رمان پيمان شوم | آرزو سامانى كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoo samani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
11,493
امتیاز
716
سن
34
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
به خونه ى مامان خورشيد رسيدم. ماشين رو پارك كردم و زنگ زدم. خونه اش، يه خونه ى قديمى، تو يكى از محله هاى قديمى و ارمنى نشين اصفهان و تقريبا نزديك دانشكده ى من بود؛ كه هنوز حال و هواى سنتى خودش رو داشت.
عاشق خونه اش بودم. از بچگى همش دلم مى خواست پيش مامان خورشيد بمونم و زندگى كنم. مامان خورشيد هم عاشق من بود، چون تنها نوه اش بودم و همه مى گفتن خيلى بهش شبيه ام.
بعد از فوت بابا كمال، خيلى بهش اصرار كرديم كه بياد پيش ما؛ اما قبول نكرد. عاشق خونه اش و يادگارى هاش از بابا كمال بود.
صداى مهربونش، از توى حياط اومد و من رو از فكر بيرون اورد:
-كيه؟
با ذوق گفتم:
-منم مامانى، رها!
شروع كرد به قربون صدقه ام رفتن و به سمت در اومد. در رو باز كرد و من با ذوق رفتم توى بغلش:
-سلام مامان جونى! دلم برات خيلى تنگ شده بود بى معرفت. نياى يه سر به ما بزنى ها!
مامانى خنده اى كرد و گفت:
-سلام قشنگم! من پيرزن بايد بيام به تو سر بزنم؟!
خنده اى كردم و باهاش رفتم داخل. گفتم:
-شما پيرزنى؟ نگو خورشيد خانوم، هنوز اول جونيته! تازه مى خوايم شوهرت بديم!
به شوخى گوشم رو گرفت و گفت:
-آ آ آ! ازين شوخى ها نداشتيم ها! بعد هم تو كه لالايى بلدى، چرا خودت خوابت نمى بره؟ اگر راست ميگى براى خودت شوهر پيدا كن و ديگه اين رخت عزا رو در بيار. هفت ماه گذشت، ديگه بس نيست؟
غمگين بهش گفتم:
-منم مثل خودت خورشيد خانوم، تا ابد به عشقم وفادار مى مونم!
مامانى با غم با محبت سرم رو بوسيد و چيزى نگفت. حالم رو مى فهميد.
مامانى هم عاشق بابا كمال بود! چهار سال پيش كه بابا كمال فوت كرد، خورشيدش ديگه مثل قبل نتابيد، كدر شد و غمگين!
٦٠ سالش نشده بود كه بيوه شد، اما هنوزم خوشگل و شيك و مرتب بود. از مامان شنيدم كه چند تايى خواستگار براش پيدا شده بود، اما مامان خورشيد با عصبانيت همشون رو از خونه بيرون كرده بود!
هنوزم به بابا كمال وفادار بود و مى دونستم تا آخر عمرش وفادار مى مونه. درست مثل من كه سر خاك ياشار، جلوى همشون گفتم، ديگه ازدواج نمى كنم!
از حياط بزرگ و قشنگش رد شديم و رفتيم توى خونه. خونه اشون، ارث پدرى مامان خورشيد بود كه چون مامان خورشيد هم تك بچه بود، به اون ارث رسيده بود.
از اون خونه هاى قديمى كه پر بود از در و پنجره هاى چوبى، با شيشه هاى رنگى. وقتى از پله هاى ايوون بالا مى رفتى و داخل سالن مى شدى، رو به روت پذيرايى بود با مبلهاى شاهنشين. يه اتاق سمت راست بود با آشپزخونه كه مال مامانم بود و يه اتاق كه مال مامان خورشيد و بابا كمال بود به همراه يه هال كوچيك و انبارى، سمت چپش بود.
داخل كه شديم، روى اولين مبل، رو به روى مامان خورشيد نشستم و محو صورت بشاش و زيباش شدم. چشمهاش هم رنگ من بود و صورتش با كمى تفاوتهاى جزيى شبيه من.
لاغر اندام بود و مثل مامان ريز و ظريف. بلوز صورتى رنگ كاموايى تنش بود با دامنى گلدار ست با رنگ بليزش. موهاى مشكى اش كه تار تار سفيد توش نمايان بود، پشت سرش گوجه كرده بود. در كل مثل هميشه خوشگل بود و مرتب.
مامانى با چمشمهاى مهربونش، نگاهى بهم انداخت و با لبخند زيبا بهم گفت:
-اين طرف ها عزيزم؟ خيلى دلم برات تنگ شده بود! مى خواستم آخر هفته بيام ديدنتون، كه خودت اومدى!
با گله گفتم:
-اگر من نيام، شما كه نمياين! خوب منم خيلى دلم هواتون رو كرده بود! مامان اينا هم كه نبودن، گفتم بيام پيش شما!
پرسيد:
-كجان به سلامتى؟ مامانت نگفت بهم!
گفتم:
-عجله اى رفتن! بارش توى مرز گير بود، رفت كه درستش كنه، ظاهرا نشد! بابا همه ديشب رفت كمكش!
مامانى با اخم گفت:
-تو از ديشب تنها موندى؟ چرا زودتر نيومدى؟ نمى دونم چرا اينقدر اين صنم بى فكره؟ اين كار چه ارزشى داره آخه؟ همه ى زندگيش شده اون مزون!
نگاه عميق ترى بهم كرد و ادامه داد:
-چرا اينقدر رنگ پريده اى؟ اصلا از صبح چيزى خوردى؟
مامانى راست مى گفت! مامان عاشق كارش بود، اما من گله اى نداشتم! يعنى، خيلى وقت بود كه گله اى نداشتم.
قبلا كه بچه بودم، غر مى زدم و ناراحتى مى كردم؛ اما مامان يا من رو مى ذاشت خونه مامان جون يا خونه ى خاله مهتاب كه خونه دار بود. هم ياشار هم مامانى، رفيق تنهايى هام بودن و بلد بودن چطورى آرومم كنن.
كم كم، منم ياد گرفتم كه بايد خودم از پس كارهام بر بيام؛ چون مامان اينا، هميشه سرشون شلوغ بود!
مامانى دوباره صدام كرد:
-رها جون! مامان! خوبى دخترم؟ چيزى شده؟ امروز يه شكلى شدى! انگار مريضى، هان؟! رنگت خيلى پريده! زير چشمهاتم سياه شده! اتفاقى افتاده؟ به من بگو عزيزم!
به چهره مهربون و نگرانش نگاه كردم. چى مى گفتم؟ چطورى مى گفتم چه بلايى سرم اومده؟ روى تعريف كردنش رو نداشتم؛ اما ديگه تحمل اين بغض و اين راز برام غير ممكن بود!
ناخودآگاه بغضم شكست و اشكهام سرازير شد! مامانى با سرعت از جاش بلند شد و به سمتم اومد. با محبت بغلم كرد و گفت:
-اى بابا، نصفه جون شدم! چى شده دخترم؟ بگو مادر!
بعد از يكم گريه، به سختى همه ى اتفاقات رو، از لحظه ى ديدن اشكان تا امروز صبح، تعريف كردم.
حتى با هق هق و با خجالت گفتم كه اشكان عوضى چه بلايى به سرم اورده. صورت مامانى با حرفهاى من، لحظه به لحظه برافروخته تر مى شد و غم و عصبانيت، از چشمهاش بيرون مى ريخت!
بعد از تموم شدن حرفهام، مامانى عصبى از جاش بلند شد و بدون هيچ حرفى به آشپزخونه رفت و برام شربت گلاب اورد. ليوان رو به دستم داد و با غصه گفت:
-بخور! منم بايد باهات صحبت كنم و يه چيزهايى رو توضيح بدم، اما قبلش بايد برات يه چيزى درست كنم تا بخورى و از اين رنگ و رو در بياى!
شربتم رو كه خوردم، ليوان رو از دستم گرفت و بدون حرف، من رو به اتاقش فرستاد؛ تا روى تختش بخوابم و خودش دوباره به آشپزخونه رفت. يك ربع بعد با يه سينى پر اومد و با صورتى برافروخته، بهم گفت:
-رها، همه اش رو مى خورى! بى هيچ حرف و بهونه اى!
و بعد با غصه كنارم نشست و دستى به موهاى پريشونم كشيد و ادامه داد:
-اين سينى مال صبح بعد از عروسيه! بميرم برات مادر، كه اين ارثيه ى شوم، دامن تورو هم گرفت!
اشك توى چشمهاش جوشيد و بى توجه، به سر پايين افتاده ى من از خجالت، با گريه بلند شد و از اتاق با سرعت رفت بيرون.
راست مى گفت! سينى پر بود از چيزهاى مقوى، مثل كاچى با هفت مغز، تخم مرغ طبخ شده با سه شيره، شير با عسل و زرده ى تخم مرغ.
از ديدن اينهمه خوراكى و رفتار عجيب مامانى، تعجب كردم. چطور بايد اينها رو مى خوردم؟ از خودم و مامانى كلى خجالت كشيدم.
توى اين فكر بودم كه اين چه سرنوشت شومى بود من داشتم، كه صداى گرفته و پر بغضش، از توى آشپزخونه بلند شد:
-تا من ناهار رو بار مى ذارم، همه اش رو بخور! نيام ببينم بهونه اوردى! فعلا رژيم و همه چيز رو بى خيال شو، الان بدنت به همه ى اينا احتياج داره! اگر نخورى، ميام و مى ريزم توى دهنت رها!
بعد هم صداى صحبت زير لبى اش اومد؛ كه انگار به شخصى نامعلومى با صدايى بغض دار، غر مى زد.
مجبورى با دهنى كه مزه ى زهر مى داد، شروع به خوردن كردم؛ چون مى دونستم مامان خورشيد كاملا جديه و كارى كه بگه، انجام مى ده!
در حين خوردن، با دلى خون، با خودم فكر كردم كه مامانى از چه ارثيه اى حرف مى زد كه شوم بود؟! چى بود كه دامن من رو هم لكه دار كرده بود و روزگارم رو به آتيش كشيده بود؟!
بايد منتظر مى موندم تا كارهاش رو بكنه و آروم بشه و بياد پيشم. آخه عادت داشت وقتى خيلى ناراحت بود، به آشپز خونه اش پناه مى برد، تا خودش رو آروم كنه!
پس مثل يه دختر خوب) اما پر از زخم درد، روى روح و تنم، صبحانه ام رو خوردم و به انتظار مامان خورشيد و رازهاى نگفته اش، نشستم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اشكان:
    امروز تمام مدت حضورم توى بخش اورژانس، فكرم درگير حرفهاى مامان بود؛ كه اومدن و رفتن عسل رو باور نكرد و بهم تهمت زد. وقتى هم كه از فكر عسل و مامان مى اومدم بيرون، قيافه گريون رها و نگاه پر نفرتش از من، جلوى چشمم نقش مى بست.
    نمى تونستم روى حرفهاى دكتر كامران، كه داشت شرح حال يك بيمار رو مى داد، تمركز كنم و مدام سر جام تكون مى خورم و اين پا و اون مى كردم.
    دكتر هم متوجه كلافگى من شد و گفت:
    -آقاى فهميم، مشكلى پيدا كردين تازگى ها؟ اون از جلسه قبل، اينم از اين امروزتون توى بخش! اينجا ديگه كلاس نيست كه بى حواسيتون مقبول باشه! اينجا پاى جون انسان در ميونه!
    همه ى نگاه ها به سمتم برگشت. از خجالت سرم رو پايين انداختم و زير لب گفتم:
    - ببخشيد!
    استاد با كمى مكث، به صحبتهاش ادامه داد و من تصميم گرفتم حواسم رو بهش بدم؛ اما هرچى بيشتر تلاش مى كردم، كمتر نتيجه مى گرفتم! به سختى تا آخرين لحظه حضور دكتر، توى بخش، طاقت اوردم و وقتى استاد رفت، با سرعت، از بخش زدم بيرون. رفتم توى حياط بيمارستان و روى نيمكتى نشستم.
    پرهام، با بى خيالى از دير كردش، وارد دانشكده شد و من رو توى حياط ديد. با خوشحالى به سمتم اومد و گفت:
    -چطورى داش اشكان؟! كم پيدايى؟ از اون هفته تا حالا نديدمت!
    بى حوصله گفتم:
    -ديروز اومدم، تو نبودى! سلام!
    خنديد و گفت:
    -ديروز جات خالى رفته بودم خونه ى نازنين اينا مهمونى. مامانش اينا نبودن، اونم من رو به صرف ناهار و شام دعوت كرد خونشون!
    و دوباره سرخوش خنديد. نگاهى بهش كردم و ياد ديشب افتادم. مهمونى پرهام كجا و مهمون شدن زورى من كجا؟
    پسرى نبودم كه اهل اين برنامه ها باشه. درست برعكس پرهام، كه از سال اول دانشگاه زد توى جاده خاكى و هر روز با يه دختر پريد و گرم گرفت. هرچند دخترهايى هم كه انتخاب مى كرد، همه اهل اين روابط اين چنينى بودن.
    پرهام اوايل مدام مى خواست كه من رو هم با خودش همراه كنه؛ اما من تربيتم اينطور نبود. اهل حلال و حروم بودم خير سرم. راستش با اين جور روابط حال نمى كردم اصلا.
    البته منهاى ديشب، كه شيطون عقل و هوشم رو برد و اون دختر طفلك رو... در واقع من از پرهام گناهم بيشتر بود و سزاوار جهنم خدا بودم، لعنت به من!
    پرهام نگاهى به قيافه ى عصبيم انداخت و گفت:
    -راستى، هنوز تو حال عاشقى هستى يا فارغ شدى!
    سرم پايين افتاد و زيرلب گفتم:
    -مگه مى شه از عشقش دست كشيد؟
    ناخودگاه، قفل زبونم شكست و با سختى ماجرا رو به پرهام گفتم. نگه داشتن اون راز غير ممكن بود و من بيشتر از هر موقعى به يه همفكر احتياج داشتم.
    بعد از تموم شدن حرفهام، پرهام كه با چشمهاى درشت، به دهن من خيره مونده بود و مات نگام مى كرد، با من و من گفت:
    -اشكان، تو چه غلطى كردى؟ هان؟! واسه چى بلند شدى، رفتى خونه دختر مردم و زورى... اى بابا! تو ديگه كى هستى؟ نه به اون جانماز آب كشيدنهات، نه به اين غلطهاى اضافه ات!
    عصبى به سمتش برگشتم؛ اما با ديدن چشمهاى برزخيش حرفم رو خوردم و ساكت شدم. پرهام هميشه شوخ، واقعا عصبانى بود و اين يعنى من واقعا گند زدم! با افسوس گفتم:
    -خودمم عين خر پشيمونم پرهام. نمى دونم چرا اينطورى شد؟ اصلا انگار كنترلم دست خودم نبود، باور كن! وقتى به خودم اومدم كه...!
    پرهام شاكى گفت:
    -بهونه نيار اشكان! مگه مى شه آدم نتونه جلوى خودش رو بگيره؟ هه! آره! كنترلت دست خودت نبوده، دست نفست و شيطون بوده! مى دونى اگه ازت شكايت كنه، آبروى خودت و خانوادت مى ره؟ اونم مامان و باباى تو، با اون همه برو و بيا و عزت و آبرو! حتى ممكنه خودتم اخراج كنن از دانشگاه! گند زدى بابا، گند! از اين موردها مى خواستى، مى اومدى سراغ خودم، به من مى گفتى! نه اينكه برى يه دختر بيچاره رو بدبخت كنى و خودت و خانوادت رو بى آبرو!
    جوش اوردم و بلند شدم:
    -خوبه آدم با تو درد و دل كنه واقعا! جاى دلدارى، دارى توى دلم رو خالى مى كنى بدتر؟ اينقدر هم زخم زبون نزن! من اهل اين چيزها نبودم و نيستم! ديشبم واقعا خودم نبودم، اين رو مطمئنم! بعدم پاى همه چيزش وايسادم! مى رم به بابا راستش رو مى گم و مى رم خواستگاريش! عقدش مى كنم، والسلام!
    پرهام دستم رو گرفت و به سختى نشوندم:
    -بشين بابا! گند زدى، بايد حالا حالا حرف بشنوى! بعدم همچين مى گـه مى گيرمش، هركى ندونه فك مى كنه داره ايثار مى كنه! اولا كه خودت عاشق و شيداى دختره بودى، حالا برات چى بهتر اين؟ مگه اينكه مزه اشم، خيلى به دهنت خوش نيومده باشه!
    از لاى دندونهام به سمتش غريدم:
    -خفه شو پرهام تا نزدم لهت نكردم! چرا چرند مى گى؟! اصلا چه غلطى كردم با تو حرف زدم!
    دوباره نيم خيز شدم تا برم، كه دستمو كشيد و من رو باحرص نشوند:
    -بتمرگ بابا! نمى خواد واسه من غيرتى شى! ازت شاكيم اشكان! نمى فهمم چى مى گم! همه بتهايى كه ازت ساخته بودم توى ذهنم، زدى نابود كردى با اين كارت! حالا ديگه اصن اين بحث رو تموم كن! ببخشيد كه عصبى شدم داداش، حالا بايد فكرهامون رو بريزيم روى هم، تا ببينيم بايد چيكار كنى!
    آروم شدم. دوست يعنى پرهام. هميشه همين بوديم. مثل دوتا داداش. كتكارى مى كرديم، بهم فحش مى داديم؛ اما پشت هم رو خالى نمى كرديم.
    زد روى شونم و بهم لبخند زد. مى دونستم كمكم مى كنه، مثل هميشه! باهم از دانشگاه زديم بيرون و رفتيم كافه هميشگيمون. سيگار پشت سيگار كشيديم و فكرهامون رو، روى هم ريختيم؛ تا من راهى براى راضى كردن مامان و رها پيدا كنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    با همفكرى پرهام، تصميم گرفتم اول با بابام صحبت كنم و فقط بگم قصد ازدواج دارم و رها رو مى خوام و بابا رو جلو بندازم، تا مامان رو راضى كنه؛ ولى حرفى از بلايى كه سر رها اوردم، نيارم.
    اگر راضى نشدن و مخالفتشون جدى بود؛ اون موقع آخرين برگم رو، رو كنم و اصل قضيه رو بهشون بگم.
    هرچند اميدوار بودم كار به اينجا نرسه ،چون رسما من رو طرد مى كردن؛ كه صد البته حق داشتن.
    فقط مى موند راضى كردن رها و به دست اوردن دلش، كه اين از همه اش سخت تر بود. به قول پرهام بايد كفش آهنى پام مى كردم توى اين راه. البته روى كمك عسل هم حساب كرده بودم و دلم به حمايتش گرم بود. عسل جديد ماه بود، ماه.
    ليوان چاى رو، روى ميز به هدف مى چرخوندم كه پرهام گفت:
    -ااا! چه انگشترت باحاله! اين رو از كجا اوردى؟
    نگاهى به انگشترم كردم و تصميم گرفتم درش بيارم تا پرهام ببينه. توى همون حال گفتم:
    -ام، اينو عسل سوغاتى اورده برام. مى گفت عتيقه است و از لندن خريده. مى گفت صاحبش رو به خواسته اش مى رسونه! جالبه كه اول رنگ سنگش مشكى بود؛ اما وقتى دستم كردم قرمز شد!
    پرهام خنده اى كرد:
    -چه جالب. ظاهرا روى تو، داره خوب جواب ميده.
    چپ بهش نگاه كردم و باز سعى كردم انگشتر رو دربيارم؛ اما انگشتر از دستم بيرون نيومد! به محض حركت دادنش، انگار يه درجه تنگ شد و گير كرد! تعجب كردم، چون راحت رفت توى دستم.
    پرهام، كه كلنجار من رو با انگشتر ديد، گفت:
    -ولش كن. احتمالا انگشتت ورم كرده، ولى خيلى قشنگه. مباركت باشه داداش.
    خسته از كلنجار با انگشتر، بى خيال در اوردنش شدم. از پرهام تشكر كردم و از جام بلند شدم تا به خونه برم. فكرم درگير بود هنوز و خستگى داشت از پا درم مياورد .
    پرهام رو رسوندم و رفتم خونه. شامم رو سر پايى داغ كردم و خوردم و به اتاقم رفتم.
    بى انرژى با همون لباسها، روى تخت ولو شدم و تصميم گرفتم به رها زنگ بزنم. براش نگران بودم. خصوصا با اون وضع ريه هاش؛ اما بيشتر احساس دلتنگى مى كردم. دلم مى خواست صداش رو بشنوم، حتى اگر مى خواست باهام دعوا كنه.
    با گوشيش چندبار تماس گرفتم؛ اما جوابم رو نداد. توى تلگرام ديدم كه نيم ساعت پيش آنلاين بوده، پس حالش خوب بود؛ اما دلش نمى خواست باهام صحبت كنه.
    حق داشت، ولى با دل عاشقم چى كار مى كردم؟ دوستش داشتم و چاره اى جز شكستن غرور نداشتم.
    بهش پيام دادم و حالش رو پرسيدم. دلم مى خواست بيشتر مى نوشتم. از عشقم بهش، از اينكه يك هفته تمام، فكر و ذكرم شده بود و جز اون، هيچكسى رو نمى خواستم؛ اما نمى شد. يعنى الان وقتش نبود. الانى كه قد همه دنيا، ازم ناراحت و متنفر بود.
    توى فكر رها بودم، كه عسل با ايمو باهام تماس گرفت. خوشحال شدم و سريع جوابش رو دادم:
    -سلام بر خواهر گرام و گريز پا! خوبى؟ پس چرا اينقدر هول هولى رفتى؟ شرمندت شدم. ديشب خونه پرهام موندم و نتونستم ببينمت و باهات خداحافظى كنم. رسيدى به سلامتى؟
    قيافه عسل، متعجب و نگران بود:
    -سلام. اشكان خوبى؟ اين حرفها چيه؟ مامان گفت اشكان توهم زده! ميگه تو اومدى ايران و رفتى! من تعجب كردم از حرفهات. فكر كردم مى خواستى سر به سر مامان اينا بذارى، اما مثل اينكه فضيه جديه. تو واقعا حالت خوب نيست! دارى چيكار مى كنى با خودت؟ شايد مال كشيك وايسادن هاته. خوابت كم شده و توهم زدى!
    عصبى شدم و به قيافه نگران عسل، چشم غره رفتم:
    -توهم چيه خواهر من! يعنى تو نيومدى ايران؟ براى من سوغاتى انگشتر نياوردى؟ لابد دانشگاهم نرفتى و شماره ى رها رو هم، تو بهم ندادى؟ من توهم زدم، هان؟ من كلا ٥ تا كشيك داشتم توى اين بخش كه هنوز سه تاش رو نرفتم! توهم چيه آخه خواهر من؟
    عسل با نگرانى گفت:
    -اشكان، اين حرفها چيه؟ من كى اومدم ايران؟ رها كيه؟ انگشتر چيه؟ والا من كه نيومدم ايران، اصلا اين صدرا، بيا از خودش بپرس. ما اين هفته باهام رفتيم آلمان، خونه ى دوست صدرا! امروز تازه برگشتيم پاريس!
    و گوشى رو به صدرا داد. صدرا با چهره اى بشاش، باهام خوش و بش كرد و حرفهاى عسل رو تاييد كرد و كمى باهام شوخى كرد تا از ناراحتى و شك در بيام.
    عسل، مثل مامان فكر مى كرد توهم زدم و چيزى استفاده كردم. يا حتى كم خوابى دارم و قاط زدم. جالبه! مى گفت اصلا ايران نيومده!
    واقعا باورم نمى شد. مبهوت و گيج، به چشمهاى سبز صدرا خيره بودم. كمى بعد، به سختى باهاش خداحافظى كردم. تماس رو قطع كردم و شوكه، به انگشترم خيره شدم.
    مطمئن بودم كه عسل رو ديدم، بغـ*ـل كردم، بوسيدم؛ اما عسل و صدرا اهل شوخى و يا دروغ نبودن! اگر اونا راست مى گفتن، پس كى اينجا بود؟!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    رها:
    بعد از خوردن صبحانه سنگينم، هرچى منتظر مامان خورشيد نشستم، نيومد. معلوم بودخيلى بهم ريخته است و آروم شدنش، زمان مى بره.
    كم كم چشمهام سنگين شد و روى تخت دراز كشيدم و خوابم برد.
    دوباره خواب ديدم توى همون روستاى لعنتي ام؛ اما اينبار روستا مخروبه نبود. خونه ها سالم بودن و فانوس هاى قديمى، بيشتر خونه ها رو روشن كرده بودن.
    توى خواب، رو به روى يكى از خونه ها ايستاده بودم؛ كه زنى سياهپوش، با چادر و پوشيه اى سياه، از كنارم با فاصله كمى رد شد و در چوبى خونه رو زد.
    شوكه به مسير اون زن نگاه كردم. تنم از حس بدى كه زن بهم داد، لرزيد و ناخودآگاه عقب رفتم؛ اما اون اصلا من رو نديد و بى وقفه به در مى زد.
    زنى باردار، هراسون در رو باز كرد و بلند گفت:
    -چه شده است خاتون؟ مگه سر آوردى؟
    زن سياهپوش، زن باردار رو با خشم هول داد و داخل رفت و در پشت سرش، بدون لمس كسى، بسته شد! ناخودآگاه خودم رو داخل خونه ديدم. انگار تماشاچيه يه فيلم قديمى بودم و هيچكس من رو نمى ديد!
    زن باردار عصبى بود و به زن سياهپوش گفت:
    -چه مى خواهى نيمه ى شب، در سراى من؟
    زن سياهپوش با پوزخند و صدايى آشنا گفت:
    -با تو كارى ندارم انسان! البته دارم، ولى نه الان! فعلا با شويت كار دارم! كجا خودش رو پنهان كرده؟ بگو بيايد! هى! سعلات نامرد! كدام گورستانى پنهان شدى؟ از پسويت خارج شو! زشت نيست كه جناب سعلات عارف، زير دامن يك ضعيفه ى آبستن، پنهان شود؟
    و با نگاهى پر كينه، به شكم براومده ى زن خيره شد. زن باردار با خشم گفت:
    -چرا مهمل مى بافى؟ سعلات كيست خاتون؟ شوى من اسد خان است! نكند مجنونى؟ برو از منزل من بيرون! اينجا سراى ديوانه ها نيست!
    زن سياهپوش، زهرخندى زد:
    -اسد؟! هه! كه به تو گفته، نامش اسد است! اين عشق و اين نور، چه سوزان بود؛ كه اينگونه تغيير هويت داده است! پس از او، هيچ نمى دانى؟ شايد بايد از هويت خودم و او بگويم؛ تا معنى ديوانه رو بفهمى!
    بعد وحشيانه خنديد. خنده اى كه براى من كاملا آشنا بود و تنم رو لرزوند.
    دوباره نگاه وحشتناكى، به شكم زن كرد و گفت:
    -شايد هم بايد، با هيبت خودم در مقابلت ظاهر مى شدم؛ تا توى سل*يطه ى شوهر دزد، از ترس مى مردى و اين تخم* جنت، به درك واصل مى شد!
    دوباره قهقه زد و وحشيانه، زن باردار، كه رنگ به رخ نداشت رو روى زمين، جلوى پاش، پرتاب كرد. بدون اينكه ذره اى اون رو لمس كنه!
    من شوكه، جلو پريدم و خواستم زن رو بگيرم؛ اما زن،ك مثل روحى از ميون دستهاى من رد شد.
    زن سياهپوش، پيروزانه و مسـ*ـتانه دوباره خنديد و من دوباره از خنده ى لعنتيش، لرزيدم.
    زن بيچاره، نگران دستش رو روى شكمش گذاشت و خواست بلند شه؛ اما زن سياهپوش، با باز كردن چادرش، پاهاى سم مانندش رو، بهش نشون داد و دوباره، شريرانه خنديد.
    زن باردار هينى كشيد و چشمهاش بالا رفت و بى هوش روى زمين افتاد و من با هين بلندى، از كابوس وحشتناكم پريدم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    چشمهام كه باز شد، مامان خورشيد رو هراسون رو به روم ديدم. مضطرب گفت:
    -رها؟ چته مادر؟ چرا جيغ مى زنى؟
    دوباره با مرور خوابى كه ديدم، لرزيدم و توى آغـ*ـوش گرم مامان خورشيد، فرو رفتم. اون جن عوضى، حتى توى خوابم رهام نمى كرد.
    صداى خنده هاى وحشتناكش، هنوز توى گوشم بود و اون پاهاى بدفورمش، از جلوى چشمهام كنار نمى رفت.
    مامان خورشيد نوازشم كرد و گفت:
    - خواب بد ديدى؟
    سرم رو تكون دادم و حرفش رو تاييد كردم. با مهربونى سرم رو ناز كرد و گفت:
    -مى خواى تعريف كنى؟
    دوباره لرزيدم و سرم رو به نشونه نه تكون دادم. صداى مهربونش گفت:
    -درست مى شه! همه چيز درست مى شه! يه روزى مياد كه بالاخره همه ى اين اتفاق ها تموم مى شه. خوبيه زندگى اينه كه مى گذره، بدى يا خوبى، سختى يا خوشى، هيچ كدوم موندگار نيست!
    لبخندى زدم، هميشه حرفهاش مايه دلگرميم بود و بهم آرامش مى داد.
    يهو يادم افتاد قبل از خوابم مامانى مى خواست باهام صحبت كنه، پس از آغوشش بيرون اومدم و گفتم:
    -مامانى، ماجراى اين راز خانوادگى چيه؟ من حتما بايد بدونم. زندگيم داغون شده! عشقم، نجابتم، همه چيم به خاطر اين راز، از بين رفته! يعنى اون لعنتى ازم گرفتشون! تورو خدا برام تعريف كن. بايد بفهمم علت اينهمه عذاب چيه!
    مامانى آهى كشيد و گفت:
    - چى بگم؟ همه بد بختيه ما از يه عشق شروع شده. يه عشق و ازدواجى ممنوع، كه با خودش انتقام و بدبختى رو واسه خاندانمون به ارمغان اورد و باعث اون پيمان شوم شد و نحسيش، ساليانه ساله كه از مادر به دختر به ارث مى رسه و رهامون نكرده!
    داستان مال خيلى سال پيشه. در واقع مادر بزرگِ مادر بزرگم، يعنى شش نسل قبل از تو، دخترى بود به اسم گوهر تاج؛ كه فقط از دار دنيا، يه خواهر بزرگتر داشت به اسم زرين تاج. اونا پدر و مادرشون رو بر اثر وبا از دست داده بودن و توى يه ده، نزديك شهرضاى امروزى، زندگى مى كردن.
    هروز يكى از اين دوتا خواهر، گله اشون رو به چرا مى بـرده؛ تا اينكه يه روز پسر خان ده، گوهرتاج رو مى بينه و يه دل نه صد دل، عاشقش مى شه! آخه گوهرتاج خيلى زيبا بوده و به سختى باهاش ازدواج مى كنه، چون خانواده اش مخالف ازدواج پسرشون با يه رعيت زاده ى چوپون بودن. خلاصه، زرين تاج خواهرش رو با جهزيه اى آبرومند، روانه خونه ى بخت مى كنه و خودش تنها توى اون خونه مى مونه.
    گوهر تاج دل نگرون خواهر تنهاش بوده و ازش مى خواسته پيش اون به خونه ى خان بياد؛ اما زرين تاج قبول نمى كنه. تا اينكه مرد دانا و عارفى، كه دوره گرد بوده و فوق العاده خوش صورت بوده، روزى زرين تاج رو بدون پوشيه، توى دشت، نزديك ده مى بينه و عاشق زرين تاج مى شه و با اصرار، اون رو به عقد خودش در مياره! گوهرتاج، راضى به اين ازدواج نبوده، چون مرد رو نمى شناختن؛ اما وقتى مى بينه خواهرش عاشق اون مرد شده، براش هديه زيبا و گرون قيمتى مى فرسته و از يكى از نوچه هاى خان مى خواد كه دورا دور، مراقب خواهرش باشه.
    مامان خورشيد، تكيه اش رو به ديوار كنار تخت داد و سر من رو، روى پاهاش گذاشت و آهى كشيد:
    - همه چيز براى دوتا خواهر عالى بود و هردو خوشبخت با شوهرهاشون زندگى مى كردن؛ تا اينكه زرين تاج باردار شد! گوهر اولش كه خبر باردارى خواهرش رو شنيد، خوشحال شد، اما سركوفتهاى خانواده ى شوهرش، كم كم شروع شد و دل مهربونش رو خون كرد. آخه گوهر باردار نمى شد. با اينكه شوهرش گله اى نداشت و همه چيز رو به تقدير سپرده بود، خودش با غصه هر روز از خدا طلب بچه مى كرد دور از چشم خان و عهد و عيالش، دنبال هر نوع دوا و درمونى مى رفت؛ اما نتيجه اى نمى گرفت.
    از اون طرف، خواهرش روز به روز شكمش بزرگتر مى شد و خودش فربه تر و بى خبر از مشكل خواهرش، با حرفهاى عجيبش، دل گوهر رو بيشتر مى سوزند. آخه با ذوق به گوهر مى گفت كه همسرش با علم غيبى كه از عبادتهاى زيادش داره، متوجه شده فرزندشون پسرى با چشمهاى مشكيه! گوهر به خوش خيالى خواهرش مى خنديده، چون اون وقتها كسى نمى تونسته دقيق جنسيت جنين رو مشخص كنه! گاهى قابله ها و مو سفيدها از روى تجربه و شكل زائو و ويارش، حدسهايى مى زدن كه نصفشون غلط بود، چه برسه به اينكه يه مرد اين رو بگه و حتى رنگ چشمهاى بچه رو هم بدونه!
    زرين اما ازصحبتهاش مطمئن بود، چون قبلا هم درستى غيب بينى هاى شوهرش، بهش ثابت شده بود! خلاصه سرتو درد نيارم مادر، زرين نه ماهه شد و گوهر، كه دورادور هواى خواهرش رو داشت ، اون رو با هديه هاى چشم گيرى، خوشحال كرد. از همه زيباتر، هديه اى بود كه براى پسر زرين فرستاده بود. خنجرى زرين و مرصع كارى شده كه هديه خان به شوهرش بود و شوهرش به خاطر علاقه زيادش به گوهر، خنجر رو به اون بخشيده بود. گوهر هم با دست و دلبازى، خنجر رو به پسر نرسيده ى خواهرش، براى چشم روشنى هديه داد.
    زرين كه شرمنده دست و دلبازى خواهرش بود، همش دعاش مى كرد؛ چون متوجه شده بود، دامن خواهرش سبز نمى شه و خان و عهد و عيالش دارن اذيتش مى كنن. مى ترسيد كه سر خواهر زيبا و مهربونش هوو بياد و دل شكسته اش كنه. پس شبانه روز، براى خواهرش دعا مى كرد. ولى پيش شوهرش، حرفى از مشكل خواهرش نزد و از اون كمك نخواست. چه بسا اگر به شوهرش مى گفت و ازش كمك مى گرفت، اينهمه بدبختى، دامن هممون رو نمى گرفت.
    روزها گذشت تا يه شب شوم كه گوهر تاج توى بستر، كنار خسرو خان، شوهرش، خوابيده بود؛ با صداى در اتاق كه سراسيمه زده مى شد، از جا پريد! دلش شور افتاد و خسرو سراسيمه دم در رفت تا ببينه كيه. گوهر بى طاقت، چادرش رو روى سر انداخت و رفت دنبال خسرو خان. دم در كه حسن، نوچه ى گماشته اش براى خواهرش رو ديد، پاهاش شل شد و روى زمين نشست. خسرو زير بازوى زنش رو گرفت و از حسن قضيه رو پرسيد. حسن، هول زده، از خسرو و گوهر خواست تا همراهش به خونه زرين برن.
    گوهر اينقدر دستپاچه همواهشون مى ره كه فراموش مى كنه حتى گيوه هاش رو پاش كنه! وقتى مى رسن دم خونه زرين، خسرو گوهر رو بيرون نگه مى داره و خودش ميره داخل، اما گوهر طاقت نمياره و دنبال خسر روانه مى شه و با بدترين صحنه رو به رو مى شه. زرين، با شكمى پاره، صورتى زخمى و سينه دريده، بى جون، روى زمين افتاده بود و همه ى خونه زير رو شده بوده!
    مامان خورشيد كمى مكث كرد و به من كه ياد ياشارم افتاده بودم و اشكهام سرازير شده بود، نگاه غمگينى كرد و با بغض ادامه داد:
    - گوهر طاقت نمياره و از حال مى ره. وقتى به هوش مياد، مى بينه خسرو نگران بالاى سرش نشسته. با سختى ميره سراغ زرين و مى بينه روى خواهر جوون مرگش رو پوشوندن. گوهر اينقدر جيغ مى زنه و بى تابى مى كنه، كه خسرو زورى اون رو به خونه مى بره و زرين رو شبانه به خاك مى سپاره. چند وقت بعد، كه گوهر حسابى عزادارى هاش رو مى كنه و كم كم حالش بهتر مى شه، دنبال ماجرا رو مى گيره تا ببينه چه بلايى سر خواهرش اومده.
    بى طاقت، با قلبى فشرده و نفسى تنگ، سرم رو از روى پاى مامان خورشيد برداشتم و از اتاق زدم بيرون.
    دم غروب بود و اين حالم رو بدتر مى كرد. لب حوض نشستم و به ياد گوهر و سر گذشتش، اشكهام با شدت بيشترى، روى صورتم روون شد.
    گوهرتاجم مثل من بود. چه سرنوشتى بود كه نسل به نسل برامون تكرار مى شد؟ زرين تاجم مثل ياشار كشته شده بود!
    مامانى اومد بيرون و كنارم نشست. اسپريم رو توى دستم گذاشت. عصبى اسپرى رو توى دهنم زدم و خودم رو آروم كردم و منتظر به مامانى نگاه كردم؛ كه با محبت گفت:
    -بقيه اش باشه براى بعد رها! يكم استراحت كن. ناهارت رو كه خواب بودى و نخوردى، برات داغ مى كنم، بخور. خيلى بى جون شدى!
    و بعد از جاش بلند شد، رفت داخل و من رو با غمها و فكرهام، تنها گذاشت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    كمى توى حياط موندم تا آروم تر بشم. ذهنم پر بود از سوال، اما بايد قبلش همه ى ماجرا رو مي شنيدم و صد البته تا غذا نمى خوردم، مامانى بقيه اش رو نمى گفت.
    از جام بلند شدم و رفتم توى خونه. مامان خورشيد، يه سينى پر از غذا و مخلفاتش آماده كرده بود و روى ميز گذاشته بود و با لبخندى غمگين، منتظر نگاهم مى كرد.
    سعى كردم به زورم كه شده، به خاطر مامانى لبخند بزنم، اما ل*ب*هام بيشتر از يه زهر خند، باهام يارى نكرد.
    روى مبل، جلوى سينى نشستم. اصلا اشتها نداشتم، اما بازم به خاطر مامانى، چندتا قاشق از پلو گوشت معركه اش خوردم. طمعش مثل هميشه عالى بود، اما من دهنم مزه ى زهر مى داد؛ مثل مزه ى زندگيم!
    مامانى فهميد اشتها ندارم، واسه همين بهم اصرار نكرد و بعد از گذاشتن قاشقم توى سينى، بلند شد و بى حرف ليوان شربت دست ساز خودش رو از توى سينى دستم داد و سينى رو بلند كرد و به آشپزخونه برد.
    كمى بعد با دوتا ليوان چاى و يه ظرف شيرينى برگشت توى اتاق و پيشم نشست. هردو ساكت به ليوانهاى چاى خيره بوديم، كه مامانى سكوت رو شكست:
    - نمى تونم بگم حال اين روزهات رو درك مى كنم، چون من اين مشكلات تو رو نداشتم؛ اما مامانم خيلى بدتر از تو، اين روزها رو تجربه كرده بود و هميشه بهم مى گفت كه همونقدرى كه بدبختى، توى نسل ما ارثي هستش، مقاوم بودن و جون سخت بودنم ارثيه!
    مامانى سرش رو بلند كرد و با عشق و دلگرمى نگاهم كرد:
    - ادامه قصه رو بشنو و بدون كه راهت سخت و طولانيه، اما تو حامي اى رو داري كه اون عفريته نداره و اون، خداى متعال و مهربونه!
    حرفهاش، قلبم رو گرم كرد. ياشار هم همين ها رو مى گفت. بايد ايمانم رو محكم تر مى كردم و توكلم رو بيشتر. صداى مامانى، از فكر درم اورد:
    -" گوهرتاج بعد از مراسم خواهرش رفت و از خسرو پرس و جو كرد؛ اما اونم بيشتر از خودش نمى دونست! پس رفت سراغ حسن و ازش خواست همه ى ماجرا رو تعريف كنه. حسن بهش گفت كه اونشب، كمى ديرتر به محل كشيكش، كه نزديك خونه ى زرين تاج بود، رسيده و يهو صداى فريادهاى يه مرد و شكستن وسايل خونه رو شنيده بود. اول خيال مى كنه دعواى زن و شوهريه، پس اهميتى نميده؛ اما وقتى صداى جيغ وحشتناك يه زن ، زجه ى يه مرد و گريه يه نوزاد رو مى شنوه، هول مى شه و به دنبال گوهر مياد.
    گوهر گيج و سردرگم از حسن مى خواد كه دنبال كسى بگرده، تا اطلاعات بيشترى داشته باشه و خودش با دلخونى و فكرى درگير، به خونه ى پدريش، كه خونه ى زرين و شوهرش اسد خان بود؛ مى ره. با سختى چشم از محل قتل خواهرش مى گيره و همه جا رو مى گرده و متوجه مى شه كه بقچه ى لباسهاى نوزاد و خنجر هديه اش نيست. مطمئن مى شه كه بچه زنده است و احتمالا پيش پدرشه. چون خبرى از وسايل اسد خان هم نبوده."
    شوكه به مامانى كه غرق داستانش بود، نگاه مى كردم. اسد خان، مثل خواب من! يعنى من خواب زرين تاج رو ديدم كه شيرين يربوع لعنتى كشته بودتش؟ خدايا اين چه داستانى بود كه من باهاش گره خورده بودم؟
    مى خواستم خوابم رو به مامانى بگم، اما صبر كردم تا صحبتهاش تموم بشه:
    - "خلاصه، گوهر با چشمى گريون ولى قلبى شاد از زنده بودن يادگار خواهرش، به خونه مى ره و به خسرو جريان رو مى گـه و ازش مى خواد كه چند نفر رو بفرسته و همه جا رو به دنبال اسد و پسرش بگرده. خسرو هم قبول مى كنه و چند نفر رو مى فرسته ؛اما هيچكس هيچ خبر و اثرى از اونا پيدا نمى كنه. روزها مى گذره و گوهر، نا اميد از پيدا كردن يادگار خواهرش و زير فشار خانواده ى شوهرش براى بچه دار شدن، كم كم افسرده و گوشه گير مى شه. خسرو كه گوهر رو مى پرستيده، عصبى جلوى خانواده اش به خاطر اون وايميسته و از زنش دفاع مى كنه. مادر و خواهرهاش هم ظاهرى، پا پس مى كشن؛ اما دور از چشم خسرو، حساب گوهر رو هروز مى رسيدن.
    خلاصه دخترم، گوهر بى پناه و پشتيبان، روزها براى اينكه كمتر حرف و زخم زبون بشنوه، صبح از خونه مى زده بيرون و توى دشت مى چرخيده و تا غروب كه خسرو به خونه برمى گشته، اونجا مى مونده. روزهاى گوهر، توى دشت و با گريه و خواهش به درگاه خدا مى گذره، تا اينكه اون روز شوم مى رسه!"
    همون لحظه، موبايلم زنگ خورد و من، مجبورى به اتاق رفتم، تا جواب بدم. مامانى هم رفت، تا نماز مغربش رو بخونه.
    بابا بود كه باهام تماس گرفته بود و بعد از احوالپرسى، گفت امشب رو هم مى مونن و فردا ظهر برمى گردن. بعد هم كلى سفارش كرد و تماس رو قطع كرد.
    بعد از قطع تماس، تلگرامم رو چك كردم و ديدم كه حديث و سارا كلى پيام دادن، اما حوصله ى باز كردنشون رو نداشتم. پس گوشيم رو قفل كردم و به هال رفتم.
    مامانى داشت نماز مى خوند. دلم رفت براى عاشقونه هاش با خدا. ناخودآگاه، به دستشويى رفتم و وضو گرفتم. جانماز مامانم رو از توى اتاق قديميش برداشتم و پشت سر مامان خورشيد، قامت بستم. وقت درد و دل با خدام و كمك گرفتن از اون مهربون بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    تا شروع به نماز خوندن كردم و اولين بسم الله رو گفتم، صداى فرياد و زوزه ى بدى، توى حياط بلند شد! نا خوداگاه ترسيدم و مكث كردم، اما بوى عطر ياشار توى بينيم پيچيد و مطمئن و دلگرمم كرد.
    پس محكم و با دلى قرص، نمازم رو ادامه دادم. مامانى هم بى توجه به اون فريادهاى هولناك، نمازش رو مى خوند. نمى دونم كه نمى شنيد، يا اون هم اهميت نمى داد!
    اينقدر از اون نماز، آرامش به دلم نشست، كه با خدام عهد كردم كه هميشه بخونمش و ديگه كاهلى نكنم!
    نمازمون كه تموم شد، مامانى بدون اشاره به اون فريادهاى دلهره آور، جانمازش رو جمع كرد و به آشپزخونه رفت و با ظرفى پر از انار دون شده، برگشت.
    ظرف رو دستم داد و گفت:
    - سالهاست كه هيچ چيز جز نماز، آرومم نمى كنه. اينقدر غرق مى شم توى اون آرامش مطلق، كه همه چيز و همه كس رو فراموش مى كنم و هيچ صدايى نمى تونه من رو از اون حال، در بياره!
    نمى دونم منظورش چى بود. يعنى اون صداها رو شنيده بود يا به قول خودش متوجه نشده بود؟ با اين حساب، منم حرفى نزدم ديگه. ترسيدم كه نگرانش كنم يا بترسونمش.
    مامانى گفت:
    -حوصله ى شنيدن بقيه اش رو دارى؟
    با ذوق گفتم:
    -آره مامانى، تازه داشتي به جاهاى مهمش مى رسيدي. بگو لطفا. من تا خود صبح، حوصله دارم!
    مامان خورشيد خنديد:
    - باشه، مى گم دختر جون! توام انارت رو بخور! ناهار كه نخوردى درست. در ضمن، هروقت هم گرسنه شدى، بگو تا شامت رو بيارم.
    با اعتراض گفتم:
    - من يه هفته پيشت بمونم مامانى، مى شم مثل خرس! آخه با اون صبحونه ى سنگين ديگه جايى واسه ناهار نمى موند؛ اما چشم، گرسنه كه شدم، شامم رو هم مى خورم. وقت زياده خورشيد خانم، تازه سرشبه! حالا بقيه اش رو بگو.
    بعدم تند تند قاشق هاى پر از انار رو گذاشتم دهنم، تا زودتر شروع كنه. مامانى باز لبخندى زد:
    - از دست تو دختر! كجا بودم؟ ... آهان! يكى از همون روزها، گوهرتاج توى دشت نشسته بود و با خداش راز و نياز مى كرد، دم غروب از خستگى خوابش مى بره. خواب مى بينه كه توى خونه ى قديميشونه و زرين تاج سالم و زنده است. با هم ميگن و مى خندن، كه در خونه با شدت و پشت سر هم كوبيده مى شه! رنگ از روى زرين مى پره و با گريه به گوهر مى گـه كه از اونجا بره!
    گوهر هم كه از كارهاى زرين گيج و هول شده بوده، ناخوداگاه از زرين سراغ پسرش رو مى گيره. زرين هم با لبخند ميگه جاى پسرش، پيش پدرش امنه و دوباره با كوبيده شدن كلون در، با ترس از گوهر مى خواد كه خودش رو نجات بده و به هيچ كس اعتماد نكنه. همون لحظه در خونه مى شكنه و با صداى جيغ زرين، گوهر با هول از خواب مى پره. پريشون از خوابش، بلند مى شه تا به خونه بره.
    خورشيد غروب كرده بوده و همه جا تاريك بوده. گوهر هم ترسون و لرزون، وارد ده مى شه و به سمت خونه راه مى افته؛ كه صداى ناله ى زنى رو توى يكى از كوچه ها مى شنوه. اول توجهى نمى كنه، اما بعد به ياد خواهر مظلومش مى افته و تصميم مى گيره به دنبال صدا بره. وقتى به انتهاى كوچه مى رسه، زنى رو مى بينه ميانه سال، كه با چادرى پاره و سر صورتى زخمى، روى زمين افتاده و نيمه هوشه. هركارى مى كنه تا حال زن رو جا بياره، اثر نمى كنه. با سختى زير بغـ*ـل زن رو مى گيره و بلندش مى كنه و به سمت خونه ى خان، مى برتش. اما وسط راه، از حرف و حديث هاى مادرشوهرش مى ترسه و اون رو به خونه ى پدريش مى برتش.
    با هزار زحمت، زن رو توى رختخواب خواهرش مى خوابونه و با كمى گلاب و آب، حال زن رو جا مياره. زن كلى از گوهر تشكر مى كنه كه نجاتش داده و بهش مى گـه، كه مسافره و توى اين ده غريبه و دزد بهش زده و با كتك، اموالش رو بـرده. گوهر دلش مى سوزه و به زن كمك مى كنه، تا چادر و پوشيه ى پارش رو در بياره. آب مياره تا دست و صورتش رو بشوره و سر حال بياد. بعد هم غذايى حاضر مى كنه و جلوى زن مى ذاره.
    زن كلى گوهر رو دعا مى كنه و براش خير مى خواد. گوهرم كه دنبال يه گوش شنوا بوده، ناخوداگاه درد دلش باز مى شه و قصه ى زندگيش رو براى زن مى گـه. زنم با خوشحالى بهش مى گـه دواى بچه دار شدنش، پيش اونه. به شرطى كه تموم گفته هاى زن رو، رعايت كنه. گوهر خوشحال مى شه و ازش مى خواد كه كمكش كنه، اما يهو ياد خسرو و دير كردنش مى افته. پس با عجله بلند مى شه و مى گـه كه زن مى تونه شب رو اونجا بمونه؛ تا فردا گوهر دوباره به سراغش بياد و راه چاره رو ازش بپرسه. بعدم هول زده از خاتون خداحافظى مى كنه و با عجله به خونه ى خان مى ره.
    دم حياط كه مى رسه، مى بينه مادر شوهرش، ديگ غيبتش رو بار گذاشته و با دخترها، مشغول ياوه سرايى و تهمت راجع به اون، جلوى خسرو هستن. خسرو هم با صورتى سرخ و عصبى، دور حياط راه مى رفته و گوشه ى سبيلش رو مى جويده. با ترس و لرز وارد مى شه و سلام مى ده. خسرو با چشمهايى خون گرفته، زير بازوش رو مى گيره و اونو توى اتاقشون مى كشه. گوهر هرچى تلاش مى كنه كه خسرو رو آروم كنه و براش توضيح بده، موفق نمى شه و براى اولين بار خسرو، روش دست بلند مى كنه. خلاصه مادر، اون شب تا صبح، گوهر توى اتاق زندانى مى شه و اينقدر اشك مى ريزه، كه از حال مى ره؛ چون اونم عاشق خسرو بوده و تنها پناهش توى اين دنيا، اون بوده و ازش توقع اين رفتار رو نداشته.
    خلاصه صبح خسرو، خسته از چرخيدن توى عمارت و حياط و ده، پشيمون به سراغ گوهر مى ره و اون رو بى هوش، كنار اتاق پيدا مى كنه. دستپاچه طبيب خبر مى كنه و طبيب هم بعد از معاينه ى گوهرتاج، دستور تقويتش رو مى ده. چون خيلى ضعيف و بي بنيه شده بوده. خسرو جلوى چشمهاى حسود خانوادش، حسابى به گوهر مى رسه و گوهر هم بعد از بهتر شدن حالش، با ناراحتى ماجرا رو براى خسرو مى گـه و از اون مى خواد، تا باهاش به خونه ى پدريش بره كه حرفش رو ثابت كنه!
    مامانى نفس عميقى كشيد و با خستگى، دستى روى صورتش كشيد. دلم براش سوخت و بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. براش چايى تازه دمى درست كردم و توى استكان كمر باريكش ريختم و با يه ظرف شيرينى، براش بردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS]
    مامان خورشيد تشكر كرد، چايى رو خورد و نفسى تازه كرد. همون موقع، دوباره صداى زنگ موبايلم بلند شد.
    به سمت گوشيم رفتم و ديدم شماره نا آشناست. اول خواستم جواب بدم، اما بعد فكر كردم كه ممكنه اشكان باشه، براى همين جواب ندادم.
    چند بارى زنگ زد و من بى توجه بهش، گوشيم رو سايلنت كردم و كنار مامانى نشستم.
    مامان خورشيد، نگاه عميقى بهم كرد و حسرت و غصه توى صورتش نشست. مي دونستم داره به وضعيت الان و آينده ام فكر مى كنه؛ اما من فقط مهم برام، فهميدن كل ماجرا و تموم كردن اين قضيه ى وحشتناك و شوم بود.
    بعد اينها، مى رفتم دنبال درس و ادامه تحصيل. اصلا شايد فوق رو باستان شناسى مى خوندم و خودم رو توى بيابون ها و محوطه هاى تاريخى گم و گور مى كردم؛ تا اين عمر لعنتى تموم شه و برم پيش ياشارم.
    مامان خورشيد، دوباره سكوت رو شكست و آروم ادامه داد:
    - عصر كه گوهر كمى بهتر مى شه، به همراه خسرو، به خونه ى پدريش مى ره؛ اما مى بينن كه خبرى از زن زخمى و وسايلش نيست. همه جا مرتب بوده و فقط رختخواب، وسط خونه پهن مونده بوده. گوهر متعجب، همه جا رو زير و رو مى كنه؛ اما اثرى از اون زن نبوده! توى چشمهاى خسرو، شك و بد دلى رو مى خونده؛ اما راهى براى اثبات حرفش نداشته. خسرو هم چيزى نمى گـه و با هم به خونه برمى گردن. شب موقع خواب، خسرو سرد و غمگين، از گوهر مى خواد تا فعلا از خونه بيرون نره و بعد برعكس هرشب، به گوهر پشت مى كنه و مى خوابه.
    گوهر غمگين و ناراحت، اون شب رو تا صبح نمى خوابه. چند روز به همين منوال مى گذره، تا اينكه يه روز خان به همراه خسرو، براى سركشى به ده پايين مى ره و همسرش و دوتا دخترهاش با خدم و حشم، به حمام ميرن و گوهر با دو تا كلفت توى خونه تنها مى مونه. دم ظهر، در خونه به صدا در مياد. گوهر كه بى حوصله و غمگين از بى محلى هاى خسرو، توى حياط نشسته بوده و با شنيدن صداى در، از مراد، نگهبان خونه، مى خواد تا در رو باز كنه؛ اما مراد جوابى نمى ده و در، دوباره به صدا در مياد.
    گوهر، چادرش رو روى سرش مى اندازه و به دم در مى ره و مي بينه كه همون زن ميانساله. گل از گلش مى شكوفه و اون رو به داخل دعوت مى كنه و به اتاقش مى بره. زن، خودش رو ماه نسا معرفى مى كنه و عذر خواهى مى كنه كه بى خداحفظى رفته، چون عجله داشته و گوهر پيشش نيومده بوده، اونم سريع تا روز بوده، به ده خودش برگشته بوده و حالا كه حالش بهتر شده، با دستى پر، پيش گوهرتاج برگشته بوده. گوهر، خوشحال از ديدن ماه نسا، از اون مى خواد تا برگشت خسرو بمونه؛ اما ماه نسا قبول نمى كنه و مى گـه كه مجبوره زود برگرده و فقط براى عذر خواهى و تشكر و دادن جوشونده به گوهر اومده.
    بعد هم از گوهر مى خواد كه شب، دم اذان مغرب، اين جوشنده رو بخوره و با همسرش باشه، تا باردار شه. گوهر اول با خوشحالى قبول مى كنه، اما يهو يادش مى افته كه امشب، شنبه است و شب اول ماه شعبانه و براى بچه دار شدن، شگون نداره؛ اما ماه نسا قانعش مى كنه كه امشب، بهترين وقته و حتما باردار مى شه.
    گوهر هم ذوق زده، به زن قول مى ده كه اگه باردار شد، اون رو به بزرگترين آرزوش برسونه. ماه نسا اول مى خنده و مى گـه اين قول بزرگيه، اما گوهر عهد مى بنده كه به قولش وفا كنه. ماه نسا هم قبول مى كنه و به گوهر مى گـه چندماه بعد، بهش سر مى زنه تا نتيجه ى تجويزش رو ببينه.
    خلاصه دخترم، گوهر شب جوشنده رو به خسرو نشون مى ده و ماجرا رو تعريف مى كنه. بعد هم با ناز و دلبرى، دلش رو به دست مياره و سردى و قهر رو، از بينشون پاك مى كنه. چند وقت مى گذره و گوهر، متوجه مى شه كه بارداره. خان، از خوشحالى، تمام ده رو آذين مى بنده و غذا مى ده. خسرو هم سر تا به پاى گوهر رو طلا مى گيره.
    فقط اين وسط، مادر و خواهرهاى خسرو، حسابى مى سوختن و دنبال بهونه اى واسه بهم زدن اين خوشى بودن؛ اما چندماه بعد، دو خواهر خسرو بختشون باز مى شه و پشت سر هم ازدواج مى كنن و از اون خونه مى رن. مادر خسرو هم اين ها رو از پا قدم نوه اش مى بينه و كم كم دلش با گوهر نرم مى شه و باهاش مهربون تر مى شه.
    خلاصه بعد از كلى غم و سختى، دنيا روى خوشش رو به گوهر نشون مى ده. خسرو هم مثل پروانه به دور گوهر مى چرخيده و دنبال بهترينها براى گوهر و نوزاد نرسيده اش بوده؛ حتى يه روز از دوستش كه نقاش زبر دستى بوده، مى خواد كه به خونه اشون بياد و نقاشى بزرگى از گوهر رو، روى ديوار اتاقشون بكشه!
    گوهر زن زيبايى بوده، درست شبيه تو و باردارى، زيباترش كرده بوده. طورى كه خان و همسرش معتقد بودن كه گوهر، حتما پسر زايمان مى كنه!
    با زهر خندى، حرف مامان خورشيد رو قطع كردم:
    -هه! پس صورتمم مثل طالعم، ارثيه ى گوهرتاجه؟
    مامان خورشيد، لبخند تلخى زد و گفت:
    - تقريبا، همه ى ما، از اولين نسل تا هفتمين نسل كه تو هستى، كم و بيش شبيه گوهرتاجيم! البته تو خيلى شبيه ترى، خيلى!
    بعد از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و با آلبوم و كتابى برگشت. آلبوم قديمى بود و من تا به حال توى وسايلش نديده بودمش. كتاب رو هم همينطور.
    مامانى گفت:
    -قبل از نشون دادن اين آلبوم، بايد اول قصه رو تمومش كنم. مى دونم خسته شدى، اما ديگه آخراشه! بعد مى تونى آلبوم و كتاب رو ببينى و همه چيز رو متوجه بشى!
    با كنجكاوى به آلبوم نگاه كردم و از مامانى خواستم كه آخر قصه رو بگه. امشب، بايد تكليف همه چيز مشخص مى شد!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اشكان:
    تمام شب، فكرم درگير بود. راستش كمى ترسيده بودم! تمام مدت، عسل تقلبى، جلوى چشمهام بود و با آناليز رفتارهاش، بيشتر به اين پى مى بردم كه اون عسل، واقعا عسل نبود و باهاش تفاوت داشت.
    طرز رفتارش با من، طرز لباس و آرايشش، حتى لحن صحبتش! اين همه تفاوت داشت و من بى توجه، از كنار همشون، گذشته بودم.
    بيشتر از همه اين من رو ترسونده بود كه عسل تقلبى، كى بود و با من چى كار داشت؟! اصلا چطور من اينقدر راحت باورش كردم و حتى شك هم نكردم؟! انگار يه چيزى توى وجودش، من رو قانع مى كرد كه چشمم رو، روى همه چيز ببندم و قبول كنم كه اون واقعا عسله.
    همه ى اين فكرها، واقعا ترسناك بود و هر لحظه كه مى گذشت، من بيشتر مى ترسيدم. اين قدر كه ديگه، تحمل محيط خونه برام سخت شد و با سرعت، از خونه زدم بيرون و با ماشينم، به سمت خونه ى پرهام رفتم!
    خونشون يه خونه دو طبقه و حياط دار بود توى محله خواجو. دو طبقه مال خودشون بود و طبقه ى دوم رو اجاره داده بودن به يه زن و شوهرجوون. پدر پرهام، يه مهندس بازنشسته شركت نفت بود و مادرش خانه دار.
    پرهام دو برادر بزرگتر از خودش به اسم پدرام و پيمان داشت؛ كه ازدواج كرده بودن و مستقل شده بودن. پدرام، برادر اولى پرهام، يه پسر بچه سه ساله به اسم آرشاوير داشت، كه عاشق من و پرهام بود و به هردومون عمو مى گفت.
    منم با اينكه زياد با بچه ها خوب نبودم و نمى تونستم باهاشون ارتباط برقرار كنم، عاشق اين وروجك بودم و هر دفعه براش هديه مى گرفتم.
    دم درشون، با پرهام تماس گرفتم و ازش خواستم كه امشب رو پيشش بمونم. پرهام هم سريع اومد دم در و با روى باز، من رو به خونشون دعوت كرد.
    تا از حياط كوچيكشون بگذريم و از پله ها بالا بريم و برسيم توى خونشون، پرهام مدام ازم سوال مى كرد كه چى شده؟ و من همه ى سوال هاى پرهام رو بى جواب گذاشتم.
    به داخل خونشون رفتيم و با پدر و مادرش، كه به استقبالم اومده بودن و براى من، عين خاله و عموى واقعى بودن، سلام و احوالپرسى كردم.
    پدرش يه مرد فوق العاده با شخصيت بود، با قدى بلند و چهارشونه، موهاى مشكى و صورتى سبزه، كه تعداد كمى موى سفيد توى موهاش نمايان بود و مادرش هم يه خانم نسبتا امروزى تپل با قدى متوسط بود كه فوق العاده خونگرم و مهربون بود.
    پرهام از لحاظ قيافه شبيه مامانش و از لحاظ قد و هيكل شبيه باباش بود.
    موقع شامشون رسيده بودم، اما با اينكه سير بودم؛ نتونستم تعارف مامانش رو بى جواب بذارم و سر ميز نشستم.
    پرهام فضول رو هم، تا بعد از خوردن شام خوشمزه ى مامانش ، دست به سر كردم و جواب سوالهاش رو ندادم.
    واقعا نمى خواستم به اون جريان فكر كنم، اما بعد از شام، وقتى رفتيم توى اتاقش و تنها شديم، مجبور شدم كل قضيه رو براش بگم و مثل هميشه، با دهن هميشه بازش رو به رو شدم. عصبى گفتم:
    -اه! ببند ديگه در اين گاراژ رو! حالم بهم خورد! همش بايد لوزالمعده ات رو نمايش بدى؟
    خنده اش گرفت:
    -آخه مگه داستان هاى تخيلى تو مى ذاره كه دهن من بسته بمونه؟ همش در حال شوكه كردن منى! اون از عاشق شدنت، اون از ديشب پر ماجرات و داماد شدنت، اونم از الانت كه ميگى عسل تقلبى بوده! خوب اصلش گرونه ديگه! الان هرچى تو بازاره، عسل تقلبيه كه آب و شكره!
    از جام پريدم و به سمتش حمله كردم، كه بزنم توى سرش. واقعا عصبيم كرده بود. به سمت ديگه ى اتاقش فرار كرد و دوباره خنديد:
    -هش! چته وحشى؟ چل هم شدى ظاهرا! بى جنبه!
    دوباره به سمتش رفتم و زير لب غريدم:
    -وايسا تا نشونت بدم وحشى كيه مردك! الان وقت شوخيه آخه؟
    با خنده گفت:
    -وايسم كه قيمه قيمه ام مى كنى. مگه از جونم سير شدم؟
    بعدم باصداى نازك گفت:
    -مرتيكه دست بزنم پيدا كرده تازگى ها، ايش!
    خنده ام گرفته بود از ادا و اصولش. روى صندلى نشستم و دستى توى موهام كشيدم و با كلافگى گفتم:
    -پرهام تورو خدا جدى باش! من داغونم. زندگيم بهم ريخته! اصلا نمى فهمم چرا داره اين اتفاقا مى افته؟
    پرهام نيشش رو جمع كرد و به سمتم اومد و دستش رو، روى شونه ام گذاشت:
    -واقعا براى منم عجيبه! اصلا انگار همه چيز با ديدن اون دختره برات شروع شد، نه؟
    خيره به رو به رو، توى فكرم، به عقب برگشتم. پرهام راست مى گفت، همه چيز با ديدن رها شروع شد! قبل از اون، من زندگيم نرمال بود. اين چه ماجرايى بود، كه درگيرش شده بودم و راه فرارى هم ازش نبود؟! من نمى تونستم از رها بگذرم. بايد علت اين ماجرا رو مى فهميدم.
    به پرهام نگاه كردم و ديدم توى فكره. وقت خوبى براى انتقام گرفتن از دلفك بازى هاش بود. پس محكم زدم پس گردنش و از قيافه ى شوكه اش، زدم زير خنده. پرهام عصبى، گردنش رو ماليد و گفت:
    -بشكنه دستت كه تازگى ها اينقدر هرز ميره مرتيكه! تقصير منه كه دل به دلت مى دم و بهت پناه دادم. پاشو گمشو برو خونتون پيش اون اجنه!
    با آخرين جمله اش، موهاى تنم از ترس بلند شد. اجنه؟! يعنى واقعا عسل تقلبي، جن بوده؟! پرهام نگاهى به قيافه و شوكه ام كرد و گفت:
    -چته بابا؟ چرا رنگت پريد؟ شوخى كردم باهات!
    ناخوداگاه گفتم:
    -اگه تو راست بگى چى؟ اگه واقعا عسل تقلبى جن بوده باشه؟
    پرهام كمى ترسيده بود، ولى سعى كرد نشون نده:
    -برو بابا! فيلم ترسناك زياد مى بينى ها! جن كجا بود؟ اصلا وجود نداره! اينا همش خرافاته! منم يه چرتى گفتم. بيخيال!
    حرفهاى پرهام درست بود! اين حرفها همش خرافات بود؛ اما نمى دونم چرا يه چيزى، ته ذهنم، بهم مى گفت كه خيلى هم دور از باور نيست. كى مى تونست اينقدر شبيه عسل باشه و از همه چيز هم باخبر باشه؟
    اصلا شماره رها رو چطورى پيدا كرد و به من داد؟ اين انگشتر توى دستم، كه هيچ جوره بيرون نمياد، از كجا اورده و چرا داده به من؟ اصلا عسل تقلبى واقعا كى بود و چى مى خواست؟
    پرهام، جاى خوابم رو، روى زمين انداخت و صدام كرد و من رو از اين فكرهاى ترسناك، نجات داد:
    -پاشو اشكان بگير بخواب. بى خيال اين فكرها! مطمئن باش يكى مى خواسته باهات شوخى كنه! يا اصن حتى ممكنه دزد بوده باشه! هان؟ ولش كن اصلا! اين فكرها بى فايده است! پاشو! فردا هم شيفت داريم، هم كلاس. حداقل امشب رو درست بخواب! ديشب كه نخوابيدى اصلا!
    از جام بلند شدم و لباسهايى كه پرهام برام گذاشته بود رو پوشيدم و توى رختخوابم دراز كشيدم.
    فكر، رهام نمى كرد. مى دونستم قضيه جزى تر از اين حرفهاست و من، درگير يه داستان جدى شدم. ياد رها افتادم و نگاهى به گوشيم كردم. خبرى ازش نبود. حتى ديگه آنلاين نشده بود و پيامم رو هم نخونده بود. دلم براش تنگ شده بود.
    دوست داشتم بدونم كجاست و چيكار مى كنه! اما راه ديگه اى براى گرفتن خبر، ازش نداشتم. تصميم گرفتم كه فردا، برم دم خونشون يا حتى دانشگاهش. شايد مى ديدمش و دلم آروم مى گرفت. از اينهمه فكر، كم كم از خستگى بيهوش شدم و توى عالم بى خبرى، فرو رفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoo samani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    11,493
    امتیاز
    716
    سن
    34
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    رها:
    حس كردم مامانى خسته شده، پس سريع بلند شدم و غذا رو گرم كردم و ميز رو اماده كردم. شام رو با مامانى خورديم و باز من، ميز رو جمع كردم، ظرفها رو شستم و با دوتا ليوان چايى، پيش مامانى توى هال رفتم.
    مامانى با لبخند، چاى رو از دستم گرفت و ازم تشكر كرد و دعام كرد. چايى اش رو خورد و شروع كرد:
    -جونم برات بگه عزيزم، گوهر پا به ماه مي شه و همه به تكاپو مي افتن تا خودشون رو براى ورود وارث خان، آماده كنن. خسرو بهترين وسايل و لباس ها رو از شهر، براى فرزندش خريده بود. خان يه دايه عالى پيدا كرده بود، تا به محض به دنيا اومدن نوه اش به عمارت بياد؛ كه نوه اش گرسنه و بدون شير نمونه. همسرش هم، به ماما سپرده بود كه آماده باشه، تا به محض شروع درد گوهر، توى هر ساعت از شبانه روز، خودش رو برسونه. خود گوهر هم، حسابى مراقب خورد و خوراكش بود. طورى كه چاق و چله شده بوده و همه بهش مى گفتن كه بچه ى درشت و سالمى زايمان مى كنه. ديگه حتى ماه نسا و قول و قرارش رو از ياد بـرده بودش و فقط منتظر ديدن بچه اش بوده.
    بلاخره زمان زايمان گوهر مى رسه، اما ماماى ده، توى بستر بيمارى افتاده بوده و نمى تونسته حتى سرجاش بشينه. خان، عصبانى، پيشكارش رو مى فرسته، تا از ده پايين، با سرعت يه ماما پيدا كنه و با خودش بياره. بعد هم، همه ى مردهاى عمارت رو بيرون مى كنه و خودش هم از عمارت مى زنه بيرون، چون تحمل زجه هاى عروسش رو نداشته.
    گوهر داخل اتاق، از درد به خودش مى پيچيده و نمى تونسته زايمان كنه و فقط فرياد مى زده. خسرو هم از بيچارگى، اين طرف در، اشك مى ريخته و از خدا، فرزند و همسرش رو سالم مى خواسته. مادر خسرو هم سر خدمه فرياد مى زده و مدام آب جوش و خشت و كهنه ى تميز درخواست مى كرده. خلاصه توى يه لحظه كه اتاق گوهر، خالى مى شه؛ گوهر ماه نسا رو بالاى سرش مى بينه؛ كه با عجله بهش كمك مى كرده و بلاخره نوزادش رو به دنيا مياره.
    گوهر، گيج از درد، منتظر صداى گريه ى نوزادش بوده، اما بچه ساكت بوده. گوهر سرش رو از روى بالش بر مى داره و با تعجب مى بينه كه ماه نسا، نوزادش رو توى كهنه پيچيده و با نفرت و عصبى، نگاهش مى كنه. نوزادش هم با چشمهاى درشت و زيبا، كاملا هوشيار، به ماه نسا خيره شده!
    گوهر خيالش از بابت سلامتى بچه، راحت مى شه و حتى تعجب مى كنه كه فرزندش، چقدر هشياره! بعد هم با صداى گرفته، از ماه نسا مى پرسه كه اونجا چيكار مى كنه و چطورى اومده تو و كى خبرش كرده. ماه نسا، نگاهش رو از بچه مى گيره و به گوهر مى گـه كه خودش، مى دونسته كه كى بايد بياد و حالا كه گوهر صاحب فرزندى سالم شده، نوبت وفا كردن، به عهدشه!
    گوهر، خوشحال از سلامتى بچه اش، به ماه نسا مى گـه كه هرچى مى خواد، بگه! ماه نسا هم از جاش بلند مى شه و بهش مى گـه كه فرزندش رو مى خواد. گوهر، شوكه و نالون، به پاى ماه نسا مى افته و ازش مى خواد كه از بچه اش بگذره؛ اما ماه نسا، روى خواسته اش پافشارى مى كنه و تهديدش مى كنه كه اگر نذاره بچه رو ببره، عواقبش پاى خودشه.
    خلاصه اينقدر گوهر زارى مى كنه كه دل ماه نسا، نرم مى شه و بهش ٢٤ ساعت مهلت مى ده تا بچه اش رو سير ببينه، اما قبل از رفتن، به گوهر ميگه كه اسمش، شيرين يربوع هست و با باز كردن چادرش و نشون دادن پاهاى سم شكلش، گوهر رو شوكه، رها مى كنه و مى ره!
    بعد از اين حرف مامان خورشيد، ناخوداگاه، نفسم توى سينه حبس شد و شروع به سرفه كردم. مامانى سريع اسپرى ام رو پيدا كرد و بهم داد.
    شوكه، مى لرزيدم و سرفه ام قطع نمى شد و مدام، خوابم و حرفهاى مامانى، جلوى چشمهام رژه مى رفت. مامانى برام كمى آب قند اورد و بهم خوروند. بعد هم من رو توى آغوشش گرفت و گفت:
    -آروم باش دخترم! مى دونم سخته، حتى باورش غير ممكنه! اما واقعيته و تلخ تر از اين حرفهاست. بايد قوى باشى. هنوز بقيه ماجرا رو نمى دونى.
    نفس زنون گفتم:
    -بگو مامانى! خلاصم كن از اين بى خبرى! از اين كابوسى كه نه تو خواب رهام مى كنه، نه تو بيدارى. بگو بقيه اش رو توروخدا!
    مامانى، نم اشك رو از كنار چشمش رو پاك كرد:
    -بميرم برات عزيزكم، ولى بقيه اش باشه واسه فردا. الان حالت خوب نيست! من نگرانتم مادر!
    سعى كردم خودم رو آروم كنم و مثل هميشه، محكم باشم. حالم از خودم و اين سرنوشت بهم مى خورد. كاش به دنيا نمى اومدم! اصلا كاش همه اش خواب بود! كاش مامان خورشيد مى گفت كه اينا همش يه قصه است، خياله، چرته!
    اما نبود و محكم، با من و زندگيم، پيوند خورده بود. مى دونستم مامان خورشيد، هرچى بره جلوتر، اين قصه تلخ تر و ترسناك تر مى شه.
    راستش مى ترسيدم! من از اين ماجرا مى ترسيدم! از اون پليد كينه توز، مى ترسيدم! از نقشه هايى كه برام داشت، بيشتر از همه مى ترسيدم.
    من جسد ياشارم رو ديدم كه چطور تيكه و پاره شده بود! مى دونستم قدرتش چقدر زياده، چون ضربه دستش رو چشيده و ديده بودم!
    براى خودم نمى ترسيدم، چون مرگ برام آرزو بود. من از داغ عزيزهام مى ترسيدم. شيرين يربوع كينه توز بود. عمر طولانى و قدرت زياد، اون رو مغرور كرده بود و از هيچ چيز، ترسى نداشت! جلوش قدرتى نداشتم و جون عزيزهام دستش بود، پس ناچار بودم به اطاعت و اين از همه بدتر بود.
    هنوز نمى دونستم چى مى خواد. پس بايد ادامه ى ماجرا رو، هرچند تلخ و بد، مى فهميدم.
    توى دلم از خدا كمك خواستم كه بهم صبر و طاقت بده و با اصرار، مامانى رو مجاب كردم كه حالم بهتر شده و قصه اش رو ادامه بده.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا