شعر اشعار عرفان نظرآهاری

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,588
  • پاسخ ها 83
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
شعر "راز" عرفان نظرآهاری

.........





رازِ راه

رفتن است

رازِ رودخانه

پل

رازِ آسمان

ستاره است

رازِ خاک

گُل

رازِ اشک ها

چکیدن است

رازِ جوی

آب

رازِ بال ها

پریدن است

رازِ صبح

آفتاب

رازهای واقعی

رازهای برملا ست

مثل روز ، روشن است

راز این جهان خدا ستv
...

عرفان نظرآهاری

از کتاب "چای با طعم خدا"

-------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    "قول می دهم که آسمان شوم" عرفان نظرآهاری



    .......



    مثل نامه ای ولی

    توی هیچ پاکتی

    جا نمی شوی

    جعبه ی جواهری

    قفل نیستی ولی

    وا نمی شوی

    مثل میوه خواستم بچینمت

    میوه نیستی ، ستاره ای

    از درخت آسمان جدا نمی شوی



    من تلاش می کنم بگیرمت

    طعمه می شوم ولی

    تو نهنگ می شوی

    مثل کرم کوچکی مرا

    تند و تیز می خوری

    تور می شوم

    ماهی زرنگ حوض می شوی

    لیز می خوری

    آفتاب را نمی شود

    توی کیسه ای

    جمع کرد و برد

    ابر را نمی شود

    مثل کهنه ای

    توی مشت خود فشرد

    آفتاب

    توی آسمان

    آفتاب می شود

    ابر هم بدون آسمان فقط

    چند قطره آب می شود

    پس تو ابر باش و آفتاب

    قول می دهم که آسمان شوم

    یک کمی ستاره روی صورتم بپاش

    سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

    شکل نوری و شبیه باد

    توی هیچ چیز جا نمی شوی

    تو کنار من ، کنار او ، ولی

    تو تویی و هیچ وقت

    ما نمی شوی
    ...​
    عرفان نظرآهاری
    از کتاب "چای با طعم خدا"

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شعر "چای با طعم خدا" عرفان نظرآهاری

    ...





    این سماور جوش است

    پس چرا می گفتی

    دیگر این خاموش است ؟

    باز لبخند بزن

    قوری قلبت را

    زودتر بند بزن

    توی آن

    مهربانی دم کن

    بعد بگذار که آرام آرام

    چای تو دم بکشد

    شعله اش را کم کن


    دست هایت :

    سینی نقره نور

    اشک هایم :

    استکان های بلور

    کاش

    استکان هایم را

    توی سینی ی خودت می چیدی

    کاشکی اشک مرا می دیدی

    خنده هایت قند است

    چای هم آماده است

    چای با طعم خدا

    بوی آن پیچیده

    از دلت تا همه جا

    پاشو مهمان عزیز

    توی فنجان دلم

    چایی داغ بریز
    .......
    عرفان نظرآهاری
    از کتاب "چای با طعم خدا"

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شعر "دختری دلش شکست" عرفان نظرآهاری
    ...



    دختری دلش شکست
    رفت و هرچه پنجره
    رو به نور بود بست
    رفت و هرچه داشتچ
    یعنی آن دل شکسته را
    توی کیسه ی زباله ریخت
    پشت در گذاشت
    صبح روز بعد
    رفتگر
    لای خاکروبه ها یک دل شکسته دید
    ناگهان
    توی سـ*ـینه اش پرنده ای تپید
    چیزی از کنار چشم های خسته اش
    قطره قطره بی صدا چکید
    رفتگر برای کفتر دلش
    آب و دانه برد
    رفت و تکه های آن دل شکسته را به
    خانه برد
    سال ها ست
    توی این محله با طلوع آفتاب
    پشت هر دری
    یک گل شقایق است
    چون که مرد رفتگر
    سال ها ست
    عاشق است...
    ...
    عرفان نظرآهاری
    از کتاب "چای با طعم خدا"
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شعر "خاک خوشبخت " عرفان نظرآهاری

    ...





    سال ها پیش از این

    زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

    من فقط یک کمی خاک بودم همین

    یک کمی خاک که دعایش

    پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

    آرزویش همیشه

    دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

    خاک هر شب دعا کرد

    از ته دل خدا را صدا کرد

    یک شب آخر دعایش اثر کرد

    یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

    و خدا تکه ای خاک برداشت

    آسمان را در آن کاشت

    خاک را

    توی دستان خود ورز داد

    روح خود را به او قرض داد

    خاک

    توی دست خدا نور شد

    پر گرفت از زمین دور شد

    راستی

    من همان خاک خوشبخت

    من همان نور هستم

    پس چرا گاهی اوقات

    این همه از خدا دور هستم ؟

    ...
    عرفان نظرآهاری

    از کتاب "چای با طعم خدا"


     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نهنگ دوست" عرفان نظرآهاری


    ...



    دوستی به من

    یک نهنگ هدیه داد

    یک نهنگ غول پیکر عجیب

    یک نهنگ مهربان ساده ی نجیب

    یک نهنگ را ولی کجا

    می شود نگاه داشت

    توی حوض و تنگ که نمی شود نهنگ را گذاشت

    هیچ جا نداشتم

    آخرش نهنگ را

    توی قلب خود گذاشتم

    جا نبود

    تنگ قلب کوچکم شکست

    زیر رقـ*ـص باله های آن نهنگ مـسـ*ـت

    سال ها ست

    تنگ قلب من شکسته است و این

    یادگاری قشنگ دوست است

    هیچ کس

    باورش نمی شود ولی به جای قلب

    توی سـ*ـینه ام نهنگ دوست است .
    ...​
    عرفان نظرآهاری
    از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "

    --------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    "یک استکان نور" عرفان نظرآهاری


    ...
    یک قاشق چایی خوری عشق
    قد کف دست آسمان را
    با چند پر بال کبوتر
    هم می زنم در ظرف قلبم
    امشب برای او خورشت صبح خواهم پخت
    من این غذا را می گذارم
    روی اجاق داغ خورشید
    اما کسی هرگز نخواهد دید
    قل می زند قلبم
    یعنی خورت صبح آماده است
    می چینم آن را توی سفره
    این سفره ساده است
    در انتظارش می نشینم
    بعد از هزاران سال
    شاید
    مهمان من امشب بیایید .
    .......
    عرفان نظرآهاری
    از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    قالی بزرگی است زندگی...

    هرهزارسال یک بار فرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند
    تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند:
    این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد
    این فرش فاجعه است...
    با زمینه سرخ خون...
    و حاشیه های کبود معصیت ...
    با طرح های گـ ـناه و نقش بر جسته های ستم...
    فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
    و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
    رنگ در رنگ ... گره در گره ... نقش در نقش ...
    قالی بزرگی است زندگی...
    که تو می بافی و من می بافم و او می بافد
    همه بافنده ایم
    می بافیم و نقش می زنیم
    می بافیم و رج به رج بالا می بریم
    می بافیم و می گستریم
    دار این جهان را خدا به پا کرد.
    و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
    هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
    چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
    آمیزه ای از زیبا و نا زیبا...
    سایه روشنی از گـ ـناه و صواب...
    گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
    طرح و نقشت نیز...
    وهزارها سال بعدآدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای ازآن را تو بافته ای
    کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی..
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دستمال کاغذی به اشک گفت :
    قطره قطره ات طلا ست
    یک کم از طلای خود حراج می کنی ؟
    عاشقم
    با من ازدواج می کنی ؟
    اشک گفت :
    ازدواج اشک و دستمال کاغذی !
    تو چقدر ساده ای
    خوش خیال کاغذی !
    توی ازدواج ما
    تو مچاله می شوی
    چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
    پس برو و بی خیال باش
    عاشقی کجا ست !
    تو فقط
    دستمال باش !
    دستمال کاغذی دلش شکست
    گوشه ای کنار جعبه اش نشست
    گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
    در تن سفید و نازکش دوید
    خون درد
    آخرش
    دستمال کاغذی مچاله شد
    مثل تکه ای زباله شد
    ولی او شبیه دیگران نشد
    چرک و زشت مثل این و آن نشد
    رفت اگرچه توی سطل آشغال
    پاک بود و عاشق و زلال
    او
    با تمام دستمال های کاغذی
    فرق داشت
    چون که در میان قلب خود
    دانه های اشکـــــــ کاشت

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تنهایی تنها دارایی آدم ها



    71.gif




    نامی نداشت .نامش تنها انسان بود و تنها داراییش تنهایی.گفت:تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم.

    کیست که از من قدری تنهایی بخرد.


    هیچ کس پاسخ نداد.گفت:تنهایی ام پر از رمز و راز است.رمز هایی از بهشت.

    راز هایی از خدا.با من گفت و گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.

    هیچ کس با او گفت و گو نکرد و او میان این همه تن تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.

    غاری در حوالی دل.می دانست آنجا همیشه کسی هست.

    کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.

    او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بودسیصد سال و نه سال بر آن افزون؟یا نه.

    کمی بیش و کمی کم.او به غارش رفت و مانمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟


    اما زا غار که بیرون آمد بیدار بود.آنقدر بیدار که خواب آلودگی ما را بر ملا شد.چشم هایش دو خورشید بود.

    تابناک و روشن که ظلمت ما را می درید

    .از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.

    اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش در هم خواهد شکست.

    از غار که بیرون آمد با شکوه بود.شگفت و دشوار و دوست داشتنی.اما دیگر سخن نگفت.

    انگار لبانش را دوخته بودند.انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.


    و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور.

    برای قطره ای حیرت و او بی آنکه چیزی بگوید می بخشید بی آنکه چیزی بخواهد.

    او نامی نداشت.نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش تنهایی.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا