سلام دوستای عزیزم
متاسفم که مدت زیادیه پست نگذاشتم بخاطر دانشگاه و مسائلی درگیر بودم و نتونستم چیز زیادی بنویسم و به سایت سر بزنم... ایشاالله در هفتهی اینده پست خواهم گذاشت و امیدوارم که بتونم این کم کاریو جبران کنم.
عذرخواهی منو ببخشید.
به سمت در ورودی رفتم که مامان سراسیمه بیرون امد و با نگرانی پرسید:
- چرا الان اومدی مادر؟
در حالی که کفشهایم را در میاوردم گفتم:
- سلام
- سلام... چیشده چرا انقد زود برگشتی؟
جوابی ندادم و داخل رفتم و مامان هم پشت سرم امد. به حال که رسیدم بابا را دیدم که بیتوجه به من روی مبل نشسته بود و تلویزیون میدید. من هم به او اهمیتی ندادم و میخواستم به اتاقم بروم که مامان دستم را گرفت:
- چرا جواب نمیدی اذر؟ چیشده؟
از گوشهی چشمم میدیدم که بابا حواسش به ما است اما میخواهد خود را بیتفاوت نشان دهد:
- چیزی نشده مامان یکم فشارم افتاده بود بهم سرم وصل کردن الان بهترم... دکتر بهم مرخصی داد که استراحت کنم همین.
مامان با دست راستش پشت دست چپش کوبید و گفت:
- خاک به سرم مادر تو ناهارم نخوردی... الان خوبی؟
بیحوصله گفتم:
- گفتم که بهترم یکم استراحت کنم کامل خوب میشم.
- باشه مادر تو برو تو اتاقت من یچیزی درست میکنم بیدار شدی بخوری.
سری تکان دادم و زیرلب ممنونمی گفتم و به اتاقم رفتم. انقدر امروز خوابیده بودم که خوابم نمیامد برای همین لباسهایم را عوض کردم و کتابهایم را روی میز گذاشتم و خودم را مشغولشان کردم. تنها حسن درس خواندنم فراموش کردن مسائل اطرافم بود. مدت زیادی نگذشته بود که مامان داخل امد و وقتی دید من بیدارم گفت:
- چرا نخوابیدی؟
- خوابم نمیومد... این چیه؟
لیوان سرامیکی را روی میز مقابلم گذاشت و گفت:
- دمنوش گیاهیه بخورش حالتو بهتر میکنه.
لیوان را بو کشیدم بوی بدی نمیداد. با اینکه از دمنوش گیاهی به هیچ عنوان خوشم نمیامد اما دست مادر را رد نمیکردم. تشکری کردم و کمی از ان خوردم.
مامان سری تکان داد و از دسته تویی گفت و قبل از اینکه خارج شود گفت:
- به بابات گفتم بخاطر حرفای اون حالت بد شده ناراحت شد ولی خیالت راحت فعلا دیگه حرفی راجب اون موضوع نمیزنه.
هرچند من شک داشتم که بابا دیگر حرفی نزد شاید فقط کمی ان را به تعویق میانداخت. اخلاق بابا را خوب میدانستم تنها زمانی از یک موضوع صرفنظر میکرد که به طور کلی از ان قطع امید کند اما هنوز امیدش را از من از دست نداده بود. دیگه حوصلهی درس نداشتم ذهنم باز بهم ریخته بود و نمیتوانستم متمرکزش کنم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
ازاد شده بود همهی زندگیم اگر میگفت بمیر قطع به یقیین میمردم، در این بین سعی میکردم درسم را هم مثل گذشته بخوانم تا مبادا مثل سری پیش خانواده را به جان هم بیندازم. در این بین دیگر مثل گذشته وقت نمیکردم مهسا را ببینم و ازاد هم دوست نداشت هرجا که میرم مهسا همراهم باشد برای همین نمیتوانستم تعادل را بینشان برقرار کنم و در مسابقه بین ازاد و مهسا، ازاد رتبهی اول را داشت. هرچند مهسا خواهری را در حقم تمام میکرد و زمانی که من به بهانهی کتابخانه بیرون میرفتم همراهم میامد و ناچار میشد تا امدنم در کتابخانه بماند یا وقتی به دروغ میگفتم در خانهی انها هستم به اصطلاح مادرم را بپیچاند اما هیچوقت اخم به ابرو نیاورد تا بعد از اولین مهمانی که با ازاد رفتم.
- ازاد گفته این مهمومی خیلی خفنه، توام باید با من بیای من که نمیتونم تنها برم.
مهسا نگاه چپ چپی کرد و گفت:
- از وقتی با ازاد دوست شدی خیلی شجاع شدیا، اخه هوشنگ جان بابای تو تا 5 عصر به زور اجازه میده ته تهش تا 6 اونوقت تو چطوری میخوای بری مهمونی که تازه 8 شروع میشه؟
حق با مهسا بود در این مدت زمان دوستیم با ازاد کارهایی کرده بودم که از جسارت من خارج بود، دروغهای پی در پیم به بابا و مامان، گوشی مخفی شدهام در پشت عروسک، مراودهام با پسر جوان غریبه. راست میگفت بیپروا شده بودم.
- ازاد فکرشو کرده، فقط کافیه طبق نقشهی اون جلو بریم بعدش همه چی حله.
با تردید گفت:
- صبر کن ببینم مامان تو اتاقشه بعد نقشهی جناب ازاد خان رو بگو.
بلند شد و در را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت وقتی صدای چرخ خیاطی ماهی خانم را شنید خیالش راحت شد و امد داخل و در را بست و به من خیره شد.
- خب بگو ببینم.
- اردو.
با نیش باز بهش خیره شدم که سوالی پرسید:
- اردو؟ اونم این موقع سال؟ نزدیک امتحانا؟
راست میگفت اواخر اردیبهشت بود و چیز زیادی به امتحانات اخر ترم نمانده بود. با نیشی که همچنان باز بود گفتم:
- اردوی گردشی که نه اردوی درسی اونم دو روزه مخصوص زمان امتحانا که مثلا یه جمعبندی کنیم هم اینکه اخر هفته رو درس بخونیم واسهی امتحاتمون اماده باشیم.
چشمغرهای به نیش همچنان باز من رفت که نیشم را جمع کردم. با حرص گفت:
- خدا خوب در و تخته رو بهم جور کرده، یکی از یکی نابغهتر اخه اردو رفتن که الکی نیست حالا میخواد درسی باشه میخواد تفریحی یا هر کوفت و زهرمار دیگهای... بابای تو مامان من که همینجوری رضایت نمیدن ما بریم اردو باید یه چیزی نشونشون بدیم که باور کنن.
دوباره نیشم را باز کردم و با غرور گفتم:
- ازاد فکر اینجاشم کرده گفته یه رضایتنامهی از الکی طرف مدرسه جور میکنه که خانوادههامون باور کنن.
باز چشمغرهای رفت:
- اخه رضایتنامه درست کردن که الکی نیست مهر مدرسه و امضای خانم رفعتی رو میخواد، کاغذ پاره نیست که ازاد خان جور کنه.
پس گردنی محکمی به او زدم:
- خودتو مسخره کن، منم اینا رو به ازاد گفتم اما گفت نگران نباشم درستش میکنه.
- نکنه پسر خانم رفعتیه یا باباش تو اموزش و پرورشه؟ شایدم چوب جادویی داره با یه حرکت بیبیدی بابیدی بو، رضایتنامه با مهر و امضای خانم رفعتی ظاهر میکنه؟
این بار نوبت من بود که به او چشمغره برم:
- ایناشو نمیدونم فقط گفت یه برگه از مدرسه که مهر و امضاء روشه بدم بهش به باقیش کار نداشته باشم.
مهسا در حالی که هنوز خیالش راحت نشده بود گفت:
- هرکاری میخواد بکنه، بکنه فقط امیدوارم گاف نده سرمونو به باد بده.
تنها سری تکان دادم و حرفی نزدم من به ازاد ایمان داشتم و مطمئن بودم کاری نمیکنه که من تو خطر بیفتم.
بابا از روزی که گفته بودم مهرداد را به همسری قبول ندارم و دعوای بدی کرده بودیم با من قهر بود و حتی جواب سلامم را نمیداد و به جز در وقت ناهار و شام سعی میکرد چشمش به من نیفتد من هم از این وضع ناراضی نبودم و به جز ماشین که نبودنش برایم سخت بود مشکل دیگری نداشتم هرچند بعد از ان تاکسی مرموز سعی میکردم با اتوبوس و مترو رفت و امد کنم و مسیری را پیاده بروم اما به هر حال راضی بودم.
روزی دوبار با مهسا تماس میگرفتم و از او خواهش میکردم تا جای مناسبی برای ترکش پیدا نکردم تحمل کند و از ان جایی که فهمیده بودم پلیس دنبالش است سعی میکردم مجابش کنم از خانه بیرون نرود. از ان جایی که علت پیگیری پلیس را نمیدانستم، نمیتوانستم او را به کمپ دولتی ببرم ترسم از ان بود که با پلیس همکاری کنند و مهسا لو برود. مراکز خصوصی هم هزینهی بالایی داشتند که من از پس انها برنمیامدم. برای همین گیر افتاده بودم و نمیدانستم چکار کنم. به دنبال مرکزی بودم که هم دولتی نباشد هم هزینهاش بالا نباشد که پیدا نمیشد.
مشغول غذاخوردن در غذاخوری بیمارستان با شهرزاد و بهنوش و سمیه بودیم و اگر بیمارستان بودن یقینا با صدای خندههایمان انجا را روی سرمان گذاشته بودیم در حالی که قاشق پر برنج و قورمهسبزی را در دهانم میگذاشتم گفتم:
- اخ قیافهی نجم دیدنی بود وقتی فهمید اشتباه خودش بوده نه شهرزاد اصلا دست و پاشو گم کرده بود دکتر ساداتی هم خیلی عصبانی بود جدا خدا رو شکر کردم کار شهرزاد نبود.
شهرزاد با خوشحالی گفت:
- اره من فاتحهی خودمو خونده بودم گفتم اخراجم خدا بهم رحم کرد ولی دلمم واسه نجم سوخت واسه یه تجویز اشتباه ابروی چندین و چند سالهاش به خطر افتاد، گـ ـناه داشت.
بهنوش با بدجنسی گفت:
- هیچم گـ ـناه نداشت چطوری اون واسه 5 دقیقه تاخیر و اشتباه کوچیک جلو بزرگ و کوچیک ما رو له میکنه حالا که به خودش رسید نباید توبیخ بشه؟
سمیه که برعکس ما سه تا ارام بود گفت:
- درسته که رفتارش با ما سختگیرانهاس اما اگه اینا نباشه که ما کار یاد نمیگیریم.
حق با او بود اما از انجا که هر سهی ما همیشه مغضوب نجم بودیم از این توبیخ کمی دلمان خنک شده بود.
سمیه همیشه بخاطر لحن ارام و صبوری و نظمش و البته درسخوانیش سوگلی استادا بود و بخاطر حجاب و چهرهی معصومانه و ارامشش هیچ تناسبی با ما سه تا که همیشه مورد تنبیه و توبیخ استادا بودیم نداشت اما هر سهی ما بخاطر همین ویژگیها عاشقش بودیم چون همیشه باعث میشد ما هم کمی نظم پیدا کنیم و در مواقع امتحان مشتری پر و پا قرص اموزشهایش باشیم. بهنوش کمی از من و شهرزاد ازادتر بود و هیچوقت نمیگذاشت هیچ حرفی بدون جواب بماند و بخاطر حاضرجوابیش بعضی استادها دوستش داشتند و بعضی دشمن خونیش بودند اما چون درسش خوب بود زیاد استادها پاپیچش نمیشدند و در بیمارستان دکتر و پرستار از او حساب میبردند و در دانشگاه هم کسی جرئت کلکل با او را نداشت. شهرزاد نمک مجلس بود و همیشه ما را میخنداند و از انجایی که اصفهانی بود گاهی با لهجه قشنگش حرف میزد و ما را رودهبر میکرد، دو سال اول در خابگاه بود اما چون با مقررات خابگاه کنار نمیامد خانه گرفته بود تنها زندگی میکرد و تعطیلات به اصفهان میرفت و بعضی از روزها ما سهتا میهمانش میشدیم و تا صبح میگفتیم و میخندیدیم. هرچند این اواخر من بخاطر مشکلاتی که برایم پیش امده بود هر دو باری که خانه شهرزاد جمع شده بودند نرفته بودم. من با شهرزاد راحتتر از بهنوش و سمیه بودم و به همین دلیل شده بود گاهی تنها پیشش بروم یا به خانه دعوتش کنم چون مامان خیلی دوستش داشت و هر وقت میامد به قول مامان کلی شادی و نشاط را به خانه سوت و کور ما میاورد و از انجایی که نه من و نه هادی ادمهای شلوغی نبودیم، شهرزاد موج سر و صدا بود و خانه رنگ دیگری به خود میگرفت. با این حال بعد دوستیم با مهسا برای درس عبرت شده بود همهی تخم مرغهایم را در یک ظرف نگذارم و تمام زندگیم را برای دوستانم فاش نکنم و همیشه حد و حدودی در روابط دوستانهام مشخص کنم.
شهرزاد نگاه شیطنت امیزی به سمیه کرد و گفت:
- اره خب به تو که سخت نمیگیره تو سوگلیشی به من و این اذر بیزبون گیر میده.
سمیه خواست اعتراض کند که بهنوش اجازه نداد:
- فقط تو این اذر بیزبونید پس من چی؟
شهرزاد با خنده گفت:
- تو که ماشاالله زبونت از اینجاست تا اونجا.
و با دستش نقطه دوری را نشان داد و همه خندیدیم که بهنوش زیرلب فحشی بهمان داد و ساکت شدیم.
سمیه با حسرت میز و صندلی خالی را نشان داد گفت:
- یادش بخیر دکتر جلیلی همیشه اونجا مینشست و به اینکارامون میخندید.
همه با هم خدا نکنهای گفتیم و لعنتی نثار سق سیاه بهنوش کردیم.
استاد جلیلی بهترین و مهربانترین استادی بود که داشتیم هیچوقت عصبانیتش را ندیدیم و صدای بلندش را نشنیدیم. برایمان عین یک پدر بود که خطاهایمان را گوشزد میکرد و به وقتش دست مهربانی بر سرمان میکشید و لبخند میزد. امکان نداشت جملهای بگوید و باباجان را اولش نیاورد.
نگاهی به جای خالیش کردم:
- یادش بخیر یبار که سر امتحانش تقلب کردیم با اینکه دید فقط خندید.
قیافهی پوکری به خود گرفتم:
- البته بعد که نمراتو داد فهمیدم چرا خندید هرچی سوال این بهنوش خیرندیده رسونده بود اشتباه بود البته واسه بهنوش درست بود واسه من غلط بود.
این واحد را هر چهارتا برداشته بودیم اما نیمهی راه من بخاطر سختگیر بودن استادش و بهنوش بخاطر بحثی که با استاد کرده بود و مطمئن بود استاد پاسش نمیکند حذف کردیم و ترم بعدش با استاد جلیلی پاس کردیم.
شهرزاد که چشماش گرد شده بود گفت:
- یعنی چی؟ مگه میشه واسه بهنوش درست باشه واسه تو غلط؟
بهنوش که از خنده سرخ شده بود گفت:
- سوالات رندوم بودن شمارههاشون باهم فرق داشت ماهم که نمیدونستیم واسه همین تقلبمون بدرد نخورد اذر شد 14 من شدم 16.
شهرزاد:
- عجب جلب بوده استاد خوشمان امد.
با خنده غذایمان را تمام کردیم و به سمت بخشهایی که در ان کار میکردیم من در اورژانس بودم با شهرزاد، سمیه بخش اطفال بود و بهنوش زنان و زایمان. من و شهرزاد سعی میکردیم هر دوره یه بخش را باهم برداریم که تنها نباشیم.
یاد استاد جلیلی مرا به دورهی دانشگاه و شیطنتهایمان برد، چه دوره جالبی بود و...ناگهان چیزی به ذهنم امد، استاد جلیلی ادم خیر و مهربانی بود حتما او جای کم هزینه و مناسبی را برای ترک اعتیاد میشناخت.