شعر اشعار عرفان نظرآهاری

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,588
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
قالي ظريف و دستباف او

قلب من
قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب

شب که می شود خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه میرود

یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه

ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گـ ـناه را چطور
پاک می کنند؟

آه
آه از این همه گـ ـناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است

قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته

قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لا ی تار و پودش است
هد هد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

--------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    براي شما جا نداريم

    دلم را سپردم به بنگاه دنیا
    و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
    و هر روز
    برای دلم
    مشتری آمد و رفت
    و هی این و آن
    سرسری آمد و رفت

    ولی هیچ کس واقعا
    اتاق دلم را تماشا نکرد
    دلم قفل بود
    کسی قفل قلب مرا وا نکرد

    یکی گفت:
    چرا این اتاق
    پر از دود و آه است
    یکی گفت:
    چه دیوارهایش سیاه است
    یکی گفت:
    چرا نور اینجا کم است
    و آن دیگری گفت:
    و انگار هر آجرش
    فقط از غم و غصه و ماتم است

    و رفتند و بعدش
    دلم ماند بی مشتری
    ومن تازه آن وقت گفتم:
    خدایا تو قلب مرا می خری؟

    و فردای آن روز
    خدا آمد و توی قلبم نشست
    و در را به روی همه
    پشت خود بست

    و من روی آن در نوشتم:
    ببخشید، دیگر
    برای شما جا نداریم
    از این پس به جز او
    کسی را نداریم.

    ----------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خوش خيال كاغذي

    دستمال كاغذي به اشك گفت:
    قطره قطرهات طلاست
    يك كم از طلاي خود حراج ميكني؟
    عاشقم
    با من ازدواج ميكني؟
    اشك گفت:
    ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
    تو چقدر سادهاي
    خوش خيال كاغذي!
    توي ازدواج ما
    تو مچاله ميشوي
    چرك ميشوي و تكهاي زباله ميشوي
    پس برو و بيخيال باش
    عاشقي كجاست!
    تو فقط
    دستمال باش!
    دستمال كاغذي، دلش شكست
    گوشهاي كنار جعبهاش نشست
    گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
    در تن سفيد و نازكش دويد
    خونِ درد
    آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
    مثل تكهاي زباله شد
    او ولي شبيه ديگران نشد
    چرك و زشت مثل اين و آن نشد
    رفت اگرچه توي سطل آشغال
    پاك بود و عاشق و زلال
    او
    با تمام دستمالهاي كاغذي
    فرق داشت
    چون كه در ميان قلب خود
    دانههاي اشك كاشت.

    -----------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    وای از آن خیال زخمی ات

    بوی اسب می دهی
    بوی شیهه، بوی دشت
    بوی آن سوار را
    او که رفت و هیچ وقت برنگشت

    شیهه می کشد دلت
    باد می شود
    می وزد چهار نعل
    سنگ و صخره زیر پای تو
    شاد می شود
    می دود چهار نعل

    یال زخمی ات
    شبیه آبشار
    روی شانه های کوه ریخته
    وای از آن خیال زخمی ات
    تا کجای آسمان گریخته

    روی کوه های پر غرور
    روی خاک ِدره های دور
    دستخط وحشی تو مانده است
    رفته ای و ردپای خونی تو را
    هیچ کس به جز خدا نخوانده اس

    --------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پرنده ماهی

    آن پرنده عاشق است
    عاشق ستاره ماهياي
    كه مثل يك نگين نقرهاي
    روي دست آب برق ميزند
    ماهي لباس نقرهاي هم عاشق است
    عاشق پرنده ی طلايياي
    كه مثل سكهاي
    توي مشت آفتاب
    برق ميزند

    آن پرنده را ولي چطور
    ميشود به ماهياش رساند!
    خطبه ی عروسيِ
    اين دو عاشق عجيب را چطور
    ميشود ميان ابر و آب خواند!
    هيچكس
    تاكنون
    سفرهاي براي عقد ماهي و پرندهاي نچيده است
    هيچكس پرنده ماهي ای نديده است.

    يك شبي ولي
    مطمئنم عشق بال مي شود
    راهيِ
    جادههاي روشن خيال ميشود
    ماهياي
    ميپرد به سمت آسمان
    يك شبي
    مطمئنم عشق باله ميشود
    راه هاي دور
    مثل كاغذي
    مچاله ميشود
    و پرندهاي شناكنان
    ميرود به قعر آبهاي بيكران
    بعد از آن
    روي نقشههاي عاشقي
    سرزمين تازهاي
    آفريده ميشود
    و پرنده ماهياي
    بال و پر زنان، شناكنان
    هم در آب و هم در آسمان
    ديده ميشود

    -------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هزار و یک بار عشق

    یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ.
    اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد.
    و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند.
    پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.

    دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.
    اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند،
    پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛
    که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.

    سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو.
    اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد
    و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
    پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.

    و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
    هزار و یکم بار که عاشق شد،
    قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
    و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید،
    آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
    سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند.
    پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
    آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود

    -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سنگی مغرور با چشم هایی از عقیق

    مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم.
    گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛
    و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.

    بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان.
    سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند.
    زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد.
    مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.

    هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران.
    می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان.
    من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.

    ستایش مردم اما فریبم داد. لـ*ـذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد.
    هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود.
    بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.

    تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم.
    نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود.
    حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم.
    آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.
    ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.

    ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟
    مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟
    تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی.
    چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟
    چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟
    چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟
    چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟
    چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟
    وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.

    و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد.
    من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.

    ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.

    و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.

    ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند داشت.
    مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند،
    و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند،
    خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.
    و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.

    ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش.
    خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.

    اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست،
    خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست،
    خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد،
    خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.

    به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم!
    مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟

    ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم.
    شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو .
    به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست.
    و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که
    چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.

    من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد.
    او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت . . .

    ----------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عشق،سرخ و آتش ، سرخ و عصيان ، سرخ

    آن مرد عاشق بود آن بازي عشق و آن حريف خدا.
    دور، دور آخر بود و بازي به دستخون رسيده بود.
    آن مرد زمين را سبز مي خواست . دل را سبز مي خواست.انسان را سبز.
    زيرا بهشت سبز است و روح سبز و ايمان سبز...

    اما سبزي را بهايي است به غايت سرخ، و بازي به غايتش رسيده بود.به غايتي سرخ.
    و از اين رو بود كه آن مرد، سرخ را برگزيد.كه
    عشق سرخ است و آتش سرخ و عصيان سرخ .
    و از ميان تمامي سرخان ، خون را برگزيد
    .نه اين خون رام آرام سر به زير فروتن را ،
    آن خون عاصي عاشق را .آن خون كه فواره است و فرياد.
    او خون خويش را برگزيد كه بازي سخت سرخ و سخت خونين بود.
    ***
    تركش كنيد و تنهايش بگذاريد كه شما را ياراي ياري او نيست.
    اين بازي آخر است و نه جوشن به كار مي آيد و نه نيزه و نه شمشير و نه سپر.
    ديگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخيز.برويد و برداريد و بگريزيد.
    ديگر پيراهنتان پاره نخواهد شد،تنتان ، پاره پاره خواهد شد.
    كيست؟كيست كه با تن پاره پاره بماند؟
    ديگر غنيمتي نصيبتان نخواهد شد،قلب شرحه شرحه تان ،غنيمت ديگران خواهد شد.
    كيست؟ كيست كه با قلب شرحه شرحه بماند؟
    اين عزيمت را ديگر بازگشتي نيست، زيرا كه
    آن يار، گلو را بريده دوست دارد و سر را بر نيزه و خون را پاشيده بر آسمان.
    كيست؟ كيست كه با گلوي بريده و خون پاشيده بر آسمان، بماند؟
    وقتي بنده ايد و او مالك، بازي اين همه سخت نيست.
    وقتي عابديد و او معبود، بازي اين همه سخت نيست.
    اما آن زمان كه عاشقيد و او معشوق، يا آن هنگامه كه او عاشق است و شما معشوق،
    بازي اين چنين سخت است و اين چنين سرخ و اين چنين خونين.
    و بازي عاشقي را نخواهيد برد، جز به بهاي خون خويش.
    آن مرد حسين بود و آن بازي كربلا وآن يار، خدا.

    ----------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خاموشی درخت و کوه و سنجاقک

    سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود.
    درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند.
    کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود.
    بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.

    حکیم سـ*ـینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی
    و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب.


    دست درخت در جستجوی سوالی بود، سـ*ـینه کوه و بال سنجاقک نیز.
    سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟
    سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
    سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
    درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
    و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد،
    پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.


    انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
    سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت
    که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
    خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت:
    همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد.
    او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.
    اما پرسیدن های او شور این جهان است.
    وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست.
    از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.


    انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت.
    آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
    نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دوست
    :::
    دوست ، واژه است

    واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است

    دوست ، نامه است

    نامه ای که از خدا رسیده است

    نامه ی خدا همیشه خواندنی ست

    توی دفتر فرشته ها

    واژه ی قشنگ دوست

    ماندنی ست

    راستی ، دلت چقدر

    آرزوی واژه ی تازه داشت

    دوست گلت رسید

    واژه را کنار واژه کاشت

    واژه ها کتاب شد

    دوستت همان دعای تو ست

    آخرش دعای تو
    مستجاب شدv

    عرفان نظرآهاری
    از کتاب "چای با طعم خدا"


    -----------------------------------------------------
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا