو دنيا، توى عذاب بود و من تمام اين مدت از حالش بى خبر بودم.
    از حرفهاى مبهمش زياد چيزى دستگيرم نشد. فقط مى دونستم كه حتى وظيفه ى محافظتش از من، اون رو به آرامش نمى رسوند،
    چون قلب مهربونش پيش اون شيرين منحوس بود!
    اين رو از حرفهاى پر زهرش يادم مى اومد. وقتى كه من رو مى ترسوند و راجع به كلكسيونش حرف مى زد.

    ياشار به آرامش نمى رسيد، مگر اينكه قلبش پيدا مى شد و جسمش كامل مى شد! اما چطورى؟ شيرين يربوع باهاش چه كرده بود؟ فقط ابليس مى دونست اون جن خبيث چى توى سرشه كه اين كارها ها رو مى كنه!
    فكرى تكونم داد! ياشار قلبش رو مى خواست و شايد اين وظيفه ى من بود كه قلبش رو از شيرين پس بگيرم!
    توى اين فكر بودم كه چطور بايد اين كار رو انجام بدم كه ياشار ناگهانى ايستاد و من بهش دوباره برخورد كردم!
    جدى و اخمو به سمتم برگشت و گفت:
    -وظيفه ى تو اين نيست! فهميدى؟ قرار نيست به خاطر من جونت رو به خطر بندازى رها! شيرين يربوع يه جن طعمكاره! اون همين رو مى خواد! كه تو باهاش معامله كنى براى من و اونم در ازاش چيزى رو ازت بخواد كه...
    رها! با شيرين نمى شه در افتاد! نمى بينى باهات چه كرده؟ اون بى پروا بهت ضربه مى زنه و از پا درت مياره! بايد مثل خودش باشى! بايد بهش كلك بزنى و جلو برى...بايد...اه! الان اين حرفها رو ولش كن! و اين فكر انتقام رو همينجا تمومش كن! پشيمونم نكن رها از حرفهايى كه بهت زدم! فهميدى؟
    ناخوداگاه باسر، باشه اى بهش دادم. راستش از جديتش ترسيدم. اولين بار بود كه اينقدر صريح و محكم جلوم مى ايستاد و بازخواستم مى كرد،
    اما چون مى دونستم به خاطر عشقش به منه، كه اينا رو مى گـه و اينطورى رفتار مى كنه، ازش دلخور نشدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    ياشار وقتى سكوت آميخته به ترسم رو ديد، چشمهاش نرم و مهربون شد؛ اما چيزى نگفت. بعد از كمى مكث، بلاخره سكوت بينمون رو شكست و باز با لحن جدى گفت:
    -بيا جلو و ببين با خودت و بقيه چه كردى رها خانم! اين مادر بزرگته كه روى نيمكت نشسته و داره از غصه ى تو دق مى كنه! هيچ مى دونى تو چه حالى پيدات كرد؟ تو رسما مرده بودى! ضربان قلب نداشتى! شانس اوردى كه مامان خورشيد قبلا پرستار بوده و احيا بلد بوده، مگر نه...
    با ناراحتى كه از صدا و صورتش مى ريخت، از جلوم كنار رفت و من از چيزى كه ديدم، به شدت شوكه و غمگين شدم!
    مامانى با صورتى سرخ كه فشار بالاش رو نشون مى داد، با شدت اشك مى ريخت و با خدا راز و نياز مى كرد و سلامتى من رو ازش مى خواست.
    نا خوداگاه قدمى به سمتش برداشتم كه ياشار متوقفم كرد و آروم زير لب گفت:
    -جلو رفتنت بى فايده است! الان اون تو رو نه مى بينه و نه حس مى كنه!
    واقعا دلم مى خواست برم پيشش ، بغلش كنم و بهش بگم كه خوبم؛ تا از اون حال در بياد. اما دست و پام بسته بود و چاره اى جز ديدن حال خرابش رو نداشتم.
    فقط دعا مى كردم كه به خاطر من، بلايى سرش نياد. چون ديگه واقعا نمى تونستم خودم رو ببخشم. ياشار دوباره به آرومى دستم رو گرفت و به سمت اتاق نزديك مامانى كشوند.
    دوست نداشتم از مامانى دور شم و نگرانش بودم، اما ياشار رهام نكرد و دوباره من رو دنبال خودش كشيد. دم در اون اتاق، كه روش نوشته شده بود بخش مراقبت ويژه اورژانس، دو تا پزشك در حال صحبت بودن.
    به كنارشون كه رسيديم، شنيدم كه پزشك جوان تر گفت:
    -بازم شرمنده آقاى دكتر! آقاى فهيم امروز واقعا بهم ريخته و ناراحتن! اون خانومى كه احيا كردين؛ از آشناهاشونن كه آقاى فهيم قصد خواستگارى ازشون داشتن.
    اسم فهيم كه اومد، ناخوداگاه بدنم از تنفر منقبض شد و ايستادم. نمى دونستم منظورشون اشكان بود يا كس ديگه، اما به اون فاميلى آلرژى پيدا كرده بودم و دعا مى كردم كه شخص مورد نظرشون، اشكان نباشه.
    هرچند شواهد امر بر اين بود كه خودشه. چون مشخصاتى كه پزشك جوان مى داد، به من و اشكان مى خورد. فقط نمى دونستم اونجا چه غلطى مى كنه. ظاهرا حتى موقع مرگ هم، دست از سرم بر نمى داشت اين بشر!ياشار سوالى نگاهم كرد و وقتى صورت حرصيم رو ديد، كنارم اومد و گفت:
    -هنوز واسه قضاوت كردن زوده رها جان. دنبالم بيا!
    و دوباره من رو به سمت در باز اتاق كه پرستار و بعد پزشكى در حال خروج ازش بودن؛ كشيد و بعد از خروج اونها، من رو به داخل هل داد و پشت سرم داخل شد.
    ناخوداگاه از ديدن صحنه ى رو به روم، حيرت زده هينى كشيدم و جلوى دهنم رو گرفتم. ياشار با ديدن حالم، حمايت گرانه، از پشت شونه هام رو گرفت.
    ديدن جسم بى جون و داغونم، زير اونهمه دستگاه، واقعا از توانم خارج بود. دلم مى خواست زودتر از اون اتاق برم بيرون. واقعا صحنه ى عجيب و غم انگيزى بود.
    انگار داشتم خواب مى ديدم. جسم روى تخت، به سختى براى ادامه زندگى تلاش مى كرد و روحم از اين آزادى، راضى بود و دوست داشت كه هميشگى باشه.
    دلم براى جسم فانيم مى سوخت. قلب به كندى مى زد و ريه هام به زور دستگاه كار مى كرد و هنوز بدنم پر از هنرنمايى هاى اشكان خان بود.
    توى بهت وضعيت جسمم بودم كه پزشك جوان بالاى سرم، بعد از چكاب وضعيتم، به سمت ما برگشت و بى توجه به جيغ پر از حيرت و خشمم، روى صندلى كنار تختم جا خوش كرد.
    اون به ظاهر پزشك، اشكان فهميم عوضى بود و من با ديدنش، عنان از كف دادم و با جيغ مى خواستم به سمتش برم و حقش رو كف دستش بذارم؛ اما دستهاى قدرتمند ياشار، مهارم كرد و با خشم بيش از حد من مى جنگيد.
    بلاخره از جنگ نابرابرمون خسته شدم و آروم گرفتم. ياشار كه عقب نشينيم رو ديد، دستهاش رو كمى شل كرد و آروم گفت:
    -چند نفر ديگه بايد بهت بگن كه اشكان، اون لحظه تسخير شده بود و هيچ اراده اى نداشت؛ تا باور كنى؟ عزيزم، من روحيه ى سرسخت جنگجوت رو ستايش مى كنم هميشه؛ كه اگر اين روحيه رو نداشتى، خدا يه همچين وظيفه اى به دوشت نمى ذاشت! اما يه وقتهايى كه بايد كوتاه بياى، مثل قبول وظيفه ات و كنار اومدن با سرنوشت و مرگ من، اشتباها مى جنگى و اينطورى داغون و از پا افتاده؛ مى بازى. الانم دارى اشتباه مى كنى! براى من گفتن اين حرفها مثل عذابه، اما ... تو توى اين راه، به اشكان نياز دارى رها و بايد اون رو بپذيرى. شما در كنار هم مى تونيد جلوى شيرين بايستيد. مى دونم باهات بد كرده، عذابت داده و ... ولى اگر اشكان رو رها كنى... نمى تونم توضيح بدم؛ اما بدون اوضاع وحشتناك مي شه! الانم اينجا بمون و به حرفهاش گوش كن. ضرر نمى كنى!
    با غصه، نگاهى به چشمهاى مطمئنش كردم و تسليم حرفهاش شدم. هرچند با تمام وجودم از اشكان بدم مى اومد و توى نگاه ياشار هم حسرت و غصه رو مى خوندم.
    هرچند ظاهرا چاره اى نداشتم. پس ايستادم و با خجالت از ياشار، به صحبتهاى عاشقانه ى اشكان گوش دادم. هرچند ياشار هم طاقت نياورد و توى همون لحظه هاى اول رفت و ناپديد شد و من رو با اشكان عاشق و متفاوت تر از هميشه تنها گذاشت.
    اشكان عاشقانه براى جسم بى جونم، شعر مى خوند و حرف مى زد. اينقدر با صداقت ابراز علاقه مى كرد، كه كم كم داشتم عشقش رو باور مى كردم. كمى كه گذشت، اون حجم شديد و غليظ از نفرتم كم شد و سعى كردم بدون نفرت و حس خيانتى كه به ياشار داشتم، بيشتربهش توجه كنم و بشناسمش.
    اشكان واقعا ظاهر و قيافه ى خوبى داشت. خانواده ى اصيل و تحصيل كرده داشت. موجه، خوشتيپ و امروزى بود. راستش بدون اغراق، اون روپوش سفيد پزشكى واقعا بهش مى اومد.
    جالب اين بود كه من نمى دونستم اشكان پزشكى مى خونه! هه! من واقعا از مردى كه اينقدر عاشقانه من رو مى خواست و مى پرستيد، هيچى نمى دونستم و جز مشاهدات كمم، شناختى از رفتار و اخلاقش نداشتم!
    مطمئنا اون هم از من چيزى نمى دونست و هيچ شناختى نسبت بهم نداشت. اينكه چطور با چندبار ديدنم، اينطور شديد عاشق من شده بود؛ واقعا نمى فهميدم! همين موضوع من رو نگران مى كرد.
    فقط مى دونستم يه پيمان شوم و نحس، و جادوى يه جن پليد، ما رو با هم رو به رو كرده و سرنوشتمون رو بهم گره زده بود. راستش بيشترين ترسم از اين بود كه بهش اعتماد كنم و بعد ببينم اشتباه وحشتناكى كردم و راه برگشتى هم نداشته باشم.
    مى ترسيدم از اينكه علاقه ى اشكان به من، فقط به خاطر پيمان و جادوى اون بوده و بعد از بچه دار شدنمون، همه چيز تموم شه و من رو تنها با يه بچه ى بدبخت كه قربانيه بعدى اين پيمانه؛ رها كنه. مثل مادر مامان خورشيد!
    با فكر پيمان و جادوى كثيف شيرين يربوع، به ياد انگشتر افتادم. جلوتر رفتم و به دست اشكان نگاه كردم. انگشترى دستش بود، كه تا حالا مثلش رو نديده بودم.
    مشخص بود قديميه و حدس زدم همون انگشتر معروف باشه؛ اما برعكس حرفهاى مامان خورشيد، نگينش مشكى نبود و قرمز بود.
    واقعا سردرگم شده بودم. نمى دونستم موضوع چيه. اصلا هيچ جاى اين داستان، برام واضح نبود. همه با رمز و راز حرف مى زدن و هيچ كس اصل قضيه رو نمى گفت.
    هزار راز نگفته و پنهان توى اين ماجرا بود. مثل ندونستن علت كينه ى شيرين و انتخاب گوهر و نسلش، علت بست اون پيمان عجيب و حفظ كردنش براى ١٧٠ سال، اون انگشتر عجيب كه حتى نمى دونستم كارش چيه، مردهايى كه شيرين براى همه ى زن هاى اين نسل مى فرستاد و نقطه ى مشترك همشون، رنگ مشكى چشمهاشون بود، كه واقعا نادر و كمياب بود و در آخر ندونستن وظيفه ى الهيم توى اين ماجرا و اينكه چطور بايد جلوى شيرين مى ايستادم و نابودش مى كردم.
    خيره به اشكان و حرفها و رفتار عاشقانه اش، غرق توى افكارم بودم و به اين فكر مى كردم كه من چاره اى جز پذيرفتن اشكان و قبول اين ماموريت ندارم. هرچند كه عذاب وجدانم در رابـ ـطه با ياشار و خي*ان*ت به خودش و عشقش، داشت من رو مى كشت.
    فقط دلخوشيم اين بود كه يه روزى، بلاخره همه ى اين ماجراها تموم مى شد و من براى هميشه پيش ياشارم برمى گشتم و با اون به آرامش ابديم مى رسيدم.
    با فكر ياشار، همه ى تنشهام از بين رفت. عطرش دورم پيچيد و فهميدم كه برگشته. با باز شدن در اتاق توسط پرستار، ياشار كنارم زمزمه كرد:
    -وقتشه برگرديم!
    دستم رو گرفت و فارغ از خيال اين دنيا، با هم ناپديد شديم و به دنياى بى هياهو برگشتيم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا