شعر اشعار عرفان نظرآهاری

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,588
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
ليلي رفتن است

1391853874.gif



خدا گفت : ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .

ماجرايي كه بايد بسازيش .

شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا بيفتد .

آنان كه حرف شيطان را باور كردند ، نشستندو ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.

مجنون اما بلند شد ، رفت تا ليلي را بسازد .

خدا گفت : ليلي درد است . درد زادني تو . تولدي به دست خويشتن.

شيطان گفت : آسودگي ست . خيالي ست خوش .

خدا گفت : ليلي ، رفتن است . عبور است و رد شدن .

شيطان گفت : ماندن است . فرو رفتن در خود .

خدا گفت : ليلي جستجوست . ليلي نرسيدن است و بخشيدن

شيطان گفت :خواستن است . گرفتن و تملك .

خدا گفت : ليلي سخت است . دير است و دور از دست .

شيطان گفت : ساده است . همين جايي و دم دست .

دنيا پر شد از ليلي هاي زود . ليلي هاي ساده اينجايي.

ليلي هاي نزديك لحظه اي .

خدا گفت : ليلي زندگي ست . زيستني از نوعي ديگر .

ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود .

مجنون ، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول ميكشد.
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کتاب "بال هایت را کجا جا گذاشتی"
    سیاه کوچکم بخوان!








    کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان
    و وصله ی ناجور بر لباس هستی .
    صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .
    با صدایش نه گلی می شکفت
    و نه لبخندی بر لبی می نشست .
    صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید .
    کلاغ خودش را دوست نداشت ،
    بودنش را هم . کلاغ از کائنات گله داشت .
    کلاغ فکر می کرد در دایره ی
    قسمت نازیبایی تنها سهم او ست .
    کلاغ غمگین بود و با خودش گفت :
    - کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود .
    پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند .
    خدا گفت :
    - عزیز من ! صدایت ترنمی است که هر گوشی
    شنوای آن نیست اما فرشته ها
    با صدای تو به وجد می آیند .
    سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند .
    ولی کلاغ هیچ نگفت .
    خدا گفت :
    - تو سیاهی . سیاه چونان مرکب که زیبایی
    را از آن می نویسند و زیبایی ات را بنویس .
    اگر تو نباشی ، آبی من چیزی کم خواهد داشت .
    خودت را از آسمانم دریغ نکن .
    و کلاغ باز خاموش بود .
    خدا گفت :
    - بخوان ، برای من بخوان . این منم که دوستت دارم ،
    سیاهی ات را و خواندنت را .
    و کلاغ خواند ، این بار عاشقانه ترین آوازش را .
    خدا گوش داد و لـ*ـذت برد و جهان زیبا شد .
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نام شعر: هر بار که می روی رسیده ای

    از دفتر: بال هایت را کجا جا گذاشتی؟


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی .


    می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت .


    آهسته آهسته می خزید ،


    دشوار و کند و دورها همیشه دور بود .


    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت


    و آن را چون اجباری بر دوش می کشید .


    پرنده ای در آسمان پر زد ،


    سبک و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت :


    - این عدل نیست . این عدل نیست .


    کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی .


    من هیچ گاه نمی رسم ، هیچ گاه .


    و در لاک سنگی خود خزید به نیت ناامیدی .


    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد .


    زمین را نشانش داد . کره ای کوچک بود .


    و گفت :


    - نگاه کن ! ابتدا و انتها ندارد .


    هیچ کس نمی رسد چون رسیدنی در کار نیست .


    فقط رفتن است حتی اگر اندکی و هر بار که می روی ،


    رسیده ای و باور کن آن چه بر دوش


    تو ست تنها لاکی سنگی نیست ،


    تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی ؛


    پاره ای از مرا .


    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت .


    دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور .


    سنگ پشت به راه افتاد و گفت :


    - رفتن ، حتی اگر اندکی .


    و پاره ای از " او " را با عشق بر دوش کشید .

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خداوند گفت :

    - سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند .

    سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند .

    اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند

    و چنین شد که دویدند ، چنان که از سنگ آتش جهید .

    اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق

    آن که خدا نام شان را بـرده است .

    خداوند گفت :

    - سوگند به انجیر و سوگند به زیتون .

    و زیتون و انجیر شنیدند و چنین شد

    که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد

    و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن .

    و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد .

    خداوند گفت :

    - سوگند به آفتاب و روشنی اش .

    سوگند به ماه چون از پی آن برآید .

    سوگند به روز چون گیتی را روشن کند

    و سوگند به شب چون فرو پوشد و

    سوگند به آسمان و سوگند به زمین .

    آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب

    بالا آمد و ماه از پی اش . و چنین شد که

    روز روشن شد و شب فروپوشید .

    و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن .

    و انسان بود و می دید که خداوند به اسب

    و به انجیر قسم می خورد ، به ماه و به خورشید

    و به هر چیز بزرگ و هر چیز کوچک .

    و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است

    و هر چه در آن است متبرک و مبارک .

    پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدس

    کرد اسب و زیتون و ماه را ، آفتاب و انجیر و آسمان را ..
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    " دانـه ای کـه سـپـیـدار بـود "

    دفـتـر : هـر قـاصـدکـی یـک پـیـامـبـر اسـت 2

    9.gif


    دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید .

    سال های سال گذشته بود و او

    هنوز همان دانه ی کوچک بود .

    دانه دلش می خواست به چشم

    بیاید اما نمی دانست چگونه .

    گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت .

    گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها

    می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت :

    - من هستم ، من این جا هستم ، تماشایم کنید .

    اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش

    را داشتند یا حشره هایی که به چشم

    آذوغه ی زمستان به او نگاه می کردند ،

    کسی به او توجه نمی کرد .

    دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن

    و کوچکی خسته بود .

    یک روز رو به خدا کرد و گفت :

    - نه ، این رسمش نیست .

    من به چشم هیچ کس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگ تر ،

    کمی بزرگ تر مرا می آفریدی .

    خدا گفت :

    - اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ،

    بزرگ تر از آن چه فکر می کنی .

    حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی .

    رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای .

    راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به

    چشم بیایی ، دیده نمی شوی .

    خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی .

    دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب

    نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد .

    رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند .

    سال ها بعد دانه ی کوچک ، سپیداری بلند

    و باشکوه بود که هیچ کس نمی توانست

    ندیده اش بگیرد ؛ سپیداری که به چشم همه می آمد .
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    " قــصــه ای بــه زیــبــایــی نــان "

    دفــتـــر : هــر قــاصــدکــی یــک پــیــامــبــر اســت 2

    994472v9j970mrxj.gif


    یک مشت دانه ی گندم توی پارچه ای نمناک

    خیس خوردند ، جوانه زدند و سبز شدند .

    کمی که بالا آمدند ، دورشان را روبانی قرمز گرفت

    و همسایه ی سکه و سیب شدند .

    بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود .

    دانه های گندم خوشحال بودند و خیال شان

    پر بود از رقـ*ـص گندم زار های طلایی .

    آن ها به پایان قصه فکر می کردند ،

    به قرص نانی در سفره و اشتیاق

    دستی که آن را می چیند .

    نان شدن بزرگ ترین آرزوی هر دانه ی گندم است .

    اما برگ های تقویم تند و تند ورق خورد

    و سیزدهمین برگ ، پایان دانه های گندم بود .

    روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم

    را از مزرعه ی کوچک شان جدا کرد .

    رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود .

    دانه ها دلخور بودند ، از قصه ای که خدا برای شان نوشته بود .

    پس به خدا گفتند :

    - این قصه ای نبود که دوستش داشتیم .

    این قصه ناتمام است و نان ندارد .

    خدا گفت :

    - قصه ی شما کوتاه بود اما ناتمام نبود .

    قصه ی شما ، قصه ی جوانه زدن بود و روییدن .

    قصه ی سبزی ، قصه ای که برای

    فهمیدنش عمری باید زیست . قصه ی شما ،

    قصه ی زندگی بود و کوتاهی اش . رسالت تان

    گفتن همین بود .

    خدا گفت :

    - قصه ی شما اگرچه نان نداشت اما زیبا بود ، به زیبایی نان .
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242


    " درخــت اســم خــدا را زمــزمـــه مــی کــرد "


    دفــتــر : هــر قــاصــدکــی یــک پــیــامــبــر اســت 2






    سال های سال درخت سیب اسم خدا


    را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ به دنیا آمد .


    سیب ها هر کدام یک کلمه بود ، کلمه های خدا .


    مردم کلمه های خدا را می گرفتند


    و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند ،


    درخت اما می دانست ، خدا هم .


    درخت اسم خدا را به هر کس


    که می رسید ، می بخشید .


    آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند ،


    بچه ها اما بیشتر و وقتی که سیب می خوردند ،


    خدا را مزه مزه می کردند و دهان شان بوی خدا می گرفت .


    درخت سیب زیادی پیر شده بود ، خسته بود ،


    می خواست بمیرد اما اجازه ی خدا لازم بود .


    درخت رو به خدا کرد و گفت :


    - همه ی عمر ، اسم شیرینت را بخشیدم ،


    اسمی که طعم زندگی را یاد آدم ها می داد .


    حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده ،


    بگذار زودتر به تو برسم .


    خدا گفت :


    - عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن .


    آخرین سیب ات سهم کودکی ست


    که دندان هایش هنوز جوانه نزده ،


    این آخرین هدیه را هم ببخش .


    صبر کن تا لبخندش را ببینی .


    و درخت سیب یک سال دیگر هم زنده ماند .


    برای دیدن آخرین لبخند ، و وقتی


    که کودک آخرین سیب را از شاخه چید ،


    خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغـ*ـوش خدا جان داد .
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    " عــکــس خــدا در اشــک عــاشــق اســت "

    دفــتــر : هـر قـاصـدکـی یـک پـیـامـبـر اسـت 2

    56769e2b3kmecs1.gif


    قطره ، دلش دریا می خواست .

    خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .

    هر بار خدا می گفت :

    - از قطره تا دریا راهی ست طولانی .

    راهی از رنج و عشق و صبوری .

    هر قطره را لیاقت دریا نیست .

    قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت .

    قطره ایستاد و منجمد شد ، قطره روان شد و راه افتاد .

    قطره از دست داد و به آسمان رفت

    و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .

    تا روزی که خدا گفت :

    - امروز روز تو ست . روز دریا شدن .

    خدا قطره را به دریا رساند . قطره طعم دریا را چشید ،

    طعم دریا شدن را . اما ...

    روزی قطره به خدا گفت :

    - از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست ؟

    خدا گفت :

    - هست

    قطره گفت :

    - پس من آن را می خواهم . بزرگترین را ، بی نهایت را .

    خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :

    - این جا بی نهایت است .

    آدم عاشق بود . دنبال کلمه می گشت

    تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای

    توان سنگینی عشق را نداشت .

    آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت .

    قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی

    که از چشم عاشق چکید ، خدا گفت :

    - حالا تو بی نهایتی زیرا عکس من در اشک عاشق است .
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    " یـلـدا ، نـام یـک فـرشـتـه اسـت "

    دفـتـر : هـر قـاصـدکـی یـک پـیـامـبـر اسـت 2

    28.gif


    یلدا نام فرشته ای است ، بالا بلند ،

    با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره .

    یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود ، با اولین شب پاییز

    و هر شب ردای سیاهش را قدری بیشتر

    بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد

    کبود آرام تر بخوابند .

    یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا

    راه می رفت و لا به لای خواب های

    زمین لالایی اش را زمزمه می کرد .

    گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد .

    یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت .

    آتش که می دانی ، همان عشق است .

    یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد .

    آتش در یلدا بارور شد .

    فرشته ها به هم می گفتند ک

    - یلدا آبستن است ، آبستن خورشید .

    و هر شب قطره قطره خونش را به

    خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد ،

    دیگر زنده نخواهد ماند .

    فرشته ها گفتند :

    - فردا که خورشید به دنیا بیاید ، یلدا خواهد مرد .

    یلدا همیشه همین کار را می کند ؛

    می میرد و به دنیا می آورد . یلدا آفرینش را تکرار می کند .

    راستی ، فردا که خورشید را دیدی ،

    به یاد بیاور که او دختر یلدا ست و یلدا نام همان

    فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت .


    -----------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    " مـا هـمـه آفـتـاب گـردانـیـم "

    دفـتـر : هـر قـاصـدکـی یـک پـیـامـبـر اسـت 2

    86.gif


    گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .

    ما همه آفتابگردانیم .

    اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ،

    دیگر آفتابگردان نیست .

    آفتابگردان کاشف معدن صبح است

    و با سیاهی نسبت ندارد .

    این ها را گل آفتابگردان به من گفت

    و من تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود

    در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود

    و دایره ای داغ در دلش می سوخت .

    آفتابگردان به من گفت :

    - وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد ،

    مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد .

    آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید

    اشتباه نمی گیرد اما انسان همه چیز

    را با خدا اشتباه می گیرد .

    آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند .

    او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد .

    او همه ی زندگی اش را وقف نور می کند ،

    در نور به دنیا می آید و در نور می میرد

    ، نور می خورد و نور می زاید .

    دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است .

    آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا .

    بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد ، بدون خدا ، انسان .

    آفتابگردان گفت :

    - روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ،

    دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به

    خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند .

    و گفت :

    - من فاصله هایم را با نور پر می کنم ،

    تو فاصله ها را چگونه پر می کنی ؟

    آفتابگردان این را گفت و خاموش شد .

    گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند

    زیرا که او در آفتاب غرق شده بود .

    جلو رفتم ، بوییدمش ، بوی خورشید می داد .

    تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم .

    داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت :

    - نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ،

    نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟

    آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم ...


    ------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا