- عضویت
- 2017/08/07
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 11,493
- امتیاز
- 716
- سن
- 34
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
به خونه ى مامان خورشيد رسيدم. ماشين رو پارك كردم و زنگ زدم. خونه اش، يه خونه ى قديمى، تو يكى از محله هاى قديمى و ارمنى نشين اصفهان و تقريبا نزديك دانشكده ى من بود؛ كه هنوز حال و هواى سنتى خودش رو داشت.
عاشق خونه اش بودم. از بچگى همش دلم مى خواست پيش مامان خورشيد بمونم و زندگى كنم. مامان خورشيد هم عاشق من بود، چون تنها نوه اش بودم و همه مى گفتن خيلى بهش شبيه ام.
بعد از فوت بابا كمال، خيلى بهش اصرار كرديم كه بياد پيش ما؛ اما قبول نكرد. عاشق خونه اش و يادگارى هاش از بابا كمال بود.
صداى مهربونش، از توى حياط اومد و من رو از فكر بيرون اورد:
-كيه؟
با ذوق گفتم:
-منم مامانى، رها!
شروع كرد به قربون صدقه ام رفتن و به سمت در اومد. در رو باز كرد و من با ذوق رفتم توى بغلش:
-سلام مامان جونى! دلم برات خيلى تنگ شده بود بى معرفت. نياى يه سر به ما بزنى ها!
مامانى خنده اى كرد و گفت:
-سلام قشنگم! من پيرزن بايد بيام به تو سر بزنم؟!
خنده اى كردم و باهاش رفتم داخل. گفتم:
-شما پيرزنى؟ نگو خورشيد خانوم، هنوز اول جونيته! تازه مى خوايم شوهرت بديم!
به شوخى گوشم رو گرفت و گفت:
-آ آ آ! ازين شوخى ها نداشتيم ها! بعد هم تو كه لالايى بلدى، چرا خودت خوابت نمى بره؟ اگر راست ميگى براى خودت شوهر پيدا كن و ديگه اين رخت عزا رو در بيار. هفت ماه گذشت، ديگه بس نيست؟
غمگين بهش گفتم:
-منم مثل خودت خورشيد خانوم، تا ابد به عشقم وفادار مى مونم!
مامانى با غم با محبت سرم رو بوسيد و چيزى نگفت. حالم رو مى فهميد.
مامانى هم عاشق بابا كمال بود! چهار سال پيش كه بابا كمال فوت كرد، خورشيدش ديگه مثل قبل نتابيد، كدر شد و غمگين!
٦٠ سالش نشده بود كه بيوه شد، اما هنوزم خوشگل و شيك و مرتب بود. از مامان شنيدم كه چند تايى خواستگار براش پيدا شده بود، اما مامان خورشيد با عصبانيت همشون رو از خونه بيرون كرده بود!
هنوزم به بابا كمال وفادار بود و مى دونستم تا آخر عمرش وفادار مى مونه. درست مثل من كه سر خاك ياشار، جلوى همشون گفتم، ديگه ازدواج نمى كنم!
از حياط بزرگ و قشنگش رد شديم و رفتيم توى خونه. خونه اشون، ارث پدرى مامان خورشيد بود كه چون مامان خورشيد هم تك بچه بود، به اون ارث رسيده بود.
از اون خونه هاى قديمى كه پر بود از در و پنجره هاى چوبى، با شيشه هاى رنگى. وقتى از پله هاى ايوون بالا مى رفتى و داخل سالن مى شدى، رو به روت پذيرايى بود با مبلهاى شاهنشين. يه اتاق سمت راست بود با آشپزخونه كه مال مامانم بود و يه اتاق كه مال مامان خورشيد و بابا كمال بود به همراه يه هال كوچيك و انبارى، سمت چپش بود.
داخل كه شديم، روى اولين مبل، رو به روى مامان خورشيد نشستم و محو صورت بشاش و زيباش شدم. چشمهاش هم رنگ من بود و صورتش با كمى تفاوتهاى جزيى شبيه من.
لاغر اندام بود و مثل مامان ريز و ظريف. بلوز صورتى رنگ كاموايى تنش بود با دامنى گلدار ست با رنگ بليزش. موهاى مشكى اش كه تار تار سفيد توش نمايان بود، پشت سرش گوجه كرده بود. در كل مثل هميشه خوشگل بود و مرتب.
مامانى با چمشمهاى مهربونش، نگاهى بهم انداخت و با لبخند زيبا بهم گفت:
-اين طرف ها عزيزم؟ خيلى دلم برات تنگ شده بود! مى خواستم آخر هفته بيام ديدنتون، كه خودت اومدى!
با گله گفتم:
-اگر من نيام، شما كه نمياين! خوب منم خيلى دلم هواتون رو كرده بود! مامان اينا هم كه نبودن، گفتم بيام پيش شما!
پرسيد:
-كجان به سلامتى؟ مامانت نگفت بهم!
گفتم:
-عجله اى رفتن! بارش توى مرز گير بود، رفت كه درستش كنه، ظاهرا نشد! بابا همه ديشب رفت كمكش!
مامانى با اخم گفت:
-تو از ديشب تنها موندى؟ چرا زودتر نيومدى؟ نمى دونم چرا اينقدر اين صنم بى فكره؟ اين كار چه ارزشى داره آخه؟ همه ى زندگيش شده اون مزون!
نگاه عميق ترى بهم كرد و ادامه داد:
-چرا اينقدر رنگ پريده اى؟ اصلا از صبح چيزى خوردى؟
مامانى راست مى گفت! مامان عاشق كارش بود، اما من گله اى نداشتم! يعنى، خيلى وقت بود كه گله اى نداشتم.
قبلا كه بچه بودم، غر مى زدم و ناراحتى مى كردم؛ اما مامان يا من رو مى ذاشت خونه مامان جون يا خونه ى خاله مهتاب كه خونه دار بود. هم ياشار هم مامانى، رفيق تنهايى هام بودن و بلد بودن چطورى آرومم كنن.
كم كم، منم ياد گرفتم كه بايد خودم از پس كارهام بر بيام؛ چون مامان اينا، هميشه سرشون شلوغ بود!
مامانى دوباره صدام كرد:
-رها جون! مامان! خوبى دخترم؟ چيزى شده؟ امروز يه شكلى شدى! انگار مريضى، هان؟! رنگت خيلى پريده! زير چشمهاتم سياه شده! اتفاقى افتاده؟ به من بگو عزيزم!
به چهره مهربون و نگرانش نگاه كردم. چى مى گفتم؟ چطورى مى گفتم چه بلايى سرم اومده؟ روى تعريف كردنش رو نداشتم؛ اما ديگه تحمل اين بغض و اين راز برام غير ممكن بود!
ناخودآگاه بغضم شكست و اشكهام سرازير شد! مامانى با سرعت از جاش بلند شد و به سمتم اومد. با محبت بغلم كرد و گفت:
-اى بابا، نصفه جون شدم! چى شده دخترم؟ بگو مادر!
بعد از يكم گريه، به سختى همه ى اتفاقات رو، از لحظه ى ديدن اشكان تا امروز صبح، تعريف كردم.
حتى با هق هق و با خجالت گفتم كه اشكان عوضى چه بلايى به سرم اورده. صورت مامانى با حرفهاى من، لحظه به لحظه برافروخته تر مى شد و غم و عصبانيت، از چشمهاش بيرون مى ريخت!
بعد از تموم شدن حرفهام، مامانى عصبى از جاش بلند شد و بدون هيچ حرفى به آشپزخونه رفت و برام شربت گلاب اورد. ليوان رو به دستم داد و با غصه گفت:
-بخور! منم بايد باهات صحبت كنم و يه چيزهايى رو توضيح بدم، اما قبلش بايد برات يه چيزى درست كنم تا بخورى و از اين رنگ و رو در بياى!
شربتم رو كه خوردم، ليوان رو از دستم گرفت و بدون حرف، من رو به اتاقش فرستاد؛ تا روى تختش بخوابم و خودش دوباره به آشپزخونه رفت. يك ربع بعد با يه سينى پر اومد و با صورتى برافروخته، بهم گفت:
-رها، همه اش رو مى خورى! بى هيچ حرف و بهونه اى!
و بعد با غصه كنارم نشست و دستى به موهاى پريشونم كشيد و ادامه داد:
-اين سينى مال صبح بعد از عروسيه! بميرم برات مادر، كه اين ارثيه ى شوم، دامن تورو هم گرفت!
اشك توى چشمهاش جوشيد و بى توجه، به سر پايين افتاده ى من از خجالت، با گريه بلند شد و از اتاق با سرعت رفت بيرون.
راست مى گفت! سينى پر بود از چيزهاى مقوى، مثل كاچى با هفت مغز، تخم مرغ طبخ شده با سه شيره، شير با عسل و زرده ى تخم مرغ.
از ديدن اينهمه خوراكى و رفتار عجيب مامانى، تعجب كردم. چطور بايد اينها رو مى خوردم؟ از خودم و مامانى كلى خجالت كشيدم.
توى اين فكر بودم كه اين چه سرنوشت شومى بود من داشتم، كه صداى گرفته و پر بغضش، از توى آشپزخونه بلند شد:
-تا من ناهار رو بار مى ذارم، همه اش رو بخور! نيام ببينم بهونه اوردى! فعلا رژيم و همه چيز رو بى خيال شو، الان بدنت به همه ى اينا احتياج داره! اگر نخورى، ميام و مى ريزم توى دهنت رها!
بعد هم صداى صحبت زير لبى اش اومد؛ كه انگار به شخصى نامعلومى با صدايى بغض دار، غر مى زد.
مجبورى با دهنى كه مزه ى زهر مى داد، شروع به خوردن كردم؛ چون مى دونستم مامان خورشيد كاملا جديه و كارى كه بگه، انجام مى ده!
در حين خوردن، با دلى خون، با خودم فكر كردم كه مامانى از چه ارثيه اى حرف مى زد كه شوم بود؟! چى بود كه دامن من رو هم لكه دار كرده بود و روزگارم رو به آتيش كشيده بود؟!
بايد منتظر مى موندم تا كارهاش رو بكنه و آروم بشه و بياد پيشم. آخه عادت داشت وقتى خيلى ناراحت بود، به آشپز خونه اش پناه مى برد، تا خودش رو آروم كنه!
پس مثل يه دختر خوب) اما پر از زخم درد، روى روح و تنم، صبحانه ام رو خوردم و به انتظار مامان خورشيد و رازهاى نگفته اش، نشستم.
[/HIDE-THANKS]
به خونه ى مامان خورشيد رسيدم. ماشين رو پارك كردم و زنگ زدم. خونه اش، يه خونه ى قديمى، تو يكى از محله هاى قديمى و ارمنى نشين اصفهان و تقريبا نزديك دانشكده ى من بود؛ كه هنوز حال و هواى سنتى خودش رو داشت.
عاشق خونه اش بودم. از بچگى همش دلم مى خواست پيش مامان خورشيد بمونم و زندگى كنم. مامان خورشيد هم عاشق من بود، چون تنها نوه اش بودم و همه مى گفتن خيلى بهش شبيه ام.
بعد از فوت بابا كمال، خيلى بهش اصرار كرديم كه بياد پيش ما؛ اما قبول نكرد. عاشق خونه اش و يادگارى هاش از بابا كمال بود.
صداى مهربونش، از توى حياط اومد و من رو از فكر بيرون اورد:
-كيه؟
با ذوق گفتم:
-منم مامانى، رها!
شروع كرد به قربون صدقه ام رفتن و به سمت در اومد. در رو باز كرد و من با ذوق رفتم توى بغلش:
-سلام مامان جونى! دلم برات خيلى تنگ شده بود بى معرفت. نياى يه سر به ما بزنى ها!
مامانى خنده اى كرد و گفت:
-سلام قشنگم! من پيرزن بايد بيام به تو سر بزنم؟!
خنده اى كردم و باهاش رفتم داخل. گفتم:
-شما پيرزنى؟ نگو خورشيد خانوم، هنوز اول جونيته! تازه مى خوايم شوهرت بديم!
به شوخى گوشم رو گرفت و گفت:
-آ آ آ! ازين شوخى ها نداشتيم ها! بعد هم تو كه لالايى بلدى، چرا خودت خوابت نمى بره؟ اگر راست ميگى براى خودت شوهر پيدا كن و ديگه اين رخت عزا رو در بيار. هفت ماه گذشت، ديگه بس نيست؟
غمگين بهش گفتم:
-منم مثل خودت خورشيد خانوم، تا ابد به عشقم وفادار مى مونم!
مامانى با غم با محبت سرم رو بوسيد و چيزى نگفت. حالم رو مى فهميد.
مامانى هم عاشق بابا كمال بود! چهار سال پيش كه بابا كمال فوت كرد، خورشيدش ديگه مثل قبل نتابيد، كدر شد و غمگين!
٦٠ سالش نشده بود كه بيوه شد، اما هنوزم خوشگل و شيك و مرتب بود. از مامان شنيدم كه چند تايى خواستگار براش پيدا شده بود، اما مامان خورشيد با عصبانيت همشون رو از خونه بيرون كرده بود!
هنوزم به بابا كمال وفادار بود و مى دونستم تا آخر عمرش وفادار مى مونه. درست مثل من كه سر خاك ياشار، جلوى همشون گفتم، ديگه ازدواج نمى كنم!
از حياط بزرگ و قشنگش رد شديم و رفتيم توى خونه. خونه اشون، ارث پدرى مامان خورشيد بود كه چون مامان خورشيد هم تك بچه بود، به اون ارث رسيده بود.
از اون خونه هاى قديمى كه پر بود از در و پنجره هاى چوبى، با شيشه هاى رنگى. وقتى از پله هاى ايوون بالا مى رفتى و داخل سالن مى شدى، رو به روت پذيرايى بود با مبلهاى شاهنشين. يه اتاق سمت راست بود با آشپزخونه كه مال مامانم بود و يه اتاق كه مال مامان خورشيد و بابا كمال بود به همراه يه هال كوچيك و انبارى، سمت چپش بود.
داخل كه شديم، روى اولين مبل، رو به روى مامان خورشيد نشستم و محو صورت بشاش و زيباش شدم. چشمهاش هم رنگ من بود و صورتش با كمى تفاوتهاى جزيى شبيه من.
لاغر اندام بود و مثل مامان ريز و ظريف. بلوز صورتى رنگ كاموايى تنش بود با دامنى گلدار ست با رنگ بليزش. موهاى مشكى اش كه تار تار سفيد توش نمايان بود، پشت سرش گوجه كرده بود. در كل مثل هميشه خوشگل بود و مرتب.
مامانى با چمشمهاى مهربونش، نگاهى بهم انداخت و با لبخند زيبا بهم گفت:
-اين طرف ها عزيزم؟ خيلى دلم برات تنگ شده بود! مى خواستم آخر هفته بيام ديدنتون، كه خودت اومدى!
با گله گفتم:
-اگر من نيام، شما كه نمياين! خوب منم خيلى دلم هواتون رو كرده بود! مامان اينا هم كه نبودن، گفتم بيام پيش شما!
پرسيد:
-كجان به سلامتى؟ مامانت نگفت بهم!
گفتم:
-عجله اى رفتن! بارش توى مرز گير بود، رفت كه درستش كنه، ظاهرا نشد! بابا همه ديشب رفت كمكش!
مامانى با اخم گفت:
-تو از ديشب تنها موندى؟ چرا زودتر نيومدى؟ نمى دونم چرا اينقدر اين صنم بى فكره؟ اين كار چه ارزشى داره آخه؟ همه ى زندگيش شده اون مزون!
نگاه عميق ترى بهم كرد و ادامه داد:
-چرا اينقدر رنگ پريده اى؟ اصلا از صبح چيزى خوردى؟
مامانى راست مى گفت! مامان عاشق كارش بود، اما من گله اى نداشتم! يعنى، خيلى وقت بود كه گله اى نداشتم.
قبلا كه بچه بودم، غر مى زدم و ناراحتى مى كردم؛ اما مامان يا من رو مى ذاشت خونه مامان جون يا خونه ى خاله مهتاب كه خونه دار بود. هم ياشار هم مامانى، رفيق تنهايى هام بودن و بلد بودن چطورى آرومم كنن.
كم كم، منم ياد گرفتم كه بايد خودم از پس كارهام بر بيام؛ چون مامان اينا، هميشه سرشون شلوغ بود!
مامانى دوباره صدام كرد:
-رها جون! مامان! خوبى دخترم؟ چيزى شده؟ امروز يه شكلى شدى! انگار مريضى، هان؟! رنگت خيلى پريده! زير چشمهاتم سياه شده! اتفاقى افتاده؟ به من بگو عزيزم!
به چهره مهربون و نگرانش نگاه كردم. چى مى گفتم؟ چطورى مى گفتم چه بلايى سرم اومده؟ روى تعريف كردنش رو نداشتم؛ اما ديگه تحمل اين بغض و اين راز برام غير ممكن بود!
ناخودآگاه بغضم شكست و اشكهام سرازير شد! مامانى با سرعت از جاش بلند شد و به سمتم اومد. با محبت بغلم كرد و گفت:
-اى بابا، نصفه جون شدم! چى شده دخترم؟ بگو مادر!
بعد از يكم گريه، به سختى همه ى اتفاقات رو، از لحظه ى ديدن اشكان تا امروز صبح، تعريف كردم.
حتى با هق هق و با خجالت گفتم كه اشكان عوضى چه بلايى به سرم اورده. صورت مامانى با حرفهاى من، لحظه به لحظه برافروخته تر مى شد و غم و عصبانيت، از چشمهاش بيرون مى ريخت!
بعد از تموم شدن حرفهام، مامانى عصبى از جاش بلند شد و بدون هيچ حرفى به آشپزخونه رفت و برام شربت گلاب اورد. ليوان رو به دستم داد و با غصه گفت:
-بخور! منم بايد باهات صحبت كنم و يه چيزهايى رو توضيح بدم، اما قبلش بايد برات يه چيزى درست كنم تا بخورى و از اين رنگ و رو در بياى!
شربتم رو كه خوردم، ليوان رو از دستم گرفت و بدون حرف، من رو به اتاقش فرستاد؛ تا روى تختش بخوابم و خودش دوباره به آشپزخونه رفت. يك ربع بعد با يه سينى پر اومد و با صورتى برافروخته، بهم گفت:
-رها، همه اش رو مى خورى! بى هيچ حرف و بهونه اى!
و بعد با غصه كنارم نشست و دستى به موهاى پريشونم كشيد و ادامه داد:
-اين سينى مال صبح بعد از عروسيه! بميرم برات مادر، كه اين ارثيه ى شوم، دامن تورو هم گرفت!
اشك توى چشمهاش جوشيد و بى توجه، به سر پايين افتاده ى من از خجالت، با گريه بلند شد و از اتاق با سرعت رفت بيرون.
راست مى گفت! سينى پر بود از چيزهاى مقوى، مثل كاچى با هفت مغز، تخم مرغ طبخ شده با سه شيره، شير با عسل و زرده ى تخم مرغ.
از ديدن اينهمه خوراكى و رفتار عجيب مامانى، تعجب كردم. چطور بايد اينها رو مى خوردم؟ از خودم و مامانى كلى خجالت كشيدم.
توى اين فكر بودم كه اين چه سرنوشت شومى بود من داشتم، كه صداى گرفته و پر بغضش، از توى آشپزخونه بلند شد:
-تا من ناهار رو بار مى ذارم، همه اش رو بخور! نيام ببينم بهونه اوردى! فعلا رژيم و همه چيز رو بى خيال شو، الان بدنت به همه ى اينا احتياج داره! اگر نخورى، ميام و مى ريزم توى دهنت رها!
بعد هم صداى صحبت زير لبى اش اومد؛ كه انگار به شخصى نامعلومى با صدايى بغض دار، غر مى زد.
مجبورى با دهنى كه مزه ى زهر مى داد، شروع به خوردن كردم؛ چون مى دونستم مامان خورشيد كاملا جديه و كارى كه بگه، انجام مى ده!
در حين خوردن، با دلى خون، با خودم فكر كردم كه مامانى از چه ارثيه اى حرف مى زد كه شوم بود؟! چى بود كه دامن من رو هم لكه دار كرده بود و روزگارم رو به آتيش كشيده بود؟!
بايد منتظر مى موندم تا كارهاش رو بكنه و آروم بشه و بياد پيشم. آخه عادت داشت وقتى خيلى ناراحت بود، به آشپز خونه اش پناه مى برد، تا خودش رو آروم كنه!
پس مثل يه دختر خوب) اما پر از زخم درد، روى روح و تنم، صبحانه ام رو خوردم و به انتظار مامان خورشيد و رازهاى نگفته اش، نشستم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: