رمان گذشته ها را باد نبرد | parybanou کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parybanou

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/05
ارسالی ها
26
امتیاز واکنش
320
امتیاز
271
سن
25
نام رمان: گذشته ها را باد نبرد
نام نویسنده: parybanou کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، پلیسی‌جنایی، عاشقانه
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه‌: گذشته همیشه اون چیزی نیست که فکر می‌کنی گاهی لکه های پنهانی داره که نمی‌دونی و همین لکه های پنهان زندگیت رو تغیر می‌ده...

اذر دختر جوانی که با ورود دوست قدیمیش زندگیش تحت تاثیر قرار گرفته و پازل بهم ریخته گذشته کم کم بهم وصل می‌شود اما این گذشته صاف نیست، روشن نیست، پاک نیست مبهم است اما با رو شدن حقایق روشن نمی‌شود، پاک نمی‌شود، صاف نمی‌شود فقط شاید اندکی از بار عذابش کم شود اما ایا اذر حاضر است زندگیش را فدای حقیقت کند یا نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»


    پست اول.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Parybanou

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/05
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    320
    امتیاز
    271
    سن
    25
    از خستگی روی پاهایم بند نبودم اما دکتر نجم اجازه‌ی مرخصی نمی‌داد. از هرچی خون و الکله متنفر بودم اما خب این هیچوقت دلیل قانع کننده‌ای نبوده، شهرزاد در حالی که با مقنعه‌اش خودش را باد می‌زد امد توی اتاق استراحت و به محض دیدن اولین صندلی خالی هن هن کنان خودش را ولو کرد:
    - وای اذر دیگه جون ندارم... فقط دلم می‌خواد برم خونه.
    درحالی که چاییم را ارام ارام فوت می‌کردم جوابش را دادم:
    - خوشبحالت... باز تو انقد جون داری تا خونه بری منکه انقریبه همینجا بیفتم.
    سرش را با بی‌حالی تکان داد ناگهان انگار یاد چیزی افتاده باشد سریع خودش را روی صندلی تکان داد و گفت:
    - وای قربونت بشم اذر.
    فهمیدم که درحال نقشه کشیدن برای گول زدنم است بهش فرصت دادم تا قشنگ خودش را اماده کند.
    - اذرجونم... می‌گم که قربون چشات بشم... ماشین داری امروز؟
    - دارم ولی تورو نمی‌برم.
    سریع موضعش را عوض می‌کند و با حالت خصمانه‌ای نگاهم می‌کند.
    - مگه چی ازت کم میشه گدا.
    باز به حالت قبلیش برمی‌گردد و مهربانانه نگاهم می‌کند.
    - خب اذرجون منم سر راهت برسون.
    - از کی تاحالا خونه‌ی شما شده سر راه من ؟ گفتم که انقد خستم که حال ندارم خودمو ببرم چه برسه که راهمم به خاطر تو دور کنم.
    باز خصمانه نگاهم می‌کند اما تا می‌خواهد حرفی بزند پریسا داخل امد و اعلام کرد دکتر نجم فرموده مرخصیم. هرچند با اصرارهای شهرزاد مجبور به رساندنش می‌شوم اما برای بار صدم تاکید موکد می‌کنم که با رساندنش راهم بسیار دور شده و شهرزاد برعکس همیشه با حالت مظلومانه‌ای نشسته تا به سرم نزند او را وسط راه پیاده کنم چون سابقه‌ام دراین‌باره بسیار خراب بود.
    - واقعا نمی‌دونم چطوری باز خام تو شدم و تو راه خونتونم ...
    دوباره برای دقایقی سکوت کردم تا مثلا یادم برود چقدر خستم. از لاک خودش بیرون امد و با مظلومیت پرسید :
    - اذر میشه پخش ماشینو روشن کنی؟
    سر تکان دادم و باز به خام شدنم، این رشته، خستگی و دکتر نجم لعنت فرستادم.
    - اذر این چرا نمی‌خونه؟
    نگاه از روبه رو گرفتم و با دکمه ها ور رفتم. به ناگاه ضربه ی هولناکی به ماشین وارد شد، خداراشکر هردو کمربند بسته بودیم وگرنه به طور قطع به شیشه جلو خورده بودیم. گیجم، نمی‌فهمم در کسری از ثانیه چه اتفاقی افتاه، به اطرافم نگاه کردم، شهرزاد را دیدم که با ترس به من خیره شده. در عرض چند ثانیه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. شهرزاد موزیک تصادف. ضربه‌ای به شیشه خورد، نگاه خشمناکمو از شهرزاد گرفتم و به کسی که کنار ماشین ایستاده بود نگاه کردم. در را باز کردم و بی‌توجه به کسی که وایساده به ماشینم نگاه کردم(وای که اگه بابا بفهمه بازم تصادف کردم) حتی از تصور این فکر به خودم لرزیدم. بی‌راده زمزمه کردم:
    - وای نه... داغون شده.
    - بی‌زحمت اگه وقتتون ازاد شد و ماشین خودتونم رویت شده نگاهی به ماشین منم بندازید.
    با حرفش سرمو بالا گرفتم. اه از نهادم خارج شد( حالا کی می‌خواد خسارت اینو بده بدتر از ماشین من شده و با وجود ضربه‌گیرهای ابی روی در می‌شه فهمید که ماشینش صفر بوده و این یعنی اذر خاک برسر شدی)، دیگه واقعا برای امروز کافیه، حتی فکر زنگ زدن به بابا برایم وحشتناک بود،( نه اذر تو می‌تونی خودت حلش کنی) با اعتماد به نفس به سمتش برگشتم و سعی کردم با ارامش حرف بزنم:
    - من واقعا متاسفم... اگه می‌شه بین خودمون حلش کنیم تا افسر نیومده.
    فکر کنم با حرفم خونسردیش را از دست داد:
    - بین خودمون حلش کنیم؟ چیو حل کنیم دقیقا؟ یه نگاه به ماشین من بندازید صفر بود داغونش کردید خانم.
    به ماشین خودم نگاه کردم. شهرزاد همچنان مثل موش ترسیده‌ای داخل ماشین چمباتمه زده بود و از عکس‌العمل من قطع به یقین می‌ترسید چون می‌دانست تمام اینها را سرش خالی می‌کنم، با نگاهم سریع از ماشین خارج شد و بدون نگاه به من به اون مرد گفت:
    - عه اقا چیزی نشده که حالا شما شلوغش می‌کنی یه تصادف جزئیه که به حمدالله اتفاقی نیفتاده ماشین برای تصادفه برو صدقه بده که خودت سالمی...
    می‌دانستم اگه جلویش را نگیرم تاصبح حرف می‌زند و کار را از اینی که هست خرابتر می‌کند:
    - شهرزاد.
    - مثل اینکه یچیزیم بدهکار شدیم... خانم شما یه نگاه به ماشین من بنداز.
    باز شهرزاد خودش را وسط انداخت:
    - وا حالا جناب سروان شما که مرد قانونین بهتر نیست کمی ملایم تر باشین؟
    با گفتن حرف شهرزاد تازه توجهم جلب لباس فرم مرد روبه رویم شد، پس پلیس بود، از پلیسا بدم نمی‌امد اما قطعا نه از پلیسی که از پشت به ماشینش زده بودم و حاضر به کوتاه امدن نبود.
    - خانم شما از پشت زدین به ماشینه من... اخه چطور چراغ قرمز و ماشین منو ندیدین؟
    مشکل شد دوتا، تازه ان موقع بود که منو شهرزاد با دهان باز چراغ قرمز را دیدیم، قطع به یقین این دیگر تقصیر من و حواس پرتم بود نه شهرزاد، سعی کردم به خودم مسلط شوم و نگذارم شهرزاد بیش از این حرف بزند.
    - جناب من از شما عذر می‌خوام... من خودم تمام خسارت شما رو می‌دم نیازی به افسر نیست.
    - ولی اینطوری شما باید تمام خسارتو از جیب بدین... در اون‌صورت بیمه پرداخت می‌کنه.
    حتی تصور بیمه و بعد فهمیدن بابا مو به تنم راست می‌کرد .
    - ایرادی نداره... من خودم پرداخت می‌کنم... شما ماشینو ببرید تعمیرگاه صورت‌حسابشو برام بیارین پرداخت می‌کنم.
    البته که خودمم نمی‌دانستم پولش را از کجا باید بیاورم ولی چاره‌ای جز این نبود.
    - نکنه ماشینتون بیمه نیست؟
    - معلومه که هست من فقط نمی‌خوام...
    اجازه نداد حرفم را تمام کنم قدمی جلوتر امد و دقیقا روبه روی من ایستاد.
    - ماشین خودتونه؟
    اخرین چیزی که امروز نیاز داشتم این بود که این وقت شب توی این وضعیت و با این همه خستگی بخواهد از شم پلیسیش استفاده کند و بخواهد بگوید من دزدم.
    - ماشین پدرمه شمام بهتره پیشنهاد منو قبول کنین و جای پلیس بازی زودتر شماره تلفنتونو به من بدید.
    فکر کنم جواب قاطع و نگاه خشمناکم کافی بود تا بفهمد اینجا جای پلیس‌بازی نیست. از توی کیفم کارت دانشجویی را بعلاوه گواهینامه و کارت ملی دراوردم و توی کاغذ شماره تلفن خودم وبیمارستان را نوشتم، این مرد قطعا به شماره من برای گرفتن خسارت اکتفا نخواهد کرد. نگاهی به کارت ها کرد و دوتایش راسمتم گرفت:
    - کارت دانشجویی و گواهینامه ممکنه لازمتون بشه خانم دکتر!!!
    با لحن خاصی( خانم دکترو) بیان کرد احتمالا می‌خواست بگوید من عمدا کارت دانشجوییم را به او دادم که خب چه اهمیتی داشت. کاغذ شماره ها را مقابلش گرفتم و کارت هایی که مقابلم گرفته بود از دستش گرفتم.
    - شماره تلفن شخصی خودم و محل کارمو براتون نوشتم... هروقت صورت‌حسابو گرفتید به دستم برسونید.
    بدون خداحافظی سوار ماشین شدم و به شهرزاد اشاره کردم که سوار شود. چند ضربه کوتاه به شیشه زد و من شیشه را پایین دادم:
    - برای رفتن به منزل راه‌های اسون‌تر و کم خطرتری هم وجود داره خانم دکتر مثل تاکسی، اژانس ،اتوبوس های واحد... نیازی نیست اینجوری جون خودتون و دوستتون و یه بدبخت بخت برگشته‌ی دیگه رو به خطر بندازید مردم که گـ ـناه نکردند که شما جلوتونو نمی‌بینید...
    نگذاشتم جملات کنایه‌امیزش را ادامه دهد و رفتم. توی ماشین شهرزاد ازم عذرخواهی کرد من هم بدون گفتن چیزی فقط سر تکان می‌دادم. به دقت روی ماشین را پوشاندم و دقت کردم که کسی توی حیاط نبیند.
    - افتاب از کدوم طرف غروب کرده تو انقد به ماشین بابا می‌رسی؟
    از جا پریدم و ترسیده به هادی نگاه کردم.
    - هی هیچی همینجوری... اخه گنجشکا چیز می‌کنن... خرابکاری می‌کنن فردا عصر که می‌خوام برم بیمارستان زشته.
    با بیخیالی سری تکان داد وبه سمت در رفت.
    - کجا میری هادی؟
    - کار دارم تو برو تو.
    شانه‌ای بالا انداختم و داخل رفتم. هادی در دانشگاه گرافیک خوانده بود البته بعد از یک‌ سال تحصیل در رشته‌ی مهندسی‌ مکانیک دانشگاه تهران انصراف داده بود و قاطع به بابا گفته بود ادم مهندس شدن و خواندن رشته‌ی سخت و خشکی مثل مکانیک نیست و نقاشی و عکاسی دوست دارد کاری که هیچوقت من نتوانسته بودم انجام بدم. از استرس تصادف امروز خوابم نمی‌برد، نمی‌دانستم چطوری می‌توانم خسارت ماشین ان طرف را بدم تازه خرج تعمیرگاه ماشین خودمان نیز بود.
    مقداری پس‌انداز داشتم، حقوق این ماهم نیز تا چند روز بعد به حسابم واریز می‌شد نهایت اگر کم می امد از شهرزاد و هادی و مادر قرض می‌گرفتم. با اینکه عصر شیفت داشتم اما صبح زود از خواب بیدار شدم تا به بهانه‌ی کتاب خریدن و کتابخانه، ماشین را به تعمیرگاه ببرم.
    - خیلی خرجش میشه؟
    مرد تعمیرکار کمی سرش را چرخاند و نگاه موشکافانه‌تری به ماشین انداخت.
    - نه خانم حدودا 700 تا 800 تومن میشه اما باید ببینم قطعه ای برای جلو‌بندی نیاز داره یا نه .
    -تا کی اماده میشه؟
    دستی روی چانه پرمویش کشید.
    - یه دوسه روزی کار داره خانم.
    وای نه، باید تا فردا صبح حداکثر درست می‌شد امشب را می‌توانستم به بهانه تعویض شیف شب در بیمارستان بمانم.
    - نه اقا من عجله دارم باید تا فردا صبح درست بشه حتما.
    - نمی‌شه که خانم من اینجا سرم شلوغه فقط که ماشین شما نیست.
    از نگاهش فهمیدم به فکر دندان گردیست و قطعا می‌خواهد از عجله من استفاده کند و مبلغ را بالا ببرد.
    - یعنی هیچ راهی نداره؟
    - خب اینطوری یکم مبلغ بالاتر می‌ره بالاخره ماشین شما کار شبانه روزی وچند برابر نیاز داره.
    - چقد بالاتر؟
    - شما نگران نباشید خانم یجوری باهم کنار میایم... شما فردا ظهر بیاید ماشینو تحویل بگیرین.
    خب قطعا فردا مشخص می‌شد که من چقدر بدبخت و مقروض به این و ان می‌شوم.
    با مامان تماس گرفتم و گفتم که امشب جای یکی از بچه ها شیفت می‌مانم که از شانس خوبم زهره برایشان مهمان امده بود و دنبال کسی می‌گشت که جایش شیفت بماند.
    - چطورید خانم نامی؟
    سرم را از پرونده‌ی مریض روی تخت گرفتم، وای که چقدر از این دکتر مغرور و خودشیفته که فکر می‌کرد بهترین و شایسته ترین پزشکه روی زمینه بدم می‌امد.
    - خوبم اقای صدر.
    مطمئنا از اینکه به جای دکتر اقا گفته بودم خوشش نیامده بود اما مگر جواب های هوی نیست؟ وقتی او مرا شایسته پیشوند دکتر نمی‌داند من چرا بدانم؟ نگاهش کمی عصبی و ناراحت شد اما به‌روی خودش نیاورد و با لحن قبلی ادامه داد:
    - فکر نمی‌کردم امشب شیفت باشید.
    پرونده را سرجایش گذاشتم و به صدر نگاهی انداختم.
    - جدا؟
    متعجب شد:
    - چی جدا خانم؟
    - اینکه شما راجع به شیفت بودن و نبودن من فکر می‌کنید؟
    - نه منظورم این...
    دستم را بالا اوردم و همینطور که بیرون می‌رفتم گفتم:
    - خسته نباشید دکتر صدر!
    بدون اینکه اجازه‌ی حرف دیگری به او دهم بیرون رفتم و سریع خودم را درون اسانسور انداختم. دیشب خوب نخوابیده بودم و صبح هم زود بیدار شده بودم و همه‌ی اینا مزید بر علت شده بود که الان چشمانم از بی‌خوابی و خستگی بسوزد. با زنگ تلفنم خواب از سرم پرید و ناگهان نگران مخاطب پشت ان شدم.(نکنه پسره باشه وای نه به همین زودی!) با ترس و لرز گوشی را از جیبم بیرون اوردم و با دیدن نام شهرزاد نفس راحتی کشیدم.
    - بگو شهرزاد.
    - کجایی اذر؟
    - بیمارستان.
    - تو که امشب شیف نداشتی.
    - تعمیرکار گفت کار ماشین تا فردا ظهر طول می‌کشه منم به ناچار شیفتمو با زهره که مهمون داشت عوض کردم.
    - می‌خوای بیام پیشت؟
    - نه فردا صبح بیا که شیفتته... می‌گم شهرزاد؟
    - جونم؟
    - فکر می‌کنی این ماشین درست بشه بابام نمی‌فهمه؟
    چند ثانیه‌ای سکوت کرد، فهمیدم که دنبال جمله‌ایست که نه من ناامید شوم نه او دروغ گفته باشد.
    - خب خودت که می‌دونی بابات زیادی تیزه... البته اگه مرده ماشینو خوب درست کنه نمی‌فهمه.
    در دل دعا کردم حق با شهرزاد باشد هرچند تیز بودن بیش از اندازه‌ی بابا هم همیشه قابل توجه بود.
    - بفرمایید خانم از روز اولشم بهتر شد.
    نگاهی به ماشین حالا سالم انداختم، امکان نداشت بفهمد بازهم در دل دعا و نذر کردم.
    - ولی خانم این ماشین معلومه تصادف به عمرش زیاد دیده همه جاش با رنگ درست شده.
    در دل حرفش را تصدیق کردم، حق با او بود از اخرین باری که با این ماشین تصادف کرده بودم تنها سه ماه می‌گذشت و بابا خاطرنشان کرده بود که تنها یک تصادف دیگر کافیست که هیچوقت به من ماشین ندهد و خب با تهدید‌های دیگری مثل گرفتن خسارت تمام تصادف‌هایم در این چندسال. اقرار می‌کنم که رانندگیم افتضاح بود و به جز تصادف‌های علنی خسارت دیده‌ام ، مالیدن‌ها و خط انداختن روی ماشین بابا و دیگران داشتم در زمان پارک و خروج از پارک و... ولی خب ماشین نیازم بود و باید تمام سعیم را می‌کردم تا کسی نفهمد. وقتی ماشین را صحیح و سالم توی حیاط پارک کردم نفس راحتی کشیدم. بالاخره از استرس این دو روز راحت شده بودم.
    - سلام مامانم غذا چی داریم من مردم از گرسنگی.
    مادر گونه‌امو بوسید:
    - کجایی مادر... تو که کشتی خودتو عزیزدلم... بیا برات ماکارونی پختم.
    - اخ که نمی‌دونی از گرسنگی و از خستگی دارم می‌میرم.
    بدون تعویض لباس سر میز نشستم و با میـ*ـل تمام شروع به خوردن کردم بعد دو روز بی‌خوابی و استرس تازه معدم به قار و قور افتاده بود. مادر با لـ*ـذت نگاهم می‌کرد:
    - اخه دخترم یکمم به خودت استراحت بده... تفریحی، سینمایی، پارکی چیزی.
    (ای مادر مگه من وقت دارم)، چیزی نگفتم و فقط به خیالاتش لبخند زدم. تشکر کردم و از اشپزخانه بیرون رفتم که مادر صدایم کرد.
    - اذری؟
    ایستادم و ارام به سمتش چرخیدم، جملاتش را در ذهن حدس می‌زدم اما ساکت ایستادم :
    - جانم مامان؟
    - می‌دونم... می‌دونم کارتو دوس نداری... می‌دونم هنوزم که هنوزه از بوی الـ*کـل و بیمارستان حالت بهم می‌خوره ...
    نگذاشتم ادامه دهد:
    - غصه نخور مامان... عادت می‌کنم یا یک روز اونقدر قدرت پیدا می‌کنم که برم دنبال کاری که دوست دارم.
    باد دست قطرات اشکش را پاک می‌کند:
    - تو الان جوونی مادر... الان شور داری... می‌ترسم پیر بشی بدون اینکه چیزی از جوونیت بفهمی.
    بغلش کردم و سعی کردم با مهربون ترین حالت ممکن جمله‌امو بیان کنم:
    - نترس مامان بهت قول می‌دم از جوونیم استفاده کنم... مطمئن باش.
    بوسیدمش و بدون هیچ حرف دیگه ای به اتاقم رفتم. مامان عزیزترین موجود زندگیم بود و دلم نمی‌خواست به هیچ وجه ناراحتش کنم. با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، باز دیشب یادم رفته بود سایلنتش کنم. با چشم بسته و صدای گرفته جواب دادم:
    - بله؟
    - وحدت هستم.
    در دل می‌گویم: هرکی می‌خوای باش وقتی ندونی چه زمانی باید زنگ بزنی هیچی نیستی.
    - امرتون؟
    - به جا نیوردین؟
    - باید به جا بیارم؟... ( مکث کردم) از پرسنل بیمارستان هستید؟
    - خیر بنده...
    مجال ادامه دادن جمله اش را ندادم:
    - از بیماران بیمارستان؟
    - خیر من...
    بازهم اجازه معرفی ندادم.
    - از دوستان دانشگاه؟ یا همکاران بیمارستان؟
    - خیر خانم من...
    - پس شما کی هستین؟
    صدایش کمی عصبانی شد:
    - اگر اجازه بدید حتما می‌گم.
    کمی شرمنده شدم اما فقط کمی.
    - بله ببخشید... بفرمایید.
    - من وحدت هستم همون اقایی که چند روز پیش باهاش تصادف کردید خیابان...
    اه از نهادم خارج شد، بالاخره بعد از پنج روز انتظار زنگ زده بود.
    - اها بله خاطرم هست... ماشینتون درست شد؟
    - به همین خاطر زنگ زدم... اگه می‌شه امروز ببینمتون؟
    خب لحظه موعود رسید دیگه امروز معلوم می‌شد تا اخر ماه قرار هست پولی برایم باقی بماند یا نه؟ همان لحظه نگاهم به ساعت دیواری اتاقم خورد که عقربه ی ساعت شمار ساعت هشت و نیم را نشان می‌داد. بی‌توجه به کسی که پشت تلفن بود گفتم:
    - وااااااای بدبخت شدم... دیرم شد... دکتر نجم منو میکشه... ماماننننن!!!!!!
    بی‌توجه به او که پشت تلفن بود بی وقفه داد می‌کشیدم و جملاتم را پشت سر هم تکرار می‌کردم. صدای ترسیده‌ای از پشت تلفن گفت:
    - چیزی شده خانم؟ حالتون خوبه؟
    با شنیدن صدایش تازه او را به یاد اوردم.
    - ببخشید اقای چیز... فامیلیتون چی بود؟ اها وحدت... ببینید اقای وحدت من خودم باهاتون تماس می‌گیرم خداحافظ.
    بدون شنیدن خداحافظی فورا تلفن را قطع کردم و از روی تخت بلند شدم که در به شدت باز شد و قامت هادی نمایان شد.
    - چته؟ چیشده؟
    به قیافه‌ی ترسیده‌اش نگاه کردم که با موهای بهم ریخته و پیژامه و زیرپوش ایستاده بود. کجا بودن شاگردان و دوستانش تا قیافه‌ی استاد هادی نامیو ببینن.
    - مامان کجاست؟ بیدارم نکرده خواب موندم.
    نفس راحتی کشید و با خشم رو کرد به من:
    - بمیری اذر که هیچیت به ادم نرفته... اول صبحی چطوری ادمو از خواب بی خواب کردی.
    بی‌توجه به حرف ‌هایش از اتاق بیرونش کردم که باعث شد سر صبحی چند فحش ابدار نصیبم کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Parybanou

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/05
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    320
    امتیاز
    271
    سن
    25
    پارت دوم
    شهرزاد با دیدنم سریع جلو امد:
    - کجایی اذر؟... ساعت نه و بیست دقیقه‌اس.
    - خواب موندم بابا دیشب از خستگی یادم رفت ساعت کوک کنم... ببینم نجم عصبانیه؟
    - خدا بهت رحم کنه امروز سر یکی از بیمارا با خانواده بیمار بحثش شده امیدوارم ترکشش به تو نگیره.
    با ترس اب دهنم را قورت دادم و به سمت دفتر دکتر نجم راه افتادم. در زدم و دکتر اجازه ورود داد.
    - سلام ببخشید دکتر یه مشکلی پیش...
    نگذاشت حرفم را کامل کنم و از سرجایش با عصبانیت بلند شد:
    - این باره چندمه خانم دکتر نامی؟ د اخه من با بی نظمی های تو چکار کنم خانم؟
    حق داشت تو این ماه این بار سوم بود که دیر امده بودم.
    - ببخشید دکتر... یه مشکلی پیش اومد درگیر شدم.
    در دل گفتم: اونم چه مشکلی باز خدا پدر وحدتو بیامرزه بیدارم کرد.
    - امشب کشیک وایمیسی تا دفعه بعد خواب نمونی .
    - ولی اخه دکتر...
    - اعتراض نکن نامی الانم برو سرکارت .
    (خب اینم از کار امروز). با ناراحتی از دفتر دکتر نجم خارج شدم.
    شهرزاد: چیشد؟
    - فرمودن امشب کشیک بدم.
    با خوشحالی دست‌هاشو بهم زد.
    - خوبه که... اینطوری منم تنها نیستم.
    انقدر ناراحت بودم که حال زدن هیچگونه تشری به شهرزاد نداشتم.
    - الو هادی سلام.
    - به به سلام خشم شب چیشده افتخار دادی به من زنگ زدی؟
    - مسخره بازی در نیار هادی.
    - مسخره بازی چیه بانو؟... اینطوری که تو صبح منو بیدار کردی تو سربازیم مارو اینطوری بیدار نمی‌کردن.
    - هادی!
    - خب حالا کارتو بگو کار دارم.
    اینم از داداش مهربان و نمونه‌ی من.
    - هادی من امشب جریمه شدم باید شیفت شب وایسم به مامان بگو.
    - امشب که عمه طوبا خونمونه دیوونه شدی می‌خوای باز بهونه بدی دستش؟
    - چیکار کنم؟ باید شب بمونم وگرنه اصلا دلم نمیخواد باز بابا اخم و تخم کنه و عمه گوشه و کنایه بزنه.
    - خب بگو یکی دیگه جات وایسه.
    - نمیشه... جریمه‌اس باید خودم بمونم.
    - چی بگم والا خودت می‌دونی.
    با ناراحتی قطع کردم، هیچ تصور خاصی از عکس‌العمل بابا نداشتم اما خب کنایه‌های عمه قابل پیشبینی بود. قطعا تا می‌دید من نیستم رو می‌کرد به مامان و بابا و می‌گفت:
    - اذر خانم قابل ندونستن مارو؟
    - اذر از وقتی دکتر شده خیلی خودشو گرفته ها داداش.
    - دیگه حرمت بزرگتر و کوچیکتر از بین رفته اذر که به ما سر نمی‌زنه ماهم که میایم خانوم رو نشون نمیده.
    و کلی تیکه ریز و درشت دیگه که امشب نصیب مادر و پدرم می‌شد و قطعا دفعه بعد که منو می‌دید تمام اینها به خودم تحویل داده می‌شد. سرم را تکان دادم تا این فکرهای بد از سرم بپرد. ساعت دو بود شیفتم تمام شده بود اما خانه نمی‌رفتم چون اگر بابا می‌دید من برگشتم و دوباره عصر می‌خواهم برگردم بیمارستان حسابم با کرام‌الکاتبین بود، به کتابخانه رفتم تا حداقل یکم درس بخوانم انقدر باهوش نبودم و چون علاقه‌ای هم نداشتم باید تا می‌توانستم خرخوانی می‌کردم. ساعت 4 بود که باز گوشیم زنگ خورد شماره را نمی‌شناختم برای همین با مکث جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام خانم... شما قرار بود با من تماس بگیرید اما چون خبری نشد من خودم باهاتون تماس گرفتم.
    تازه یاد وحدت افتادم، برای امروز دیگر کافی بود حوصله‌ی این یکی را نداشتم.
    - اه بله ببخشید من سرم شلوغ بود یادم رفت بهتون زنگ بزنم... من تا ساعت 6 بیکار هستم.
    - خب کجا ببینمتون؟
    ادرس کافه ای نزدیک بیمارستان را دادم و سریع لباس عوض کردم و به خودم رسیدم مطمئنا دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن بود. دختر خیلی زیبایی نبودم اما با ارایش زیبا می‌شدم و اعتماد به نفس می‌گرفتم. شلوار لوله ای مشکی ومانتوی پاییزه جلوباز طوسی زرشکی به تن داشتم که زیرش بلوز زرشکی پوشیده بودم با شال طوسی و کفش طوسی. سر ساعت 5 جلوی کافه بودم. وارد شدم و او را دیدم که پشت میز چهارنفره‌ای نشسته بود.
    - سلام.
    بلند شد و با احترم سلام کرد، در این لباس غیر رسمی با ان عضلات ورزیده و موهای به بالا شانه زده اصلا شبیه پلیسا نبود.
    - ببخشید که اینجا قرار گذاشتم من باید 6 بیمارستان باشم و با این ترافیک اگه جای دیگه بود نمی‌رسیدم.
    - ایرادی نداره... بفرمایید این کارتتون.
    به کارتم که در دستانش بود نگاه کردم، دست پیش بردم تا کارتم را بگیرم.
    - ممنون... پس بی‌زحمت صورت حسابم بهم بدین البته اگه همینطوریم بگین چقدر شده برای من کفایت می‌کنه.
    - نیازی نیست خانم.
    با گفتن جمله‌اش جا‌خوردم و دستم از حرکت ایستاد.
    - چرا نیازه... خواهشا تعارف و رودروایستیو بزارین کنار.
    - تعارف نمی‌کنم خانم... من هنوز ماشینو تعمیرگاه نبردم.
    متعجب شدم:
    - خب می‌بردین بعد به من خبر می‌دادین.
    - من قصد داشتم فردای روز تصادف بهتون خبر بدم بیاید کارتتونو بگیرد و بهتون بگم که از گرفتن خسارت صرف نظر کردم ولی ماموریتی پیش اومد که نشد خبر بدم.
    - چرا صرف نظر کردین؟ چون گفتم خودم می‌خوام خسارتتونو به جای بیمه بدم؟
    - در مرام من نیست که از دختر دانشجویی که از ترس پدرش می‌خواد خودش خسارتو بده چیزی بگیرم.
    بهم برخورد یعنی چی که خسارت نمیخواست چون از جیب خودم بود؟ درسته که بهم فشار مالی زیادی می‌اورد اما زیر دین کسی رفتن خیلی برایم سنگین‌تر بود برای همین با لحن قاطع تری گفتم:
    - ولی این خسارت حقتونه به منو شرایط منم ربطی نداره شما باید خسارتتون بگیرین... چه من بدم چه بیمه چه پدرم شما باید خسارتتونو بگیرین.
    کارت را مقابلم روی میز گذاشت و درحالی که از جایش بلند می‌شد گفت:
    - گفتم که خسارتی نمی‌خوام... اگه ماشین ماله منه که می‌گم نیاز به خسارت نیست، بابت رفتار اون شبم ازتون عذر می‌خوام کمی بابت کارم عصبی بودم.
    از سرجایم پاشدم:
    - اگه نمی‌خواید خسارت بگیرید میل خودتونه اما اینو بدونید با نگرفتنش به من لطف نمی‌کنید پس منو مدیون خودتون فرض نکنید.
    لبخندی زد:
    - مطمئن باشید فرض نمی‌کنم... خداحافظ.
    جوابی به خداحافظیش ندادم و دوباره سرجایم نشستم، راه رفتشو برگشت و خم شد روی میز و روبه من گفت:
    - راستی من هنوز سر حرفم هستم... بهتره زیاد تو خیابونای شلوغ رانندگی نکنید به جون خودتون و مردم رحم کنید.
    از عصبانیت سرخ شده بودم اما جوابی برای پرروییش نداشتم. مرتیکه پررو، خودم به اندازه کافی میدانستم رانندگیم بده اما شنیدن این موضوع از طرف هرکسی منو عصبی می‌کرد درسته که خودمم دوست نداشتم خسارت بدم اما زیر دین کسی بودن منو خیلی عصبی می‌کرد. ای کاش پولشو می‌گرفت. با اعصابی خورد بیمارستان رفتم و با زنگ تلفن :
    - جانم مامان؟
    - اذر قربونت برم پاشو بیا خونه.
    - نمی‌تونم مامان... شیفتم.
    - خب بگو یکی دیگه بره.
    - نمیشه مادر جریمه‌اس بخدا نمی‌تونم.
    - اخه مادر عمه ات داره میاد.
    صدای پدر از اون‌طرف خط شنیده می‌شد:
    - بده من خانم.
    پدر: کجایی اذر پاشو بیا خونه.
    - سلام بابا... نمی‌شه بابا صبی خواب موندم دکتر نجم جریمه‌ام کرده شب باید بمونم.
    - می‌گم پاشو بیا خونه فردا برو شیفت.
    - فردا شیفت خودم شب هست ولی نمی‌شه.
    - اذر!
    - بابا دسته من که نیست... شما که خودتون این شغلو برای من انتخاب کردید پس لطف کنید با دردسرها و عواقبشم کنار بیاید... به عمه سلام برسونید خداحافظ.
    کمی تند رفته بودم اما این لحن قاطع برای بابا لازم بود منکه عروسک نبودم تا هر ثانیه به ساز کسی برقصم. توی بخش بودم و شرح حال بیماری را می‌خواندم که دکتر صدر صدایم زد:
    - دکتر نامی با من بیاید.
    همراه دکتر صدر داخل اورژانس رفتم تا بیمارو برسی کنم خانم رستمی پرستار انجا با دیدن من و صدر کنارمان امد و به تخت بیمار راهنماییمان کرد و توضیحاتی راجع به بیمار داد:
    - دستش پاره شده و پیشونیشم شکسته بقیه صورت و بدنش هم کبود و زخمیه... خودش می‌گـه تصادف کرده اما مطمئنا دستش براثر چاقو و تو درگیری پاره شده و یا به شدت کتک خورده و سرشم باید به لبه ی دیوار خورده باشه.
    دکتر صدر پرسید:
    - همراهش کجاست؟
    - همراهی نداره دکتر... کسی رسوندتش دم بیمارستان و همونجا رهاش کرده.
    - احتمالا همون فردیه که کتکش زده ترسیده و فرار کرده.
    به تخت دختر جوان رسیدیم دکتر صدر بی‌معطلی شروع به معاینه کرد ولی من با دیدن دختر روی تخت قلبم هری پایین ریخت و نتوانستم قدم از قدم بردارم. این دختر جوان با این صورت درب و داغان ولاغر نه امکان نداشت او باشد. بغض کرده از پرستار پرسیدم:
    - اسمش چیه خانم رستمی؟
    - می‌گـه مهتاب رحیمی.
    یا اسمش را دروغ گفته بود و یا او نبود. دختری با صورت کثیف و زخمی و خونی، بدنی لاغر جوری که تمام استخوانهایش قابل شمارش بود، لباس‌هایش پاره و چرک بود. چشم‌هایش را بسته بود. به شدت کتک خورده بود. دکتر صدر بعد از معاینه رو کرد به من و خانم رستمی:
    - خوشبختانه جاییش نشکسته و فقط ضرب دیدگیه که براش پماد و مسکن می‌نویسم تهیه کنید و بهش بدید خانم رستمی.... خانم نامی شماهم به همراه خانم رستمی دست و سرشو بخیه کنید وبعد خانم رستمی برای اطمینان بیشتر یه سی‌تی‌اسکن از سرش بگیرید. انتی بیوتیکم می‌نویسم که بخوره بدنش بخاطر زخمها عفونت نکنه.
    - درضمن خانم رستمی شما هم به پلیس اطلاع بدید درگیری یا تصادف در هرصورت باید اطلاع داده بشه.
    دکتر صدر بعد از گفتن اوامرش بیرون رفت و گفت بعد از اتمام کار برمی‌گردد. من کمی نزدیک‌تر رفتم تا واضح‌تر ببینمش وخانم رستمی برای اوردن وسایل بیرون رفت. زخم دستش عمیق بود مشخص بود با چاقو بریده شده است.
    - خودتی اذر؟ چه خانم شدی!
    با شنیدن اسمم از زبانش شوکه شدم بدون حرکت نگاهم را از دستش گرفتم و به چشم‌هایش نگاه کردم. با ذوق نگاهم می‌کرد بدون توجه به دست و سرش سریع در جایش بلند شد و محکم در اغوشم گرفت.
    - دلم برات خیلی تنگ شده بود اذر... خیلی... کجا بودی اذر...
    در اغوشم اشک می‌ریخت و من همچنان شوکه بودم و بی هیچ عکس‌العملی فقط به کارهایش نگاه می‌کردم. از اغوشم بیرون امد و صورتم را در دستش گرفت:
    - اذر دکتر شدی؟ پس بالاخره تو این دنیای نامرد تو یچیزی شدی... چرا چیزی نمی‌گی اذر؟ خوشحال نشدی منو دیدی؟ منکه خیلی خوشحال شدم دیدمت.
    صورتش تکیده و لاغر، لب‌هایش بی‌روح و دندان‌هایش خراب و زرد و کرم خورده بود. بالاخره از شوک بیرون امدم و دست‌هایش را از صورتم باز کردم و در دستم گرفتم:
    - با خودت چیکار کردی مهسا؟... چیکار کردی؟
    با دیدن حال و روزش اشک بی وقفه از چشمانم می‌امد و من فقط نگاهش می‌کردم.
    - منو ول کن اذر... تو خوشگل شدی... خانم شدی... دکتر شدی... خوشحالم برات اذر.
    شانه‌هایش را گرفتم و مجبورش کردم دراز بکشد نمی‌خواستم خانم رستمی ما را در این حال و وضع ببیند.
    - مهسا دراز بکش.
    با ورود خانم رستمی سریع اشک‌هایم را پاک کردم و خودم را مشغول رسیدگی به مهسا نشان دادم. خانم رستمی وسایل را گذاشت و گفت:
    - ببخشین خانم دکتر یه بیمار بدحال اوردن مشغول اون شدم برای همین دیر شد.
    - برو به اون بیمار برس من خودم اینجا هستم.
    - الان خانم نیکویی رو می‌فرستم.
    نمی‌دانم چرا اما مانع شدم :
    - نیازی نیست من خودم از پسش برمیام شما برین.
    بعد از این همه‌ سال باز هم از خون و زخم می‌ترسیدم و از بخیه کردن وحشت داشتم اما چاره‌ای نداشتم خودم خواسته بودم اینکار را انجام دهم.
    - شوهر نکردی اذر؟
    - نه.
    - مامان و بابات زندن؟
    - اره.
    - عزیزه من که مرد... دق کرد.
    - ماهی خانم مرد؟ کی؟
    - دو سال پیش.
    اهی کشیدم، زن خیلی خوبی بود، بعد از فوت شوهرش برای بچه‌هایش چیزی کم نگذاشته بود.
    مهسا: هیچوقت دنبالم نگشتی نه؟
    نگاهش کردم یاد گذشته ازارم می‌داد. دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم.
    - تکون نخور حواسمو پرت می‌کنی.
    نمی‌خواستم با ادامه دادن حرف‌هایش یاد گذشته بیفتم.
    - چرا اسمتو الکی گفتی؟
    من‌من‌کنان جواب داد:
    - ترسیدم.
    - دعوا کردی نه؟
    - نه یعنی...
    حرفش با سر رسیدن خانم رستمی پرستار اورژانس ناقص ماند:
    - به پلیس اطلاع دادم... کارتون تموم نشد؟
    - دیگه خیلی نمونده الان تموم می‌شه.
    خانم رستمی خارج شد و من دستش را پانسمان کردم. می‌خواستم از اتاق خارج شوم که دستم را گرفت:
    - اذر یکاری کن جون ایران جون... من نباید گیر پلیسا بیفتم.
    - مگه چیکار کردی؟
    - اذر خواهش می‌کنم یکاری کن بعدا همه چیو بهت می‌گم فقط نزار گیر پلیس بیفتم.
    - باید بری سی‌تی‌اسکن یوقت خون تو سرت لخته نشده باشه تازه بدنتم پر زخم و کوفتگیه باید بمونی.
    - مهم نیست اذر تو فقط کمکم کن از اینجا برم خوب می‌شه خودش.
    - چطوری خوب می‌شه حتی پانسمان دست و سرتم باید زود به زود عوض بشه تا عفونت نکنه تازه انتی بیوتیکم باید بخوری .
    - اذر یکاری کن برم اینا مهم نیستن خوب می‌شم تو فقط یکار کن برم توروخدا.
    چشم‌هایش ترسیده بود نمی‌دانم چرا اما چشم‌هایش مرا وادار می‌کرد که کاری که گفته را انجام بدم. نگاهش کردم که بلند از قبل گفت:
    - بجنب اذر... التماست می‌کنم یکاری بکن نزار منو بگیرن.
    تا به حال چنین کاری نکرده بودم نمی‌دانستم در چنین وضعیتی چکار کنم چطوری از اینجا خارجش کنم جوری که کسی متوجه نشود. چشمانش پر از التماس و ترس بود و من بین اسمان و زمین گیر کرده بودم.
    - چیکار می‌کنی؟
    - ساکت باش ببینم چکار می‌تونم بکنم.
    وقت زیادی نداشتم و فکرم کار نمی‌کرد قطعا از در اصلی نمی‌توانست خارج شود ولی بیمارستان در دیگه ای نداشت نهایتا می‌توانست در جایی از بیمارستان قایم شود تا بعد رفتن پلیس برود اما ناگهان یاد اشپزخانه افتادم... دری در انجا بود که همیشه مواد غذایی را از انجا می‌اوردن و من هم یکبار اتفاقی دیده بودم. بدون معطلی سمتش برگشتم:
    - شماره تلفنتو بده.
    گیج به من نگاه کرد گوشیم را سمتش گرفتم:
    - کری مگه شماره اتو بزن تو گوشیم تا من میام... فکر پیچوندن منم از سرت بیرون کن فقط شماره اتو بنویس.
    سریع بیرون رفتم و به خانم رستمی گفتم کارم تمام شده و می‌روم توی بخش. بعد از ان از غفلت انها استفاده کردم و سریع سمت رختکن رفتم و بعد از اوردن روپوش و ماسک از شلوغی اورژانس که بخاطر سر وصدای همراهیان یکی از بیماران حسابی شلوغ بود استفاده کردم و به سمت مهسا رفتم:
    - بپوش... این ماسکم بزن بعد از رفتن من سریع بیا تو اسانسور.
    انقدر ترسیده و هیجان زده بودم که قلبم داشت وایمیستاد چند قدم دور نشده بودم که صدایی از پشت سرم گفت:
    - دکتر شما هنوز نرفتین؟
    انقدر ترسیده بودم که نزدیک بود همانجا پس بیفتم اما اهسته به طرف صدا چرخیدم. خانم رستمی بود لبخندی زدم :
    - دیدم اینجاها سر و صدا شده اومدم ببینم چه خبره.
    - نمی‌دونی چیشده که... این خانومه حامله بوده شوهرشم نمی‌دونسته حالا شوهره تو دعوا هولش داده خانومه افتاده بچه سقط شده الانم بین شوهره و خانواده دختره دعواست که چرا بهم نگفتینو شما بچمو کشتین.
    خانوم رستمی را ول می‌کردی تا صبح می‌خواست امار دهد منم که وقت کمی داشتم سریع گفتم:
    - اها پس ماجرا این بوده... خب من برم که کار دارم تو بخش.
    به سمت اسانسور رفتم و منتظر مهسا شدم. دعا می‌کردم کسی تو راه نبینتش و مشکلی برایش پیش نیاید در ان‌صورت نمی‌دانستم چه می‌شود و چه مشکلاتی برایم پیش می‌اید. اسانسور که رسید حضور شخصی را پشت سرم حس کردم برگشتم که مهسا رادیدم.
    - عجله کن بیا.
    به طبقه اشپزخانه رفتیم که زیرزمین بود جایی که من بخاطر وجود سرد‌خانه در زیر ان ازش وحشت داشتم. تا حالا فقط یکبار اان هم با شهرزاد برای فضولی این پایین امده بودیم. ساعت ده شب بود و این قسمت تاریکه تاریک بود. معمولا غذا ساعت هشت و نیم اماده می‌شد. ارام ارام راه میرفتیم، به در که رسیدیم قفل بود البته اگر باز بود جای تعجب داشت .
    - قفله لعنتی.
    مهسا: حالا چیکار کنیم؟ بجنب اذر هر لحظه می‌فهمن نیستم میان دنبالما.
    صدای سر زبانیش روی اعصابم بود چیکار کرده بود با خودش که این بود حال و روزش.
    - ساکت باش یکاریش می‌کنم.
    یهو نگاهم به در انبار افتاد همون روز با شهرزاد متوجه توبیخ اقای قنبری شده بودیم به دلیل باز گذاشتن در انبار خداکند اینبار نیز باز باشد. درش باز بود بارها شنیده بودم که سر این قضیه توبیخ شده اما خب باز هم برایش درس عبرت نمی‌شد هرچند اینبار به نفع من شده بود.
    - برو تو.
    انبار سرد بود از بین قفسه‌ها رد می‌شدیم و من دنبال در می‌گشتم که ته انبار پیدایش کردم این هم باز بود هیچ سروصدایی نمی‌امد یعنی امن بود. دری رو به خیابان بود.
    - مرسی اذر... مرسی رفیق قدیمی.
    - مهسا اگه شماره الکی داده باشی مطمئن باش اینبار دنبالت می‌گردم و پیدات می‌کنم.
    - شماره خودمه زنگ بزن.
    از در خارج شد و توی تاریکی گم شد از بچگیش فرز بود و با وجود این حال و روز بازم می‌توانست سریع باشد. در را بستم اما قبل رفتن چیزی به ذهنم رسید قفل روی در انبار بود اگه می‌بستمش دیگر کسی به این طرف شک نمی‌کرد سریع بستمش و راه خروج را در پیش گرفتم. تاریکی این قسمت و تنهایی من ترسناک بود اما چاره‌ای نبود باید سریع برمی‌گشتم بخش و خودم را داخل اتاقی پرت می‌کردم تا متوجه غیبتم نشوند. با ترس و لرز وارد بخش شدم و سریع به اتاق یکی از بیماران رفتم. خودم را مشغول بیمار که خانم مسنی بود نشان دادم و حال بقیه ی بیماران اتاق را چک می‌کردم که شهرزاد سراسیمه و ترسیده سر رسید.
     

    Parybanou

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/05
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    320
    امتیاز
    271
    سن
    25
    پارت سوم
    شهرزاد: اذر کجایی خانم رستمی کارت داره می‌گـه سریع بری اورژانس... مشکلی پیش اومده؟
    خودم را متعجب و بی‌خبر نشان دادم:
    - نمی‌دونم چیشده شاید مریض اوردن.
    بدون فوت وقت خودم را رساندم اورژانس که متوجه شدم دو مامور در حال گفت و گو با دکتر صدر و خانم رستمین. خانم رستمی با دیدن من سری تکان داد و به مامور چیزی گفت که همزمان دو مامور به طرف من برگشتن، با دیدنش ثانیه ای ایستادم باورم نمی‌شد از بین اینهمه مامور چرا من او را باید می‌دیدم! اوهم انگار با دیدن من شوکه شده بود اما بلافاصله به خود امد. من نیز خونسردیه خودم را حفظ کردم و سعی کردم عادی به نظر برسم.
    - سلام... چیزی شده خانم رستمی؟
    - ایشون همون دکترین که گفتم دست بیمارو بخیه زدن... خانم دکتر بیمار رفته.
    عادی پرسیدم:
    - خب بره... هزینشو حساب نکرده؟
    جناب سروان وحدت که تا الان ساکت بود به حرف امد:
    - خیر خانم... مثل اینکه ایشون مشکوک بودن و الانم که با فرارشون اینو ثابت کردن.
    نمی‌دانستم چی باید بگویم. دکتر صدر بی‌توجه به من به حرف امد:
    - منکه خدمتتون عرض کردم من کارو به این دو خانم سپردم و رفتم به باقی مریضام برسم و وقتی برگشتم متوجه خروج بیمار شدم و چیز دیگه‌ای در این مورد نمی‌دونم.
    - شما می‌تونین برین.
    دکتر صدر خداحافظی کوتاهی کرد و رفت من هم که ساکت وایساده بودم پرسیدم:
    - چکاری از دسته من برمیاد؟
    - چیزی به شما نگفت؟
    - راجبه فرارش؟
    مثل اینکه از خنگی من لجش گرفته بود.
    - راجب به هرچی... اینکه چیه، کیه و چه اتفاقی براش افتاده بوده؟
    لحظه‌ای فکر کردم.
    - نه چیز خاصی نگفت... اسمشم تا اونجایی که من می‌دونم مهتاب رحیمی بود.
    - از کجا می‌دونید؟
    با بیخیالی شانه‌ای بالا انداختم:
    - خانم رستمی گفت.
    رستمی: نه من فقط اسمیو گفتم که اون خانم بهم گفته بود.
    وحدت: پس چیز دیگه‌ای نمی‌دونین؟
    به چشمانم خیره شد در نگاهش این بود که حرف‌هایم را باور نکرده است.
    - نه نمی‌دونم.
    - ایشون گفتن وقتی اومدن دیدن که شما و اون خانم درحال گریه هستید.
    نگاه تند و تیزی به رستمی انداختم:
    رستمی: من فقط چیزیو که دیدم گفتم.
    وحدت: شما می‌تونید برید خانم من با خانم دکتر کار دارم.
    با چشم دور شدن رستمی را دنبال کردم.
    وحدت: خب چه جوابی دارید؟
    به طرف وحدت چرخیدم:
    - برای چی؟
    - علت گریه‌ی شما برای کسی که نمی‌شناختید چی بود؟
    خب این سوال واقعا مرا ترسانده بود این دیگر ماشین نبود که خودم یک کاریش کنم فریب دادن پلیس بود.
    - من گریه نمی‌کردم جناب ولی انکار نمی‌کنم چند قطره اشک ریختم... اونم واسه‌ی این بود که داشت از درد گریه می‌کرد منم فقط دلم سوخت و خب بالاخره منم ادم با دیدن گریه ی بقیه دلم می‌سوزه.
    سرم را پایین انداختم تا مثلا ادای بغض کردن دربیارم از ترس نزدیک به سکته بودم.
    - یعنی شما برای هر بیماری که از درد ناله کنه اشک می‌ریزید؟
    خودم می‌دانستم چرت و پرت خیلی واضحی گفتم اما هیچی به ذهنم نمی‌رسید برای ماست مالی کردن برای همین ترجیح دادم خنگیم را ادامه دهم.
    - من فقط چند قطره اشک ریختم هر ادم دیگه ای هم بود با اون وضعیت همین عکس العملو نشون می‌دادم.
    ابرویی بالا انداخت و موشکافانه‌تر نگاهم کرد نیازی به حدس نداشت قطعا می‌دانست دارم چرت می‌گویم و حرف‌هایم حقیقت ندارد.
    - وضعیتش چطور بود؟
    - داغون بود لباسش پاره شده بود و سر و صورتشم زخمی بود.
    - به نظرتون تصادف کرده بود؟
    به نظرم الان دیگه وقت دروغ نبود شاید اگر الان راست می‌گفتم شکش به من فراموش می‌شد.
    - فک نکنم دستشم قطعا با چاقو اسیب دیده بود.
    باز با دقت به من خیره شد:
    - چطور انقد با قطعیت صحبت می‌کنید؟
    - من یه پزشکم جناب سروان دیگه انقدر بلدم که بتونم فرق ضربه‌ی چاقو با پارگی دست در اثر تصادفو تشخیص بدم.
    چیزی توی پوشه‌ی توی دستش یادداشت کرد بعد رو کرد به من:
    - چیز دیگه‌ای نیست که بخواید بگید؟
    سری تکان دادم:
    - نه جناب سروان.
    - اگر چیزی خاطرتون اومد بیاید کلانتری ...
    - چشم.
    پس باور نکرده بود (حرف‌هامو خدا به داد برسه). خداحافظی کردم و رفتم تو بخش. از این ماجرا بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسید حتم داشتم که به زودی یه اتفاقی می‌افتد. نمی‌دانستم چطوری در یک روز این اتفاقات افتاده و من بدون پس‌افتادن از پسش برامدم. در حال توضیح دادن ماجرا برای شهرزاد بودم البته با سانسور شناخت مهسا و فراری دادنش که دکتر صدر صدایم زد:
    - بله دکتر؟
    دکتر صدر با همان غرور همیشگیش دستی به صورتش کشید و گفت:
    - جناب سروان چی بهتون گفت؟
    دلم می‌خواست همانجا بدون هیچ تعللی به او بگویم: فضولو بردن جهنم گفت پس شروین جونم کجاست( شروین اسم کوچک صدر) اما جلوی خودم را گرفتم و فقط کوتاه گفتم:
    - راجب بیمار سوالاتی کردن.
    -چرا منتظر نموندین تا من بیام؟
    تو دلم گفتم: خبرت می‌خواستی مثل رئیس و روسا کارو نسپری به ما و بری. ولی با جلوی خودم را گرفتم.
    - شما نگفتید منتظر بمونم در ضمن منم فکر نمی‌کردم با اون حال وضع بتونه فرار کنه اونم جلوی اینهمه دکتر و پرستار... ببخشید دکتر من باید برم به مریضا برسم.
    هنوز یک قدم برنداشته بودم که با حالت مشکوکی گفت:
    - اتفاقا جناب‌سروان هم همینو می‌گفت... می‌گفت امکان نداره بشه از جلوی این همه کادر بیمارستان به راحتی فرار کرد اونهم در شرایطی که حتی نگهبان در ورودیم ندیدتش...
    قدمی برداشت و درست مقابلم قرار گرفت و توی چشم‌هایم نگاه کرد و با لحن قبلی ادامه داد:
    - مگه اینکه کسی کمکش کرده باشه.
    بعد گفتن این حرف بهم زل زد و منتظر عکس‌العمل من شد، ترجیح دادم در مقابلش موضع نگیرم چون اینکار باعث شک بیشترش می‌شد و ممکن بود برایم مشکل ایجاد کند برای همین خودم را متعجب نشان دادم:
    - جدا؟ یعنی کسی همراهش بوده و ما ندیدیم؟ شاید همون کسی بوده که رسوندتش بیمارستان.
    قیافه‌ی متفکری به خودم گرفتم که به حرف اومد:
    - بله ممکنه چون کسی که رسوندتش بیمارستان قبل از اینکه ما متوجه بشیم رفته بود و ما اطلاعی از اون فرد نداریم.
    - اگه با من امری ندارین من برم؟
    - بفرمایید خانوم.
    این ادم می‌مرد اگه به من می‌گفت دکتر. حسابی ترسیده بودم اگر کسی می‌فهمید قطعا مشکلات خیلی زیادی برایم پیش می‌امد. توی اتاق استراحت نشسته بودم فعلا کسی باهام کاری نداشت و من می‌توانستم استراحت کنم. دیدن مهسا ان هم بعد 9 سال اتفاقاتیو به یادم می‌اورد که مدت ها بود فکر می‌کردم فراموش کردم اما به واضحی روز اول یادم بود. من و مهسا از بچگی باهم دوست بودیم همسایه بودیم. ماهی خانم بعد مرگ شوهرش یه تنه بار زندگیو به دوش کشیده بود و از دوتا بچه هایش بهمن و مهسا به خوبی مراقبت کرده بود. خیاطی می‌کرد و خرج زندگی را در می‌اورد. پدر من کارمند بانک بود و مادرم خانه‌دار بود من و هادی هم دوست و همبازیمان مهسا و بهمن بودند. من و مهسا همسن بودیم و هادی 4 سال از من و بهمن 6 سال از مهسا بزرگتر بود. من و مهسا مدرسه‌یمان یکی بود و بعد مدرسه یا او خانه‌ی ما بود یا من خانه‌ی انه چیزی نبود که یکیمان بداند و ان یکی بی‌خبر باشد هرچند با ورودمان به راهنمایی و بزرگتر شدنمان این دیدار‌ها محدود شد چون بابای من معتقد بود که بزرگ شده‌ایم و با وجود هادی و بهمن این رفت‌و‌امدها صورت خوشی ندارد و رفت‌و‌امد ما محدود شد به زمان‌هایی که هادی و بهمن نبودند و مدرسه و تلفن هرچند همچنان به قوت خودشان باقی بودند. زمان انتخاب رشته هرچند پدر مجبورم کرد رشته‌ی تجربی را انتخاب کنم ولی مهسا هم پا روی دلش گذاشت و با وجود علاقه‌اش به ادبیات او هم همراه من امد تجربی و اینطوری دوستی ما قوی تر شد، ان زمان بهمن به تازگی به سربازی رفته بود و قبل از رفتنش به مهسا گفته بود که به من علاقه دارد و من تا زمان برگشتن او از سربازی صبر کنم. مهسا با کتابش به سرم کوبید:
    - بسه دیگه چقد می‌خندی؟ مگه داداشم گـ ـناه کرده که از تو خوشش اومده؟
    منکه نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم با همان خنده بریده بریده گفتم:
    - اخه داداشت... خنگه... چرا من... باید... زنش شم؟
    مهسا که بخاطر حرفم ناراحت شده بود با ترشرویی گفت:
    - وا خیلیم دلت بخواد... مگه داداشم چی کم داره؟
    - چیزی که کم نداره تازه اضافه‌ام داره.
    دوباره خندیدم که مهسا محکم‌تر با کتابش به شانه‌ام زد:
    - کوفت بگیری... داداشم خیلیم عالیه.
    - مگه من گفتم نیست؟ ولی من الان زوده که بخوام به ازدواج فکر کنم بعدم عمرا بابام منو به بهمن بده.
    مهسا با ناامیدی لب برچید:
    - چرا مگه داداشم چشه؟
    - چون خان داداشت نه خونه داره نه ماشین مهم‌تر از همه کارم نداره فقط یه دل خجسته داره... تازه نگفته نظر منو بدونی گفته بهم بگی منتظرش بمونم... حتما فکر کرده به من بگی از خوشیو خوشحالی پس می‌افتم... نه جونم بهش بگو اذر گفت برو خدا روزیتو جای دیگه بده.
    مهسا که حسابی از دستم ناراحت شده بود اخمی کرد:
    - حالا بمون ببینم کی به جز داداش من میاد می‌گیرتت.
    من قهقهه‌ای زدم بعدم بیخیال شونه ای بالا انداختم:
    - منکه مثل تو شوهری نیستم شوهرم نکردم، نکردم به درک.
    بعد از ان چند روزی مهسا با من سر‌سنگین بود اما من با یک بستنی از دلش در اوردم و باز باهم خوب شدیم. تنها جایی که ان زمان اجازه داشتیم تنهایی برویم کتابخانه بود که پدر چون دوست داشت من پزشکی قبول شوم همیشه اجازه می‌داد برای درس خواندن بروم. من و مهسا هم گاهی‌اوقات به بهانه درس خواندن می‌پیچاندیم و می‌رفتیم سینما و بازار و یا کافه. زنگ اخر مدرسه بود که ارام به مهسا گفتم:
    - میای بریم کتابخونه؟
    مهسا برای بار هزارم خمیازه‌ای کشید :
    - نه جون اذی خوابم میاد فراوون.
    - خب خره منم نگفتم بریم درس بخونیم که می‌ریم خونه ناهار می‌خوریم لباس عوض می‌کنیم می‌ریم سینما نظرت؟
    مهسا عاشق سینما بود می‌دانستم نه نمی‌اورد.
    - اره بریم پایم.
    مثل دفعات قبل تعدادی کتاب توی کوله‌ام ریختم و به بهانه ی درس از خانه خارج شدم و با مهسا سوار اتوبوس‌های واحد شدیم و سریع به سمت سینما رفتیم و بعد دیدن فیلم سمت کافه کنار ان رفتیم تا بستنی بخوریم.
    - می‌گم اذر بالاخره که چی؟
    درحالی که سخت مشغول خوردن بستنی بودم با دهن پر گفتم:
    - چیو؟
    - پزشکیو می‌گم دیگه.
    ذوقم برای خوردن بستنی تموم شد:
    - نمی‌شد الان زر نزنی بزاری من اینو کوفت کنم بعد بشی کنیز حاج باقر؟
    - خره من بخاطر خودت می‌گم پزشکی که رشته‌ی دبیرستان نیست بخونی تموم بشه زندگیته تا اخر عمر باید تحمل کنی.
    حق با مهسا بود من از پزشکی متنفر بودم اما نمی‌توانستم روی حرف بابا حرفی بزنم. از بچگی از خون و مرده می‌ترسیدم دستم که زخم می‌شد حتی توان نگاه کردن به ان را نداشتم ولی گفتن این حرف‌ها به بابا فایده ای نداشت می‌گفت من بچم و نمی‌فهمم چی به صلاحم است چی نیست. من غمزده و ناراحت به بستنیم خیره بودم مهسا هم خیره به من که صدای کسی به گوشمان خورد:
    - ببخشید خانم من می‌تونم وقتتونو بگیرم؟
    سریع چرخیدم تا ببینم صاحب این صدای جذاب کیست که شوکه شدم.
    پسری با قده بلند و جذاب کنار میز ایستاده بود و منتظر پاسخ بود:
    - امرتون؟
    بدون هیچ رودربایستی صندلی خالیو عقب کشید و نشست و رو به من کرد:
    - من از لحظه ی ورودتون به کافه دارم شمارو نگاه می‌کنم... زیبایی و وقار شما چیزی نیست که بشه ازش گذشت.
    من محو صدایش بودم و او ادامه داد:
    - واقعیت اینه که من از شما خوشم اومده و اگر اشکالی نداره می‌خوام باهاتون اشنا بشم.
    به مهسا نگاه کردم که بی‌هیچ حرفی مثل من مات و مبهوت ان فرد شده بود.
    - خب خانم من ازاد شاهی هستم افتخار اشنایی با کیو دارم؟
    منکه قدرت تکلمم را به طور کل از دست داده بودم و فقط نگاه می‌کردم.
    - با شمام خانوم نمی‌خوای اسمتو به من بگی؟
    با خجالت فقط توانستم بگم:
    - اذرچهر نامی.
    - چه اسم قشنگی درست مثل خودت.
    خودکاری از جیبش دراورد و روی تکه‌ای دستمال کاغذی شماره‌ای یادداشت کرد و مقابل من گذاشت.
    - این شماره‌ی منه بهم زنگ بزن یادت نره ها.
    بعد لبخند زیبایی زد و من و مهسا را توی شوک و بهت تنها گذاشت.
    انقدر خسته بودم که وقتی به خانه رسیدم بدون هیچ سر‌ و‌ صدایی به اتاقم رفتم تا بخوابم چون اگر بابا متوجه ورودم می‌شد بی‌شک تا ساعت‌ها درگیر دعوا بودم. نمی‌دانم چند ساعت بود که خوابیده بودم که با صداهایی که از نشیمن می‌امد بیدار شدم. صدای مامان بود که سعی داشت بابا را ارام کند:
    - الان بهش چیزی نگو بچم خستس بزار برای بعد.
    - یعنی چی خانوم بزار برای بعد معلوم نیست داره چیکار می‌کنه که هرشب هرشب شیفت داره فرستادمش دکتر بشه نه که... استغفرالله.
    - این حرفا چیه احمد... این دختر مگه به جز بیمارستان جاییم میره که تو اینجوری می‌گی.
    دیگه تحمل این حرف‌های بابا را نداشتم یکبار باید برای همیشه تکلیفم را روشن می‌کردم. من تمام عمر به خواسته‌ی انها رفتار کرده بودم و این حقم نبود که باهام اینطوری رفتار شود ان هم منی که پا روی تمام علایقم گذاشته بودم و کاری که از ان بدم می‌امد انجام می‌دادم. بدون شستن دست و رویم همانطوری در را باز کردم و خودم را به نشیمن رساندم.
    - چیشده بابا؟ باز من اومدم تو خونه و شما صداتونو بلند کردین.
    بابا سری تکون داد و گفت:
    - بله ملکه تشریف فرما شدن بالاخره و ما باید لال شیم مبادا به تریچ قباشون بربخوره.
    - ملکه!!! من اگه ملکه بودم که وضعم این نبود...
    مامان وسط حرفم پرید:
    - هیچی نگو مادر بابات بخاطر دیشب عصبانیه.
    - پس بگین این بحثا از کجا اب می‌خوره باز عمه اومده و پرتون کرده که دخترتون فلانه و بهمانه شمام که منتظرین یکی یچیزی بگه بیفتین به جون من.
    بابام دستش را به کمرش زد :
    - مگه دروغ می‌گـه؟ معلوم نیست به اسم بیمارستان کجا می‌ری که یه شبم که عمت اینجاست نمی‌تونی دل بکنی.
    این حرف دیگه زیادی سنگین بود ان هم برای من که حداقل توی این چندسال دانشگاه فقط درس خوانده بودم و حالا بهم می‌گفتن. مادرم با دست پشت دست دیگرش زد :
    - این دیگه چه حرفیه اقا دختر من از گل پاک‌تره.
    در حالی که روی مبل می‌نشستم گفتم:
    - نه بزار بگه مادره من... اره حق دارین از بس هرچی گفتین و من گفتم چشم الانم باید به این چیزا فک کنین.
    درحالی که اشک‌هایم روی صورتم می‌ریخت ادامه دادم:
    - منکه همونی شدم که شما خواستین... گفتین تربیت بدنی نه افت داره واسه من دخترم باید خانوم دکتر بشه گفتم چشم رفتم درسیو خوندم که هیچ علاقه ای بهش نداشتمو ندارم، رفتم پزشکی که هنوزم که هنوزه تا یه مریض بدحال میارن که نیاز به پانسمان و جراحی داره حالم بد میشه و تا یه مریض از دست میره تا یک هفته افسرده و ناراحتم ولی گفتم به جهنم بابام هرچی بگه همونه... دارم خودمو به در و دیوار می‌کوبم که درسم تموم بشه برم طرح یه تخصص ابرومند از نظر شما قبول بشم اونوقت شما به من می‌گین شب رفتم ...
    گریه نگذاشت حرفم را ادامه بدم. بابام حالا پشیمون بود از حرفایش ولی می‌دانستم غرورش اجازه‌ی عذرخواهی نمیدهد. بدون حرف به سمت اتاقش رفت من هم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا حاضر شوم برم بیرون. اشک‌هایم را پاک کردم و بعد ارایش مختصری تو اینه نگاه کردم:
    - اذر اهمیتی نده... زندگی همینه... بالاخره یروز توام می‌شی همونی که می‌خوای.
    با اینکه میدانستم چنین چیزی محاله اما فکر کردن بهش می‌توانست مرا سرحال کند. ماشین را از پارکینگ دراوردم تا بروم چرخی توی شهر بزنم و چون چندساعت بعد باز شیفت داشتم می‌توانستم بعد مدتها یکم برای خودم خرید کنم. می‌خواستم زنگ بزنم شهرزاد که ناگهان فکر دیگه‌ای به ذهنم رسید سریع رفتم به سمت یک داروخانه و مقداری انتی‌بیوتیک و پماد و پانسمان و مسکن خریدم منتظر بودم داروها را اماده کنند که زنگ زدم به شماره‌ای که مهسا داده بود. تماس اول را جواب نداد با ناامیدی گوشی را قطع کردم. حدس می‌زدم شماره‌ی عوضی داده باشد اما فکرم زیاد طول نکشید که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ی مهسا بود با خوشحالی جواب دادم:
    - الو مهسا؟
    - الو خانم...
    صدای زن پشت خط را نمی‌شناختم ولی از لحن حرف زدنش متوجه شدم با مهسا بی‌ارتباط نیست:
    - من با مهسا کار دارم اونجاست؟
    - دوستشی؟
    - اره... مهسا کجاست؟
    - مهسا حالش خوب نیست خانوم... داره تو تب می‌سوزه ما هم نمی‌تونیم ببریمش مریض‌خونه.
    نگران شدم:
    - ببین سعی کن پاشویه‌اش بدی و تا من می‌رسم پارچه ی خیس بزار رو پیشونیش... ادرسو برام بفرست.
    - ولی خانوم...
    نگذاشتم حرفش را ادامه دهد:
    هرکاری می‌گم بکن تا من برسم فقط ادرس یادت نره.
     

    Parybanou

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/05
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    320
    امتیاز
    271
    سن
    25
    پارت چهارم
    بدون هیچ حرف دیگه‌ای تلفن را قطع کردم و از مسئول داروخانه خواستم سرم و داروی تقویتی و تب بر هم بدهد و یکسری داروی دیگر. ادرسی که ان خانم برایم فرستاده بود خیلی پرت بود و پایین شهر با اینکه خانه‌ی ما جای متوسط شهر بود اما این ادرس خیلی با خانه‌ی ما فاصله داشت. از بین کوچه‌های کم عرض گذشتم و ماشین را پارک کردم خانه‌ی مهسا ته کوچه‌ی بن‌بستی بود. زنگ در خراب بود در زدم و زن پیری در را باز کرد.
    - فرمایش؟
    لحن زن کمی با گفتگوهای عادی فاصله داشت:
    - سلام خانم من اومدم مهسا رو ببینم.
    از جلوی در کنار رفت و من هم پشت سرش راه افتادم. حیاط خانه با یک حوض در وسط قرار داشت و دور تا دورش اتاق بود. خانه وضع خوبی نداشت و معلوم بود به سختی سره پاست دو زن هم با لباس های مندرس در حوض لباس می‌شستن.
    - گفتی کیشی؟
    - دوستشم!
    وایساد و نگاهی به من انداخت:
    - به مهسا نمیاد کس و کار این تیپی داشته باشه... مطمئنی دوستشی؟
    - مهسا کجاست؟
    بدون اینکه جواب مرا دهد به سمت در بسته‌ای رفت و محکم به در کوبید:
    - چیکار می‌کنی یه ساعت اون تو فتانه... خب می‌خوای بکشی بیا همین بیرون بکش دسشوییو چرا اشغال می‌کنی؟
    در دسشویی باز شد و دختری رنگ و رو پریده بیرون امد و درحالی که دستش را در جیبش پنهان می‌کرد رو به زن گفت:
    - چیه صداتو انداختی تو سرت... دسشویی بودم من خیلی وقته ترک کردم.
    زن فقط سری تکون داد و گفت:
    - کله بابای ادم دروغگو... تو ترک کردی؟ اره خب از قیافتم ترک کردنت معلومه.
    فتانه می‌خواست چیزی بگوید که زن اجازه نداد:
    - نمی‌خواد هیچی بگی ببین این خانوم چی می‌گـه؟ می‌گـه دوست مهساست.
    فتانه پوزخندی زد:
    - مهسا از این دوستام داره و ما خبر نداریم؟ مطمئنی مهسای ما همون مهسای شماست؟
    - مهسا کجاست؟ اونیکه من باهاش تلفنی حرف زدم تو بودی؟
    به سمت اتاقی راه افتاد و گفت:
    - اره خودم بودم... بیا مهسا اینجاست حالش خوب نیست.
    مهسا توی اتاقی روی تخت دو طبقه ای خوابیده بود و دستمالی هم روی سرش بود قیافش زرد و کبود بود و زخمهای صورتش خشک شده بود. با دیدن حالش، حالم بد شد و سریع سرم را به دستش وصل کردم و از فتانه خواستم لیوان ابی بیاورد. مهسا را تکان دادم تا بیدار شود:
    - مهسا... مهسا بیدار شو باید دارو بخوری.
    مهسا چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن من گفت:
    - اومدی اذر... من نمی‌خواستم اینکارو کنم... ببخشید... اون مجبورم کرد.
    حرف‌هایش بی‌معنی بود و بی‌ربط. بی‌توجه به حرف‌هایش قرص تب‌بر و انتی‌بیوتیک را با لیوان ابی که فتانه اورده بود به او دادم و خواباندمش. می‌خواستم بلند شوم که دستم را گرفت:
    - منو می‌بخشی مگه نه؟
    گیج شدم خم شدم روی صورتش و پرسیدم:
    - مگه چیکار کردی که ببخشمت؟
    به گریه افتاد و التماس می‌کرد ببخشمش. خواباندمش روی تخت و سعی کردم ارامش کنم احتمالا بخاطر تب داشتنش هذیان می‌گفت.
    - اروم باش مهسایی... معلومه که می‌بخشمت... حالا بخواب عزیزم.
    دقایقی بعد مهسا خوابید و من تازه وقت کردم نگاهی به اتاق بی‌اندازم. اتاقی با دیوار‌های کثیف و ترک خورده و نم کشیده و دارای سه ردیف تخت دو‌طبقه که در بین انها کمدهای اهنی قرار داشت. محو تماشای اتاق بودم که صدای فتانه به گوشم رسید:
    - از کجا می‌شناسیش؟
    جواب سوالش را ندادم و به جایش پرسیدم:
    - چرا اینجا انقد تخته؟
    - خب تخت نباشه روی چی بخوابیم؟ تازشم تعدادمون زیاده جا نمیشیم.
    حدس می‌زدم که خوابگاهی برای زن‌ها و دخترای بی‌خانمانه. بدون هیچ سوالی دست و سر مهسا را پانسمانش را عوض کردم و روی کوفتگی‌هایش پماد زدم گـه گاهی ناله می‌کرد در خواب که جیـ*ـگر مرا بیشتر می‌سوزاند. چه بلایی سر این دختر امده بود که انقد تغیر کرده بود؟ فتانه از اتاق خارج شده بود صدایش زدم و وقتی امد قرص ها را نشانش دادم و گفتم هرکدام را کی باید بخورد پماد را کی برایش بزند. سرم را از دستش جدا کردم:
    - اسمتو نگفتی خانم.
    - اذر... اسمم اذره.
    - دکتری؟
    - چیزهایی که بهت گفتمو مو به مو انجام بده فردا بازهم بهش سر میزنم.
    می‌خواستم از در بیرون بروم که یاد چیزی افتادم. مقداری پول همراهم بود برداشتم و مقابل فتانه گرفتم:
    - اگه چیزی نیاز داشت براش بگیر اگر هم تا فردا مشکلی براش پیش اومد حتما به من خبر بده هر ساعتی که بود ایرادی نداره.
    فتانه که با دیدن پول ها تازه شارژ شده بود گفت:
    - چشم خانوم هرچی شد خبرتون می‌کنم خیالتون راحت.
    خداحافظی کردم و به سمت ماشین که چند نفر دورش جمع شده بودن رفتن. ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم سریع بدون توجه به انها سوار ماشین شدم و به سرعت دور شدم. این مهسا هیچ شباهتی به مهسای گذشته نداشت، اصلا بهش نمی‌خورد 25 سالش باشد با دیدنش فکر میکردی چهل سال دارد بسکه شکسته و داغان شده بود. با دیدنش مدام خاطرات گذشته جلوی چشمانم رژه می‌رفت.
    من و مهسا با دهانی باز رفتن پسری که خودش را ازاد معرفی کرده بود تماشا کردیم پسری قد بلند با موهای کوتاه و ظاهری اسپرت و صورتی زیبا و جذاب. ما که هر دو حیرت کرده بودیم تازه بعد از خروج ازاد به خود امدیم و بهم نگاه کردیم.
    - اذر پسره خیلی جذاب بود.
    در حالی که خود به این امر معتقد بودم ولی سعی کردم تعجبم را نشان ندهم و تنها سری تکان دادم:
    - اره بد نبود.
    مهسا که معلوم بود حرفم را باور نکرده با بدجنسی گفت:
    - خوبه بد نبود و اینجوری دل و ایمونتو بـرده اگه خوب بود چیکار می‌کردی؟
    هیچ تلاشی برای انکار کردن حرف‌های مهسا از خودم نشان ندادم چون حق با او بود و من بینهایت از پسری که برای اولین بار به من ابراز علاقه کرده بود خوشم امده بود. تا به این سن هیچ پسری به من چنین پیشنهادی نداده بود و این برای من بسیار جالب بود. مهسا دستمال کاغذی که ازاد شماره‌اش را رویش یادداشت کرده بود برداشت و به من گفت:
    - می‌گم اذر بیا شماره‌اشو توی دفتری جایی بنویس به این دستمال اعتمادی نیست.
    با دودلی پرسیدم:
    - یعنی می‌گی شماره‌اشو بردارم؟
    - یعنی می‌خوای برنداری؟ بابا خره تو کل زندگی ادم یبار چنین موقعیتی هست که یه پسر به خوشتیپی و جنتلمنی این ادم پیدا بشه اونوقت تو می‌خوای بپرونیش؟
    مقداری از بستنیم خوردم:
    - اونوقت چطوری در عرض چند دقیقه فهمیدی جنتلمنه؟
    - خب معلومه از طرز حرف زدنش... به نظر منکه خریته جواب رد دادن به همچین پسری.
    - همچین می‌گی جواب رد انگار اومده خواستگاری.
    با بیخیالی روی صندلیش لم داد:
    - تو حالا باهاش دوست شو خدا رو چه دیدی شاید انقد عاشقت بود که خواستگاریتم اومد.
    من به خوش‌خیالی مهسا نبودم و از طرفی هم از پدرم خیلی می‌ترسیدم و می‌دانستم اگر روزی چنین چیزی را متوجه شود حسابم با کرام‌الکاتبین است. در راه مهسا کلی باهام حرف زد و نصیحتم کرد که کمی از این سرد بودنم دست بردارم و دست رد به شتری که دم خانه‌ام نشسته نزنم چون ممکن است دیگر چنین ادمی به پستم نخورد ولی این حرفا مرا راضی نمی‌کرد هرچند خودم نیز خیلی از ان پسر خوشم امده بود. سر میز شام مدام در فکر ان پسر بودم و توجهی به بقیه نداشتم. با دستی که به شانه‌ام خورد به خودم امدم و به مامان نگاه کردم:
    - کجایی اذر مامان؟ بابات ازت سوال پرسید.
    به بابا نگاه کردم و منتظر شدم تا دوبار سوالش را تکرار کند:
    - می‌گم اوضاع خوبه بابا؟ درساتو می‌خونی؟ معلمات ازت راضین؟
    حدس می‌زدم که به غیر از مسائل درسی بابا از من سوالی نمی‌پرسد. سری تکان دادم و کوتاه پاسخ دادم:
    - بله همه چی خوبه.
    جواب من که بابارو قانع نکرده بود باعث شد بابا دوباره بپرسد:
    - یعنی جزو دانش اموزای خوبی یا متوسط؟
    با کلافگی جواب دادم:
    - چه فرقی می‌کنه؟ خوب یا متوسط؟
    بابا که جواب من به مذاقش خوش نیامده بود گفت:
    - فرقش تو اینه که ببینم تو یچیزی میشی یا مثل این یکی قراره بری دنبال یللی تللی.
    خب این عادی بود که گوشه‌ی بحث ما به هادی بگیرد و مثل همیشه باز بابا تیکه‌ای به هادی بی‌اندازد. هادی بعد یک‌سال تحصیل در رشته‌ی مکانیک، رشته‌ای که بابا دوست داشت و هادی هم مجبور به انتخاب ان بود، خیلی قاطع به بابا گفت از هرچی مهندسی و مکانیک هست متنفره و حتی اگر چاقو زیر گلویش هم بگذاریم حاضر به ادامه‌ی این رشته نیست و نمی‌خواهد عمرش را هدر چیزی کند که هیچ علاقه‌ای به ان ندارد و بعد دوباره خواند و در کنکور هنر شرکت کرد و به رشته‌ی عکاسی که علاقه‌ی زیادی به ان داشت رفت و همین باعث شده بود بابا با او سرسنگین باشد و گاه و بی‌گاه به او تیکه و متلک بپراند که با ادامه دادنش توسط هادی باعث دعوای بزرگی می‌شد که من به اتاقم می‌رفتم و مادر سعی در خاتمه‌ی بحث داشت. هادی قاشق غذایی که می‌خواست به دهان ببرد را با ضرب توی بشقاب انداخت و بدون گفتن حرفی دستهایش را روی میز گذاشت ونگاهش را به ان دوخت. پدر که منتظر همین حرکت هادی بود بدون تعلل او هم قاشقش را درون بشقابش رها کرد:
    - به اقا نمیشه گفت بالای چشمت ابروئه سریع به تریچ قباشون برمی‌خوره... د اخه پسر من اگه چیزی می‌گم...
    هادی در حالی که بلند می‌شد نگذاشت بابا حرفش را ادامه دهد و گفت:
    - بله می‌دونم بخاطر خودم می‌گین ولی می‌شه من یه خواهشی از شما بکنم؟
    پدر بدون هیچ حرفی منتظر شد تا هادی ادامه ی حرفش را بزند:
    - دیگه بخاطر من هیچ کاری نکنین...خواهش می‌کنم.
    بعد از اتمام حرفش چرخید تا به اتاقش برود اما انگار چیزی یادش امده باشد دوباره به بابا رو کرد و گفت:
    - چرا نمی‌زارین خودمون ازادانه دنبال کاری که دوسش داریم بریم؟ چرا نمی‌زارین خودمون انتخاب کنیم، خودمون تجربه کنیم، خودمون اشتباه کنیم؟ اذرو مثل من مجبور نکین کاریو که دوست نداره بکنه... شما منو یک‌سال مجبور کردین برم مکانیکیو که با روحیه‌ام جور نبود بخونم اینکارو با اذر نکنین گـ ـناه داره بزارین بره دنبال تربیت بدنی که دوس داره.
    بابا که طاقتش از حرفهای هادی تمام شده بود ایستاد و سـ*ـینه به سـ*ـینه ی هادی شد و کمی صدایش را بالا برد:
    - خودتو داری بدبخت می‌کنی بس نیست حالا نوبت اذره؟ تو چیکار به این بچه داری خیلی مردی گلیم خودتو از اب بکش بیرون من خودم صلاح بچمو بهتر می‌دونم... وقتی می‌دونم ته کاری که دوست دارین چیه چرا بزارم با کله بیفتین تو چاه؟ حالا که نتونستم از پس خیره‌سر بازیای تو برمیام نمی‌زارم این یکی بچم دیگه راه غلط بره.
    هادیم به تقلید بابا صدایش را بالا برد:
    - غلط؟ کدوم غلط پدر من؟ غلطی که شما میگین یا غلطی که منطق من می‌گـه؟ غلط اینه شما اذرو مجبور کنی بره رشته ای که هیچ علاقه‌ای بهش نداره، غلط اینه منو مجبور کردی یک‌سال عمرمو هدر رشته‌ای کنم که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم ولی فقط و فقط بخاطر شما رفتم... غلط از نظر من اینه.
    بابا که حسابی از کوره در رفته بود صدایش را کاملا رها کرد:
    - تو از زندگی چی می‌فهمی پسر؟ وقتی پس فردا بخاطر خرید دو قلم جنس افتادی به چه کنم چه کنم اونوقت می‌فهمی با این حرف‌های روشنفکرانه فقط خودتو بدبخت کردی اونوقت می‌خوام ببینم چطوری با عکاسی می‌خوای چاله چوله های زندگیتو پر کنی، فقط یادت نره کاسه ی گداییتو نگیری دستت و سراغ من نیای که من نمی‌تونم هیچکاری برات بکنم.
    هادی فقط سری تکون داد گفت:
    - خوشحال می‌شم کاری نکنین دیگه... فقط می‌خوام ببینم ته راهی که در پیش گرفتین چیه، فقط امیدوارم روزی به خودتون بیاین که دیر نشده باشه.
    هادی از اشپزخونه خارج شد و پدر هم به نشیمن رفت، من و مامان هم که در سکوت نظاره‌گر بحث همیشگیشان بودیم بازهم در سکوت میز را جمع کردیم و بعد از شب‌بخیر به اتاقمان رفتیم. از هادی بخاطر تلاشی که برای قانع کردن بابا در جهت نرفتن من به رشته‌ای که دوست نداشتم می‌کرد ممنون بودم اما نمی‌خواستم بیشتر از این روابطش با بابا بخاطر من بهم بخورد. به اتاقش رفتم و در زدم:
    - کیه؟
    - من داداش.
    - بیا تو.
    به ارامی در را باز کردم و داخل رفتم. هادی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود من هم در را بستم و بدون حرف به سمت صندلی میز مطالعش رفتم و روی ان نشستم. با دست‌هایم بازی می‌کردم که صدایش را شنیدم:
    - اومدی اینجا سکوت کنی؟ خب می‌نشستی تو اتاقت سکوت می‌کردی.
    فهمیدم بخاطر سکوتم هنگام دعوا و دفاع نکردن از او ناراحت است به همین خاطر گفتم:
    - بی فایده‌اس.
    نگاهم کرد:
    - چی بی فایده‌اس؟
    - جنگیدن با بابا.
    حواسش به حرفهایم جمع شد و بلند شد و روی تخت نشست و من ادامه دادم:
    - فک می‌کنی من دوست ندارم برم دنبال ارزوهام؟... فک می‌کنی از اینکه دارم به سمت اینده‌ای میرم که بابا تعیینش کرده خوشحالم؟ راضیم؟ نه هادی نه .
    - پس چرا تلاشی نمی‌کنی؟ چرا وایسادی تا بقیه برای زندگیت تصمیم بگیرن؟
    به چشم‌هایش خیره شدم:
    - من شجاعت تو رو ندارم هادی... من نمی‌تونم بگم گور بابای حرف بقیه چون این بقیه ای که میگی بابامه... من می‌دونم ما مسئول رسوندن والدینمون به ارزوهاشون نیستیم اما من نمی‌تونم به این ذوق و شوق بابا نه بگم و برم پی چیزی که می‌خوام نه شجاعتشو دارم نه طاقت یه جنگ اعصاب دیگه رو.
    هادی پوزخندی زد و گفت:
    - پس می‌خوای تسلیم بشی؟ اره؟
    - اره... این دعواها فقط زندگیمونو تلخ تر می‌کنه تهشم هیچی به هیچی.
    بلند شد و مقابلم ایستاد:
    - زندگی؟ کدوم زندگی؟زندگی که تو میخوای یا بابا می‌خواد؟
    پاهایم را روی صندلی گذاشتم و دستم را دورش حلقه کردم:
    - بیخیال هادی... این بحثا به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسه... من فقط اومدم بهت بگم دیگه بخاطر من با بابا بحث نکن.
    هادی دوباره پوزخندی زد:
    - حیف من که به فکر توام... لیاقتت همینه که بقیه برای زندگیت تصمیم بگیرن.
    روی تخت نشست و من از روی صندلی بلند شدم:
    - من ادم نمک نشناسی نیستم هادی حداقل تو اینو خوب می‌دونی اما من نمی‌خوام بخاطر من، تو و بابا هر روز از هم دورتر و دورتر بشین... من نمی‌خوام مامان هربار سر دعواهای شما تن و بدنش بلرزه... ممنونم ازت ولی دیگه تمومش کن ...تو که کار خودتو کردی منم یا به جایی که بابا می‌خواد می‌رسم یا یه روز اونقدر شجاعت پیدا می‌کنم که برم دنبال ارزوهام.
    هادی با دست کنارش را نشان داد و من کنارش نشستم، دست انداخت دور کمرم و مرا در اغوش گرفت. اشک‌هایم روی صورتم رها شده بود و هادی با دست ارام پشت کمرم می‌زد.
    - باشه خواهر قشنگم هرچی تو بگی حالا دیگه گریه نکن برو بخواب.
    پیشانیم را بوسید و با لبخند قشنگی گفت:
    - من تا هرجا که بخوای همراهتم... مطمئن باش.
    صورتش را بوسیدم:
    - ممنون داداش... ببخشید که ناراحتت کردم.
    لپم را کشید و گفت:
    - خب دیگه چون بخشنده‌ام می‌بخشمت... برو بخواب که از وقت خوابت گذشته.
    هادی بود دیگر فقط می‌توانست برای لحظه‌ای مهربان باشد و بعد دوباره شیطنت کند. مسائل ان شب باعث شده بود که ازاد را به کل از یاد ببرم. صبح توی مدرسه قبل از امدن خانم کریمی دبیر زیست مهسا ازم پرسید:
    - چیشد بهش زنگ زدی؟
    در حال تند تند خواندن زیست بودم که اگر خانم کبیری پرسید بلد یاشم چون بعضی اوقات اول ساعت از بعضی می‌پرسید. برای همین کوتاه جواب دادم:
    - نه.
    و دوباره مشغول خواندن شدم. مهسا که طاقتش را از دست داده بود کتاب را از دستم کشید و گفت:
    - یه دیقه ول کن این کتابه بی‌صاحابو.
    دستم را پیش بردم که کتاب را پس بگیرم:
    - بی‌صاحاب چیه؟ صاحبش منم دیگه احمق... بده کتابو الان میاد.
    مهسا نچ نچی گفت و کتاب را پشت سرش نگه داشت گفت:
    - نمی‌دم توام بیخودی تقلا نکن... واسه چی زنگ نزدی؟
    با عصبانیت جواب دادم:
    - با چی زنگ می‌زدم اخه؟ با موبایل اخرین مدل عمم؟
    مهسا که تازه متوجه شده بود زیر لب راست می‌گی گفت و کتاب را بهم پس داد و من دوباره مشغول خواندن شدم. دقیقه‌ای نگذشته بود که باز گفت:
    - می‌گم اذر بیا خونه‌ی ما بعد مدرسه بهمنم که دیگه نیست که بابات بهت گیر بده.
    با بی‌حوصلگی جواب دادم:
    - بیام خونه‌ی شما چیکار؟ قراره برام موبایل نازل بشه؟
    مهسا با دست محکم به سرم کوبید:
    - چقد تو خنگی اخه؟ حواست کجاست؟ مامانم که تو اتاق داره خیاطی می‌کنه ما تلفنو برمی‌داریم می‌بریم تو اتاق من بعد جنابعالی لطف می‌کنی زنگ می‌زنی به اون ول معطلی که عاشق تو شده.
    کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. فکر بدی هم نبود. سری تکان دادم و تا خواستم نظر مثبتم را بگویم خانم کریمی امد و بحثمان نیمه‌کاره ماند. کل مدت کلاس توی فکر بودم و استرس داشتم به همین خاطر دو بار خانم کریمی بهم تشر زد و هشدار داد که بهتره حواسم را جمع کنم تا مرا بیرون نینداخته است. زنگ تفریح در حالی که در حیاط مدرسه راه می‌رفتیم از مهسا که درحال بیسکوییت خوردن بود پرسیدم:
    - می‌گم مهسا زشت نیست؟
    مهسا که حواسش محو خوردن بیسکوییت بود جواب داد:
    - خانم مرادی؟ اره مخصوصا دماغش و اون خاله...
    وسط حرفش پریدم:
    - خانم مرادی کیه دیگه؟ من دارم راجب ازاد حرف می‌زنم.
    همچنان حواسش پرت بود:
    - نه ازاد که خیلی خوشگله کجاش زشته؟
    پس گردنی بهش زدم که با چشمان گرد نگاهم کرد و گفت:
    - چرا می‌زنی دیوونه؟ خب ازاد خوشگله، بگم زشته؟
    - احمق قیافشو نگفتم... انقد محو لومبوندن این بیسکوییت کوفتی هستی که نمی‌فهمی چی می‌گم.
    پاکت خالی بیسکوییت را توی سطل انداخت و بعد از تکاندن دست و مقنعه اش گفت:
    - بفرما الان کامل در اختیارم بنال ببینم چی می‌گی؟
    - می‌گم زشت نیست مثل این خوشحالا زنگ بزنیم به پسر مردم؟
    - خب می‌گی چیکار کنیم؟ میخوای نامه بفرستیم؟
    - نخیر منظورم اینه تازه دیروز شماره داده بزار چند روز بگذره بعد... نظرت؟
    کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
    - بدم نمی‌گی... اینطوری نمی‌گـه چقد دختره هوله... تازه شان و شخصیتتم حفظ میشه.
    دوباره چند ثانیه به فکر فرو رفت و گفت:
    - ولی اذی تو همین مدت نره یکی دیگه رو پیدا کنه؟
    با بیخیالی شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - به درک... ادمی که بعد چند روز یادش بره به کی شماره داده بدرد نمی‌خوره که .
    مهسا دستی دور شانه‌ام انداخت و گفت:
    - راست میگ‌ی رفیق... قحطی پسر که نیومده... تازه کسی که یکی دیگه رو به تو ترجیح بده اصلا لیاقت تورو نداره.
    مهسا با اینکه اغراق می‌کرد اما من از داشتن دوستی مثل او سراسر غرق لـ*ـذت می‌شدم و هرروز بیشتر به دوستیه با او افتخار می‌کردم.
     

    Parybanou

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/05
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    320
    امتیاز
    271
    سن
    25
    پارت پنجم
    گردنم به شدت به خاطر چرت چند دقیقه‌ایم روی مبل اتاق استراحت خشک شده بود. کمی ماساژش دادم و و گوشیم را از روی میز برداشتم و صفحه‌اش را روشن کردم به جز دو پیامک تبلیغاتی نه زنگی داشتم نه پیام دیگری. از دیروز سه‌بار به گوشیه مهسا زنگ زده بودم و هر سه‌بار فتانه گفته بود حال مهسا خوب است و تب او قطع شده است. لباسم را عوض کردم و بعد از خبر دادن به دکتر مهری به سمت در خروجی بیمارستان رفتم. می‌خواستم به طرف خانه بروم و بخوابم اما فکر مهسا رهایم نمی‌کرد به همین خاطر با وسوسه عجیب خوابیدن مبارزه کردم و به سمت خانه‌ی مهسا رفتم. ماشین را جای قبلی پارک کردم و به سمت خانه رفتم. نزدیک خانه دو مرد نشسته بودن و اتشی روشن کرده بودند از حال و روزشان معلوم بود معتاد هستند. اهمیتی ندادم و دستم را بالا بردم تا در بزنم که در خانه باز شد و دختر جوانی خارج شد نگاهی به من انداخت و پرسید:
    - با کسی کار داری خانم؟
    دستم را پایین اوردم و سلام کردم و گفتم:
    - من دوست مهسام... اومدم ببینمش.
    دختر جوان با شنیدن حرفم حالت چهره‌اش عوض شد و دست مرا گرفت و داخل برد:
    - اها بله... فتانه گفت مهسا یه دوست باکلاس دکتر داره... حالا شما جدی جدی دکترین یا باز این فتانه‌ی خیر ندیده چاخان کرده؟
    لبخندی زدم:
    - بله دکترم... حال مهسا خوبه؟
    - والا چه عرض کنم... پریشب که تا خود صبح هذیون گفت نزاشت ما پلک روی هم بزاریم دیشبم یه چندباری تو خواب ناله می‌کرد ولی خب حالش بد نبود.
    حرفی نزدم که خود دختر شروع به حرف زدن کرد:
    - شمارو خدا برای مهسا رسوند وگرنه کسی این بیچاره رو نمی‌برد دکتر که همینجا تلف میشد... بیچاره تا میاد یه زخمش خوب بشه یه زخم دیگه جاشو می‌گیره.
    دیروز که برایش پماد می‌زدم متوجه چند زخم قدیمی شده بودم زخم‌های متفاوتی که بعضی هنوز هم دردناک بودند.
    - چرا کسی نمی‌برتش دکتر؟
    - ای خانم نگو که نفهمیدی مهسا اعتیاد داره؟ چطوری ببریمش که دردسر نشه تازه ممکنه واسه اونیکه می‌برتشم داستان بشه... کسی جرئت نمیکنه خانم.
    چیزی نگفتم و داخل اتاق رفتم. فتانه روی تخت بالای مهسا خواب بود اما باقی تخت‌ها خالی بود. اون خانم وقتی نگاهم را به تخت‌های خالی دید گفت:
    - اینجا معمولا صبح میرن شب برمیگردن... این فتانه‌ام که می‌بینی تا صبح بالا سر مهسا بیدار بوده برای همین الان خوابه.
    دستم را روی پیشانی مهسا گذاشتم خداروشکر تبش پایین امده بود. زخم دست و سرش را نگاه کردم که ان هم خوب بود. کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم. مهسای زیبای من کجا و این مهسا با این قیافه‌ی درب و داغان کجا. می‌خواستم حتما امروز با او حرف بزنم و بفهم دلیل اینه شکستگی و زخم‌های دردناکش چیست. چرا بعد از چند سال اینطور معتاد و شکسته شده. روی زمین نشستم و دستم را روی تخت گذاشتم و سرم را رویش قرار دادم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که با صدای کسی که صدایم می‌زد بیدار شدم. مهسا کنارم روی زمین نشسته بود و به من نگاه می‌کرد.
    - فک کنم خیلی خسته بودی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اره خیلی... تو چطوری؟ حالت بهتره؟
    - صبحی که دیدم اینجا خوابیدی خیلی تعجب کردم... فک نمی‌کردم واقعنکی بیای سراغم.
    دوباره لبخندی زدم و دستم را روی دستانش گذاشتم:
    - وقتی اون روز تو بیمارستان با اون حال و وضع دیدمت دیگه نتونستم از فکرت بیرون بیام.
    او هم مثل من لبخندی زد و گفت:
    - ممنون که اومدی... فتانه گفت تبم خیلی بالا بوده.
    به چشمانش خیره شدم:
    - نمی‌خوای بگی چه اتفاقی افتاده بود؟
    به لبه‌ی تخت تکیه داد و سرش را پایین انداخت:
    - فکر نکنم دونستنش خوشحالت کنه.
    دستم را نزدیک چانه‌اش بردم و سرش را به سمت خودم چرخاندم:
    - منم واسه شادی و خوشحالیم نپرسیدم... نمی‌خوای چیزی بگی؟
    از سر جایش بلند شد و گفت:
    - بزار برات یه چایی بیارم... حالا وقت زیاده راجبش حرف بزنیم.
    از جایم بلند شدم و گفتم:
    - اگه نمی‌خوای بگی نگو ولی منو نپیچون.
    کیفم را برداشتم و به سمت در خروجی رفتم:
    - من نیومدم تو رو مجبور کنم باهام حرف بزنی... ما خیلی وقته که دیگه باهم دوست نیستیم فقط من اینو یادم رفته بود.
    جمله‌ام را تمام کردم و از در بیرون رفتم تا کفش‌هایم را بپوشم که مهسا گفت:
    - اره برو... فرار کن... مثل 9 سال پیش... مگه جز فرار کردن کار دیگه‌ایم بلدی؟
    مقابلش قرار گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
    - تو یکی دیگه از 9 سال پیش حرف نزن، می‌خوای بزنیم پیش من نزن.
    مهسا هم صدایش را بالا برد و گفت:
    - چرا نزنم؟ مگه چیکار کردم که الان نتونم ازش حرف بزنم؟
    واقعا انقدر وقیح بود که کارایی که کرده بود هیچ می‌دانست؟ برای لحظه‌ای کنترل خود را از دست دادم و دستم بالا رفت و با شتاب و محکم روی صورت مهسا فرود امد. اشک‌هایم همزمان با این سیلی پایین امد و دست مهسا روی صورتش قرار گرفت و من با صدای ارامی گفتم:
    - اگه انقد وقیحی که الان تو چشمام زل می‌زنیو می‌گی مگه چیکار کردم برات متاسفم، ولی برای خودم بیشتر متاسفم که اینجام.
    چرخیدم به سمت خروجی که با حرف مهسا ایستادم اما رویم را برنگرداندم.
    - حق با توئه... من و تو خیلی وقته که دیگه باهم دوست نیستیم... به سلامت.
    بی هیچ حرفی راهم را ادامه دادم و درحالی که اشکهایم روی صورتم روان بود سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم. چیزی درون گلویم گیر کرده بود و من از درون می‌سوختم. چرا بعد اینهمه سال به سراغش رفته بودم که حالا اینطوری سنگ رو یخ بشوم. تا خانه فقط اشک ریختم. ماشین را در حیاط پارک کردم و پیاده شدم که مادر با نگرانی دم در ایستاده بود:
    - کجا بودی اذرم؟ چرا گوشیتو جواب نمی‌دی؟ منکه مردم از نگرانی.
    با شتاب به سمتش رفتم و در اغوشش گرفتم و زدم زیر گریه. مادر نگران‌تر شد و با دستش پشتم می‌زد و می‌پرسید:
    - چیشده اذرم؟ به من بگو... اذر مادر تو که کشتی منو... کسی اذیتت کرده؟... تصادف کردی؟... کسی توی بیمارستان مرده؟...
    و من هیچ پاسخی برای سوالات بی‌انتهای مادر نداشتم. مادر مرا به اشپزخانه برد و لیوان ابی دستم داد. اما من گریه‌ام قطع نمیشد و فقط اشک می‌ریختم. کمی اب خوردم و کمی بعد ارام شدم. مادر دستم را در دستش گرفت و پرسید:
    - چیشده اذرم؟ نمی‌خوای با مادر حرف بزنی؟
    نگاهش کردم و بی هیچ مقدمه‌ای گفتم:
    - مهسا رو دیدم.
    مادر جا خورد. انتظار هر پاسخی را داشت الا دیدن مهسا انهم بعد از اینهمه سال. بعد از مدتی از شوک در امد و پرسید:
    - کجا؟
    در حالی که با دستمال صورتم را پاک می‌کردم گفتم:
    - بیمارستان.
    مادر دوباره به فکر فرو رفت و دوباره بعد از مدتی پرسید:
    - با کی بود؟ منظورم اینه ماهی خانمم همراهش بود؟
    - نه... تنها بود.
    دوباره گریه‌ام شدت گرفت و میان هق هق‌هایم گفتم:
    - باید بودی و می‌دیدیش مامان... لاغر و زرد و...
    سکوت کردم نمی‌دانستم بگویم معتاد شده یا نه. مادر اما همیشه از من زرنگ‌تر بود و خود گفت:
    - معتاد شده؟
    نگاهم کرد و منتظر پاسخ من ماند و من فقط سرم را تکان دادم. مادر هم که مثل من ناراحت شده بود قطره اشکی که روی صورتش روان شده بود با دست پاک کرد و گفت:
    - از ماهی خانم نپرسیدی؟
    با ناراحتی پاسخ دادم:
    - گفت دو سال پیش فوت کرده.
    مادر اهی کشید و گفت:
    - خیلی زن خوبی بود... اگه بابات اون موقع ها کلید نمی‌کرد که خونمونو عوض کنیم الان انقدر از هم بیخبر نبودیم.
    در دل گفتم: ما خونمونو عوض کردیم اونا که همونجا بودن، خب تو می‌رفتی یه سر می‌زدی مادر من. اما زبان به دهان گرفتم و ترجیح دادم بیش از این او را ناراحت نکنم. اما مادر باز اهی کشید و گفت:
    - منم بی‌معرفت بودم... سر قضیه‌ی بهمن خیلی از دست ماهی خانم عصبانی بودم ولی بعدش که رفتم همون خونه قبلی خونشونو عوض کرده بودن کسیم خبری ازشون نداشت.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    - غصه نخور مامان... دیگه گذشته‌ها گذشته نمی‌شه دیگه واسه مرده‌ها کاری کرد.
    مادر هم محکم دستم را گرفت و گفت:
    - حق باتوئه واسه مرده‌ها نمی‌شه کاری کرد اما واسه زنده‌ها که می‌شه.
    مادر به چشمانم خیره شد. نمی‌دانستم در ذهنش چه می‌گذرد برای همین پرسیدم:
    - منظورت چیه مامان؟
    نگاهم کرد و صورتم را نوازش کرد و با مهربانی گفت:
    - به مهسا کمک کن.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - رهاش نکن... کمکش کن ترک کنه تو الان پزشکیو می‌دونی باید چیکار کنی پس کمکش کن.
    مامان انتظار سختی از من داشت و این برای من که همین امروز تصمیم گرفته بودم دیگر کاری با مهسا نداشته باشم خیلی سخت بود.
    - من نمی‌تونم مامان، انتظاری که ازم داری خیلی سخته.
    مامان با ناراحتی گفت:
    - ولی اون دوستته اذر نمی‌تونی همینطوری رهاش کنی تا هر بلایی که می‌خواد سرش بیاد.
    - چه انتظاری از من داری مامان؟... اینکه بعد 9 سال به ادمی کمک کنم که با کاراش گند زد به یه دوستی ده دوازده ساله؟
    مامان از چیزی خبر نداشت اما می‌دانست اتفاقی باعث شده این دوستی بهم بخورد.
    - ولی اون دوستت بوده اذر... من نمی‌دونم چی رابـ ـطه ی شمارو بهم زد یعنی خودت هیچوقت نگفتی الانم نمی‌خوام چیزیو برای من توضیح بدی... ولی بخاطر همون دوستیه ده دوازده ساله کمکش کن.
    طبق عادت پاهایم را روی صندلی گذاشتم و دستم را دورش حلقه کردم.
    - دیگه دوستی وجود نداره.
    مادر موهایم را که از شال مشکیم بیرون افتاده بود نوازش کرد و گفت:
    - من توی این 25 سالی که از خدا عمر گرفتی هیچوقت ازت چیزی نخواستم اما اینبار می‌خوام اینکارو بکنی نه به خاطر مهسا به خاطر خودت.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - نمی‌خوام تو دلت کینه و ناراحتیه گذشته بمونه... می‌خوام دلت صاف باشه... می‌فهمی اذرم؟
    - حالا من باید چیکار کنم؟
    - می‌تونی ببریش کمپ.
    پوزخندی به خوش خیالیش زدم:
    - از کجا انقدر مطمئنی که اون قبول میکنه؟
    بی توجه به پوزخند من بازهم با مهربانی گفت:
    - مطمئن نیستم اما مطمئنم که تو می‌تونی یکاری کنی که بیاد.
    از جایش بلند شد و به سمت ظرفشویی رفت و از توی جاظرفی لیوانی برداشت و برایم چایی خوشرنگی ریخت و با خرما جلویم گذاشت:
    - درسته پزشکیو دوس نداری اما یادت باشه وقتی کاریو قبول کردی باید درست انجامش بدی وسمبل نکنی... این جون ادماست که دستته اینو هیچوقت یادت نره.
    - این چه ربطی به مهسا داره؟
    - ربطش به اینه یه پزشک در هر شرایطی یه پزشکه... حتی زمان جنگم یه پزشک باید به یک دشمن زخمی کمک کنه و جونشو نجات بده حق نداره چون اون فرد از یه جبهه دیگست کمکش نکنه... پزشک در هر زمان و مکانی باید جون ادمارو نجات بده و اون هارو درمان کنه و هرکاری که از دستش برمیاد بکنه... اونوقت تو میخوای از خیر دوست بچگیت بگذری فقط چون ازش دلخوری؟
    حرفهای مادر برایم عجیب بود اما ساکت نشستم و گوش دادم:
    - حتی اگه مهسا دشمن خونیتم بود تو حق نداشتی بیخیال از کنارش رد بشی... تو یه پزشکی، پزشک شدی که جون ادمارو نجات بدی نه به خاطر حساب شخصی بزاری یکی تلف بشه چرا چونکه ازش کینه داری.
    مادر دستهایم را گرفت و زل زد به چشمانم و قاطع گفت:
    - هیچوقت، هیچ جا حق نداری اگه یکی به کمک احتیاج داشت بی‌توجه از کنارش رد بشی فهمیدی؟ اگه میخوای اینطوری راهتو ادامه بدی همین امروز برو انصراف بده جواب پدرتم با من ولی اگه قبول کردی که پزشک باشی باید بدونی جون ادما اسباب بازی نیست که بخوای با کینه ی شخصی باهاش بازی کنی، فهمیدی اذر؟
    تا به حال هیچوقت مادر با من اینطوری حرف نزده بود. شوکه نگاهش کردم که باز گفت:
    -از همین امروز میفتی دنبال کارای مهسا... حالام چاییتو بخور برو یکم استراحت کن.
    مادر از اشپزخانه خارج شد و من بدون اینکه به چاییم لب بزنم به اتاقم رفتم و با همان لباس بیرون روی تخت دراز کشیدم و با فکر به حرفهای مادر خوابم برد.
    3روز گذشته بود و من هنوز به زاد زنگ نزده بودم و مهسا معتقد بود 3 روز کافی است و بهتر است هرچه زودتر با ازاد تماس بگیرم. به همین دلیل قرار بود بعد از مدرسه به بهانه‌ی درس خواندن به خانه‌ی مهسا برم و از تلفن انها با ازاد تماس بگیرم. نهار ماهی خانم کتلت درست کرده بود و من و مهسا از استرس نمی‌توانستیم چیزی بخوریم برای همین خیلی سریع تشکر کردیم و امتحان نداشته‌ی فردا را بهانه کردیم و سریع به اتاق رفتیم تا مثلا درس بخوانیم. بعد از مدتی که صدای چرخ خیاطی ماهی خانم به گوشمان خورد اهسته به حال رفتیم و تلفن بی‌سیم را به اتاق اوردیم. تلفن روی زمین جلویمان بود و ما بی حرف به ان زل زده بودیم. عاقبت مهسا کلافه شد و گفت:
    - اذر تلفنو اوردی که بهش زل بزنی؟
    بهش نگاه کردم و با دودلی پرسیدم:
    - یعنی می‌گی بهش زنگ بزنم؟
    مهسا که لجش در امده بود گفت:
    - پ ن پ بهش نامه بده... خب زنگ بزن دیگه.
    و بعد زیر لب گفت: دختره‌ی دیوونه انگاری می‌خواد چیکار کنه.
    با ترس تلفن را از روی زمین برداشتم و درحالی که دستم میلرزید شماره اش را گرفتم. انقدر این چند روز به شماره‌اش نگاه کرده بودم که شماره را حفظ بودم. بعد از سه بوق صدای جذاب مردی به گوش رسید منکه حسابی هول شده بودم جیغ خفیفی کشیدم و گوشی را قطع کرده و روی زمین انداختم. مهسا با ترس گفت :
    - چیشد چرا جیغ میزنی؟
    در همان لحظه گوشی زنگ خورد که اینبار هردو بی اختیار جیغ کشیدیم و همدیگر را بغـ*ـل کردیم. اما مهسا زودتر به خود امد و گوشی را برداشت و سمت من گرفت:
    - جواب بده الان مامانم می‌شنوه صداشو.
    - هرچند صدای تلفن در صدای چرخ خیاطی گم شده بود ولی با این وجود هر دوی ما ترسیده بودیم. گوشی را از دستش گرفتم و دکمه را فشار دادم و گوشی را به گوشم فشار دادم و ارام با صدای لرزانی گفتم:
    - الو...
    هرچه کردم کلمه‌ی دیگری به زبانم نیامد. همان مرد قبلی گفت:
    - شما چند دقیقه پیش با من تماس گرفته بودین اما تلفن قطع شد... امرتون؟
    ساکت بودم و حرفی نمی‌زدم که مهسا اشاره کرد گوشی را بزارم روی ایفون. کاری که گفت کردم و گوشی را مقابلمان روی زمین قرار دادم. باز همان صدا گفت:
    - نمی‌خواید حرف بزنید؟
    مهسا اشاره کرد حرف بزنم. با صدای لرزانی گفتم:
    - سلام
    صدا گفت:
    - سلام خانم بفرمایین؟
    فقط توانستم بگویم:
    - من اذرم.
    با صدای سردرگمی گفت:
    - اذر؟ کدوم اذر؟
    چیزی درونم فریاد زد: دیدی اون اصلا تورو یادشم نیست اونوقت تو خودتو سبک کن و بهش زنگ بزن... خاک برسر پسر ندیدت. انقدر ناراحت شده بودم که حد نداشت چیزی برای گفتن نداشتم که ناگهان او با صدای خوشحالی گفت:
    - اهان یادم اومد تو اذرچهری درسته؟
    در ان لحظه انقدر خوشحال شده بودم که حاضر نبودم ان لحظه را با هیچ چیز در دنیا عوض کنم. با صدای ارامی گفتم:
    - بله خودمم.
    - خب چرا زودتر نگفتی دختر؟ چرا انقدر دیر زنگ زدی؟ نمی‌دونی از اون روز چقدر منتظرم زنگ بزنی، گوشیمو حتی یک لحظه ام از خودم دور نکردم حتی تا توی توالتم همراهم بود.
    او حرف می‌زد و من بدون هیچ عکس العملی سراپا گوش بودم و نمی‌خواستم حتی یک کلمه‌ام از حرف‌هایش را از دست بدهم.
    - چرا ساکتی اذرچهر خانوم؟ حالت خوبه؟
    خجالت زده و باشرم پاسخ دادم:
    - ممنون، شما خوبین؟
    با شادی و مهربانی بیش از اندازه ای گفت:
    - معلومه که خوبم، الان که صدای تورو می‌شنوم تو ابرام.
    در همان لحظه صدای چرخ خیاطی قطع شد و صدای ماهی خانم شنیده شد:
    - مهسا مادر بیا میوه ببر با اذر جان بخورین.
    مهسا با چنان سرعتی گوشی را برداشت و ان را از حالت ایفون برداشت و دسته من داد و خود به سرعت از اتاق بیرون رفت. صدای ازاد را می‌شنیدم که می‌گفت:
    - اذرچهر کجایی؟ این صدای کی بود؟ صدای من رو ایفونه؟
    انقدر خجالت کشیده بودم که حد نداشت گفتم:
    - من خونه‌ی دوستمم همونکه اونروز باهم بودیم.
    با ناراحتی گفت:
    - پس برای سرگرمی و تفریح به من زنگ زدینو صدامم گذاشتین رو ایفون؟
    سریع گفتم:
    - نه اصلا اینطوری نیست، تلفن ما مشکل داشت برای همین من مجبور شدم از تلفن مهسا استفاده کنم.
    کمی صدایش مهربانتر شد و گفت:
    - الان که اینطوریه باید از دلم دربیاری.
    - چطوری؟
    همان لحظه مهسا با ظرف میوه و بشقاب وارد شد و سریع در را بست و به من اشاره کرد چیشد که من سری تکان دادم و منتظر ازاد شدم.
    - اوممم بزار فک کنم... اها فهمیدم باید بیای ببینمت.
    سریع گفتم:
    - امروز نمی‌تونم میشه یروز دیگه بیام؟
    چیزی درونم گفت چه سریع قبول کردی ببینیش. کمی صدایش ناراحت شد و گفت:
    - باشه اشکالی نداره، به همین شماره زنگ بزنم؟
    - نه این تلفن خونه ی دوستمه.
    - خب شماره ی خودتونو بده.
    از تصور زنگ زدنش به خانه خودمان ترسیدم و سعی کردم جوری که ناراحت نشود بگویم:
    - من خودم باز باهاتون تماس می‌گیرم.
    کمی مکث کرد وگفت:
    - یعنی نمی‌تونم به خونتون زنگ بزنم؟
    نه‌ای گفتم و منتظر حرفش شدم که با لحنی که دلم را می‌لرزاند گفت:
    - اینجوری که خیلی بده من دلم برات تنگ میشه.
    با شنیدن حرفش خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و سعی کردم سریع به گفت وگویمان پایان دهم. گفتم که باید بروم و او گفت حتما هروقت که توانستم با او دوباره تماس بگیرم. گوشی را که قطع کردم مهسا سریع پرسید:
    - چی می‌گفت که تو اینجوری سرخ شدی؟
    با دست گونه‌ام را لمس کردم جوری که انگار می‌توانستم سرخیش را از بین ببرم. گفتم:
    - می‌خواست منو ببینه که گفتم نمیشه.
    مهسا با شیطنت گفت:
    - اینکه خجالت نداره اون حرف اصلیه رو بگو که باعث این رنگی شدن لپاته.
    هیچوقت نمی‌تونستم چیزی را از مهسا قایم کنم برای همین کل مکالمه را برایش گفتم و او هم مانند من ذوق کرد. انروز تا پایان مدت در کنار هم خیالبافی می‌کردیم و زندگیه اینده‌ی مرا درکنار ازاد تصور می‌کردیم و و ارام می‌خندیدم تا ماهی خانم متوجه درس نخواندمان نشود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا